#موجهای_گریزان_از_ساحل_آسودگی
وقتی آقای جوان آبیپوش، با طمأنینه درب چوبی حسینیه را باز کرد، عکس پانورامای نقشبسته روی شبکیهی چشمانم تمام خستگیهای رسوب گرفته در سلولهایم را شست و برد.
دخترک ششسالهام پرید توی سالن حسینیه:
- مامان اینجا رو نگا...
دریای توپهای رنگی، سرسرهی سبز رنگ گوشهی سالن، انبوه لگوها و سبدهای پر از اسباببازی بهترین بهانهها برای تشدید شادی کودکانهاش بودند.
داخل شدیم. دوستان یکییکی سر رسیدند و دیدارها تجدید شد. همه چیز برای یک جلسهی پرنشاط به سبک ساده و صمیمی مادرانه مهیا بود.
مسئول منطقه بحث را شروع کرد. در بخش «در متن»، تنور محفل با بحث داغ انتخابات روشن شد و دوستان ایدههای عملی برای جذب مشارکت حداکثری در محلهها را مطرح کردند.
فعالترین عضو جلسه شاید، مدادِ خانم مسئول منطقه بود که تندتند روی کاغذهای دفترچه کلماتی را مینوشت و کوچکترین عضو جلسه با آن چهرهی ششماههی معصومش لبخند را مهمان چهرههای متفکر میکرد.
بچهها گرم بازی بودند و مادرها گرم بحث و گفتوگو.
عقربههای ساعت که یک دور، دور دنیایشان زدند، نوبت کاغذهای نقاشی خلاق بود که مربی کوچک و با استعدادمان در اختیار بچهها گذاشت و پوست پسته و قارچ و ماهی تحویلمان داد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مغزها در حال ورزش و طنابزدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحهی دفترچه تا اینکه گریهی کوچکترها یادمان آورد جسممان هم به انرژی نیاز دارد.
سفرهی میانوعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره همچنان ادامه داشت.
عقربهها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچهها دور سفرهی خمیربازی خانگی خلاقیتهایشان گل کرده بود و بدنهایشان آرامشی نسبی را تجربه میکرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرحها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامهها بودند.
با جمع شدن بساط میانوعده، با همکاری جمعی بین مادرها و بچهها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربهها پایان جلسه را فریاد میزدند.
بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش میکشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه میشدند؛
خانهای که امید داشتند نقطهای نورانی در شکلگیری جامعهای اسلامی و زمینهساز استقرار حکومت مهدوی باشد.
#فهیمه_بهنامنیا
#جلسه_مسئولین_شمالغرب_مادرانه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امید_در_روز_طوفانی
بوی وایتکس مسیر سلولهای بینی تا مغزم را لایهبرداری میکند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کمنور و دلگیر کرده. صدای دخترم میآید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربیاش میگوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...»
همانطور که عضلات پایش را ماساژ میدهد رو به من میکند:
- این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش!
صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه مینوشت و با تشر میگفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه میریم برای عمل!»
- این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمیکردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینهها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمیشه!»
- بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر میکنید نمیشه؟ آروم آروم درست میشه.
سعی میکنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسهمان گذشته، آدمها و بچهها اکثرا عوض شدهاند. مربی دختر بغلی میگوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خمش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمیگردم دختر را ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنهای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی پشت سرش را میبینم. وزنهاش دوباره میافتد، از تهدل میخندد سرش را تکان میدهد و موهایش در هوا میچرخد. وزنه از دستش میافتد اما مجدانه به تلاشش ادامه میدهد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در روبرویم باز و معلوم میشود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بودهاست. پسرکی نوجوان با چشمهای درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونههایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج میشود.
مربی دخترم میگوید: «حسنای زبر و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان میکنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص میکند.
اینبار رویم را که برمیگردانم، مربی دیگری دختر تازهواردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده میگذارد. در وهلهی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم میرسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا میزند. سارا مثل یک تکه گوشت بیحرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان میدهد. مادر میگوید: «دندان در آورده و ژل بیحسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی میکند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثهاش را میبینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر مینماید. مادرش هر سی ثانیه میگوید: «ساراااا…» سعی میکنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژههای بلند و ریملخورده سایهبانشان شدهاند. از تیپ لباسها و وسایل همراه مادر سارا میشود حدس زد بابت هزینهها فشار خاصی متحمل نمیشود یا حداقل به دیگران اینطور نشان میدهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه میدارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربیاش ولو میشود و میافتد. مادرش با مربی خوش و بش میکند:
-میبینین چقد خوب سعی میکنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتیای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگهمیداره دیگه کمرشو!
-اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟
-همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا.
مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار میدهد و تا دستش را رها میکند دخترک دوباره به حالت قبلی باز میگردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی.
- عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمیبینیم سارا خانومو.
- آره دیگه… اینجا جای موندن نیست.
برای دخترش با شادی و هیجان شکلکهای بامزه در میآورد و میگوید:
- تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه!
یعنی همچین تکه گوشتی را میتوان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوشبین میتواند باشد یک نفر؟*
دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن میرود و برمیگردد. انگار در کلاس باله ثبتنام کرده است. آنقدر شادمانه لبخند میزند که فکرش را هم نمیکنی توان نگاه داشتن همان وزنهها را ندارد.
با صدای تق محکمی به خودم میآیم. طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظرهی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و نگاهش کردم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_عَلیَّ_بنَ_محمَّد
#هادی_اگر_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.»
متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی.
دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش.
خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست.
گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علیبنمحمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_حصار
جان و جهان ما تویی؛✨
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مزهی_شور_پفک
بستهی پفک را از روی چمنها برداشت و به سمت معصومهسادات گرفت: «الان اینو ببین طعمش چقدر شوره؟ کجا میشه اعتراض کرد؟ اصلا کی به حرفت گوش میکنه؟!»
معصومهسادات بسته را برگرداند و گوشی موبایلش را از کیف درآورد: «ایناهاش، این شمارهی کارخونهش. من الان زنگ میزنم، مطالبه میکنم برا پولی که از جیب رفته و پفکی که شوره..»
رویم را سمتش گرداندم و پوزخند زدم: «معصومه، ول کن تو رو خدا!»
همانطور نشسته، کج شدم سمت خانم دهه شصتی که شالش را روی یقهی باز مانتویش کشیده بود و به مکالمهی شوخی ما نگاه میکرد: «این دوستم خیلی حوصله داره. هر جا کم و کاستی میبینه، فوری زنگ میزنه. به قول خودش باید مطالبه کنه. میگه من اگر از مسئولا نخوام، بعد بگم چرا فلان کار نشد که نمیشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خانم دهه چهلی که همسن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما میگی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟»
معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چیتوز و پیام گذاشتن برایشان بود.
