جان و جهان
#کودتا کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم ه
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سمانه_بهگام از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000669/تمام-ارتشیها-آن-روز-حس-تحقیرآمیز-بدی-داشتند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد. «شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021014000128/برای-تربیت-فرزند-باید-با-مردت-رفیق-باشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دوست_دارم_در_آینده_مادر_شوم.
وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی میشوم.
اینبار جراحت، شدیدتر از همیشه است.
تنی چاکخورده، که خبر از درگیری شدید میدهد!
دو دستیار ارشد، کنارم نیستند. ناچار میان دو دستیار ناشی قرار میگیرم که از قضا یکیشان مجرم اصلیِ این جنایت فجیع است و صِغر سنیاش، مانعِ تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده است.
جراحی تن خستهی کتاب داستان را آغاز میکنم؛
چسب، قیچی!
یاد کلاس چهارم میافتم و موضوع اولین انشاء؛
دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟
آن سالها که فرزند کمتر، طعمدهندهی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من اینگونه القاء کرده بودند که مادری جبرِ زنانهای است برای بقای نسل و منطق میگوید: «جبر کمتر، زندگی بهتر.»
پس اینگونه آرزو کردم و نوشتم:
«دوست دارم وقتی بزرگ شدم، جراحی موفق باشم که نامم همهی قلههای علمی دنیا را فتح کند.»
به اتاق عمل برمیگردم، جراحت بیش از انتظار است و عمیق...
چسب، قیچی!
این دو دستیار ناشی هم ایستادهاند بالای سرم و دائم پچپچ میکنند، انگار نه انگار یکیشان مجرم است و انگار نه انگارتر که، اینجا اتاق عمل است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم میروم،
انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهتدهی من به سمت تلاش برای قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علومتجربی و ترسی از ازدواج و دوری از آن به عنوان متهم اصلی بازماندن از پیشرفتهای علمی و عملی بود.
زخم آخر را هم بخیه میزنم.
دستیارها دست میزنند و میخندند، انگار نه انگار که اینجا...
از اتاق عمل خارج میشوم و به دو دستیار بزرگتر که از مدرسه بازگشتهاند خبر سلامت بیمارشان را میدهم؛
«تمام تلاشم را کردم، الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت.»
هرچند که هم من میدانم و هم خانوادهی بیمار که این کتاب با این جلدِ پاره و تنِ معلول، دیگر آن کتابِ سابق نمیشود.
یاد آن انشا میافتم و آرزویی که برآورده شد اما نه از طریق قبولی تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم.
حالا من یک مادرم، مادری که فرزندانِ بیشتر، شیرینکنندهی مجاز زندگیاش هستند.
مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستانها و عروسکهای مجروح و زخمی شد، که با این یک تیر، کلی نشان دیگر را هم به هدف نشاند.
مربی مهدِ دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمیام، استاد هنرمند نقاشی دخترم و نویسندهی داستانهای شبانه، پرستاری برای تبهای پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کمتجربه، خیاط زانوهای ریشریش شدهی شلوارها و متخصص اطفال خانوادهام. آشپز رستوران صورتی خانهام و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانهسازیهای کودکانه و فارغالتحصیل دانشگاه مادریام...
من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلیِ موضوع انشاء کلاس چهارم را، جامهی عمل پوشاندم.
حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشستهاند و با احتیاط، تنِ تازه التیامیافتهی کتاب داستانشان را ورق میزنند درحالیکه، دختر کلاس چهارمیام مشغول نوشتن انشاست...
عنوان انشاء:
«دوست دارم در آینده مادر شوم.»
