eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_بیست_وششم که چه جوری دختر دسته گلش پر پر شده و با یه گوشی زندگیش زیر
به خاطر رفتار مریم فکرم حسابی مشوش بود در همین حین ثریا بلند شد و شروع کرد و بی مقدمه گفت: همون اول کار بگم ما هم طبق قواعد و خطوط قرمز اصلی، پیج و کانال رو انتخاب کردیم نه ایجاد کردن گروه که خدای نکرده بساط گناه فراهم نشه... من و مریم تصمیم گرفتیم بحث داغ عشق رو انتخاب کنیم که واقعا بازخوردهای خوبی هم در طول این دوهفته گرفتیم ... وقتی ثریا موضوع رو گفت: تنم بیشتر لرزید! بیشتر ترسیدم! نکنه مریم درگیر شده! این سکوت مریم! این نگاه خیره اش به میز! این رنگ پریده! به خودم نهیب زدم آخه رایحه این چه فکر بیخودیه تو میکنی! تازه اون هم مریم! توجهم رو متمرکز ثریا کردم داشت می گفت: من میخوام یه تجربه ی متفاوت رو براتون بگم که یکی از همین افرادی که تازه جذب شده بود تعریف کرد! که برای ما خیلی جالب بود نوشته بود: من پسرم و بیست و سه سالمه، تابستون ۹۶ میخواستم کنکور شرکت کنم و خودم رو آماده کردم واقعا بخونم. کانون ثبت نام کردم، کتاب گرفتم، کلاس میرفتم، بعد یهو مشکل سربازی برام پیش اومد که متاسفانه نتونستم بخونم و اجبارا رفتم خدمت، در خدمت هر ترفندی زدم تا محل خدمتم راحت باشه و به اونی که میخواستم رسیدم و آتش نشانی نصیبم شد... یه اتاق تنها داشتم بیکار و نه نگهبانی نه هیچی، انگار نه انگار سربازم و این اتفاق خوبی بود که منتظرش بودم کلی کتاب گرفتم واسه کنکور و شروع کردم خوندن، یه ماه اول گوشی نبردم و خوب خوندم ولی بعد اشتباه محض کردم گوشیم رو همراهم بردم و اتفاقی توی فضای مجازی با یکی آشنا شدم، بعد یه مدت خیلی وابسته ام کرد، میگفت دکترم رتبم ۱۸ شد، منم گفتم هم کمکم میکنه و هم موقعیتش عالیه برای زندگی (اشتباه اول (طمع)). بعد از کلی حرف زدن گفت: من مریضم، باید پیوند قلب کنم دو روز دیگه... منم دلم براش میسوخت، کلی دل خوشی و امید بهش دادم و گفتم: هیچ وقت تنهات نمیذارم، نگران نباش... گفت: موقع عمل گوشیم رو میدم به دختر خاله ام، اون حالم رو بهت میگه، روز عمل یکی بهم پیام داد، من دختر خاله فلانی هستم، الان بردنش اتاق عمل، من کلی ناراحتی و استرس داشتم که عشقم توی اتاق عمله، عصرش گفت: رفته کما، حالش وخیمه... داشتم دیونه میشدم از بس که ناراحت بودم! بعد از سه و چهار ساعت گفت: از کما در اومده حالش بهتره، و من خوشحال... مدتی از این موضوع گذشت.... بعد گفت: پدرم میگه باید با پسر دائیت ازدواج کنی، منم نمیتونم رو حرفش حرف بزنم، نمیدونم چیکار کنم و من نمی خوامش و ...  خلاصه گفت: مجبورم ازدواج کنم... گفتم: باش برو پی زندگیت(پذیرش منطقی) گفت: نه تنهام بذاری خودم رو میکشم و فلان بهمان! منم دلم نیومد ولش کنم(تحریک حس دلسوزی) گفت: خیلی کم با هم در ارتباط میمونیم، منم نمیتونستم فراموشش کنم دوستش داشتم خیلی..(وابستگی کاذب) ازدواج کرد...! بعد با شوهرش رفت خارج!(دروغ های واضح) هی میگفت ازش طلاق میگیرم! بمون با هم ازدواج میکنیم!(وعده های کاذب )  منم که کنکور میخوندم از وقتی قاطی این مسائل شدم دیگه کلا تمرکزم ریخت بهم! مدتی گذشت که گفت: سرطان دارم، مریضم برگشتم پیش خانوادم ... مدام گریه میکرد، هی اون دختر خاله ش میگفت بردنش بیمارستان حالش بد شده، منم همیشه ناراحت میشدم با این حرف ها، نه آرامشی داشتم نه هیچی، مثل دیونه ها شده بودم، سه _چهار ماهی این وضع بود... تا اینکه دختر خاله اش بهم گفت: که حالش خیلی وخیمه، دکترها جوابش کردن و گه گاهی باهاش چت میکردم، میگف حالم بده نمیتونم بیشتر صحبت کنم با دختر خاله ام باهام حرف بزن! تا اینکه یه روز دختر خاله اش گفت: که عشقت شب از دنیا رفت... یه روز کامل گریه گردم، دیونه شده بودم... گفتم: فردا میام سر خاکش، از پادگان شده فرارم کنم میام، اون ها یه شهر دیگه بودن. هی دختر خاله اش نمیگذاشت میگفت نه نیا، خودت رو زحمت نده، بعدا بیا سر خاکش... بعد از دو روز گفت: عشقت یه نامه نوشته بهت بدم، برام عکس گرفت تو وات ساپ برام فرستاد،  نوشته بود اینو که الان میخونی من زنده نیستم و کلی حرفای عاشقانه و غیره، من دیوانه هم زار میزدم... گریه می کردم...داشتم دیونه میشدم.... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_بیست_وهفتم به خاطر رفتار مریم فکرم حسابی مشوش بود در همین حین ثریا ب
یه هفته از این ماجرا گذشت، مثلا دختر خاله اش پیام داد گفت: اگه عشقت زنده بودچیکارمیکردی؟ گفتم: از خدامه ولی حیف... بالاخره بعد از چند تا پیام گفت: نمیخوام بیشتر عذاب بکشی من همون عشقتم زنده ام! منو ببخش اذیتت کردم...  باهاش دعوا کردم... همه چی رو از زیر زبونش کشیدم بیرون، منه احمق چه ساده بودم، به پای یه عشق مجازی چه غصه هایی که نکشیدم، چه دردهایی که تحمل نکردم! کنکورم رو بعد از شنیدن سرطانش ول کردم، نتونستم بخونم... دیدم چه بازی خوردم از این آدم شیاد، دختر خاله ای هم در کار نبود خودش بوده، سرطانی هم نداشته، حتی اون عمل پیوند قلبش هم دروغ بود، گفت: دکتر نیستم دروغ گفتم، ۲ ساله ازدواج کردم! یه دختر هم داشت!  دنیا رو سرم خراب شد... من که مجرد بودم اما نمیدونم یه زن متاهل چقدر راحت با من در ارتباط بود!  چه بازی کثیفی خوردم! منی که میخواستم کنکور بدم... منی که این موقعیت خوب خدمت برام فراهم شد، چیکار کردم با خودم ! دلم تکه تکه شد... بعد از این قضایا بلاکش کردم، جوابش رو نمیدم، الان هم هی پیام میده منو ببخش!! عذاب وجدان دارم!!! بعد اون دیگه من اون فرد قبلی نشدم، دلم بد جوری شکست، خیلی بد، خیلیییی بد... آخرین بار پرسیدم: دلیلت چی بود برای این کارهات؟! گفت: اشتباه کردم! و خیلی راحت توجیه کرد آدم اشتباه میکنه! دوستت داشتم نمیخواستم ولم کنی بخاطر اون دروغ میگفتم!!!!! و من در نهایت بهت و تحیر و تعجب و زیر یه خروار خاطرات ذهنی که با عشق مجازیم که تصمیم بر ازدواج باهاش داشتم ولش کردم... در واقع همه چی رو، کنکور و زندگی و احساساتم رو... الان هم دلم پر خونه... چه بازی خوردم... اما خدا خواست با مرگ غیر واقعیش، واقعیت برای من رو شد... چقدر آدم ها وقتی بازیگر میشن نقش های غیر از خودشون رو قشنگ بازی می کنن خصوصا توی فضای مجازی !  