- ممم، من نمیگم به کی رأی بدید. من میگم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید.
دستی روی سر نوهی ده سالهی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همهی مناظرهها رو نگاه میکنه.»
معصومهسادات، خانمی که مژههای کاشتهاش، چندین بار دستمایهی شروع بحث و شوخیام با او شده بود را تشویق میکرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام میگذاشت.
به همدیگر نگاه کردیم و از خانمها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آیندهی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم.
مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم مینشستید، خوش گذشت بهمون.»
دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.»
کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانهام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چیتوز به پیام اون خانم جواب بده.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من: «مَهدی پاشو بریم بیرون.»
مَهدی ۵ونیم ساله: «اول بگو کجا میریم تا ببینم دوست دارم بیام یا نه!»😏
من: «تو برات زوده از الان اینقدر استقلال!»😒
مَهدی، با یک نگاه سنگین: «مامان! من طرفدار پیروزی هستم، نه استقلال!!»
😁😂
#حدیث_حاجیزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنبالهدار جان و جهان، که چند هفته، «شنبهها و سهشنبهه
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
چقدر پیام توضیحی داستان معصومیت از دست رفته منقلبم کرد.
تمام ایرادهایی که توی این مدت توی دلم میگرفتم که
وای چقدر صفر و صد، چقدر یک طرفه!! آب شد و رفت و خجالتزده شدم...
به خصوص وقتی فهمیدم خواهرشوهر بودند...آفرین گفتم به این صداقت و ترجیح دادن ارزشها به خلق یک داستان جذاب...
امیدوارم موفق باشند.
#مهتاب_تفضلی
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفح
پنجشنبه بچهخواهرم به دنیا آمد. با دختر سهساله و پسر پنجسالهام رفتیم بیمارستان، دیدن نینی. با ذوق نگاهش کردیم و فرزندانم دست و پای بچه را بوسیدند و بوییدند.
دیروز که از بیمارستان مرخص شد، دوباره برای دیدنش به منزلشان رفتیم. وقتی درِ اتاق نینی باز شد، بچهها به سمتش پرواز کردند. یکمرتبه دیدم پسرم دگرگون شد. لبهایش لرزید و زیرلب گفت:«صورتِش.»
نگاه کردم. برای بچه، مرغی قربانی کرده و خونش را به پیشانی او مالیده بودند. در نگاه اول بنظر میآمد صورت بچه زخمی است. آب دهانم را قورت دادم و برای پسرکم توضیح دادم که نینی حالش خوب است. اشکی از گوشه چشمش چکید. رفت و دوزانو گوشهی اتاق نشست.
حال من هم خراب شد. توی ذهن آشفتهام تصاویر پیچ و تاب میخورد؛ یک قطره خون خشکیده روی صورت سالم نوزاد...
صورت زخمی نوزاد...
بچهی خونی...
زخم...
سوختگی...
رفح...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#راهنمای_زنده_ماندن_با_گیاهان_آپارتمانی
روی پنجه بلند شدم تا از دریچهی در، محمد را توی کلاس کاردرمانی ببینم. حق با مربیاش بود. قرار و همکاری نداشت. با هر جیغ پسرم انگار کسی به درخت امیدم تبر میزد.
همیشه از پسرفت میترسیدم، مثل باغبانی که از آفت بترسد. اما حالا داشتم آن واژه را از دریچهی اتاق مؤسسهی توانبخشی دید میزدم؛ بیآنکه توان مواجهه با آن را داشته باشم. کارت را به منشی دادم و با دستهایم صورتم را پوشاندم. هنوز توی جنگل افکارم داشتم از حیوان وحشی پسرفت فرار میکردم. با صدای منشی به خودم آمدم «قیمت کلاسا بالا رفتن. هر ۴۵ دقیقه، ۴۰۰ تومن شده.» کارت را پس گرفتم و زیر لب خدابیامرزی حوالهی سید رئیسی کردم که حدأقل اتیسم را زیر مجموعهی بیماریهای صعبالعلاج گذاشت تا دولت، بازپرداخت هفتاد درصد فاکتورهای درمان را تقبل کند. خودم هم تا ماه پیشْ که برایمان سی میلیون واریز کردند، باورم نمیشد.
از موسسه مستقیم آمدم خانهی «عزیز». وقتی رفتم بالای سر گلدان «فیکوس آلاستیکا» حرف دایی یادم آمد. با عصبانیت داد زدم: «صدای پای ما خوشالحان نبود براتون که همینطور سبز سبز برگاتون میریزه؟»
ژنوم خاندان مادریام که از سنگ هم چیزی میرویانند، اصلا به من نرسیده و دستم به گل و گیاه نمیرود. یا بهتر است همینجا اعتراف کنم؛ جانسختترین کاکتوس هم زیر دستم دوام نمیآورد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچه که بودم مادربزرگم با گلدانهایش حرف میزد. جوری روی خاک باغچه دست میکشید، انگار دارد نوازشش میکند. حتی یکبار دیدیم با یکی از درختها دعوایش شد. کارد بزرگ و محکمی برداشت و جوری که مادری بچهاش را میزند ولی حواسش هست دردش نیاید، آن را به تنهاش کوبید. «اگه امسال هم گل ندی، سال دیگه قطعت میکنم. از قد و قوارهت خجالت بکش! سی و دو سالت شده!» بعد هم به قهر، دمپاییهایش را کشید روی موزاییکهای تازهی مرطوب حیاط و سمت خانه رفت. به پلهها نرسیده، برگشت سمت درخت نارنج، غمگین ولی امیدوار تهدید کرد «فقط تا اردیبهشت وقت داری.»
اگر مکالمهی فانتزیاش آنقدر پر حس و صادقانه نبود حتماً غش غش میخندیدم.
داییام روزی دوبار به گلخانهای که روی پشتبام ساخته سر میزند. یک روز همینطور که به برگهای پهن «دیفن باخیا» افشانه میزد، گفت: «گیاه با صدای پای آدم رشد میکنه»
حالا مادربزرگم مسافرت بود و لحظهی آخر با گرفتنِ تعهدِ «جون تو و جون گلدونا»، کلید خانه را گذاشت توی مشتم. آن روز ششمین برگ هم ریخت. گیاه بیچاره رسماً داشت کچل میشد. صدای پاهای خستهی من حتماً گوشنواز نبوده برای این سبزهرویان امانتی؛ با آن اسمهای عجیب و بدتلفظشان!
