بهــار کـه مـی آیـد ...
قصـه وفـاداری خـاک
به رویـش لاله هــای سُـرخ
تـراوش آغـاز می کنــد
و نغمــهای آشـــنا در گـوشِ
جـانهـای آزاده مـی پیـچد!
فرقـــی نمـی کـــند
در بهــار طبیــعت باشیـم
یـا در بهــار آزادی ؛
هـر لحظــه کـه مـی گـذرد
جـای شهـدا خالـی اسـت...
بهـارتان شهدایی 🌹🍃
#شهدا
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هشتم
دستی به صورتش کشید .به نظر کلافه می رسید . اما بازهم خونسردی خودش را حفظ کرده بود .آرام و شمرده گفت: من قصد اهانت به شما رو ندارم مهتاب خانم من.....
حرفش را قطع کرده وبا عصبانیت فریاد کشیدم : پس اگر قصد اهانت نداری قصدت چیه ! تحقیر کردن من !؟
لبخند کمرنگی گوشه لبش نقش بست ودرجوابم گفت: شما اشتباه میکنین واقعا، اگر از رفتار بنده اینطور برداشت کردین عذر خواهی میکنم.ازتون اما در جواب حرفتون باید بگم همون خدا خودش گفته یه حریم وحرمتی وجود داره به اسم حریم محرم و نامحرم، و یه سری خط قرمز داره که ما موظفیم اون ها رو زیر پا نگذاریم. فکر میکنم متوجه شده باشین اگر امر دیگه ای نیست من با اجازتون از خدمتون مرخص بشم.
حرفی برای گفتن نداشتم ، حق با علی بود من نمیتونستم کسی که با این عقاید بزرگ شده رو عوض کنم .
بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم ، بازهم آرام و صبور بود خم به ابرو نیاورد در برابر توهین هایم
کاش آنقدر خوب نبودی علی ، امان از عاشقی ، عاشق که میشوی دیگر هیچ چیز را نمی بینی جز معشوقت ، آن هم اگر معشوقت از جنس خدا باشد دیگر دل کندن کاری سخت و ناممکن میشود .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyian123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نهم
کمد لباس هایم را زیرو رو کردم .ولباس مناسب وپوشیده ای نداشتم. به ناچار کت وشلوار زرشکی ام را که آستین سه ربع بود و کتش هم کمی بلند بود را انتخاب کردم.
نگاهی به خودم در آیینه انداختم .هر چند راضی نبودم اما ازبقیه بهتر بود. اصلا دلم نمیخواست پسرخانواده سالاری با آن نگاه بی شرمش به من خیره شود این مرا معذب میکرد.
زیاد اهل قید وبند نبودم اما جلف وسبک سر هم نبودم .
کلا پدرم من وسوری را آزاد گداشته بود.وعقیده اش این بودکه هر کسی عقل وشعور دارد و میداند که باید چطور رفتارکند ، چطور لباس بپوشد با چه کسی برود وبا چه کسی بیاید .
طرز فکرش به نظر خودش روشن فکرانه بود .اما من این را نمیخواستم دلم کمی سخت گیر بودن میخواست ، زندانی بودن را نه ، ولی سخت گیری هم لازم بود.از بی تفاوتی ها خسته شده بودم از این همه آزادی مطلقی که داشتم .
اما سوری نهایت استفاده اش را میکرد مهمانی های شبانه ای که تا دیر وقت طول میکشید وکسی کاری به کار کسی نداشت ، مادر هم که جای خود تفریحات ودوره نشینی های دوستانه اش همیشه برپا بود .
برایش اهمیتی نداشت که شوهر وفرزندانی دارد که به او به مادربودنش ، به زن بودنش، احتیاج دارند.
پدرهم اهل این چیزها نبود اصلا رفیق صمیمی نداشت که به محفلشان برود .اهل مطالعه بود وبیشتر اوقاتی که در خانه بود را در کتابخانه اش میگذراند وبیشترین صحبتش با من بود .که همین امر موجب حسادت وکینه سوری نسبت به من شده بود.به قول سوری سوگلی پدر بودم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_دهم
کنارپدرروی مبل نشسته بودم.خبری از مادر وسوری نبود.
تلوزیون روشن بودوفیلم هایی از جبهه و رزمندگان نشان میداد.پسر نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود و پشت سر فرمانده اش ایستاده بود.
فرمانده ای که با امید واری وتوکل به خدا از پیروزی در برابر رژیم بعثی میگفت .
واقعا چه دل وجراتی داشت وچقدر دل گنده بود دراین وضعیت میان توپ وتانک ، زیر آتش خمپاره و...نوید پیروزی میداد.
