#دختر_15ساله_دهاتی_که_خونبس_ارباب_40ساله_میشه😱
با عصبانیت نگاهی به دختر بچه رو بروم انداختم که به خونبسی گرفته بودمش و صیغه ی من شده بود تا برام وارث بیاره...
با آروغی که کشید با چندش بهش خیره شدم ..با عصبانیت قاشق و انداختم تو بشقاب و دستامو از عصبانیت مشت کردم.
با صدای پوزخند همسر اولم خاتون نگاه عصبیم رو بهش دوختم که رو بهم گفت:
_قراره این رعیت دهاتی گدا گشنه براتون خونبس بیاره!بخاطر این گدا گشنه ی خونبس سرم هوو آوردید؟!این چجوری میتونه بچه بیاره....
با عصبانیت عربده زدم:
_خفه شو خاتون!
با دیدن دختره که هنوز داشت با دست غذا میخورد عصبانیتم به اوج رسید و داد زدم:
_گمشو از جلو چشمم نمیخواد غذا بخوری..
با دیدن چشمهای گرده شده و معصومی که پر از اشک شده بود از دادی که کشیده بودم پشیمون شدم که صدای خانوم بزرگ اومد:
_ارسلان امشب شب عروسیتونه و برید تو اتاقتون،دست دختر بچه رو گرفتم که صدای داد...👇👇❤️🔥❤️🔥❤️🔥
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
دستشو از دستم بیرون کشید
—كنه! انقد بهم نچسب , نمیخوام کسی بفهمه ازدواج کردم اونم با تو..!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:مگه من چمه؟ از خداتم باشه منو بهت دادن..!
زد زیر خنده و با صدای بلندی رو به
مهمونا گفت :ببخشید ببخشید دوستان یه لحظه ..!
همه نگاها به سمتون برگشت متعجب به حسام نگاه کردم یعنی میخواست چیکار کنه؟
با خنده به من اشاره کرد و گفت :به این خانوم نگاه کنید اخه این چی داره که میگه از خدام باشه باهاش ازدواج کنم..
شاید یه ذره قیافه داشته باشه اما نگم براتون لباسای تنشو که من خریدم به خودش بود پیراهن کهنه باباشو میپوشید میومد.
تحصیلات دیپلمم نداره بهش بگین بنویسه بابا آب داد بلد نیست.!
الان من باید از خدام باشه با این غربتی ازدواج کنم؟
همه بدنم خشک شده بود این مرد شوهر من بود که اینطوری جلو همه تحقیرم میکرد
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد , جمعیت بلند میخندیدن و بهم اشاره میکردن.
احساس کردم سالن داره دور سرم میچرخه ..پاهام سست شد و روی زمین افتادم و سیاهی مطلق....
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
#خطراعتیاد💯⚠️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت609 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 همین طور که برگه ای را در دستش داشت و به آن خیره شده
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت610
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-پس دوشنبه شب می بینمتون.
با شنیدن صدای قدم هایش زود عقب رفتم. رو به روی تلویزیون نشستم و کنترل را در دست گرفتم.
دوشنبه شب قرار بود چه اتفاقی بیفتد که این قدر برایش برنامه می چیدیند؟
دوشنبه هر چه که می شد دل به دریا می زدم. باید تنها امید باقی مانده ام را جمع می کردم، باید مدرکی پیدا می کردم.
هیچ کس نمی فهمید اثبات حرفم برای ارباب چقدر برای خودم مهم هست.
در باز شد و غلام با خنده از اتاق بیرون امد. دوباره به آن برگه خیره شد.
من هم سعی کردم خودم را سرگرم آن تلویزیون برفکی بکنم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هست و من چیزی از آن اتاق نشنیده ام.
او هم کنار برگه ها نشست و باز هم مشغول بازی با آن ها شد.
هیچ چیز مهمی در آن نوشته نبود.
شاید کاری گرفته بود و احساس غرور می کرد.
از فکر و خیالم خنده ام گرفته بود.
گوشه ی لبم را گاز گرفتم تا صدای خنده ام بلند نشود.
