😍😍 اگر دنبال یک کیف قشنگ برای شب عیدت میگردی بیا اینجا 😍😍👜👛👝
💥💥 گل آفتابگردون یه کانال با کیفهای شیک و زیبا با #قیمت_مناسب🌺
😊💰 پرداخت #مستقیم و #امن با #پرداخت_ایتا ❣❣❣
🛍📦 ارسال به سراسر کشور
🎉🎉بزن بیا ببین👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/665387113C5a880d4624
🌙مَہ رویـــٰــان
😍😍 اگر دنبال یک کیف قشنگ برای شب عیدت میگردی بیا اینجا 😍😍👜👛👝 💥💥 گل آفتابگردون یه کانال با کیفهای شی
یه کانال تازه افتتاح شده
به سلیقهۍ یه خانوم خوش ذوق😌🤩
برای هر سن و سلیقه ای کیف دارند👩🏻👱🏻♀👵🏼
اگه دنبال یه جای امن و یه خرید با کیفیت هستی این کانال رو از دست نده👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/665387113C5a880d4624
بیا با پول یک کیف دو کیف بخر 👆🏻👆🏻🏃🏻♀🏃🏻♀
دیدنش ضرر نداره😉
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_هفتاد_هشت با تعجب مےپرسم :_ولے چے؟؟ :+ولے قیمہ اے ڪہ شب اول بہم د
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_هفتاد_نه
:+بہ بہ،نیڪےخانم سلام بہ روے ماهت عزیزم...
:_شرمنده زنعمو ببخشید باور ڪنید یہ اتفاقاتے افتاد ڪہ...
صداے خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم مےپیچد.
:+مےدونم مےدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الانم خانمشو فقط واس خودش مےخواد،راضے
نمےشہ دو دقیقہ ما شما رو ببینیم ڪہ...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه...
با شرم مےگویم
:_نہ زنعمو... باور ڪنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست...
باز هم صداے خنده
:+باشہ عروسخانم...خوشبہحال مسیح ڪہ همچین هوادارے داره...
خنده روے لبهایم مےآید و با خجالت،لبم را مےگزم.
:+حالا عروس خانم...تشریف میارین واسہ شام اینجا یا نہ؟
:_امشب؟
:+بلہ،امشب..
باز هم خجالت،گونہهایم را انارے مےڪند و تُن صدایم را پایین مےآورد.
:_بہ مسیح بگم،چشم خدمت مےرسیم.
:+پس منتظریم دخترم،مےبوسمت..
:_خدانگہدار
*
فنجانچاے را بہ طرف دهانم مےبرم.
زنعمو با لبخند مےگوید
:_خوب خانمت رو تو تو قلعہے اژدها نگہ داشتے نمےذارے ڪسے بہش نزدیڪ بشہها...
مسیح چشمانش را درشت میڪند.شادے از حرڪاتش هویداست.
با شیطنت،شانہهایش را بالا مےاندازد.
:+ما اینیم دیگہ..
فنجان را روے میز مےگذارم.
زنعمو بلند مےشود:ببخشید یہ سرے بہ غذا بزنم الان مےآم.
و چشمڪریزے بہ من میزند.
مسیح خودش را بہ طرفم مےڪشد.خودم را با روسرےام مشغول مےڪنم.
:+نیڪے؟
سرم را پایین مےاندازم.
گر گرفتہام از این همہ نزدیڪے..
صدایش درست از ڪنارگوشم مےآید.
:_هوم؟
:+نمےدونم چرا هرڪے بہ تو میرسہ شیفتہ ات مےشہ..
با تعجب بہ طرفش برمےگردم.
با ابروهایش بہ آشپزخانہ اشاره مےڪند.
:+مثلا مامانم...
نمےدانم چہ باید بگویم.
خون بہ رگهاے صورتم هجوم مےآورد.بلند مےشوم و بہ طرف آشپزخانہ مےروم.
حسے شیرین بین رگهایم جریان مےیابد.نبضم ڪنار شقیقہام مےزند.