فرمانده ای که ب بچه های گردانش افتخار میکرد واز بصیرت وروح خدا گونه شان سخن میگفت.
این آرامش نتیجه اعتماد ودوستی با خدا بود.
ابرو های گره خورده ودست مشت شده پدر نشان از عصبانیتش بود.خوب میدانستم که عقاید وروحیات رزمندگان را به مسخره میگیرد واین کارها برایش بی معنی است.
بدون هیچ حرفی کانال را عوض کرد. با اعتراض گفتم : بابا چرا عوضش میکنین من نگاه میکردم ، چقدر دلم سوخت برای اون پسر ، بابا دیدین سنش کم بود اما رفته بود جبهه به نظرتون پدر ومادرش چطور گذاشته بودند که بره جنگ؟
- تو لازم نیست این چیزها رو نگاه کنی تو باید فقط وفقط به فکر درست باشی .این ها هم عقل ندارند یک پسر چهارده پانزده ساله چه میفهمد از جنگ !
تحت تاثیر حرف های دیگران قرار گرفته و احساساتی شده ورفته .
- بابا اصلا ترس ونگرانی تو چهرشون نبود به نظرم ازایمانی هست که به خدا دارند.
- همین ها هستن که این مملکت را به هم ریختن اگر شاه نمیرفت این جنگ وبدبختی هم نبود.دلشون خوشه که مملکت اسلامی وانقلابی راه انداختند .این ها فقط به نظرم یک جور دیوانگی محض است که از همه چیزت بگذری وجبهه بروی .
مخالف عقیده هایش بودم ، از آمدن امام ورفتن شاه ناراحت بود واین را به وضوح فهمیده بودم .
طرف دار پر وپا قرص شاه بود.حتی با وجودی که شاه فرار کرده ورفته بود.
اما من نه ؛ حالا هم اگر این روزها رزمنده ها نبودند صدام تا به حال همه جا را باخاک یکسان کرده بود وهمه را غارت وبه یغما برده بود.
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
♡♡♡
مهتاب میآید ، حتی اگر خسته باشد
امید میآید ، حتی اگر شکسته باشد!
@mahruyan123456🍃
♡
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
•* #فاضل_نظری* •
♡
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_یازدهم
مادر و سوری هم بالاخره از بیرون آمدند.پیدابود که از آرایشگاه آمدند.
بدون توجه به من و پدر به اتاق رفتند.
کک و مک هایش زیر پوششی از آرایش پنهان شده بود.قیافه خپل وتپلش هم با آن مینی ژوپ کوتاه و تنگ بیشتر خودش را نشان میداد.موهای فوکل کرده هم با گیره ای بالای سرش جمع کرده بود.
سوری چشمانی تنگ شبیه به مادر داشت .ابروهای کوتاه و بینی سربالایش .گویی سیبی را از وسط نصف کرده باشند.عکس جوانی اش ، تاییدی بود برای شباهتشان.
مادر هم دست کمی از اونداشت، موهای کوتاه و فر مانندش ، هفته ای رنگش عوض میشد!
حالا هم به رنگ شرابی درآمده بود.کت و دامن کوتاه شیری رنگی که تا روی زانو بود.وپاهای سفیدش را هم به نمایش گذاشته بود.طلا وجواهراتش هم به خودش آویزان کرده بود.
طوری که من به جای او احساس سنگینی میکردم.
نگاه پراز نفرتش را به من دوخت و صدایش را بالا برد وبا عصبانیت گفت: دختره احمق من پیش دوستام آبرو دارم این چه لباس مزخرفیه که پوشیدی ! مگه لباس نداری ! لباس بی صاحابت به کنار ، اون شال چیه پیچیدی دور سرت ! تا مهمون ها نیومدن زود از جلو چشمم گم شو برو لباس هات رو عوض کن .
نمیدانم چطور صورتم از اشک خیس شده بود که خودم متوجه نشده بودم.
پشتیبان و تنها حامی ام بازهم حمایتم کرد.و رو به مادرم گفت : بس دیگه هر چی دلت خواست گفتی ، وقتی من همتون رو آزاد گذاشتم یعنی حقی نداره کسی به کسی گیر بده سیمین دلم نمیخواد این رفتارت رو تکرار کنی .
زهر خندی زد و با تمسخر گفت: همین تو این دختر رو انقد لوس و نازک نارنجی بار آوردی تا حرف بهش میزنی گریه اش میگیره اینم نتیجه ی تربیت توئه آقا فرهاد سوری رو ببین این دست پا چلفتی هم ببین.
دیگر طاقت این همه تحقیر شدن را نداشتم .جلوی روی خودم شخصیتم را له کردند .
گناهم این بود که دوست نداشتم مانند سوری باشم .به اتاقم رفتم .مآمن تمام دلتنگی هایم ، همدم گریه های شبانه ام .
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_دوازدهم
از وقتی بزرگ شدم و یادم میامد هیچ محبتی نثارم نکرد .دست نوازشی به سرم نکشید.آرزوداشتم مثل همه مادرها موهایم را شانه بزند و برایم ببافد .
اما افسوس موهایم را یا پدرم شانه میزد یا صفورا خانم .
هیچ وقت نگرانم نمیشد.کلاس اول بودم و دوست داشتم مثل همه مادرها مرا به مدرسه ببرد و اما هرگز این کار را نکرد.
چقدر آن روز گریه کردم وقتی ناظم مدرسه حتی با آن اخلاق تندش ، مقنعه ام را درست کرد و گفت:چرا مادرت نیامده . نکنه مادر نداری!
من چیزی برای گفتن نداشتم وتاجایی که میتوانستم گریه کردم .با مهدی هم رفتار درستی نداشت اما او مثل من نبود .
سعی میکرد بیخیال باشد و وقتی گریه میکردم دماغم را میکشید و میگفت بزرگ میشی یادت میره .
چقدر دل تنگت شده ام تنها برادرم .
روی تختم،دراز کشیده و چشمانم را بستم سعی کردم فکر را خالی کنم از همه چیز وبه خواب بروم .اما با باز شدن در و آمدن پدربلند شدم.
- دخترگلم نبینم که ناراحت باشه .
بی معطلی خودم را به آغوشش سپردم . وپدر موهایم را نوازش میکرد.
خیره شدم به چشمانش وبا بغض گفتم : بابا اگه شما نبودی من چیکار میکردم جز شما کسی منو دوست نداره بودن یا نبودنم فرقی نداره . صورتم را بین دست هایش قاب کردوپیشانی ام را بوسید.
- من هستم دخترم تا وقتی که کنارتم تو نباید غصه بخوری ، دختر من باید قوی باشه اگر میخوای موفق باشی در برابر مشکلات و سختی ها صبور باش و مقاومت کن. خودت خوب میدونی که چقدر دوست دارم .چشم و چراغ این خونه ای اینجا بدون تو از جهنم هم برام بد تره . حالا هم ناراحتی هات رو بریز دور و بیا بریم پایین الان دیگه مهمونا میان...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_سیزدهم
مهمان ها هم از راه رسیدند.کنار پدر ایستاده بودم.
آقای سالاری با آن شکم گنده اش اول از همه آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
چقدر ازاین مرد بدم میامد .با اکراه نوک انگشتانم را به دستش زده.
قیافه اش پکر شد خوب به برجکش زده بودم.مردک هوس باز .
و از چشم مادر وسوری دور نماند.با چشم هایش برایم خط و نشان میکشید.
فرنگیس خانم هم با دیدنم به به و چه چه اش شروع شد .
این زن را دوست داشتم هر چند میدانستم تملق و زیاده گویی زیاد میکند اما مهربان بود.صورتم را بوسه باران کرد وبا خنده گفت: ماشاالله هزار ماشاالله روز به روز خوشگل تر میشی ، بزنم به تخته چشمم کف پات دخترم.
مانده بودم جواب این همه تملق را چه بدهم وبه گفتن بفرمایید اکتفا کردم.
پسر دیلاق واز فرنگ برگشته اش هم با دسته گلی بزرگ آمد.مانده بودم این پسر چه دارد که مادر و پدرش اینقدر قربان صدقه اش میروند.اما با خودم می گفتم جوجه تیغی هم برای پدر مادرش عزیز است.
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهاردهم
پشت میز هم روبرویم نشسته بود.تحمل این پسر رذل وخود خواه سخت بود.
مرابا نگاهش قورت می داد.
انقدر ضایع که مادرش به پهلویش زد تا آنقدر تابلو نگاه نکند.
بعد از صرف ناهار دلم میخواست زودتر از این جمع فرار کنم. از این فضای خفقان آور.
خطاب به فرنگیس گفتم: فرنگیس خانم خیلی خوشحال شدم از دیدنتون ، اما باید برم چون فردا امتحان دارم.با اجازتون از خدمتتون مرخص می شم.
- قربونت برم مهتاب جون ، حیف که امتحان داری وگرنه نمیگذاشتم بری من که از دیدنت سیر نمیشم .امیدوارم موفق باشی عروس خوشگلم.
کپ کردم و واقعا زبانم بند آمده بود.نه تنها من ، مادر وسوری و پدر هم دست کمی از من نداشتند.
بادیدن قیافه متعجب ما ، قهقه ای زد وگفت: چرا انقدر تعجب میکنین خب ، مگه من بهت نگفتم سیمین جون که برای خواستگاری میایم .حالا احتمالا به مهتاب نگفتین واسه این که غافلگیرش کنین اما خودتون دیگه نباید تعجب کنین.واقعا هم جای غافلگیری داره .آخه میدونی چیه سیمین جون همه آرزو دارن عروس من بشن اما خب این سعادت نصیب مهتاب جون شده.
مادر سعی کرد خودش را جمع و جور کند اما پیدابودچقدر عصبانی شده.
- بله درسته ، اما فرنگیس جون تو نگفتی برای مهتاب فقط گفتی برای خواستگاری ، منم با خودم گفتم چون مهتاب جون درس میخونه وسنش کمه ، منظورت سوری باشه.
- نه سیمین جون من از بچگیشون مهتاب روعروس خودم میدونستم ، سوری هم امیدوارم زودتر ازدواج کنه .
هر چند از حرف های این زن عصبی شده بودم .اما دلم کمی خنک شد سوری حقش بود این تحقیر شدن ، شاید اینطور کمی درد تحقیر شدن را می فهمید.
ادامه دارد...
✍نویسنده:
ح.*ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_پانزدهم
سر گرم درس خواندن بودم و توجهی به سر و صدایی که از پایین میامد نداشتم.
در اتاقم با شتاب باز شد .قیافه عصبی سوری که در حال انفجار بود.و به سمتم خیز برداشت تا به خودم آمدم یک طرف صورتم از شدت سیلی که زد به شدت سوخت.
از شدت سوزش اشکم سرازیر شده بود وبه سوری گفتم : باز چی شده دلت از کجا پره که منو میزنی اصلا تو به چه حقی منو سیلی میزنی حیف که از من بزرگ تری و احترامت واجبه .
- مثلا چه غلطی میخوای بکنی ! هان ! تو با این قیافه نحست باعث شدی هیچ کس منو نبینه ازت متنفرم می فهمی متنفر.
شروع به ریختن وسایل کمدم کرد و قاب عکسی که روی دیوار بود را هم شکست .تمام اتاقم را بهم ریخت.
قلب شکسته ام توان این همه زخم را نداشت.وسایل کمد به کنارعاشق آن قاب بودم که با بیرحمی شکست .
ادامه دارد..
✍نویسنده:
ح.*ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_شانزدهم
خم شدم ، تاخرده شیشه های قاب عکس شکسته را جمع کنم . تصویری زیبا در لاله زار تهران یادش بخیر آن روز چقدر بهجت
خانم خدا بیامرز را اذیت کردیم . اخر سر هم مجبور شد ما را به بیرون ببرد.
وبه اصرار من و مهدی عکسی دسته جمعی با علی انداختیم.
با این که اخلاقش تند بود ، اما چیزی در دلش نبود . علی را تنها گذاشت و رفت . چقدر دلم به حال علی می سوخت، ده سال بیشتر نداشتم اما خوب می فهمیدم حالش را . از همان بچگی هم فاصله اش را با من حفظ می کرد.
روزهای سختی بود .برای پسری چهارده ساله، بار زیادی را به دوش می کشید.
با چه مشقت و سختی مادرش را کول می کرد.بیماری صعب العلاج ، از پای درآورده بود این شیر زن قوی هیکل را.
با صدای پدر از افکارم بیرون آمدم.
- این کار سوری بود!؟ دختر احمق وروانی دیگه همه چیز رو از حد گذرانده.
- بله بابا ، خوب میدونست چقدر این قاب عکس رو دوست دارم اما از عمد این کار رو کرد.
- این دختر خیلی گستاخ شده ، اما توام ناراحت نباش قرارنیست دائم به اون عکس زل بزنی و برای خدمتکار خونت ناراحت بشی .
- اما بابا من این عکس رو دوست داشتم .
- چیزی که شکسته دیگه غصه خوردن نداره ، وسایلت رو جمع کن چند روز برو خونه فریده. نمیخوام لطمه ای به درست بخوره .
-چشم بابا، چی ازاین بهتر من که خیلی دوست دارم برم اونجا .
لبخندی زد کم پیش میامد این مرد جدی ومهربان لبخند بزند.
- خیلی خب پس آماده شو با علی برو اما رفتی اونجا میری درس میخونی نه اینکه فکر شیطنت با میترا باشی.
خوشحالی تمام وجودم را پر کرد . مگر میشد ذوق زده نشد ، وقتی قرار بود دقایقی را کنار معشوقم باشم .غم هایم را فراموش کردم حداقل برای لحظه ای.
✍نویسنده:
ح.*ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