هم عجز در نگهداری این جواهرات یشمی مادربزرگ، هم مشت کوبیدنهای پسرم پشت درِ قفلشدهی اتاق، داشت اشکم را در میآورد. بعد از ده روز آبیاری، جدی جدی داشتم با گلها حرف میزدم. «اصلا چرا «عزیز» باید شما رو به من بسپره؟ اونکه میدونه من بچه اتیستیک دارم. میدونه محمد بیاد اینجا کل خونه رو بهم میریزه. آخه این چه توقعیه از من؟» برگ پهن و درشت و لجنی رنگ فیکوس را از روی زمین برداشتم: «محض رضای خدا گلم که نمیدین. برا چی نگهتون میدارن اصلا؟؟» دست محمد را کشیدم و با دعوا مرافعه به خانه بردمش. جوری از دستش کلافه بودم که انگار در توقف پیشرفتش حتما مقصر است.
پسفردا که آمدم اوضاع بدتر شد. یک برگ «پتوس» و یک رشتهی بلند «دم روباهی» و یک قلمهی کامل از «شمعدانی»ها زرد شده بودند. محمد پشت در گریه میکرد. از گلدانها عکس گرفتم و برای دایی فرستادم. نوشتم: «دارم گند میزنم. کمک!» در را که باز کردم محمد پرید توی بغلم.
فردا عصر دایی با حالت پرستاری بالای سر مریض، بالای سر گلدانها بود. بعد از چند ثانیه خیلی عادی پرسید: «خب چی شده؟»
با چشمهای گردشده گفتم: «مجموعاً ده تا برگ زرد داریم! شمعدونیا تا حالا باید گل میدادن، ندادن!! این فیکوسم که داره خودکشی میکنه فعلاً!!!»
دایی خندید. پنجره را باز کرد. انگشت توی خاکهایشان زد. «فیکوس آلاستیکا» را روی استند «سنسوریا» که نورگیرتر بود، گذاشت. دست کرد لای «پتوس» و برگ زردش را گرفت؛ بعد سریع و راحت کند: «زرد شده که شده. جداش کن. اینطوری بخوای وسواس به خرج بدی که خودت زودتر زرد میشی دختر!»
صدای محمد از پشت در آمد. چهرهی دایی توی هم رفت: «این بچه رو گذاشتی تو اتاق؟!»
رفت دست محمد را گرفت و آورد: «میای با هم آب بدیم محمد؟»
دور ایستادم. محمد با ذوق آبپاش بنفش کوچک را از آب پر میکرد و با دقت کودکانهای گلها را آب میداد. خودم را شماتت کردم که چرا به ذهن خودم نرسیده بود. دایی کلاهش را سر کرد تا برود. «شمعدونی به استرس حساسه. به گلدون کوچیک و جای تنگ هم. آبم بیشتر و با حوصلهتر بهشون بده.»
دایی رفت توی حیاط تا دستهای خودش و محمد را بشوید. با تردید دست کردم توی گلدان «گیاه عنکبوتی». زیر برگهای پرپشتش کلی برگ زرد بود. اولین برگ زرد را که چیدم حس عجیبی داشت. دستم لای برگها و خاک تر، میچرخید. وقتی آن رشتههای خشک و پلاسیده را از گلدان میگرفتم، حس میکردم او هم از من چیزی میگرفت. چیزی از جنس اضطراب، اندوه، تاریکی.
وقتی کار هرس تمام شد، خندهی پهن بیدلیلی روی لبم آمده بود و نمیرفت. عقب رفتم و نگاهشان کردم. حالا راز جنگل کوچک خانه عزیز را میدانستم؛ که چرا و چطور همیشه باطراوت است. صدای قهقههی محمد از توی حیاط میآمد. کنار پنجره که آمدم، نسیمی وزید و بوی بهارنارنج، اتاق را شیراز کرد. باغچه را از بالا دیدم. درخت، پر از شکوفههای ترد و سفید بود. آرام آمدم پایین.
دایی خداحافظیکنان گفت: «آلوئهورا و حُسن یوسف پر از پاجوش بودن. خیلی هم گند نزدی. خوشبین باش!»
گل شمعدانیام را بغل کردم و سمت درخت بردم. محمد از لای شاخههای بالایی نارنج، برایم گلی چید و توی دستهایم گذاشت.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عید_الله_الأکبر
#اَلحَمدُلِلّهِ_الّذی_جَعَلَنا_مِنَ_المُتَمَسِّکینَ_بِوِلایتِ_أميرِالمُؤمِنین
قَالَ أميرُ المُؤمِنین عَلی عَلیهِ السّلام: «إِنَّهُ لَا یَستَکمِلُ أَحَدٌ الإِیمَانَ حَتَّی یَعرِفَنِی کُنهَ مَعرِفَتِی بِالنُّورَانِیَّةِ، فَإِذَا عَرَفَنِی بِهَذِهِ المَعرِفَةِ فَقَدِ امتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ لِلإِیمَانِ وَ شَرَحَ صَدرَهُ لِلإِسلَامِ وَ صَارَ عَارِفًا مُستَبصِرًا، وَ مَن قَصَّرَ عَن مَعرِفَةِ ذَلِکَ فَهُوَ شَاکُّ وَ مَرتَابٌ»
هيچ کس ايمان را به حدّ کمال خويش نمیرساند تا آنکه مرا به عمق معرفتم بشناسد. پس آنگاه که مرا به اين معرفت شناخت، هر آينه خداوند قلب او را با ايمان آزموده، سينهاش را برای اسلام گشاده ساخته و عارفی روشنبين گرديده است و هر کس که از شناخت آن کوتاهی نمود و به آن نرسيد، شککننده و ترديدگر است...
#حدیث_معرفت_به_نورانیّت
جانی و جهانی؛ 🌻
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#بدبخت
پسر دو سالهام را مثل گونی برنج انداختهام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش را به پایین پرتاب نکند. دخترم در پشت سر با گریه راه میرود و طوری که همه پارک بشنوند جیغ میکشد که بدترین مادر دنیایم. محمد رسما خودش را روی زمین میکشد تا از پارک بیرون نرویم. نگاهم را از نگاه مادرها و بچههایشان نمیدزدم. از قضاوتشان معذب نیستم چون آنها که نمیدانند وقت قرص محمد دارد دیر میشود و پسر کوچکم پوشکش نم داده و دخترم در آستانه سرماخورگی است. میدانستم هر ساعتی که پایان وقت پارک را اعلام میکردم، اوضاع تغییری نمیکرد، و کاملا برای مواجهه با این بدخلقیها آماده بودم.
