eitaa logo
حرکت در مه
182 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
⬇️ لوازم نویسندگی ◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً می‎توانستید بنویسید و خوب هم بنویسید، نوشتن را به چه علت امری لازم و جدی تلقی می‎کردید؟» پاسخ معقولی ارائه نمی‎دهند، و تنها معدودی از ایشان به انگیزۀ پوسته‎ایی «خالی کردن خود» اشاره می‎کنند که با توجه به این‎که در خود این افراد، معمولاً و نه عموماً، جز مسائل و مشکلات شخصی، آرزوها و احساساتِ فردی یا دردها و ناکامی‌های خصوصی، چیزی شکل نگرفته است و خالص انگیزه‎های شخصی و خصوصی نیز برای آن‎که انسان در موضع نویسندۀ حرفه‎ای قرار بگیرد کافی نیست. ◀️ می‎توان گفت که این گروه معدود هم در واقع انگیزه‎ای برای انتخاب نویسندگی یا اجبار در نوشتن نداشته‎اند و نویسنده نشدن ایشان در وهلۀ نخست نه به علت ناتوانی‎های مادرزادی و «بی‎استعدادی»، نه به علتِ مجموعه‎ایی از حوادث ناگوار و بدبیاری‎های غیرمنتظره و نه به علت نبودِ شرایط مناسب، بل صرفاً به‎دلیل عدم حضور یا عدم فراخوانی انگیزه‎های واقعی بوده است. لوازم نویسندگی/نادر ابراهیمی ص41
حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی⬇️ لوازم نویسندگی ◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً می‎توانستید بنویس
گاهی صحبت از چرایی نوشتن از چگونگی نوشتن برایم جذاب‌تر بوده است. اگر چرایی خوبی برای نوشتن‌هامان بیابیم خیلی وقت‌ها چگونگی هم درپی‌اش خواهد آمد. راستی شما فکر کرده‌اید به چرایی‌ها!
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) 🖋☕️ @Best_Stories پدر بزرگ از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچه‌ی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی می‌کردند، پسر بچه‌ای حدودا ده ساله پیدایش می‌شد، تنها: می‌نشست حاشیه زمین، و در حالی که بچه‌ها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان می‌کرد. کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهره‌ی رنگ پریده‌اش را می‌پوشاند. بچه‌ها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمی‌شدند، و بالاخره پسرك بی‌ آن‌که توجه کسی را جلب کند، بلند می‌شد و می‌رفت. اما يك روز که بچه‌ها طبق معمول با سروصدا، بازی می‌کردند، پسرك با آن چهره‌ی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد. وقت استراحت، یکی از بچه‌ها به او نزديك شد: «تو کی هستی؟» پسرك بی‌آنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش می‌کرد. «اسمت چیست؟» «اِمیلیو» «چشم‌هایت درد می‌کند؟» «نه.» «پس چرا عینك میزنی؟» «عينك پدر بزرگ است.» «مریضی؟» «"نه.» «پس چلاقی.» «نه.» «پس چرا با عصا راه می‌روی؟» «عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟ پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد می‌کرد و نمی‌گذاشت جوابی بدهد. «مرده است؟» با سر تصدیق کرد: «بله..» «پیر بود؟» آهی کشید: «بله.» «اینجا برای چه می‌آیی؟» «می‌خواهی با ما بازی کنی؟» پسرك جواب نمی‌داد. پس از یک بازی دیگر، بچه‌ها باز وقت استراحت به او نزديك شدند. «من او را می‌شناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش می‌رفت.» «آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟» پسرك باز آهی کشید: «بله.» «مامان و بابایت کجا هستند؟» «وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف می‌زد که بسختی می‌شد صدایش را شنید. «بله، بله، من هم می‌دانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.» «تو، تو ماشین نبودی؟» «نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.» «و حالا، پیش کی هستی؟» «پیش پدر‌بزرگ بودم.» «بارها او را دیده‌ام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.» «وقتی با او بودی به تو خوش می‌گذشت؟» «بله‌.» «آخر چطور می‌توانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟» بر چهره‌ی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید. «دلت می‌خواهد با ما بازی کنی؟» پسرك جواب نمی‌داد. «چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.» «پس اگر پیری، مثل پدربزرگت می‌میری.» و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازه‌ات می‌کنیم.» جمله‌ای بود مثل جرقه، از آن جرقه‌هایی که آتش‌سوزی به راه می‌اندازند. بچه‌ها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر می‌شد، نگاه‌هایی ردو بدل کردند. «بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.» پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد. بچه‌ها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر می‌شدند، شانه‌ها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطی‌های کنسرو خالی از میان آشغال‌های همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدم‌های يك تشییع‌جنازه‌ی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربه‌های منظم چوب روی حلبی‌ها و قوطی‌های کنسرو، يك مارش عزاداری من‌در‌آوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج می‌گرفت و ضربه‌ها محکم‌تر می‌شد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشم‌های بسته دراز کشیده بود، راه می‌رفتند. او را به جایی بردند که فرو‌رفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن می‌کنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را می‌پوشاند، بر تحرك جمع افزوده می‌شد. مردی که همان نزدیکی‌ها، و درست توی همان مزرعه کار می‌کرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار می‌کشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کج‌بیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان می‌داد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرنده‌ها در اثر شليك گلوله‌ای، به فرار وادارشان کرد. «پدر سوخته‌های بیشرف دزد!.... » بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد: «پیر بود و مُرد، باید خاکش می‌کردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.
«اگر يك بار دیگر پایتان را اینجا بگذارید، خواهید دید که چه به روزتان می‌آورم. بدذات‌های حقه باز دزد!... دیشب هم آمده بودید تو مزرعه‌ی من انگوردزدی..» با نزدیک شدن به سوراخی که پسرك تويش تقريبا بطور کامل مدفون شده بود، شروع به کنار زدن خاك ها و بیرون کشیدن او از زیر آن همه خاکی که رویش ریخته بود کرد. از گودال که بیرونش آورد پرسید: «تو چرا می‌گذاری این آدمکش‌ها این بلا را سرت بیاورند؟» پسرك، مثل کسی که از خواب عمیقی برخاسته است، در جواب دادن تأخیر می‌کرد. بالاخره با آهنگ خواب آلودی گفت: «با پدربزرگ هم همین کار را کردند.» نویسنده: مترجم: داستان‌های کوتاه جهان...! @Best_Stories
به‌عنوان یک تمرین فکر کنید نکته‌های مثبت داستان بالا چیست؟ بشمارید و درباره‌اش فکر کنید....
یکی از خودهام را می‌خواهم بفرستم برای تفریح به سواحلِ بورکینافاسو. بهش می‌گویم فعلاً شرایط توی ایران خوب نیست و بهتر است برود. او نمی‌خواهد، چون خودم است و اصلاً میل ندارد بدون خودش جایی برود. ولی من مجبورش می‌کنم و می‌گویم اصلاً نمی‌توانی این‌جا دوام بیاوری. او هم قبول می‌کند و می‌رود. یکی دیگر از خودهام را برای تحصیل علم به دانش‌گاه می‌فرستم تا پرفسور شود. اما او مثل آن‌یکی سرتق نیست و سریع قبول می‌کند و دیگری را دارم فکر می‌کنم که برای سیاحت به چین بفرستم یا کشورهای نزدیکش. اما نه این‌که بخواهم خودهام را فرت‌فرت بفرستم این بر و آن بر. آخر یکی‌شان را پارسال‌ها فرستادم برای هواخوری. خسته شده بود و نق می‌زد اما الآن هرچه تقلا می‌کنم و داد می‌زنم بازنمی‌گردد. نمی‌دانم رفته است کجا و اصلاً بروز نمی‌دهد کجاست و بروز نمی‌دهد چه می‌کند برای همین هم دستم حسابی رفته است توی حنا و می‌ترسم تا آخر عمر نبینمش این خود بی‌خودی را و یکی دیگر از آن‌ها هم می‌گوید می‌خواهم بروم دیار عشق‌آباد. می‌گویم هم‌چو دیاری اصلاً توی این دنیا وجود ندارد اما او بیخ خر مرا گرفته که تا مرا نبری ولت نمی‌کنم. نمی‌دانم باهاش چی‌کار کنم.
