eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
خنده هـايت . . . آنچنان جادو ڪند جانِ مرا❤️ هر چه غـم آيد سـرم🍂 هرگز نبينم آفتى !🌸 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_متبرک_به_لبخندشهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وپنجم من و #ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای #ابراهیم انداخت که برود بخوابد. #ابراهیم گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊 آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود.❄️صبح #ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های #ابراهیم چکید روی صورتش.😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهفتم بعد از شهادت #ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با #ابراهیم همین لحظه بود.😔 #ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خانه‌ی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود☹️. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.😢گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم. کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم☝️.هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی😞. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…🙁گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.😇 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۱ ‌ 🥀🥀🥀🥀 _ باشه
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو امیر حالت خوبه یهو یه صدا اومد و گوشی قطع شد بعد خاموش شد تو حالت خوبه اتفاقی افتاده ؟؟ _ ببخشید محمد جان نه چیز خاصی نشد به خیر گذشت .‌.. محمد جان ادرس بگو که حرکت کنم ..؟! _ باشه پس بیا بیمارستان ..‌‌.. _ وایسا ببینم بیمارستان چرا چی شده .. ؟؟ _ چیز خاصی نیست که داداش جان !! _ محمد حتما باید جونمو بگیری میگم بیمارستان برای چی اخه ؟؟ _ امیر جان بیا اینجا خودت میفهمی چیز خاصی نیست که هول میکنی .. _ اما اخه محمد ..؟؟ _ امیر منتظرم یا علی .. بعدهم گوشی قطع کرد ... چند دقیقه مبهوت به گوشی نگاه کردم بعد یک مرتبه با درک موقعیت سریع ماشین و روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان ... سریع ماشین پارک کردم دویدم سمت پذیرش .. خواستم سوال کنم اما من که چیزی نمیدونم با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد من الان بیمارستانم کجا بیام .. ؟؟ _ بیا اتاق ۲۱۸ اونجام .. _ اومدم .. تلفن قطع کردم و سریع رفتم به اتاق ۲۱۸ در اتاق که باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ‌.. کتف سمت چپش باندپیچی بود و به گردنش اویزون نگاهش به سمت پنجره بود .. چشمهام گرد شد و با بهت گفتم : _ محمد ...؟؟ محمد برگشت سمت من کمی خودشو بالا کشید صورتش از درد جمع شد سریع به سمتش رفتم و کمکش کردم که به تخت تکیه بده بالشت پشت کمرش گذاشتم بعد مقداری تخت بالا اوردم تا راحت باشه صندلی کشیدم کنار تخت و نشستم روبروی محمد .. _ محمد چه قیافیه ایه برا خودت درست کردی اخه .. ؟ دستت چی شده ؟ چرا از اول خبر ندادی ؟ _ امیر جان یک نفس بگیر برادر من ... سلام خوش امدی منم خوبم _ ببخشید سلام اصلا تو رو اینجوری دیدم سلام یادم رفت ... خب بگو چی شد دیگه ؟؟ _ باشه داداش فقط قبلش بی زحمت یه لیوان اب به من میدی ؟ شرمندتم داداش .. _ محمد ما از این حرفها داشتیم با هم .. الان میارم برات .. بلند شدم بطری اب معدنی باز کردم لیوان ابی ریختم و به دست محمد دادم .. _ ممنون داداش دستت درد نکنه .. بعد از خوردن اب زیر لب سلام بر حسینی گفت _ بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم .. _ من تا دلت بخواد وقت دارم ... _ خب امیر جان ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق با
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۴ 🥀🥀🥀🥀 بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم .. _ من تا دلت بخواد وقت دارم.. _ خب امیر جان .. حدود دو هفته پیش بود که... پس از آزادسازی بیجی – 210 کیلومتری شمال بغداد – داوطلب برای کشف و خنثی‌سازی بمب‌های کارگذاشته داعش در منازل مسکونی شهر به بیجی برای پاکسازی منطقه به همراه چند تا از بچه ها عازم شدیم .. اولش که خیلی خب داشتیم پیش میرفتیم.. تله ها انتحاری و انفجاری منهدم میکردیم ..‌ نیروهای عراقی در این محور تونسته بودند دهها بمب و تله انفجاری را خنثی کنند و .. همچنین چند پایگاه هسته های خاموش گروه تروریستی داعش را منهدم کردند .. تامین امنیت مسیر ارتباطی مرکز به شمال (بغداد - بلد- سامرا - تکریت- بیجی - شرقاط) در دستور کار قرار گرفت از حومه شهر بیجی در شمال استان صلاح الدین خبر این بود که.. نیروهای ارتش و بسیج مردمی عراق در یک ماه گذشته موفق شده بودند ۵ هزار بمب و تله انفجاری را کشف، خنثی و منهدم کنند. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #جعبه_شیرینی ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت
💠﷽💠 ⃣6⃣ 🌸🍃 :  💠 تواضع و عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده‌اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم. امروز خسته‌ام.به زانو ایستادم». می‌دانستم اگر سالم بود بلند می‌شد و می‌ایستاد.👌 اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. همسر سردار 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💠﷽💠 #از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌸🍃 :  💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه
⃣6⃣ 🍃🌸 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو !»👌😊 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
+زنده تر از تـو نمی بینم به دنیـا ای شهیــ|♡|ــــد🕊 در ڪلاسِ عشقِ تو،✨ استادهـا بنشسته اند 😇☝️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_متبرک_به_نگاه‌شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهفتم بعد از شهادت #ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شو
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.گفت یک ساختمان🏢 دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش😕. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود #ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند😞. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خانه‌ی مردم و سربارشان باشم.یکبار که #ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه😒.گفت باز چی شده؟می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی🚛 برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند🍃. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. #ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند😞. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.گفتم منظور؟گفت تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.گفتم یعنی؟ گفت دیگر گذشت. شاید این طوری بهترباشد.😒🙁 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
☄◾️☄◾️☄◾️☄ #تمثیل هاے خدایے0⃣8⃣ 🔘مثل زغال خاموش! 🔘🔻🔘🔻🔘 ◾️زغالهاي خاموش را کنار زغالهاي روشن میگذا
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️ هاے خدایے1⃣8⃣ ❄️مثل برف! ↘️↘️↘️ برف را ببین! اگر تند و شلاقی ببارد، نمینشیند.🌨 برف وقتی مینشیندکه آرام ونرم ببارد🌧. حرف هم مثل برف است؛ اگر به قول 📖 قرآن کریم نرم و لَیِّن باشد بر دل مینشیند و دلنشین خواهد شد.🌹 🌨❄️🌨❄️🌨❄️ 👈به همین خاطر خداوند به موسی و هارون فرمود: حال که پیش فرعون میروید با او نرم سخن بگویید.😍 یعنی اگر تند و خشن بگویید او بر نمیتابد، و بر دل سنگ او نخواهد نشست.❌ 🌸💐🌸💐🌸💐 کلام و سخن حافظ چرا بر دلها مینشیند، چون نرم است، مثل مخمل و حریر.🌸 ببین وقتی که میخواهد بگوید با هر کس ننشین چه لطیف و چه نرم میگوید:😊👇 😍نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاكنهاد » « بهتر آن است که با مردم بد ننشینی.❎ ⚠️🌀⚠️🌀⚠️ رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️ #تمثیل هاے خدایے1⃣8⃣ ❄️مثل برف! ↘️↘️↘️ برف را ببین! اگر تند و شلاقی ببارد، نمینشیند.🌨
✨🕯💫🕯✨🕯💫 هاے خدایے2⃣8⃣ مثل سوزن! ⚠️👈شما اول انگشت خود را در استمپ میگذاري و آن را جوهري میکنی،✔️ و بعد پاي یک قرارداد انگشت زده و آن را جوهري میکنی.✅🌺 ⚠️👈یعنی تا این انگشت خود جوهري نشود نمیتواند برگ کاغذي را جوهري کند. 🌷⭕️💖✔️ هندسه ي عالم هم همین است. ما تا خود یک ویژگی و صفتی پیدا نکنیم،👌 ✔️🔹نمیتوانیم دیگران را دعوت کنیم تا آن ویژگی و صفت را پیدا کنند.👏👏👏 این است که قرآن کریم گلایه میکند از کسانی که حرفهایی میزنند و مردم را به خصوصیاتی دعوت میکنند، 🔴⭕️🔴 در حالی که درخودشان از آن ویژگیها خبري نیست.🤔 چرا یک حرفهایی میزنید که خود انجام نمیدهید.❓ 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹 درست مثل سوزن که براي همه لباس میدوزد، اما خود برهنه است.🌹🌺 یا مثل شمعی که اطرافِ خود را روشن میکند، اما پاي خودش تاریک است.🌼✔️🌼 💠✅💠✅💠✅ رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💠 لیست شرکت کنندگان در 💠 💠 چله حدیث کسا 💠 🔶 🔶 🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷 ۱- خانم دلتنگ شهید همت ۲-خانم لیلا شادرام ۳-خانم ناشناس ۴-خانم گمنام ۵-خانم خادم طهورا ۶-خانم خانے ۷-خانم بابایے ۸-آقاے حیدرے ۹-آقای بیضایي ۱۰-خانم عابدینے ۱۱-خانم علوے فر ۱۲-خانم مجنون الحسین ۱۳-خانم فاطمے ۱۴-خانم باهمت ۱۵-خانم دلتنگ کربلایم حسین جان ۱۶-خانم هلالے ۱۷-خانم بهشتے ۱۸-خانم هادے ۱۹-آقاے مهدوے ۲۰-خانم نوکر مادر ۲۱-خانم بهرامے ۲۲-خانم مسجدي ۲۳-خانم یاس کبود ۲۴-خانم امین زاده ۲۵-خانم مطورے ۲۶-خانم دهقانپورتفت ۲۷-خانم اللهم ارزقنا کربلا ۲۸-خانم بیدل ۲۹-خانم پنجے ۳۰-خانم خادم الزهرا ۳۱-خانم لباف ۳۲-خانم سادات ۳۳-خانم سمیرا رشیدے ۳۴‌-خانم سرباز سیدعلی ۳۵-آقای السلام علی الحسین ۳۶-خانم چراغي ۳۷-خانم مصطفوے ۳۸-خانم منتظرالمهدي ۳۹-خانم آفاق ۴۰-خانم نیکنام ۴۱-خانم ذاکرے ۴۲-خانم فاطیما ۴۳-خانم اخلاصے ۴۴-خانم غریب ۴۵-آقای مدافع بقیع ۴۶-خانم فاطمه ۴۷-خانم ظهیري ۴۸-خانم علیزاده ۴۹-خانم انتظار صاحب زمان ۵۰-خانم علیوردیلو ۵۱-خانم ضیغمی ۵۲-خانم ماه تنها ۵۳-خانم حاتمے ۵۴-خانم افسرجوان جنگ نرم ۵۵-آقاے راد ۵۶-خانم کنیز حضرت عشق ۵۷-خانم عشق همت ۵۸-خانم قربان زاده ۵۹-خانم سیاهکویے ۶۰-خانم صالحے ۶۱-خانم حیدرے ۶۲-خانم حاج همت ۶۳-خانم ثارالله ۶۴-خانم فقط خدا ۶۵-خانم زینب ۶۶-خانم یاس کبود ۶۷-خانم عبادے ۶۸-خانم میشه خداروحس کرد ۶۹-خانم دلتنگ کربلا ۷۰-خانم سما ۷۱-خانم درویشي ۷۲-خانم مامان امیرعلے ۷۳-خانم مریم ۷۴-خانم آرام دل ۷۵-خانم رضایے ۷۶- ۷۷- ۷۸- ۷۹- ۸۰- کسانی که میخواهند دراین چله شرکت کنند به آیدی زیر اطلاع دهید👌👌 @deltange_hemmat68 حضور اعضا در کانال برای شرکت در چله حدیث کسا الزامیست👌👌 🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷 🔲این لیست جهت اطلاع اعضا، از تعداد شرکت کنندگان می باشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردم
به روایت همسرش4 کی می داند؟» به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند😞. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم.👌می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند😒.می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم☝️. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟😞گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.گفت «چه فرقی می کند؟😕 من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام،، همه ی این ها باعث می شود که…😢هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند. میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…🙁او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.😣فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم.🌹☝️ راوی:همسرشهید ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۶ ✍ جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید #متن_خاطره حسین سیزده س
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۷ 🌸 شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود #امام_زمان #شادی #نشاط #مرگ #شهادت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۷ 🌸 شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود #امام_زمان #ش
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۷ 🌸 شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود #امام_زمان #شادی #نشاط #مرگ #شهادت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۷ 🌸 شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود #امام_زمان
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۷ ✍ شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود وقتی می‌رفتیم گلزار شهدا. همه گریه می کردند ، اما او می‌خندید. فاتحه می‌خواند و با شوخی به شهدا می‌گفت: چی شد‌که تنها رفتین و منو نبردین؟ بهش می‌گفتم: بابا! اینا شهید هستند ، سنگین باش ، احترامشون رو نگه دار .‌.. می گفت: من با اینها رو دربایستی ندارم که ... شبِ عملیات خیبر بغلم کرد و با گریه خداحافظی کردیم. بهم گفت: من این دفعه شهید میشم ، به سبکِ خودم بیا گلزار شهدا و قشنگ باهام حرف بزن... گلوله خورد توی صورتش ، آرام لبخند زد و گفت: یا مهدی (عج) و تمام... 📚منبع: روزگاران 1 « کتاب خاطرات » ، صفحه 56 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت دهم #کرامات_و_معجزات_شهدا 😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگف
🌹قسمت یازدهم بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم. فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده. 🍃تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن؛ رفتم یه قواره خریدم. هر چقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد. 😔وای خدایا یه هفته است میام مدرسه، دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه. 👌منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی. خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم... آخیش بالاخره تموم شد. فردا میرم دبی. 👜✈️راهی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد راحت بشم. ... ✅تمام اسامی بجز شهیدهمت مستعار هست و کل داستان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت یازدهم #کرامات_و_معجزات_شهدا بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم. فقط اسم فتح ال
🌹قسمت دوازدهم تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم. 🍃یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم. برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم، بازم گناه. 😔جدیدا وقتی گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و داشتم. یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد، متنش این بود : 🕊بازگشت دو پرستوی از منطقه به تهران. فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵ برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم. 📡ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط. 📱تلفن همراه، لب تاپ، تلفن خونه همه رو خرد کردم. گریه میکردم😭سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم، شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه... ... ✅تمام اسامی جز شهیدهمت مستعار هست وکل روایات هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✨فرمودند "جواب سلام واجب است" و مگر مےشود سلام مرا پاسخ نگویید؟!!! سـلام🌹 صبحتون متبرک به نگاه شهدا ╭━═━⊰❀🌷❀⊱━═━╮ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ╰━═━⊰❀🌷❀⊱━═━╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌ونهم کی می داند؟» به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با
به روایت همسرش4 در روزهای اندیمشک،خانه مان🏘 آن جا در بیابان های اندیمشک بود.جایی پرت و غریب.تلفن هم که اجازه نمی داد برامان وصل کنند.از تنهایی داشتم می پوسیدم😞.یک بار که غروب آمد اصرار کردم امشب را خانه بمان.گفت خیلی کار دارم.باید برگردم منطقه.از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن📞 فوری شده با او کار دارند.بلند شد لباسش را پوشید رفت.دفترچه ی یادداشتش📖 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش.بیکار بودم.و کنجکاو.برش داشتم.بازش کردم.چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند.☹️یکیشان نوشته بود: ! من سر پل صراط جلوت را می گیرم.داری به من ظلم می کنی.الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام،به عشق رؤیت تو،😔 آنوقت تو برگشت.گفتم مگر کارت نداشتند؟برو خب!برو ببین چی کارت دارند!گفت رفتم.دیدی که.گفتم برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند😒.گفت بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.گفتم اصلاً نه. شوخی کردم.کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست.بچه‌ها منتظرتند.خندید😃 گفت چی داری می گویی،ژیلا؟هیچ معلوم هست.گفتم می گویم برو.همین الآن.گفت بالاخره بروم یا بمانم؟چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید.گفت نامه ها را خواندی🙁؟گفتم اوهوم.ناراحت شد گفت اینها اسرار من و بچه هاست.دوست نداشتم بخوانی‌شان😞.سکوتش خیلی طول کشید.گفت فکر نکن من آدم بالیاقتی‌ام که بچه ها اینطور نوشته اند.این ها همه اش عذاب خداست😢 راوی:همسرشهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادم در روزهای اندیمشک،خانه مان🏘 آن جا در بیابان های اندیمشک بود.
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادویکم این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام😞 که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.😢گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟»📝همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریفها از #ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.به خودش که گفتم ناراحت شد🙁 گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.»😕گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.»گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.☺️☝️زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب.😢گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!»😔باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در #ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب.🦂😰 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۷ ✍ شهادتِ زیبایِ رزمنده‌ای که می‌دانست کِی شهید می‌شود #متن_خاطره وقتی م
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۸ 🌸 پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر #انس_با_قرآن #شهید_بی_سر #مرگ #شهیدقدومش #ایمان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۸ 🌸 پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۸ 🌸 پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر #انس_با_قرآن #شهید_بی_سر #مرگ #شهیدقدومش #ایمان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۸ 🌸 پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگ
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۸ ✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر شهید سید مهدی اسلامی‌خواه می‌گفت: تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمی‌اش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن می خواند... 📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش 📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f