eitaa logo
متی ترانا و نراک
318 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
17.3هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔹شهادت ایشان را هیچ کدام از دوستانش ندیده‌اند❌ ولی تایید کرد✅ و به بنیاد اطلاع داد. حتی کسی که از نیروی دریایی سپاه همراهش بود، آمد اینجا تعریف کرد که تا دو سه ساعت قبلش⌚️ با هم بوده‌اند ⚡️اما بعدش او را . 🔸هم رزمش تعریف می‌کند: بچه شهرری است. در خط شهید می‌شود🌷 و او را می‌بیند.  علی آقا هم آن جا مهماتش تمام می‌شود♨️. 🔹او می‌گوید: "ما هر وقت، کم می‌آوردیم، را می‌چسباندیم به پیشانی آقا، شارژ می‌شدیم👌. آنجا به معروف بود چون اسم فرزندش امیر است. 🔸خیلی سر نترسی داشت. هرچه گفتم ابو امیر جلو نرو❌ ما الان نداریم ولی علی آقا گفت با همین 5 تا نارنجک💥 از پس این‌ها بر می‌آیم👊." 🌹🍃🌹🍃صلوات
🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾 🌷وقتی خبر را شنیدم رفتم منزلشان🏡 و را دیدم. عکس بر دیوار اتاق نصب بود، به مادر شهید شجاع گفتم: هادی می گفت: می‌خواهم انتقام شهید بیضایی را بگیرم👊 🌷مادرش همینطور که اشک می ریخت😢 گفت: وقتی آقای بیضایی به رسید🕊 عکس را روی دیوار اتاق زد و سفارش کرد، این عکس را برای نگه دار👌 مادر، شهید بیضایی به گردن من خیلی داشته است. 🌷🍃صلوات
🍃🌺🍃🌺🍃 🌷چند سالی بود که با محمدحسن بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبی بود که همدیگر رو خوب ... طی این مدت از لذت میبردم. 🌷با اینکه بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه کردم که خیلی تلاش میکرد مسائل شرعی رو تو نگاه به رعایت کنه! 🌷رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میکرد. 👌ازش پرسیدم تو رسول چی دیدی که فکر میکنی شد عامل ؟ 🌷گفت: به جرات میتونم بگم دوری از نامحرمش...بین رفقا دائما میگیم این صفت رسول باعث شد رو از خدا بگیره... 🌷شنیدم از اطرافیان که گفتن: تو صحبت با نامحرم حتی با بستگان هم همیشه سرش پایین بود. 🖊به نقل از دوست شهید 🌷 🍃🌹صلوات
⇓⇓ 🔰از اول ازدواجمان ستار می‌گفت: من در از مرزهای ایران🇮🇷 شهید می‌شوم. گویا را در خواب دیده بود. 🔰وقتی بحث پیش آمد برای مبارزه با تکفیری‌ها👹 به عراق رفت. یک سال و نیم به عراق رفت وآمد می‌کرد. چند بار درخواست داد به سوریه اعزام شود که مخالفت🚫 می‌کردند. 🔰در خواب دیده بود که محل سوریه است. روزی که پیکرش⚰ به وطن برگشت فرماندهش می‌گفت: شهید عباسی روز اعزام گفت: هستید اگر من را به سوریه نفرستید. من در این اعزام شهید می‌شوم🕊 به چیزی نگویید.    🌹🍃صلوات
🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. راوی: 🌺به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃صلوات
✍ ✨همیشه از پدر🧔 ومخصوصا مادرش🧕می خواست که برای شدنش دعا کنند🤲 حتی زمانی که در دانشگاه👨‍🎓بود برای مادر پیامک✉️ می فرستاد که مامان یادت نره دعا کنی شهید شوم ...❤️ ✨حتی تا زمان در مسئولان دانشگاه👨‍🎓 هم خبر نداشتند که چرا در کلاس ها شرکت نمی کند😊 و به مسئولان گفته بود به دلیل بیماری نمی تواند به دانشگاه برود.😱 ✨دلش می خواست با پدر ومادرش در پیاده روی سال 93 🗓شرکت کند اما نتوانست برود و چفیه مشکی اش را به مادر داد تا در سید الشهدا(ع)🌹 کند اما چفیه در کربلا گم شد😳 و شهید گم شدن چفیه را به حاجت روا شدن تعبیر کرد 😌و خوشحال شد و از مادر خواست در حرم امام حسین و حضرت عباس (ع) دعا کند که او در سوریه شهید شود.🤲 🌹🍃🌹صلوات
