eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
هنرمند بايد بزايد! هنرمند بايد بزايد! چند سالي يك‌بار. به همين ساده گي. ناقص يا سالم. بايستي بزايد. كسي، چيزي، طبيعي يا مصنوعي، آبستن‌ش كند و بعد هم بنشيند چند ماهي و عاقبت هم بزايد. روح‌القدس باشد، زعفرِ جني يا خودٍ ابليس! از كسي بايد آبستن شود. در اين مملكت، اصلِ گرفتاري آبستنيِ هنرمند است. ما نه از ابليس آبستن مي‌شويم نه از روح‌القدس. و بنا بر همين متاع‌مان بي‌مشتري مي‌ماند كه گفته بود متاعِ كفر و دين بي‌مشتري نيست... هنرمند آبستن مي‌شود از فلان مسوولِ ابله فرهنگي كه مقام‌ش را رسما به مبلغِ 190 ميليون تومان از كيسه‌ي بيت‌المال خريداري كرده است و دم به دم هم توي رسانه از خدا و پيام‌بر و دين و اسلام دم مي‌زند. هنرمند آبستن مي‌شود از فلان منافقِ تواب و بهمان پاك‌سازي‌شده‌ي لچك به سر كه داستان رزمنده‌ي جنگ را ضدجنگ مي‌داند. هنرمند آبستن مي‌شود از فلان آدم رياكار، بهمان آدم نامرد... با اين آبستني‌ها اثرِ خوب خلق نمي‌شود. ولو اين كه به‌ترين قابله را داشته باشي و اتاقِ زايمانت هم استريليزه شده باشد و صابون حمامِ زايمانت هم پركينز باشد... رضا امیرخانی
آداب_نوشتن (6) حینِ نوشتن، نفس نکشید! شنیده‌ام بعضی‌ها می‌گویند ما موقعِ نوشتن، موسیقی گوش می‌کنیم یا قرآن و مداحی می‌شنویم. گوش دادن، خود یک کار است، نوشتن هم کاری دیگر! به قولِ فضلا و علمای علمِ رایانه، من آن‌قدرها هم "مالتی تسکینگ" و چند وظیفه‌ای بلد نیستم کار کنم. اگر می‌شد توصیه می‌کردم که حتا اعمالِ غیرارادی مثلِ تنفس را هم حینِ نوشتن، تعطیل کنید. حالا که نمی‌شود بایستی اقرار کنم که من علاوه بر نفس کشیدن، حتما فنجانِ بزرگی از قهوه -و جدیدترها چایِ سبز- جلوِ دست‌م هست تا گاهی به صورتِ غیرارادی لبی تر کنم!
یک چیزی که دارم درباره‌ش خیلی فکر می‌کنم این است که داستان‌نویسی عرصهٔ فردیت است و نه منیت. هرکس دنیای خودش را دارد، نمی‌توان به‌راحتی دیگری را نقد کرد. او دارد دنیای خودش را می‌پرورد و تو را چه به دنیای او. داستان عرصهٔ دل است اولاً و بعد هم عرصهٔ عرضه. انسان برای دل خودش می‌نویسد و اگر جز این باشد محکوم به شکست است و بعد اگر فرصتی شد یا داشت به عرضه می‌پردازد تا ببیند که متاع او را خریدار است... دارم دربارهٔ این فکر می‌کنم.
ادبیات و جوایز رضا امیرخانی با بيل و كلنگِ پلاستيكي كار نكنيد! نمی‌دانم کنارِ ساحل کودکان را دیده‌اید که چه‌گونه با بیل و کلنگِ پلاستیکی بازی می‌کنند و قلعه می‌سازند و... دور از جانِ شما، اما من همیشه خودم را تصور می‌کنم در قامتِ یک فعله‌ی اریجینال که با فرغون آن کنار ایستاده‌ام و به این بچه‌های تی‌تیش نگاه می‌کنم، در حالی که نگران‌م که هر لحظه معمار صدایم بزند... من به جلساتِ ادبی، نشست‌های نقد، جوایزِ دولتی و غیرِدولتی، صفحه‌های ادبیِ مطبوعات، طرح‌های کمیسیونِ فرهنگیِ مجلس و کلِ وزارتِ ارشاد و... -دور از جانِ شما- همین‌جوری نگاه می‌کنم.
