eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
81 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب این کتاب زندگی شهید احمد کاظمی را از ابتدایی که وارد جبهه های جنگ شده توضیح می‌دهد و تمام کارهای خارق‌العاده‌ای که در دوران جنگ انجام دادند و روحیات خاص این آدم تا آخرین لحظه پروازش. #خط_تماس #محمدرضا_بایرامی 🌹 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این کتاب زندگی شهید احمد کاظمی را از ابتدایی که وارد جبهه های جنگ شده توضیح می‌دهد و
📌 (۱): احمد کاظمی: می خواهم فرمانده سپاه را ببینم – چکارش دارید؟ – باید به خودش بگویم. – ایشان رفته جایی و مدتی طول می کشد تا برگردد. – صبر می کنم. – می خواهید کارتان را به من بگویید تا بهشان بگویم؟ – نه به خودشان می گویم. مدتی گذشت تا فرمانده از راه رسید. به فرمانده سلام کرد. – با من کاری داشتید؟ – بله. – بفرمایید. خودش را معرفی کرد و گفت یک خطی می خواهیم که بایستیم و دفاع کنیم . – خط ؟ نیامده خط می خواهید؟ شوخی است مگر؟ تجربه جنگ داری؟ – بله کمی دارم. – کجاها بودی؟ – همین دور و برها. – همین؟ چند روز؟ – یک ماه و خرده ای. – تو به این می گویی تجربه جنگ؟ انتظار داری جوان مردم را بدهم دست تو و امثال تو که بردارید ببرید خط به کشتن بدهید؟ نه عزیز من… – سوریه و لبنان و کردستان هم بوده ام. فرمانده آمد جلو و زل زل او را نگاه کرد. – تو سوریه و لبنان و کردستان بوده ای جدّاً؟ به آرامی گفت: بله. فرمانده با هیجان و تحکم گفت: تعریف کن و او تعریف کرد همه ماجراهای جنگ و جهادش را در سوریه و لبنان. تعریف کرد تا رسید به کردستان… بله دیگر تا خود دیوان دره رفتیم و در آنجا مستقر شدیم تا وقتی که قرار شد یکی از محورهای اطراف دیوان دره را پاکسازی کنیم. – خب بعدش؟ بعدش چه کار کردی؟ – بعدش رفتم استراحت. – ای بابا وسط آن هیاهو؟ – شرمنده گاهی پیش می آید دیگر. – یعنی چه که پیش می آید؟ ببینم تو حس مسئولیت پذیری ات خوب است؟ – نمی دانم. – نمی دانی؟ آمده ای و می گویی خط بده به ما. مگر می توانم به کسی که مسئولیت پذیر نباشد خط تحویل بدهم؟ شهر هرت که نیست … – ازدواج کرده ای؟ – نه . – پس چرا وسط معرکه ول کردی و رفتی؟ – جوابی ندادی؟ وقتی داشت می رفت مودبانه خداحافظی کرد و آرام آرام و پا کِشان راه افتاد. – فرمانده گفت تو چرا می لنگی؟ – خب پیش می آید. – یعنی چه عزیز من؟ ما آدم قبراق می خواهیم با این وضعیت آمده ای مسئولیت بگیری؟ – درست می شود. – منظورت چیست؟ مادرزادی که نیست؟ – نه خیر. فرمانده به فکر فرو رفت و بعد گویی ناگهان کشفی کرد. نکند مجروح شده ای؟ او سر تکان داد. – کی؟ کجا؟ – کردستان. – کردستان؟ پس چرا چیزی نگفتی درباره اش؟ – گفتم که تو استراحت بودم. – تو دیگر کی هستی برادر؟ من می گویم ابهام دارد مسئولیت پذیری ات و تو حاضر می شوی خودت را زیر سؤال ببری و رفع اتهام نکنی؟ ✨🌹✨ 📌 (۲): فرمانده روی کاغذ نوشت: بیست و یکی دو ساله. اعزامی از نجف آباد. انگیزه بسیار بالا، شجاعت و رک گویی زیاد، اتکا به نفس فوق العاده، تواضع بی نظیر، یک رگه سرپیچی و خود رایی دارد، با این حال روی آینده اش می توان حساب باز کرد. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam