5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
🎥 ماجرای کشتیِ شگفتانگیز شهید ابراهیم هادی
🔸۲۲بهمن؛ سالروز شهادتِ پهلوان ابراهیم هادی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_هادی #پهلوانی #شهدای_تهران #جوانمردی #غیرت #مادر #گذشت
گفت: تا کی #شهید می آورند؟ تا کی #تفحص؟!
گفتمش: تا وقتی #مادر ی هنوز چشم انتظار است..
شادی روح پاک #شهدا صلوات
برگرفته از استوری #محمد_انصاری
#شهادت #تفحص_شهدا #جنگ #دفاع #دفاع_مقدس #شب_جمعه #شب_شهدا #لیلة_الشهداء #اصلاحات #سلبریتی #فوتبال #عشق #انتظار
#دوسٺ_شهید میدونے یعنے چے؟!
یعنے...
وقٺے گناه درِ قلبٺ رو میزنہ
یاد نگاهش بـے افٺے...
و درو باز نڪنے...
یعنے محـــرم اسرار قلبٺ باشہ
اون اسرارے ڪہ هیچڪس نمے دونہ...
بین خــودٺ و...
خـــــــدا و...
دوسٺشهیــــــدت
این ڪانال در انٺخاب دوسٺ شهید ڪمڪٺ میڪنہ
#امٺحان_ڪن...
شہدا دعوٺٺ ڪردند
دعوٺشون رو رد نڪن
دعــــایمان؛
تنها با آمین |تو| از نردبانِ اجابت، بالامےرود!
مـــادر!
مےدانے ڪه ما چند #فاطمیه در انتظار...!
و او چند فاطمیه در #اضطرار است...!
خانطومان آزاد شد!
محل عروج غریبانه شهدای مدافع حرم لشکر 25 مازندران و مجید قربانخوانی ها و محمد بلباسی ها، پس از 4 سال آزاد شد..مجلس ختم گرفتیم برایت زهرا (س) !
روضه ات را حسنت خواند ، حسینت غش کرد.
#وااای_مادر
#شهادٺ_بانوےدوعالم
#حضرٺ_زهرا_س
#ایام_فاطمیه #تسلیٺ
#گلزار_شهدای_اهواز
🎥شهید #دفاع_مقدس #محمدرضا_حقیقی شهیدی که در قبر خندید.
راز این #خنده را در این کلیپ مشاهده کنید
شهید #محمد_رضا_حقیقی بچه #اهواز است. متولد ۱۴ آذر ۱۳۴۴ در شب ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتے #والفجر۸ به شهادت رسید.
برادر او یعنے «محمود رضا حقیقی» (متولد ۱۳۴۶) هم در عملیات کربلاے۴ به #شهادت رسید ولے فرقش با برادر خود این بود که ۱۴ سال بر سر سفره حضرت فاطمه زهرا نشست و بقایاے پیکرش پس از #تفحص، در کنار مزار برادرش در گلزار شهدای اهواز به خاڪ امانت داده شده.
وقتے #صلوات مردمے که براے تشییع پیکر محمد رضا حقیقے آمده بودند تمام شد، پیکر #شهید به آرامے از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد.
لحظاتے بعد محمد رضا آرام تر از همیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادے خود را طے مےکرد. اما هنوز فرازهاے اول #تلقین تمام نشده بود که عموے شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید مے خندد!»
اوکه خم شده بود تا براے آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانے محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب هاے محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان هاے محمدرضا یکے پس از دیگرے در حال نمایان و ظاهرشدن است.
عموے او مےگفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه هاے اشڪ در چشمان من است که باعث مےشود لب هاے شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشڪ هایم را پاڪ کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.
لب هاے او در حال باز شدن بود و گونه هاے او گل مےانداخت.
پدرومادر شهید را خبر کردند. آنها هم آمدند و به چهره ے پاڪ فرزند دلبندشان نگریستند. اشڪ شوق از دیدن چنین منظره اے به یڪ باره بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آنها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهے را ببینند»
تمام کسانے که براے تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکے پس از دیگرے بالاے #قبر محمدرضا آمده و لبخند زیباے او را به چشم دیدند.
روے قبر را پوشاندند، درحالے که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب هاے باز شده شهید باقے بود.
دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسے وعده ے دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
این سخن شهید در خصوص #تبسم لحظه #تدفین است که پس از شهادت در خواب به #مادر مے گوید:
مادرم! آن چه را که شما فکر مےکنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم.
#خوزستان #شهدا #شهيدان #مادر_شهید #شهیدانه #کلیپ #مادر #ایران #راز #شیعه #رئیسی
💠 #خاطره شهید عبدالحسین برونسی
🔹همسر شهید برونسی می گوید:
▫️يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔺بعد از #شهادتش، همان رفيقش میگفت:
▫️آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
—📚منبع: کتاب #خاکهای_نرم_کوشک
#خاکریزخاطرات ۱۴۰
🔸اینجوری هوای دلِ مادرت رو داری؟!!!
#متن_خاطره|یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه میکنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریهاش رو قطع کرد. میخواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم... از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار میکرد: مامان! درد ندارم... گریه نکنیا... غصه نخوریا... من خوبم ... هیچیم نیست... نگرانم نشیا...
👤خاطرهای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی
📚منبع: کتاب “حلوای عروسی” ؛ صفحه ۶۰
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
___________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_مرادی #احترام_به_والدین #مادر #شهدای_تهران #شهیدمرادی
#یک_خاطره
🔸زرنگ بود؛ بدون غُر زدن همهی ثوابها رو جمع کرد
#متن_خاطره|سال ۸۳ پدرمون فوت كرد. من و بقیهی خواهر برادرها كه از سیدمحسن بزرگتر بوديم، خارج از روستا زندگی میكرديم، برا همین سرپرستی مادر و سه برادر و خواهر كوچیکترمون به دوش سيد محسن افتاد. مرحوم پدرمون كار كشاورزی میكرد و سرزدن به زمين و ساير مشغوليتهایی كه روستايیها دارند كار سادهای نيست؛ اما سیدمحسن انجامش میداد... حتی سال ۸۵ وقتی توی دانشكده افسری قبول شد و رفت تهران؛ هر هفته پنجشنبه جمعهها از تهران میومد خمین و بعدشم خودشو میرسوند به روستا. توی همين زمان كم به سرعت كارهای کشاورزی و خونه رو سر و سامان میداد و دوباره برمیگشت تهران.... جالبه که توی این مدت يکبار هم به روی هيچكدوم از ما خواهر و برادراش نياورد كه چرا بايد مسئوليت مادر و دو برادر و یه خواهر كوچیکترش به دوشش افتاده....
👤خاطرهای از شهید سیدمحسن قریشی
📚منبع: مصاحبه روزنامه جوان با برادر شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_قریشی #احترام_به_والدین #شهدای_مرکزی #پرکاری #مادر
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 روایتی شنیدنی از برادران شهید محمدرضایی؛ که یکی در دفاعمقدس مفقود شد، و دیگری در جنگ با داعش...
#حجتالاسلام_موسویزاده
▫️۲۴ اردیبهشت؛ سالروز شهادت سردار مدافعحرم حمید محمدرضایی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_محمدرضایی #مادر #شهدای_مدافعحرم #شهدای_قزوین
#چند_خاطره
🔸از اثرِ شگفتانگیزِ دعای مادر تا رویای دامادیِ شهید...
🌼 #دعای_مادر|سال ١۳۶۰ مشرّف شدم حجِ تمتع. بعد از بازگشت به محمد علی گفتم: از خدا خواستم شما شهید نشی، تا بتونی بسیار در خدمتِ اسلام باشی... محمد علی بسیار ناراحت شد و گفت: مادر! برای خداوند تعیینِ تکلیف نکنید... اتفاقا دو سال بعد هم به نیابت از مادر مرحومهام به حج مشرف شدم. اما این بار خطاب به خدای متعال گفتم: خدایا! هر طور مصلحت بدونی! اگه تو میخوای راضیم هر دو پسرم هم شهید بشن ( الهی رضا برضاءک)... جالبه که خیلی زود هر دو پسرم به شهادت رسیدند...
🌼 #رویای_صادقه|قبل از شهادتِ محمدعلی خواب دیدم که چند تا خانوم چادری، با روبند به خونهمون اومدند. یکی از خانومها که لاغر اندام بود، به من گفت: اجازه میدین آقا محمدعلی رو داماد کنیم؟!... مدتی بعد از این خواب محمد علی شهید شد...
▫️۲۷اردیبهشت؛ سالروز شهادت محمدعلی فتاحزاده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_فتاحزاده #اهل_بیت #مادر #والدین #شهدای_آذربایجانشرقی
#شریک_جهاد
🌸 شهید امیر سیاوشی رو در ثواب تولیدمحتوای امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔸چند خاطره از شهید...
🌼#بچهیقیام|بقول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا اومده بود.
🌼#مادر|بچه که بودند؛گاهی مادر از دستشون عصبانی میشد. اما امیر که طاقت ناراحتی مادر رو نداشت، تا از دلش درنمیآورد رهاش نمیکرد. اونقدر مادر رو بوسهبارون میکرد که اخماش وا بشه...
🌼#سلام|از بچگی عادت داشت وقتی از خونه بیرون میومد، سر راهِ مدرسه اول عرض ارادتی کنه به امامزاده علیاکبر(ع). این رویه رو تا وقت شهادتش انجام داد. انگار میخواست با دعای آقا روزش رو شروع کنه...
🌼#پسرمهربان|کلاس اول راهنمایی یه لباس نو براش خریدم که خیلی دوسش داشت. لباس رو پوشید و رفت مدرسه، اما ظهر که اومد دیدم یه لباس کهنه به تن داره. گفت: یکی از دوستام از لباسم خوشش اومد، دادم بهش و لباس کهنهش رو پوشیدم.
🌼#کوچیک_اهلبیت|خادم امامزاده و هیأت بود. همیشه جلوی در هیئت میایستاد. معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکی بودن برا ائمه لطف بیشتری داره. میگفت: هرچه کوچیکتر باشی برا امام حسین (ع)، آقا بیشتر نگات میکنه
🌼#چایخانه|هر سال تو میدون امامزاده علیاکبر(ع)، چایخونه راه اندازی میکرد. وسائل چایخانه رو هم با هزینه خودش از بهترینها میخرید و میگفت: برای اهلبیت نباید کم گذاشت
🌼#نظم|خیلی تمیز و مرتب بود. همیشه میگفت: ظاهر شیعه باید جوری باشد که به دل بشینه
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
ث
● واژهیاب:
#شهیدسیاوشی #شهدای_تهران #مشخصات_شهید #شهدای_مدافعحرم
#خاکریزخاطرات ۱۲۸
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفتزده خواهید شد
#متن_خاطره|يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه میتونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از مادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸۱۱بهمنماه؛ سالروز شهادت سیدمحسن قاضی گرامیباد
______________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیده_قاضی #احترام_به_والدین #مادر #ادب #شهدای_خراسانرضوی
💢#خاکریزخاطرات ۱۷۳
🔸آرزوی مادر مستجاب شد و مسعود به شهادت رسید
#متن_خاطره|در حالِ تماشایِ تعزیه داشتم به مسعود که ۶ماهه بود، شیر میدادم. یهو دلم شکست و اشکم جاری شد؛ گفتم: خدایا! کاش فرزندی داشتم که در راه امام حسین(ع) فدا بشه... در همین حال اشک چشمم ناخواسته به دهان مسعود چکید... گذشت و سال۶۶ مسعود به شهادت رسید و بدنش مثل امام حسین(ع) تکه تکه شد. همون شب خوابِ تعزیهی سالها پیش رو دیدم، توی عالمِ خواب مسعود در آغوشم بود که ناگهان پر کشید و به یارانِ امام حسین(ع) پیوست...
👤خاطرهای از زندگی شهید مسعود اصلاحی
📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۹
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_اصلاحی #شهدای_فارس #امام_حسین #ماه_محرم #تعزیه #مادر #آرزو #دعا #رویای_صادقه #مزار_گلزارشیراز
در سال 1371 سربازی که در #معراج_شهدا خدمت میکرد و اسمش رنجبر بود، با چشمهایی گریان آمد و گفت شب گذشته در یک رویا یکی از #شهدای_گمنام به من گفت: میخواهند مرا به عنوان #شهید_گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است.
به آن سرباز جوان گفتم: تو خستهای، الان باید استراحت کنی آن سرباز رفت.
صبح که آمد دوباره گفت: آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازهام یک #بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، #پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی ام است.
به آن جوان گفتم: برو سالن #معراج_شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و #شلمچه را شخم بزنی!.
سرباز پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانههایی که داده بود، یافت.
پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.
با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و #مفقود شده است؟
گفت: بله تمام نشانههایی که میگویید، درست است به او گفتم برای شناسایی به همراه #مادر به معراج شهدا بیایید؛
فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچهها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت:
شهید #گمنام در اینجا دارید؟
گفتم: بله تعدادی از شهدای #تفحص شده در معراج هستند که گمناماند مادر شهید مفقود گفت میتوانم شهدا را ببینم؟
گفتم: بفرمایید.
مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکههایی از #استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.
گفتم شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟ ابروهایش را توی هم کرد و گفت: من مادرم و بوی بچهام را احساس میکنم.
برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم:
اگر برای شما مقدور است لحظهای از سالن خارج شوید، ما اینجا کار داریم.
مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشهای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم: الآن میتوانید بیایید داخل.
#مادر_شهید وارد شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت من یقین دارم که این پسرم است؛ او به
من گفته بود که برمیگردد غوغایی در معراج شهدا به پا شد...
#شهید_محمدرضا_فیاضی
#مذهبی #شهدا #شهادت_آرزومه 🌏🌏🌏🌏🌏
معــــــــــــــــراج_شهــــــــــــــــدا🌼🌼🌼
(🌼)اللّهُمَّ
🍃(🌼)صَلِّ
🍃🍃(🌼)عَلَی
🍃🍃🍃(🌼)مُحَمَّدٍ
🍃🍃🍃🍃(🌼)وَ آلِ
🍃🍃🍃🍃🍃(🌼) مُحَمَّدٍ
🍃🍃🍃🍃(🌼)وَ عَجِّلْ
🍃🍃🍃(🌼)فَرَجَهُمْ
🍃🍃(🌼)وَ اَهْلِکْ
🍃(🌼)اَعْدَائَهُمْ
(🌼)اَجْمَعِین
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبلیک
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
🌕💔🌕یا
🌕💔🌕رب
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بحق
🌕💔🌕الحسینِ
🌕💔🌕اشف
🌕💔🌕الصدر
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بظهور
🌕💔🌕الحجه
🌕💔🌕اللهم
🌕💔🌕عجل
🌕💔🌕لولیک
🌕💔🌕الفرج
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
#معـــــــــــــــــــراج_شهدا🍃🍃🍃🍃🌼🏵🍁