هدایت شده از یا زهرا
[ https://www.instagram.com/p/CAcr4QzAmp-/?utm_source=ig_web_copy_link از فهم قرآن لذت ببرید ترجمه روان قرآن کریم را به سبک نمایش رادیویی با ایفای نقش 162 هنرمند صداپیشه در اپلیکیشن «طنین وحی» بشنوید. این نرم‌افزار که مراحل پژوهش، نگارش، ضبط، افکت‌گذاری و آواگذاری آن در مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزه علمیه اصفهان هفت سال به طول انجامید با قیمت ۴۸ هزار تومان عرضه شد که اکنون به مناسبت ماه مبارک رمضان به صورت رایگان اهدا می‌گردد. شما می‌توانید این محصول فاخر قرآنی را از راه‌های زیر دریافت کنید: ۱. لينك دريافت از كافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/com.saynaafzar.taninevahy ۲. دانلود از سایت طنین وحی: http://www.taninevahy.com ۳. همچنین می‌توانید عدد ۲ را به سامانه ۳۰۰۰۱۰۴۴ پیامک کنید و لینک دانلود نرم‌افزار را دریافت نمایید. با ارسال این پیام برای دوستانتان گامی در مسیر ترویج قرآن بردارید و بهترین هدیه را به آنان تقدیم کنید.
رمان‌های اصیل و عمیق روح و رنج‌ها و مکاشفات و شادی‌های انسان را می‌کاوند. به‌نظرم رمان خود یک کلاس انسان‌شناسی معتبر است. می‌بینیم تولستوی یا داستایفسکی در اعماق درون انسان چیزهایی را کشف می‌کنند که خود از آن‌ها بی‌خبر بوده‌ایم. رمان از نظر فرم هم می‌تواند جذاب و جالب باشد مثل خیل رمان‌های فرم‌گرا اما عمقش بستگی به مقدار کاوش وجود انسان دارد... برای همین شخصیت و شناخنش عنصری مهم در نوشتن داستان است...
حکایت‌نویس مباش! ✴️ این چند روز دارم کتابی را می‌خوانم به نام «ستیز با خویشتن و جهان» از یوسف‌علی میرشکاک. لبِ مطلبش این است: حکایت‌نویس نباش، چنان باش تا از تو حکایت کنند. ✳️اما در بین همۀ مطلب‌هایش این یکی خیلی چشمم را گرفت: «آنان که از خود آثاری به‌جای می‌گذارند، سه گروه‌اند: گروهی که هم‌تراز آثار خودند؛ گروهی که فروتر از آثار خودند؛ و آنان که برتر از آثار خودند.» (میرشکاک؛ 1391، 87) ✅من هم اول از خواندن این مطلب چشمانم گرد شد! "حکایت‌نویس نباش شیخ" چه ربطی دارد به این؟ یعنی می‌شود کسی از اثرش برتر باشد؟ یا فروتر؟ معمولاً انسان‌ها هرچه را که خلق بکنند، از خودشان است؛ نه بیش‌تر، نه کم‌تر. 🔆اما جواب سؤالم را جلوتر یافتم. میرشکاک گفته بود که: ✔️«آزاده در هیچ بندی نیست و هیچ فرمانی را گردن نمی‌گذارد الا آزادگی را و این‌چنین زیستن همانا جنون است! جنونی مقدس و فراتر از عقل معاش. ✔️آثار هگل عظیم‌تر و تأثیرگذارتر از آثار نیچه‌اند؛ اما جنون و آزادگی نیچه از وی فردی فراتر از خود می‌سازد، بیش از آن‌که از آثار وی سخنی در میان باشد خود وی در میان است؛ برخلاف هگل که تنها آثار وی در میانه‌اند و نه خودِ وی! تولستوی و داستایفسکی هم‌روزگارند. آثار داستایفسکی از خود وی بزرگ‌ترند، حال‌آن‌که تولستوی علی‌رغم عظمت آثارش، خود بسی برتر و بالاتر از آن‌هاست. یکی می‌نویسد، دیگری نه‌تنها می‌نویسد، بلکه چنان عظیم و شگرف و غول‌آسا زندگی می‌کند که از خود فراتر می‌رود.» (همان، 89)‌ 🚢آری این است قصه! برخی همان حکایت‌نویس‌اند و برخی حکایت‌شان را می‌نویسند گرچه که خود نویسنده‌اند.