خانمی جلو میآید تا به نمایندگی یونیسف و انجمن حمایت از کودکان تحت خشونت خانگی و احتمالا وجدان بیدار تمام مادران پارک، محمد را از روی کفپوش تاتامی بلند کند. سریع میگویم: «دست بهش نزنید. اتیسم داره. به لمس حساسه» گوشه همه ابروهایی که از خشم بالا رفتهاند از سر دلسوزی سرپایینی میشوند و چروک ریزی میافتد زیر چشمهای زن. صورتش یک «آخِی» مجسّم است؛ اگر لبخندم نبود الان دیگر بنظرش کاملا واجدالشرایط کلمه «بدبخت» بودم. «خب شماها که وضعیتتون اینه چرا تند تند بچه میارید؟!»
وضعیتم؟ یعنی نقص فرزندم؟ سمت صدا برمیگردم. زن با پوششی زننده و حالت زنندهتری روی نمیکت نشسته است. ناخنهای بنفش و بلند و نوک تیزی دارد؛ که اگر روزی بخواهد به گوشه چشم عفونی کودکی پماد جنتامایسین بزند، باید احتمال کوری را هم در نظر گرفت.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چشمهایش حریص تنشاند. کاملا واضح بود منی که در «این وضعیت»ام با کسی که در «آن وضعیت» است، نباید همکلام شوم. اما مغز حاضر جوابم یکهو این جمله را از توی دهانم سمت زن پرتاب میکند:
«حیوونان که فقط برای بقا و ارضای غریزه زاد و ولد میکنن. آدما هدفای دیگهای هم دارن.»
صدایش مثل سوت میکروفن توی گوشم زنگ میزند: «دِ آخه بدبخت...» صدای بلند تلفن همراهم ادامه حرفش را به گوشم نمیرساند. به صفحه گوشی نگاه میکنم و لبخند میزنم. آهنگی که بلندی و ریتم کلماتش همه را متعجب کرده، فضای متشنج چند لحظه قبل را مثل رودی که سنگی را با خود میبرد، از من و آدمهای اطرافم دور میکند. همسرم است. میگوید دم پارک است، اما پیدایمان نمیکند...
توی آیات و روایات کلمه «بدبخت» را جستجو میکنم. پشت در اتاق کاردرمانی نشستهام و دارم از تنها اوقات متمرکز و آرامی که در طول هفته دارم برای پیدا کردن معنای روایی «شَقی» استفاده میکنم. متعجبانه به داستان کشتن شتر صالح، بدست قوم ثمود رسیدهام. که ذبحکننده را «أشقی الأولین» دانستهاند. هنوز مصداق «أشقی الاخرین» را نخواندهام، که پیامک واریز پول روی صفحه میآید. پدرشوهرم هشتصد تومنی که کم داشتم را به حسابم ریخته است. سمت میز منشی که میروم سرایدار جایش نشسته است و توضیح میدهد که منشی بیرون رفته و او کارتها میکشد. میپرسد: «امروز چندتا کلاس داشتین؟ چقدر بکشم؟» با انگشتم روی میز میزنم و میگویم: «چهارتا کلاس. یک میلیون و دویست.» آهی میکشد که صادقانه و غمگین است. انگار یاد تمام بدهکاریهایش میافتد. باورش نمیشود که چهارشنبه هر هفتهای که مرا پشت این درها دیده، این مبلغ را کارت کشیدهام. با حالت محزونی میگوید: «ما بدبخت بیچارهها، پولمون واقعا بیارزشه.» اینبار هم بدون آنکه از من بپرسند احساس بدبختی دارم یا نه، روی پرونده زندگیام مهرش را کوبیدند. اینقدر اندوهبار به کارتخوان زل زده تا کاغذ رسید را بیرون بدهد، که به صرافت میافتم دلداریاش بدهم. مردّدم. آخر افغانستانی است و میترسم با نصیحت کردنش این مایی که از من و خودش درست کرده را مخدوش کنم. دارم به یک مای بزرگتر و نشکنتر فکری میکنم که گوشیام زنگ میخورد. صدایش توی اتاق انتظار کوچک موسسه توانبخشی میپیچد و مثل مابقی مکانهای عمومی دیگر، سرها را به سمتم برمیگرداند. سر سرایدار بالا میآید. چشمهایش لبخند میزنند. پدرشوهرم است. میخواهد مطمئن شود کم و کسری دیگری ندارم...
«أشقی الاخرین میدونی کیه؟ إبن ملجم مرادی! کسی که قلبش از محبت امیرالمومنین خالی باشه حتما خیلی بدبخته.» خواهرم دارد بچهاش را روی پا میخواباند و آرام حرف میزند. «بگو اشقی الاشقیا! میگن تا همین پنجاه شصت سال پیش، روز ضربت خوردن حضرت امیر تا هفت روز سر قبر اون ملعون آتیش روشن میکردن.» دخترش نق و نوقی میکند. حرکت پاهای خواهرم تندتر میشوند و کلماتش تبدیل به تکرار مداوم پیشپیش. کنارش دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم.
توی دلم صادقانه دنبال بدبختی میگردم تا پرونده جستجو درباره شقاوت را ببندم، بلکه بتوانم پروژه قبلیام را ادامه دهم؛ یعنی کند و کاو نتْ به دنبال پیشرفتهای طب سنتی درباره اُتیسم. تمام لحظات سخت سال ۱۴۰۲ را تک تک توی خاطرم میآورم. خیره میشوم به خودم؛ که دارم ظرف شکستهای را، غذای بالا آوردهای را، نجاست مهوّعی را از روی زمین جمع میکنم. خسته و کلافه و غمگین و دستتنها و ترسیده و نگران و گریان هستم، اما بدبخت نه. صدای گنگ گوشیام از توی کیف بلند میشود. سریع نیمخیز میشوم تا صدا، بچه را بیدار نکند. خواهرم دستم را میگیرد: «ولش کن، بذار بخونه!»
واژهها از توی کیف، ریتمیک و شاد و خوشبخت میریزند توی اتاق: «الحَمدُلله الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتمَسِّکین بِولایَةِ أمیرالمُؤمِنین.»
از هرکسی که پشت خط است ممنونم. که با صدای تماسش، بزرگترین داراییام را به یادم میآورد و قلبم را از شعف به تپش میاندازد. دل از لحظات خوشآهنگ میکَنم و گوشی را از توی کیف بیرون میآورم. اسمش همراه با استیکر قلب قرمز و بزرگی روی صفحه افتاده. پدرم است.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تسلیت_سوری
#دریافتهای_تازهای_از_وطن
اولینبار که دیدمش، چهرهاش حال و هوای دختران لبنانی را داشت، فامیلیاش مصری بود و بعدتر متوجه شدم چندسالی میشود که برای تحصیل از سوریه به ایران آمده، همینجا با یک جوان هموطنش ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده.
تابحال دل نکردم که بپرسم ضربات مهلک جنگ و ناامنی، چند شاخه از شجرهنامهی خانوادگیشان را شکسته یا قلع و قمع کرده، ولی مطمئنم طعم تلخش را هنوز زیر زبان دارد.
پیامکش که به دستم رسید، انگار چند کیلو از سنگینی بار غم روی قلبم را مهربانانه برداشت و خواهرانه خواست باهم این بار را به دوش بکشیم.
فکر نمیکردم چنین پیامی را از کسی غیر از هموطن بتوان دریافت کرد؛ آنهم بعد از بدعت عجیب چندسال اخیر از کسانی که توی همهی فرمهای زندگیشان، جای خالی جلوی ملیّت را با کلمه ایرانی پر کردهاند. کسانی که برای شادی از باخت تیم ملی و غم بُردشان، گوی سبقت را از دشمنان این آب و خاک ربودهاند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
الحق که موریانهای بجز رسانه نمیتوانست انسان را اینطور از هویت دینی و بعدتر هویت ملی تهی کند و جز پوستهای بیوزن و بیهویت از او بر زمین باقی بگذارد! آنقدر که وزش هر نسیم او را با خود ببرد به جایی نامعلوم، تندباد حوادث که بماند...
چقدر دور بودند از من، آنهایی که به رسم عرب جاهلی، تنشان را بیپروا به تماشا کشاندند، برای شادی کشته شدن هموطنی...
پیامک روعه، علاوه بر بار روی دوش قلبم، مرزهای «وطن» را هم در ذهنم جابجا کرد. گویی مرزهای عارضی زمینی، در این نفسهای به شماره افتادهی زمان، کمکم از اعتبار ساقط میشوند و جایشان را به مرزهایی فرازمینی و فراملیّتی میدهند.
حالا فریاد عدالتخواهی و حقطلبی، بذر محبتی در دل روعه نسبت به مسئولان حقیقی این نظام و انقلاب کاشته که جوانهاش را روی صفحه روشن توی دستم به تماشا نشستهام.
خانم دکتر داروساز چندماه دیگر به همراه همسر فوق تخصص و فرزندانش راهی سوریه میشوند تا به قول خودش کشورشان را دوباره با دستهای خودشان بسازند، ولی تا طلوع صبح ظهور او را هموطنم میدانم.
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_موسَی_بنِ_جَعفَر
نشسته بودیم دورش برایمان حرف میزد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب...
امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کردهای؟ میخواست علف بخورد، خسته شده بود، برمیگردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمتهای عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمتهایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_محاق
جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جوان_دوران_انقلاب
بعد از نماز، از گوشهی مسجد بلند شد و با دوست و آشناهایش سلام علیک گرم میکرد.
چروکهای دور چشم و پشت لبش، گذراندن روزهای جوانیاش را نشان میداد.
از بین جمعیت، گلچین میکرد و حتما با آنهایی که ارتباط بیشتری داشت، سر بحث را باز میکرد.
در فاصله ۲-۳ متری هر فردی که مخاطبش بود، بلند و پر انرژی سلام میداد. از صف آخر که من نشسته بودم، جملهی اول هم شنیده میشد:
- به کی رای میدی؟؟
با رویِ خوش و اقتدارِ خانوم مدیرهای محبوب، این سوال را میپرسید.
بعد ازین سوال، در یک قدمی فرد قرار میگرفت. دست لاغر و چروکیده با رگهای برجستهاش را از روی محبت، از لای چادر طرحدارش بیرون میآورد و پشت فرد قرار میداد.
برای بعضیها لازم بود دو سه جملهای بیشتر توضیح بدهد. دستش را از پشت او برمیداشت و برای تأکید بیشتر در هوا تکان میداد.
و بعد خداحافظی گرمی میکرد که شنیده میشد. از مسجد که خارج شد، تا محو شدن از قاب درب ورودی دنبالش کردم.
تن نحیف و قد خمیدهاش هم باعث نشده بود دست از ارزشها و وظیفهاش بردارد.
نگاهی به عملکرد خودم انداختم و توی دلم گفتم «بازم به جوونهای دوران انقلاب...»
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پسته_ی_خندون
#بچه_شیشه
امیرحسین گفت: «من بچه شیشه هستم!»
گفتم: «چرا؟!»
و توی ذهنم با خودم میگفتم «آره پسرم، جنست که خرده شیشه داره...»
و البته داشتم کلی فکر و تحلیل میکردم که چرا به چنین کشفی رسیده؟
تا اینکه کاشف به عمل اومد شعر من بچه شیعه هستم رو توی کلاس شنیده.
حتی بخش کوچکی از شعر را هم حفظ شده بود🥰
قبلا تلاش کرده بودم که اینطور چیزها را توی خانه پخش کنم تا به گوششان بخورد و کم کم ملکهی ذهنشان شود ولی اقبالی نشان نداده بود و معمولا خودش قطع می کرد.
حالا تأثیرات اولین تجربهی کلاس با حاجآقاها در مسجد رو میدیدم...
#میرزایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فاتحه_فقرا_فاتحه_اغنیا
دو روز بود مغزم خواهش و تمنا میکرد که برای جگر گوشههای شهیدمان حلوا بپزم. اما خدای شهیدان، شاهد است که دل و دماغ و باقیِ تَنم تعطیل بود. عروسکِ دخترکهای دوساله بودم که دست و چشم و لِنگشان کنده شده و علیل و عاجز، گوشهای افتادهاند. جانی که جمع میکرد و وصل میکرد و حرکت میداد، گم شده بود.
حلوایش مهم نبود. توی چشم در و همسایه، نمایش دلبستگیاش به رئیسجمهور مظلوم و جمهوری اسلامی و شهدا مهم بود. بالاخره برای منِ بیتریبونِ بیعرضه، برنامهی تجدید میثاقی بود. معلومات من در حوزه ارتباطات، صفر است. اما به مرحمت عصر رسانه، خود معلومات، قایِم یقهی ملت را چسبیدهاند. گُله به گُله، توی عطاری و زیر پَرِ قالی و پشت ماشین باری نوشتهاند «رسانه همان پیام است». من، از وسط کار، این چهار کلامش را حفظ شدهام.
الان نمیفهمم با خطکش مکلوهان خدابیامرز، حلوای خالی کفایت است یا حلوایی که مطلب و کلیشه دارد یا هر دو مدل را به پیامرسانی قبول داریم و چشم مایند؟ من که حیفم میآید لوح نانوشتهی حلوا را مفت ببازم و مردم نازنین را بدون شرح و پند رها کنم. تازه، ملت از کجا باید بدانند که مثلا این یکی ربطی به فک و فامیل خدابیامرزم ندارد؟!
بعدازظهر، خبرش را به پسر کوچکم دادم تا مجبورم کند. خبر دلانگیزی به او بدهی، غلامش میشود و روزگارت را سیاه میکند. دور از جان مثل مرگ، میچسبد تهِ سَرَت. عمراً مَفرّ و چارهای نداری. همهی ظرفیتهای وجودیاش را بسیج میکند تا به مرادش برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«شروع کن»، «پاشو دیگه»، «گشنهمه»، «دیر شد»، «قابلمه آوُردم»، «گازو روشن کردم»، «قابلمه رو آب کردم»، «یالا دیگه»، «پس بریم حلوا بخریم» و ...
وِلَم نکرد. آمد و رفت و نالید و شورید تا جاکَن شدم.
شهد خاموش را مشتاق و مصمم به هم میزد؛ مثل حلیم. دماغش پشت لبهی قابلمه در کمین بود. عطر هل و گلاب و زعفران را همان دَمِ پرواز، شکار میکرد و نَشئه میشد.
در حِیث و بِیثِ تفت دادن آرد و مدیریت فاصلهی شهد و شکارچی، فکرهایم را زیر و رو میکردم تا جملهی وصفالحالی برای روی حلوا پیدا کنم.
اول، «نثار روح مطهر شهدای خدمت» جرقه زد. راضی بودم. دو دقیقه بعد دیدم ناقص است. معقولش این بود که یک «فاتحةَ مع الصّلوات» بچسبانم تَنگش. اما آخر، روی حلوا؟! اینبار، هم نچسب میشد، هم شعور همسایهها در مَظانّ توهین بود. گنجشکها و گربهها هم میدانند که حلوا را برای فاتحه، درِ خانه میآورند. شعر و غزل هم که خیلی فانتزی و شکمسیرانه بود.
آردها خردلی شده بودند. جلوی دل خرابم از این صغری کبریهای پرت و پلا خجالت کشیدم.
پسرم عین گماشتهها یکبند میپرسید «آماده شد؟». داشتم فکر میکردم اینبار جوابش را ندهم که خود «شهدای خدمتِ» خالی، به چشمم آمد. پسندیدم. ترکیب گویای بیهیاهویی بود. روغن را اضافه کردم. صحنه، تیره و براق شد. کاش آردهای غوطهور در روغن، منظرهی پایانی حلواها بود. بکر و بدیع است. وقت و حوصلهی کلیشهسازی با کاغذ را نداشتم. تصمیم گرفتم این دو کلمهی نجیب را با خلالدندان روی حلوا حکاکی کنم. دو نفری شهد را روی آرد ریختیم. نفهمیدم کدامشان خبر را به آن یکی داد. قیامت کردند. آرد و شهد به سر و سینه میکوفتند. وسط شیون و لابهشان، صدایم را بلند کردم:
- پسرا موقع پخش حلوا باید بیاین کمَکم.
پسر بزرگترم چسب و کاغذش را رها کرد و خودش را رساند:
- مگه مال خودمون نیست؟!
- خیراته مادر. خیراتِ شهیدای هلیکوپتره.
وا رفت. بغض ریزی هم آمد که ردّش کرد. یعنی با خشم، تعویضش کرد. فهمیدم.
- بعد از چند وقت حلوا پختی، حالا میخوای بِدیش همسایهها؟ دیگه چیزی گیر ما نمیاد.
گماشته هم شوکّه شد. درجا زد زیر گریه. برعکسِ برادرش اصلاً از گریه برای شکم اِبایی نداشت. خط و نشان هم کشید و بنا کرد به هوچیگَری. هنگامهای شد.
سرِ ماهیتابه را گذاشتم. دودَستی بَرَش داشتم و به راست و چپ تکانهای پُرزور دادم. فریاد تاپ و توپِ مشت و لگدها بلند شد. ملاط زبانبسته!
بُهتَم زد. یعنی نمیدانستند؟! یعنی منِ بیهوش، خبرِ به این لازمی را به این عالیجنابان نداده بودم؟! فیلم را عقب بردم. بله. انگار نگفته بودم. اولش که خودم را کِشان کِشان پای ماهیتابه رسانده بودم. بعد هم که دل و دینم رفته بود پیِ تیتر.
- من که نگفتم شما نباید بخورین. اصلاً اولِش به شما میدم.
کوچکتره با چشمان معترضِ کسی که مِلک اُکازیونی را از چنگش در آورده باشند، غرّید:
- نه! نه! ما میخوایم همّهی همّشو بُخوریم. میخوایم مال هیچکس نباشه.
و بعد از چند ثانیه که اشکهایش غلتید، تاکید کرد:
- مامان! به همسایهها خوراکی بده خب. کیک بده. حلوا نده. خودشون برن حلوا درُس کنن. تو موبایل نوشته که!
اینها چکیدهی قابل پخش آبرومندانهای از نطق جنجالی و فرمایشات منشوریِ وِی بود.
- مامان! به جون آقای رئیسی بذار ما زیاد بخوریم! هر قدر دلمون خواست بخوریم.
حقا که بزرگی به عقل است. نوکر آقای رئیسی هم بودم. شمشیر و سپر انداختم. نقطهزن بود. پسر بزرگم همیشه سادهتر از این حرفها بود.
حلوا، هلاک و کوفته، گوشهی رینگ ماهیتابه افتاده بود. دو تا پیشدستی برداشتم که برایشان ظرف کنم. کوچکه مثل برق از دستم قاپید و هر دو را به کابینت برگرداند. عوضش دو تا کاسه آورد. ماستخوری و سوپخوری نهها. آبگوشتخوری! فاتح و پراُبُهت کفگیر را زد زیر حلوا و قُلنبه قلنبه کاسهها را پر کرد. در تاریخِ تمام مللِ حلواپَز، صاحبعزایی پیدا میشود که حلوا توی کاسه ریخته باشد؟! البته به استثنای قَلَندَران و مجانین.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
پسرها در برابر چشمهای مأیوس و متأسف من مثل قحطیزدهها تا خِرتلاق خوردند و رستگار شدند. با حرص و غیظ، تذکر دادم که فاتحه یادشان نرود.
با کامی چرب و شیرین و با قلبی مطمئن، بلندبلند و از عمق رضا و رغبت، حمد و قلهوالله خواندند.
قاعدتاً باید از همسایهْ بغلی شروع میکردم و همینطور به ترتیب، بعد از درِ سوم، بیهیجان و بیاتفاق برمیگشتم. یا سراغ سه تایِ محتاجتر میرفتم. اما من سه تایِ مبهمی را نشان کردم.
حال و احوال دست به سینه و صورت خندان، نهایتِ ارتباطمان با همسایهها بود.
همین سندرم بیهمهچیزِ همسایهگریزی، همسایهنشناسی. صمیمیتی بینمان نیست. به وجَنات آن سهتایی که گزینش کردم، میخورْد که انقلابی نباشند. فقط میخورد. یا اقلّاً صنمی با جمهوری اسلامی نداشته باشند. از قضا دست هرسهشان هم به دهنشان میرسید.
اما امان از رسالَتَم.
چشمهایشان را تصور کردم که بعد از تشکر، نگاه معناداری به من یا دستکم به بشقاب میکنند. در را که بستند تنهایی یا با اهالی خانه، کَمِ کمَش چند ثانیه به جمهوری اسلامی و منزلتش فکر میکنند.
اما واقعیتِ عالَم این است که خلقالله، بالاتفاق، سخندان و صاحبنظرند و محال است فقط فکر کنند.
اولین دندانهی شینی که با خلالدندان نوشتم، مهلت نداد و یکتنه کل بند و بساط رؤیای حکاکیام را به رگبار بست. تراشههای حلوا مثل قطارِ جوجه اردکهای سربههوا، دنبال خلالدندان به خط میشدند. خروجیِ کار، حلوای سینهسوختهی آبلهرویِ بیواژهای بود. به عقل جنّ هم نمیرسید که یک وقتی، بَشَرِ اَبلهِ نکردهکاری، وسط کویرِ حلوا، زیر سنگ و کلوخها، چیزی نوشته باشد. حلوا را صاف کردم. خلالدندان با قاطعیت، برکنار شد. آخرین شانسم، پودر پسته بود. رفتم سروقتش. اما نه به مهارت خودم ایمان داشتم، نه به مروّت پودر پسته. همان شد. نتیجه، افتضاح بود. ساعت داشت هفت میشد. باید به قراری میرسیدم. در آن اوضاع جبری، فقط یک اختیار آبکی برایم مانده بود: بقیهی گِردیِ حلوا را هم پستهای کنم. کردم و خلاص. حتی مجالی برای چیتان پیتانِ دورش نبود.
روزگارِ غدّار، منِ هپروتی را مجبور کرد حلوا را به پیوست پیام صوتی، تحویلِ گیرنده بدهم و آب شوم. سینیِ بشقابهای سرافکنده را برداشتم و بیرون زدیم.
پای دومم هنوز به زمین کوچه نرسیده بود که با کارگر بنّای خانهی تقریبا روبهرویی چشم تو چشم شدم. خیلی اغراقآمیز. عین فیلمهای هندی. بندهی خدا چمباتمه زده بود و مشغول احداث سراشیبی جلوی پارکینگ بود. اصلا پشتش به ما بود. با تردید و تأنّی جلو رفتم و تعارف کردم.
کاملمَردِ آفتابسوختهی محجوبی بود. او هم با دستکش سیمانی و مردّد برداشت و تشکر یواشی کرد.
- لطفاً فاتحهشو هدیه کنین به ... روح... شهدای هلیکوپتر.
- تو چشمم. تو چشمم.
کف دست سیمانیاش را نزدیک چشمش گرفت و دقیقا همین را گفت.
موقع طلب فاتحه، حلق و حنجرهام منقبض شد. یاد کنفرانسهای کلاسی دانشگاه افتادم. پسر کوچکم منّت را بر من تمام کرد. از روی سیمانهای تازه دوید و حکاکّی حرفهای، توی چشمم فرو رفت. معلوم است که مزدش را دادم و از مرد، معذرت خواستم.
چادر و سینی و دست و پایم را مرتب کردم تا عازم منزل مقصود شویم. دَم زمینْخالیِ کناری، خدا همزمان دو نفر را برایم نازل کرد. یک مرد معتاد خاکستریِ خانهخراب و آنورترش یک خانم روسریْ مشکی با مانتوی آبیِ کاربنی. مرد، چرخدستیِ کَلَنچی داشت و خِنزر پنزر بُنجُل و چرک و چندشناکی را لابهلای پاکتهای حسرت و خماری جابهجا میکرد.
زن، میانسال و قدکوتاه بود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. کسی جز ما را ندید. نزدیکتر آمد و آدرس خیاطیای را پرسید که بلد نبودم. بوی ادویه میداد. دندانهای نامیزان پیش و نیش بالاییاش، زیبایی لبهای موزونش را از سکه انداخت. یکی از حلواها را تعارف کردم. روسریِ بورشدهاش را روی فرق کج موهایش جلو کشید:
- قبول باشه ... من مال این محله نیستم.
و اشاره به ماشینی کرد که توی کوچهی بغل، آن طرف همین زمینخالی پارک کرده بود. ماشین، فرتوت و رنجور بود و رنگپریدگیهای نامنظم و قُرشدگیهای مزمن داشت.
✍ادامه در بخش چهارم؛
✍بخش چهارم؛
- خیرات ناقابل که این حرفارو نداره. لطفا فاتحهشو هدیه کنین به روح رئیسجمهور و همراهاش.
زن، دو، سه ثانیه نگاهم کرد. انگار انتظارش را نداشت.
- چشم. خدا رحمتشون کنه.
و رفت طرف ماشین.
موقع گفتگوی ما، مرد معتاد، چند متری جلوتر رفته بود و حالا مشغول تمیزکاری یک مقوای کَتوکلفت بود. با نوکِ تیز تکهسنگی فضلههای مرغ یا کفتر را میتراشید. نزدیکش که شدیم، ملازمان، خوف کردند و نعره کشیدند و به حیاط خانه گریختند. راستش دل خودم هم لرزید. پشتم به همان کارگر بنّای ته کوچه گرم بود. کل بالاتنهی جثهی جِزغالهی مومیاییاش، چند مَن موی سر و صورت بود. آنهم موی قیچی و حمامندیده! نه چهرهاش درست پیدا بود نه میشد سن و سالش را حدس زد.
من در کانون دیدش بودم اما سرش را بالا نگرفت و محلّم نداد. بشقاب آخر را با احتیاط و بسماللهگویان جلویش گرفتم.
- بفرمایین. خیرات رئیسجمهور شهید و همراهاشونه.
سرش و چشمش را ذرهای تکان نداد. انگار استعمال چشمها قدغن شده باشد. ظرف را گرفت. کنارهی انگشت اشارهاش را موازی ابرو، اول روی لب و بعد روی چشمها و پل بینیاش گذاشت. نکبت و کثافت دست بینوایش در برابر زخمهای هولناک و متعفنش شوخی بود.
میتینگ، تمام شد. سینی را بغل کردم و زدم به چاک.
آقای رئیسی! کار خودتان را کردید؟!
بالاسر ما بودید؟!
خوب مدیر برنامهای هستید. خوب فاتحهی تبلیغ مبلیغ را خواندید!
عزت سرِمان گذاشتید. خوش به اقبالمان که اینقدر به شما نزدیکتر شدهایم.
سایهتان مستدام.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انفعال!
ده روزِ تمام با سمانه، توی روضه قند و پولکی چرخاندهبودیم و استکان جمع کردهبودیم و کلی از دست احترامخانم حرص خورده بودیم که زیادی قند برمیدارد، تا اقاجان دستمزدمان را داد و «راز جنگل» خریدیم.
«راز جنگل» خیلی برایمان عزیز بود. روزی صدبار بازیاش میکردیم و شب ها هم طبق قرار، میگذاشتیم بالای تلویزیون خانومجان. البته من درِ جعبه را با خودم میآوردم و با بغل گرفتنش خوابهای خوب میدیدم!
فاجعه، زمانی اتفاق افتاد که خانوادهی عمو اکبر آمدند اصفهان. رسیده نرسیده، سمانه راز جنگل را گذاشت وسط و همانجا توی ایوان مشغول بازی شدیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زد و امتیاز هادی از همه کمتر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارتها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمیپذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، میاندازد سمت دیوارهی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهرههای رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارتها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد.
سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغجیغو».
زنعمو خودش را انداخت وسط و دستهای هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه میکرد و با اینکه زنعمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمیشد.
من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم میرود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»!
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عید_انتخابات
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.»
خندید و گفت: «به چه مناسبت؟»
گفتم: «عیده دیگه»
گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.»
گفتم: «عید انتخابات»
شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!»
🗳🗳🗳🗳🗳
گفت: «مطمئنی میخوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رایمون مثل هم باشهها!»
گفتم: «این صندوقها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#گفتوگوی_رنگها
میوههای مختصر حیاط را چیدیم. به رنگهای قشنگ و تازه نگاه کردم. به برق روی آلبالوها و آلوچهها. دهانم آب نیفتاد! ذهنم مشوش بود. دلنگران بودم. انگار یک بند به دورم انداخته بودند و میکشیدند...
دیگر نمیتوانستم طاقت بیاورم. باید میرفتم دنبال رنگها و همه را توی یک پالت میریختم و کنار هم جمعشان میکردم.
میوهها، جز آن چند دانه قیسی آبدار که سهم بچهها بود را برداشتم و رفتم سراغ آرایشگاه دو کوچه بالاتر. آرایشگاهی که همیشه شلوغ بود. آنقدر شلوغ که نبش خیابان پر بود از پارکهای دوبل و بساط نقزدنهای رانندهی تازهکار خانهمان را فراهم میکرد.
آرایشگاهی با انواع خدمات؛ کاشت ناخن و فیبروز و اکستنشن و رنگ و مش و اصلاح و خیلی چیزهای دیگری که من حتی اسمشان را هم بلد نیستم و تلفظ کردنشان برایم سخت است.
قلبم عین بمب ساعتی کار میکرد. ارتعاش تپشهای قلبم، پردههای گوشم را میلرزاند.
وسط ظهر بود و سایهای پیدا نمیشد تا از گزند خورشید سوزان در پناهش راه بروم. امتداد جدولها را گرفتم تا به در آرایشگاه رسیدم! پرده را کنار زدم و داخل شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چه جمعیتی!چه قیافه هایی!
اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آبشده در دستِ پسربچهی لجبازی پایین ریخت.
گوشهایم از وور وورِ سشوار و خرتخرتِ سوهانی که بر ناخنهای دخترکی موبلوند کشیده میشد، سوت میکشید. شامهام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد.
بمب ساعتی داشت منفجر میشد.
ناخوداگاه گفتم: «سلام!»
هیچکس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکمتر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجهها را سمتم جلب کند.
گفتم؛ «بفرمایید میوهی تازه!»
اول یکجوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم.
گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...»
یکی یکی جمع شدند.
رنگها کنار هم نشستند. کم کم سر حرفها باز شد. یکی دندانش درد میکرد و نمیتوانست میوهی یخ بخورد. یکی بچهاش بهانه میگرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانهم کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود...
حالا قلممو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگها را میخواست.
از گرانیها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا.
به انگشتهایی که اگر رنگی شود مشکلها کمرنگ میشود. از دندانی که با بیمهی خوب درست میشود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم میشود!
بمب ساعتی خنثی شد!
از پلهها پایین آمدم. پردهی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت.
رنگها حرفها برای گفتن دارند...
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مَعین
اینجا سبزهمیدان است. درست مثل مسیر سبزهمیدان تا مسجد امام پر از صدا شده است خانهمان. هم صداهایی آنی مثل خوردن زنگ درِ خانه و صدای آیفون، یا فریاد «خاله! خاله!»ی پسرم -که در نهایت هم بجای خاله با دخترخالهی مادرش مواجه میشود- هم صدای ممتد ملیحه خانم که دارد یخچال را دستمال میکشد و همینطور که یخچال مرتبا با بوقهای کشدارش اعلام میدارد درِ من را ببندید، او هم قطاری برایم تکرار میکند: «چقدر حیف شد! چه مردی بود! چه جواهری بود! چی از دست دادیم! چی بود!».
دخترش در یک جای دولتی کار میکند. همین چند هفته پیش بود داشتم سینک را برق میانداختم و با دستمالی سفت فشارش میدادم و خشکش میکردم که صدایش از پشت سرم آمد. میگفت دخترش گفته دولت خوب نیست و رئیسش به فکر محرومان نیست… برگشتم دیدم مشغول گرفتن خاک تلویزیون است. توی تلویزیون تصویر رئیسجمهور دیده میشد که اطرافش را مردم روستاهای مازندران گرفتهاند. دستمال را محکمتر به سینک فشار دادم: «من که جز خوبی ازشان ندیدهام ملیحهخانم جان.»
- حالا شماها اینجوری فکر میکنید.
✍ادامه در بخش دوم؛