eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم. دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم. آفتاب،دامن زرینش را در گستره ي قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را تسخیر کند. لپ تاب را روشن میکنم و نسخه اي از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال میدهم. بلند میشوم. لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روي کتاب هایم داخل کیف میگذارم. مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید... سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود. موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روي دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم بالاي پله ها که میرسم،بابا را میبینم . آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،بیا کارت دارم... و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود. متعجب،به دنبالش کشیده میشوم. پشت میز نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده. به منیرخانم که مشغول چاي ریختن است،سلام میدهم و روبه روي بابا مینشینم. منیر،استکان چاي را برابرم میگذارد. :+نمیخورم منیرخانم،ممنون بابا آمرانه دستور میدهد :_صبحونه ات رو بخور،شدي یه پوست و استخوون از لحن جدي و خشک بابا،جا میخورم. مجبور به اطاعتم. تکه اي از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم. منتظرم بابا شروع کند. نگرانم. مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده. مگر این مقدار دوري عاطفی،براي اعضاي یک خانواده طبیعی است؟ بابا چند سرفه ي کوتاه میکند تا حواسم جمع شود. :+یه قول و قراري با هم داشتیم،یادته؟ قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟ :+به این پسره گفتم.... دست میبرم و استکان چاي ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست هایم را :+امشب بیان خواستگاري جرعه ي چاي ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند چاي میپرد گلویم. ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم. منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند. چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ي خشک و جدي اش فرو برود... قطره اشکی که به خاطر سرفه هاي متمادي از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم :_خوبم منیرخانم،خوبم... منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند. جمله ي بعدي بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه دلم،سراسیمه بیرون بدود. :+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم هرچقدر زودتر فراموشش کنی،برات بهتره... بلند میشوم..کیفم را برمیدارم. زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا میگوید :+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو زمان کلاسات رو مشخص کن.. سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر این پسره از ذهنت بره بیرون... باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : راه به جایی نداشتم ، دیگه خسته ام کرده بود... یک ماه کلنجار‌ رفتن و مخالفت کردن هم دیگه کاری از پیش نبرد و نتونستم. قاب عکس دو نفره مون از روی میز برداشته و بهش زل زدم . لبخند عضو جدا نشدنی صورت قشنگش بود .با دست روش کشیدم و به اشک هام اجازه دادم تا رها بشن. یادش بخیر فتانه ی من ! اولین عکس بعد محرمیت مون بود . چه شور و اشتیاقی داشتیم . یادته همیشه میگفتی من حسودم ! دوست ندارم خیلی خوش تیپ کنی و بری بیرون . دلم نمیخواد کسی نگاه چپ به مرد زندگیم بندازه . آخ آخ ...