حرکت در مه
حکایت‌نویس مباش! ✴️ این چند روز دارم کتابی را می‌خوانم به نام «ستیز با خویشتن و جهان» از یوسف‌علی م
مسئله این است که ما نیاز داریم به داستان و داستان‌نویسی از دیدی فراتر از پی‌رنگ و طرح و پردازش شخصیت بنگریم... گرچه که این‌ها هم هست... همیشه جدالی بین دو سبک داستان‌نویسی بوده است. فرم‌گرایان و محتواییان و بالتبع طیف‌های مختلفی از نظرات بین این دو گروه شکل گرفته.... اما به‌راستی در نظر شما داستان‌نویسی چیست؟ مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
شروع داستان قسمت 1 یک مسآلۀ دردناک در زندگی او وجود داشت. دردناک و تأسف‎انگیز: از دزد می‎ترسید؛ خیلی هم می‎ترسید. هیچ برای او فرق نداشت که تنها زندگی بکند یا نکند. چراغ‎ها را روشن بگذارد یا نگذارد، قفل‎های رمزی به کار ببرد یا نبرد... به هر صورت از دزد می‎ترسید. آن هم شاید بشود گفت نه از خود دزد، از برخورد با دزد و این حال تازگی نداشت. عمری بود که می‎ترسید؛ از آن روزی که تصور می‎کرد در خانۀ کوچکش چیزی دارد که از او خواهند گرفت. چیزی که بالاخره یک آشنا یا غریبه آن را خواهد ربود. چیزی که فکر می‎کرد آن را حتی از خودش هم پنهان نگه داشته است. آیا دزد با او روبه‎رو خواهد شد یا آن‎که از پشت سر هفت‎تیر را روی ستون فقراتش خواهد گذاشت؟ یا خواهد گفت: «تکان نخور! دیگر تمام شد.» یا: می‎بینی با این چاقو....» یا: «بنشین و حرف نزن!» یا: «ننه‎سگ خوب به چنگم افتادی.» این‎ها بود که او را خرد می‎کرد، یعنی خرد کرده بود... در خمیرهٔ بد/نادر ابراهیمی
حرکت در مه
#شروع_داستان شروع داستان قسمت 1 یک مسآلۀ دردناک در زندگی او وجود داشت. دردناک و تأسف‎انگیز: از د
سلام خوش‌آمد می‌گویم به اعضای جدید کانال. یکی از سخت‌ترین کارها شروع داستان با جملاتی جذاب و درگیرکننده است. هشتک شروع داستان برای بررسی شروع‌های داستان‌های مختلف است. نظرتان راجع‌به شروع داستان در خمیرهٔ بد از نادر ابراهیمی چیست؟
یک رانندۀ سرویس داریم که حسابی حواسش پرت است. انگار تویِ این دنیا نیست: بعضی وقت‎ها یکی از ایست‎گاه‎ها را یادش می‎رود بایستد و مسافرش را سوار کند. یک‎بار هم شده بود که من را جا گذاشته است: رفته بوده روی پل و باید از یکی از کنارگذرها از بالایِ پل می‎آمده پایین و من را فرت می‎برده دنبالِ خودش اما اصلاً فراموش کرده که بیاید پایین و برایِ همین هم مجبور شده که برود تا پایین‎گذرِ بعدی و بعدش هم دور بزند و... این‎که چیزی نیست، یک‎بار برای رفتن به مقصد و درحالی‎که همه سوارِ ماشین بودیم