eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
793 عکس
350 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم بانو طوبی✍ سرش را پایین انداخت و مشغول بند کیفش شد. نگاهش را به سمت کیان برگرداند. -به‌نظرت چه‌جور پسریه؟ دلش می‌خواست بحث را عوض کند. مینو روی صندلی به راست چرخید. حالت مسخره‌ای به خودش گرفت. انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش جابه‌جا کرد. -دی دی دینگ! ای کیو سان مینو... نظرش اینه که خیلی مهربون و تودل‌بروست... فرت و فرت هم برای گرل‌‌فرندش پول خرج می‌کنه...هیی!! از شواهد هم مشخصه که دخترا، براش سرودست می‌شکنن... بعد لحنش را تغییر داد. - جون ستاره یجوری با حسرت نگات می‌کردن... چشمای باباقوریشون مثل وزغ زده بود بیرون... شک ندارم، چشم‌خوردی امشب! ستاره از ته دل خندید. -مینو نکنه تئاتر می‌خونی من خبر ندارم؟ بعد برگشت و به کیان خیره شد. بااینکه به قول مینو، مورد خوبی بود ولی حس خوبی به او نداشت. فقط دلش می‌خواست چشم بقیه را در بیاورد. -آهای شنل قرمزی! از رو اسب سفید بپر پایین... دیره‌ها!! ستاره که انگار دوباره غصه‌اش گرفته باشد، با لحن غمگینی گفت: «آره بریم!» موقع بلند شدن از روی صندلی، مینو چشمش به رزهای سفید افتاد. در امتداد میز شام، توی باغچه‌های مربع شکل، گل‌ها چشمک می‌زدند. -ستاره! می‌خوای یه گل بذاری تو موهات؟ -چی؟ دیوونه شدی؟ مینو کارد دسته قهوه‌ای را از روی میز برداشت. به طرف گل‌ها رفت. رز سفیدی را که کاملا باز نشده بود، چید. ستاره با تعجب پرسید: «معلومه داری چکار می‌کنی؟» مینو در حالی‌که خارهای گل را با کارد جدا می‌کرد گفت: «یه کار جالب و رمانتیک» بعد سرش را بالا آورد. لبخندی زد و دوباره مشغول کندن خارها شد. وقتی کارش تمام شد، جلوتر رفت و گل رز را با دقت خاصی، گوشه سمت چپ، داخل موهای ستاره گذاشت. -به‌به! چه دلبر شدی. چشم حسودات کور. -مینو این کارا چیه؟ بچه‌بازیه، زشته بخدا! - بچه بازی چیه؟ قراره شما بااین گل از کیان دلبری کنی! همین. بهت میگم بعد چکار کنی که کیان، یه دل نه! صد دل عاشقت بشه...ستاره این روش خیلی جواب میده...من اینو تو یه فیلم آمریکایی عاشقانه دیدم... محشره! بعد هم قهقهه‌اش بلند شد. هر دو به سمت کیان راه افتادند، در راه به دلسا برخورد کردند که در حال جوک تعریف کردن برای جمع پسرانه‌ای بود. ستاره جلوتر رفت. دهنش را کج کرد و رو به دلسا گفت: «خداحافظ عزیزم.» دلسا با تکبر رویش را برگرداند. ستاره زیر لب زمزمه کرد: دلقک! وقتی به کیان رسیدند، داشت با آرش صحبت می‌کرد. ستاره جلوتر رفت، سرفه‌ای نمایشی کرد تا متوجه حضورش شوند. آرش خودش را کمی عقب‌ کشید. -اِ.. ستاره! داری می‌ری؟ -آره! دیر شده. -خوشحال شدم باهات آشنا شدم. نگران این دختر دهاتی هم نباش... می‌نشونیمش سر جاش. ستاره سرش را کمی خم کرد، با ناراحتی گفت: «نه بابا، عددی نیست.» رشته‌ای از موهای قهوه‌ای‌اش از کنار رز سفید، سر خورد و روی گونه‌اش افتاد. کیان لبخندی زد. -چقدر این گل به صورتت میاد. ستاره تازه یاد گلی که گوشه موهایش بود، افتاد.
بسم الله الرحمن الرحیم.