ڪمے دستپاچہ شده ام.نمےدانم باید تعریفش را بہ پاے علاقه بگذارم یا نہ.
حسے در قلبم تماما خواستار اوست.
مسیح!
تو این حس را بہ من دادے..
همہے نگرانی هایت،حرفهایت...
ولی نباید بہ این حرفها تڪیہ ڪنم.
نباید تا از چیزے مطمئن نشدم دل ببازم.
باید صبر ڪرد.
صبر و توڪل..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_هشتاد
بہ آشپزخانہ ڪہ مےرسم،با صداے بلند مےگویم : ڪمڪ نمےخواین؟
زنعمو نگاهی بہ سالن،مےاندازد و با دست اشاره مےڪند ڪہ وارد شوم.
:_من در خدمتم،زنعمو
زنعمو اشاره مےڪند روبہرویش پشت میز بنشینم.
:+راستش نیڪے جان،اتفاقے ڪہ افتاده...
صداے مردانہاے بلند مےگوید :سلام
برمےگردم.
مانے در چہارچوب در ظاهر مےشود و بعد بہ طرف آشپزخانہ مےآید.
:_سلام بر خانواده،من برگشتم..
زنعمو با اخمے ساختگے بلند مےشود و با دلخورے مےگوید
:+خوشم باشہ...آقامانے سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفراے بےخبر و یهویے نداشتیما...
مانے لبخندی بہ پہناے صورت مےزند و زنعمو را بغل مےڪند.
:_دورت بگردم خوشگل خودم...
از آشپزخانہ بیرون مےروم و ڪنار مسیح مےایستم.
زنعمو سعے دارد از حصار دستان مانے بیرون بیاید : عہ ولم ڪن مرِد گنده...
مسیح مےخندد،مانے با سماجت مےگوید
:_نہ،تا حالا دخترے بہ زیبایے شما ندیدم،باید باهام برقصین...
و برابر زنعمو زانو مےزند.
زنعمو با لبخند مےگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگہ از این ڪارا نڪن..
مانے دست مادرش را مےبوسد:چشم
بہ رابطہے صمیمےشان غبطہ مےخورم.بیشتر از برخے مذهبےها بہ مادرشان محبت مےڪنند.
مانے جلو مےآید ومسیح را بغل مےڪند.
از او ڪہ جدا مےشود مےگویم :سلام آقامانے...
مانے لبخند گرمے مےزند :سلام
سرجایم ڪنار مسیح مےنشینم.
مانے بہ طرف آشپزخانہ مےرود:ڪجا رفتے عشقم؟هنوز باهام نرقصیدے...
صداے مسیح ڪنار گوشم مےآید
:_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا مےشد،چہ وردے خوندے ڪہ اینجورے اسیرت شده ؟؟
با دلخورے مےگویم:عہ پسرعمو...
بلند مےشوم و قصد آشپزخانہ مےڪنم ڪہ مسیح با شیطنت مٻگوید
:_بہ نظرت اگہ مامانم بشنوه اینجورے صدام مےڪنے چے ڪار مےڪنہ ؟
و بعد در حالے ڪہ بہ سرش حرڪت پاندولے داده،اداے من را درمےآورد : عہ پسرعمو...
پرتقالے از ظرف برمےدارم و بہ طرفش پرتاب مےڪنم.
با خنده حالت تدافعے مےگیرد و دستهایش را بالا مےآورد و میوه را در هوا مےقاپد.
برمےگردم و با خنده بہ طرف آشپرخانہ مےروم.
صداے قہقہہاش پست سرم مےآید.
من...
من با او شوخے ڪردم؟؟
خدایا،چہ بلایی سر قلبم آمده ڪہ اینچنین دیوانہوار مےڪوبد؟
مسیح
نگاهم درگیر نیڪے و خندههاے هر از گاهش است.
ڪنار مامان نشستہ است و گاهے حرف مےزند و گاهے بہ حرفهاے مامان مےخندد.
