eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
«قاب انیس» صدای کوبیدن در می‌آید. با شنیدن صدای در تپش قلب می‌گیرد. انگار هر لحظه منتظر شنیدن خبری ناگوار است. چادرش را سر می‌کند و در را باز می‌کند. با باز کردن در محمد جلو می‌پرد و سلام می‌کند. _سلام خواهر چهرش باز می‌شود و لبخند بر لب‌هایش می‌نشیند. آغوش را باز می‌کند. _سلام عزیز دل خواهر پاکت‌‌های میوه را از دست محمد می‌گیرد و او را به خانه می‌آورد. محمد کنار حوض می‌نشیند و با ماهی‌های حوض بازی می‌کند. شهناز پارچ شربت را روی تخت می‌گذارد. دستی به سر و صورت محمد می‌کشد و او را می‌بوسد. _محمد جان مامان چطوره؟ حالش خوبه؟ دکتر چی گفت؟ محمد لیوان شربت را سر می‌کشد و با آستین قطرات شربت را از روی دهانش پاک می‌کند و دوباره نگاه پارچ شربت می‌کند. _حالا یه لیوان دیگه بریز تا گلوم نرم بشه. شهناز می‌خندد و سری تکان می‌دهد و لیوانش را پر می‌کند. لیوان دوم را هم سر می‌کشد و روی تخت دراز می‌کشد. شهناز با اخم محمد را نگاه می‌کند. محمد نگاه شهناز می‌کند و می‌گوید: _حالش خوبه. اقاجون طبیب آورد خونه. طبیب گفته فشارش بالا هست. نباید حرص و جوش بخوره براش بده. شهناز دست‌هایش را جلوی صورتش می‌گیرد و زیر گریه می‌زند. دلش برای آغوش گرم مادرش تنگ شده‌است. برای برای آن شهناز خانوم صدا کردن‌هایش، برای لبخندهایی که غصه را از دل می‌برد و... محمد بی‌صدا دراز کشیده‌است و برای شهناز ناراحت است. دست روی پیشانی گذاشته و آرام با شهناز گریه می‌کند. شهناز با دیدن محمد دلش می‌سوزد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و با بغض می‌گوید: _داداش بلند شو از اون سیب‌ها برا خودت بچین. ازشونم ببر برای اقاجون و مامان. محمد با شنیدن این جمله از جا خیز می‌خورد و صورت شهناز را می‌بوسد و سریع از درخت بالا می‌رود. بالای درخت می‌نشیند و شروع به خوردن می‌کند. _باید اول خودم سیر بشیم که انرژی داشته باشم بچینم برای آقاجون و مامان. شهناز می‌رود تا ظرفی برای سیب‌هایی که اگر محمد بچیند بیاورد. از در که وارد می‌شود، نگاهش به قاب یادگاری مادر می‌افتد که در آخرین سفرش به مشهد برای او آورده بود. قاب مشکی رنگی که با پارچه‌ی ترمه و نخ‌های طلایی به زیبایی طراحی شده است. زیر لب جمله‌اش را تکرار می‌کند و چشم‌هایش را می‌بندد. آهی می‌کشد. احساس آرامش می‌کند و سبک می‌شود. محمد پاکت‌های سیب‌ها را بغل گرفته و آرام از پله‌ها بالا می‌رود. شهناز از پشت مراقب محمد است که نیافتد. _محمد یادت نره اقاجون و مامان رو بجای من ببوسی! مراقب مامان هم باش باز فشارش بالا نره. بگو آقاجون این دارو که بهت دادم بزنه به پاهاش تا دردش بخوابه. محمد آنقدر خورده است که نفسش بالا نمی‌آید. سری تکان می‌دهد و شهناز کلاهش را روی سرش می‌گذارد و او را راهی می‌کند. دوباره خانه سوت کور می‌شود‌. به تنهایی عادت کرده‌است. احمد آقا هم که راهش دور است. صبح که می‌رود ظهر فقط ساعتی برای ناهار به خانه می آید. از پله‌ها پایین می‌آید که دوباره در می‌زنند. بر می‌گردد و با خودش می‌گوید« این محمد بازیگوش حتمی باز چیزی یادش رفته بگه» در را باز می‌کند. چهره‌ی فرحناز را می‌بیند. با لباس‌هایی که شبیه فرنگی‌ها شده‌است. دامن کوتاه، کت تنگ و کلاه زنان فرنگ که به سر کرده است. هروقت فرحناز به خانه آن‌ها می‌آید تا اشک شهناز را در نیاورد نمی‌رود. _چیه؟! جن دیدی، نمیخوای تعارفم کنی بیام داخل؟ فرحناز داخل می‌شود. نگاهی به اطراف می‌اندازد و روی تخت کنار حوض می‌نشیند. _داداش احمد چطوره؟ کار جدیدش کفاف زندگیتون رو میده؟ شهناز که باید خود را برای آماج زخم زبان‌های فرحناز آماده کند می‌گوید: _خداروشکر. مش عباس پیچ و خم فرش فروشی رو داره یادش میده و راه میفته. فرحناز داخل حیاط چرخی می‌زند. کنار درخت سیب می‌رود و نگاهی به آن می‌اندازد. شهناز با سینی چای می‌آید. سینی را روی تخت کنار حوض می‌گذارد. _آقا تیمور رو بهش پیشنهاد دادن بره داخل فرمانداری. تو هم اگر دست از لجبازی بر می‌داشتی الان داداش احمدم... شهناز حرف فرحناز را قطع می‌کند و می‌گوید: _فرحناز خانم بفرمایید چایی سرد نشه. فرحناز روی تخت می‌نشیند و استکان چای را برمی‌دارد. شهناز خودش را سرگرم چایی می‌کند‌. اما فرحناز دست بردار نیست و دوباره شروع می‌کند به گفتن حرف‌های همیشگی. _اگه پارسال قبول می‌کردی و میومدی الان اوضاع فرق می‌کرد. از همون روز اولم که عروس ما شدی لجباز بودی. فرحناز از حرف‌های تکراری خسته است و این مدت خیلی اذیت شده‌است. روبه به فرحناز می‌گوید: _من هم اگر قبول می‌کردم، احمد آقا خوشش از این ولنگاری‌ها نمیاد. فرحناز صورتش سرخ می‌شود‌. استکان چای را روی سینی می‌کوبد و کیف دستی‌اش را بر می‌دارد و به سمت در می‌رود. نگاهش به پستوی کنار حیاط می‌افتد که دیگ سیاه و وسایل حمام داخل آن است. فرحناز نگاهی می‌اندازد و به سمت شهناز که سر به زیر انداخته‌است برمی‌گردد و می‌گوید:
_لیاقت شما همینه که داخل این پستو‌ها حموم کنید و جرأت نداشته باشید بیرون بیاید. آش دوغ، غذای مورد علاقه احمدآقا را درست کرده‌است. احمدآقا سفره را پهن می‌کند. کوزه‌‌ی آب منقش به گل‌های اسلیمی را روی سفره می‌گذارد. نان‌های تازه‌ای که شهناز پخته را بو می‌کند و کنار سفره می‌گذارد‌. پیاز بزرگی که چهار قسمت شده را وسط سفره می‌گذارد. شهناز کاسه‌های سفالی آبی رنگ پر از آش دوغ را می‌آورد. شهناز با دیدن سفره لبخند می‌زند و می‌گوید: _به‌به چه سلیقه‌ای هم آقا داره. _خواهش می‌کنم بانو، شاگردی می‌کنیم. احمدآقا شروع به خوردن می‌کند‌. شهناز با لبخند احمد اقا را نگاه می‌کند که با لذت غذا می‌خورد. احمد اقا نگاه به شهناز می‌کند و می‌گوید: _چیه چرا نمیخوری؟ دلت نیست؟ برای شب برنج درست کن تا اون بچه‌ی داخل شکمت هم قوت بگیره. شهناز با بی میلی قاشق را بر می‌دارد و شروع به خوردن می‌کند‌ و می‌گوید: _نه خوبه، منم این غذا رو دوست دارم. احمدآقا وسایل را جمع می‌کند و می‌خواهد همه‌ی وسایل را به تنهایی با خود به آشپزخانه ببرد. شهناز نگاه احمد آقا می‌کند و زیر خنده می‌زند.