انقدر منو از خودش مطمئن میکرد که آدم باورش نمیشد اینطور یک نفر زندگی دیگران رو به بازی بگیره! هیچ وقت نمی بخشمش... هیچ وقت... دق کردم از دروغ هاش... دیوونم کرد... تازه رسیدم به این جمله که عشق آدم رو کور میکنه، گوش هات رو میبنده، عشق درد... درد! ثریا گفت: ما به این نتيجه رسیدیم در این فضا خیلی ها عشق رو با علاقه با خلا عاطفی با خود خواهی با هوس و یه حس زود گذر یا حتی یه سرگرمی اشتباه میگیرن فرقی نمیکنه آقا باشی یا خانم! مجرد باشی یا متاهل! اگر مسیر درست رو بلد نباشی و طبق قواعد درست جلو نری حتما به ته دره سقوط میکنی! البته فضای مجازی به همون اندازه که خطرناکه به همون اندازه هم از مسیر درست حرکت کنی کمک کننده است! بعد هم نمونه کارهاشون رو نشون داد که خیلی بهتر و قوی تر از تیم قبلی بود... اما مریم همچنان در فکر فرو رفته بود و در حدی تابلو بود که ندا با اشاره به مریم گفت: حدیث حاضر غائب شنیده ای! او در میان جمع و دلش جای دیگر است... ناگهان مریم بلند شد چادرش رو پوشید و عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید دوستان من باید کمی زودتر برم جایی کار دارم انشاالله دفعه ی بعد جبران میکنم! بچه ها کمی ناراحت شدن خصوصا مهدیه که قرار بود ارائه بده، ولی من گفتم: اشکالی نداره برو بسلامت... با خودم گفتم: شاید نگرانی من بیخود بوده و ذهن مریم درگیر کار دیگه ای هست! با این خیال خودم رو دلخوش کردم تا از افکار مشوش در امان باشم اما ... ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_بیست_وهشتم یه هفته از این ماجرا گذشت، مثلا دختر خاله اش پیام داد گفت:
اما ظاهرا واقعیت غیر از این بود و من حدسم اشتباه نبود!!! بعد از رفتن مریم، مهدیه شروع کرد از موضوعشون گفتن برای بچه ها خیلی جالب بود که مهدیه و یلدا حجاب و سبک پوشش را برای فعالیت کردن انتخاب کرده بودند! خوب طبیعتا خلاقیت بیشتری می طلبید چون موضوع جنجالی بود! البته وقتی مدل کار کردنشون رو نشون دادن به نظر بچه ها خوب بود. من هم تایید کردم و وقتی دیدم بدون من هم می تونن عملکرد خوبی داشته باشن ترجیح دادم به عنوان پشتیبان و مشاور همه ی گروها باشم نه صرفا یکی ، که بقیه هم حساس نشن! بعد از اتمام صحبت های بچه ها نسرین شروع کرد از تجربیات سالها کار کردن داخل فضای مجازی گفت... از صبری که باید داشته باشند... از مطالعه دقیق و جواب منطقی داشتن... از خسته نشدن و جا نزدن... حرفهاش انگیزه و روحیه ای قوی به بچه ها داد... اما ذهن من هنوز هم درگیر مریم بود... جلسه تموم شد... و قرار شد طبق روال کار پیش بره و نتایج رو بررسی کنیم.... مدتی گذشت و من به خاطر یک جلسه ی کاری نتونستم در جلسه ای که دفعه ی بعد تشکیل شد شرکت کنم با مریم تماس گرفتم که توضیح بده بچه ها چطور پیش رفتن و وضعیت به شکل هست؟ مریم با حوصله توضیح داد، اما وقتی میخواست خداحافظی کنه گفت: رایحه چند وقته می خواستم موضوعی رو باهات در میون بذارم... بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: بگو مریم جان می شنوم! اما وقتی گفت در رابطه با کار در فضای مجازیه و به خاطر مسائلی تصمیم گرفته دیگه با ما همراه نباشه خیلی احساس نگرانی کردم... سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی وقته این حالت رو حس کردم که دچار مشکل هست، خیلی جدی گفتم: آخه چراااااااا مریم!؟ حقیقتا از تو توقع نداشتم! تو که رفیق نیمه راه نبودی؟ و در کمال تعجب شنیدم که گفت: از وقتی در فضای مجازي شروع به فعالیت کردم دچار مشکل خانوادگی شدم!!!! بعد ادامه داد: مدتی صبر کردم گفتم شاید بتونم حلش کنم و مستاصل گفت: اما نشدددد رایحه... گفتم: مریم هیچ کاری که نشد نداره اما از پشت تلفن هم که نمیشه بررسی کرد بیا مطب با هم صحبت کنیم!!!! گفت: امروز که نمیشه ولی باشه انشاالله در اولین فرصت حتما میام ببینمت و بعد مثل همیشه می خواست وانمود کنه که همه چی عادی و خوبه ادامه داد: اتفاقا در مورد مهدیه هم کارت داشتم این آقای اشرف نیا خودش رو کُشت که جواب من چی شد؟! ولی من اون لحظات اینقدر نگران خود مریم بودم که گفتم مسئله ی مهدیه رو میشه بعدا باهاش صحبت کرد و جواب آقای اشرف نیا رو داد ولی من نمی تونم جواب ثریا رو بدم! می شناسیش که کافی بگم کنار کشیدی! چنان آه عمیقی از پشت تلفن کشید که تن من اینور لرزید گفت: رایحه میدونم اما دیگه عقل و منطقم میگه برای حفظ زندگیم بکشم کنار! نمیخوام درگیر حاشیه هایی بشم که مسائلش زندگی شخصیم رو تحت شعاع قرار بده! گفتم: مریم من فکر کردم تو میتونی مدیریت کنی! من فکردم تو عملکردت بهتر از بقیه است! من فکر کردم تو درگیر حاشیه ها نمیشی! مریم... مریم... مریم... با یه حالت خاص گفت: رایحه خودم هم همین فکر رو میکردم فکر میکردم می تونم اما بعضی وقتها یه اتفاقاتی خارج از حساب و کتاب ماست که اگه به موقع کار درست رو انجام ندم وسط این اقیانوس بی کران غرق میشم! رایحه منم یه آدمم که گاهی با موج این دریای متلاطم زیر آب میرم! ولی الان دقیقا میخوام غرق نشم و زندگیم رو هم غرق نکنم متوجهی ررررفیق! گفتم: آره مریم جان متوجهم اما هنوز مسئله ی اصلی رو نگفتی! هنوز بقیه راههایی که شاید وحود داشته باشه رو بررسی نکردی! شاید راه حل دیگه ای هم غیر از کنار کشیدن وجود داشته باشه! مریم من منتظرتم بهم خبر بده کی میای و یادت باشه هیچ مسئله ای فقط یه راه حل نداره... ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی_رابطه #قسمت_سی_ام گوشی رو که قطع کرد حرفهای مریم توی ذهنم رژه می رفت اینکه میخوام ت
نه امکان نداره!!!! آخه من بخاطر پسرم امیر علی که بعضی وقتها گوشی رو بر میداشت و میخواست بازی کنه چون بچه بود نگران بودم یه وقت پیامی چیزی نفرسته! از وقتی شروع به فعالیت کردیم برای گوشیم رمز گذاشتم... طبیعتا چیزی ندیده! ضمن اینکه امیر عباس به من اعتماد داره بعد هم من رو خوب میشناسه که اهل این حرفها نیستم! فکر نمیکنم حتی به این موضوع فکر کنه! گفتم: مریم موضوعت چی بود؟! عشق!!! از کی رمز گذاشتی روی گوشیت؟! از شروع فعالیت مجازیت!!! و دقیقا به صورت ناخواسته خودت رو در معرض تهمت قرار دادی دختر خوب... به قول شهید نواب صفوی مریم خانم: راه راست از هر کجا کج شد ، بیراهه است. مریم یه خورده با خودش فکر کرد بعد با تعجب گفت: یعنی ممکنه بخاطر همین حساس شده! لبخندی زدم و گفتم: احتمالش خیلی زیاده!!! ببین مریم اولین مساله اینه که برای گوشیت رمز نذاری و اگر مجبوری وگذاشتی اون رمز رو حتما به همسرت بگو، به قول یکی از اساتیدمون گذاشتن رمز برای گوشی و اینکه همسر آدم این رمز رو بلد نباشه برابر است با مرگ همسر!!!! نکته بعد اینکه مریم جان حالا که توی کانالها و پیج ها و گروههای مجازی عضو هستی حتما همسرت رو هم عضو کن و حتما بعضی از اوقات به امیر عباس بگو کنار شما بشینه و با هم پیام ها رو بخونید. دقت کن هر موقع وارد خونه میشه حتی اگر با موبایل کار مهمی داری باز هم اول به سراغ همسرت بری، یه وقتایی خیلی مهمه مثل اول صبح وقتی بیدار میشی به بهانه اینکه امیر عباس خوابه و مزاحمش نشی به سراغ موبایلت نرو چون نه تنها امیر عباس که هر کسی این صحنه رو ببینه خیلی بهش بر میخوره. یکی از اساس اصولی استفاده از گوشی اینکه وقتی توی شبکه مجازی هستی به هیچ عنوان وقتی همسرت به سراغت میاد از شبکه خارج نشی چون شاخک های اونو حساس میکنی خصوصا با این موضوع شمااااا! حتما خودت تجربه هم کردی وقتی دو تا دوست با هم حرف میزنن و شما به جمع اونا میپیوندی و اونا ساکت میشن چقدر بهت برمیخوره و دوست داشتی حرفشون ادامه بدن دقیقا این حس به همسرت دست میده! حواست به زاویه گرفتن موبایلت در دستات هم خیلی باید باشه، طوری نباشه که امیر عباس صفحه رو نبینه چون حس بد کم توجهی بهش دست میده و کم کم اون رو تحریک میکنه گوشیت رو چک کنه. هر چند میدونم تو این ویژگی ها رو نداری اما گفتنش ضرر نداره اینکه وقتی دیدی همسرت موبایل شما رو دست گرفته نه بهش طعنه بزن و نه عصبانی شو به عنوان مثال بهش نگی پیدا کردی اونی رو که میخواستی و یا به حریم خصوصی من دست نزن!!! و آخرین نکته هم اینکه از همسرت کمک بخواه، بهش بگو کنارت بشینه و پیام ها رو اون بگه و شما درگروه بگذاری و پیام هایی که اومده ایشون برای شما بخونه و هر موقع آنلاین شدی به اولین و آخرین کسی که پیام میدی همسر جانت باشه! اما یه نکته اخلاقیم اینکه اون طوری دوست داری باهات رفتار بشه، باهاش رفتار کن ... البته شما که اینجوری نیستی ولی مثلا بعضی از افراد به جای اینکه مثل باز شکاری به سمت همسرت که با موبایلش کار میکنه حرکت کنی. قبلش از ایشون بپرس میتونم کنارت بشینم؟؟ و چند پیام رو برام بخونی؟؟ بعد از چندین بار تکرار چنین رفتارهایی اینجوری اون هم رفتار متقابل رو یاد می گیره... مریم گفت: وای رایحه چه نکات ظریفی من تا حالا بهشون دقت نکردم به نظرت اینجوری مشکل حل میشه! گفتم: ببین مریم برای هر تغییر شرایطی باید شرایط رو فراهم کنی انشاالله که این راه حل ها جواب بده! تو شروع کن حتما من رو هم در جریان روند قضیه قرار بده یادتم باشه همیشه اولین راه حل کنار کشیدن نیست خااااانم! ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی_رابطه #قسمت_سی_ودوم مریم شاکی نگاهم کرد و گفت: رایحه حالا خداااایش گیرم من رمز گذ
اول اینکه مسئولیت رفتار و عملکردت رو بپذیری مریم: وقتی دانسته و یا نادانسته دست به عملی زدی که منجر به ناراحتی همسرت شده مسئولیت عمل خودت رو بپذیر! که خوب توی اولین مرحله مریم جان ظاهرا مشکلی نیست و شما قبول کردی، آخه پذیرش مسئولیت عمل و رفتار و اعتراف به اشتباه اولین قدم برای از بین بردن کدورت‌هاست. متاسفانه بعضی از افراد وقتی که کار اشتباهی انجام میدن چه در زندگی مشترک‌ و یا در زندگی اجتماعی و شغلی به جای پذیرش سعی در توجیه و انکار اشتباه خودشون دارن و با این عمل طرف مقابل رو عصبانی و رنجیده می کنند. شاید گاهی لازم باشه غرورها کنار بره و تک‌تک افراد با خودشون و شریک زندگی‌شون صادقانه برخورد کنند چیزی که اهمیت داره نگاه و نگرش افراد به حفظ زندگی هست اینکه فرد غرور‌ش را اولویت زندگی خود قرار بده و یا حفظ زندگی و روابط عاطفی رو؟! دومین مرحله عذرخواهی کردنه، این رفتار کمک زیادی می‌کنه افراد وقتی که ضربه‌ای می‌خورن یا از چیزی ناراحت میشن، انتظار شنیدن یک معذرت‌خواهی از ته دل را دارند. یه عذرخواهی صمیمانه می‌تونه اعتماد از بین رفته را برگردونه! از اونجایی که افرادکمی‌ مایل به انجام این کار هستند این کار ارزش و قدرت بیشتری پیدا کرده، یعنی آدم های بزرگ و قوی توانایی چنین کاری رو راحت دارن! شاید باور نکنی ولی تجربه ی من ثابت کرده یک عذرخواهی از ته دل چیزهای زیادی را تغییر میده از دید همسر این کار منجر به بالا رفتن شخصیت‌ میشه برعکس برخی که تصور می‌کنن با عذر خواهی تحقیر میشن. شاید سخت به نظر بیاد اما نباید فراموش کرد که تمامی افرادی که از نظر عقلی رشد کردن یادگرفتن زمانی که سهوا