حوصله ی توضیح دادن برای او را نداشتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت610 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -پس دوشنبه شب می بینمتون. با شنیدن صدای قدم هایش زود ع
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت611
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مخصوصا حالا که خیال می کرد آدم بزرگی شده است و نمی شود به همین راحتی جمعش کرد.
کمی کنارش نشستم و او همین طور خیره ی آن برگه ها بود.
تمام آن شب من فکرم به دوشنبه شب بود. باید همان زمان مدرکی برای ارباب پیدا می کردم.
اثبات راستگویی ام برای ارباب برایم حیثیتی شد بود. از این که ارباب خیال کند من یک آدم دروغ گو هستم بیزار بودم.
افکار آدم های دیگه برایم مهم نبود اما ارباب...
او آن قدری خوب بود که با تمام آدم های اطرافم برایم فرق می کرد و من نمی توانستم ببینم که در موردم فکر درستی نکند.
به پهلو چرخیدم و به آسمان خیره شدم.
فرصت کافی نداشتم و باید فکری می کردم.
نمی دانستم می خواهند کجا بروند اما آ« ها هر وقت کنار هم جمع شوند حتما یک گندی می زنند دیگر.
بچه ها می گفتند شوهر شقایق برایش موبایل خریده بود. باید از او موبایلش را قرض می گرفتم برای عکاسی.
راه دیگه ای نداشتم.
و چشم هایم کم کم گرم شد با نقشه های بچگانه ای که معلوم نبود چه چیزی در انتظارم هست. فقط دلم می خواست پیش بروم تا به جایی برسم.
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود و من با فکر بد ارباب در آن سیاهی مطلق فرو رفته بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت611 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مخصوصا حالا که خیال می کرد آدم بزرگی شده است و نمی شو
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت612
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
نگاهی در آینه به خودم انداختم.
هر چه به بچه ها گفته بودم لباس های ساده ی خودم را می پوشم قبول نکردند و این لباس مجلسی که برای زهرا بود را تنم کرده بودند.
من که نمی خواستم امشب در این عروسی شرکت کنم، بی خودی لباسش خراب می شد.
-نگاهش کنید چه خوشگل شده.
-بیا بیا زهرا این گردبنند رو هم بنداز گردنش دیگه قشنگ تیپ بزنه.
ابروهام رو بالا انداختم.
-نه نه، نمی خواد اصلا.
اما زهرا به حرفم توجهی نکرد و با همان گردنبند رنگی رنگی در دستش به سمتم آمد.
-ببینبعد از چند وقت اومده روستا بین پسر های روستا چه دلبری بکنه ها.
-آره والا، حالا من می ترسم خود شقایق دیده نشه.
و همه با صدای بلند خندیدم.
زهرا پشت سرم ایستاد و گردنبند را دور گردنم انداخت. و من می دانستم اگر مخالفت هم بکنم به حرفم گوش نمی دهند.
-می گم آبان
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت612 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی در آینه به خودم انداختم. هر چه به بچه ها گفته
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت613
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_
سرم را بلند کردم و نگاهی به آن ها انداختم.
زینب دستش را به کمرش زد و از جایش بلند شد.
چشم هایش را تنگ کرد و همه می دانستیم وقتی این طور نگاه می کند یعنی می خواهد حسابی فضولی کند.
معمولا این طور وقت ها از زیر دستش در می رفتیم تا در هجوم سوالاتش قرار نگیریم.
اما حالا از هر طرف که می خواستم فرار کنم یک نفر مشغول ترتیب دیدن تدارکات عروسی بود و از من کمک می خواست.
-می گم جدی جدی نمی تونی توی اون عمارت یکی رو تور کنی.
زهرا عقب رفت و من نگاهی به گردنبد انداختم.
رنگ های شاد و متنوع لباس باعث می شد مروارید های رنگی گردنبند اصلا به چشم نیایند.
-اون جا آدم برای تور کردن نیست.
و هیچ کدامشان نمی دانستند آدم های عمارت چقدر از من بیزار بودند.
-وا، اون همه نگهبان کشکن؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت613 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ سرم را بلند کردم و نگاهی به آن ها انداختم. زینب دست
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت614
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
از جایم بلند شدم و لبخندی به ساده بافی هایشان زدم. هیچ وقت افکار این مردم در مورد ارباب و عمارتش با درون آن یکی نبود.
اگر برایشان می گفتم درون آن عمارت ها چه ها دیدم و چه ها کشیدم هم باور نمی کردند.
-اون ها خودشون زن و بچه دارن.
-مجرد نیست تو اون ها؟
شانه ای بالا انداختم و به سمت در رفتم.
-باشه هم من نمی شناسم.
باید زودتر می رفتم خانه. می ترسیدم غلام بی هوا از خانه بیرون بزند و راهی جنگل شود.
آن طور که صبح حرف می زد قرارشان ساعت هفت بود. اما این مرد که عقل درستی ندارد و ممکن بود زودتر از خانه بزند بیرون.
-بچه ها من یه سر می رم خونه و زودی میام.
-عه کحا ابان، تازه می خوایم بریم جشن بگیریم.
-میام زود.
بدون این که صبر کنم تا باز هم مانع رفتنم بشوند در را باز کردم و با سرعت از خانه بیرون زدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت614 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 از جایم بلند شدم و لبخندی به ساده بافی هایشان زدم. ه
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت615
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لبه ی دامنم را بالا زدم و با سرعت مشغول دویدن شدم. در حیاط را آؤام باز کردم تا متوجه ی سر و صدا نشود و آهسته وارد شدم.
با دیدن کفش های کهنه و پوسیده اش نفس آسوده ای کشیدم.
این بهترین فرصت برای من بود و دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستش بدهم.
در را بستم و آهسته جلو رفتم.
کفش هایم را آن گوشه گذاشتم و از پله ها بالا رفتم که صدای خنده های منزجر کننده اش بلند شد.
-آقا خیالت جمع باشه، کار رو سپردی به اقا غلام ماهر.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده هایم بلند شود.
این قدری که او به خودش سر این قاچاق می نازید یک مهندس برای ساختن برج به خودش افتخار نمی کرد.
و من باز هم نفهمیدم داریوش برای چه از سه معتادی که هیچ کاری از دستشان بر نمی آید کمک خواست.
در ذهنم نام پول جرقه زد. غلام برای پول هر کاری می کرد. آن هم پولی که به همین راحتی به دست بیاورد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت615 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 لبه ی دامنم را بالا زدم و با سرعت مشغول دویدن شدم. در
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت616
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
او یک روزهم نمی توانست بدون مواد کوفتی اش زنده بماند، خب برای خرید آن مواد هم نیاز به پول داشت دیگر. بعد از رفتن من هم دیگر کسی نبود تا خرجش را بدهد.
پوزخندی زدم. این داریوش خوب می دانست شترش را کجا بخواباند.
-آره آره.... گفته بودیدد ساعت هفت دیگیه....
نه بابا، من و تموم اب واحدادم از تو شکم مادرمون توی این جنگل ها بزرگ شدیم تا همین الان، عین کف دستم بلدمش.
و لبخند از لب هایم پر کشید. اگر این طور می گفت ای کاش کمی فکر هم می کرد.
چطور دلش می آمد همین خاکی که می گوید در ن پرورش یافته است را این طور نابود کند.
من که وقتی حرف از قطع کردن این درخت ها می آمد جانم به لبم می رسید.
انگار تک تک نفس هایم وصل بود به این درخت ها و به این جنگل.
این جا خانه ی ما، میان همین درخت ها و غلام چطور می توانست تمام خانه اش را ویران کند؟
آن هم فقط برای کمی پول یا جور شدنن یک روز موادش؟
مگر آدم چقدر می توانست پست باشد؟
-نه آقا، اگه هم نرسیدم بگین خودش بره.... آره آره، بالاتر از باغ سید محمد دیگه....
باشه باشه...
خداحافظ....
صدایش که نزدیک شد سریع از پله ها پایین آمدم. پایم را درون کفشم گذاشتم و خودم را الکی مشغول در آوردنش نشان دادم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت616 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 او یک روزهم نمی توانست بدون مواد کوفتی اش زنده بماند،
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت617
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
می دانستم دیگر وقتی برای فرار کردن نمی ماند.
در باز شد که سرم را بلند کردم و پایم را روی اولین پله گذاشتم.
نگاش از نوک پاهایم تا فرق سرم را چند باری کاوید و سوت بلندی زد.
-به به، چه کرده شاهزاده خانم.
از پله ها بالا رفتم.
-برو اون ور می خوام برم داخل.
-پس تو عمارت هم همین طور تیپ می زنی که دل داریوش خان رو بردی.
پوزخندی زدم. مگر داریوش خان دل داشت که من بخواهم ببرمش؟
او می خواست همه ی ما را بازی بدهد.
غلام هم کرده بود بازیچه ی این بازی و خبر نداشت.
خودم کمی کشیدمش آن طرف. تکان خوردنش کاری نداشت، او آن قدر لاغر و نحیف بود که با بادی هم تکان می خورد.
وارد خانه شدم که در را پشت سرم بست و خودش هم آمد.
-می گم داریوش خان تو رو ببینه چی می شه.
نفس کلافه ای کشیدم و به سمت اتاق خوابم رفتم.
و من قصد داریوش را از اذیت کردنم باز هم نمی فهمیدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت617 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 می دانستم دیگر وقتی برای فرار کردن نمی ماند. در باز ش
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت618
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به قول خودش که اطرافش پر بود از دختر های رنگی و خوشگل تر از من، دیگر چرا گیر داده بود به منی که حتی صورتم رنگ آرایش را هم به خود ندیده بود.
در باز شد و باز هم دنبالم آمد.
-دختر از خر شیطون بیا پایین. برو پیش داریوش خان، هم تو به آب و نونی می رسی هم من سودی می کنم.
کف دست هایش را به هم زد و چشم هایش برق زد. شک نداشتم الان برای خودش یک تیپ مهندسی در ذهنش مجسم کرده بود.
آن هم کنار آن منقل آتشش.
خودم هم از تصورم خنده ام گرفته بود، اما ازاو که بعیید نبود.
به سمت کمد لباس هایم رفتم و الکی خودم را مشغول ور رفتن با آن ها نشان دادم تا از آن جا برود.
-دختر شانس بهت رو اورده، لگد نزن بهش.
من خوب می دانستم همراهی با مردی که من را فقط برای یک شبش می خواهد اوج بدبختی بود.
غلام که این ها را نمی فهمید، او خیال می کرد من می روم و مانند خانم ها در خانه ی داریوش زندگی می کردم.
شاید هم می دانست و داریوش بهش وعده داده بود برای همین شب به او پول خوبی می دهد. به هر حال وقتی پای موادش به وسط می آمد بی غیرت ترین آدم دنیا می شد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت618 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 به قول خودش که اطرافش پر بود از دختر های رنگی و خوشگل
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت619
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-مگه با تو خرف نمی زنم؟ زنگ بزنم بیان ببرنت پیش آقا.
کلافه به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. محکم و شمرده شمرده گفتم:
-من جنازه ام هم... روی... دوش... آقاتون... نمی ذار...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سیلی محکمش روی صورتم نشست و سرم به راست خم شد.
-عاط می کنی دختره ی زبون نفهم.
دستم را روی جای سیلی اش گذاشتم. خیلی وقت بود که طعم کتک هایش را نخورده بودم.
اما او نمی دانست من در آن عمارت روزی در حال جان دادن بودم از ضرب کتک های ارباب، روزی که می دانستم می خواهند قصاصم کنند و باز هم تن به خواسته ی داریوش ندادم.
علام انگار نمی دانست من شرفم را به هیچ چیز نمی فروختم.
نگاه پر از نفرتی به بی غیرتی اش انداختم و به سمت در رفتم که...
موهای بلندم را از پشت گرفت و کشید که مجبور به ایستادن شدم.
حس کردم پوست سرم در حال کنده شدن بود. از درد چشم هایم را روی هم فشردم و لب گزیدم.
-چه بخوای چه نخوای تو برای داریوش خان می شی، حالا داره بهت لطف می کنه و می خواد با زبون خوش بری پررو نشو.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️