صدای قهقهه‌ی شهناز فضای اتاق را پر می‌کند. _احمد آقا راضی به زحمت نیستم. خودم به حوصله انجام میدم. شما هم خسته‌اید. _نه بانو. فقط نگاه کن چطور یه دستی میبرمشون احمدآقا سلان سلان وسایل را به آشپزخانه می‌برد. هر کدام را مرتب سر جای خودش می‌گذارد. نگاهش به کیسه‌ی برنج می‌افتد. کیسه را بلند می‌کند و می‌بیند که کیسه خالی است. ناراحت به اتاق بر‌می‌گردد و رو به شهناز می‌گوید: _شهناز خانوم، چرا نگفتی برنج تموم شده که بیارم. شهناز لبخند از روی لبانش محو می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. _احمد آقا این چندماه بیکار بودی، تازه رفتی سرکار نمی‌خواستم زحمت بیفتی. حالا نگران نباش خدا بزرگه. شهناز سلام نماز است. در به صدا در می‌آید. سلام نماز را سریع می‌گوید و به سمت در می‌رود. در را باز می‌کند. محمد با چشمان گریان یکدفعه داخل می‌پرد. _خواهر، مامان حالش خوب نیست. طبیب بالا سرشه. شهناز به دیوار تکیه می‌دهد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. دست محمد را می‌گیرد و می‌گوید: _بیا بریم. محمد می‌ایستد و با چشمان گریان می‌گوید: _خواهر با چادر؟! الان مامورهای نظمیه جلومون رو می‌گیرن! شهناز به عقب برمی‌گرد. زانوهایش سست می‌شود‌. می‌نشیند. هزاران فکر از ذهنش عبور می‌کند. نکند اتفاقی برای مادر بیافتد. نکند دیگر او را ... در دوراهی چادر یا مادر قرار گرفته است. نگاهی به اطراف می‌اندازد و چادرش را سفت می‌گیرد. دست محمد را می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. در کوچه و پس کوچه‌های تاریک، شهناز دست در دست محمد حرکت می‌کند. هرچند قدمی که می‌رود برمی‌گردد و نگاهی به پشت سر می‌اندازد. چند سرباز در کوچه هستند. شهناز و محمد پشت دیوار پنهان می‌شوند تا سرباز‌ها بروند. شهناز از ترس پیشانی‌اش عرق کرده‌است. محمد خود را به شهناز چسابنده و نفس نفس می‌زند. سرباز‌ها رد می‌شوند و می‌روند. شهناز سرکی می‌کشد و وقتی مطمئن می‌شود که آن‌ها رفته‌اند حرکت می‌کنند. چیزی تا خانه‌ی پدرش باقی نمانده‌است. گام‌هایش را تند‌تر برمی‌دارد که یکدفعه از پشت صدایی بلند می‌شود. _صبر کن ضعیفه کجا میری؟ شهناز برمی‌گردد و با دیدن سرباز‌های نظمیه دست محمد را محکم می‌گیرد و می‌دود. سرباز سوت می‌زند و بلند می‌گوید: _بگیرید این پدر سوخته‌ها رو . نزارید فرار کنند، چادرش رو بکشید. شهناز و محمد نفس‌زنان کوچه و خیابان‌ها را پشت سر‌می‌گذارند. شهناز با یک دست چادرش را گرفته که از سرش نیفتد و با دست دیگر محمد را به دنبال خودش می‌کشد. زبان در دهانشان خشک شده‌ است. سرباز‌ها دست بردار نیستند و صدای سوت آن‌ها به گوش می‌رسد. شهناز و محمد به خیابان نزدیک خانه‌ی پدر می‌رسند. شهناز با عجله خیابان را رد می‌کند و برمی‌گردد و پشت سر را نگاه می‌کند که صدای ترمز ماشین بلند می‌شود. شهناز نیمه‌جان روی زمین افتاده و محمد بالا‌ی سرش گریه می‌کند. شهناز تصویر قاب هدیه مادر جلوی چشمانش می‌آید و آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: _السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باطن بیمار، ظاهر زیبا بسم الله الرحمن الرحیم قطار بزرگ با چنان وقاری درحرکت می‌رفت که گویی تمام درختان قامت کشیده برای بدرقه صف کشیده بودند و حرکت رقص کنانشان به سادگی نشان می‌داد که در این میان باد هم برای خداحافظی آمده است. زوج جوانی در یکی از ایستگاه‌های میان راه سوار شده بودند. صورت مرد بر اثر روزها در برابر باد و آفتاب بودن، قرمز شده بود! از لباس‌های سیاه جدیدش اینچنین می‌شد فهمید که دست‌های آجری رنگش به طور مداوم زیر فشار بسیاری از کارهای دشوار در فعالیت بوده است. او هرازگاهی نگاه محترمانه‌ای به اطرافش می‌انداخت و آن نگاه‌هایی که به دیگر مسافران ارزانی می‌کرد، مخفیانه و با خجالت بود. زنی که روبه‌رویش نشسته بود گهگداری با عشوه‌ی ساده‌ای به مرد نگاه می‌کرد و لبخند مهربانی به او تحویل می‌داد. از زیر چادر مشکی نازکش به خوبی لباس مخملی با حاشیه‌های نوارهای رنگی و سکه‌ی تزئین شده‌ای که به تن داشت؛ پیدا بود. حس خجالت ناشی از برانداز کردن‌های بی‌دقت سایر مسافران در زمان ورود آنها به واگن، به این چهره‌ی ساده‌ی طبقه‌ی متوسط جامعه که غرق خطوط آرام و تقریبا بی‌حرکت بود؛ عجیب بود! ظاهرا آنها خوشبخت بودند... مرد پرسید:«گُسنت نیس؟» زن لبخند کوتاهی برلبانش نشست و گفت:«نه خیلی...» مرد:«یی ذره دیه تحمل کنی می‌رسی به ای واگنِ که غذا میدن. یی وعده‌ی درست و حسابی موخوریمان اونجا، البته که بعید می‌دانم به دست پخته آذرخانِم برسه.» شادی غرورآمیزی در چهره‌ی زن نشست و گفت:«یِواش‌تر آقا قاسم! الان ننه جان می‌شنوه داستان میشه بِرات.» مرد نگاهش را چرخاند به سمت زن سالخورده‌ای که موهای حنایی رنگش از زیر چارقدش خودنمایی می‌کرد. -«اَ وَختی آقا جان فوت کرد، ننه دیه اُ حس و حالِ قِدیم و نِداره...دیه او نازخاتون قِدیم نی!» -«نِظِرت شیه بیدارش کنیم باش‌ِش حرف بِزِنیم؟» -«نه دِ بیذار باخوابه، الانا ناهارِ دیه اوموقه بیدارش مُکُنیم.» سپس به آرامی در چشمان آدر نگاهی کرد و گفت:«ساعت سه و چهل و پنج دیقه مِرِسیم تِهرو.» آذر انگار که اطلاع نداشت، گفت:«واقعا؟!» برق تعجب در پاسخ به حرف شوهرش، بخشی از شیرینی همسرانه او بود.  از جیبش ساعت نقره‌ای رنگی بیرون آورد و همینطور که جلوی خودش نگه داشته بود، با نگاهی دقیق به آن خیره شده بود. چشمان مرد برقی زد و با خوشحالی به زن گفت:«یادگارِ آقاجانِمه.» زن به جلو خم شد و با شیطنت گفت:«ساعت دوازده و هفت دیقه» بالاخره آنها به سالن غذاخوری رفتند. پیش‌خدمتان و کسانی که در نزدیکی میز آنها نشسته بودند، بادقت ورود آنها را زیر نظر داشتند. دقایقی بعد مرد جوانی که فرم مرتبی از رنگ سیاه و سفید به تن داشت جلو آمد. چهره‌ی جذاب و مهربانی داشت! آنها را برای رزرو غذا راهنمایی کرد. این استقبال درهم پیچیده با احترام معمولی برای آنها ساده به نظر نمی‌رسید...حتی وقتی به کوپه خود بازگشتند، حس فرار در چهره‌ی آنها آشکار بود. در مسیر حرکت قطار، صدها متر پایین‌تر از یک شیب طولانی تابلوی کوچکی که با غبار پوشیده شده بود؛ خودنمایی می‌کرد. قطار در یک زاویه به آن نزدیک می‌شد و ایستگاه تهران راس آن بود. قاسم رو به آذر گفت:«وخی رسیدیمان...آذر تو به نِنِه کمک کن مِنِم ساک ماکاره میارِم.» طولی نکشید که درمیان جمعیت شلوغ قرار گرفتند. درمیان ازدحام جمعیت و سروصداهای اطرافشان، کمتر می‌شد که باهم صحبت کنند. بالاخره به در خروجی رسیدند و از همانجا سوار تاکسی زردرنگی شدند. راننده تاکسی مردی قد کوتاه و با هیکلی نسبتا چاق بود که هر چندثانیه یک‌بار خود را در آینه‌ی ماشین نگاه می‌کرد و چنگی میان موهای فرفری گندمی رنگش می‌زد. راننده نگاهی به قاسم کرد و شروع کرد به حرف زدن:«بینم داش از کجا میاین؟! فکر نمی‌کنم اهل اینورا باشی درسته؟!» قاسم نگاهش را از عروسکی که با حرکت ماشین به رقص می‌آمد و روی شیشه‌ی ماشین آویزان بود، برداشت و با لحت خسته‌کننده‌ای گفت:«از ولایت خُمو...حاجی آباد.» -«ها دقیقا نمیدونم کجاست. ولی لهجه‌ی باحال و قشنگی داری داش. ببخشید! آخه شاید باورت نشه ولی ده سالی میشه از تهرون جم نخوردم! خودمم بچه ناف تِرونم، تو نمیری جونم به جونش بسته‌ست. حتی یه‌بار با اصرار ایال و بچه‌ها قرار شد بزنیم به جاده و بریم پابوس آق امام رضا...نتونستم که! بچه‌ها رو فرستادم خودم نرفتم.» راننده ابرویی بالا پایین کرد، سری تکان داد و با لحت مرموزانه‌ای گفت:«آخه قراره با رفیقم تنهایی بریم.»