محمودی و شیری دوست هستند. محمودی با شیری همواره می‌زکند. می‌زکند یعنی این‌که از هم شکایت می‌کنند و غر می‌زنند. هم دوستند، هم دعوا دارند. مداد هم را برمی‌دارند، دفتر هم را خط‌خطی می‌کنند. شیری می‌گوید «محمودی پریشون». آیه: «و من الیل فتهجد به نافلة لک عسی أن یبعثک ربک مقاماً محموداً» بچه‌ها بعداز من تکرار می‌کردند. «مقاماً محموداً» آیه تمام شد و همه ساکت بودند. یکی گفت: - آقا محمودی مقام آورده؟
دیالوگ 2 🖌آيا مي‌توان تصور كرد كه بدون استفاده از گفتگو، شخصيت برملا يا پرداخت شود؟ آيا مي‌توان درباره آدمها نوشت و كلام در دهانشان گذاشت و از آنچه كلمات نشان مي‌دهند آگاه نبود؟ آيا در زندگي واقعي، وقتي با ديگري حرف مي‌زنيم آنتن گيرنده خود را از كار مي‌اندازيم؟ آيا شناخت انگيزه و تأثير آن را در نظر نمي‌گيريم؟ مسلماً اين طور نيست. مگر اين كه در دنياي آدم آهنيها زندگي كنيم. 🖌موقعيتهاي كليدي بايد به خوبي به كار گرفته شود تا گفت‌وگو باورپذير رخ نمايد. اين اهميت كمي دارد كه بخش روايت اثر هماهنگ با واقعيت باشد؛ يا اين كه بندهاي توصيفي، تصاوير حساسيت برانگيز را به ذهن متبادر سازد يا حتي اين كه سبك نگارش منحصر به فرد و چشم‌گير باشد. اگر گفت‌وگو كار نكند، نتيجه نهايي تفاوتي با وقتي كه اثر هنري بي‌ريخت باشد، ندارد. 🖌خواننده منتظر خواندن گفت‌وگو است. حتي بعضي بندهاي توصيفي و و روايتي را رد مي‌كند تا به گفت‌وگو برسد و وقتي گفت‌وگو نياز او را برآورده نكند، ‌به زودي كل كار دل او را مي‌زند. شاه كليدها را بشناسيد. با استفاده از آنها داستان را خلق كنيد و مشعوف باشيد. چرا؟ چون كارآ هستند.
شروع داستان قسمت 43 اين ماجرا يک روز، سر يک چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعيت؛ مردم می‌رفتند و می‌آمدند . من ايستادم، چشم‌هايم را باز و بسته کردم. يک دفعه احساس کردم هيچ حسی ندارم. هيچ. هيچ حسی نسبت به هيچ چيز. من هيچ دليلی نمی‌ديدم برای چيزها و آدم‌ها. خيلی پوچ و احمقانه بود. شروع کردم به خنديدن. برايم عجيب و غريب بود که تا آن زمان هرگز متوجه اين چيزها نشده بودم؛ تا جايی که همه چيز را باور کرده و پذيرفته بودم: چراغ‌های راهنما، ماشين‌ها، پوسترها، لباس‌های فرم، يادمان‌های تاريخی؛ همه چيز به طور کامل از هر گونه حسی دنيايی جدا شده بود، و من آنها را به عنوان بعضی از ضروريات پذيرفته بودم؛ بخشی از زنجيره‌ی علت و معلول که همه چيز را به هم متصل می‌کند... ایتالو کالوینو / فلاش
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می‌کردند. یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می‌توانند از این وضعیت خلاص شوند. شپش اول گفت: «همه‌ی بدبختی ما از این است که حوزه‌ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه‌ی کارشان را مشخص کنند. شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته‌اند.» شپش دوم گفت: «من هم می‌روم به خانه‌ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.» شپش سوم گفت: «من هم می‌روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل‌های خودم.» باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شپش اول مستقیما رفت به خانه‌ی ملک‌التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک‌التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک‌التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره. یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می‌کردند. یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می‌توانند از این وضعیت خلاص شوند. شپش اول گفت: «همه‌ی بدبختی ما از این است که حوزه‌ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه‌ی کارشان را مشخص کنند. شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته‌اند.» شپش دوم گفت: «من هم می‌روم به خانه‌ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.» شپش سوم گفت: «من هم می‌روم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.» باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شپش اول مستقیما رفت به خانه‌ی ملک‌التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک‌التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک‌التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره. ملک‌التجار به شپش گفت: «چه می‌خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب‌العلاجی دچار شده‌ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است. لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک‌التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی! پس تو هم با من همدردی؟ اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی‌ات را جای دیگری حواله کند.» شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب. شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده‌ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می‌زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است. شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل‌هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده‌ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می‌رویم آنجا، خون کسانی را که آمده‌اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می‌کنیم.» شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل‌هایش می‌رفت به پایگاه انتقال خون.
حرکت در مه
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند
آخرین خبر با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روان‌شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می‌رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می‌شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می‌شود: بیهده گشتیم در جهان و به نوبت «ایدز» گرفتیم در ولایت غربت! ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی‌نشیند درباره شپش‌ها افسانه بنویسد.
ماهی سیاه کوچولو ... يکي ديگر از ماهي ها گفت:" همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند." يکي ديگر گفت:" هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي." ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:" بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم." يکي از ماهي ها گفت:" همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد." آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت: " مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم ? که مي شوم ? مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ..."