یادش رفت بپیچد و خیابان هم بزرگ‎راه بود و چاره‎ای نداشت یا باید دور می‎زد که جای دور زدن نبود، آن هم مینی‎بوسی با این عظمت و یا باید می‎رفت تا یک دوربرگردان که اولی را انتخاب کرد. این‎که چیزی نیست، یک‎بار یک روز پنج‎شنبه وقتی تویِ خوابِ ناز بودم بهم زنگ زد و از من شمارۀ یکی از هم‎کارها را خواست و گفت «برایم مشکل درست شده.» من هم فرستادم و گمان کردم که پنچر شده و حالا نزدیک خانۀ وی است و بهترین کار را آن وقت صبح این دیده که بهش زنگ بزند و خوابیدم که دوباره زنگ زد و این‎بار «من برایم مشکل درست شده» دیگر با آن صدایِ خفۀ خواب‎آلود پرسیدم، «چه مشکلی؟» گفت « من برایم مشکل درست شده نمی‎توانم بیایم»، گفتم «آقای... امروز مدرسه‎ها تعطیل است.» و بعد هم خواب. آخرش هم فکر کنم یک روز وقتی که همۀ ما حواس‎مان پرت است با این راننده برویم که برویم. یعنی توی ایستگاه چند نفر را سوار نکند و بعد هم همین‎طور که ما حواس‎مان پرت است و داریم علیه گرانی و کم‎بودِ حقوق و گران شدن دلار و بدعهدی‎های آمریکا سخن‎پراکنی می‎کنیم می‎رویم جایی که خودمان هم نمی‎دانیم کجاست. شاید یک بیابان برهوت که دور و برش کمی تیغ و بته و شاید دو سه تا کوه هم اطراف. آن وقت پیاده می‎شویم و می‎بینیم دیگر مدرسه و اداره و دفتر و دستکی وجود ندارد و راننده هم می‎بیند دیگر هیچ آقابالاسری ندارد و شرکتی که برایش مسافرها را جابه جا کند. برای همین هم آن‎جا کمی می‎مانیم. رقص و پای‎کوبی می‎کنیم و بعد آتشی روشن می‎کنیم و در کنار آن آتش چایی دبشی می‎خوریم. کم‎کم شب می‎شود و شاید یکی از ماها هوای خانه و بچه‎هایش را بکند اما هرچه به راننده می‎گوییم که راه برگشت کدام است، چیزی نمی‎داند و ما می‎مانیم و ته‎استکان‎هایِ چایی و یک جای جدید. شاید یک‎روز ما رفتیم آن‎جا. ‎
آداب نوشتن 1 روزی یکی از دوستان چخوف را در حالی می‌بیند که مشغول رونویسی از یکی داستان‌های تولستوی است. وقتی از او پرسید که دارد چه‌کار می‌کند چخوف جواب داد: «دارم دومرتبه آن را می‌نویسم.» دوستش حیرت کرد و چخوف به او توضیح داد که این کار را برای تمرین انجام می‌دهد. درواقع با این کار او می‌توانست شیوه‌های نویسندگان موردستایش خود را به‌خوبی یاد بگیرد. منبع: مدرسۀ نویسندگی https://madresenevisandegi.com/6852/%da%86%d8%ae%d9%88%d9%81-%d9%88-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87/
حرکت در مه
اگر می‌خواهید حرفه‌ای بنویسید یا حال حرفه‌ای‌نویس‌ها را بفهمید این را بخوانید. مرحبا به محمدحسن شهسواری.