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نه_میزانِ_آن_و_نه_موزونِ_این
خانم جوانی بیحجاب نشسته جلوی امام خمینی. ظاهراً میخواهد تأیید و همدلی امام را بگیرد. راضی و خاطرجمع و امیدوار میگوید: «اینکه من رو به عنوان یه زن پذیرفتین، نشوندهندهی اینه که نهضت ما نهضتی مترقیّه. با وجود این که سعی کردن اونو نهضتی عقبمونده جلوه بِدن. ممکنه بفرمایید که آیا زنای ما باید حتما یه چیزی به اسم حجاب داشته باشن؟ روسری حتماً داشته باشن؟»
طبق معمول، سر سوزنی حجم و لحن صدای امام بالا و پایین نمیشود. معتدل و ملایم، انگار نسیم مُشفق فروردین روی گندمزار. طبق معمول، آدرِنالین با دریغ و حسرت، چشمانتظارِ رخصت این مرد است. طبق معمول چشمهای لاهوتیاش را به جایی میدوزد که هم بازَند و هم کسی را نمیبینند: «اما اینکه شما را پذیرفتم، من شما را نپذیرفتم. شما آمدید. من نمیدانستم که شما میخوایْد بیایْد اینجا که بگید پذیرفتم. اینم دلیل بر این نیست که مترقیست اسلام؛ به مجرد اینکه شما آمدید اینجا دلیل بر این است که اسلام مترقیست. ترقییَم به این نیست که زنها خیال کردند و مردهای ما خیال کردند. ترقی به کمالات انسانی و نفسانی و با اثر بودن اقشار در ملت و در مملکت و اینهاست نه به اینکه سینما بِرَند و دانس بِرَند. این ترقیاتی که محمدرضا برای شما درست کرده شما را به عقب راندهست که ما بعدها باید جبران کنیم اینها را. شماها آزادید در کارهای صحیح، در دانشگاه برید. هر کاری را که صحیح است بکنید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
درجا با صحنه همزادپنداری میکنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجانها جای امام نشانده بودند و حرف حساب امام به عقلم میرسید، دستبهعصاتر میگفتمش. در لفافهتر. کج دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» میدانست. نهضت خودش و بقیهی انقلابیها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم!
اما خب به تدبیر ربالعالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظهکاریهای دراز و کوتاه، منِ دلمرده از منفعتطلبیها و سرگشتهی احتیاطهای آبدوغخیاری و تعارفها و تردیدها در این ملک هیچکارهاَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینیها میچرخانند.
از قضا من شیفتهی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم.
او بیکموکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدتها و ارادههای قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیستویک بهمن پنجاهوهفت وسط حکومتنظامیِ بیرحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریشسفیدان سینهسوخته اخطار میدهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند.
انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد...
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چهل_روز_از_داغ_کرمان_گذشت
#شهیده_فائزه_رحیمی
مدام چهرهاش جلوی چشمانم میخندد.
چهرهای نزدیک و تکراری!
هر چه به ذهنم فشار آوردم، خاطرم پا نداد.
میگویند خادم هیئتهای حسینیهی امام رضا(ع) بوده.
فاطمه سادات میگوید کنار مادرش جلوی در ورودی کمک میکرد. خیلی دیدیمش.
لبخندش عجیب با روح و جانم عجین است. چشمهایی که از پشت شیشههای عینکی ظریف، نشان از شببیداریهای قبل از کنکور و تلاش یک دختر درسخوان پرتلاش را میدهند، برایم غریبه نیستند. دانشجو-معلمی که حتما هنوز بیست سالش هم نشده.
مهم نیست نازپروردهی پدر و مادرت باشی،
توی بهترین دبیرستانهای تهران درس خوانده باشی،
یک عمر آب توی دلت تکان نخورده باشد،
برای روزهای قبل از کنکورت یک عالمه تدبیر کرده باشند. غذاهای فسفردار و مقوی و آبمیوهی طبیعی به خوردت داده باشند!
مهم این است که هیچکدام اینها اسیرت نکرده باشند، حواست را پرت نکرده باشند. مهم این است که به موقع، خیلی آماده خودت را سر قرار رساندهای.
شک ندارم خبر شهادت سردار، دل تو را جور دیگری تکان داده بود که اینقدر بیتاب رفتن شدی!
حتما دلت خیلی روشن بوده برای پرواز، درست مثل چشمهای روشن و بارانی این روزهای مادرت!
#لیلا_سادات_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فطرس_برسان_خبر_به_طوفانزدگان
#کشتی_نجات_را_به_آب_انداختند
اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچهی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر.
شُبَیر به عربی میشود حسین. نوزاد، پسرِ کوچکِ علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود...
💐صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا أباعَبداللهِ الحُسَین💐
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_بر_نی
جانِ جهان ما تویی؛🌹
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حدیث_حُسن_تو_را_نور_میبرد_بر_دوش
#شکوه_نام_تو_را_حور_میبرد_بر_دست
«عبّـاس» را پدر فرمود؛ برای اینکه میخواست شیر دُژم باشی و از بیشه آلالله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگهداری.