قاسم مات و مبهوت به راننده نگاه می‌کرد. راننده نگاه قاسم را دزدید و ادامه داد:«ماشینمو میگم داش. خیلی مشتیه! ما راننده تاکسیا جونمون به ماشینمون بسته‌ست.» بعد قهقهه‌ای زد و سرش را تکان داد. -«راستی بینم! کسی و تو تِهرون دارین؟ آشنایی، فامیلی؟» تا قاسم خواست چیزی بگوید، راننده در ادامه‌ی حرف‌هایش دوید و گفت:«میگما اگه مسافرین، خونه‌ی من خونه‌ی خودتونه...یه ننه دارم آه! یه دیزی درست می‌کنه براتون، انگشتای دستتونم باهاش می‌خورید.» بعد یه نیم‌ نگاهی در آینه به مادر قاسم انداخت و گفت:«البته نوکر حاج خانومم هستیم. مثلِ ننه خودم.» سپس به طرف قاسم خم شد و گفت:«خانوما رو که می‌شناسی...یکم حسودن! از یکی که تعریف می‌کنی سریع به خودشون می‌گیرن. اَی...اَی...زنن دیگه...» با این حرفِ او قاسم یاد حرف آذر در قطار افتاد و لبخند ملیحی صورت خسته‌اش را پوشاند. لبش را لیسید و گفت:«نه ممنونم. خدا نَ شکر زیاد غریب نیستیمان! آبجیم اینا اینجا می‌نیشَن.» -«ها...پس اومدی تِهرون!!» -«زیاد نه. اوموقه که بِچه بودم آقام یی‌وار آوردتوم.» دستش را به جیب شلوارش برد و تکه کاغذی بیرون آورد که رویش آدرسی نوشته بود. -«بفرما آقا راننده. اینِم آدرس.» -«کوچیک شما، اصغرم داش...» مادر قاسم بادقت به پرگویی‌های راننده گوش می‌داد و هرازگاهی لبخندی روی لبانش جاری می‌شد. آذر از پنجره بیرون را دید می‌زد. به خیابان‌های شلوغ و پرسروصدا، که هرازگاهی خود را در محاصره‌ چند ماشین دیگر می‌دید، چشمانش از خستگی سفر خمارِ خواب بود‌. چندی طول نکشید که وارد خیابانی شدند که نسبت به خیابان‌های پرسروصدایی که از آنها گذشته بودند؛ آرام‌تر و بی‌سروصداتر به نظر می‌رسید. راننده که همچنان درحال حرف زدن بود پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:«بفرما آق قاسم اینم مقصد شما!» آذر انگاری دست و پایش را گم کرد و طوری که به نظر نرسد به خودش تکانی داد و مادر پیر قاسم را که سرش را روی شانه‌های او گذاشته و خوابش برده بود، بیدار کرد. قاسم از ماشین پیاده شد و در را برای آنها باز کرد. ساک و چمدان را برداشت و به طرف راننده رفت و مقدار کرایه‌ای که با او طی کرده بود، به او داد. -«اصلا قابل شمارو نداره آق قاسم، جون شما لازم نیست بخدا، مهمون ما باش!» همینطور که حرف می‌زد، پول را از قاسم گرفت و دستش را با آب دهانش خیس کرد و شروع کرد به شمردن. چشمان ریز و نخودی‌اش با خندیدنش تنگ‌تر شد و گفت:«ده تومن دیگه بذاری درست میشه!» قاسم با تعجب به او نگاه کرد و گفت:«مگه...؟» -«می‌دونم می‌خوای چی بگی داش! ولی خب، جون شما فکر نمی‌کردم انقدر پرپیچ و خم باشه مسیر...! ما فقیر فقرا کم پیش میاد بیایم این طرفا.» نگاهی به اطرافش کرد و گفت:«ماشاءالله خونه‌های قشنگیه نه؟!» قاسم بدون بحث پول را به او داد و باز تعارفات ظاهری راننده را شنید. سپس به طرف آذر و مادرش که آنطرف‌تر ایستاده بودند رفت. مادر لنگ‌لنگان به طرف او آمد. -«چیزی شده پِسِرُم؟» -«نه ننه جان‌. راننده دستمزد ماخاست. خب بیزار ببینوم کدوم پلاک بی؟!» نگاهی به اطرافش انداخت. صدایی شنید: دایی جون! این‌طرف این طرف! با نگاهش صدا را دنبال کرد. از ساختمان روبه‌رو بود. دختر کوچکی که کنار او زنی ایستاده بود. از پنجره به طرف آنها اشاره می‌کردند. به طرف ساختمان رفتند. در باز بود... حس خجالت‌آوری تمام وجود آذر را دربرگرفته بود. شاید دلیلش این بود که برای اولین‌بار به آنجا آمده بود. قاسم چمدان را برداشت و بازویش را دراختیار همسرش قرار داد. هنوز از در ورودی داخل نشده بودند که دختر کوچکی با موهای بلند فرفری به طرف قاسم دوید. او نیز آغوشش را برای دخترک باز کرد. کمی بعد زنی با چهره‌ی مهربانی در چهارچوب در ظاهر شد. از چشمان پر ذوق و شوقِ اشک‌آلودی که داشت، معلوم بود خیلی وقت است‌ همدیگر را ندیده بودند. آنها سوار اتاقک کوچکی شدند که بعد از چند ثانیه به طبقه‌ی نهم رسیدند. از پنجره‌ی بزرگی که قسمت بیرونی ساختمان را پوشش می‌داد، می‌شد تمام ساختمان‌های آن اطراف را دید. ساختمان‌های آسمان خراش و بلندی که با خانه‌های ساده و بی‌آلایش حاجی‌آباد فرق زیادی داشت. زن در را باز کرد و آنها را به داخل خانه تعارف کرد. همه سرخوش و شاد به نظر می‌رسیدند...قرمزی روی گونه‌های آذر هنوز پاک نشده بود و سعی می‌کرد با احتیاط رفتار کند. کف خانه از سنگ‌های تمیزی پوشیده شده بود. چند فرش کوچک در جای‌ جای خانه پهن شده بودند. خانه با صندلی‌ها و مبل‌های جورواجور تزیین شده بود.
روی صندلی‌هایی نشسته بودند که مانند ابر نرم بود. آنها طوری نشسته بودند که گویی قصه رفتن دارند. لحظه‌ای سکوت میان آنها حکم فرما شد که... -«اَی بابام! هیچ حِواسم نیستا، چیزی موخورین بیارم بِراتان؟ چای، آب میوه‌ای؟» -«چای دُختَروم، چای دستت درد نکنه» -«چشم ننه جان» رو به قاسم و آذر کرد و گفت:«شما شی زوج خجالتی؟ آذر خودش کم‌حرفه، ای داداش مارم کم حرف کرده والا تا جایی که مِ یادوم میا داداشوم خیلی شیطان بود.» قاسم لبخندی زد و گفت:«بِرِی ماهم همو چایی بیار آجی دستت درد نکُنه» -«رو چِشوم داداش» همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت:«چایی اینجا قَدِ چایی زغالی مزه نیمیده‌ها مسخِرم نکنین بگین بِلد نِبود!» آذر به شوهرش نگاهی کرد و نیشخند‌هایی می‌زد. قاسم رو به دخترکی که بغل مادربزرگش نشسته بود و به آذر زل زده بود، گفت:«بیا بینم شیطان! ماشاالله‌م قد کشیدیا...بیا پیش زن‌دایی بینم.» دخترک با خجالت سری تکان داد و مادربزرگ را محکم چسبید. -«راستی آقا کِمال کوجاست؟ خانه نی؟» زن که مشغول آماده کردن میوه و بساط چای بود گفت:«نه داداش. میره شرکت اَ صب تا شبم اونجا مشغوله. جدیدنم با یی دانه اَ رفیقاش یی مغازه‌ای واز کردن بعد شرکت میره وایمیسته اونجا.» -«پَ حسابی سرش شلوغه؟!» -«والا شی بگم...ما که همو به کار شرکت راضی بودیمان. الان هیچ معلوم نی کی میره کی میا...» -«مغازه شی زدن حالا؟!» -«نمی‌دانم، اَ ایی شی شی میگن، وسایل آرایش یی همچین چیزایی...» نازخاتون گفت:«خو خدا نَ شکر که بیکار نی عزیزوم. مرضیه جُون زحمت نکش بیا بَنیش» قاسم دراتاقی که مرضیه برای او آماده کرده بود، خوابش برده بود. چشمانش را باز کرد، کسی نبود. نیم نگاهی به ساعت آقا جانش انداخت. ساعت هشت و نیم بود...سپس چشمانش را دوباره بست طوری که خستگی سفر هنوز در بدنش جای خوش کرده بود و خیال بیرون آمدن نداشت! کمی بعد دوباره چشمانش باز شد اما این بار با پچ‌پچ‌هایی که به گوشش رسید...صدای مرضیه بود که با کسی جروبحث می‌کرد. گوشش را تیز کرد و از جایش بلند شد، در را آرام باز کرد. مرضیه دم در ورودی بود و مقابلش مرد چهارشانه‌ی قد بلندی ایستاده بود. مرضیه چشمش به قاسم افتاد و چهره‌ی درهم پیچیده‌اش را با لبخندی جایگزین کرد. با حرکات چشمانش اشاره‌ای به مرد کرد. قاسم با سرفه‌ای گلویش را خالی کرد و در را بست. مرد برگشت و با استقبال گفت:«به به آقا قاسم راه گم کردی! از این طرفا؟!» قاسم دستش را بالا آورد و مچ قوی‌اش را که رگ‌هایش بیرون زده بود، درپنجه‌ی مرد جای داد. قبل از اینکه او چیزی بگوید مرد دوباره پیش‌دستی کرد و گفت:«خواب بودی؟ حتما سروصدای ما بیدارت کرد نه؟ خانومارو که می‌شناسی وقتی میای خونه یه بند غر می‌زنن. زود بیای میگن چرا زود اومدی! دیر بیای میگن کجا بودی؟!» قاسم در جواب حرف‌هایش لبخندی تحویل داد و سلام علیکی کرد. مرد:«هان راستی مادر آذر خانوم هم آوردی با خودت؟!» سپس انگشت اشاره‌اش را به طرف قاسم هدف گرفت و با چشمک شیطنت‌آمیزی گفت:«یا اینکه تنها تنها؟ ها؟» مرضیه در ادامه صحبت‌هایش گفت:«آره...مادر و آذرجان با آرزو روی تراس هستن. مثلِ اینکه آرزو قناری‌هاشو می‌خواست نشون بده. الان صداشون می‌کنم...» مرد بازوی قاسم را فشرد و به طرف اتاق نشیمن راهنمایی کرد. -«خب بگو ببینم کار و بار چطوره خوبه؟!» قاسم با لحن محترمانه‌ای پاسخ داد:«اره خداروشکر مِگذِرَه آقا کِمال» در حین صحبت کردن مادر پیرش و آذر را دیدن که وارد شدند. وقتی چشمش به آذر افتاد، چشمانش برقی زد و با تعجب براندازش کرد. به لباس‌های جدیدی که به تن داشت خیره شد. آذر با دیدن کمال به نگاه‌های او جوابی نداد، بعد از احوال پرسی کنار شوهرش نشست و لبخند زد. همانطور که بقیه گرم صحبت بودند، قاسم از فرصت استفاده کرد و با حالت شیطنت‌آمیزی از آذر کمی فاصله گرفت و گفت:«بوخشینا شما احیانا اَ خانوم مَه خَوَر ندارین؟ چند ساعتی مَشه گمش کردوم.» برق در چشمان آذر موج زد و با لبخند و نگاه دزدکی آرام گفت:«مرضیه خواست بپوشم، بِشوم میا؟» -«ها خیلی بِشِت میا.» کمی بعد مرضیه بساط شام را آماده کرد و از رفتارهایش مشخص بود که بعد از مدت‌ها در جنع صمیمی غذا می‌خورد. آن شب همه خوشحال بودند و جمع با صفایی داشتند. هنوز سپیده دم قلب سیاه شب را نشکافته بود که او بیدار شد. همه خواب بودند. به طرف بالکن رفت، در را باز کرد و نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد. هوا آن روز سنگین و ابری بود. به یادش آمد که این موقع باید سر زمین‌ها با آقاجانش می‌بود و به قول آقاجانش یک صبحانه‌ی مشتی راه می‌انداختند و در سایه‌ی درختان از خوردن آن لذت می‌بردند.