کجایی عزیزم . کجایی ببینی که به زور یکی دیگه داره وارد زندگیم میشه . به ارواح خاکت قسم که راضی نیستم ، اما دیگه نمیتونم مقابل مادر بایستم . تو اگه بودی چیکار میکردی ! کاش بودی و مثل وقتایی که به بن بست می رسیدم و عقلم کار نمی کرد راهنمایی ام می کردی . چهره ی معصوم و قشنگت‌ هرگز از خاطرم‌ نمیره . تو اومدی تو زندگیم تا فداکاری و از خود گذشتن‌ رو بهم یاد بدی . با قلب مادرت ، دوباره بهم زندگی دادی فرشته ی من . منو ببخش اما بدون که دلم جایی هیچ کسی غیر تو نیست . عکس رو روی سینه ام گذاشتم و صدایم را رها کرده و گریه سر می دادم . حواسم به در باز اتاق نبود ... طی این دو سال در خفا اشک ریخته بودم و حالا دیگر به آخر رسیده بودم و غم نبودنش بیشتر از هر موقعی سنگینی می کرد . دستی شانه ام را لمس کرد و کتم‌ را روی شانه هایم انداخت . کسی نبود جز ، یار و غمخوار همیشگی ام . با آستین پیراهنم صورتم را پاک کرده و به طرفش برگشتم و لبخند زدم . دوست نداشتم که بفهمد گریه کرده ام . چادر مشکی اش را روی دستش انداخته بود و منتظرم بود برای رفتن . بهم گفت : تو که هنوز آماده نشدی امیر حسینم ! وقت هایی که خیلی واسم ذوق می کرد‌ و محبت رو به زبون می آورد میم مالکیت به اسمم می چسباند وبا لحن زیبایش صدایم میزد . --الان آماده میشم تا شما بری‌ چادرت‌ رو بپوشی . --نه من همین جا وایمیسم . اگر تنهات‌ بگذارم دوباره میخوای گریه‌ کنی . اشاره ای به دست های پنهان شده ی پشت سرم کرد و گفت: دیدم که داشتی با قاب عکس فتانه حرف میزدی و اشک می ریختی . پسر تو دار و خودساخته ی من امروز شکست و با تمام وجود گریه کرد . حتی روز مرگش‌ هم ندیدم صورتت خیس بشه .... چون می دونستم داری‌ از دورن‌ متلاشی میشی . دورت بگردم ، بخدا اون خدا بیامرز هم راضی نیست که تو با خودت اینطور کنی . عمرش کفاف‌ نداد تا با هم زندگی کنید . اما خب تو باید به زندگیت برسی . مگه هنوز چند سالته ! سر به زیر انداخته و گفتم : باور کن خیلی سختم هست ! حس میکنم روح فتانه در عذابه . ازش خجالت میکشم‌. مامان هنوز هم دیر نشده بیا و بیخیال این دختره شو . رگه ای از خشم تو چشماش موج میزد و با لحنی پر از تحکم و ناراحتی گفت : بس کن دیگه . ما قبلا حرفامون رو با هم زدیم . الان وقت جا زدن نیست . مردم که مسخره ی ما نیستن . شما که هنوز هیچ صحبتی با هم نکردید . اصلا شاید اون بفهمه که تو قبلا زن داشتی منصرف بشه . خیلی خودت رو دست بالا گرفتی ها ! --اما بخدا منظورم این نبود مامان . میگم من وقتی دلم باهاش نیست درست نیست اون بنده خدا هم وارد زندگیم کنم و بدبختش کنم . --تو نمیخواد بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم . باید خیلی ساده باشم که بعد پنجاه سال زندگی نفهمم که پسرم‌ چی تو دلش می گذره . خودت رو گول نزن . من از نگاهت ، از شرم چشمات و صورت سرخ شده از خجالتت می فهمم که بهش بی احساس نیستی . نه خودت رو گول بزن نه بقیه رو . با خودت رو راست باش . بپوش‌ کُتت رو بریم‌ دیگه‌ دیر میشه . دیگه واقعا عقلم کار نمی کرد . و نمی تونستم چطور قانعش کنم . بر خلاف همیشه خبری از بلبل زبونی ها و شیطنت های الهام نبود سراغش رو گرفتم و گفتم : پس الهام کجاست ! مگه نمیاد . آروم خندید و گفت : نه ، رفته خونه داییت . مشکوک نگاهش کرد و گفتم : چیزی شده مامان ! چرا میخندید ! --وا مادر ، خندیدم خب مگه چیه ، مگه باید چیزی بشه . --نه ولی یه جورایی هستید . چی شده ! شب با کی برمی گرده ! --هر چیزی باشه بهت میگم . شب هم با رسول میاد . شاخک هام فعال شده و دیگه حتم‌ کردم که یه چیزایی داره اتفاق می افته . برای اینکه از زیر زبونش بکشم کمی حالت چهره ام رو ناراحت کرده و با عصبانیت گفتم : لازم نیست . خودمون میریم دنبالش . بگو زود آماده بشه بعد اونجا میرم میارمش . --خوبه ؛خوبه ، کسی ندونه میگه نه رسول رو میشناسی نه خواهرت رو . خوبه با هم بزرگ شدید و به چشم پاکی و آقاییش‌ اطمینان داری ..بیخود رگ گردنت‌ نزنه بیرون ‌. شاید یه اتفاق هایی بیفته .👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه یک تای ابروم‌ رو بالا داده و ازش پرسیدم : پس حدسم درست بود . ببینم سر کار خانم عِلیه‌ رضایت داده و الهام رو به عروس خانمی قبول کرده ! تصویب شده !! اخم تصنعی با چاشنی خنده روی صورت براقش‌ نقش بست و گفت : غیبت زن داییت رو میکنی . مگه بهش نگم. پسره چشم سفید . اره مثل اینکه داره راضی میشه . خندیدم و گفتم : والا دیدم به دختر میگن‌ چشم سفید ! ولی خب مثل اینکه همه چیز بر عکس شده . در ضمن خیلی هم دلش بخواد . همین طوری که نیست دختر بهشون‌ بدیم. باید از هفت خان رستم این آقای داماد رو رد کنم اگر سر بلند رد شد اونوقت راضی میشم با خواهرم حرف بزنه . نگاهی به ساعت طلایی مچی‌ اش انداخت و گفت : یک ساعته اینجا الاف شدیم و تو هم دیگه انگار وقت نیست حرف بزنی . بدو مادر زشته من بهشون گفتم ساعت ۸ میایم الان یک ربع داریم به هشت . تا برسیم اونجا خیلی دیر میشه . چادرش رو دستپاچه روی سرش انداخت و زیر لب غر غر می کرد و با نگاهش واسم خط و نشون می کشید ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "از دل من نمیرود یاد تو لحظه ای ولی تن به خزان نمیدهد دلی که با تو اشناست " طاقت از کفم رفته بود و ثانیه به ثانیه به عقربه های ساعت چشم می دوختم . گذر زمان و تاخیرشان‌ ؛ پشتم را می لرزاند . و حسی مملو از نا امیدی و یَاس وجودم را فرا می گرفت . با خودم میگفتم نکنه که نیان! اون پسری که من دیدم اونطور از فراق یارش گریه میکرد بعید میدونم به همین راحتی منو به دلش راه داده باشه . به قرآن سبزی که روی دراور بود نگاهی انداختم . چیزی مانند کشش و جذبه ای قوی مرا به آن سمت میکشید . چیزی در درونم فریاد میزد باهاش دوست شو و ازش کمک بخواه . آهسته به طرفش قدم بر می داشتم و قلبم تند، تند در سینه ام می تپید . با دستام لمسش‌ کردم و به صورتم نزدیکش کردم . بوی عطر گل محمدی لا به لای برگه هاش در مشامم پیچید و تا عمق جانم این رایحه ی خوش و دل انگیز را نفس کشیدم و به ریه هایم تزریق کردم . لب هایم خشک شد رویش و بوسه های پی در پی ام ،حاکی از دلتنگی ام بود برای لحظاتی که تنها مونس و همدمم‌ قرآن بود و من به جهالت آنرا ، این کلام خدا را ترک کرده بودم . به قلبم‌ فشردمش‌ و از ته دلم صداش زدم و ازش خواستم کمکم کنه و امیر حسین رو جز تقدیرم قرار بده . ********** روی مبل کنار پدر نشسته بود . کت و شلوار خاکستری رنگ موهری‌ پوشیده بود و پیراهن سورمه ای ، یقه اش را طبق معمول بسته بود . و برق ساعت مچی اش به چشم میزد . موهای مشکی اش را هم یک طرفی و کمی به طرف بالا شانه زده بود و قیافه اش را کمی از حالت نجابت به شیطنت تغییر داده بود . محو تماشا‌ش‌ بودم اونقدری که حواسم به داغی دسته ی قوری‌ نبود و همون طور که از روی سماور برش داشتم . دستم از شدت داغی سوخت و بی هوا از دستم پرت شد و روی موکت افتاد و تکه تکه شد و صدای آخم بلند شد . با شنیدن صدای من و شکسته شدن ، همه به آشپز خونه اومدن و از بین چشمای ملتهب و نگرانی که بهم زل زده بودن تنها جفت چشم های مشکی اش را دیدم که میخ صورتم شده‌ بود . نمی دونم چرا اون لحظه دلم میخواست کمی خودم رو لوس‌ کنم . شاید با این کارم میخواستم پِی به راز دلش ببرم . دستم رو تکون میدادم و ناله‌ می کردم : وای وای ، دستم سوخت ... وای خدا . مامان یکم خمیر دندون بیار بگذار روش دستم داره از جا کنده میشه . مادر دستپاچه و نگران داشت میرفت که صدای امیر حسین متوقفش‌ کرد . "باز هم ناقوس عشق به صدا در آمد و شنيدن طنينش قلب هر رهگذري را مي لرزاند.از اين لرزشي ضربان قلب تندتر مي شود و با هر تپش آن محبت در رگها جاري ميگردد.سلول به سلولي پيش ميرود و همهه وجود شخص را فرا ميگيرد. اين محبت است كه بندبند وجودت را فراگرفته و آرامش را از تو به يغما برده  است. " لحنِ پُر از جذبه و گیرایش‌ اختیار از کفم ربوده بود و دیگر حتی سوختگی دستم را هم از یاد برده بودم . --حاج خانم، خمیر دندون جای سوختگیش‌ بعدا روی پوست می مونه . بی زحمت اگر پماد سوختگی دارید بیارید . مادر چشمی گفت و به طرف جعبه ی قرص و دارو ها رفت و پماد رو پیدا کرد و دستش داد . خاله ملیحه و پدر هم سر پا ایستاده بودند و نظاره گر بودند . معذب بودم از این بابت ... روی زمین نشستم و در حالی که دستم رو با فوت می کردم تا کمی از سوزشش‌ کم بشه گفتم : واقعا ببخشید ، بابا جون خاله ملیحه شما برید تو پذیرایی من اینطور ناراحتم . مامان شما همراهیشون‌ کنید . مادر لبخندی به خاله زد و به طرف پذیرایی هدایتش کرد و پدر هم دنباله رو آنها شد . و حالا من مانده بودم و یکه تاز عشق . روبروم با فاصله نشست و در حالی که درب پماد رو باز می کرد و گفت : لطفا بیشتر مراقب باشید . اگه خدا نکرده اتفاق بدتری می افتاد چی !! قند توی دلم آب میشد از این لحن سرزنشگر‌ آمیخته به محبت ... --یک لحظه حواسم پرت شد . اصلا نفهمیدم که داغ هست و دست گیره دست بگیرم . سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید ، من همیشه شما رو زحمت می اندازم . نگاه کوتاهی بهم انداخت و با کلافگی گفت : نیاز به بخشش من نیست . دست کش یکبار مصرف دارید ؟! --بله داریم ، برای چی میخواید؟! پوفی کشید ...