به قلم بانو طوبی✍ تازه یاد گلی افتاد که گوشه موهایش بود. نگاهی به مینو انداخت. مینو چشمکی به معنای تأیید، تحویلش داد. رز سفید را از میان موهایش بیرون کشید. گلبرگ‌هایش را با شستش نوازش کرد. -ببخشید بدون اجازه صاحبش بود. جلوتر رفت، آن‌قدر نزدیک که دستش به لبه کت کیان برسد. رز سفید را سر جیبش گذاشت، کنار همان دستمال قرمز. -خب دیگه! برگشت به صاحبش، حلال شد. درحالی‌که می‌خندید، عقب‌ عقب فاصله گرفت. کیان ای جانم گویان، گل را برداشت و بو کرد. آرش قهقهه زد. از شدت خنده ،دستش را روی ران پایش کوبید. - ستاره رو نکرده بودی‌ها! دل این کیان بیچاره رو شیش‌دونگ به نام خودت زدی. کیان رز سفید را بین انگشتانش چرخاند. سرش را به معنای تایید تکان داد. -آی گفتی! آی گفتی! از شش‌دونگ هم یه چیزی اون‌ور تره... خوش به حال دل من امشب... جمله‌ی آخرش را به سبک ترانه‌ و بلند خواند. به‌طوری‌که چندنفری برگشتند و به آن‌ها خیره شدند. ستاره نخودی خندید. مینو بادی به غبغب انداخت. کیان که از حس خوانندگی‌اش بیرون آمد،گردنش را کج کرد. -پری خانم، نمی‌گن ما کی دوباره می‌تونیم ببینیمشون؟ آرش دستش را روی شانه‌ی کیان گذاشت. -اگه فکر کردی این‌طوری می‌تونی ازش شماره بگیری، کور خوندی داداش... تا هفت خوان رستمو رد نکنی، خبری نیست. کیان خودش را مظلوم نشان داد و چشمکی به آرش زد. -ای بابا! نمیشه حالا براما تخفیف قائل بشن؟ مینو وسط حرفشان پرید: «ستاره داره دیر میشه‌. من می‌رم ماشینو بیارم جلو. زودتر بیا...» ستاره دستش را به بند کیفش آویزان کرد. «ممنون بابت امشب. خیلی باغ باصفاییه... همه چی جور بود.» آرش احساس کرد باید جمع سه‌نفره را ترک کند. خیلی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. ستاره معذب بود. -خب دیگه من برم. کیان بدون مقدمه گفت: «اگه دلم برات تنگ شد، چه‌کار کنم؟» هول شد. «شما... خیلی لطف دارین... اگه مهمونی بود و من تونستم بیام... خوشحال می‌شم ببینمت.» کیان تسلیم شد. -باشه.. هرچی تو بگی. به چشمان قهوه‌ای ستاره زل زد. -آرش راست می‌گه برا خودت ملکه‌ای! همه دخترای امشب یه طرف،تو هم یه طرف. رز سفید را بوسید و دوباره سرجیبش گذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندای هسته ای کشور یه جلبک کشت کردن که هر گرمش رو خارجی ها ۳۹۰ دلار میخرن یعنی کیلویی ۳۹۰۰۰۰ هزار دلار با دلار امروز کیلویی تقریبا ۱۸ میلیارد تومان اینا رو به مردم نشون بدید نه دعواهاتون رو😏😏
17 نگاهش را از کیان گرفت. قند در دلش آب شد. -ببخشید، من برم که مینو الان شاکی می‌شه. با یک خداحافظی کوچک فاصله گرفت و به سمت در خروج قدم تند کرد. چشم‌های درشت کیان و نگاه خیره‌اش، ذهنش را پر کرده بود. صدای تاپ‌تاپ قلبش داشت کرش می‌کرد. حس کرد همه آدم‌ها به صدای قلبش گوش می‌دهند. با وارد شدن به فضای بیرون رستوران، اکسیژن به مغزش رسید. نفس عمیقی کشید. طول خیابان را از نظر گذراند. خلوت‌تر از چند ساعت پیش بود. شاسی‌بلند سفیدی روبه‌رویش ایستاد. شیشه ماشین پایین آمد. -بپر بالا. درحالی‌که هنوز نفس‌نفس می‌زد، گفت: «ماشین خودته؟ ٢٠۶ نداشتی قبلا؟ » - آره گلم! ماشین من و تو نداره.. . دلت گرفت بیا بریم دور دور... چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ نکنه با کیان تا این‌جا مسابقه دادی؟ ستاره درحالی‌که داشت صورتش را در آینه بررسی می‌کرد، گفت: «نه بابا! زیاد تحویلش نگرفتم. بیچاره جرئت نکرد همراهم بیاد. تند‌تند اومدم نفسم گرفت. دستمال‌کاغذی داری؟» -آره از داشبورد بردار. -ای بابا! من بلد نیستم. ماشینتون خارجکیه. خودت دربیار یکی بده. مینو دستش را روی دکمه‌ای فشار داد و به‌آرامی در داشبورد باز شد. -یه لحظه حس کردم تو هواپیما نشستم. مینو خندید. -دستمال می‌خوای چه‌کار؟ ستاره دستمال را روی لبش گذاشت و به آرامی کشید. بعد سراغ خط چشمش رفت. -عموم با این وضع ببینتم، شاکی می‌شه. اونم این موقع شب. میگم عموم اومد بیرون، یکم شالتو جلوتر بکش. ناراحت نمی‌شی که؟ -نه بابا! چرا ناراحت شم؟ تازه رفیق جینگمو پیدا کردم. بپیچم چپ یا راست؟ دقیق یادم نیست آدرس خونتونو. -برو چپ، چهارراه مستقیم. -اوکی! می‌گم ستاره یه‌چیزی بپرسم، ناراحت نمی‌شی؟ برخلاف میلش جواب داد. - نه عزیز، بپرس. - می‌گم کیان اولین پسریه که اومده تو زندگیت؟ ستاره خشک و بی‌احساس جواب داد: «چرا می‌پرسی؟» - منظوری ندارم گلم... دیدم خیلی وسواس به خرج می‌دی، شماره هم نمی‌دی... دستم نمی‌دی...گفتم حتما اولیه. ستاره رو به مینو با چشمانی از حدقه بیرون زده پرسید: «مگه تو چندمیته؟» مینو قهقهه بلندی سر داد. دستش را روی فرمان ماشین کوبید. -نشمردم بخدا. - ولی من که ندیدم تو امشب با کسی باشی! -می‌دونی، من با همه هستم و با هیچ‌کس نیستم. ولی شاید بعدا ببنیش. درحال خندیدن بودند که گوشی ستاره زنگ خورد. تماس خیلی کوتاه بود. به چند، بله و چشم رسمی به عمو ختم شد. -مینو جان! همین‌جاست. فکر کنم سختت باشه بیای تو کوچه، سر کوچه نگه‌دار پیاده می‌شم. مینو شالش را کاملاً جلو کشید و آن را دور گردنش پیچید. به‌حدی که ستاره خنده‌اش گرفت. - نه گلم! میام تو کوچه احوال‌پرسی با عموتم می‌کنم. از ماشین پیاده شدند. مینو مردی قدبلند، با موها و ریش جوگندمی را دید. کنار در نسبتاً بزرگ قهوه‌ای ایستاده بود؛ تسبیح سبزی در دستانش تند و تند می‌چرخید. مینو جلوتر رفت. ‌-سلام حاج‌آقا! ببخشید به خدا دیر شد. سرگرم حرف شدیم. زمان از دستمون در رفت. ولی خداشاهده خودم مراقبش بودم. تو راه مدام آیه الکرسی خوندم که سالم و سلامت دخترتونو تحویل بدم. بازم ببخشید دیر شد. عمو نگاهش را پایین انداخت. -سلام دخترم! خدا خیرت بده. واقعاً این موقع شب باید بیاین خونه؟اونم دوتا دختر تنها! ستاره چند قدم جلو آمد. نگاه عمو سمت پاهای ستاره رفت و آهی کشید. -ببخشید دیر شد. به خدا شرمنده‌ام. به عفت‌جون گفتم که... -باشه! زودتر بیا تو، که دوستت هم بره خونه، پدر و مادرش نگران می‌شن. -چشم حاج‌آقا! مزاحمتون نشم. التماس دعا. دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفت و سوار ماشین شد. ستاره با کوهی از غم، وارد حیاط خانه شد. قلبش دوباره ضربان گرفت. سکوت و نگاه سنگین عمو، برایش دردناک‌تر از هر جر و بحثی بود. درِ خانه با ناله‌ای بزرگ کرد بسته شد. آرام قدم برداشت. درختان توی باغچه‌ی سمت راستش در سکوت مطلق بودند. حتی تاب سفیدرنگ گوشه حیاط هم، تکانی نمی‌خورد. 17
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدار آرمیتا رضایی‌نژاد فرزند شهید داریوش رضایی‌نژاد با رهبر انقلاب در حاشیه نمایشگاه دستاوردهای صنعت هسته‌ای کشور. چرا صد بار دیدمش این کلیپ رو؟ یک دختر، بغض، دیدار، فقط یک جمله رو تونست بگه ...خیلی مشتاق...ای خدا. من برم دوباره صد دفعه دیگه ببینم. @anarstory