اما حالا چیزی که پیش روی داشت چند گلدان پلاستیکی رنگی با گل‌های شمعدانی بود کمی آنطرف‌تر دو قناری در قفس گذاشته شده و در کنار پنجره روی دیوار آویزان شده بود. آنها به این طرف و آنطرف می‌پریدند. او نمی‌دانست دلیل این همه بی‌تابی قناری‌ها چیست؟ شادی و سرمستی رسیدن صبح یا شکایت و خلاص شدن از بند قفس؟! با اکراه به صندلی که کمی آنطرف‌تر ار گلدان‌ها قرار داشت نگاه کرد. نشست، آهی کشید و به آسمان خیره شد. به یاد گذشته افتاد وقتی که کم سن و سال بود...روزهایی که بعد از مدرسه برای آقاجانش ناهار می‌برد، او برای اینکه نشان دهد پسر کدخدای ده است و باید شایستگی این موقعیت را داشت؛ هرازگاهی به جای آقاجانش کار می‌کرد! هرچند سخت بود اما کم. نمی‌آورد. برق و شوقی که در چشمان آقاجانش برای تشویق او می‌درخشید، از همه چیز برایش ارزشمندتر بود. گاهی اوقات هم خرابکاری می‌کرد و با نعره‌ای که آقاجانش می‌زد سرتاپایش عرق سرازیر می‌شد و سعی می‌کرد کار را درست انجام دهد. آقاجانش چنان ابهتی میان اهالی ده داشت که همه از او حساب می‌بردند و احترام می‌گذاشتند. حتی ایل و تبار خان پایین که دشمنی دیرینه‌ای با آقاجانش داشت. او از آقاجانش استوره‌ای در ذهنش ساخته بود و به خودش می‌بالید که فرزند حاج فتح‌الله کد خدای ده است. هنگام تاریکی با آقاجانش قدم می‌زد و به خانه برمی‌گشت. آسمان را نگاه می‌کرد! مهتاب را در آغوش گرفته بود...سنگینی دست آقاجانش که دور گردنش بود،سپری برای لهحظه‌های خود می‌پنداشت. اما دنیا به خوشبختی او حسادت کرده بود و آقاجانش را از او گرفت. قلب مهربانش دیگر نمی‌تپید. دیگر حامی نداشت و همین باعث کوچ کردن او از دیارش شده بود ولی از اینکه آقاجانش را تنها گذاشته و آمده...سخت ناراحت بود. هرچند مادر پیرش هم با این کار مخالف بود اما او دیگر تصمیمش را گرفته بود. ساعت جیبی آقاجانش را لمس کرد و چشمانش را بست. اندکی در همان حال و هوا ماند و بعد بلند شد و به طرف در رفت. کمال را دید که با مرضیه صحبت می‌کرد. باز همان پچ‌پچ‌های محرمانه‌ی بین خودشان. ترجیح داد داخل نرود اما با صدای مرضیه برگشت. -«قاسم جان بیدار شدی داداش؟ خوب خوابیدی؟ صبحانه آمادست می‌خواستم بیدارتون کنم ولی مادر اینا دیشب تا دیروقت بیدار بودن دلم نیومد بیدارشون کنم.» قاسم که هنوز در فکر پچ‌پچ‌های یواشکی مرضیه و کمال بود گفت:«عیبی نداره منم بعدا مخورم» -«راستی داداش! دیشب با مادر صحبت می‌کردیم، دلش هوای مشهد رو کرده...می‌گفت چند شبه خواب می‌بینه رفته پابوس آقا...» -«می‌دانم. یی مدته داره ای حرفه می‌زنه. بیذار اول یی جایی بجویم از ای بلاتکلیفی درآییم اُوَخ خودوم می وِرِمِش.» -«اووو همچین میگه بلاتکلیفی انگار چند ماهه اومدن. همش یه شبه اومدین! یعنی خونه‌ی آجیت انقدر بد گذشته؟!» قاسم خواست در جواب مرضیه چیزی بگوید، کمال که درحال تنظیم کردن یقه لباسش روبه‌روی آینه‌ی جلوی در بود گفت:«آره قاسم جون. منم داشتم همینو به مرضیه می‌گفتم. اینجا خونه خودتونه حالا سرفرصت می‌گردین دنبال خونه. البته هرجور راحتی...» همانطور که به مرضیه نگاه می‌کرد، نیشخندی زد و به طرف میز صبحانه رفت. مرضیه پشت چشمی برایش نازک کرد. روبه قاسم کرد و گفت:«داداش کمال راست میگه. چطوره هممون یه سری بریم زیارت، برگشتیم سرفرصت خونه می‌گیری.» کمال همانطور که برای خودش لقمه می‌گرفت گفت:«آخ آخ من که تو این وقت سال نمی‌تونم برم مسافرت میدونی که کار شرکت ریخته رو سرم.» قاسم نفس سنگینی کشید و روی صندلی نشست، با دستانش چشمانش را مالید و گفت:«نه وسایل مانده سر دسته مش قربان او طفلیم دخترش ماخا بره شهر درسش و باخانه، خودش گرفتار نیمیشه» -«چطوره داداش منو آذر و مادر و آرزو بریم؟ شمام تا اومدن ما خونه پیدا می‌کنی، کمال هم بهتون کمک می‌کنه.» کمال درحال چرخاندن لقمه در دهانش بود که گفت:«مام که برگ چغندریم دیگه! نگفتم قاسم جون این خانوما نقشه میریزن، تصمیمشون رو میگیرن بعدش همون چیزی که می‌خوان باید بشه...» مرضیه گفت:«خب اگه راست میگین خودتون مارو ببرید.» -«نه نه من دخالت نمی‌کنم. سفر زنانست...» -«شی بگم والا، بیذار خودوم با ننه صوبت کنم بینم شی میشه.» از جایش بلند شد و ادامه داد:«می‌رِم بیدارش کنم.» رفت به طرف اتاق. مادرش درحال ذکر گفتن با تسبیح آبی رنگی بود. با قوز انگشتش آرام در زد. -«بیا تو پِسِروم.» -«کِی وخزادی ننه؟ خوب خوابیدی؟» -«آره ننه خوب خوابیدم، دیشب آقاجانت آمده بود خوابوم، نیمی‌دانم چرا احساس کردم دلخوره!» -«حتما بشش فکر می‌کردین. گفتی خواب دیدم، گفتم لابد دوباره خوابِ مشهده دیدی ننه. فهیمیده بشوم گفت.»
-«ها. آره ننه جان. دلوم هوای امام رضا ره کرده یادش بخیر چندسال پیش با آقات رفته بودیمان. نذر کرده بودم دِمه پیری دوسال یی‌وار بریم پابوسش ولی...» -«الهی قروانت برم ننه. خودوم نوکِرِتُم. می‌وِرِمِت فقط یی‌ذره باید صبر کنی تا یه خانه‌ای بجویم جا به جاشیمان. اُ وَخ همه با خیال راحت میریمان.» نازخاتون سکوت کرد و چیزی نگفت. -«می‌دانم ننه جان اونجا راحت‌تر بودینا، ولی قول میدم به اینجاهم زود عادت موکونین.» -«باشه ننه مَ که حرفی نِزِدم هرجا شما خوش باشین مِنُم راحتِم» -«ای قروانت بشوم ننه.» نازخاتون تسبیح را کنار گذاشت و گفت:«میگوم قاسوم. حِواست به قولی که آقات ازِت گرفت هست که؟ یادت نره ننه!» -«خیالت راحت. هنوز یی روزم اَ آمدنِمان نگذشته، بیذار خودمان سر و سامان بیگیریم چشم. به اونم می‌ریسیمان.» -«می‌دانم ننه او خدا بیامرزم خیلی تاکید داشت دیه خودت می‌دانی.» -«چشم، چشم ننه. هرچی شما بگی.» نازخاتون خودش را جابه‌جا کرد و باحالت خواهش گفت:«میگما قاسوم جان، نیمیشه زودتر بریمان؟» -«کوجا ننه؟ مشهد؟ اَی اَی کمال راست موگوفتا شما زنا خوب نقشه کشیدینان» -«تو نمی‌تانی بیای قاسوم؟» -«الان نه ننه، با مش قربان هماهنگ کردم همی روزاست که وسایلاره بیاره. ماخای با آذر و مرضیه بری؟ تا میاین مِ خانه رِ رِدیف کردما، اگر آقا طلبید تابستان بازم میریمان کِمالم می‌وَریم.» نازخاتون به نشانه‌ی تایید سری تکان داد. -«قروان ننه خودوم برم. وخی صدای مرضیه و آذرِ، وخی صبحانه رِ بزنیم که خیلی کار داریمان. مثلِ ای که دخترت همی امروز ماخا بره سراغه بیلیط.» نازخاتون با اکراه جواب داد:«قروانش برم‌. مرضیه، مثل قبل نمانده که، نیمی‌دانم بچم راضیه اَ زندگی؟» -«خوبه ننه کِمالم مرد بِدی نیست...» -«نیمی‌دانم والا! ولی هرجور حساب موکونم ای کِمال همو کماله هشت سال پیش نی کی آمده بود خواستگاری خواهِرت.» -«خو...