eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
799 عکس
356 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم بانو طوبی دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت: «آقا کیان! حرص این دختره‌رو نخور، ما عادت داریم به زنگ‌زدنای یهویی عموجون! » تعجب، چشم‌های درشت کیان را برجسته‌تر کرد. خواست چیزی بپرسد، اما وقتی نگاهش به‌ صورت برافروخته ستاره افتاد، حرفش را خورد. دلسا ادامه داد: -خلاصه آق کیان، عموییِ ستاره، ازین جوجه بسیجی‌های حسا... ستاره با کف دست به قفسه سینه دلسا زد. سکندری خورد اما تعادلش را حفظ کرد. ستاره غرید. -حرف دهنتو بفهم! دلسا صدایش را بالا برد. - هوی... دختره‌ی بی‌اصل و نسب... و زیر لب آهسته زمزمه کرد: «وحشی!» آرش کلافه سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. -بسه دیگه! دلسا ساکت شو. دلسا اما احساس کرد هنوز به هدفش نرسیده و آخرین تلاشش را هم کرد: «واقعاً که دلم براتون می‌سوزه آق کیان، با این اصل و نسبی که شما دارین و این برورو و صدا، حیفه گول نقشه اینارو بخورین... والا این کوزت بیشتر بهش میاد تا ستاره...» ستاره که از شدت خشم صورتش سرخ‌شده بود، با عصبانیت جلو رفت. آرش با اشاره‌ی سر و دست، مانعش شد. بعد خودش تمام‌قد جلوی دلسا ایستاد: «خفه میشی یا نه!» کیان ساکت بود و دخالتی نکرد. مینو سرش توی گوشی‌اش بود و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. از آرش پرسید: «این دختره دوباره چه غلطی کرد؟» قبل از اینکه آرش جوابش را بدهد، ستاره کیفش را برداشت. مینو با حرص صدایش را بلند کرد:«ستاره کجا میری؟ واستا... با توام!» مینو با اشاره سر به کیان فهماند که دنبالش برود. کیان چند قدم دوید. نفس‌ زنان گفت: «ستاره... ستاره خانم!..» خنده و شادی چند لحظه پیش، تبدیل به پچ‌پچ‌های مرموز شده بود. -یه لحظه... فقط یه لحظه... واستا! قلبش تند می‌زد. ایستاد و دستش را روی قلبش نگه‌داشت. چشمان سرخ‌شده اش می‌سوخت. دلش نمی‌خواست کسی اشکش را ببیند. دستش را آرام بالا آورد و با پشت شستش اشک چشمش را گرفت. -من نمی‌دونم، چی بگم... هرچی بگم، از ناراحتیت کم نمی‌شه، ولی با دلخوری از این‌جا نرو... چند لحظه بشین، اگر حالت بهتر نشد، برو. باشه؟ ستاره؟ هنوز نفسش جایش نیامده بود و قفسه سینه‌اش مدام بالا و پایین می‌رفت. چندوقتی میشد که با دلسا سر کوچکترین مسئله‌ای بحثش میشد. خنده‌های چند لحظه پیشش تبدیل به دلشوره‌ای شده بود که معده‌اش را می‌سوزاند. مستاصل درحالی‌که کیفش در دستانش قرار داشت، به‌طرف کیان برگشت. عصبانیش، تمام هیبتش را تحت تاثیر قرار داد. شالش کج و معوج روی سرش رها شده بود. دسته‌ای از موهای موج‌دار قهوه‌ای‌اش از کنار شالش بیرون ریخته بود. نگاه کیان روی موهایش لغزید. کیفش را روی نیمکتی که زیر درخت بید بود، انداخت. خودش هم کنارش نشست. دلش می‌خواست تنها باشد و زار بزند. اما روی گفتنش را نداشت. نفسش که جا آمد، کیان با احتیاط کنار کیفش نشست. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «چرا الکی اعصاب خودتو خرد می‌کنی... من زیاد شناختی ازش ندارم ولی با چیزایی که آرش تعریف کرده، می‌دونم عغده‌ایه... مادرش ولش کرده رفته با یکی دیگه.» -ولی این دلیل نمیشه! هر غلطی... کیان دستش در هوا بلند کرد. -آروم... آروم... دختر!... نگاهش را به طرف درختان سبز کشاند. -من حس می‌کنم، خیلی روت حساسه. از لحن خودمانی کیان خوشش نیامد، انگار نه انگار فقط دوساعت بود که هم را می‌شناختند. دوباره اشکی از گوشه چشمش غلتید. سرش را پایین گرفت تا غرورش جلوی کیان لگدمال نشود. نگاهی به کیفش انداخت. نمی‌توانست تا این حد عمو را بی‌خبر بگذارد. گوشی را از کیفش بیرون کشید، ده تماس از دست‌رفته داشت. دلش داشت زیرورو شد. «ببخشید، من... یه تماس باید بگیرم. » چهره‌ی درهم کیان به لبخندی باز شد. -من همین‌جا می‌مونم، تا بیای. فاصله‌ای گرفت. نفس عمیقی کشید. دستش را روی شماره عمو گذاشت که گوشی‌ زنگ خورد. بلافاصله وصلش کرد. «ستاره... چرا گوشیتون جواب نمیدی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ معلومه کجایی؟» سعی کرد آرامش صدایش را حفظ کند. -سلام عمو جان! من به عفت جون گفتم که دیر میام... یکی از دوستام شام دعوت کرده رستوران... ولی میام... -آخه این موقع شب؟من دلم داره مثل سیرو سرکه می‌جوشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه ✨ امام صادق (علیه السلام) می‌فرماید: 🔹 هنگامی که شام پنج‌شنبه و شب جمعه فرا می‌رسد، فرشتگانی از آسمان نازل می‌شوند که به همراه خود قلم‌هایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند. آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمی‌کنند. 📚 من لا یحضره الفقیه،ج ۱ص ۴۲۴ ⚡️پ.ن: صلوات از بهترین ادعیه برای حاجت روایی است و چه حاجتی بالاتر از فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه‌الشریف) ⚡️
به قلم بانو طوبی✍ نگاهی به پشت‌سرش انداخت. کیان هنوز روی نیمکت بود. پایش را که از لبه نیمکت آویزان کرده بود، تاب می‌داد. -میام عمو... چشم. -تا ۱۲ خونه باشی‌ها! -آخه عمو..! - آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟ - دوستم ماشین داره، میام خودم. -زود عمو... زود... خداحافظ. به سمت کیان برگشت. یک‌دستش را زیر چانه‌ گذاشته بود و پایش را هم ریتمیک تکان می‌داد. ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد. با دیدن ستاره، از جا بلند شد و در حالی که لبه کتش را صاف می‌کرد، جلو آمد. نگاه پرسشگرانه‌ای کرد. ستاره در جواب نگاهش گفت: «فعلا بخیر گذشت،ولی باید زود برگردم خونه.» کیان نفس راحتی کشید و با لبخندی صمیمانه گفت: «خب پس بریم» ستاره به طرف کیفش رفت تا آن را بردارد، کیان پیش‌دستی کرد. -اجازه بدین من بیارم. با لبخند کمرنگی تشکر کرد. از مسیر سنگفرش‌شده‌ای که انبوه درختان بید احاطه‌اش کرده بود، گذشتند. کیان با تردید پرسید: «مشکلی نداری من ستاره صدات بزنم؟» ستاره دوشادوش کیان قدم برمی‌داشت. صورتش را به‌طرفش برگرداند. به چشمانش خیره شد و به‌معنای" نه" سرش را جنباند. نزدیک میزها رسیدند. صدای به‌هم خوردن قاشق و چنگال‌ها وقت شام را اعلام می‌کرد. کیان کمی جلوتر رفت. صندلی کنار مینو را عقب کشید تا ستاره بنشیند. مینو که تازه گوشی‌اش را کنار گذاشته بود، با ناراحتی پرسید: «بهتر شدی؟ این دلسای عوضی دیگه زده به سیم آخر. بیا یه چیزی بخور.» -حرفشو نزن... حالم ازش بهم می‌خوره . کیان دستی به موهای بالا زده‌اش کشید. با ژستی خاص گفت: « می‌گم زودتر براتون غذا بیارن، که سریع برین خونه و داستان نشه .» ستاره سرش را پایین انداخت. صدایش را نازک کرد. -ببخشید واقعاً! امشب برنامتون خراب شد. کیان جلو رفت. طوری که مینو صدایش را نشنود، نزدیک گوش ستاره گفت: «فدای سرت جانم! چکار کنم که امشب دلم خرابت شد.» و بعد درحالی‌که بلند می‌گفت: «مراقب خودت باش» به‌طرف گارسونی رفت که پیش‌بند سفیدی پوشیده بود. چند دقیقه بعد، گارسون میزشان را با غذاهای متنوع و انواع دسرها پر کرد. مینو چنگالش را توی سالادها حرکت داد. «خیلی خاطرتو می‌خوادا!... این هویج چرا دم به تله نمی‌ده؟» چنگال را انداخت و با دست هویج را در دهانش انداخت. -عاشق صدای کریچ کریچ هویجم...اوووم. ستاره بالاخره خنده‌اش گرفت. -واقعا؟ تو همین چند ساعت؟ اتفاقاً بهتم میاد خرگوش باشی، فقط دو تا گوش دراز کم داری. ته دل خندیدند. ستاره قاشقش را روی میز رها کرد. هنوز مقداری از رولت و برنج توی بشقابش مانده بود. مینو با دهان پر گفت: «بخور، بابا...» لقمه‌اش را به‌سختی فرو داد. -همین؟... سیر شدی؟ ستاره اوهومی کرد. -غذا چیه؟ زهرماره برام... باید برم خونه. بغضی گلویش را گرفت. نم اشکی پَس چشم‌های قهوه‌ای‌اش برق زد. از طرفی نمی‌خواست درباره خانواده‌اش حرف بزند، از طرف دیگر اتفاقات چند ساعت گذشته، کاسه صبرش را پر کرده بود. طوری که با کوچکترین اشاره، نم اشکش، تبدیل به سیل ویرانگری می‌شد. - بی‌خیال، بابا! این یارو رو خیلی جدیش گرفتیا. بنظرت کیان براش مهمه عموت چه‌کاره است؟ مینو جمله‌اش را گفت و بعد موشکافانه به صورت ستاره که درهم رفته بود، خیره شد.
1_1624783211.mp3
9.22M
سلام امام زمان سلام امید جهان سلام غریب ترین😭 نواهنگ فوق‌العاده