و یا عمدا اشتباهی رو انجام میدن بهترین رفتار عذرخواهی کردنه و پذیرفتن اشتباه هست. مریم با حالت خاصی گفت دست شما درد نکنه خانم دکتر یعنی معذرت خواهی نکنیم عقلمون رشد نکرده دیگه اینجوریاست! لبخندی زدم و گفتم: دقیقا!!! البته این حرف من نیستا علم روانشناسی برای یک شخصیت سالم چنین چیزی رو ثابت کرده بعد به شوخی ادامه دادم: از اونجایی که شما فلسفه میخونی و رشد عقلت چند برابره، باید چندین بار معذرت خواهی کنی... مریم لبخندی زد و چیزی نگفت... ادامه دادم: فقط نکته مهمی که خانم ها در این مورد باید رعایت کنند من جمله شما توجه به این مسئله است که مردها زمانی که ناراحت و دلخور میشن معمولا نیاز دارند زمانی رو تنها باشن و زمانی که خانم عذرخواهی می‌کنه نباید سریعاً منتظر واکنش مثبت از همسر زندگی خودش باشه! باید به مردها فرصت داد که مسائل را تجزیه و تحلیل کنند! پس انتظار بیخود از امیر عباس نداشته باشی که عذر خواهی کردی همه چی تموم بشه! صبر کن! هر چند که من میدونم و به آقایون هم میگم نکته ی مهمی که مردها هم باید مد نظر قرار بدن اینکه خانم ها نیاز دارن اگر همسرشون اشتباه کرد سریعاً‌ ازشون عذرخواهی کنه و مورد حمایت عاطفی قرار بگیرند در این مواقع تنها گذاشتن خانم به اونها احساس عدم امنیت میده. خلاصه اینکه باید تفاوت های روحیه ای زن و مرد رو درست بشناسیم تا بتونیم زندگی خوب و بدون سو برداشتی داشته باشیم. مریم گفت: رایحه بازم مرامت رو عشقه نامردی نمیکنی فقط هوای یک طرف رو داشته باشی... جدی گفتم: مریم داشتن انصاف خیلی مهمه خصوصا توی کار ما، اما بریم سراغ مرحله ی سوم اینکه باید اشتباهات رو جبران کرد: مثلا رمز گوشی رو به همسرت بگو یا علت رمز گذاری رو براش توضیح بده که غرضی در کار نبوده البته اینجا که اشتباه شما قابل جبرانه، ممکنه گاهی حتی اتفاقاتی بیفته که اشتباه قابل جبران نباشه ولی پرسیدن این سوال تاثیر شگفت‌انگیزی در زندگی‌ افراد ایجاد می کنه. اینکه بپرسیم: آیا از دستمون کاری بر می‌آید که حالش بهتر بشه ؟ یا آیا الان چیزی از من می‌خواهی‌ یا کاری می تونم برات بکنم؟ با این سوالات طرف درک می‌کنه ما واقعاً به فکرش هستیم و از اتفاق پیش اومده ناراحتیم. دقت کن فقط پرسیدن سوال مهم نیست به پاسخی که میده هم خوب گوش کنیم مهمه! تا بتونیم هر کاری که از دستمون بر می‌آید برای رضایت از وضعیت پیش اومده انجام بدیم. مرحله ی آخر هم اینکه متعهد باشی:  برای بدست آوردن اعتماد باید به قول و قرارت متعهد باشی. با یک تعهد جدید می‌تونی دل امیرعباس رو بدست بیاری، البته تعهداتی که بتونی بهش عمل کنی! فراموش نکن تعهداتی معقول که قادر به انجامش باشی و انجام ندادنش سبب خدشه‌دار شدن روابط تون نشه! بکار بردن چهار مرحله ای که گفتم در عین سادگی معجزه میکنه برای اعتماد سازی! اما متاسفانه مریم خیلی می بینم خصوصا در بحث روابط در فضای مجازی و ارتباط های بدون مرز... یکدفعه گوشیم زنگ خورد!!! ادامه دارد.... نویسنده هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_سی_وسوم اول اینکه مسئولیت رفتار و عملکردت رو بپذیری مریم: وقتی دانسته
مهدیه بود که زنگ زد... تماس رو وصل کردم هنوز سلام نکرده شروع کرد کلی غر غر کردن... که حالا نمیشد هم تیمی من یه بچه نباشه!!!! رایحه جان مادر یلدا زنگ زده بهم جگرم رو خون کرد از بس غر زد!!! گفتم: مهدیه جان اولا که بچه نه و یه نوجوان! که خیلی با بچه متفاوته! حالا مگه چی شده؟! گفت: نمیدونم یلدا چکار میکنه؟! مادرش هم حساس شده حسابی شاکی! میگه معلوم نیست با بچم چکار دارین می کنین بیست و چهار ساعت داخل گوشیه و از این حرفها.... آخرشم که قانع نشد گفت: من میخوام مسئولتون رو ببینم تکلیف بچه ام رو مشخص کنم! منم دیگه چاره ای نداشتم شماره ی شما رو بهش دادم... گفتم: باشه مشکلی نیست فقط به یلدا که چیزی نگفتی! گفت: نه نگفتم با تاکید گفتم: اصلا راجع به این موضوع چیزی بهش نگو تا بعدا خودم باهاش صحبت کنم مهدیه گفت: رایحه دردسر نشه برامون! از پشت تلفن خندم گرفت گفتم: نه مهدیه جان مشکلی نیست! این چیزها طبیعیه که حل میشه انشاالله. گوشی رو که قطع کردم مریم گفت اتفاقی افتاده مشکلی پیش اومده؟! گفتم: نه چیز خاصی نیست ظاهرا باید یه صحبتی با مادر یلدا داشته باشم... مریم سری تکون داد و گفت: انشاالله که خیره... در همین حین خانم امیری در اتاق رو زد و اومد داخل و گفت: خانم دکتر نفر بعدی اومدن و منتظرن، چکار کنم بگم بیان داخل؟! مریم مجالی نداد و نگاهی بهم کرد و سریع بلند شد و گفت: رایحه جان‌ بیشتر از این مزاحمت نشم خیلی کمکم کردی امیدوارم بتونم جبران کنم... لبخندی زدم و گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم انشاالله نتیجه بگیری خوب کردی که اومدی خدا رو شکر که مسئله ی خاصی نبود اما اگه میگذاشتی روی هم تلنبار میشد اونوقت کار سخت میشد! در هر صورت بازم اگه مسئله ای بود بی خبرم نذار... بعد از خداحافظی مریم که رفت نفر بعدی داخل شد و من خیالم آسوده از نگرانی ها و تشویش ها بخاطر مریم که مشکل خاصی نداشت. این روش عقلانیش که همیشه برای حل مشکلش اقدام به یادگیری می کنه من رو شیفته ی این دختر کرده بود که دوست داشتم همیشه کنارم باشه... بارها دیده بودم کسانی که به موقع دنبال راه حل نمیرن و حتی زن و یا مردی که اشتباه کرده و کار خودش رو بی‌اهمیت جلوه میده! که در واقع این فرد کار خودش رو بی‌اهمیت جلوه نمیده، آنچه براش بی‌اهمیته احساس بدیه که در طرف مقابلش بوجود اومده!!! البته که این مدل آدم ها هم فارغ از این که با این ترفند هیچ وقت نمی تونن شریک زندگی خودشون رو آرام کنن بلکه چنین بی توجهی ها و بی‌احترامی هایی منجر به عصبانیت بیشتر در طرف مقابل میشه! باعث از هم پاشیدن زندگی! کاش میدونستن بی توجهی به همین مسئله های کوچیک مثل یه عفونت که درمان نشه کل بدن رو نابود میکنه، و کم کم کل زندگی رو از بین میبره خداروشکر کردم که مریم اصلا از این جنس آدم ها نبود... با زنگ زدن مهدیه هم یه نکته واضح برای خودم روشن شد اینکه رابطه ها رو باید درست مدیریت کنیم و این امکان نداره مگر اینکه واقع بین باشیم وگرنه دچار مشکل میشیم... وسط افکارم که دنبال راه حلی برای چنین معضلات پیش اومده واسه بچه های گروهمون بودم خانمی که نوبت مشاوره داشت حواسم رو متوجه خودش کرد... حرفهایی زد که نه تنها ذهن من رو که دلم هم به آتش کشید... ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_سی_وچهارم مهدیه بود که زنگ زد... تماس رو وصل کردم هنوز سلام نکرده شر