| • 🍁به نظرم مهدی یک خصلت ویژه ای داشت، که آن هم موجب شد و آن علاقه و محبت خاصش به "علیهم السلام" بود • ❄شهید همه جا زبانزد بود و همیشه لبخند به لب داشت؛ همیشه افراد را صدا میکرد و این ادبش در محبت به "علیهم السلام" هم ورود پیدا کرده بود • 🍁در بین اهلبیت "علیهم السلام" عشق خاصی به حضرت "علیه السلام" داشت و ذکر همیشگی اش حضرت علی اکبر "علیه السلام" بود • ❄وقتی میخواست از جایش برخیزد میگفت یا شهزاده علی اکبر که حتی اش را بعد از "بسم الله الرحمن الرحیم" با "یاعلی اکبر لیلا" آغاز کرده بود • 🍁هیئتی که ما داشتیم به نام حضرت علی اکبر بود؛ عضو هیئت شده بود. همیشه یا ایشان را الزاما در خانه خودمان برگزار میکرد و وقتی که ما برای مستاجری به این خانه آمدیم به او گفتیم: این خانه جان میدهد برای گرفتن. • 🎙راوی: پدر شهید میرزا مهدی صابری صلوات 🌹🍃
‍ *بسم الله الرحمن الرحیم* 🍂چیزی درباره اش نمیدانستم، تنها گه گداری نامش راشنیده بودم میان جستجوهایم چشمم به نامِ کتابش خورد «وهب زمان»! 🍂دروغ چرا؟! ترسیدم! قلمم لرزید و تا آخَر ماجرا را خواندم. دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرفت اما دلِ کنار گذاشتنش را نداشتم. حیف میشد اگر شناختن را از دیگران منع میکردم. 🍂کم کم کلمات را کنار هم جای دادم شروع به نوشتن کردم؛ از بچگی گفتم، همان وقتی که با دست هایی پر از تیله به خانه آمده بود و مردانه گفته بود میخواهد بچه مثبت شود😅 🍂از همان نه سالگی هم به دنبال بسیجی شدن بود ، به دنبال ادامه دادن راه ارباب بی کفن. مگر نه این که میگویند: «حسین! رفیق خوب زندگیمی امام حسینِ بچگیمی...» 🍂کم کم هادی قد کشید و مادر سر و جان را فدای قامت جوانش میکرد! دانه های اسپند بر روی ذغال بالا و پایین میپریدند تا هر چه بدی هست از دور کنند؛ مبادا چشم و چراغ خانه چشم بخورد! 🍂مادر هم میان روزمره های زندگی اش دعا برای هادی را از یاد نمیبرد! آنقدر برای عاقبت بخیری اش دعا میکند که خدا اسباب را برای پسر رشیدش جور میکند... 🍂هادی، تحت نظارت فرمانده اش و با رفاقت عجیب با عمه سادات عجین میشود و اینجاست که همه شان تلمیحی میشوند برای: «شهیدان را شهیدان میشناسند» 🍂دلم نمیخواهد داستانش را به آخر برسانم، طولش میدهم اما دلم جایی میان دامادی و پرسه میزند. پر میکشم به شب خواستگاری، فاطمه هنوز هم نمیدانست پسر همسایه که تا به حال یکبار هم اورا ندیده چگونه اینجا آمده است؟! 🍂اما خدا هارا خود برای حسین هایش انتخاب میکند، فاطمه رباب میشود برای ؛ و هادی همان وهب نصرانی که عشق به ، خیال داماد بودن را از سرش پرانده و راهی معرکه کرده بود... 🍂فاطمه، عروس چهار روزه هادی بود، این را زمانی فهمیدم که با افتخار و سربلند اما با بغض در گلویش میگفت: «ما فقط چهار روز زندگی کردیم»💔 🍂حال او با کمری خم شده بر روی ویرانه ی آرزوهایش ایستاده! همچنان عاشق و مجنونِ ؛ چشم دوخته به گنبد طلایی (س) و سربلند است که خدا فدایی اش را پذیرفته است. 🍂مبادا از یاد ببریم دلیل استواری الآن ما است که هادی ها و فاطمه ها زیر پا گذاشته اند....💔 ✍نویسنده : 🌷به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۳ آبان ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۸ مهر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : امامزاده عباس 🕊محل شهادت : سوریه یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول ، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم های پدر برای مادرش بود. 🍃صدای ترک های را می شنوم و این بار عکس و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از ، به عکس و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند. 🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس ، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای ، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند. 🍃بدرقه کرد و به یک چشم بر هم زدنی خود را در دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ را می گرفت.... ✨ آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲 😭🌷🍃 📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶ 🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه 🌹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
‍ 💟میروم تا مادر بگیرم 💢این جمله را به همراه عکسی از خودش📸 زمانیکه در پرواز ایران به بود در فضای مجازی منتشر کرد. این جمله عجیب بوی میداد. از آن خداحافظی های بی برگشت🚷 💢طوری که خودش گفته بود اینبار آب نریزید❌ و دیگران را خبر نکنید. ساعاتی قبل از ، زمانی که همرزمش از او پرسید کجا میروی؟ چنین پاسخ داد: 👈پیش به سوی بغل مادر💞 حضرت زهرای مرضیه (س) 💢باشد که ماهم به دچار شویم که چه حالیست این عاشقانه ♥️ ! ⇜اکنون که در آغوش مادری بگو از چه خبر؟ از پهلوی شکسته اش😭 از جگر گوشه هایش⁉️ راستی از (ع) خبر داری؟ یا که باید سراغش را از نخلستان🌴 و چاه گرفت؟ این بر تو چه میگذرد؟ کمی برایمان بگو...😭😭 😭🌷🍃 🌹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
زمان به سرعت می گذرد. به ندای دلت گوش کن، می خواهی دل ببندی و بمانی یا حق شوی و به پرواز کنی شهدا را با زیباترین مرگ همان شهادت تفسیر کردند. دهه هفتادی هایی که در این روزها خبر شهادتشان فکر را مهمان خانه می کند که چطور می توانند از دنیا و تعلقاتش بگذرند؟ جوانانی که با ذکر ، علی اکبرهای زمان شدند، پدرانشان آن ها را راهی میدان دفاع از حریم آل الله کردند و مادرانشان با ذکر ، جان هایشان را در راه زینب(س) فدا کردند. جوان ذاکری هم نام ارباب و غلام با عزت او(حسین معز غلامی)که پاسداری را فقط برای برگزید. عصرهای پنج شنبه خودش و دلش در دنبال گمشده اش بود. در خانه هم عکس شهیدمونس لحظه هایش بود. شاید هم مونسش پادرمیانی کرد و دفاع از حرم رزقش شد .. اهل ماندن نبود. حتی دوستانش به پدرش گفتند: به حسینت دل نبند او رفتنی است. یک عکس و یک خط نوشته دردنیای مجازی خبر شد برای چشم انتظارش در دنیای واقعی علی اکبرانه رفت و پدرش را به صبرِ حسین(ع) پس از وصیت کرد. او همچون جوان دلیرانه و با شجاعت جنگید و شهید شد گویا ی پیکرِ بر زمین مانده ی را بسیار خوانده بود که پیکرش سه روز بعد از شهادت پیدا شد. آن هم بانشان (عج) که سند سربازی اش، برای امام زمانش بود. شهادت 📅تاریخ تولد : ۶ فروردین ۱۳۷۳ 📅تاریخ شهادت : ۴ فروردین ۱۳۹۶،سوریه حماء ارواح طیبه شهدا صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم سلام بر شهدا ✋😭🌷🍃
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : ‎‎‌‌‎‎😭✋🌷🍃