به قلم بانو طوبی✍ سرش را پایین انداخت و مشغول بند کیفش شد. نگاهش را به سمت کیان برگرداند. -به‌نظرت چه‌جور پسریه؟ دلش می‌خواست بحث را عوض کند. مینو روی صندلی به راست چرخید. حالت مسخره‌ای به خودش گرفت. انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش جابه‌جا کرد. -دی دی دینگ! ای کیو سان مینو... نظرش اینه که خیلی مهربون و تودل‌بروست... فرت و فرت هم برای گرل‌‌فرندش پول خرج می‌کنه...هیی!! از شواهد هم مشخصه که دخترا، براش سرودست می‌شکنن... بعد لحنش را تغییر داد. - جون ستاره یجوری با حسرت نگات می‌کردن... چشمای باباقوریشون مثل وزغ زده بود بیرون... شک ندارم، چشم‌خوردی امشب! ستاره از ته دل خندید. -مینو نکنه تئاتر می‌خونی من خبر ندارم؟ بعد برگشت و به کیان خیره شد. بااینکه به قول مینو، مورد خوبی بود ولی حس خوبی به او نداشت. فقط دلش می‌خواست چشم بقیه را در بیاورد. -آهای شنل قرمزی! از رو اسب سفید بپر پایین... دیره‌ها!! ستاره که انگار دوباره غصه‌اش گرفته باشد، با لحن غمگینی گفت: «آره بریم!» موقع بلند شدن از روی صندلی، مینو چشمش به رزهای سفید افتاد. در امتداد میز شام، توی باغچه‌های مربع شکل، گل‌ها چشمک می‌زدند. -ستاره! می‌خوای یه گل بذاری تو موهات؟ -چی؟ دیوونه شدی؟ مینو کارد دسته قهوه‌ای را از روی میز برداشت. به طرف گل‌ها رفت. رز سفیدی را که کاملا باز نشده بود، چید. ستاره با تعجب پرسید: «معلومه داری چکار می‌کنی؟» مینو در حالی‌که خارهای گل را با کارد جدا می‌کرد گفت: «یه کار جالب و رمانتیک» بعد سرش را بالا آورد. لبخندی زد و دوباره مشغول کندن خارها شد. وقتی کارش تمام شد، جلوتر رفت و گل رز را با دقت خاصی، گوشه سمت چپ، داخل موهای ستاره گذاشت. -به‌به! چه دلبر شدی. چشم حسودات کور. -مینو این کارا چیه؟ بچه‌بازیه، زشته بخدا! - بچه بازی چیه؟ قراره شما بااین گل از کیان دلبری کنی! همین. بهت میگم بعد چکار کنی که کیان، یه دل نه! صد دل عاشقت بشه...ستاره این روش خیلی جواب میده...من اینو تو یه فیلم آمریکایی عاشقانه دیدم... محشره! بعد هم قهقهه‌اش بلند شد. هر دو به سمت کیان راه افتادند، در راه به دلسا برخورد کردند که در حال جوک تعریف کردن برای جمع پسرانه‌ای بود. ستاره جلوتر رفت. دهنش را کج کرد و رو به دلسا گفت: «خداحافظ عزیزم.» دلسا با تکبر رویش را برگرداند. ستاره زیر لب زمزمه کرد: دلقک! وقتی به کیان رسیدند، داشت با آرش صحبت می‌کرد. ستاره جلوتر رفت، سرفه‌ای نمایشی کرد تا متوجه حضورش شوند. آرش خودش را کمی عقب‌ کشید. -اِ.. ستاره! داری می‌ری؟ -آره! دیر شده. -خوشحال شدم باهات آشنا شدم. نگران این دختر دهاتی هم نباش... می‌نشونیمش سر جاش. ستاره سرش را کمی خم کرد، با ناراحتی گفت: «نه بابا، عددی نیست.» رشته‌ای از موهای قهوه‌ای‌اش از کنار رز سفید، سر خورد و روی گونه‌اش افتاد. کیان لبخندی زد. -چقدر این گل به صورتت میاد. ستاره تازه یاد گلی که گوشه موهایش بود، افتاد.
بسم الله الرحمن الرحیم.
