eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
819 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ چه جمعیتی!چه قیافه هایی! اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آب‌شده در دستِ پسربچه‌ی لجبازی پایین ریخت. گوش‌هایم از وور وورِ سشوار و خرت‌خرتِ سوهانی که بر ناخن‌های دخترکی موبلوند کشیده می‌شد، سوت می‌کشید. شامه‌ام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد. بمب ساعتی داشت منفجر می‌شد. ناخوداگاه گفتم: «سلام!» هیچ‌کس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکم‌تر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجه‌ها را سمتم جلب کند. گفتم؛ «بفرمایید میوه‌ی تازه!» اول یک‌جوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم. گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...» یکی یکی جمع شدند. رنگ‌ها کنار هم نشستند. کم کم سر حرف‌ها باز شد. یکی دندانش درد می‌کرد و نمی‌توانست میوه‌ی یخ بخورد. یکی بچه‌اش بهانه می‌گرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانه‌م کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود... حالا قلم‌مو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگ‌ها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگ‌ها را می‌خواست. از گرانی‌ها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا. به انگشت‌هایی که اگر رنگی شود مشکل‌ها کمرنگ می‌شود. از دندانی که با بیمه‌ی خوب درست می‌شود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم می‌شود! بمب ساعتی خنثی شد! از پله‌ها پایین آمدم. پرده‌ی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت. رنگ‌ها حرف‌ها برای گفتن دارند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اینجا سبزه‌میدان است. درست مثل مسیر سبزه‌میدان تا مسجد امام پر از صدا شده است خانه‌مان. هم صداهایی آنی مثل خوردن زنگ درِ خانه و صدای آیفون، یا فریاد «خاله! خاله!»ی پسرم -که در نهایت هم بجای خاله با دخترخاله‌ی مادرش مواجه می‌شود- هم صدای ممتد ملیحه‌ خانم که دارد یخچال را دستمال می‌کشد و همی‌نطور که یخچال مرتبا با بوق‌های کشدارش اعلام‌ می‌دارد درِ من را ببندید، او هم قطاری برایم تکرار می‌کند: «چقدر حیف شد! چه مردی بود! چه جواهری بود! چی از دست دادیم! چی بود!». دخترش در یک جای دولتی کار می‌کند. همین چند هفته پیش بود داشتم سینک را برق می‌انداختم و با دستمالی سفت فشارش می‌دادم و خشکش می‌کردم که صدایش از پشت سرم آمد. می‌گفت دخترش گفته دولت خوب نیست و رئیسش به فکر محرومان نیست… برگشتم دیدم مشغول گرفتن خاک تلویزیون است. توی تلویزیون تصویر رئیس‌جمهور دیده می‌شد که اطرافش را مردم روستا‌های مازندران گرفته‌اند. دستمال را محکم‌تر به سینک فشار دادم: «من که جز خوبی ازشان ندیده‌ام ملیحه‌خانم جان.» - حالا شماها اینجوری فکر می‌کنید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کارم با سینک تمام شده برمی‌گردم سمتش اما سکوت می‌کنم. - اما اون که توی دولت هست از کثیفی‌های آدم‌های اونجا می‌گه. دستمال را انداختم توی لباسشویی، درش را بستم: «همین‌که دو سه ساله هر روز که می‌خوای تلویزیون رو روشن بکنی نگران نیستی که امروز رئیس جمهور چه آش جدیدی برای آشوب توی رسانه‌ها ریخته و آرامش برگشته به جامعه، من راضی‌ام.» آن روز جمله را خطابه‌گونه و طولانی انتخاب کردم که بحث تمام شود. ولی فکرش را