از اینکه چقدر راحت این همه سال بخاطر هیچی زندگی خوبش رو از دست داده! شروع کرد صحبت کردن، انگار دلش خیلی پر بود، پر از سالهای حرف نزدن و سکوت کردن... گفت: خانم دکتر اگر الان اینجام برای این نیست که بخوام چیزی رو درست کنم یا دنبال راه حلی باشم نه! چون خیلی خسته ام خیلی فرسوده شدم از مشکلات زندگی و دیگه توان بلند شدن ندارم یعنی نمی تونم بلند شم! گفتم مشکلتون چیه؟ از کجا شروع شد! با نگاه خاصی و حالت کنایه گفت: مشکلم یه دونه که نیست بخوام بگم! شروعش هم شما فرض کن از وقتی به دنیا اومدم! اون از خانوادم و پدر و مادرم که همیشه ی خدا میزدن توی سرم، البته نه با دست که با حرف! با زبونی برنده تر از شمشیر! اینم از شوهر و بچه هام که دست کمی از اونها ندارن! نفس عمیقی کشید و با حسرت ادامه داد: حالا به نظرتون فرقی هم میکنه مشکل چیه و از کی شروع شده! گفتم: خوب حالا شما در مقابل این به اصطلاح مشکلات چکار میکردین؟! با افتخار گفت: سکوت... من اهل لجبازی نبودم و نیستم... حتی همین الان! اصلا بخاطر همین اومدم اینجا... اومدم حرف بزنم! خسته شدم از دیدن مشکلات و خودم رو خفه کردن و هیچی به روی خودم نیاوردن! هر چند کم ولی طی این سالها با افرادی مثل این خانم که به مشاور مراجعه میکردن رو به رو شده بودم افرادی که تمام امید خود رو از دست داده بودند و تنها برای درد و دل گوشی می خواستند برای شنیدن... گفتم: البته که سکوت بعضی جاها خوبه! ولی بعضی جاها هم خوب نیست که هیچ! حتی مضر هم هست! خیلی جدی گفت: به نظر من راه حل دیگه ای وجود نداشت! گفتم: حالا شما چند تا از مشکلاتتون رو مطرح کنید ببینم واقعا راه حل دیگه ای نداشته! شروع کرد گفتن: از بحث های با خانوادش که واقعا مسائل حادی نبودند، تا بگو و مگو های با خانواده ی همسر و زندگی شخصیش و دیدن خطاهایی از بچه هاش که قابل چشم پوشی بودند! چند لحظه ای صبر کردم صحبتش تموم شد... خیلی جدی گفتم: لطفا بایستید... متعجب نگاهم کرد و گفت: ولی من هنوز وقت مشاورم تموم نشده! گفتم: میدونم شما بایستید و در همون حال به برگه ی کاغذ روی میز اشاره کردم و گفتم: این برگه ی کاغذ رو هم بردارید و بگیرید دستتون! متحیر و هاج و واج مونده بود!!! با لبخندگفتم: خوب به نظر شما حالا که ایستادید و این یه دونه کاغذ دست شماست وزن این برگه کاغذ زیاده! دیگه داشت چشم هاش از حدقه میزد بیرون! یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: خوب معلومه که نه!!!! گفتم: من خواهش میکنم تا انتهای صحبتمون این برگه ی کاغذ را همین طور ایستادید در دستتون با همین حالت نگه دارید من بعدش براتون علتش رو توضیح میدم! بنده ی خدا مستاصل شد و به ناچار قبول کرد! گفتم: خوب من میشنوم شما به صحبتمون ادامه بدید... با تردید ادامه داد و از مشکلاتش گفت... از حرفهای نگفته چندین سال بر دل مانده... ده دقیقه ای که گذشت و این خانم همین طور ایستاده و برگه ی کاغذ به دستش بود و حرف میزد که یکدفعه گفت: ببخشید من اینجوری دارم اذیت میشم! میشه برگه رو بزارم سر جاش! دستم خسته شده! گفتم: چرا مگه وزنه برگه تغییری کرده! گفت: نه خوب! اون که تغییری نکرده! دستم خسته شده از نگه داشتنش! گفتم: فکر می‌کنید یک ساعت این برگه کاغذ همینجوری دستتون باشه مشکلی برای دستتون بوجود میاد؟! سری تکون داد و گفت: مشکل که نه! ولی خوب دستم اذیت میشه!!! گفتم: حالا اگه یک روز با همین حالت دستتون باشه چطور؟! گفت: خانم دکتر طبیعتا دستم درد میگیره! گفتم: خوب یک هفته با همین حالت دستتون باشه اونوقت چی میشه؟! با ناراحتی گفت: خوب سوالی می پرسینااا! دستم خشک میشه دیگه!!! گفتم: درسته یعنی میشه یه اتفاق وحشتناک! اما مگه وزن برگه تغییری کرده که باعث چنین اتفاقی بعد از یک هفته میشه؟! سری تکون داد و گفت: نه وزنش تغییر نمی کنه ولی حمل کردنش به صورت دائم با این دست و نگه داشتنش آدم رو داغون میکنه!!!! ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_سی_وپنجم از اینکه چقدر راحت این همه سال بخاطر هیچی زندگی خوبش رو از د
لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید بنشینید... برگه ی کاغذ رو هم بگذارید روی میز... ببینید خانم علت این کارم دقیقا همین بود که گفتید! خیلی وقتها مشکلات ما بزرگ نیستن، حتی وزن قابل توجهی برای درهم شکستن ما ندارن! ولی اینقدر ما اینها رو در ذهن و فکر و زندگی خودمون نگه میداریم و با خودمون حمل میکنیم که این نگهداریشون خستمون میکنه! فرسودمون می کنن! در صورتی که اگر همون اول بار گذاشته بودیمشون زمین و رهاشون کرده بودیم، هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمیومد و امروز اینقدر مثل شما خسته از زندگی نبودیم! گاهی حرف زدن کاری رو میکنه که گذاشتن این برگه روی میز میکنه و به سادگی جلوی یکسری اتفاقات بد رو میگیره! اینکه وقتی ناراحتیم سکوت کنیم و با خشم و طعنه حرف نزنیم یک خصلت خیلی خوبه! اما در یه