معلوم بود حرصی شده . --برای اینکه نمیتونم روی دست پماد بزنم و دستم با دست‌ شما تماس پیدا کنه . حالا لطف می کنید واسم بیارید . --بله بله ، متوجه شدم . همین کشوی اولی کابینت هست لطف کنید بازش کنید . --باند هم دارید ؟ --باند برای چی ؟ مگه چی شده ! --طهورا خانم ، خواهش میکنم بگذارید کارم رو انجام بدم . سر افکنده و ناراحت با قیافه ای آویزون جوابش رو دادم : بله اونم داریم‌. اونم همون جاست . دستکش رو دستش کرده بود و به آرامی پماد👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه را روی دستم می مالید و بعد از اینکه با لایه ای پماد دستم را پوشاند باند رو دورش پیچید . و کارش که تموم شد نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت : امشب شما معاف هستید . خنده ای کرد و گفت : من امشب چای خواستگاری رو از دست مادر زن میخورم نه عروس خانم . این را گفت و رفت .... پس این پسر اخمو و سر به زیر هم بلد بود چطور دل به دست بیاره و شوخی کنه ... باشه امیر حسین خان ! حالا که اینطوره منم بلدم چطور رفتار کنم تا اون غرور لعنتی رو بگذاری زیر پا ! ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
♥️ روب‌سوےڪربلا سمت حســـیݩ دَم به دَم‌بر زاده‌ے حیدر ســــلام @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هجده تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم. دیشب
💗| ✨| میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره شدن طناب دار،از گردن یک اعدامی... اما با این حال، شور و شعف در وجودم جوانه زده و روي لب هایم،گلِ لبخند داده است.. سخت است،اما غیرممکن که نیست... به قول فاطمه تا ستون بعدي،فرج است... از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلوتِ خیابان سر میکنم. در حالی که طول پیاده رو، را با قدم هاي بلندم طی میکنم،موبایل را درمیآورم. باید به فاطمه خبر بدهم. لحظه اي مکث میکنم،نکند خواب باشد؟ با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از خواب بیدار شه. شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ.. صداي خواب آلودش در گوشم میپیچد :_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده بودا.... :+علیک السلام خانم دکتـر _زنگ زدي سلام بدي؟باشه سلام..خدافظ :+فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب زمستونی سلام بده،بذار خورشید انرژي شو در اختیارت بذاره... :_نیکی خانم کبکت حسابی خروس میخونه... چه خبر شده؟ شیطنتم امروز حسابی گل کرده...شده ام نیکی سابق.. :+هیچی،تو برو بخواب،بعدا بهت میگم. صداي جیغش بلند میشود :_مگه گذاشتی؟حالا بگو ببینم چیشده؟؟ دست بلند میکنم و یک تاکسی مقابل پایم توقف میکند. سوار میشوم. :+حدس بزن؟ :_قرار خواستگاري رو گذاشتن؟؟آره؟؟؟ :+اه لوس چقدر زود فهمیدي لحن مادربزرگ ها را میگیرد :_دخترجون،من تو رو نشناسم که...حالا واسه کی؟ :+امشب؟ دوباره صدایش بلند میشود :_چی؟بابات از من و تو عجول تره که. صدایم غمگین میشود. :+آره،میخواد زودتر جواب منفیشو بده و خلاص شه.. :_غصه نخور نیکی...گفتم که...ببین همش حل میشه بهت قول میدم...ببین امشب،گزارش آنلاین و لحظه به لحظه بهم میدیا... میخندم :+چشم...کاري نداري؟برو بخواب :_نه بابا مگه از هیجان خوابم میبره...برو به سلامت. موبایل را داخل کیف میاندازم...