آدما فرق موکونن دیه ننه.» -«خیلی فرق کرده دیه...» -«خو دیه بریم نازخاتون خانِم؟» -«بریمان ننه جان. بریمان»                                     * هوا ابری بود و گه‌گاهی روشنایی رعدوبرق در آسمان خاکستری نقش می‌بست. قطره‌های باران با چنان قدرتی بر شیشه سیلی می‌زد گویی از چیزی شکایت دارند. نازخاتون با نگاهی مضطرب به آن سوی شیشه چشم دوخته بود. -«میگم ننه پَ شی شدن؟ بچا نیمیان؟» -«میان مادرجان. هوا خرابه لابد ماندن میانه ترافیک» آذر از همه مضطرب‌تر به نظر می‌رسید به اطرافش نگاه می‌کرد و شال سفیدی را که به سر داشت، هرچند ثانیه تنظیمش می‌کرد. درمیان ازدحام جمعیت، مردی را دید که برایش آشنا بود اما ظاهرش با آن کسی که در ذهن داشت و بی‌صبرانه منتظرش بود فرق داشت. چشمانش را کمی تیزتر کرد. مردی با پیراهن سفید، کفش براق با کت و شلوار سورمه‌ای که او را قد بلندتر از همیشه نشان می‌داد. آذر به او خیره ماند. به نظر می‌رسید به طرف او می‌آید. مرد با لبخند به آنها نزدیک می‌شد و آذر از آن چشم برنمی‌داشت. حالا مطمئن شده بود همان کسی است که منتظرش بود. اولین بار بود او را در این لباس‌ها می‌دید...در همین لحظه صدای مرضیه را شنید:«او قاسوم نیست؟ بفرما مادر اینم پسرت‌.» مرضیه چشمانش را چرخاند! طوری که دنبال کس دیگری هم می‌گردد‌ اما پیدا نکرد. نازخاتون از جا بلند شد. -«عه کو ننه؟» قاسم نزدیک آنها شد و مادرش را درآغوش کشید. همه از دیدنش خوشحال به نظر می‌رسیدند. نگاهی به آذر کرد و گفت:«چقد ماه شدی خانوم. زیارت قبول باشه.» از خجالت گونه‌های آذر قرمز شد ولی از پوششی که قاسم داشت حس حسادت زنانه‌اش گل کرد. -«قبول حق. شمام خوشتیپ شدی آقا!» مرضیه گفت:«قاسوم کمال کو؟ نیامد؟» -«یی کار بِراش پیش آمد. باید می‌ماند شرکت.» مرضیه باحالت عصبانی و شرمگین به قاسم نگاه کرد. -«نه خدا می‌دانه ای سری مَ شاهِدُم باید می‌ماند. آخه مِنم چند وقتیه کنار دستش کار موکونیمان...مادر خوش گذشت؟» مرضیه با لبخند گفت:«عه...چه خوب! چه کاری؟» -«کارش خیلی آسانه حالا میگم براتان، امشب میریم خانه مرضیه. فردا شبم خانه خودمانیم.» آذر با کنجکاوی گفت:«خانه گرفتی؟» -«پَ شی فکر کردی! میانِ ای دو هفته هم کار گیروم آمد هم خانه گرفتم. باید بری بَوینیش آذر خانوم.» -«کجا گرفتی قاسوم؟» -«چند محله بالاتره. نیمیشه گفت بالاشهر ولی اَ خانه‌ی مرضیه خانوم بالاتره. نگران نباش آذر خانوم.» مرضیه چشمکی زد و گفت:«خوشتیپم شدی داداش.» -«لباسا بشوم میا؟ تازه خِریدم. میانه شرکت بشوم میگن مهندس‌.» -«آره خیلی بِشِت میاد داداش. راستی...» -«وایس بینم شما واقعا ماخاین اینجا تو این شلوغی ترمینال سوال جواب کنید؟ خسته شد بِچه. بریمان خانه حرف می‌زنیمان‌.» آسمان آرام می‌بارید. به خانه که رسیدن، مرضیه تلفن را برداشت و به تراس رفت.
گفت:«خب مادرجان سوغاتی مَ کو؟ زود بیار ببینم شی آوردی بری پسرت؟ آذر خانِم شمام رو کن...» نازخاتون که زیرچشمی مرضیه را می‌پایید گفت:«میگم ننه، مرضیه مثلِ اینکه ناراحته...میگم یی وَخ با کِمال حرفش نِشه؟! اونجام که بودیم پشت تلفن یواشکی جروبحث می‌کردن. ازشم می‌پرسیدیمان خودشه می‌زد اُ راه» آذر گفت:«نه ننه جان نگران نباش. زن و شوهرن دیه ای چیزارم دارن.» قاسم سری تکان داد و گفت:«راست میگه مادر، اگه سوغات نیاوردی و ماخای بپیچانی بگو؟!» -«شی شده...؟! نه ننه مگه میشه پسروم یادم بره؟ آذر جان اُ کیفه رِ بیار ببینم.» کمی بعد مرضیه با چهره‌ای که لبخند مصنوعی روی آن دیده می‌شد، وارد اتاق شد:«کمال و زنگ زدم گفت تو راهه، الانا میادش.» قاسم نیشخندی زد و گفت:«خوب بارش کردی نه؟» -«ایندفعه باید بارش می‌کردم. راستی داداش خونه رو چقدر گرفتی؟ اگر اینطور که میگی، باید خیلی گرون باشه!» -«فکرته خیلی مشغول کرده‌ها، بی‌خود نی میگن زنا حسودن! آره آجی داشتم، یی مقدارم اَ کِمال قرض کِردوم.» نازخاتون نگران گفت:«ننه ای چیکاریه کردی پَ؟ کمال پسر خوبیه ولی دُرُست نی اَ الان زحمت بدیم بِشِش.» مرضیه گفت:«نه مادر ایی چه حرفیه میزنی! اگه کمال ای کاره کرده مثلِ ای که بعد مدت‌ها یی کار خوبی انجام داده...» قاسم رنگ به رخسار نداشت و برای جمع کردن بحث نمی‌دانست چه بگوید، در هنین لحظه صدای زنگ در به صدا در آمد. -«بفرما اینم اَ شوَورِت سریع و سیر خودشه رساند. زن ذلیل به ای میگِنا...» شب شده بود و هنوز نم‌نم می‌بارید. آذر جلوی پنجره‌ ایستاده بود و به شمعدانی‌هایی که توسط دانه‌های باران سیلی می‌خوردند، نگاه می‌کرد. در فکر فرو رفته بود، ناگهان صدایی شنید! هراسان برگشت...صدای کمال بود! -«مادرجان. حالا شما چرا انقدر شلوغش می‌کنید. مگه چی شده؟! بچگی کرده دیگه.» مرضیه که به نظر می‌رسید از کوره در رفته باشد گفت:«شما هیچی نگو! آخرش زهر خودتو ریختی رو من اره؟ دستت درد نکنه آقا کمال! خوب رو سفیدم کردی جلوی اینا.» -«ای بابا مگه من چیکار کردم خانوم؟ از خان داداشت بپرس. مگه بچه‌س که هرچی کاسه و کوزه‌ست سر من خالی می‌کنی؟!» قاسم درحال هم زدن آب قند بود. به طرف مادرش رفت و به آرامی گفت:«مادرجان شما بیگیر بخور اینه، خودوم همه چیزه توضیح میدم. ای کمال یی شی گفت.» در همین لحظه آذر جلو آمد و گفت:«شی شده؟» قاسم :«هیچی بابا. مادر الکی شلوغش کرده.» نازخاتون که عصبی و مضطرب بود گفت:«مِ شلوغش کِردوم؟ پِسِر انگار نمیدانی چکار کِردی؟ ای خدا مه چقد بدبختوم...» آذر که از چیزی خبر نداشت رو به مرضیه کرد که درحال بحث با کمال بود، گفت:«آخه...شی شده؟ به منم بگین.» قاسم گفت:«ای بابا. حالا بیه اینه درست کن. شما مادر و ببر داخل خودوم توضیح میدیمان.» آذر مادر پیر قاسم را بلند کرد، مادرش زیر لب غرغر می‌کرد. آذر هم سراسیمه از اینکه چیزی نمی‌دانست عصبی بود! قاسم دستی روی شانه‌ی کمال کشید و گفت:«نمی‌تانستی حرف نزنی؟» کمال چشمانش را درشت کرد و گفت:«ای بابا اینا دیگه کین؟! آقاجون من از کجا باید می‌فهمیدم که نباید چیزی بگم! شما هروقت خواستی دروغ بگی با طرفت هماهنگ کن. عجب!!» قاسم چیزی نگفت و به طرف اتاق رفت. مرضیه رو به کمال کرد و گفت:«خوب شد؟ از همون موقع که سرووضع قاسم رو دیدم حدس زدم کار تو باشه‌.» -«بد کردم بهش گفتم آدم حسابی باشه؟ ها؟ روز اولی که با خودم بردمش شرکت باید می‌دیدی، چطوری بهش نگاه می‌کردن. حالا همون آدما جلوش خم و راست میشن.» -«عه؟...مگه سروضع داداشم چش بود؟هان؟ تو همرو مثل خودت میبینی.»