نگاهم بہ مانے مےافتد ڪہ بہ صفحہے تلویزیون زل زده.
تڪرار یڪے از شہرآوردهاے پایتخت..
خودم را بہ طرفش مےڪشم.
:_دربے رو باید زنده ببینے...تڪرارش ڪہ هیجانے نداره...
متوجہم مےشود.
نگاهے بہ صورتم مےاندازد و بعد بہ تلویزیون..
لبهایش ڪش مےآیند.
ڪنترل را از روے میز برمےدارد و تلویزیون را خاموش مےڪند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتادوچهار:
شب تا صبح از شدت سوزش چشمانم که لحظه ای اشک هایشان بند نمی آمد پلک روی هم نگذاشتم .
تمام مدت تصویر لحظه ای که گلویم را فشار میداد و رد ناخن هایش روی پوستم را خراشیده بود نقش می بست .
باورش بیش از هر چیز دیگری برایم غیر ممکن بود .
انتظار هر کاری از او میرفت الا این ...
در اتاق را از داخل قفل کرده بودم و دلم نمی خواست دیگر چشمم بهش بیفتد .
به اندازه تمام دنیا از دستش دلخور بودم اما طاقت دیدن غمش را نداشتم .
دلم ریش می شد وقتی می دیدم که توان سر پا ایستادن را ندارد و در چشم هایش پشیمانی فریاد می زند .
صدای ناله هایش تا صبح سوهان روحم شده بود .
چقدر اظهار ندامت کرد اما برای من دیگر دردی را دوا نمی کرد .
دوستش داشتم !
اما این علاقه ی یک طرفه مرا به ناکجا آباد می برد و بهتر بود تا بیش از این خوار و خفیف نشده ام تمامش کنم .
لحظه شماری می کردم تا هر چه زودتر برود و من هم راهم گرفته و بروم ...
بروم به دنبال بدبختی هایی که تمام نشدنی بود .
وسایلم را جمع کرده و در چمدانم ریختم .
سرسری بافت طوسی ام را با شلوار راسته ی مشکی ام تن کرده و شالم را روی سرم انداختم .
در گیر و دار با افکار ضد و نقیضم بودم .
در گردابی افتاده بودم و برای رهایی از فرو رفتن تقلا می کردم اما هیچ راه گریزی نبود .
گویی که تمام راه های پیش رویم بن بست بود .
گوشی ام زنگ خورد و نگاهی به صفحه اش انداختم .
دلم زیر و رو شد با دیدن اسمش !
باورم نمیشد باز هم سراغی از من بگیرد .
دلم پر کشید برای با هم بودن هایمان !
بی معطلی تماس را برقرار کرده و صدای محزونش در گوشم نواخته شد ...
(امیر حسین )
سرم را روی میز گذاشته بودم و به صبحانه ی مفصلی که روی میزم چیده شده بود ذره ای تمایل نداشتم .
اشتهایم نمی آمد .
معده ام داشت سوراخ میشد اما دست و دلم برای میل کردن چند لقمه صبحانه پیش نمی رفت .
سرم از شدت درد در حال انفجار بود .
دست هایم را حصار سرم کرده تا کمی از دردش کاسته شود .
نگاهم به عقربه های ساعت که نه صبح را نشان میداد خشک شد که درب اتاق باز شد .
قیافه ی با ابهت عمو یوسف از درگاه در نمایان شد .
مثل همیشه شیک و اتو کشیده ...
با خوش رویی وارد شد و در را پشت سرش بست .
قیافه ی زار و نزارم داد میزد که چه حال اسف ناکی دارم .
به احترامش از پشت میز بلندشدم و سلامی دادم .
جوابم را داد : علیک سلام گل پسر !
صبحت بخیر عمو جان .
با دست به صندلی ریاست اشاره کرده و گفتم : بفرمایید بنشینید عمو .
لبخندی زد و گفت : راحت باش پسرم .
روی صندلی روبروی میز نشست و تسبیحش را در آورد و زیر لب مشغول ذکر گفتن شد .
زیر چشمی نگاهی به من و صبحانه ی دست نخورده انداخت و آرام و با طمانینه گفت : چرا چیزی نخوردی امیر حسین ؟!
-بعدا می خورم .
نگاهش روی صورتم ثابت ماند و کنجکاوی آمیخته به نگرانی پرسید : تو حالت خوبه !؟ حس میکنم یه طوری هستی .
سری تکان داده و گفتم : خوبم ...
لب باز کرد و با لحنی که گلایه در آن موج میزد گفت : قدیما یه عمو یوسف بود و یک دنیا .
هر چیزی که بود اول به خودم می گفتی !
چی باعث شده که ازم فاصله بگیری .
قدیما دروغ هم نمی گفتی بهم .
اما حالا چی !
من می فهمم که خوب نیستی .
من ترو بزرگت کردم بچه بگو ببینم چته !
چرا کلافه و سر در گم هستی !؟؟
از همون بچگی عمو برام حکم یک رفیق رو داشت .
رفیقی که سن پدرم رو داشت اما هرگز این اختلاف سن مانع این دوستی نشد .
هر کاری بود باهاش صلاح و مشورت می کردم و هر کجا به مشکلی بر می خوردم و نا امید میشدم با راهنمایی هاش کمکم می کرد .
همیشه حکم یک ناجی رو داشت .
قهرمان زندگی من بود .
عمویی که اگر چه نتونست پا به حریم خانواده ی ما بگذاره اما حق پدریش رو خوب ادا کرد .
باید با یکی حرف میزدم .
مدت ها بود که عقلم دیگه به جایی نمی رسید و پشت هم بد می آوردم .
بلند شدم و رفتم روبه روش نشستم .
و او همچنان مشتاقانه به دهان من چشم دوخته بود .
سرم را پایین انداختم و شروع کردم !!
گفتم از زندگی ام ...
از طهورایی که این روزها جای تازه ای در قلب ترک خورده ام پیدا کرده بود .
اما هنوزهم به این احساس اعتقادی نداشتم و به عقیده ام یک حس زود گذر بود .
خودم را خالی کردم و بی هیچ شرم و مانعی بغضم را شکسته با گریه کلمات را ادا می کردم .
عمو مستأصل شده بود.
حالش دگرگون شد از حال و اوضاع من .
شاید باورش نمیشد برادر زاده اش تا این حد پست و حقیر باشد .
آنقدر رذل که دست روی همسرش بلند کند .
از جایش بلند شد و طرفم آمد .
دست مردانه اش را روی شانه ام گذاشت .
نفس عمیقی کشید و سکوت طولانی اش را شکست : این راهش نیست پسر جان .
👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتادوپنج:
ادامه 👆🏻👆🏻👆🏻
خیلی بیشتر ازت انتظار داشتم .
نه تنها من بلکه از دوست و آشنا گرفته تا غریبه .
تو باید الگو باشی نه اینکه ...
حرفش را قطع کرد.
مکثی کرد و ادامه داد : کاری نکن که اون دنیا شرمنده ی برادرم باشم .
وقتی می خواست شهید بشه ترو سپرد به من ...
گفت مثل بچه ی خودت بزرگش کن.
امروز وقتی برام گفتی که دست روی اون دختر بیچاره و بی پناه بلند کردی از خودم بدم اومد .
حس نفرت به خودم سر تاسر وجودم رو پر کرد .
با خودم گفتم این هم نتیجه ی کوتاهی منه...
خدا از من بگذره .
چشماش روی هم فشرد و آرام زمزمه کرد : ببخش عباس منو ....
راهش را گرفته به طرف در رفت .
همان طور که پشتش به طرفم بود گفت : تا دیر نشده و کار از کار نگذشته برو از دلش بیار .
به مو رسیده اما نگذار پاره بشه .
چطور دلت اومد !
دستش را به سرش گرفت و ضجه زد:وای خدای من !
هضمش خیلی سخته واسم .
.
تو چه کردی پسر !!!
داشتی خفه اش می کردی .
اونم دختری که سال های ساله داره با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنه .
نفسی که به یک اسپری بنده .
سرش را برگرداند و با خشم زل زد به صورتم : هیچ وقت دلم نمی خواست چنین وقتی پیش بیاد که این حرف رو بزنم بهت .
اما باید بهت بگم که شرمم میشه که تو برادر زاده ی منی.
تو داری خون پدرت رو پایمال می کنی .
آدم مذهبی نما که در باطن ذره ای بویی از اخلاص عمل و خوش خلقی نبردی .
دندان قورچه ای کرد و گفت : اون مادرت قبل اینکه به فکر بدبخت کردن دختر مردم باشه باید به فکر درمان گل پسرش می بود ...
حالا که دیده اون دختر حقیقت زندگیش رو پنهان کرده کمر به قتلش بستید .
برای همتون متاسفم .
دیگه ام روی من حساب نکن .
حاضر نیستم قدمی برای تو بردارم .
شرمم میشد بهش نگاه کنم .
حرفاش درست بود و عین حقیقت !
بخدا که اگر توی گوشم هم میزد حق داشت .
بهش گفتم : عمو هر چی میگین درسته ! این گردن من از مو باریک تر ترو به خدا تنهام نگذار .
اونم توی این بحران !
بد مخمصه ای گیر افتادم .
-به والله که اگر بچه ی عباس نبودی چنان توی گوشت می زدم که هرگز فراموش نکنی چه غلطی کردی .
تا یادت بمونه که زورت رو به یک دختر مظلوم و بی پناه نشون ندی.
وای بر تو امیر حسین ...
در را باز کرد و محکم و با شدت بستش .
به معنای واقعی تنها تر از همیشه شده بودم .
عمویی که همیشه کنارم بود به خاطرطهورا رهام کرد .
لگدی به میز زدم و داد کشیدم : لعنت به تو ...
لعنت به این زندگی !
که باید همیشه سر ناسازگاری باهام داشته باشه .
حرف های عمو تو گوشم زنگ میزد .
و جرقه ای در ذهنم روشن شد .
آره باید تا دیر نشده بود می رفتم و هر طور شده بود ازدلش در می آوردم .
با به یاد آوردن صورت ناز و دخترانه اش لبخندی بی اختیار روی لبم نشست .
لبخند هایش ؛ چال گونه هایش ...
نگاه های ساده و پر از شرمش !
گونه های سرخ شده اش ...
همه و همه دست به دست یکدیگر داده بودند تا دل مرا بار دگر از خود بیخود کند و دوباره در اوج ناامیدی دلبسته ی جفت چشمان سیاهی شوم که با هر پلک زدنش ...
زلزله ای عظیم در قلبم رخ می دهد .
نباید معطل می کردم .
فرصت را نباید از دست داد .
خدا خدا می کردم تا حرفی که دیشب زد از سر عصبانیت بوده باشد نه از روی جدیت کلامش!
کت مخمل آبی رنگم را از روی چوب لباسی برداشته و با عجله تن کردم .
به کلید های روی میزم چنگ زده و با شتاب از در خارج شدم .
رفتنش را ورود الهام مواجه شد .
شگفت زده با چشمانی از حدقه در آمده مرا نگاه می کرد .
دستی به مقنعه اش کشید و گفت : جایی میری امیر حسین !؟
-میخوام یه سر برم خونه .
-چرا چیزی شده اتفاقی افتاده !؟
کلافه گفتم : نه بابا توام چه اتفاقی !
یک چیزی خونه جا گذاشتم میرم بیارم و بیام .
نباید از موضوع جر و بحث من و طهورا چیزی می فهمید .
اصلا دلم نمی خواست زندگی شخصی نقل زبان بقیه باشد اگر چه خواهر و مادرم باشند .
با اینکه قانع نشده بود اما گفت : خیلی خب باشه مواظب خودت باش .
-چشم خدانگهدار ...
ماشین را روشن کرده و با سرعت از پارکینگ بیمارستان خارج شده و راه افتادم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتادوشش:
ترافیک های سرسام آور و خسته کننده را پشت سر گذاشتم و روبروی اولین مغازه ی گل فروشی نگه داشتم .
نگاهم را بین گل های طبیعی و خوش عطر و بویی که هوش از سرم می برد چرخاندم .
نمی دانستم که گل مورد علاقه اش چیه !
اما با گمانم رز را دوست داشت ...
رو به فروشنده که سرش لابه لای گل ها بود گفتم : سلام علیکم آقا ,خسته نباشید .
چند تا شاخه گل رزمی خواستم ...
سرش را بالا آورد .
مرد جوانی هم سن و سال خودم بود .
با خوش رویی لبخندی به رویم پاشید و گفت : سلام برادر یک چند لحظه صبر کنید تا براتون آماده کنم .
-بله خیلی مچکرم .
-فقط چند تا شاخه باشه ! همش رو یک رنگ بذارم!
_چهارده تا شاخه باشه هفت تاش سفید هفت تاش قرمز ممنون میشم .
سری تکون داد و به کارش ادامه داد .
با نوک پا روی زمین را ضرب گرفتن بوده و در حال تخلیه ی استرس و دلهره ام بودم .
حس بدی داشتم .
دلشوره ای عجیب و بی سابقه تن و جانم را تسخیر کرده بود آنقدر که به وضوح تکان دست هایم را می دیدم .
روبان سفیدی به شکل پاپیون دورش پیچید و طرفم گرفت .
-این هم خدمت شما .
دسته گل را از دستش گرفته و کیف پولم را از جیب کتم بیرون آورده و کارت عابر بانکم را بهش دادم : بفرمایید .
-قابل شما رو نداره .
-زنده باشید .
فقط اگر میشه زودتر چون عجله دارم .
خندید و در حالی که کارت می کشید گفت : به سلامتی خواستگاری میری !؟
خیلی مبارکه ..
-نه بابا خواستگاری چیه .
یکم بی اعصاب بازی درآوردم میرم برای دلجویی همسرم .
-آخ ،آخ پس کارت در اومده .
خدا کمکت کنه .
رمز این کارت چنده ؟!
-چهل و پنج ، شصت و نه ...
کارت را بهم داد و گفت : انشاالله که مشکلت حل بشه و دستم واست خیر داشته باشه .
-انشاالله توکل به خدا ...
پشت فرمون نشسته و دسته گل را روی صندلی گذاشتم .
به جای خالی اش خیره شدم .
اگر چه مدت زیادی از محرمیت ما نگذشته بود اما به بودنش عادت کرده بودم .
بودنش یک جور ناراحتم می کرد و نبودنش بدتر عذابم می داد .
مانده بودم که چه کنم ...
ماشین را روشن کرده و با سرعت به طرف خانه راندم .
کلید را در قفل چرخانده و طول حیاط را با عجله رد کرده و از پله ها بالا رفتم .
دل دل می زدم برای دیدنش ...
برای یکبار خندیدنش!
مادر مشغول جارو برقی زدن بود و با صدای باز و بسته شدن در سرش را به طرفم چرخاند و با تعجب سر تا پایم را نگریست و نگاهش روی دسته گل متوقف شد .
-سلام مامان خدا قوت .
لب هایش را به زور تکان داد : سلام پسرم سلامت باشی !
تو اینجا چه کار می کنی با این سر و وضع این موقع روز ؟
-وا این چه حرفیه مادر من ! خب اومدم خونه یه سری بزنم .
-سابقه نداشتی هیچ وقت کارت رو رها کنی و بیای خونه ...
چشماش رو ریز کرد و ادامه داد : ببینم این دسته گل برای کیه ؟!
-بعدا همه چیز رو توضیح میدم واستون .
الان عجله دارم .
به طرف طبقه ی بالا خیز برداشتم که صدایش همان جا روی اولین پاگرد میخکوبم کرد : اگه برای طهورا آوردی که باید بگم خونه نیست .
سرم را از روی نرده ها به پایین خم کرده و پرسیدم : یعنی چی ؟!این وقت صبح کجا رفته ...
دستش را در هوا تکان داد و با دلخوری گفت : من چمیدونم ! اون که جواب منو نمیده .
اصلا نمیگه توام آدم هستی یا نه .
دیدم که با چمدانش رفت .
انگار خیلی هم ناراحت بود .
هر چی ازش پرسیدم جوابم رو نداد .
اینم زن بود تو گرفتی آخه مادر !؟
دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد .
دنیا روی سرم آوار شد .
فکر نمی کردم به همین راحتی بزنه زیر همه چیز و بره .
هر چند که از اول قرار ما همین بود اما طاقت نداشتم .
طاقت دوریش رو ...
نای اینکه سر پا باایستم رو نداشتم .
به زور روی زانو خودم را به اتاق خواب مشترکمان رساندم .
به جایی که دیشب باهاش دعوام شده بود خیره شدم .
بوی عطر ملایمش تمام اتاق را پر کرده بود .
چشمم افتاد به روسری اش که کنار تخت افتاده بود .
تنها چیزی که از خودش به جا گذاشته بود .
چنگ زدم و روسری را از روی زمین برداشتم .
نزدیک صورتم بردم و عمیق رایحه ی خوش عطر موهایش را نفس کشیدم .
و اشک ریختم .
چه راحت بهت دل بستم طهورا .
روزی که اومدی فکر نمی کردم هرگز دلداده ی تو بشم .
بی انصاف چه زود گذاشتی و رفتی .
ترو به خدا برگرد ...
من غلط کردم !
به روح فتانه قسم می خورم که دیگه دست از پا خطا نکنم .
تو فقط برگرد و بیا پیشم .
گوشی ام را دراورده و شماره اش را گرفتم .
چندین بار پی در پی گرفتم !
اما بی فایده بود !
مدام تکرار می کرد دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد .
دستی روی شانه ام حس کردم .
مادر بود !
مثل همیشه نگران !
سرم را در آغوش گرفت و گفت : الهی مادر برات بمیره چرا گریه می کنی ؟ چی شده👇
👆🏻👆🏻ادامه
ناله کردم و از ته دل فریاد زدم : مامان طهورای من رفته !
من نفهم فراریش دادم .
با اخلاق گندم .
خدا از من نگذره ؟!
چقدر این دختر بیچاره رو اذیت کردم .
-نگو مادر ! اون باید می رفت ، جای اون اینجا نبود .
دختری که با دروغ زندگیش رو شروع کنه تا آخر همون طور پیش میره .
توام بی قراری نکن..مگه تو همونی نبودی که ازش بدت می اومد پس چی شد ؟؟
این دختره هفت خط تو هم چیز خور کرد .
عجب مار خوش خط و خالی هست ...
داد زدم : ترو روح بابا بس کن !
خسته ام کردی دیگه .
اون دختر بی شیله پیله هیچ کدوم از این چیزایی که شما میگی بلد نبود .
مشکلش این بود یاد نگرفته بود بدی کردن رو ...
تا بود صاف و ساده بود مثل آیینه !
اونوقت ما چیکار کردیم باهاش !!!
وای خدا دارم دیوانه میشم .
یعنی کجا رفته .
اون جایی رو نداره که بره ...
«هوای خانه چه دلگیر است
تو نیستی و دل از زمانه سیر است
تو حال این دلو نگاه
چرا رفتی چرا !!!
من چقدر دلم دریا
دریای بی تو خیلی فرق داره
خنجر شده موج هاش توی قلبم
یادت می افتم بی هوا بغضم میگیره ...»
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
4_5917871996472920422.mp3
11.65M
آهنگ زیبای دریا
ویژه پارت امشب طهورا
شرح حال امیر حسین 💔