«ابوالفضـل» را هم پدر کُنیه بخشید برای اینکه میخواست تو پدر همه خوبیها و برتریها باشی.
من خودم شاهد بودم که پدر علم را به تو نمیآموخت، بلکه علم را چون پرندهای که غذا در دهان جوجهاش میگذارد در کامت میگذاشت.
«سقّـا» را هم او لقب داد؛ در پاسخ به سؤال بهتآلود من اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون، که تو برای آوردن آب به کُنام گرگان رفتهای.
امّا «ماه بنـیهاشـم» را فقط پدر نگفت، هر کس که روی ماه تو را دید گفت...!
💐صَـلَّی اللهُ عَلَیـکَ یابنَ اَمیـرَالموْمِنینْ💐
#سقای_آب_و_ادب
جانِ جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سلام_بر_تو_که_کلمات_در_مناجاتت_به_اوج_لطافت_میرسید
دستهایش را بلند میکرد برای دعا. میگفت: «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار میبرم، به من عمر بده، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.»
💐صَلَّی اللهُ عَلیکَ یا عَلی بنِ الحُسَینِ
جانِ جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_أباالغوث
#صدایم_کن
توی چشمهام چند ثانیه نگاه کرد، مسلّم و دقیق و واضح گفت: «مامان!»
بالاخره گفت مامان.
فاکتورهای جلسات توانبخشی که توی کشوی زیر میزْ دسته شدهاند، میگویند بعد از هزینهی پنجاه و سه میلیون و هفتصد و چهل هزار تومان، مرا صدا زد.
اما تقویم روی میز میگوید در روز ۲۵ بهمن ماه، مطابق با میلاد بابالحوائج، حضرت اباالفضل عباس(ع)، صدایم کرده است.
یَابْنَ امُّ البنین دعایم کن
باز در علقمه صدایم کن
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
با دختر سه سالهم توی کوچه راه میرفتم. تقریبا پنج دقیقهای راه رفته بودیم که گفت: «مامان! بغلم کن.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخه خستهم.»
گفتم: «نمیتونم.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «آخه منم خستهم.»
گفت: «نه! تو خسته نیستی.»
گفتم: «چرا؟ خب منم آدمم خسته میشم.»
گفت: «نه! تو آدم نیستی!»
متعجبانه پرسیدم: «پس من چیام؟»
با خستگی ایستاد و گفت: «تو مامانی!»
بله من مامانم و مامان از نگاه بچهها یعنی خوبی تمامنشدنی!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امید_که_من_مادر_یاران_تو_باشم
فرعونْ خوابگزاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود:
«آتشی از طرف شام شعلهور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزاند. بعد کاخها و باغها و تالارهای آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.»
در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و آتش پسرکُشی شعلهور شد.
بنیاسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت، در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به آتش کشید.
چند هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت: «جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به آتش کشید.
پسران را از گهوارهها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدار کرد و حالا بعد از چهل و اندی سال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره میدهد.
چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟»
اینبار ساحران هوشیارتر بودند، پاسخ دادند:
«چاره کار، تنها کشتن پسران نیست. باید «مادری» را نشانه بگیریم.»
اسم رمز شد: «حقوق زنان»
سلاحشان شد رسانهها.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سلاحشان شد رسانهها.
تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد.
جای مادری توی زندگی تنگ شد و جای کودکان خالی!
دامن مادری کوتاه شد و گهوارهها روز به روز بیرونقتر.
این، یک نسلکشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابر منجی، بدون قطرهای خون و خونریزی.
فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود!
آخرین منجی، سرباز میخواست و گهوارهها هر روز خالیتر...
علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشهشان را برملا کرد؛
از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان.
اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند. گهوارهها را به صف کردند.
مادران، نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون!
سپاه ظهور پررونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند:
«سلام فرمانده مهدی...»
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هوادارم
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد:
_نمیذارم سوار تاب ما بشی!
آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط داییام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب میکردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم:
_چرا؟
_چون پرسپولیسی هستی.
_ولی من طرفدار استقلالم.
_پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟
جا خوردم. درست میگفت. سارافون قرمز پوشیده بودم.
او بچهی شهر بود و تک فرزند. حتی کفشهایش هم آبی بود. احتمالا باور نمیکرد اگر به او میگفتم که لباسهای من و بقیهی اعضای خانواده را پدرم از شهر میخرد و نهتنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب میکند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست.
ولی من فقط شش سالم بود و اینها مسائلی نبودند که با افتخار دربارهشان حرف بزنم. حتی میتوانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من میتوانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبیها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایرهی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالیام.»
نمیدانم صداقتم را از لحنم خواند یا اینکه او هم میخواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم.
بعد از سالها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابهاش آبی بود؛ مثل انگشت سبابهی من...
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#طعم_شیرین_استقلال!
اولی: «مامان من سال دیگه میرم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!»
(مدرسهش سر خیابونه.)
- آره مامان.
دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی میرم مدرسه؟»
- آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی.
سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟»
- اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر میکنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت میشه، تنهایی میری دستشویی.
وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳
مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امروز_تکیهگاه_تو_آغوش_گرم_من
#فردا_عصای_خستگیام_شانههای_تو
حسّ دستهای کوچکی روی کمرم، که به صورت دایرهای ناشیانه، در مرکز آن تاب میخورد، هوشیارم کرد.
صدای آخِ دردآلود و آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانم بیرون آمد.
دستهای کوچک وکوچکتری، کمرم را پُر کرده بود. گرمای دستهایشان مثل شالگردنی بود که دور سرمای وجودم، پیچیده میشد.
اثرِ دستها با زیرصدایِ خندههای ریزِشان، روی لبهایم کاشته میشد و برداشتش خندهای در چشمِ بچهها بود.
سرم را به گوشهی بالشت سپردم. ردّ نگاهم روی زمین، تنِ جارو نخوردهی فرشها را دنبال کرد.
دلم از دیدنِ صحنهی پرتقالهای بُرشخورده و وارونه با شکمهای پوک گرفت؛ تویِ دیس و دورِ آبمیوهگیری کوچک دستی، با پنج لیوان و پنج نِی واژگون شده، ریخته بودند.
مَزهی شیرینیِ آب پرتقالِ نیم ساعتِ پیش، که بچهها صفر تا صَدش را به تنهایی گرفته بودند با تلخی بهم ریختگی خانه، زبانم را فرش کرد.
میانِ حالت رکوع و قامت راست کردنِ جسمم، یک دستم را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویم گذاشتم.
درد چون قطره اشکی در چشمهایم حلقه زد.
پسرک به پهلویم چسبید: «مامان، مامان من عصات میشم، من عصات میشم.»
دستم را از روی دیوارِ سخت و سفت برداشتم و روی گردن و شانههای نرم او گذاشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
محمد، دستهایم را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافته بود.
قدّم چند درجه به ذوق و احترامش خَم شد.
نه من، دلِ انداختنِ سنگینیِ جسمم، روی دوشِ کوچکش را داشتم، نه او تاب و توان به دوش کشیدن این حجم از جسمِ مریضم را.
نه تنها تمام وزن، بلکه تمام دردهایم را به دوش کشیده بود.
با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج میشد، قربان صدقهاش رفتم.
از توی یخچال پماد را برداشتم، تا التیامی باشد، برای قرمزیِ بینیاَم که از شدت کشیدگی دستمال مُلتهب بود.
رو به پسرکم لبخندی زدم: «من اگه شماها رو نداشتم چیکار میکردم آخه؟!»
گوشهی ابرویِ راستش را بالا داد. ردیف دندانهایش زودتر از کلماتش نمایان شد.
فین فینی کرد و دستهایم را روی شانهاش گذاشت و زیباترین موسیقی جهان را برایم خواند: «من خودم عصات میشم... من خودم عصات میشم.»
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_قرنها_پای_وطن_پیدا_و_پنهان_ماندهایم
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانیِ راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچنچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه به ما اطمینان داده بود که آنجا ریسپریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشتبام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم ریسپریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که برای کدام حوزه روانپزشکی این دارو را میخواهم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم: «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید. اتیسم داره.»
بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص ریسپریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه ریسپریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی، اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پررنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوئیس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده.» خواستم بگویم، اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوئیس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
معلوم است که ندارد. اصلا چرا باید داشته باشد؟ او که مثل من کودک بدون کلامی ندارد، که ربایش و گمشدگی بشود جزو ده خطر اول زندگی فرزندش.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکهست.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شد_جلوهی_احمد_و_على_آینهای
#آن_آينه_را_علیِّاکبر_خواندند...
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر...
من گمان نمیکنم در تمام عالم میان یک پدر و پسر اینهمه تعلق، اینهمه عشق، اینهمه اُنس و اینهمه ارادت حاکم باشد.
من همیشه مبهوت این رابطهام. گاهی احساس میکردم که رابطه «حسین(ع) با علیاکبر» فقط رابطه یک پدر و پسر نیست، رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است.
رابطه عاشق و معشوق است.
رابطه دو انیس و همدل جداییناپذیر است.
احساس میکردم رابطه «علیاکبر با حسین(ع)» فقط رابطه یک پسر با پدر نیست، رابطه ماموم و امام است.
رابطه مرید و مراد است.
رابطه عاشق و معشوق است.
رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود میگفتم رابطه عابد و معبود است.
#پدر_عشق_پسر
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
جانِ جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسر: «مامان هیچوقت آبی و قرمز رو با هم دوست نداشته باش.»
مامان: «چرا خب؟ قرمز و آبی میشه بنفش.»
پسر: «اِ بنفش میشه؟! باشه!»
چند دقیقه بعد.
پسر: «مامان آبی و قرمز رو کنار هم دوست نداشته باش.»
مامان: «چرا خب؟»
پسر: «خب میشه پرچم آمریکا!»
مامان: «الهی قربونت برم! چشم!»
#معصومه_ابوالقاسمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر #این_زبان_ارثیهی_پشت_در_پشت_من_است #من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم من عاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_زبان_مادری
زبان مادری، هرچه که باشد زیباست!
نشانهی اصالت است!
زبان مادری ما را به خاطرات شیرین کودکی، به وطن، به هر آن چه که رنگ و بوی خانه و مادر داشته باشد وصل میکند.
بعضی روزها با دیدن بعضی چیزها آه از نهادم بلند میشود.
مثلا وقتی در پارک میبینم مادری به بچهٔ دوسالهاش به جای بیا قندِ عسلم، میگوید: «کام هیِر هانی!»
یا وقتی از پدر و مادری که هر دو ترک زبان هستند میشنوم که نگذاشتهاند فرزندشان ترکی یاد بگیرد تا نکند لهجهی فارسیاش خراب شود و مسخرهاش کند.
و یا وقتی میبینم وسط فارسی صحبت کردن، استفاده از کلمات انگلیسی نشانهی سواد و فرهیختگی شده است.
ولی به جایش با دیدن بعضی چیزها یک جان به جانهایم اضافه میشود.
مثلا وقتی بچهی ایرانی را میبینم که دور از وطن بزرگ شده ولی مثل بلبل و بدون غلط، فارسی صحبت میکند.
یا وقتی یک نوجوان کتاب موش و گربهٔ عبید زاکانی را میخواند!
و یا در شب یلدا، کسی که تخصص و کارش هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، مسلط و زیبا حافظ میخواند و معنی میکند.
اینها واقعاً ارزشمند هستند.
زبان مادری ارزشمند است.
این موهبت را از بچه هایمان دریغ نکنیم و تلاش کنیم برای انتقال این میراث به نسلهای بعدی...
روز جهانی زبان مادری گرامی باد!
#شهره_سادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#طِفلِ_الصَّغیر_تَحتَ_قُبَّه
هنوز چشمانم با خواب سحرگاهی خداحافظی نکرده بود که برای اولین بار قدم توی خیابان رویایی شهید احمد زینی گذاشتیم. از سایهسار درختان سرسبز و محرابیاش گذشتیم و انتهای خیابان به خیمهگاه رسیدیم.
نمیدانم از حال و هوای بهشتی آن خیابان بود یا لطافت آن ساعات، که ندایی وحیگونه در درونم متولد شد: «یا مَنِ الإجابَةُ تَحتَ قُبَّتِه... تو باید خودتو زیر قبّه برسونی!»
هرچه جلوتر میرفتیم، ندا هم از فاصلهای نزدیکتر و با تاکید بر «تحت قبّه»، خودش را به من میرساند.
اطراف حرم را که هنوز از ازدحام روز اربعین فارغ نشده بود، نشانش دادم و به خیال محالش لبخندی زدم، دستی برایش تکان دادم و همان حوالی خیمهگاه رهایش کردم.
بعدش این بیت در ذهنم راه باز کرد:
«کربلا چشمم به حرم افتاد، گفتم امام رضا خونهت آباد...»
رفتم به دو ماه قبل، صحن آزادی، دعا برای امضای برات کربلا و جور شدن اربعین امسال...
اتفاقی نبود که حاج منصور توی بینالحرمین دم گرفته بود:
«ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...»
بیراه نبود که انار دلم ترک بردارد و به همان ندای وحیانی تحت قبّه، دوباره بفرمایی بزند و خودش را دربست به او بسپارد.
گوشهای از بینالحرمین که کالسکهها را جاگیر کردیم، همسر تعارف زد: «تو اول برو، من و ریحانه بعد شما میریم.» تعارفش را به زمین نرسیده، روی هوا گرفتم و حجم کوچک خوابآلود ۶ماهه را از دل کالسکه بلند کردم و میان چادر عربی بغل زدم. کفشها را همانجا کنارشان کندم و راهی شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برخلاف عادت همیشه، سلام کوتاهی روانه حرم حضرت سقا کردم و مسیرم را به سمت برادر بزرگتر پی گرفتم.
ندا آمده بود نشسته بود روی شانه راستم و آهسته توی گوشم انگار رسالتی که به خاطرش در این سرزمین مبعوث شده بودم را زمزمه میکرد:
«با همه نالایقیهایت، اگر اینبار هم جواز آمدنت امضا شد،
اگر سختی راه را تا همین چندساعت مانده به آخر سفر، برایت سهل کردیم،
همه و همه برای رسیدن به همین لحظه بود که با این طفل معصوم زیر قبّه دعایی برای ظهور کنی...»
سراپا تسلیم شده بودم و در صِدقش ذرهای شک به دلم راه نداشت. دلیل حضورم در آن زمان و مکان را محکمتر به سینه چسباندم و سبکبار از گیتهای بازرسی عبور کردم.
به سراشیبی بابالقبله که رسیدم، سیل جمعیت و صف طولانی زائران در انتظار لمس ضریح از زیر نگاهم رد شد، زیر لب «انگار که قسمت نیست»ی گفتم. نهیبی زدند که: «تو فقط برو..»
نفهمیدم چطور سر از خروجی زائران درآوردم. به خادم درشتهیکلی که هیبتش مانع هر ورودی به آن مسیر میشد، نگاهی انداختم و با عربی دست و پا شکسته با چند کلمهای که توی ذهنم جولان میدادند گفتم: «أگدِر طِفلِ الصَّغیر تَحتَ قُبَّة؟»
نگاهم دخیل چوبپری توی دستانش شده بود که به کدام سمت خواهد رفت؛ باد موافق بیدرنگ به سمت درگاه چرخاندش.
همانجا کولهبار حاجتهای ریز و درشتم را زمین گذاشتم و فقط یکی را سرِ دست گرفتم و راهی شدم.
اشک مجال نمیداد راه را ببینم. بیاراده ردّ طلایی میلهها را گرفته بودم و میرفتم. شبیه غریقی شده بودم که برخلاف جریان آب شنا میکند، برای رسیدن به کشتی نجات...
اشکها تُنگ چشمانم را پر میکرد و با هربار تنه خوردن به زائری که از روبرو میآمد، لبپر میزد و فرومیریخت.
دست و پای یخزدهام از سرمای دستگاههای تهویه حرم بود یا حال خرابم، نمیدانم!
دست بردم و دستمالسر سبز گلگلی طفلک هاج و واج نگرانم را کمی روی پیشانی جلو کشیدم.
ضریح که توی قاب چشمانم نشست، لنز دوربین کامل توی آب افتاد. دستم را یکی از خادمها گرفت و بردم تا کنج ششگوشه. سرم را بالا گرفتم تا مطمئن شوم زیر قبّه ایستادهام.
در همان لحظه طلایی، دست من و صورت کوچکش که چسبیده بود به ستون ضریح، از اعماق قلبم، فقط «اللهم عجّل لولیّک الفرج» را فریاد زدم. قبل از این که دعا و حاجت دیگری توی ذهنم راه باز کند، با وجود همهی خواستنم به عقب رفتم.
خسته اما لبریز از شعف و شکر دور شدم، مثل کسی که ماموریت روی دوشش را با موفقیت به پایان رسانده. مسیرِ آمده را با بقیهی دلجاماندهها برمیگشتم، در حالیکه با اشک شوق، زائر کوچکم را بوسه میزدم. زائر کوچکی که همه این دقایق را صبور و آرام در آغوشم به تماشا نشسته بود؛ به تماشای ملائکهی حافّین حول حرمش... یقین دارم.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سی_ساله_شدم_هنوز_کودک_هستم
#همبازی_باد_و_بادبادک_هستم
اين یک اتفاق نیست؛ روتین خانۀ ماست. مادر خانۀ ما، احتمالا مثل مادرهای معمولی نیست. او اغلب دوست دارد با گچ روی میز تلویزیون و با خودکار روی بازوهایش نقاشی کند!
دوست دارد غذایش را -مخصوصا اگر کته باشد- با دست بخورد. قبل از خوردن ماکارونی، باید رشتهها را مثل موی یک دخترک بازیگوش توی پارک، رها در باد، کنار هم، بچیند. بعد دوتا چاپستیک بیاورد و مثل سیزدهسالگیاش، که «یانگوم» او را ترغیب کرده بود كار با چوب چینی را یاد بگیرد، غذا بخورد!
یا مثل امروز بعد از دو سه روز مریضداری، شلوغی خانه را با دستش پس بزند، روی زمین قابی درست کند، پوست هویج و پرتقال را یکی یکی کنار هم بگذارد و خانۀ رؤیاهایش را بسازد؛ درست مثل خانۀ «آنِ شرلی»، در «گرین گِیبِلز»؛ پر پنجره و پر نور.
بعد برود آشپزخانۀ شلوغ و پلوغِ بعدِ مریضداری را ببیند، ولی دلش کیک «خودم پز» بخواهد. دست به کار شود و هر از چند گاهی پایش برود روی چنگالی که افتاده. خامه را از فریزر در بیاورد و به زور جایی دست و پا کند برای کاسهای که قرار است توی آن خامه بریزد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یکدفعه ببیند چهارتا از ماشهایی که سه روز پیش برای آش، شسته بوده، درون سینک جوانه زدهاند. بدو بدو بچهها را صدا بزند که: «بیایید اینها را بکاریم». بعد هم شبِ بعد از مریضی، راحت بخوابد، بدون اینکه فکر کند آشپزخانه منفجر شدهاست.
نگران نباشید! او حالش خوب است. غذا میپزد. بالاخره خانه را مرتب میکند. مهر میورزد. امورات خانه را رتق و فتق میکند. صبحها بچهها را میرساند مهد و پیشدبستانی. ظهر میرود دنبالشان. مثل همۀ مادرهای دیگر.
ولی اگر ماه بگذرد و گِل و گچ و چوب و سنگ دست نگیرد -حتی اگر خانهاش برق بزند- پژمرده میشود. او باید تمام دیالوگهای پاندای کونکفوکار را حفظ کند. مولان یک و دو را هم همینطور. اگر اینکار را نکند دیگر چه کسی وقتی بچهها خرابکاری میکنند با صدای بلند -مثل فرمانروای چین توی مولان- صدایش را تودماغی کند و بگوید:
«خانۀ ما را ویران کردی!
قصر مرا به آتش کشیدی؟»
بعد بچهها ریز ریز به پادشاهخانمِ چینی بخندند.
او حتی تمام تیتراژهای کارتونهای مورد علاقهاش را هم به ذهن میسپارد که وقتی بچهها از خانه کوچکشان خسته شوند، برایشان تیتراژ کارتون «خانۀ ما» را بخواند.
وقتی غصه میخورد که «چرا دیگران درکش نمیکنند؟!» باید بلد باشد «معصومه! تکرار غریبانۀ روزهایت چگونه گذشت؟» را بلند بلند و بغضآلود بخواند و وقتی رد اشکهایش خشک میشود، زمزمه کند:
«اکنون آمدهام تا دستهایت را
به پنجۀ طلایی خورشید دوستی بسپاری...
در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآیی...
و اینک معصومه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست…در انتظار توست...»
وگرنه، تو بگو، اگر اینها را بلد نباشد، در این شهر که ساختمانهای بلندش جلوی تابش خورشید را گرفتهاند و بارانهایش هم اسیدیست چگونه فردا بیدار شود؟! چگونه تاب بیاورد؟ چگونه زندگی کند؟!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ناچشیده_جرعهای_از_جام_او
#عشقبازی_میکنم_با_نام_او
جان دلم! نامت را مهدی گذاشتم تا نام تمام انبیاء خدا را در دل خویش داشته باشی. مهدی، ثمره و میوهی شیرین تمام ادیان الهی،
مهدی، منجی بشریت، پیامآور صلح و عشق و عدالت، دریای مهربانی و ایثار، معنای «خلیفة الله فی أرضه».
اگر تو از این دریا، در دلت قطرهای هم داشته باشی میتوانی در زمرهی یاران حضرتش باشی، إنشاءالله.
نامت را مهدی گذاشتم اما؛
وقتی آرام و مودب مینشینی _که به ندرت پیش میآید!_ متین صدایت میکنم.
وقتی با صدای پسرانهی زیبایت از خواهرت دفاع میکنی، حامی.
احسان میخوانمت وقتی از سهم خودت میبخشی،
و حیدر صدایت میزنم وقتی برای حقی که ضایع شده، کودکانه میجنگی!
وقتی مثل کوه، محکم و استوار بر خواستهات پافشاری میکنی، البرز.
و موقعی که احساس میکنم تو تحقق آرزویهای من و پدرت هستی، آرمان.
توی خانه که مثل پرندهای کوچک شادمانه میدوی، پویا صدایت میکنم. وقتی بارها و بارها کاردستیات را میسازی و ناامید نمیشوی، کوشا.
صورت زیبایت تجلّی نام ماهان است و درخشش چشمانت، سهیل و شهاب.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از عرش به ما هدیه داده شدی، عرشیای من!
و آنقدر با آمدنت حس خوشبختی دارم که میتوانم سعید صدایت بزنم.
وقتی خروشان و پر جنب و جوش میدوی، طوفان هستی و وقتی با گرمای آغوشت زندهام میکنی، آتش!
بهار که بیاید، بهامین صدایت میکنم چون شروع فصل تازگی من تویی.
تابستانها ایاز، نسیم خنکی که توی خانهی گرممان میوزد.
فصل خزان، تو را طراوت میخوانم که یادم بماند تا هستی، پژمردگی به خانهمان راه ندارد.
زمستان، هامین من هستی به معنای گرمابخش زندگی...
و در تمامی فصلها و ماهها و روزهای زندگیام، قرةالعین و ثمرةالفؤاد من هستی، عزیزترینم!
نامت را مهدی گذاشتم، اما با تمام نامهای زیبای دنیا صدایت میکنم تا بدانی مهدی یعنی نهایت زیبایی و غایت کمال، یعنی منتهای هدف آفرینش، یعنی هدایتشده به دست خالق هستی...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تکثیر
وقتی ماه رجب میآمد نمازهای فرادیٰمان، جماعت میشد. پشت سر بابا صف میکشیدیم و بعد از هر نمازی که میخواندیم، همخوانی دعای «یامن ارجوه» را ترک نمیکردیم. بابا همینجور به حالت تشهد، قنوت میگرفت و به سبک موسوی قهّار، اما بسیار دلنشینتر، دعا را میخواند و ما چهارتا پشت سرش گروه کُرِ ناکوکش بودیم. وقت رسیدن به «و زِدنی مِن فَضْلِکَ یا کریم» دستهایم را تا جایی که میشد بالا میآوردم. آنقدر در بالاتر بردنش زور میزدم که یکبار درزِ چادر نماز آستیندارم پاره شد. تو خیالات خام و سن کمم، فکر میکردم اجابتش این میشود که خدا به من بچههای زیاد، با لپهای سرخ و موهای فرفری میدهد و در نتیجه زیاد میشوم!
در اولین ماه رجبْ بعد از تشخیص اتیسم پسرم، هرچه تلاش کردم دستم بالا نمیآمد. حتی نمیتوانستم جمله را تمام کنم. وَ زِدْنی... وَ زِدْنی... همه قوای بدنم رفته بود توی چشمهایم و هق هق بیرون میریخت. فکر میکردم دیگر برای دعاهای اینچنینی وقت ندارم. فقط باید برای شفای پسرم دعا کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