eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79.3هزار عکس
15.2هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات همسر شهید بهناز ضرابی زاده نویسنده « » روایت زندگی شهید چیت‌سازیان را از جذا‌ب‌ترین روایت‌ها از دفاع مقدس دانست و گفت: این زوج، 37 روز پس از شهادت چیت‌سازیان متولد شد. این کتاب در قالب خاطره نوشته شده است و من در نگارش این کتاب کوشیدم ساختار و تکنیک جذاب و متفاوتی داشته باشم. بر » تقریظ نوشته‌اند. متن تقریظ رهبری بر کتاب این است: «بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاص مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزت رسید... هنیئاً له. راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ خود به روشنی نشان داده است. در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ کتاب». در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: 👇👇👇👇 «داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می‌گذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه‌مون اینجا به دنیا می‌آد» با تعجب پرسید: «اینجا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه» علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی می‌ریم که مستضعفین اونجا می‌رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمی‌رسه بیاد اینجا.» توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی‌ماه 1366 بود. وقت و بی‌وقت درد می‌آمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانة مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبَرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه‌ جا صدا کرد: «بچة شهید چیت‌سازیان داره به دنیا می‌آد.» کارکنان بیمارستان به هول‌ و ولا افتاده بودند. دوروبَرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن می‌زدند و احوال من و بچه را می‌پرسیدند.... پ ن: سردار شهید علی چیت‌سازیان در سال ۱۳۴۱ در همدان دیده به جهان گشود، و در طول زندگی خود تلاش‌های فراوانی را برای دفاع از خاک ومیهن اسلامی خود انجام داد سرانجام در تیرماه سال۶۶ در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید.
🌹🕊🌷🌺🌷🕊🌹 مادر جان شرق ، مدفن عاشقان است که متواضعانه سر در نقاب خاک کشیده اند و اینک بعد از 37 سال ، بازگشت یافته اند. و امروز زندگیت ، گرچه آخرین حجم زمینی اش ، چند تکه است ، با به سویت می آید. چند روز پیش را دیدم می گفت قد رعنایت شده ، سپید و کم سو گشته ، اما هنوز با همین چند تکه ، توام و تو با که رنگ گرفته است هنوز مهربانم هستی . امروز که خدا رخصت داده به سویت می آیم تا آلامت را باشم به خانه برمی گردم تا دوری را کمتر احساس کنی می آیم تا سنگ باشم و شنوای دردهایت می آیم تا لباس را از تن در آوری و باز مثل مرا در بگیری و برایم بخوانی آغوش بگشای که به سویت می آید فکر کنم ، لحظه ی تمام شهر برایمان بخوانند : یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور 🌹🕊 🕊🌹 🌺🌼 🌼🌺 🌹🕊🌷🌺🌷🕊🌹 🌹🕊🌷🌺🌷🕊🌹
پنج شنبه است ... وعده دیدار با ! تو هم دلت پر ڪشید ؛ به ڪربلا که نشد برویم به گلزار می‌ شود ... 🌹🕊 🕊🌹
از زبان سر افراز و معزز این خاطره مربوط به اولین اعزام آقای به مناطق عملیاتی است که نحوه مظلومانه رشید و نازنین نقل را کرده است . در همان روزهای اول، فرمانده سپاه تذکراتی جدّی دربارۀ نا امنی منطقه دادند و همه را کردند که را رعایت کنند . برخی از این عبارت بودند از: از گشت وگذار در شهر از مقر سپاه به صورت . برای خارج شدن می بایست حتماً و با بیرون می رفتیم که البته آن هم در موارد میسّر بود. خبرها و اتفاقات و می شنیدیم. یک روز خبر آمد که : چند روز پیش یک نفر را گرفته اند، را بریده اند، با بدنش را کرده اند و کنار خیابان گذاشته اند. وقتی اسمش را پرسیدیم گفتند: بچه محل ما بود. را به خوبی می شناختم. کسانی که او را دیده بودند، از و نیروهای حرف های عجیب و غریبی می زدند. بعدها از زبان شنیدم که وقتی جنازۀ را با تعداد دیگری از برای و خاک سپاری به محل سکونتش آوردند، درِ تابوت بسته بود و نمی گذاشتند باز کنند. به اصرار درِ تابوت را باز کردند تا یک بار دیگر را ببینند و با او وداع کنند . به چند نفر از افراد اجازه دادند که جنازۀ را ببینند. وقتی بدن بی سر را مشاهده کردند ، بی اختیار این بر زبان ها جاری شد : پدر بیماری داشت. به بهانه هایی او را سرگرم کردند که فرزند خود را نبیند؛ ولی بهانه و اصرار دیگران فایده ای نداشت. برای لحظه ای کنار تابوت خود رفت و با مشاهدۀ او شد و به زمین افتاد. او را به بردند و خانواده اش را از کنار تابوت متفرق کردند . 🌹🌺🍃🌼🍃🌺🌹 🌹🌺🍃🌼🍃🌺🌹
🌹🌼🕊🌷🕊🌼🌹 هیچی نداشت. نه نه هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود اش کرد. واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش و مشخصاتش رو نوشته باشه. فقط معلوم بود از کربلای پنجی بوده. بالاجبار به عنوان ، در بهشت زهرا (س) دفن شد. چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، که دنبال مفقودش می گشت، عکس او را دید و را شناسایی کرد. از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای نوشتند : و از آن روز تا امروز، خانواده از مشهد الرضا، برای زیارت مزار به بهشت زهرای تهران می آیند . 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم:"خب بده، ببینم". گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم . کتاب تو که آن بالا نشستی،صفحه ۳۹ هدیه به شهدا صلوات 💚
🔰 ✍ : مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك باش اوكه پـس ازواقعـه گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭 وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد. اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى .... 🌹🍃🌹🍃 سید محمد شعاعے 🌹🍃🌹🍃
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 به عنوان یک اهل سنت ، این انس و نزدیکی که با پیدا کردم بسیار عمیق است و همه ساله در مراسم عزاداری و میلاد با سعادت ایشان شرکت می‌کنم و فراوانی نسبت به این اسلام دارم و در همه مراحل زندگی از ایشان و گرفته‌ام . هر دو فرزند من به خواست و انتخاب خودشان و قلبی پای در این راه گذاشتند و عشق به در آنان بود . ما قائل به این هستیم که از اسلام و ندارد و باید در این راه تمام خود را بدهیم من اگر دیگری هم داشتم در این راه می‌کردم . هر دو فرزندان من در راه جان خود را فدا کردند و در این راه قدم گذاشتند و یا اهل بودن برای آنها دلیل نمی‌شد که برای از وطن خود را نکنند و نروند . 🥀 🌹
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید محمدرضا ارفعی 🌼 |همیشه آیه‌ فاستقم کما امرت رو می‌خوند و می‌گفت: خدایا استقامت می‌خوام... یه روز شهیدبرونسی گفت: من به‌حال محمدرضا غبطه می‌خورم؛ نمی‌دونم چه عظمتی داره که با وجود مشکلات و گرفتاری‌ها صبوره؛ همیشه می‌خنده، فعال و پایِ کاره... واقعا خدا بهش استقامت داده بود 🌼 |می‌گفت: تا فرزندم رو نبینم، شهید نمیشم. دخترش ۳۸روزه بود که شهید شد. توی این ۳۸روز هم فقط ده روز تونست بچه‌ش رو ببینه... با دست توی گچ اومد مرخصی برا دیدن فرزند تازه متولد شده‌ش. اما تا شنید عملیاته، برگشت جبهه. 🌼 |قائم‌مقام شهید برونسی بود و فرمانده طرح و عملیات تیپ. شهید برونسی می‌گفت: اگه ده تا مثل ارفعی داشتم، هیچ مشکلی نداشتم. 🌼 |همیشه محافظ همراهش بود. بعثی‌ها هم برا سرش جایزه تعیین کرده بودند. وقتی بهش می‌گفتم توی جبهه چکاره‌ای؟ می‌گفت: شبها با موتور میرم شناسایی. 🌼 |بدنش پر از جای ترکش و بخیه بود. گفتم: با خودت چیکار کردی؟ یه مدت جبهه نرو. گفت: تا انقلاب مهدى(عج) نهضت ادامه داره. توی عملیات ترکش خمپاره شصت خورد به شکمش و پاره شد. میگن برا حفظ روحیه نیروهاش، روده‌ها رو زد داخل و شکمش رو با پارچه بست. گفت: بچه‌ها برید جلو، من خودم برا درمان میرم عقب. 🌼 |سه روز توی بیمارستان بود و شهید شد. قبل از شهادت به شدت عطش داشت، اما نمی‌شد بهش آب بدیم. یه روز گفت: من فردا سیراب میشم. گفتم فردا که نه! اما بزودی... گفت: به ولای علی ع فردا سیراب میشم. و فردای اون روز شهید شد. ➕منبعمنبع
🔸سیدمهدی یحیوی؛ شهیدی که عجیب حاجت می‌دهد 🌼 |یه شبِ جمعه بین افراد زیادی که برای زیارت مزار سیدمهدی اومده بودند، جوانی رو دیدم که خیلی بی‌تابی می‌کرد. می‌گفت: حاجتی داشتم بین خودم و خدا. شنیده بودم سید مهدی حاجت میده. اومدم و بهش توسل کردم. و حالا حاجتم برآورده شده... 🌼 |شبِ سال‌نو وسط شلوغیِ مزار سیدمهدی، خانومی رو دیدم که با گریه زیارت عاشورا می‌خوند. می‌گفت: خودم همسر شهیدم؛ وصیت‌نامه همسرم رو گم کرده و هر چه می‌گشتم، پیدا نمیشد؛ توسل کردم به سید مهدی؛ ایشونم اومد به خوابم و جای وصیت نامه رو بهم نشون داد... 🌼 |عروسِ یکی از اقوام شهید اومده بود امامزاده محمد کرج. وقتی دید مزار سیدمهدی شلوغه، پرسید: چرا شهید یحیوی اینقد زائر داره؟ گفتند: چون زیاد حاجت میده. یهو یکی از خانومها گفت: دختر من هفت ساله که ازدواج کرده و بچه‌دار نمیشه؛ نذر می‌کنم اگه شهید واسطه شد و خدا حاجتش رو داد، بیام سر مزارش آش پخش کنم... دو سه ماه بعد دخترش باردار شد و الان یه دختر داره... 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
🌷 ۲۶ فروردین ۱۳۶۲ -- سالروز شهادت حاج رمضانعلی خرمی--(پدر شهید هادی خرمی) 🔹عملیات والفجر یک -- فکه — بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه و پشت ▫️رزمنده گروهان شهادت — گردان انصار — لشکر ۲۷ 🌱 متولد: نیشابور- ۱۳۱۳ — بازنشسته اداره راه و ترابری ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 👇👇 🌹 شهید هادی خرمی، فرزند رمضانعلی 🌿 معاون دسته گروهان سیدالشهدا(ع) — گردان مالک اشتر — لشکر ۲۷ 🕊 شهادت: ۵ مرداد ۱۳۶۷ - پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش 🌱 متولد: تهران -۱۳۴۷ مزار شهید: بهشت زهرا (س) ، قطعه ۲۸ ، ردیف ۱۰۱ ، شماره ۳ - در کنار پدر شهیدش