هدایت شده از حرکت در مه
هر مطلبی از بنده نباشد آن را ذکر می‌کنم و منبع آن را می‌نویسم. به هم احترام بگذاریم و حق و حقوق نویسنده را رعایت کنیم. 🍀🌺🌺
قسمت 1 - نگفتمت نرو؟ گفته بود: - این‎ها گچرند. خیر و صلاح بلوچ نمی‎خواهند. با آن‎ها دمخور مشو. می‎برندت به جنگ. به مفت می‎کشندت... - من عمویت هستم. استخوان به خامی خرد نکرده‎ام. آن روز، امروزت را می‎دیدم. زار و باد اگر بود چنین نمی‎کرد با تو! من آن روز چانه بی‎پول نزدم. گفتمت که نرو! نگفتم؟ گفته بود: - نرو، چه می‎خواهی تو از آن‎ها. گل بی‎بی‎ام را می‎دهم به دستت. راهی‎ات می‎کنمبه کراچی، بمبئی. هر جا که دلت بخواهد. یا نه! عشق تفنگ داری؟ خب تفنگ به کف‎ات می‎دهم. هر نوعش را که بخواهی. می‎خواهی بجنگی بجنگ! می‎فرستمت ور دست سردار بیچاد. می‎گویم تفنگچی ارشدت کند. تو چه می‎خواهی، «شاپوک»؟ خان محمد! اگر عمویش نبود، همان پنج سال پیش با مشت می‎کوبید روی صورت پهن و فربه‎اش طوری که خون از گوشۀ لب‎های سیاه و پرشیارش بزند بیرون. آن روز خان محمد به سفارش پدر آمده بود تا به او بگوید: - هی هی پسر! مگر در رگ‎های تو خون بلوچ نیست؟ چرا «تمبوره» به خوشامد آن‎ها می‎زنی؟ توی این بمپور چند نفر سراغ داری که به سوی گچرها رفته باشد؟ تو چرا خیر و صلاح خود نمی‎دانی؟ چرا می‎روی؟ من خیر تو را می‎گویم، شاپوک!... ریشه در اعماق/ ابراهیم حسن بیگی
لوازم نویسندگی 👓💼🦋 قسمت ۳ ⬅️ نویسندگان می‎‌توانند در خط بیدارسازی و برانگیزی ملت‎‌ها و توده‎‌های مردم علیه استعمار و استثمار و سرمایه‎‌داری ضد بشری و نگره‎‌های استبدادگرا، قدم‌های بلندی بردارند و تأثیرات خطرناکی داشته باشند. به همین سبب هم همۀ نظام‎‌های ضد آزادی‎‌خواهی و رستگاری در جهان دشمنان بدکینه و آشتی‎‌ناپذیر نویسندگانند و می‎‌کوشند – حتی به‎‌مدد یک مجموعه اسناد و مدارکِ شبه‎‌علمی و شبه‎‌آزمایش‎‌گاهی و نیز به‎‌مدد تبلیغات و شایعه‎‌سازی‎‌ها – این‎‌طور جلوه‎‌گر سازند که نویسنده، نویسنده زاییده می‎‌شود. لوازم نویسندگی/ ص30
حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی #آداب_نوشتن لوازم نویسندگی 2 لوازم نویسندگی در یک نگاه 💼👓🦋 1- انگیزه 2- هدفمن
این قسمت از لوازم نویسندگی بسیار مهم است. چیزهایی که یک نویسنده باید داشته باشد تا بتواند در این عرصه دوام آورد و عجیب خود نادر جان مظهر این‌ها بود.
Hsn Ebr: ما کجای داستان هستیم؟ حسین ابراهیمی🌕 ✅نقطهٔ شروع داستان کجاست؟ پی‌رنگ؟ شخصیت؟ حادثه؟ گره؟ هیچ فکر کرده‌اید ما در بطن داستان زاده شدیم، زندگی می‌کنیم و می‌میریم... . ✅همهٔ ما داستان‌نویسان قدری هستیم که خودمان نمی‌دانیم. وقتی داریم کالایی را انتخاب می‌کنیم که از بازار بخریم، وقتی می‌خواهیم مسیری یا جایی را برای تفریح انتخاب کنیم... وقتی برنامه می‌ریزیم تا برویم خانهٔ اقوام و بعد داستان شکل می‌گیرد، هر کسی هر جوری که بخواهد... ✅ما در بطن داستان زندگی می‌کنیم. ✅حتی باقی نوشته‌ها هم خود یک نوع داستان هستند. پژوهش داستان حل یک مسئله در عالم علوم انسانی است. حل یک پروژهٔ مهندسی هم همین‌ طور. محاسبات یک کارمند بانک... شعرهای یک شاعر... طراحی‌های یک آرشیتکت... و خود رمان‌نویس. اما از بین اینان عده‌ای دست به نوشتن می‌زنند و بعضی موفق می‌شوند و تعدادی مشهور... ✅آهان یادم رفت. کجای داستان بودیم؟ ✴️✴️✴️
حرکت در مه
عادت‌های نویسندگی آلن دوباتن. بی مایه فطیره.
حرکت در مه
واقعاً همین‌طور است. تا ننویسی نویسندگی را نمی‌آموزی حتی اگر هزاران کلاس رفته باشی و پی‌رنگ و طرح و هزار ریزه‌کاری را از بر باشی... نوشتن یعنی نوشتن!
لوازم نویسندگی 🦋💼👓 قسمت ۴ مطالعه در زندگی نویسندگان بزرگ جهان، هیچ‎‌گونه وجه‎‌مشترکِ آغازینی را نشان نمی‎‌دهد و هیچ‎‌گونه علائمِ استعدادهای مادرزادی را، و هیچ‎‌گونه مشخصات به هنگام تولد را، هیچ‎‌گونی پیش‎‌رسی هوشی خاص را، و توانی غیرعادی در فراگیریِ زبان را، و قدرت حافظۀ استثنایی را، و تمایل به نوشتن از زمان شیرخوارگی را، و میل به بیان مکنونات خویش از طریق حکایت را. ✴️ آن‎‌چه به تقریب در جملگی نویسندگان بزرگ قابل مشاهده است، «اراده به نوشتن» است و «تلاش سرسختانه و لجوجانه در جهت فراهم آوردن جمیع لوازم نویسندگی». لوازم نویسندگی/ نادر ابراهیمی ص31
پیوند زدن به جزئیات نوشتار خود به عنوان همیشه می توانید وسوسه انگیز باشید. اما نوشتن یک پیش نویس سریع خشن همه چیز در مورد ذخیره ویرایش ، جزئیات دقیق تر برای بعد است. قاعده مهم کار نوشتن سریع رمان این است که به هر قیمتی پیش بروید. یک پیش نویس خشن به پایان رسیده است که می توانید با آن کار کنید. یک مزیت دیگر برای این رویکرد وجود دارد: وقتی شما تا حد امکان آزادانه نوشته اید ، با کمترین تلاش ممکن ، ساده تر است که بی رحمانه برش دهید و کار خود را به چیزی جلا و زیبا تغییر دهید.
شروع داستان قسمت 2 شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت: "يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد. خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند! مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود. چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است! يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت: "مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم". مادر خواب آلود گفت:" بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ " ماهي کوچولو گفت:" نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم." مادرش گفت :" حتما بايد بروي؟" ماهي کوچولو گفت: " آره مادر بايد بروم." مادرش گفت:" آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟" ماهي سياه کوچولو گفت:" مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.".... ماهی سیاه کوچولو/صمد بهرنگی
خاک بازی . نشسته بودم کنار در خانه امان بغل زمین حج عباس و خاک بازی می کردم. موتور سواری از راه رسید. بالای سرم موتور را نگاه داشت. گفت: سلام پسر حجی...می دونی اینجا قبلا خونه ما بوده... گفتم: نه نمیدونم گفت: ده سال پیش اینجا ما زندگی می کردیم، به بابات گفتم پا دیواراش را بکش بالا که آب جمع نشه. حواست به درخت مو باشه... . . چیز زیادی از قیافه‌اش به یادم نمانده. پنج سال بعد خانه امان را فروختیم و آمدیم پانصد متر بالاتر... . ده سال بعدش از آنجا می گذشتم پسرکی دم در خانه ی قبلی ما داشت خاک بازی می کرد. رفتم جلو. گفتم: سلام. اینجا خونۀ ما بوده ست ها... گفت: به من چه.. - همین جا که شما توش زندگی می‌کنید... مثل گنگ‌ها بهم نگاه کرد.... . حرفی نزدم. چرخ را پیچاندم و دور زدم. اما شاخه های درخت مو پر بر و بار تر شده بود... !