نمی‌کردم در سه‌شنبه‌ای نه‌چندان دور با حضور ملیحه خانم و دخترخاله‌ی طرف‌دار زن‌زندگی‌آزادی‌ام، در حالی که یک هفته از شهادت رئیس‌جمهورمان گذشته، در جلسه‌ی جمع‌خوانی کتاب شرکت کنم و ابتدای جلسه آزاده این ضایعه را به همه‌مان تسلیت بگوید. از آن بیشتر فکرش را نمی‌کردم که با شنیدن این حرفِ رئیس جلسه، ملیحه خانم شروع به گریه کند و قربان‌صدقه‌ی آقای رئیسی برود. در نهایت هم چون آزاده موفق به پخش صوت نمی‌شود من مسئول پخش صوت سوره‌ی مُلک برای دوستانم‌ بشوم. صوفی که مانتوی مدرسه به تن خودش را روی مبل انداخته، تا اسم شهید را می‌شنود و می‌فهمد میکروفن من برای پخش قرآن باز می‌شود، محمدباقر‌ را که مشغول کشک‌مال کردن میز تلویزیون است به بغل می‌گیرد و به اتاق می‌رود. ملیحه خانم و یخچال اما همچنان مشغول تولید صدا هستند، هرچند احتمالا به میکروفن نرسد صدایشان. از بس توی سرم صداست، توان خواندن سوره را ندارم. از پشت میز بلند می‌شوم. می‌خواهم با دادن کمی کشش به دست‌ها و پاها خستگی جلسه‌ی مجازی ساعت ۸ تا ۱۰ صبح دبیران را از بدن بیرون کنم. با بلند شدن صدای استاد پرهیزگار، ملیحه خانم که بالاخره دست از سر رئیس‌جمهور برداشته برایم یک استکان چای می‌آورد. می‌گوید: «خانم دکتر جان اگه می‌شه صدای قرآنو بیشتر کنید.» - دستتون درد نکنه، خانم دکتر نیستم من بخدا، چشم صداش تا آخر بلنده. عادت دارد جلوی بقیه مرا دکتر خطاب کند و بودن صوفی باعث شده من دوباره ارتقای درجه پیدا کنم! کنار دستم را نگاه می‌کنم، چای ایرانی با رنگ سرخ آلبالویی مایل به قهوه‌ای که عطرش دلم را می‌برد. صدای خنده‌های بلند محمدباقر و شوخی‌های صوفی از اتاق و بوق پیاپی یخچال قطع نمی‌شود. دوباره پشت کامپیوترم می‌نشینم. نمی‌دانم به آیه‌ی چند رسیده‌اند اما دلم خواست خودم هم سوره را بخوانم. تند تند از اول سوره می‌خوانم و سر آیه‌ی ۲۰ به صوت استاد می‌رسم. همان‌جا اولین سوال، اولین قلاب ذهنم می‌شود؛ «کیست که شما را در‌ مقابله با خداوند یاری رساند؟» سوال‌های بعدی کوبنده‌تر تمام صداها را قطع می‌کنند. «کیست روزی‌رسان‌تان اگر روزی‌تان را قطع کند؟ بغیر از آنان که راه راست را یافته‌ و می‌پیمایند، از چه کسی می‌توان راهنمایی دریافت کرد؟» چای به دست ماتم می‌بَرد. روزیِ من چیست؟ فکر می‌کنم رزق امروزم آمدن صوفی از آزمون‌نهایی بود به منزلمان که محمد را بگیرد و من به جلسه گروه مداد برسم. یا شاید روزیِ من همین سوره‌ی ملک است که آزاده خواست پخشش کنم. قلاب ذهنم را سفت می‌کنم. روزیِ من می‌تواند همین غم از دنیا رفتن مردان خدا باشد که هشت روز است در دل دارم. یا حتی عشق من به انقلاب ۵۷ که نگرانی حفظش را دارم. چه کسی روزی‌ام کرده این‌ها را؟ چه کسی راه را رفته و‌ مرا با خود همراه کرده‌؟ اصلا چه کسی ملیحه خانم را مرید شهیدان هفته‌ی پیش کرد که امروز تنها چیزی که به زبانش می‌آید ذکر خیر کسی‌است که کمتر از یک‌ ماه پیش تصویرش را تمیز می‌کرد و اعمالش را کثیف می‌خواند؟ چه کسی به این سمت کشیدش؟ «بگو پدیدآورنده‌تان است که ابزار فهم و درک به‌تان داده. بگو خودش شما را آورده و به سوی او دوباره جمع می‌شوید.» آیات یکی یکی از جلوی چشمم می‌گذرند و جواب‌ها خیلی زود در ذهنم زنجیر می‌شوند. آخرین آیه اما چنان بر دلم می‌نشیند که آتش از دست دادن سه درگذشته‌ی بی‌بدیل را سرد می‌کند؛ همان‌ها که یک‌هفته است دارم فکر می‌کنم چه کسی جایشان را ممکن است بگیرد؟ خدا خیرت بدهد آزاده که گفتی سوره‌ی ملک را پخش کنم تا امروز روزی‌ام بشود شنیدن یکی از قشنگ‌ترین و امیدبخش‌ترین آیه‌های قرآن؛ «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دختر ۶ساله‌ام: «مامان بیا ببین کاردستی درست کردم.» من (با ذوق): «اینا کی‌اند؟ منو باباییم؟» - نه بابا. این منم، اینم همسرم. تازه دستامونو دادیم به هم، قلبم بالای سرمونه. + الهی من قربون خودتو اون همسر خپلت..😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! «گفتی ما بچه‌هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه‌هایتان را صدا کنید... ما زن‌هایمان را می‌آوریم، شما هم زن‌هایتان را بیاورید... ما می‌آییم شما هم بیایید... ما می‌ایستیم این‌طرف، شما آن‌طرف. ما می‌گوییم خدا، شما بگویید خدا... ما می‌گوییم هرکی راست است، بماند... شما می‌گویید هرکی ناراست است، عذاب او را بگیرد. یادت هست این حرف‌ها را؟ خب اگر یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟ کجایند زن‌هایتان؟! شما همین‌قدر هستید؟! ملتتان پنج نفره است؟!» طرف ما رانگاه کن! تا چشم کار می‌کند آدم ایستاده. هرچه نصرانی بوده آوردیم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه. حالا بگو این مردمت بیایند جلوتر! بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم. اُسقُف ما می‌گوید: «ترا به روح عیسی مسیح، بگو آن دوتا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین. بگو آن خانم از زمین بلند شود. بگو آن بلند‌بالا که شانه به شانه‌ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.» اُسقُف ما می‌گوید: «این‌هایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم، اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.» می‌گوید: «بگو ما تسلیمیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
موقع بستن زیپ چمدان نگاهم بهش افتاد؛ از فاطمه پرسیدم: «بنظرت بازی تند و تیز رو هم بیارم براتون؟ تو سفر حوصله‌شو داری که با مریم بازی کنی؟» اولش گفت: «نه نمیخواد!»، اما بعد پشیمان شد. - بیار مامان! خوبه، شاید باهاش بازی کردیم. و این‌گونه «تند و تیز» با ما همسفر شد. شبی که قصد رفتن به حرم امام حسین(علیه‌السلام) را داشتیم، جعبه بازی را داخل ساک خوراکی‌ها و تنقلات خوشمزه گذاشتم و راهی شدیم. بچه‌ها بعد از زیارت و پله‌برقی‌بازی و چرخیدن‌ها آرام کنارم نشستند. خوردنی‌ها را خوردند و باکِ انرژی‌شان پر شد برای ادامه‌ی خوش‌گذشتن‌ها... جعبه بازی را درآوردم و گفتم: «خب یکم بشینید، هم خستگی در کنید هم بازی رو ادامه بدید.» کارت‌های بازی را چیدیم کف زمین که نگاه‌هایی توجهم را جلب کرد. دو دختر‌ عرب کناری‌مان دقیق شده بودند و زیر زیری می‌خواستند از بازی سر دربیاورند. به بچه‌ها گفتم: «نظرتون چیه چهار نفره با این دخترای کناری بازی کنیم؟» گفتند: «چطوری؟ آخه ما که زبون هم رو نمی‌فهمیم!» گفتم: «زبان خیلی لازم نیست، بازی تند و تیز با تصاویرش میشه زبان مشترکمون.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فاطمه به دختربچه‌ها سلام کرد و با اشاره انگشت به کارت‌ها و ما چند نفر، به آن‌ها فهماند که: «بیاین بازی...» چشم‌هاشان برق زد و خوشحال زود پذیرفتند و نشستند دور کارت‌ها. اسم‌هاشان را به هم گفتند. من هم شدم کارت‌چین. دخترها با همان زبان اشاره و کودکانه قانون بازی را به هم فهماندند. زمان زود گذشت و بچه‌ها حسابی اُخت شده بودند باهم. آخر سر انگشت روی تصاویر می‌گذاشتند و هر کدام به زبان خودشان اسمش را به هم می‌گفتند