به قلم بانو طوبی✍ در را پشت سرش بست. صدای غِرغِر چرخ خیاطی را، از اتاق عفت شنید. نگاهی به آیینه دیواری سمت چپش انداخت. هرچه رنگ بود از صورتش پریده بود. نفس عمیقی کشید. آرام به سمت اتاقش رفت. تردید و اضطراب، قدم‌هایش را کندتر می‌کرد. با صدای عمو متوقف شد. -صبرینا! حس کرد قلبش هم، همراه قدم‌هایش ایستاد. عمو تنها زمانی که یاد برادرش می‌افتاد به این اسم صدایش می‌زد. تلاش کرد صدایش نلرزد. -جانم عمو؟ عمو یک دستش را روی پشتی مبل دراز کرده بود. با کف دست دیگرش آرام روی زانویش ضربه می‌زد. با سر اشاره کرد که کنارش بنشیند. ستاره با احتیاط نشست. در دلش هزار بار خدا را صدا زد. عمو به‌طرفش چرخید. ابهت نگاه مردانه‌اش، دلش را لرزاند. خودش شروع کرد. -عموجون، گفتم که ببخشید!... گرم صحبت با مینو شدم، ساعتو یادم رفت. من دیگه بزرگ شدم...تو رو خدا الکی حرص نخورین. -عمو! یه سوال ازت می‌پرسم. راستشو بهم بگو. ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. -از این‌که با ما زندگی می‌کنی ناراحتی؟ کم‌وکسری چیزی تو زندگیت حس می‌کنی؟ - این چه حرفیه عمو؟ -پس چرا این‌قدر عوض شدی؟ بخدا بعضی وقتا نمیشناسمت. -عمو کی گفته من عوض شدم؟ من همون ستاره شمام که قد کشیده. همین. عمو سکوت کرد. ستاره از حرف نزدن بیشتر حرص می‌خورد. -عمو شما مشکلتون این چهارتا شاخه موی منه؟ آخه شخصیت آدم می‌تونه با چندتا شاخه مو عوض بشه؟ -عمو من کی از موهات حرف زدم؟ تو یادگار حسین خدابیامرزی. دلم می‌خواد بهترین زندگیو داشته باشی! دلم طاقت نمیاره تا این موقع شب بیرون باشی. جواب اون خدابیامرزو چی بدم؟ - بابام اگر خیلی نگرانم بود، می‌موند که مراقبم باشه، نه این‌که تنهام بذاره! عموجانِ من! دوره زمونه عوض شده، نه من! یکی خدا رو این شکلی قبول داره، یکی هم با ریش و تسبیح! لبش را گزید. لحنش طعم تلخ کنایه می‌داد. حرفش را ادامه داد تا در میان صحبت‌هایش طعنه‌اش پنهان شود. -ولی من بزرگ شدم. بیست و یک‌سالمه! می‌دونم دارم کجا می‌رم، با کی می‌رم. حواسم به همه‌چی هست. عمو آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به پای ستاره افتاد. خط قرمزی روی ساق پایش خودنمایی می‌کرد. با نگرانی پرسید: «پات چی شده؟» ستاره نگاهش را به سمت پایش کشاند. نگاهش روی زخم ثابت شد. چیزی به ذهنش رسید. سعی کرد لحنش معصومانه و بی‌گناه به نظر برسد. «تو مسجد، امشب خوردم زمین.» -مسجد؟ ستاره بریده‌بریده جواب داد: «امشب... تو مسجد... یعنی تو حیاطش وسایل ساختمون‌سازی ریخته بود... موقع بیرون اومدن، خوردم زمین.» چهره گرفته عمو با شنیدن اسم مسجد باز شد. چشمانش انگار بهتر ستاره را می‌دید. -قربون دختر گلم برم من! فداش بشم... راست می‌گی عمو! یکی هم این شکلی اعتقادشو نگه می‌داره! ان شاء الله عاقبت به خیر بشی دخترم! ازم دلگیر نشو عموجون، هرچی می‌گم فقط به خاطر اینه که نگرانتم. ستاره در بهت و حیرت فرورفت. در دلش شرمنده شد، از خدایی که با چند کلمه آبرویش را خرید. تمام اتفاقاتی که آن برایش افتاده بود، به گلویش فشار آورد. بغضی که در برابر چشمان نگران عمویش شکست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا