eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : شوهری که هیچ وقت درکم نکرد. سعی میکرد با زور و قلدری حرفاش رو پیش ببره . و به محض مخالفت شروع میکرد کتک کاری ! و زندگی را به کامم تلخ میکرد . تلخ تر از زهر ... طوری که روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردم . اما من ته دلم دوستش داشتم . با تمام این چیزا بازم دوستش داشتم . و به خودم اینو می گفتم که غلام ، هر چقدر هم بد باشه بازم شوهرمه و داره برای این زندگی زحمت می‌کشه . اینو که به خودم می گفتم آروم میشدم و منم پا به پاش تلاش می‌کردم تا این که بعد کلی دعا خدا ترو بهمون داد و زندگیمون از قبل کمی شیرین تر شد و تو شدی نور چشم هر دوتامون . اما بازم اخلاق های تند و گندش رو داشت اما دیگه وقتی می اومد خونه با تو سرش گرم میشد . و من گاهی اوقات بهش حق میدادم که عصبی بشه . شب تا صبح انگار روی یخ می دوید آخر سر هم چیزی دستش رو نمی گرفت . و مجبور بود جلوی اتابک ظالم و خائن برای امرار معاش و سیر کردن شکم زن و بچه اش سر خم کنه . متکا را از پشتش بیرون آورد و روی پایش گذاشت. احمد را که خسته ی خواب بود روی پایش گذاشت و آرام شروع کرد، به تکان دادن ... و من مشتاق شنیدن ! _آره دخترم اینا همه که گفتم می‌خوام بهت بگم من چطوری تا اینجا اومدم . سختی های خیلی زیادی پشت سر گذاشتم . بخوام کوچک ترینش رو بگم که به نظر من برای زن خیلی بزرگ و سهمگینه همین کتک زدن بود . و با هر ضربه ای که میزد قلبم می شست و تکه تکه میشد . و من بی هوا سوالی به ذهنم خطور کرد و پرسیدم : چرا طلاق نگرفتی مادر!؟ آخه چرا این همه خودت رو عذاب دادی ؟؟ نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و با تامل گفت : در عجبم که چرا این حرف رو زدی ؟! دختر من !! کتایون ! ازت بعید بود . مگه تا توی زندگیت مشکلی بوجود آمد باید سریع کم بیاری و بری تو فکر جدایی ! نه مادرجان ! زندگی همه چیز با هم داره خوب و بد ، تلخ و شیرین ! وقتی که گفتی بله باید همه رو با جان و دل تحمل کنی . من تحمل کردم و تا اینجا که رسیدم . سخت بود اما بهت گفتم پدرت رو دوست داشتم . و از همه مهم تر تو ثمره ی زندگیم بودی و به خاطر تو هم که شده بود باید زندگی میکردم . زن اگر گذشت داشته باشه و یکم صبوری به خرج بده خیلی از مشکلات حل میشه . همه ی اینایی که گفتم برای این بود که بهت بگم ! عزیزم ، تو داری وارد زندگی میشی که یک دهم سختی هایی که من کشیدم هم نداره . مردی که همه جوره پات وایساده و دوستت داره . اونی که من دیدم حاضره برای خاطر تو جونش هم بده . قدر دان باش دختر گلم . مثل سهراب کم گیر میاد . دیگه حواست رو بده به زندگیت ... به آینده ات. درسته کمال رو خیلی دوست داشتی و کسی نمیتونه جاش رو بگیره اما اون رفت تمام شد ! با تقدیر کنار بیا . من یقین دارم که خدا برای بنده اش بد نمی خواد . خدا ترو به واسطه ی مرگ کمال از اون زندگی نکبت بار نجات داد . اون همه محبت به حمید و افسانه کردی آخرش چی شد ! اون جمال بی آبرو ، هم که می خواست حیثیتت رو بر باد بده و تو تا آخر عمر میخواستی تو سری خور باشی و حرف زور اونها رو تحمل کنی . شاکر باش ، خدا مرد خوبی سر راهت قرار داده ... دل به دلش بده . اگر کمال نتونست ترو خوشبخت کنه مطمئنم این خوشبختت می‌کنه . «اصطلاح روی یخ دویدن یک اصطلاح عامیانه در زبان لری می باشد که من در رمان به کار بردم و منظور ، یعنی کار بی فایده است » ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : حرف هایش با دقت به جان و دل سپردم و سر ذوق آمدم . لبخندی به رویش زده و گفتم : خدا رو شکر که هستی مادر ! من زندگیم رو مدیون تو هستم . متقابلا‌ او هم لبخندی زد و با دلگرمی گفت : خوشی من به خوشی توئه عزیزم . انشاالله که خوشبخت بشی . در همین حین قدم خیر و سهراب از درب حیاط وارد شدند و به ما نزدیک شدند و هر لحظه لبخند قدم خیر و رنگ تر میشد با دیدن ما . و من با دقت سهراب را از نظر گذراندم ، مثل همیشه محجوب و سر به زیر ... به رسم ادب همیشگی اش دست بر روی سینه گذاشت و سلام و احوال پرسی کرد و بعد هم به خانه رفت . اما قدم خیر به جمع دو نفره ی ما اضافه شد و در حالی که نفسی تازه میکرد روبه مادرم گفت : نمی خواین بله رو به این پسر ما بدید ! دلش آب شد دیگه . مادر خنده ای کرد و در حالی که زردآلو بهش تعارف میکرد گفت : انشاالله که خیره . و قدم خیر با حرف مادر متوجه منظورش شد ، ذوق زده شد و نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : قربون عروس خوشگلم بشم . انشالله که مبارکه . و من صورتم از شدت شرم داغ شده بود و گویی که در تنور افتاده بودم . قیافه ام آن لحظه دیدنی بود . همان طور که نگاهم میکرد شروع کرد به کل کشیدن و گفت : الهی که مبارکه ای خدا شکرت . سر از پا نمی شناخت و عجله داشت تا زودتر این خبر خوش را به پسر دلداده اش بدهد و خوشحالی اش را با او سهیم شود . از جایش بلند شد و در حالی که به سمت خانه می رفت لحظه ی آخر نگاهی به من انداخت و با اطمینان خاطر گفت : جای تو و پسرت روی تخم چشممون هست نور چشمی ما . مادر در جوابش گفت : لطف داری قدم خیر جان ، شما برای ما ثابت شده ای خدا رو شکر . من خیالم از بابت شماها راحته دلم خوشه که دخترم رو دارم دست کی‌ می سپرم . و اگر سرم رو گذاشتم زمین ، دیگه غصه ی کتایون اذیتم نمیکنه . سهراب جای پسر نداشته منه خدا حفظش کنه . _غلامتون هست ، هر کاری می‌کنه تا کتایون از انتخابش پشیمون نشه. من برم بهش بگم بلکه ام از این سر درگمی نجاتش بدم . او رفت و من با نگاهم بدرقه اش کردم . و حس و حال پسرش الان دیدنی بود . ********************* آنشب قدم خیر موضوع را با شوهرش در میان گذاشت و پدر هم که تا آن لحظه ساکت بود از شنیدن این خبر لب هایش به لبخند کوتاهی وا شد و چیزی نگفت . مش یحیی هم که دست کمی از زنش نداشت از شدت خوشحالی ... و گاهی وقتا با خودم فکر میکردم گویی که فقط سهراب فرزندشان هست آنقدر که برای او ذوق و شوق داشتند . قرار بله برون را پنج شنبه ی هفته آینده گذاشتند و قرار بر این شد که من به همراه مادر و قدم خیر در این هفته به شهر برویم برای خرید چادر و انگشتر ... و من چه با خودم فکر میکردم و چه شده بود . ذره ای به ذهنم خطور نمی‌کرد که تمام آداب و رسوم را به جا بیاورند چون من زنی بیوه ی بچه دار بودم و به نظرم لزومی نداشت . اما غافل از این بودم که آنها درک و شعورشان خیلی بالاتر از این حرف هاست . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آماده ی رفتن شدیم و قرار بود که سهراب هم همراهی مان کند وبا پیکان برادرش ما را تا شهر ببرد . مادرش جلو نشست و من و مادرو احمد هم در عقب ... تمام مدت حواسم به او بود و زیر نظر داشتمش که ببینم از آیینه مرا می پاید یا نه !؟ با خودم میگفتم شاید حالا که جواب بله را شنیده کمی عوض شده باشد اما اینطور نبود تمام طول راه جاده را نگاه میکرد و هنوز هم همان پسر ماخوذ به حیا و آقا بود . احمد بی تابی میکرد و گرسنه اش بود . و من هم دقیق از آیینه معلوم بودم و دست و پایم بسته بود تا شیرش بدهم . نق نق میکرد و کلافه ام کرده بود. مادر به پهلویم زد و گفت : شیرش بده مادر ، بچه هلاک شد . آهسته با چشم و ابرو به سهراب اشاره کردم و گفتم : نمیشه ! _احمد رو ببر زیر چادر معلوم نمیشه . _نمیتونم ... در همین حین متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا آوردم و با چشمان زیبایش روبه رو شدم . ماشین را کنار جاده نگه داشت و مادرش پرسید : چی شد سهراب ؟! خراب شد ؟! _نه مادر جان ، یکم داغ کرده برم یه خورده آب بریزم روی موتورش هوا خیلی گرمه . از ماشین پیاده شد و رفت و من هم از فرصت استفاده کردم . کاپوت ماشین را بالا داده بود و اصلا پیدایش نبود و دلم بهم می گفت که اینها بهانه است ... او نگه داشت تا من راحت باشم ... و همین کارها و ادب و متانتش بود که مرا داشت به خودش علاقه مند می کرد . بی مهابا نگاهی به مادر انداختم . لبخند بر لب داشت و حس میکردم او هم به همان چیزی که من فکر میکردم فکر می کند . و این مرد جوان را در دل تحسین میکند و می گوید : شیر مادرت حلال ! احمد را با خیال راحت شیر داده و در آغوشم به خواب رفت . و او هم سوار شد و ادامه ی راه در سکوت ممتدی گذشت . و به شهر رسیدیم خیابان ها را یکی پس از دیگری در کنار عابران طی کردیم . و نگاهم به و درشکه ای افتاد که زن و مرد جوانی فارغ از هر غم و غصه ای سوارش بودند. و از ته دل می خندیدند ... و آن لحظه دوست داشتم من هم جای آنها باشم ... به خودم میگفتم هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست . نه غمش ! و نه خوشی اش ! پس چه بهتر که این روزها با لبخند بگذرد . و با خودم می گفتم سختی هایم تمام شد و هیچ فکرش را نمی‌کردم که دوباره بعد از کمال زندگی روی خوش نشانم دهد و دوباره و اینبار بهتر از قبل رونق بگیرم . ماشین کنار بازار نگه داشت و من در حالی که با چشم همان درشکه را که حالا خیلی دور شده بود و چیزی به محو شدنش نمانده بود، دنبال می کردم ، درب ماشین باز شد . چشمم افتاد به سهراب که سر به زیر منتظر من بود تا پیاده شوم . روبه من دست هایش را دراز کرد و گفت : احمد را بده به من ! _نه ممنون ، خوابه میترسم بیدار شه . لب هایش به خنده وا شد و گفت : دیگه باید عادت کنم . بهتره هر چه زودتر این گل پسر با من عیاق بشه و اخت‌ بگیره . حق با او بود . سری به تایید حرف هایش تکان داده و چادرم را با یک دست جلو آورده و با احتیاط که دستم به دستش برخورد نکند احمد را به آغوشش سپردم . و من که تا آن لحظه حواسم به مادر نبود از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم و گفتم : پس مادرم کجاست ! کی رفت ؟! اون اینجا رو بلد نیست گم میشه . ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سر احمد را روی شانه اش گذاشت و به طرف ورودی بازار هدایتم‌ کرد و گفت : نگران نباش، با مادرم جلو تر از ما رفتن . مادرم اینجا رو خوب بلده . رفتن تا ما راحت باشیم . با تعجب پرسیدم : پس چرا من متوجه نشدم ؟ کی رفتن !! _شما محو تماشای اون درشکه شده بودی اصلا حواست به دور و ورت نبود . چه خوب که حواسش به همه چیز بود و این مرا خوشحال میکرد. وبر خلاف مردهایی دیگر بود که اصلا خیلی چیزها را درک نمی‌کردند و نگاهشان به زن مثل یک کلفت بود . سهراب با تمام آنها از جمله پدرم ، اتابک و خیلی های دیگر زمین تا آسمان فرق داشت . جلوی حجره ی طلا فروشی ایستاد و روبه من گفت : بریم داخل هر چی دوست داشتی بردار بخر . اینجا دیگه شرم و حیا رو کنار بگذار . خدا رو شکر اونقدری دارم که شرمنده تو نشم . نگران جیب من نباش ... و من اطاعت کرده و سری تکان داده و وارد مغازه شدم . پیرمردی با عینک ذره بینی اش روی صندلی نشسته بود و در حال حساب کتاب بود و با سلام و علیک ما سرش را بالا آورد و از بالای عینک گفت :علیک سلام بفرمایید . سهراب پیش دستی کرد و گفت : راستش حاج آقا انگشتر می خواستم برای «خانومم» و چقدر به دلم نشست این کلمه ... و چه زیبا و مودبانه خطابم کرد . خانم لفظی نبود که بین مردم رواج داشته باشد یا زن خطاب می کردند یا عیال و یا آنهایی که خیلی ادعای زور و قلدری شأن می آمد ضعیفه می گفتند و این برای من هم زیبا بود هم جالب ... آن هم از زبان پسری روستایی ... آن روز به عینه فهمیدم که درک و شعور اصلا ربطی به جایگاه اجتماعی و شهری و روستایی و ....ندارد . چند انگشتر نشان مان داد که انتخاب کنم . دستم رفت روی یکی از آنها رویش از همه ظریف تر و توری بود . به سهراب گفتم : همین خوبه . با دقت نگاهش کرد و گفت : یه خورده نازکه ... یه چیز بهتر میخوای بردار . _نه همین خوبه. سری تکان داد و رو به فروشنده گفت : آقا همین رو برام بذار ‌ فقط بی زحمت یه دو تا دونه النگو هم می خوام ‌. _النگو احتیاجی نیست آقا سهراب . خنده ی کوتاهی کرد و زود جمعش کرد و خطاب به من گفت : برای زیر لفظی می‌خوام خانم . شما انتخاب کن تا حساب کنم . طلاها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم و من همان طور که چادرم را جلو می آوردم سر به زیر گفتم : ممنون آقا سهراب خیلی زحمت افتادید . خندید و گفت : تا باشه از این زحمت ها وجود شما تو زندگی من فقط رحمته و بس . نفس بلندی کشید و گفت : نمیدونی چی به سرم اومد تا جواب بله رو ازت گرفتم . _منو ببخشید ... _انتظار برای رسیدن به معشوق خیلی لذت بخش. یه درد همراه با خوشی... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : زیر چادر سفید با گل های ریز صورتی در حال عرق ریختن بودم. و تمام حواسم پی عاقد بود و حواسم را جمع کرده بودم تا کی بله را بگویم . خانم کتایون تابش ، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای سهراب محمدی در بیاورم ؟! این صدای عاقد بود که هر لحظه قلب مرا به تپش می انداخت و من در فکر اینکه آیا از پس این تعهد بر می آیم ! آیا سهراب مرا خوشبخت خواهد کرد ؟!.... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صدایش کردم : خدایا خودت کمکم کن الان دیگه جای شک و دو دلی نیست . کمکم کن بتونم لایق عشق سهراب باشم و در کنارش به آرامش برسم . در همین لحظه عاقد گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم را تقبل کن تا بله را بگن. دست مردانه اش را از زیر چادر دیدم که جعبه ی مخمل قرمز رنگی سمتم گرفت و من هم دستم را جلو بردم و گرفتمش ... برای بار آخر خطبه را خواند و من گفتم : با توکل بر خدا و با اجازه بزرگ تر ها بله . و صدای بله ی گفتن من در میان کل کشیدن و سوت و کف های پی در پی گم شد و نقل بر سر و رویمان پاشیدند و شادی شان را با ما تقسیم کردند . صورتم را بزک کرده بودند و شرمم میشد تا چادرم را کنار بزنم و با همان حال صورت مادر و قدم خیر را بوسیدم و بعد از تبریک های پی در پی ، قدم خیر از مهمانان خواست تا اتاق را خلوت کنند و وقت اختصاصی به عروس و داماد بدهند و وقتی این جمله را شنیدم عرق شرم از سر و رویم فرو می ریخت . هر کس نداند فکر می کند دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستم که اصلا تا به حال مرد ندیده ! و این حجم از شرم برایم عجیب بود . اتاق خالی شد و در را پشت سرشان بستند . دستش را جلوی آورد و دستم را که زیر چادر بود بیرون آورد و انگشترم را به دستم انداخت و دستم را بالا برد و هرم نفس های گرمش بود که به دستم می خورد . و حالم را دگرگون می کرد . دستم را بوسید و با آرامش و طمانینه چادر را از روی صورتم برداشت و باچشمان قشنگ و محجوبش به صورتم زل زده بود . و من سر به زیر انداخته بودم که با دستش چانه ام را بالا آورد و چشم تو چشم شدیم و با لبخند زیبای کنج لبش مواجه شدم . با سر انگشتش روی گونه ام را نوازش کرد و لب زد : مبارک باشه عروس خانم . بر خلاف رسم ، من از مادرم خواستم که انگشتر رو توی خلوت تو دستت بندازم و دستت رو ببوسم و بهت بگم که ممنونم که بهم اعتماد کردی و عشقم رو قبول کردی . لبخندی زدم و چیزی نگفتم . دست برد سمت یقه ی لباسش و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و صورتش خیس عرق شده بود . حس می کردم حالش خوب نیست . بهش گفتم : حالت خوش نیست ؟! خندید ، آرام و مردانه ... خوبه حالم ، عروس قشنگم ! آنقدر دوستت دارم که نمی دونم چیکار کنم . آنقدر عزیز هستی که و خدا مثل فرشته های آفریدت که دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و نگات کنم . باورت بشه که تا این ساعت ترو به این دقت ندیده بودم که اگر دیده بودم بعید می‌دونستم که این چند ماه طاقت بیارم . سکوت کردم در جواب حرف ها و ابراز علاقه هایش ... دستم را فشرد و گفت : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ صدای قشنگت رو ازم دریغ نکن . سهراب در دنیای خودش بود و من در دنیای خودم ... او به جز من دلبستگی دیگری نداشت اما من نه ! من بند دلم به پسرکم بسته بود . و دل نگرانش بودم . نگران آینده و حالش ... از صبح که زیر دست آرایشگر بودم ندیده بودمش!!! عطر تنش را ... آخ امان از عطر تنش که بوی پدرش را به من القا می کرد و آتش به جانم می انداخت . نفهمیدم که صورتم از اشک خیس شد که بعدش با چهره‌ ی نگران سهراب مواجه شدم که می گفت : کتایون جان چی شدی ؟! چرا گریه می‌کنی ؟ ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بغض نشسته در گلو را به سختی فرو دادم. و آهسته و زیر لب گفتم : احمد ، پسرم ... و کافی بود همین جمله را از من بشنود تا مثل فشنگ از جا بلند شود و به سمت در برود و مادرش را صدا بزند . و از مادرش بخواهد تا احمد را برایم بیاورند . من در میان بغض و اشک و آه لب هایم به خنده وا شد و دلم غرق خوشی ... سهراب بیش از پیش داشت مردانگی اش را جوانمردی اش را به رخم‌ می کشید . دقایقی بعد احمد را در آغوش گرفته و در را بست و با خنده به سمتم آمد . صورت احمد را غرق در بوسه کرد و خطاب به او می گفت : خوبی بابایی !؟ نمیگی منوو مامان خانم دلمون برات تنگ میشه قند عسل بابا ! برای یک لحظه کمال را جای او تصور کردم و دوباره هجوم غم و غصه ها به دلم راه یافت ... زود رفت ... حقش بود که او هم یکبار پسرکش را بغل کند و قربان صدقه اش برود . با چشمان تار شده از اشکم به سهراب نگاهی انداختم و برای یک لحظه از او خجالت کشیدم . برای اویی که تمام هم و غمش را برای من گذاشته بود و دائم در پی خوشحال کردن من بود . مردی که تمام حرف هایش را از قلبش بر زبان جاری میکرد . آنقدر زیبا احمد پسرش خطاب می کرد که هر کس فکر می کرد واقعا بچه ی خودش است . و او آنقدر دلی و بی شیله پیله جلو آمده بود که من واقعا در درون احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست کسی کمکم کند تا من بتوانم همسر خوبی برای او باشم . احمد را به سمتم گرفت و با صدای بچگانه گفت : دلم برات تنگ شده بود مامانی . دست هایم را باز کرده و در آغوش کشیدمش ... عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم و آرامشی عجیب به روحم تزریق شد . سرش را به سینه ام فشردم و گفتم : عزیز مامان ، الهی دورت بگردم . تو امید مامانی ... چشم های پر از ذوق سهراب را دیدم که به من خیره شده بود. آنشب برایمان شام را به اتاق آوردند و شام سه نفره مان را خوردیم . اصلا خم‍ به ابرویش‌ نیامد برای احمد ... شاید اگر هر کس دیگری بود اخم و تخم میکرد و غرولند ... که شب اول زندگی اش دلش می خواهد با زنش تنها باشد . شام را خوردیم و سهراب بلند شد و رو به من در حالی که آستین های لباسش را به طرف بالا تا میزد گفت : با اجازه شما من برم نمازبخوانم . سری تکان داده و با نگاهم بدرقه اش کردم . طولی نکشید که مادر به اتاق آمد ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نگاهی بهش انداختم . غم در صورتش موج میزد و ابروانش در هم گره خورده بود . نزدیکم آمد و من پیشدستی کرده و گفتم : سلام مادر ! اخم غلیظی بر چهره نشاند و گفت : چه سلامی چه علیکی دختر ! تو که منو سکه ی یک پول کردی امشب ! و من هاج و واج به دهان مادر چشم دوخته بودم . اصلا متوجه منظورش نمی‌شدم . و هر چقدر فکر میکردم خبط و خطایی نکرده بودم که اینطور مورد توبیخ قرار بگیرم . احمد را بغلم جابه جا کرده و با آرامش گفتم : من کاری کردم مامان جان ! چه خطایی از من سر زده ! که خودم بیخبرم . چادر گل گلی اش را جمع کرد و نشست روبه رویم ... صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود . کم پیش می آمد عصبانیتش را ببینم آخر مادر ، زن حوصله دار و صبوری بود . هر چقدر به مغزم فشار می آوردم عقلم به جایی قد نمی داد . رفتم نزدیکش نشستم و دستش را گرفتم . داغ داغ بود درست مثل کوره ی آجر پزی ... با غیظ دستم را پس زد و با تشر گفت : چرا کاری می‌کنی که ما بشیم مضحکه خاص و عام ! تو دیگه بچه نیستی ... بی تجربه و خام نیستی .... تجربه ی یک زندگی تلخ و پر فراز و نشیب رو داری . مادری خیر سرت اونوقت هنوز نمیدونی چطور باید رفتار کنی. آهی کشید و ادامه داد : فکر میکردم عاقلی ، خودت خوب و بد رو از هم تشخیص میدی لازم نیست من بهت بگم اما انگاری دائم میخوای یکی رو که بهت تذکر بده . بگه چی درسته و چی غلط ... من که از هیچ کدام از حرف هایش سر در نمی آوردم با گیجی گفتم : نمی فهمم چی میگی خب واضح بگو . اشاره به احمد کرد و گفت : این بچه رو میگم دیگه . تو حالیت نمیشه امشب شب عقدته شب عروسیته باید تمام و کمال در اختیار شوهرت باشی ‌!! تازه اونم کی ! اونم چه شوهری یک جواهری مثل سهراب ... که خدا برا پدر مادرش نگهش داره . دختر جان ! من اینا رو نباید به تو بگم تو دیگه بچه نیستی ! با خودت فکر نکردی هزار جور پشت سرت حرف و حدیث در میاد . همین جاری های سخن چین و حرافت‌ یک شهر رو بهم میزنن . با ناراحتی رو بهش گفتم : آخه مادر من ! مگه من جرم کردم پسرم رو آوردم پیش خودم ! پسر شیرخواره ام رو ... از صبح تا شب ندیده بودمش دلم براش یک ذره شده بود . این بچه به مادر احتیاج داره . سهراب و خانواده اش شرایط منو دیدن و پذیرفتن پس جای گله و ناراحتی نمی مونه . سری از روی تاسف تکان داد و گفت : چرا سرت رو کردی زیر برف دختر ! یک ذره سیاست و هنر داشته باش . قرار نیست اونا شرایط رو قبول کرده باشن تو هر طور که دلت خواست رفتار کنی . بوده هزاران مردی که عاشق دختری شدن بعد مدت ها با رفتار های ناشایست اون دختر ، دیگه از زندگی سیر شدن ... نذار سهراب بفهمه انتخابش اشتباه بوده . اون شاید هیچ وقت به روی تو نیاره‌ اما هیچ وقت هم فراموش نمیکنه که شب عروسیش ، زنش نذاشت‌ یک خاطره خوب دو نفره با هم داشته باشن . اینا رو بفهم عزیزم ... زندگی آنقدر ها هم که فکر می‌کنی کشکی، کشکی نیست . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : الآنم اومدم تو که اینا رو بهت بگم و احمد را ببرم . نوچی کرده و با لب ورچیده گفتم : مامان ترو خدا بذار بچه ام پیشم باشه من این کنارم نخوابه دلم آروم نمیگیره . با تندی گفت : خوبه خوبه ! جمع کن این ننه من غریبم بازی رو ... حالا خوبه بیشتر احمد پیش منه‌. حالا حس مادرانه ات‌ گل کرده ... یک امشبی پیش تو نباشه هیچی نمیشه . من یک چیزی می‌دونم که دارم بهت میگم . بیرون این اتاق حرف هایی زده میشه که اصلا به نفع تو نیست . دل به دل شوهرت بده . تو دیگه باید الان اولویت اول و آخرت بشه سهراب بعد از اون احمد . اینو هرگز فراموش نکن . الآنم پاشو دستی به سرو صورتت بکش انقد گریه کردی سرمه ی چشمت تمام صورتت رو سیاه کرده . اون بدبخت هم گناه نکرده که زن گرفته . پاشو و یک یا علی بگو دخترم . نذار دشمن شاد باشی . منو و پدرت این آبرو رو الکی جمع نکردیم که یک شبه به باد بره . پشت تو حرف بزنن یعنی توهین به من و پدرت ! یکم ناز و کرشمه داشته باش ! برای مردی که حاضره جونش هم برات بذاره . سرت رو بنداز به زندگیت و از این فرصت خوبی که خدا بهت داده نهایت استفاده رو ببر و شاکر باش . دل شوهرت رو بدست بیار . بذار بدونه که تو لایق عشقش هستی . در ضمن سراغ احمد را نمی‌گیری تا وقتی خودم برات بیارمش فهمیدی یا نه ! اعتراض کرده و با ناراحتی گفتم : یعنی چی آخه مامان ! من نمی فهمم این کجاش اشکال داره که من پسرم پیشم باشه . سهراب اصلا با این موضوع مشکلی نداره . _اون مغز فندقیت را اگر به کار بندازی بعضی وقتا خوبه . اون سهراب طفلک که اگر تو بگی شبه میگه شبه بگی روز میگه روزه ... اون ترو دوستت داره . اما قرار نیست اما این موضوع تو سو استفاده کنی . بالاخره اونم یه حق و حقوقی داره . بعد از چند ماه انتظار دلش می خواد با زنش تنها باشه . تو نباید این حق رو ازش بگیری . ولو اینکه مادر هم باشی . من الان احمد رو میبرم یکم شیر خشک هم بهش میدم می خوابونمش . توام به چیزهایی که گفتم گوش کن . من خیر و صلاحت رو می خوام . فردا احمد را میارم پیشت . دیگه ام رو حرف من حرف نزن . می‌دونم الان از دست من ناراحت میشی ! اما مادر ! من اینا رو بهت بگم خیلی بهتره تا یکی غریبه بیاد این حرفا رو با نیش و کنایه بهت بزنه . من دیگه برم توام برس به کارات ... بر خلاف میل و خواسته ی درونی ام احمد را برد و من تمام حرف هایش را در ذهنم تجزیه تحلیل کردم . وقتی به عمق حرف هایش فکر می کردم می فهمیدم که حق با اوست و درست گفته اگر چه باب میل من نباشد . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : احمد رفت و من هم بر خلاف میلم به حرف های سر نوشت ساز مادر گوش کردم . رفتم جلوی آیینه روی طاقچه ایستادم و سرمه دان را از پشتش بیرون آورده و با احتیاط به چشمانم کشیدم . و کمی کرم به صورتم ... و موهای مشکی پر کلاغی ام را یک طرفی کرده و روی شانه هایم رهایشان کردم . و روسری ام را ناشیانه روی موهایم انداختم و منتظر سهراب ... دیری نپایید که تقه ای به در خورد و با یاالله گویان وارد اتاق شد . به محض وارد شدنش چشم چرخاند دنبال من ... انتظارش می‌رفت که با احمد باشم و کنار سفره ی عقد وقتی چشمان زیبایش در نگاهم قفل شد قیافه اش دیدنی شده بود . با گام های بلندش به طرفم آمد و با دهان باز نگاهی به سر تا پایم انداخت و دستش جلو آمد و طره ای از موهایم را به دست گرفت و گفت : باورم نمیشه کتایون !؟ باورم نمیشه موهای خودت باشه . چقدر قشنگه ... آنقدر نرم و لطیفه که از لمس کردنش سیر نمیشی . خم شد و موهایم را بوسید و عطرش را استشمام کرد و سوالی نگاهم کرد و گفت : چه بوی خوبی میده آدم هوش از سرش می‌ره ! این بوی چیه لبخند کوتاهی زده و گفتم : عروس موهاش رو حنا میگیرن منم بر خلاف میلم خیلی کم گذاشتم و بعدش روغن کتیرا یه خورده زدم این بو هم بوی قاطی شده از حنا و کتیراست . _هر چی که هست منو داره دیوانه می‌کنه . بلند شد و خیره نگاهم کرد . با سر انگشتش گونه ام را نوازش کرد و نگاه مشتاقش گفت : امشب سکته نکنم خوبه !! لبم را به دندان گرفته و گفتم : ای وای ! خدا نکنه این چه حرفیه آخه ! سرش را پایین آورد و نزدیک گوشم گفت : به حدی زیبا و دلفریب شدی که دل از کف دادم و به معنای واقعی نمی‌دونم چیکار کنم . نمی‌دونم خدایا خوابم یا بیدار .... هنوزم باورم نمیشه این پری قصه ها شده مال خودم ... این دختر چشم سیاهی که صورتش درست عین قرص قمر میدرخشه مال منه یا نه ! غرق نگاهش شدم و تک تک کلماتش عجیب به دلم می نشست ‌. مگر نه آنکه « سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند » مردمک چشمانش می لرزید اشک در آن گوی های زیبا حلقه زده بود و من از نزدیک شاهد گریه ی یک مرد بودم . با همان حالت بغض و گریه روی زمین نشست و سر بر روی زمین گذاشت به حالت سجده و باخدای خودش راز و نیاز کرد . جملات عربی می‌گفت که من معنی و مفهومشان را نمی دانستم . سکوت کرده بودم دلم نمی خواست خلوتش را بر هم زنم . ادامه دارد.... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دستش را زیر سرم گذاشته بود و با دست دیگرش مشغول نوازش موهای شلاقی و پر کلاغی ام شده بود و آهسته طوری که صدایش از اتاق بیرون نرود برایم از حافظ می خواند .... من که تا آن لحظه صدایش را نشنیده بودم خیلی به دلم نشست و با خود می گفتم قشنگ تر از این صدا با این سوز و گداز وجود ندارد... «درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری چشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش می‌رود آب دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه می‌گزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده‌ام که مپرس»  بوسه ای داغ روی پیشانی ام زد و گفت : خانم خانما از عشقت خوابم نبرد الآنم که اذان صبحه من برم برای نماز ... _من راضی به اذیتت نبودم که تا صبح نخوابی . خنده ای کرد در آن تاریک و روشن دندان های سفیدش خودنمایی کرد و گفت : عشق کردم ، اینا همش موهبت خداست نه اذیت ! توام پاشو تا با هم اولین نماز جماعت مون بخونیم . و من شرمم میشد که بگویم نمی توانم و عذر شرعی دارم . سرم را پایین انداختم و سکوت کردم . و بعد از دقایقی مکث ، خودش متوجه شد و با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت : من محرمت هستم عزیزم ، می‌دونم حالا حالاها طول می‌کشه تا تو باهام راحت باشی درست مثل بله دادنت ... بعد هم خندید و من هم خندیدم ... و چه شیرین بود این خنده ی دو نفری چیزی که مدت ها بود حسرتش در کنج دلم جاخوش کرده بود . حق با او بود . من خیلی دیر با اطرافیانم راحت میشدم و حدالمقدور سعی میکردم تمام کارهایم را تا جایی که میتوانم خودم انجام بدهم شرمم میشد اگر زحمتم را به دوش بقیه بیندازم . بعضی اوقات از اینکه دیر با اطرافیانم راحت میشدم اذیت میشدم... اما قضیه ی سهراب با بقیه فرق میکرد . حالا او مرد من بود . محرم ترین مرهمم ... مرهمی روی زخم هایی که هنوز سر باز بودند و کسی قادر به التیام آنها نبود . شاید تنها هنر عشق بود که می توانست این دل رنج دیده را کمی آرام کند و آرامش را به او هدیه دهد . و دائم دل نگران این بودم که نکند روزی دوباره اتابک مرا پیدا کند و آزار و اذیت هایش را از سر بگیرد و پسرم را از من بگیرد . و آن پسر عوضی و هوسرانش‌ هم دست از سرم بر ندارد . وقتی که فکرش را می کردم مو به تنم سیخ میشد و تنها دلگرمی ام سهراب بود که با حرف هایش به من امید می داد . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : حرف هایش در سرم اکو میشد . و من به معنای واقعی می ماندم از این همه درک و شعور ... مگر یک انسان می توانست آنقدر معرفت و مرام داشته باشد که پا روی خواسته های خودش بگذارد به خاطر بقیه ! من این خصلت را تنها در سهراب می دیدم . او نمونه ی یک مرد ایده آل بود . مردی که نم نمک داشت مرا بیش از پیش به خودش وابسته می کرد . وقتی فهمید مادرم احمد را برده اخم هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : احمد جاش روی چشم های منه‌ ، بچه ی خودمه جاش پیش خودمونه . اما به احترام مادرت هیچی نمیگم . من ترو با احمد خواستم نه بدون اون ... پس اصلا به این فکر نکن که من زیر حرفام میزنم . تمام آرزوم اینه احمد رو بزرگ کنم و ازش یه مرد خوب بسازم . و دلم از حرف های قشنگش ولوله به پا میشد اما شرم مانع میشد تا مثل کودکی که ذوق خودش را نمایان می کند و بالا و پایین میپرد من هم چنین کنم . شرمم میشد بپرم‌ بغلش و صورتش را غرق بوسه کنم و بگویم ممنون بابت همه چیزت ... بابت مردانگی مثال زدنی ات‌.... *********************** چند از عقد و عروسی مان می گذشت و طی این یک ماه متوجه محبت های بی حد و حصر سهراب و خانواده اش بودم . احمد به سهراب وابسته شده بود و به تازگی یاد گرفته بود که او را بابا صدا میزد و او هم لقب پدر جان می گرفت و غرق در خوشی میشد . پدر و مادرش مرا جای دختر نداشته شأن دوست داشتند گاه واقعا از این همه علاقه شرم زده میشدم و با خود می گفتم کاش روزی بتوانم من هم محبت هایشان را جبران کنم . زندگی روی خوشش را به من نشان داده بود . و من فهمیدم که جز درد و رنج ، خوشی هایی هم دارد که روزگار تا به حال آنها را از ما دریغ کرده بود . چند روزی بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم . شکم به سمت بارداری می‌رفت اما دوست نداشتم فعلا بچه دار شوم . احمد من هنوز کوچک بود . و دلم می خواست تمام وقتم را برای بزرگ کردن او بگذارم . اما روزگار خواب های دیگری برایم دیده بود و کم پیش می آید تا مطابق میلت پیش برود . ادامه دارد .... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : به حدی زیبا نوشته شده بودند این خاطرات که از خواندنش سیر نمی‌شدم . و به محض اولین فرصت سراغ آن دفتر کهنه و ارزشمند می رفتم . آن دفتر برای من حکم یک شئ گرانبها را داشت که به جانم بسته بود . نگاهی به ساعت انداختم ساعت هفت صبح بود و من تا طلوع خورشید پلک روی هم نگذاشته بودم . امیر حسین را باید بیدار میکردم . شکمم برآمده شده بود و وزنم سنگین و من هم به سختی خود را جا به جا می کردم . به اتاق مشترکمان رفتم . روی تخت به حالت دمر خوابیده بود و صدای خر و پفش فضای اتاق را پر کرده بود . خوشبحالش ، چنان آسوده خوابیده بود که گویی خواب هفت پادشاه را می دید . کنارش رفتم و کمی خم شدم و دستم را روی شانه اش گذاشته و آرام تکانش داده و گفتم : امیر حسین جان بلند شو ! باید بری بیمارستان ! تکانی به خودش داد اما همچنان خواب بود . مست خواب بود گویی که چند روز بود نخوابیده بود و خستگی به تنش جا مانده بود . دوباره تکانش‌ دادم و اینبار چشم گشود و با صدای خواب آلودش گفت : طهورا ، چیه ! چرا بیدار شدی ! با نگرانی نگاهم کرد و گفت : نکنه درد داری ! خندیدم و گفتم : نه عزیزم پاشو ، من امشب تا صبح خوابم نبرده . اخمی کرد و بلند شد و چهار زانو روی تخت نشست در حالی سرش را می خاراند گفت : آخه چرا ! نمیگی مریض میشی ! دختر تو چرا انقد منو حرص میدی ؟! به فکرخودت باش . لا اقل به فکر خودت نیستی به من فکر کن . من بدبخت که تو این دنیا جز تو کسی رو ندارم . دستش را گرفتم و با خنده گفتم : خوبه حالا توام ؛ دیگه بسه روضه خوانی . هیچ کس با یک شب نخوابیدن مریض نمیشه . من میرم صبحانه آماده میکنم توام آبی به دست و صورتت بزن بیا . میز صبحانه را چیده و چای های خوش رنگ و خوش عطری که دم کرده بودم را در استکان های کمر باریک ریخته و منتظر آمدنش شدم . در حالی که با حوله صورتش را خشک میکرد نگاهی به میز صبحانه و سپس به من انداخت و گفت : الهی این خونه بدون تو نباشه هیچ وقت ... با این میزی که چیدی‌ آدم رو وسوسه می‌کنی تا آخر بشینم همه رو بخورم اما حیف که خیلی وقت ندارم . صندلی را به عقب کشید و روبه روی من نشست . کره مربا لقمه میکرد و در همان حال خندید و گفت : میگن زن بلاست اما الهی هیچ خونه ای بی بلا نمونه . حرصی شده و تکه نانی خواستم به طرفش پرت کنم که دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت : خیلی خب بابا ، نکشیمون! شوخی کردم . شما تاج سری ، شما رحمتی، عزیزم !! صبحانه را با شوخی ها و خنده های گاه بی گاه امیر حسین خوردیم و او سریعا آماده شد تا سر کار برود و موقع رفتن نزدیکم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : دلم همش پیش توئه مراقب خودت و اون فسقل بابا باش تا من برمیگردم . چشمی گفته و با نگاهم بدرقه اش کردم .... ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