و ذوق می‌کردند. ساعت قرار با پدر نزدیک شده بود. بلند شدیم و از هم خداحافظی کردیم. و این‌گونه بود که آن شب، دخترهای دو سرزمین، مدتی خوشحال، با زبان مشترکِ بازی کنار هم نشستند و گفت‌وگو کردند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! دو دل، ایستاده‌ام آن طرف خیابان، کنار ستاد انتخاباتی و دقیقا روبروی سوپری محله. دقیقترش می‌شود «ارزان‌سرای بزرگ گلستان با مدیریت خانم حیدری»؛ یک فروشگاه بزرگ و لاکچری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می‌شود. بومی‌های محل از او خرید نمی‌کنند. خوششان نمی‌آید پول تو جیب ضد انقلاب بگذارند. من ولی از او خرید می‌کردم و دروغ چرا؟! کمی هم با او دوست شده بودم. بنظرم می‌آمد حرف‌هایش از سر جهل و دلش مثل گنجشک است. البته تا قبل از آن اتفاق؛ دو سه تا چیپس و پفک از قفسه‌ی سمت چپش برداشت و با شتاب به سمتم پرتاب کرد: «گمشو بیرون! فاطْمه کماندوی نفهم! رأی و کوفت، مجلس و درد! همین شماها رأی دادین که گوشت شده خدا تومن. اصلا بهت نمی‌اومد خرفت باشی...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا بچه‌های ستاد دست به دامنم شدند که: «پدرمونو درآورده، شبا میاد اینجا کلی فحشمون میده، سر تا تهمون را به فنا داده. خیلی باهاش حرف زدیم، یه کم نرم شده ولی لازمه یکی غیر ماها بره سراغش. این اگه راضی بشه صد نفر پشتش رأی می‌دن.» دلم را که تویش رخت می‌شستند، به دریا زدم و رفتم سمت فروشگاهش. توی مانیتور من را دید. از پشت میزش بلند شد و آمد سمت درِ ورودی. یک‌آن ماسیدم. همه‌ی اعضای بدنم کر شده بودند و ندای «سریع برگرد برو پی کارت تا دوباره دعوا نشده!» را بی‌پاسخ رها کرده بودند. دوتا دستش را به کمرش زد، کمی نگاهم کرد و چندبار دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. عینکش را برداشت، چشم‌غرّه‌ای به بچه‌های ستاد، که آن‌ سوی خیابان نظاره‌مان می‌کردند، رفت و یک پله پایین آمد: «باشه بابا! باشه، رأی می‌دم! دیشب به خدا گفتم اگه یه بار دیگه بیان سراغم، می‌فهمم حقّند، می‌رم رأی میدم. شصت و چند سال از خدا عمر گرفتم، اینطور پشتکار و از خود گذشتگی‌ای ندیده‌ بودم. کاش کاندیداتونم مثل خودتون آدم باشه...» عینکش را زد. برگشت توی فروشگاه و فقط صدای هق هقش را شنیدم: «خدایا حتما باید این جوجه بسیجیا منو بیدار می‌کردن؟!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! به صبح شنبه فکر می‌کنم؛ به لحظه اعلام نتایج انتخابات، به چهل روز پیش؛ به شبی که به اندازه یک سال طول کشید... رفتن تو ما را دوباره با سیاست آشتی داد. ما را به دل مردم کشاند، به شنیدن درد دل‌هایشان وادار کرد. ما دور خود پیله تنیده بودیم، غیر از همفکرهای خودمان کسی را نمی‌دیدیم. اما برای تو، مردم، همه‌ی مردم بودند، همه هم‌وطنان ما در این سرزمین، که اگر جز این بود، توهین‌ها و تهمت‌ها بی‌جواب نمی‌ماند. ما تلاشمان را کردیم، شاید نهایت تلاشمان را نه ولی از رکود درآمدیم، از خانه بیرون رفتیم، به تکاپو افتادیم، زبان مردم را تمرین کردیم و مثل تو تلاش کردیم همه را به چشم مردم ببینیم، نه مخالف و موافق ما. حالا در این ساعات پایانی اتمام تبلیغات، دوباره شب تا صبح کش می‌آید تا برای همسایه‌ها نامه بنویسیم و ناسپاسِ آنچه انجام دادی و آنچه داریم و یادش نداریم، نباشیم... گفتم ای مسند جم، جام جهان‌بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخُفت... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan