eitaa logo
جان و جهان
491 دنبال‌کننده
816 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
میم. حاء. میم. دال. خانم جلسه‌ای حروف را مثل یک اسم رمز، مثل یک رازِ مگو ادا می‌کرد. اما ذهن نوجوان من حیران بود که آخر هر بچه‌ای -که نمونه‌اش خود من باشم- می‌داند اسم امام آخرین، محمد است! پس این‌همه اخفاء و اختصار برای چه؟! نگاه غلیظ مادرم، لب گزیدن لاجرمش و موج برداشتن تنش زیر چادر را به جان خریدم و خطاب به سخنران گفتم: «خب اسم امام باقر(ع) و امام جواد(ع) هم، هم‌نام پیامبر(ص) بود، چرا اسم اونا رو کامل بیان می‌کنیم؟» خانم، زنی بود سفیدرو با چشمان روشن گیرا. تیپ و منِشش جوری بود که فکر می‌کردی دوست دارد مسن‌تر بنظر بیاید. حرکت چشم و دستش هماهنگی داشت. کلماتش کاملا منطبق با دریافت و فهم مخاطب. مسلط به فنون سخنوری. اما با سوالم، شاید هم با جسارت بی‌مقدمه‌ام، همان سه ثانیه مکثش شیر فهمم کرد که جا خورده است‌. آن‌جا بود که دستم آمد آن جمله تکراری در داستان ها -ناگهان سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت- یعنی چه. کنجکاوی‌ام شیطنت داشت، اما صداقت کم سن و سالم خلّص بود. اسم، موجزترین و ساده‌ترین و البته اولین مدرک شناسایی آدم‌هاست. خبر از هویت دینی و فرهنگی‌ات می‌دهد و زبانی که با آن پدر و مادرت تکلّم داشته‌اند را اعلام می‌کند. اما در عربی، موضوع اسم حیاتی‌تر و مفصل‌تر است. اسم، نه تنها همه‌ی این‌ها، که یک تاریخچه شخصی، یک بیوگرافی جمع و جور و حتی یک‌جور شرح حال بالینی است؛ با آن همه لقب و کنیه و الزام الصاق اسم پدر به انتهایش. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ حتما چون خیلی اهمیت و معنا و مسمّی دنبال خودش داشته، نام امام باقر(ع)، محمدثانی است. دومین منسوب به نام مبارک محمد بعد از پیامبر، لقب ‌شان هم امین! راستی چرا امام تنها یک کنیه آن هم ابوجعفر دارد؟ دنیای نام‌ها، شگرف و عمیق و فرهنگ به فرهنگ پر از آیین و داستان است، اما من مجذوب نام‌های چهارده معصومم. چهار علی(ع)، دو حسن(ع)، یک جعفر(ع) و موسی(ع) و تنها یک حسین(ع). فما أحلی أسمائکم. چهار محمد؛ که آخرینش به اسم امام زمان(عج) می‌رسد، اما چرا مقطّع و بریده می‌شود؟! خانم سخنران با نگاهی سوالم را به قضاوت گذاشت و رأی به جواب دادنش داد. صدایش را صاف کرد و گفت: «می‌دونی در نحوه شهادت هر سه محمد(ع) قبل از حضرت حجت، تاریخ پر از ابهامه؟ چه کسی به اون‌ها زهر داد؟ چطور داد؟ روایاتی هست که باهاش روضه می‌خونن اما اکثرا ضعیفن و تار.» خطابش به جمعیت برگشت. بنظرش مقدار زمان و احترامی که برای من گذاشته بود کفایت می‌کرد. صدایش یک پله بالاتر رفت: «هم‌نامی و هم‌کنیه بودن امام زمان(ع) با جدش رسول الله(ص)...» صداهای زیر و زنانه، طنین صلواتی با لحن محاوره‌ و بی اعتنا به مخارج حروف عربی، توی اتاق انداختند. جمع، سکته بحث را فراموش کرد. خانم، ادامه داد: «از علائم امام آخرین بوده. و افشای نامش خطر جانی برای حضرت داشت...» جلسه با دعای فرج تمام شد و سریع همهمه‌ای توی سکوت خانم‌ها ریخت. سفره‌ی سبزی پهن شد. نان و پنیر و سبزی و خرما و شله‌زرد. کسی کاسه شله‌زردی دستم داد. نام محمدی که رویش با دارچین نوشته بودند، نظرم را جلب کرد. با انگشت روی حروف نامش شیار دادم. به کاسه نگاه کردم؛ رویش نوشته بود: م/ح/م/د در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آفتاب مهربانی زن چهارشانه عرب چند بار جمله‌اش را تکرار کرد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان می‌آورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمی‌آمد و باز با حرارت و مهر همان جمله‌ها را تکرار می‌کرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکب‌هاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمی‌داشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری می‌شد که حرکت را متوقف کنیم و می‌خواستیم در فرصت باقی‌مانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم. زن وقتی دید متوجه منظورش نمی‌شوم، دست‌هایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل می‌خواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف می‌زده که محمد نه ماهه را از آغوش خسته‌ام بگیرد. لبخند عمیق‌تری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم. می‌دانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایه‌ای را روی سرم احساس کردم. خودش را هم‌قدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره‌ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد، مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جان و جهان ما تویی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_دلی_که_جا_ماند دقیقا نمی‌دانم از چه سالی شوق پیاده‌روی اربعین را در قلبم احساس کردم، سال ۹۲ بود یا ۹۳؟! همین حدودها بود. همان زمانی که از مردهای فامیل می‌شنیدیم: «اونجا جای خانم‌ها نیست». من اما دوستان مجازی‌ای داشتم که این مسیر را رفته بودند، آن هم با بچه!! و با اشتیاق زایدالوصفی از مشّایه می‌گفتند. گذشت و گذشت، و هرسال به نحوی قسمتم نشد که ضریح شش‌گوشه را در روز اربعین، از مکانی نزدیک‌تر زیارت کنم؛ یک سال بارداری، سال بعد فرزندی که به خاطر حساسیت غذایی و محدودیت‌های تغذیه هردوی‌مان سفر رفتن سخت بود. چند سال کار همسر و مرخصی نداشتن، چند سال کرونا، چند سال... اما سخت‌ترین سال برایم هیچ‌کدام از این‌ها نبود. دشوارترینشان، پارسال بود که به خیال خام خودم، همه‌ی کارها را کرده بودم، آماده‌ی آماده. حتی گرفتن گذر موقت پسرها را به روزهای آخر موکول نکردم. اما... چرا گذر حسین نیامد؟! نمی‌دانم. چرا ۱۲ روز در پست مبدأ مانده بود و پست می‌گفت: «اینجا نیست»؟! نمی‌دانم. چرا تا وقتی که همسر از مرز مهران عبور نکرد، گذر موقت از مبدأ تکان نخورد؟! نمی‌دانم. ولی، می‌دانم روزیِ من، رفتن نبود. امتحانم در ماندن بود! در نرفتن! امتحانم، تحمل کردن بهانه‌های پسرکانم بود؛ که «چرا بابا رفت؟ چرا ما رو نبرد؟ چرا صبر نکرد با هم بریم؟!» صبر صبر صبر چیزی که باید تمرین می‌کردم و چقدر کم‌طاقت بودن و تظاهر به صبر سخت است!! ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ این یک سال و سال‌های پیش از آن هم گذشت و هرسال دل بی‌قرار من بی‌قرارتر می‌شود. هرسال نزدیک اربعین، پیام‌های گروه‌های مادرانه را با دلی پرغصه می‌خوانم. پیام‌ها همگی حول این محور است که با حضور بچه‌ها در سنین مختلف چه تمهیداتی برای زیارت بهتر داشته باشیم؟ از کدام مسیرها برویم؟ برای موکب‌دارها چه هدیه‌ای همراهمان ببریم؟ چطور کوله روح را از گوهرهای این سفر پر کنیم؟ و... حالا دیگر ۱۰ سالی از آن موقع که مردهای فامیل می‌گفتند: «اربعین، جای زن و بچه نیست» گذشته و خیلی‌ از مادرها رفته‌اند و یک‌پا متخصص سفر اربعین با بچه شده‌اند! من اما هرسال فقط تماشا می‌کنم، می‌سوزم و می‌سازم و امید دارم سکّان‌دار کشتی نجات، نیم‌نگاهی به اشک‌های مادر و همسری کند که با پای پیاده زیارت اربعین نرفته، اما دلش در مشّایه جا مانده است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام و احترام 🌹 فقط خواستم بابت گروه خوبتون تشکر کنم از شما و دیگر عزیزان همراهتون 🌸 مرور این کانال برام یه عالمه حس های ناب رقم زد 🥹🥹 عالی بود 💗 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
من از آن دو اسمی‌های دلبرم... از آن‌ها که اخلاق، روحیات، نوع سخن‌ گفتن و فکر کردن‌شان به دو مرحله‌ی قبل و بعد از شنیدن اسم‌شان تقسیم می‌شود. وقتی از مادرم علت این اسم‌ها را می‌پرسم، در هر شرایطی که باشد، تکان ملایمی به خودش می‌دهد؛ خاطرات را در دهانش مزه‌مزه می‌کند و گویی شکلاتی را در انتهای لپش جا بدهد با لبخندی شیرین میگوید: «همه چیز از 12سالگیم شروع شد. همان سالی که پدربزرگ خانه‌ی جدید خریده بود. حیاطش خیلی بزرگ بود و ما بیشتر وقت‌مان را کنارحوض فیروزه‌ای رنگش می‌گذراندیم. اولین‌بار اسم انیس را از پشت دیوارِ خانه‌ی همسایه شنیدم. وقتی که همسایه، دخترش را صدا می‌زد. انیس شده بود اسم مورد علاقه‌ام... درحدی که به همه گفته بودم وقتی بزرگ شدم اگر خدا دختری به من بدهد اسمش را انیس خواهم گذاشت. همان لحظه بی‌بی با گزیدن لب، شرم و حیا را به من یادآوری می‌کرد.» روزهای زندگی مادرم یکی‌یکی ورق خورد تا رسید به تولد خواهرم. پیشنهاد محکم مادرم انیس بود و به هیچ اسم دیگری فکر نکرده بود. اما مخالف اصلی عمه‌خانم بودند. اسم یکی‌از کارگرهای خانه‌ی پدربزرگم مونس بود و علت اصلی مخالفت عمه، همین نزدیکی این دو اسم به یکدیگر بود. مادرم بنا به شرایط چاره‌ای جز سکوت نداشت و اسم خواهرم به انتخابِ عمه شد حدیث... هفت سالی گذشت و نوبت به تولد من رسید... این‌بار مادرم محکم‌تر بر سر اسم انیس ایستاده بود. کارمند ثبت‌احوال شناسنامه‌ها را می‌گیرد، نگاه عمیقی می‌کند و بعد نام نوزاد را می‌پرسد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ به‌محض این‌که مادرم اسم مورد علاقه‌اش را از صندوقچه‌ی سینه‌اش بیرون می‌ریزد او می‌پرسد: - هم پدر سید و هم مادر؟ مادرم پاسخ مثبت می‌دهد. - نوشتم فاطمه سادات - گفتم انیس السادات - باورم نمی‌شود، نام انیس را بر فاطمه ترجیح می‌دهید؟ بجز سکوت دیگر هیچ مکالمه‌ای رد و‌ بدل نمی‌شود. از درِ اداره بیرون می‌آیند، اما مادرم قصد کوتاه آمدن ندارد. در شناسنامه فاطمه‌سادات و در خانه انیس. تا بیست‌وسه سالگی انیس بودم. همدمی مهربان... پرانرژی و حساس، احساسی و عاشق نقاشی، شور و هیجانِ خانه... با اولین جلسه‌ی خواستگاری عمر انیس هم به‌سر آمد و نوزاد بیست‌وسه ساله‌ای به نام فاطمه متولد شد. همسرم مصرانه بر روی اسم فاطمه ایستاد، آن‌چنان که گاهی انیس برایم غریبه می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در روزهایی که همهمه‌ی رستخیز عظیم «پیاده‌روی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت می‌کنیم به بیان روایت‌هایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین. 🔸 خرده‌روایت‌های‌تان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید: @azadehrahimi 🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ 🔸 متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیه‌ای دریافت خواهند کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! شماره‌ی پستچی محله را از خانم همسایه گرفتم. به آقای پستچی زنگ زدم، جواب نداد. پیامک دادم و نوشتم «من فلانی‌ام، در سایت دیدم گذرنامه‌ام را آورده بودید و خانه نبوده‌ام. چه کاری باید بکنم؟» جواب پیامم را هم نداد. اما فردا ظهرش زنگ زد و پرسید: «امروز خونه‌این؟ دارم میام سمت خونه‌تون...» تند تند یک لیوان شربت آبلیمو درست کردم و چادر پوشیدم و رفتم دم در. گذرنامه را به دستم داد و گفت: «یادت می‌مونه اگه رفتی کربلا برای منم دعا کنی؟!» جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان! من باید قبل از اذان مغرب به مسجد برسم، اگر دم اذان برسم، نمی‌تونم تکبیر بگم. - مامان! می‌دونی وقتی تکبیر میگم، بین دو نماز، خودم نمازم رو فُرادی می‌خونم مبادا فراموشم بشه؟ - مامان! باید بهم اجازه بدین... از فردا دیگه تا ساعت ده شب نمی‌تونم خونه بیام. باید با بچه‌ها استکان‌ها رو بشوریم، فرش‌های روضه رو جمع کنیم و... - مامان! از فردا صبح ساعت یک ربع به پنج، مسجد زیارت عاشورا داره... اینجا دیگر صدایم درمی‌آید: «خب زیارت عاشورا باشه، نمی‌خوای که دم صبح تنها پاشی بری مسجد؟!! تو تا دم در هم می‌ترسی تنها بری... اون ساعت کوچه خیلی خلوته!!» چشمانش برق می‌زند وقتی می‌گوید: «نه مامان، من به خاطر امام حسین میرم مسجد، مطمئنم که اتفاقی برام نمی‌افته.» نیمه شب با زنگ موبایل از خواب بیدار می‌شوم. موبایل پارساست، کوک کرده که خواب نماند و برای نماز بتواند برود. دیگر مسجد برایش یک پایگاه مهم شده است، تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند مسجد رفتن دم صبحش را ترک کند. می‌داند روزهای آخری‌ست که در این محله هستیم و همین امروز و فردا باید برویم یک محله دیگر. - مامان! نوبت گرفتم که پنج‌شنبه‌ی بعدی، نون و پنیر زیارت عاشورا با ما باشه. تا اون موقع وسایل خونه رو هم چیدید. - مامان! امروز رفتم با نونوایی صحبت کردم، گفته که هر بار فقط بهت ده تا نون بزرگ می‌دم. با علی قرار گذاشتیم چند بار بریم نونوایی. نون‌های فردا صبح رو خودم می‌خرم. ✍ادامه در قسمت دوم؛