به قلم بانو طوبی✍ تازه یاد گلی افتاد که گوشه موهایش بود. نگاهی به مینو انداخت. مینو چشمکی به معنای تأیید، تحویلش داد. رز سفید را از میان موهایش بیرون کشید. گلبرگ‌هایش را با شستش نوازش کرد. -ببخشید بدون اجازه صاحبش بود. جلوتر رفت، آن‌قدر نزدیک که دستش به لبه کت کیان برسد. رز سفید را سر جیبش گذاشت، کنار همان دستمال قرمز. -خب دیگه! برگشت به صاحبش، حلال شد. درحالی‌که می‌خندید، عقب‌ عقب فاصله گرفت. کیان ای جانم گویان، گل را برداشت و بو کرد. آرش قهقهه زد. از شدت خنده ،دستش را روی ران پایش کوبید. - ستاره رو نکرده بودی‌ها! دل این کیان بیچاره رو شیش‌دونگ به نام خودت زدی. کیان رز سفید را بین انگشتانش چرخاند. سرش را به معنای تایید تکان داد. -آی گفتی! آی گفتی! از شش‌دونگ هم یه چیزی اون‌ور تره... خوش به حال دل من امشب... جمله‌ی آخرش را به سبک ترانه‌ و بلند خواند. به‌طوری‌که چندنفری برگشتند و به آن‌ها خیره شدند. ستاره نخودی خندید. مینو بادی به غبغب انداخت. کیان که از حس خوانندگی‌اش بیرون آمد،گردنش را کج کرد. -پری خانم، نمی‌گن ما کی دوباره می‌تونیم ببینیمشون؟ آرش دستش را روی شانه‌ی کیان گذاشت. -اگه فکر کردی این‌طوری می‌تونی ازش شماره بگیری، کور خوندی داداش... تا هفت خوان رستمو رد نکنی، خبری نیست. کیان خودش را مظلوم نشان داد و چشمکی به آرش زد. -ای بابا! نمیشه حالا براما تخفیف قائل بشن؟ مینو وسط حرفشان پرید: «ستاره داره دیر میشه‌. من می‌رم ماشینو بیارم جلو. زودتر بیا...» ستاره دستش را به بند کیفش آویزان کرد. «ممنون بابت امشب. خیلی باغ باصفاییه... همه چی جور بود.» آرش احساس کرد باید جمع سه‌نفره را ترک کند. خیلی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. ستاره معذب بود. -خب دیگه من برم. کیان بدون مقدمه گفت: «اگه دلم برات تنگ شد، چه‌کار کنم؟» هول شد. «شما... خیلی لطف دارین... اگه مهمونی بود و من تونستم بیام... خوشحال می‌شم ببینمت.» کیان تسلیم شد. -باشه.. هرچی تو بگی. به چشمان قهوه‌ای ستاره زل زد. -آرش راست می‌گه برا خودت ملکه‌ای! همه دخترای امشب یه طرف،تو هم یه طرف. رز سفید را بوسید و دوباره سرجیبش گذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندای هسته ای کشور یه جلبک کشت کردن که هر گرمش رو خارجی ها ۳۹۰ دلار میخرن یعنی کیلویی ۳۹۰۰۰۰ هزار دلار با دلار امروز کیلویی تقریبا ۱۸ میلیارد تومان اینا رو به مردم نشون بدید نه دعواهاتون رو😏😏
17 نگاهش را از کیان گرفت. قند در دلش آب شد. -ببخشید، من برم که مینو الان شاکی می‌شه. با یک خداحافظی کوچک فاصله گرفت و به سمت در خروج قدم تند کرد. چشم‌های درشت کیان و نگاه خیره‌اش، ذهنش را پر کرده بود. صدای تاپ‌تاپ قلبش داشت کرش می‌کرد. حس کرد همه آدم‌ها به صدای قلبش گوش می‌دهند. با وارد شدن به فضای بیرون رستوران، اکسیژن به مغزش رسید. نفس عمیقی کشید. طول خیابان را از نظر گذراند. خلوت‌تر از چند ساعت پیش بود. شاسی‌بلند سفیدی روبه‌رویش ایستاد. شیشه ماشین پایین آمد. -بپر بالا. درحالی‌که هنوز نفس‌نفس می‌زد، گفت: «ماشین خودته؟ ٢٠۶ نداشتی قبلا؟ » - آره گلم! ماشین من و تو نداره.. . دلت گرفت بیا بریم دور دور... چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ نکنه با کیان تا این‌جا مسابقه دادی؟ ستاره درحالی‌که داشت صورتش را در آینه بررسی می‌کرد، گفت: «نه بابا! زیاد تحویلش نگرفتم. بیچاره جرئت نکرد همراهم بیاد. تند‌تند اومدم نفسم گرفت. دستمال‌کاغذی داری؟» -آره از داشبورد بردار. -ای بابا! من بلد نیستم. ماشینتون خارجکیه. خودت دربیار یکی بده. مینو دستش را روی دکمه‌ای فشار داد و به‌آرامی در داشبورد باز شد. -یه لحظه حس کردم تو هواپیما نشستم. مینو خندید. -دستمال می‌خوای چه‌کار؟ ستاره دستمال را روی لبش گذاشت و به آرامی کشید. بعد سراغ خط چشمش رفت. -عموم با این وضع ببینتم، شاکی می‌شه. اونم این موقع شب. میگم عموم اومد بیرون، یکم شالتو جلوتر بکش. ناراحت نمی‌شی که؟ -نه بابا! چرا ناراحت شم؟ تازه رفیق جینگمو پیدا کردم. بپیچم چپ یا راست؟ دقیق یادم نیست آدرس خونتونو. -برو چپ، چهارراه مستقیم. -اوکی! می‌گم ستاره یه‌چیزی بپرسم، ناراحت نمی‌شی؟ برخلاف میلش جواب داد. - نه عزیز، بپرس. - می‌گم کیان اولین پسریه که اومده تو زندگیت؟ ستاره خشک و بی‌احساس جواب داد: «چرا می‌پرسی؟» - منظوری ندارم گلم... دیدم خیلی وسواس به خرج می‌دی، شماره هم نمی‌دی... دستم نمی‌دی...گفتم حتما اولیه. ستاره رو به مینو با چشمانی از حدقه بیرون زده پرسید: «مگه تو چندمیته؟» مینو قهقهه بلندی سر داد. دستش را روی فرمان ماشین کوبید. -نشمردم بخدا. - ولی من که ندیدم تو امشب با کسی باشی! -می‌دونی، من با همه هستم و با هیچ‌کس نیستم. ولی شاید بعدا ببنیش. درحال خندیدن بودند که گوشی ستاره زنگ خورد. تماس خیلی کوتاه بود. به چند، بله و چشم رسمی به عمو ختم شد. -مینو جان! همین‌جاست. فکر کنم سختت باشه بیای تو کوچه، سر کوچه نگه‌دار پیاده می‌شم. مینو شالش را کاملاً جلو کشید و آن را دور گردنش پیچید. به‌حدی که ستاره خنده‌اش گرفت. - نه گلم! میام تو کوچه احوال‌پرسی با عموتم می‌کنم. از ماشین پیاده شدند. مینو مردی قدبلند، با موها و ریش جوگندمی را دید. کنار در نسبتاً بزرگ قهوه‌ای ایستاده بود؛ تسبیح سبزی در دستانش تند و تند می‌چرخید. مینو جلوتر رفت. ‌-سلام حاج‌آقا! ببخشید به خدا دیر شد. سرگرم حرف شدیم. زمان از دستمون در رفت. ولی خداشاهده خودم مراقبش بودم. تو راه مدام آیه الکرسی خوندم که سالم و سلامت دخترتونو تحویل بدم. بازم ببخشید دیر شد. عمو نگاهش را پایین انداخت. -سلام دخترم! خدا خیرت بده. واقعاً این موقع شب باید بیاین خونه؟اونم دوتا دختر تنها! ستاره چند قدم جلو آمد. نگاه عمو سمت پاهای ستاره رفت و آهی کشید. -ببخشید دیر شد. به خدا شرمنده‌ام. به عفت‌جون گفتم که... -باشه! زودتر بیا تو، که دوستت هم بره خونه، پدر و مادرش نگران می‌شن. -چشم حاج‌آقا! مزاحمتون نشم. التماس دعا. دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفت و سوار ماشین شد. ستاره با کوهی از غم، وارد حیاط خانه شد. قلبش دوباره ضربان گرفت. سکوت و نگاه سنگین عمو، برایش دردناک‌تر از هر جر و بحثی بود. درِ خانه با ناله‌ای بزرگ کرد بسته شد. آرام قدم برداشت. درختان توی باغچه‌ی سمت راستش در سکوت مطلق بودند. حتی تاب سفیدرنگ گوشه حیاط هم، تکانی نمی‌خورد. 17