حس قشنگی همه ي وجودم را برداشته... با اینکه میدانم،آرزوهایم ،سرابی بیش نیست... خدایا،محکم تر از قبل،آغوشت را باز کرده اي. دوستت دارم. کرایه ي تاکسی را میپردازم و به سمت ورودي دانشکده قدم برمیدارم. پرستو همکلاسی ام را میبینم. :_سلام پرستو :+عه،سلام نیکی خوبی؟ :_ممنون،تحقیقت رو آماده کردي؟ :+آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه. آهی میکشم :_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت میشه. :+خب تا هفته ي دیگه کلی وقت هست :_هفته ي دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟ :+چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم قبول کرده...چطور خبر نداري؟ ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم... نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی.. خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :_نگرانم فاطمه :+اي بابا،نگرانی نداره که...مامانت میگه{خیلی خوش اومدین} مامان سیاوش میگه{خونه ي امید ماست} میخندم. :_دیوونه اي دختر! :+تازه بعدش میگن{این دو تا جوون برن یه گوشه باهم حرفاشونو بزنن} بعد تو و جناب آقاي داماد تشریف میبرین..تو باید سرخ و سفید بشی،یادت نره! :_واي شکمم درد گرفت فاطمه،بسه... :+حالا چیمیخواي بپوشی؟ :_واي نمیدونم،اصلا بهش فکر نکرده بودم... ببین یه کت و دامن دارم،تا حالا نپوشیدمش.. :+عکسشو بفرست ببینم. :_باشه،باشه کت و دامن آجري ام را روي تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و براي فاطمه میفرستم. ... fateme is typing..... مینویسد: )نه رنگش خوب نیست(... شماره اش را میگیرم،بلافاصله جواب میدهد :+الو؟ :_پس چی بپوشم؟ :+ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش میپرسم: :_خوبه اون؟ با اطمینان میگوید: :+آره اون قشنگه. ★ لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق کرده است. روي تخت مینشینم. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم. صداي موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما عمو وحید است... )بی معرفت نباید یه خبر به من بدي؟( آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت کنم،شرم و حیا مانع شد. مینویسم: )ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد(.. تماس میگیرد،رد تماس میدهم. مینویسد: )حالا چرا حرف نمیزنی؟( مینویسم: )نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الآن بدحال ترین آدم روي زمین باشم(. مینویسد: )نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور کرد(. ناخودآگاه لبخند میزنم. صداي زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم )عموجان اومدن..من برم..دعا کنین( مینویسد )توکل یادت نره،عروس خانوم(! روسري ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم. بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم... مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. .... آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم. وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند. آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه هاي درشت عرق روي پیشانیاش نشسته. با دستمال پاکشان میکند . متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روي میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی میکنم صدایم نلرزد :_سلام حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند. جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیري ـپوشیده و لبخند گرمی روي لب هایش نشسته. :+چقدر خانم شدي نیکی جان... خیلی بزرگتر شدي آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد. بابا میگوید:بفرمایید میخواهم بنشینم که بابا میگوید: :_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادي؟ خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند. ...من را نشانه رفته اند.... زیرلب مینالم:بـــابــــا مامان آرام طوري که همه بشنوند میگوید: اي بابا مسعود مگه نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش و یقه ي لباسش بنداز ... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456