فرصت مناسب وقتی بهم دیگه اجازه ی حرف زدن بدیم و بدون قضاوت و طعنه و کنایه مسئله ای که ناراحتمون کرده را بگیم معمولا مشکلمون حل میشه! ولی وقتی اون حرفها و ناراحتی هایی که واقعا هم ارزشی ندارند و مثل همون برگه کاغذ وزنی ندارند رو در ذهن و فکر خودمون نگه داریم و همیشه همراهمون باشن فقط داریم روحمون رو از این همه هجمه ناراحتی و حمل کردنشون عذاب میدیم!!! با این برخورد دیگه اون خانم کامل حواسش به من بود با تاکید گفتم: ببینید کاش باور کنیم بیشتر سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشه! چرا باید از چنین چیزی دریغ کنیم وقتی که هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر مون تاثیر نداره! کلمه ها قدرتی دارند که میتونند غم ها و ناراحتی های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوار هایی که ما بین خودمون کشیدیم رو از بین ببرند! سکوت به همون اندازه که در جای خودش خوبه در جایی که باید بشکنه اگه نشکنه فقط ما را از هم دور میکنه! بعد میشه افسردگی... میشه ناامیدی... میشه احساس بی کسی و تنهایی... و آخرش هم حسرتی که چرا کاری نکردم! چرا نگفتم!!! چرا و چرااااا های متعدد که یا توجیهشون می کنیم و یا بی جواب می مانند!!! البته همونطوری که خودتون اشاره کردید گفتن داریم تا گفتن! یه نوع گفتن از ضربه ی شمشیرم بدتره که خوب طبیعتا منظور من از حرف زدن چنین مدلی نیست! گفت: حرفتون قبول! ولی من عادت کردم به سکوت کردن! نمی تونم خودم رو تغییر بدم!!! گفتم: بله درست می گید! یکدفعه نه تنها شما که هیچ کس جز خدا نمی تونه چیزی رو تغییر بده! ولی همین خدا قدرتی در وجودمون قرار داده که میشه ذره ذره تغییر کرد و به نتیجه رسید از کم شروع کنید اما مستمر! به قول گفتنی: آهسته و پیوسته... حالا خانمی که جلوی من بود میشد از چشمهاش سو سوی نور امید رو دید که داره حداقل به چیزهایی فکر میکنه که تا حالا به فکرش هم نرسیده بود و تجربه به من می گفت این شروع یک اتفاق خوبه... خداروشکر بعد از کلی صحبت و امید و انگیزه و راه حل با حال خوب رفت... هنوز کمی فرصت داشتم و تصمیم گرفتم سری به پیج ها و کانالهای بچه ها بزنم ببینم در چه وضعیتی قرار دارند همه چی عالی بود تا اینکه با پیج مهدیه روبه‌رو شدم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ظاهرا باید قبل از مادر یلدا با مهدیه صحبتی اساسی میکردم آخه این چه وضعی بود درست کرده!!! ادامه دارد.... نویسنده هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_سی_وششم لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید بنشینید... برگه ی کاغذ رو هم بگ
وقت گذشته بود و باید می رفتم سمت خونه... در طول مسیر ذهنم درگیر این بود در یه فرصت مناسب با یه روش مناسب با مهدیه صحبت کنم! پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گوشیم زنگ خورد شماره آشنا نبود جواب ندادم... چندین بار تماس گرفت... پیامک فرستاد: سلام من مادر یلدا بهرامی هستم کار مهمی با شما دارم امکانش هست پاسخ بدید! یکدفعه یادم افتاد صبح مهدیه زنگ زده بود... مهلت ندادم تماس بگیره خودم زنگ زدم به همون شماره ... عذر خواهی کردم و شروع به صحبت کرد و گفت: میخوام فردا ببینمتون... گفتم: من خونه برسم بهتون اطلاع میدم برای فردا چه ساعتی در خدمتتون باشم... قرار شد من خبر بدم خداحافظی کردیم بعد از قطع کردن گوشی داشتم فکر میکردم توی این چند ماه فعالیت بچه ها داخل فضای مجازی طبیعیه که با چنین چالش هایی بر بخوریم فقط مهم اینه بچه ها بتونن درست مدیریتش کنن... فردا بین ساعات نوبت دهی ها مادر یلدا اومد مطب، خانم بسیار محترمی بود فقط کمی ناراحت ونگران شده بود از رفتارهای اخیر یلدا... می گفت: دختر خوبیه ولی اینقدر مشغول گوشی و به قول خودش کار فرهنگیه که دیگه احساس کردم نکنه قضیه ای هست! خودتون که بهتر میدونید فضای مجازی چقدر بی در پیکر... توی خونه همونقدر هم هست حرف شماست! واقعا نمیدونم چکار کنم هرچی هم بهش میگم مادرمن گوشی یک ساعت! دو ساعت! نه بیست چهارساعت! میگه: مامان دشمن ساعت نمیشناسه!!! آخه من نمیدونم چی بگم به این بچه! نوجوونهای امروز اصلا گوش به حرف نیستن! باهاشون صحبت می کنی انگار نه انگار!!! لبخندی زدم و گفتم: راستش حاج خانم در این مورد که کار یلدا اشتباهه و ما حتما باهاش صحبت می کنیم... اما در مورد نوجوان امروز باید یه نکته ای رو دقت کنید اینکه نه تنها نوجوانهای امروز که نوجوانهای هر دوره ای نیاز به استقلال و دیده شدن دارن و این طبیعیه! توی این سن معمولا بچه ها از خانواده ها فاصله میگیرن و به گروه و گرایش های دوستاشون نزدیکتر میشن که خوب کمی برای خانواده ها سخته ولی اگر صبوری کنن این مرحله هم به خوبی میگذره... سرش رو تکون داد و با استیصال گفت: خوب خانم من ترسم از همین گروه هاست دیگه! بخشیداااا جسارت نشه ولی خوب این روزا کم نمی بینیم به اسم کار فرهنگی و فلان و بهمان بچه ها رو از راه به در می کنن!!!! گفتم: واقعا خوشحالم یلدا مادری مثل شما داره که حواسش هست! حرفتون هم درست! به هر حال خواسته یا ناخواسته نوجون دوست داره خودش رو توی یه گروه جا بده! حالا هر کجا بیشتر تحویلش گرفتن! بیشتر دیده شد! بیشتر براش بهاء و ارزش بذارن! همراه همون گروه میشه... اما در مورد گروه بچه های ما خدارو شکر یلدا توی گروهی قرار گرفته که دغدغه اش اینه کار برای اسلام روی زمین نمونه! ولی خوب اینکه باید مدیریتش کنه هم حرف درستیه! فقط شما حواستون باشه کلید طلایی برای حفظ بچه تون در این سن چه در فضای مجازی چه فضای واقعی رابطه هست یک رابطه ی صمیمی! که بتونه با شما راحت صحبت کنه و اگه مشکلی پیش اومد بهتون با خیال راحت بگه نه با ترس ! شما هم کمی باهاش مدارا کنید! این سن، سن خاصیه نزدیکای بلوغ حس استقلال شدت میگیره همونطور که حواستون بهش هست خیلی سوال پیچش نکنید مواظبش باشید ولی نه به این معنی که دست و پاش رو ببندید! باهاش در مورد علایقش صحبت کنید اما دقت کنید که در این حرف زدن از قیچی‌‌های ارتباطی به هیچ وجه استفاده نکنید. گفت: قیچی های ارتباطی چی هستن خانم دکتر؟ گفتم: این قیچی‌ها که متاسفانه خیلی ها هم بدون دونستن عواقبش استفاده می کنن شامل سرزنش کردن، قضاوت کردن، مقایسه کردن، بازجویی کردن، نصیحت کردن و تهدید و تنبیه کردن نوجوون میشه که نتیجه اش هم مشخصه! مثل یک قیچی رابطه تون باهاش قطع میشه! ببینید خانم بهرامی تجربه ثابت کرده با محبته به اندازه و همراهی کردن توی این سن خانواده ها بیشتر جواب میگیرن تا تند مزاجی و تلخی کلام! بعد هم راجع به کارها و فعالیت بچه های گروه براش توضیح دادم که الحمدالله خیالش راحت شد و در آخر هم تاکید کردم بخاطر همون حس استقلال در این دوره بهتره در رابطه با اینکه با من صحبت کرده به یلدا چیزی نگه! بعد از رفتن مادر یلدا، چند دقیقه ای فرصت داشتم که رفتم توی اینستاگرام و پیج مهدیه داخل دایرکتش براش نوشتم.‌‌... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رابطه #قسمت_سی_ونهم قرار شد مهدیه آدرس پیج آقا ابوذرشون رو برام بفرسته تا پیج اینستاگرامش رو یه ب
یلدا دختر تیز و باهوشی بود، انگار درست متوجه مطلبی که می بایست بشه شد! زمانی که نکته ای رو مد نظرم بود بهش گفتم: جهت حرکتمون رو به سمت مریم تغییر دادیم. مشغول زیارت شهدا بودیم که مهدیه بهم زنگ زد سریع گوشی رو جواب دادم صداش گرفته بود احوالپرسی مختصری کرد و گفت: میخوام ببینمت! چون میدونستم الان وضعیت روحی خوبی نداره گفتم: مشکلی نیست تا نیم ساعت دیگه بیا مطب... بدون اینکه توضیحی بدم از بچه ها خداحافظی کردم و گفتم کاری پیش اومده باید برم، با کلی انرژی از همدیگه جدا شدیم... امیدوار بودم مهدیه خیلی داغون نشده باشه و تونسته باشه خودش رو جمع و جور کنه... خیلی از رسیدنم نگذشته بود که مهدیه اومد... حالش دیدنی بود! فکر نمیکردم در این حد متلاشی شده باشه! شروع کرد حرف زدن: من اشتباه کردم رایحه! ابوذر اونی نبود من فکر میکردم! نه قیافش نه حرفهاش نه خانوادش!!! مدام بغضش رو فرو میداد... بعد یکدفعه لحنش عوض شد خیلی جدی گفت: من دیگه نمیخوام توی فضای مجازی فعالیت کنم خسته شدم و دیگه نمی تونم ادامه بدم! نگاه معنی داری کردم خیلی جدی تر از خودش بهش گفتم: اگه خسته شدی برو استراحت کردن رو یاد بگیر نه تسلیم شدن! زد زیر گریه گفت: من تغییر نمی کنم رایحه! واقعیت اینه خانواده خیلی مهمه من اگه توی خانواده ی مقیدی بزرگ شده بودم دچار چنین اشتباهاتی نمیشدم! چشمهام رو ریز کردم و گفتم: از کی تا حالا اشتباهات خودت رو میندازی گردن خانوادت مهدیه خانم! چرا یادت نیست همسرفرعون تصميم گرفت که عوض بشه، و شُد یکــی از زنــان والای بهشتی ... پسرنوح هم تصميمی برای عوض شدن نداشت، غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... اولی همسر يک طغيانگـــــر بود!!! و دومی پسر يک پيامبـــــر...!!! برای عوض شدن هيچ بهانه‌ای قابل قبول نيست... اين خودت هستــی که تصميم می‌گيری تا عوض بشی! آدم هم زمانی عوض میشه که پا روی هوای نفسش بذاره... مهدیه جان اشتباهت از اونجایی شروع شد که شما قوانین رابطه رو یادت رفت و با دست خودت عکست رو گذاشتی پروفایلت و یاد رفت که تقوا توی فضای مجازی دو برابر باید باشه! یادت رفت این فضا مجازیه! ادای عاشق ها رو درمیارن اما رسم عاشقی رو بلد نیستن! یادت رفت دنیایی مجازی جای عاشق شدن نیست چون طرف عکس خودش نیست! حرفهاش واقعی نیست! وعده هاش واقعی نیست! آروم گفت: قبوله اشتباه از من بود اما... اما... خانم دکتر پس اگه واقعی نیست چرا ما داریم داخلش کار میکنیم چرا خودمون رو حیرون یه فضای فیک کردیم! تن صدام آروم شد گفتم: مهدیه ما یاد گرفتیم کلان بیانیدیشیم، بعد به اندازه ی توان خودمون کاری کنیم و اگه هر کسی به اندازه ی توان خودش قدمی برداره و ویرانه های اطراف خودش رو بازسازی کنه جهان آباد میشه! حالا فرصتی پیش اومده بتونیم این حرفها رو خیلی راحت به همه برسونیم چه این طرف دنیا چه اون طرف دنیا چرا انجامش ندیم! فقط مهم اینه اشتباهی داخل جاده فرعی نپیچیم همین! لحظاتی ساکت شد... بعد نفس عمیقی کشید و گفت: واقعا چطور میشه رابطه ی فضای مجازی و فضای واقعی رو مدیریت کرد که اینجوری مثل من بیچاره ضربه نخورد؟! گفتم:تنها با برنامه ریزی و نقشه ی راه که از قبل برای موقعیت ها و حالت های روحی متفاوتمون راه حل داشته باشیم! در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت: یعنی چجوری!!! گفتم: یعنی گاهی یوسف وار باید از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را انتخاب کنی... گاهی باید مانند موسی در کاخ فرعون صبر کنی و فقط خودت را حفظ کنی... و گاهی هم باید در صحنه بمانی ابراهیم وار با گناه و شرک مقابله کنی تا محیطی سالم ایجاد بشه... صحبتمون که به اینجا رسید بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و خداحافظی کرد و رفت... با شناختی که ازش داشتم میدونستم نیاز به فرصت داره تا حساب و کتاب کنه تا با خودش با فضای مجازی با اهدافش کنار بیاد... چند روز بعد وقتی پیج بچه ها رو بررسی میکردم با دیدن عکس پروفایل مهدیه که زیرش نوشته بود دایرکت و پی وی پاسخگو نیستم، تغییر کرده بود خیلی خوشحال شدم که خودش رو درست شناخته و متوجه شده بود اولش شاید یک پاسخ دادن یه کار عادی باشه اما انتهایش یه اتفاق تلخ و سخته اما خداروشکر تصمیم درستی گرفته، به مریم پیامک زدم الان موقعیت خوبیه تا با مهدیه راجع به آقای اشرف نیا صحبت کنی... عکس پروفایلش حدیث زیبایی از امام هادی بود که با خط زیبایی نوشته شده بود: به جای حسرت واندوه برای عدم موفقیت های گذشته با گرفتن تصمیم واراده ی قوی جبران کن. والعاقبه للمتقین نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.      Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #رمان_داستانی_مزد_خون #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی! گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!! اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه ات رو می‌گيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن! حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم می بندین!!! با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک! دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشده ها! بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن! باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی! چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه! مهم اینه کارت رو درست انجام بدی! سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید! یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت! بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم! راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه! ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام.... با جدیت گفتم: حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام.... لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی... و بعد ساکت شد... گفتم: ولی چی؟! گفت: ولی اش بماند فعلا اما را بچسب! نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟! آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه! چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن.... بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته! رسیدیم خونه... مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!! گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟! یه نگاه خاص بهم کرد و ‌گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم! چکار به این لباس ها داری؟! عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه ای رفت توی فکر... بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد! گفتم: حاج آقا بی انصافی نکن این کار که خوب و خیره! و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی! بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من! بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت: انشاالله که خیره... بعد راه افتاد به سمت خونمون... کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ... تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره! حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه! بذار خودم پام به حوزه برسه... در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت... قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه! خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در... مطمئنن از دیدن مهدی که می دونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!! من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه! هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم... هر جوری بود باید می رفتم حوزه... این فقط یه تصمیم نبود...! ادامه دارد.... نویسنده: Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #رمان_داستانی #مزد_خون #بر_اساس_واقعیت #قسمت3 سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظ
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هرزگاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت! با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم! هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم! بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین... من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر! اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن! وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.... منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم... تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم .... رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم! متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم! و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم: حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا می پوشی! والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید! بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن می تونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم! لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک! دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم! سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی! چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!! مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!! بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!! حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است.... کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم... هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!! من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که.... ادامه دارد.... نویسنده: Join @khorshidebineshan