-«صداتو بیار پایین. یعنی چی؟ من مطمئنم تو خامش کردی که اون کار و انجام بده واگرنه داداشم آدنی نبود که سر خود بخواد کاری کنه.» -«ای بابا من هرچی میگم تو باز حرف خودتو میزنی. ولمون کن...» سپس از پشت گلدان فندکی برداشت و بیرون رفت. قاسم کنار در ایستاده بود و پایش به جلو نمی‌رفت! آذر که همه چیز را از مادر شنیده بود چپ چپ نگاهی می‌کرد. طاقت نیاورد و جلو رفت. نازخاتون نگاهش را از او گرفت و چیزی نگفت. آذر هم که می‌دانست وقتش نیست، چیزی نگفت! لحظه‌ای سکوت میان آنها جاری شد تا اینکه آرام لب گشود:«مادر...مادرجان به مِ نگاه کن.» نازخاتون با حالت تاسف باری گفت:«هنوزم باوروم نمیشه پسره مِ ای کاره کرده باشه. مِ ینی اوقد حق نداشتوم باشِم مشورت کنی؟» -«آخه مادرجان میدانستم اجازه نمی‌دی واگرنه من سگ کی باشم دهن کجی کنوم؟» -«تو خواسته‌ی آقاجانِتم درنظر نگرفتی. نمیدانم چرا یهو ازی‌رو به او رو شدی تو! آخ آخ روم سیاه حاج فتح‌الله با ای بچه بزرگ کردنوم. » -«مادرجان یادم نرفته آقاجان شی گفت ولی ...» -«ولی شی ها؟ اونقد نِداشتی یه خونه بگیری برامان؟ پس چرا ماره راهیِ ای شهر غریب کردی؟ دروغم میگه بِشِم، از کمال قرض کردوم!» «مادر با پولی که خودمان داشتیم نیمی شد خانه ره بخروم که.» «حالا که مجبوری بودی بخری بچه جان؟» «م فقط بری تونو آذر ای کاره کردم، مادر نیمی خواستم چیزی کم داشته باشین دیه، یادت نی روز اول میان قطار؟ ندیدی چجو نگاما می‌کردن؟ الان بهترٱ انا میانه شرکت دولا راس میشن برام بخدا اوجو که شما فک موکونی نی، م خودم حالیکه دارم شب موکونم. «د اگه حالیت بی ایی کاره نیمی کردی ک، مگه آقات بری اسایشه ما حقیه ناحق کرد؟ مگه آبجو ابرو و احترام خرید بری خودش؟» «حق و ناحق شیه مادر؟ ماله خودمان بوده دیه... پچا اوجور موکونی؟ «توکلت نیمی قمی پسرجان، نیمی دانم چرا ایجو شدی، کاش ٱ آقا ما خاستم به راهه راس هدایت کنه، نیمی دانستم ایقد ضعیفی قاسوم، تو هیچ شبیه ٱقات نیسی، تا خدا قهرش نگرفته پسش بگیر پسر.» دست چپش را به کمر گرفت و دست راست را تکیه گاه تن ضعیفش کرد و از جا بلند شد. از اتاق بیرون رفت و همینطور که به سختی قدم برمی داشت زیر لب چیزهایی می گفت. آذر هم که هربار می خواست چیزی بگوید با حرکات چشمان قاسم ساکت می شد و چیزی نگفت. قاسم:مادر، صبر کن، برت توضیح بدم. چندباری مادرش را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد. چشم در چشم آذر شد، از چشمان آذر هم به خوبی می توانست بفهمد چقدر سوال دارد. با عصبانیت دستگیره ی در را گرفت و باز کرد و از خانه خارج شد. آسمان آرام بود و نم نم می‌بارید، باد پاییزی خنکی می وزید، او تنها بود احساس می کرد همه چیز را از دست داده، گهگاهی این فکر به نظرش می آمد که چند وقتی بگذرد همه چیز آرام می شود، اما باز هم نمی توانست درک کند که کارش درست بوده یا نه؟! دندان‌هایش را روی لب فشار داد آنقدر که جای پای دندان ها روی خشکی لب ها یخ زد چیزی نگذشت که خود را میان انبوهی از جمعیت دید، حتی نمی‌دانست چگونه به آنجا آمده است. تنها صدایی که در آن لحظه می شنید «ایستگاه بعد امام خمینی، مسافرانی که قصد تغییر...» نمی‌دانست کجا باید برود. قطار به راه افتاد. کم کم. فشار جمعیت او را در خود مچاله می کرد، تنش از فشاری که از هر زاویه به او وارد می شد پیچ می خورد و نصف می شد، حالا نوبت آن بود که فکر کند به چه باید فکر می کرد؟ چرا؟ به سفری که دراین چند وقت سیر کرده بود،فقط می دانست خودش نبود، پسر حاج فتح الله نبود. تا کی باید برای این و آن نقش بازی می کرد؟ تا کی آن سادگی و خودش بودنش را پنهان می کرد؟ تا کی باید قهوه تلخی که اصلا میلی به خوردنش نداشت را به جای چای ذغالی نازخاتون ترجیح می داد؟ و تا کی لبخند مصنوعی بر لب داشت؟ تا کی؟ خسته کننده بود دیگر خسته...
چیزی او را به عقب می کشید. خاطرات آقاجانش، حرف های نازخاتون، چشمان پر سوال آذر و از همه مهم تر چهره آن دو بچه. چشمانش سوخت. داغی روی گونه هایش شیار انداخت. دستانش بی اختیار بالا آمد و اشک هایش را پاک کرد. ابر های خاکستری در دامن آسمان جای خوش کرده بودند و گهگاهی می بارید و دوباره قطع می شد. روی نیمکت آهنی نشسته بود که بلند شد. ساعت آقاجانش را که در جیب داشت، لمس کرد. یاد شعر همیشگی آقاجانش افتاد:«نه از رومم، نه از زنگم. همان بی رنگ بی رنگم. بیا بگشای در؛ بگشای دل تنگم...» روی برگ های نم زده ی پاییزی قدم می زد، دلش برای نازخاتون تنگ شده بود. قدری با خودش تنها ماند. به خانه برکشت درم در ایستاد تا نم چشم هایش بیرون نزده، خشک شود. همه جا ساکت بود. با تعجب چشمانش را چرخاند. برق یکی از اتاق ها روشن بود. جلو رفت. نازخاتون را در چادر نماز دید که مشغول ذکر گفتن بود. جلو رفت. خواست چیزی بگوی. صدایی شنید. -«آمدی پِسِروم؟!» -«آره مادرجان. راست میگن فِقط مادِرا نگرانه بچِشانِنا.» -«اگه منظورت بقیه س خودوم گفتوم کاری نِکِنن، آذر بِچم هَمی الان خفیته. اگه م، نازخاتونُم پَ به بِچم قهر کردنه یاد ندادوم.» از لا به لای لب هایی که در آغوش هم می لرزیدند گفت:«همی فردا قرارداده خانه رِ فسخ موکونم.» برقی در چشمان نازخاتون ظاهر شد. -«چجو مگه نمیگی خریدیش؟» -«نه هنو.» -«یعنی شی؟» -«صاحبخانه ایران نیست هنو قِرارداد نِبَستیم ولی چون آشنایه کِمال بود و بیانه دادم اجازه داده فعلا بیشینیم میانِ خانه.» -«پَ زمین شی؟» -«اونه به یک فروختم که فک کنم راخت بتانم پسش بگیرم. انگار می دانس او زمین مال سودابه و بچه هاشه. انگار می دانست آقاجام شی ماخاد. تا بشش گفتم برا زمین مشتِری پیدا کن ماخامبفروشم کلی مخالفت کرد. ولی دید مِ زیر بار نیمی رم. گفت خودوم می خرمش.» -«خو به کی فروختیشان؟» -«مشت قربان.» امیر مومنان علی (ع): چه زشت است که آدمی باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد. (میزان الحکمه، جلد چهارم.) پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مریم
با سلام، داستان ها می‌توانند ریشه در واقعیت داشته باشند و در دنیای واقعی اتفاق افتاده باشد ولی لزوما به معنای این نیست که صرفا واقعیت باشد، چونکه از اصول داستان نویسی است که ترکیبی از واقعیت و تخیل باشد. داستانی که واقعیت محض باشد تبدیل به خاطره می شود.
هدایت شده از مریم
مرز بین واقعیت جهان داستان و جهان واقعی باید به طور نامحسوس باشد و نمی شود آنها را از هم جدا کرد طوری که نویسنده به راحتی توانسته باشد با ایجاد فضایی از واقعیت و تخیل اثری بیافریند که خواننده متوجه این مرز نشود
هدایت شده از مریم
فکر می کنم رئالیسم جادویی نمونه خوبی از این مثال باشد و در آثار بورخس، مارکز و یوسا می‌توان نام برد
هدایت شده از fateme.313
قطعا میتونه ،خیلییییی زیادم‌ میتونه و فک نمی‌کنم حدی داشته باشه مگر اینکه خود نویسنده به هر دلیلی نخواد به یسری واقعیات اشاره کنه. واقعیت خود فرد داخل میدونه حالا یا برا خودش اون اتفاق افتاده یا داره می بینتش یا به گوشش رسیده اما داستان افکار و عقاید و در واقع مغز و قلب فرد تو دل میدونه بنظرم . مثلا وقتی ما با کسی دعوامون میشه و بعد تو حموم یه ساعت داریم به اون ماجرا فک میکنیم و میزنیم تو برجک طرف مقابل و ضربه فنیش میکنیم؛ اون دعوا یه واقعیت و حمام می تونه یه داستان سازی باشه
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
قطعا همین‌طوره گاهی اوقات واقعا نمیشه همه وقایع رو بازگو کرد در داستان به دلایلی و گاهی وقایع ساده هستن و در داستان بهش شاخ و برگ می‌دیدم در هر دو صورت اون اتفاق اصلی رخ میده
هدایت شده از محبوب
👆👆👆👆 خاطره + تخیل= داستان داستانی که مینویسیم خیلی از صحنه ها و موقعیت‌های داستانیش ممکنه از تجربه زیسته خودمون و دیگران باشه که با پردازش میشه و یک داستان رقم می‌خوره
هدایت شده از محبوب
. یه چیزی که تو این مورد به ذهنم میرسه اینه که هر واقعیتی که واسمون اتفاق میوفته قابلیت داستان شدن رو نداره... یعنی انگار اتفاقاتی باید باشه که یه چالش و بهم ریختگی درش باشه مثل: عشق(خودش یه عدم تعادله) ، یه بیماری سخت، یه تصادف، یه اتفاق بیرونی در فضای جامعه..... و بعد در انتها به تعادل ثانویه برسه حالا این تعادل ثانویه ممکنه از تعادل اولیه بدتر باشه یا بهتر. مثلا اون عشقه به تعادل ثانویه خوب و خوش برسه یا به شکست عشقی.
هدایت شده از S.nasiri
و اما این....😅 قطعا میتونه.✅ اصلا به نظرم همه ی داستان ها، حتی اونایی که تخیلی هستند یه ریشه در واقعیت دارن. ممکنه این ریشه ، خیلی کوچیک و سطحی باشه (مثلا در حد اینکه یه اتفاق در زندگی روزمره و واقعی ادم ها رخ داده و برای نویستده یه تلنگر ایجاد شده و تبدیل به داستانش کرده) و یا ممکنه این ریشه قوی باشه(مثل داستان هایی که کاملا منطبق بر واقعیت هستند.) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شناختی در رابطه با مرز بین واقعیت و داستان ندارم. ولی به نظرم(درست و غلطش رو نمیدونم) خیلی مرز باریک و نزدیک بهم دارن. جوری که گاهی نمیشه درک کرد مثلا فلان نوشته، صرفا داستانی هست که یه ردی از واقعیت گرفته یا اینکه کاملا براساس واقعیته.
بنظرم میتونه از واقعیت نشأت بگیره و تو فضای واقعی هم اتفاق افتاده باشه
هدایت شده از مرادی
بله یک داستان می‌تونه از واقعیت نشأت بگیره ولی به زبان داستانی بیان بشه. یعنی نشه زندگی‌نامه یا مثلا خاطره.
هدایت شده از مرادی
به نظر من واقعیت و تخیل از هم جدا نیستند. ما در یک داستان می‌تونیم یک تخیل رو طوری بنویسیم که مخاطب خیال می‌کنه واقعیته و یک واقعیت رو طوری بنویسیم که نشه تشخیص داد این داستان واقعی بوده. مهم تأثیری هست که روی مخاطب بگذاریم.
هدایت شده از مرادی
واقعیات و تخیلات جهانی هستند که نویسنده توی اونها زندگی می‌کنه و حد و مرزی نداره. حتی به نظر من در ذهن نویسنده این دو تا ترکیب میشن با هم. نویسنده ممکنه چیزی رو تخیل کنه و راجع بهش بنویسه که ممکن هست اون چیز در دنیای واقعی هم اتفاق افتاده باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{ وداع زهرا } به سختی نشست، زینب را صدا زد، زینب همراه ام کلثوم کنار بستر مادر حاضر شد. مادر، ام کلثوم را دراغوش گرفت و نوازشش کرد. با کمک زینب لباس هایش را تعویض کرد و موهای کودکش را شانه زد و نوازش کرد. اورا در اغوش خود خوابانید، حالا نوبت زینب شده است ، فضه خدمت بانو رسید «جانم به فدایتان بانو بگزارید من به همه‌ی کارها رسیدگی میکنم شما استراحت کنید.» _« نه فضه جان، میخواهم امروز خودم به بچه هایم برسم . تو غذایی برای اهل خانه فراهم کن .» فضه اطاعت کرد و به مطبخ برای پخت غذا رفت . و مشغول درست کردن حلوا برای ناهار شد. زینب مقابل مادر نشست. مادر با انگشتان نحیف و بلندش موهای زیبای زینب را نوازش کرد. زینب چقدر این لحظات را دوست داشت چندروزی بود که مادر بیمار بود و نتوانسته بود به زینب و دیگر بچه ها رسیدگی کند. شانه را در موهای بلند سیاه زینب فرو برد و آرام پایین آورد ، با رقص موها زیر شانه فاطمه آن‌چه از سر گذرانده بود به خاطر آورد، به یاد روزهایی افتاد که دست حسن و حسین را دردست گرفته و به در تک تک صحابه ی پدر رفت تا حق مولایش علی را به همه یاد آوری کند . چگونه پشت تلی از آتش کین، محسن ناشکفته اش پرپر شد. سینه اش از درد تنهایی مولایش سوخت. اشک از دیدگان خسته از جور نامردان روزگار سرازیر شد و در دامن زینب اش چکید تا بذر صبر در وجود او بکارد. زینب از گرمای مهر مادر به شوق آمده بود و سر از پا نمی‌شناخت. سر به سینه‌ی هسته‌ی مادر نهاد. مادر اورابه اغوش کشید،بوسید و بویید. درگوشش زمزمه وار وصیت خواهر و برادرش رابه او کرد. مادر نجوا کنان سفارش حسین را کرد، « زینبم حواست به حسینم باشد او زیاد آب می‌نوشد مبادا تشنگی براو غالب شود.» زینب تمام حرفهای مادر رابه گوش جان نوشیدو با زبان کودکانه‌ی شیرینش به مادر اطمینان خاطر داد مراقب اهل خانه خواهد بود. حسین را هیچگاه تنها نخواهد گذاشت. سر به زانوی مادر گذاشت و آرام دست نوازشگرش را به لب کشاند و بوسه زد. علی همراه حسن و حسین قدم به کلبه عشق نهادند،زینب با شوق به استقبال آنها رفت و از بهبود حال مادر خبر داد. حسن و حسین دوان خود را به اغوش مادر رساندند و از حال خوب مادر خدا را شاکر شدند. علی لبخند به لب کنار بستر زهرا نشست. او می‌دانست بانویش دل از دنیای پر زرق و برق دنیا کنده است. آندو فقط در سکوت به هم خیره شدند. فضه سفره را کنار بستر زهرا انداخت. بچه‌ها از شوق بهتر شدن حال مادر با اشتیاق غذایشان را نوش وجود کردند. بعد از غذا علی خواست چند لحظه با زهرا در خلوت سخن بگوید . « زهرا جان سفارشت آماده است. میدانم که لحظه‌ی جدایی نزدیک است. از تو میخواهم سلام مرا به رسول خدا ص برسانی.» _« علی جانم شوق دیدار پدرم مرا به مرگ راغب تر کرده است. علی جانم فرزندانم را بعد از خدا به تو می‌سپارم. دلم نمی‌خواهد این مردم بیعت شکن بی‌وفا، پیکر مرا تشییع کنند، خودت شبانه دور از چشم مردم به همراه اهل بیت پیکر مرا تشییع کن و به خاک بسپار.مولای من بر مزارم قرآن بخوان که من از دنیا خواندن قرآن را بسیار دوست داشتم.» پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا