eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
وهب مسیح زمانش شد از عنایت تو چه کیمیای عجیبی‌ست در محبت تو خدای عزوجل بوده است مشتاقت کشیده سرمه به چشمان عرش، تربت تو مرا به دست کسی غیر "جُون" نسپاری که روزی‌ام بشود افتخار خدمت تو خوشا کسی که لُهوف است نامه‌ی عملش که صفحه صفحه وجودش شده روایت تو تمام زندگی‌ام را به آه خواهم داد که آه را بکُنم خرج در مصیبت تو شبیه سدره، شده خلق قلب عشاقت که کنده می‌شود از جا به یاد غربت تو چگونه وقت ورودت به عرصه‌ی محشر سرم به روی تنم باشد از خجالت تو به زیر چکمه‌ی دشمن تلاش می‌کردی مگر که حُر بشود شمر با شفاعت تو چه باک از اینکه تنت روی خاک عریان ماند حریر گریه‌ی زهرا شده است خلعت تو حجت‌الاسلام
من که عبداللهم و ابن عُمیر تیغ دارم می‌کشم مثل بُریر دوش بر دوشِ حبیب آمده‌ام حلقه بر گوش امیرم چو زهیر سر، نمی‌خواهد تن من بی حسین سرنوشتم می‌شود با او به خیر سر، بلندم می‌کند بر نیزه‌ها روح من در آسمان‌ها کرده سِیر دست من نذر حسین بن علی‌ست تا به خیمه وا نگردد دست غیر می‌روم جنگ هزاران بولهب کرده شیرم غیرت ام وهب وای از این موجِ به‌ظاهر سر به زیر وای از این طوفان، میان این کویر می‌زنم بر قلب لشکر، وا شود یک گره از چینِ ابروی امیر پشت من گرم از دعای زینب است کوره‌ی دستم بُوَد شمشیر گیر تیر گرچه می‌کشد سر تا به پام می‌خورم با خوردن شمشیر، تیر هم پیاده، هم سوار افتاده‌اند زیر پا از ناز شست این حقیر شیعه‌ی عباس‌ بودن محشر است گرچه من جاماندم از عهد غدیر یک رجز دارم وَ آن ختم کلام من مسلمان حسینم والسلام
از جنس حیدر است رجزها که از بر است با یا علی همیشه دهانش معطر است در وصف او کتاب فراوان نوشته‌اند دیگر نوشته‌اند که این مرد، دیگر است در آسیاب کوفه نکرده‌ست مو سفید او پیرِ پای منبر اولاد حیدر است بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند حق داشتند، جبهه‌‌ی‌شان نابرابر است! تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد تنها خودش به منزله‌ی چند لشکر است با تیغ در غلاف، به میدان قدم گذاشت گفت آن‌که پای پس کشد از مرد کمتر است حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار! این‌ها نفس نفس که نه، ذکر مکرر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است... وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست معلوم بود فکر لب خشک اصغر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست پیچید بوی سیب... وَ این بیت آخر است
تیر می‌آمد ز هر سو، ایستاد امّا سعید گفت درس عاشقی را این چنین با ما سعید تیر می‌آمد ز هر سو بی‌محابا می‌گرفت تیرها را با سر و با قلب و دست و پا سعید سینه‌اش آماج تیغ و نیزه بود، اما نبود در دلش دردی به جز تنهایی مولا، سعید تا نماز عشق در میدانِ خون برپا شود داد جانش را هزاران بار بی پروا سعید بر زمین افتاد؟ نه، کوچید سمت آسمان با پرستوهای سرخ ظهر عاشورا سعید در جواب این وفاداری، امامش مژده داد: پیش روی من تویی در جنت الاعلی سعید
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی به کاروان شهیدانِ نینوا برسی امام پیک فرستاده در پی‌ات ... برخیز! در انتظار جوابت نشسته... تا برسی چه شام باشی و کوفه.. چه کربلا، ای دل! مقیم عشق که باشی... به مقتدا برسی زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! که در مقام ارادت به مدعّا برسی تمام خاک جهان کربلاست... پس بشتاب درست در وسط آتش بلا برسی... زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ! که تا به اجر شهیدانِ نینوا برسی...
؛ بگذار در این معرکه جولان بدهم بگذار قیامتی به میدان بدهم... «بُغضاً لابیک» خصم تو آمده است «حُبّاً لابیک» آمدم جان بدهم استاد
یه دنیا روضه پشت اون صدا بود یه بغضی تو تموم واژه‌ها بود "عزادارت شه مادر"، حُر نفهمید که نفرین کرد مولا یا دعا بود!
یارب تو جدا ز دست غیرم فرما مجذوب حسین چون زهیرم فرما در بند گناهم و اسیر نفسم حُرّم کن و عاقبت به خیرم فرما
وهب مسیح زمانش شد از عنایت تو چه کیمیای عجیبی‌ست در محبت تو خدای عزّوجل بوده است مشتاقت کشیده سرمه به چشمان عرش، تربت تو مرا به دست کسی غیر "جُون" نسپاری که روزی‌ام بشود افتخار خدمت تو خوشا کسی که لُهوف است نامه‌ی عملش که صفحه صفحه وجودش شده روایت تو تمام زندگی‌ام را به آه خواهم داد که آه را بکُنم خرج در مصیبت تو شبیه سدره، شده خلق قلب عشاقت که کنده می‌شود از جا به یاد غربت تو چگونه وقت ورودت به عرصه‌ی محشر سرم به روی تنم باشد از خجالت تو به زیر چکمه‌ی دشمن تلاش می‌کردی مگر که حُر بشود شمر با شفاعت تو چه باک از اینکه تنت روی خاک عریان ماند حریر گریه‌ی زهرا شده‌ست خلعت تو
مانند حر و مثل حبیب و چنان زهیر هرکس که ماند پای تو شد عاقبت‌به‌خیر وقتی که دست‌گیر دوعالم فقط تویی حاشا اگر غلام تو مایل شود به غیر در مسلک و مرام تو پیر و جوان یکی‌ست فرقی نمی‌کنند علی‌اکبر و بُریر جهل از دو جبهه با تو به پیکار می‌شتافت گاه از بنی‌امیه و گاه از بنی‌زبیر قوم یهود نیز برای ادای دِین گاهی گرفته‌اند به لب ذکر یاشُبیر دیگر شبیه امّ‌وهب‌ها ندیده است چشم زمانه هرچه در آفاق کرده سِیر حتی مسیح در غم تو گریه می‌کند وقتی سر بریده‌ی تو می‌رسد به دِیْر با هر سلام زائر کرببلا شدیم این راه را رسانده به دستان ما سُدِیر
با عزت و احترام گفتند: حسین مردان همه یک‌کلام گفتند: حسین روزی که تمام دشت گفتند: یزید «هفتاد و دو بامرام» گفتند: حسین
یارب تو جدا ز دست غیرم فرما مجذوب حسین چون زهیرم فرما در بند گناهم و اسیر نفسم حُرّم کن و عاقبت به خیرم فرما
یه دنیا روضه پشت اون صدا بود یه بغضی تو تموم واژه‌ها بود "عزادارت شه مادر"، حُر نفهمید که نفرین کرد مولا یا دعا بود!
تا چراغ خیمه‌ی ارباب روشن می‌شود فرق بین بیعتِ اصحاب روشن می‌شود عاقبت در دامن عشقِ حسینی، زاده شد مثل «حر بن ریاحی» هرکسی آزاده شد هم «حبیب» و هم «وهب» تا پای جان دارد حسین عاشقانِ جانْ به کف، پیر و جوان دارد حسین یاوری دیگر نمانده تا بیاید در خروش؟ بانگ هل من ناصر از گودال می‌آید به گوش کاش من هم بودم آن‌جا، سر به‌راهش می‌شدم روسپید عشق چون «جونِ» سیاهش می‌شدم
تیر می‌آمد ز هر سو، ایستاد امّا سعید گفت درس عاشقی را این چنین با ما سعید تیر می‌آمد ز هر سو بی‌محابا می‌گرفت تیرها را با سر و با قلب و دست و پا سعید سینه‌اش آماج تیغ و نیزه بود، اما نبود در دلش دردی به جز تنهایی مولا، سعید تا نماز عشق در میدانِ خون برپا شود داد جانش را هزاران بار بی پروا سعید بر زمین افتاد؟ نه، کوچید سمت آسمان با پرستوهای سرخ ظهر عاشورا سعید در جواب این وفاداری، امامش مژده داد: پیش روی من تویی در جنت الاعلی سعید
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی به کاروان شهیدانِ نینوا برسی امام پیک فرستاده در پی‌ات ... برخیز! در انتظار جوابت نشسته... تا برسی چه شام باشی و کوفه.. چه کربلا، ای دل! مقیم عشق که باشی... به مقتدا برسی زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! که در مقام ارادت به مدعّا برسی تمام خاک جهان کربلاست... پس بشتاب درست در وسط آتش بلا برسی... زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ! که تا به اجر شهیدانِ نینوا برسی...
یکباره از تعلق دنیا رها شدی خاک تو پاک بود و چنین کیمیا شدی در تو طلوع کرده یقین دوباره‌ای از جنس نور بودی و محو خدا شدی از بس که غرق چشمهٔ مهتاب شد دلت دیدم تو را که قبلهٔ آئینه‌ها شدی حق را چه عاشقانه اجابت نموده‌ای تو سربلند عرصهٔ قالوا بلی شدی در چشم‌هات شوق شهادت چه دیدنی‌ست آئینه‌دار حضرت خون خدا شدی یک مرتبه برای تو کم بود یا زهیر هر چند با تمام وجودت فدا شدی هرگز نخواستی بدن تو کفن شود وقتی شهید بی‌کفن نینوا شدی حتی سر تو از سر مولا جدا نشد تا شام و کوفه همسفر نیزه‌ها شدی
در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست همچو نی در بند بندش ناله‌هاست با خیال لاله‌ها صحرانورد راه می‌پوید ولی با پای درد می‌رود تا سرزمین عشق و خون تا ببیند حالشان چون است، چون؟ بر مشامش می‌رسید از هر کنار بوی درد و بوی عشق و بوی یار گفت: ای در خون تپیده کیستی؟ تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟! گفت: آری من حبیبم، من حبیب برده از خوان تجلی‌ها نصیب قدخمیده، روسیاهی موسپید آمدم در کوی او با صد امید در سرم افکند شور عشق را تا به دل دیدم ظهور عشق را بار عشقش را قامتم را راست کرد در حق من آنچه را می‌خواست، کرد ناله‌ام را رخصت فریاد داد دیده را بی‌پرده‌دیدن یاد داد دیدم از عرش خدا تا فرش خاک پر شده از ناله‌های سوزناک گرچه ما پاکیم و از لاهوتیان جان ما قربان این ناسوتیان گوی سبقت می‌برند این خاکیان در عروج خویش از افلاکیان عشق اینجا اوج پیدا می‌کند قطره اینجا کار دریا می‌کند خاکیان را می‌کند افلاک سیر پاک‌خوی و پاک‌جوی و پاک‌سیر فطرس از لطف تو بال و پر گرفت کودک گهواره و کاری شگرف رخصتی تا ترک این هستی کنیم بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم ای دریغا ما و عشق و این محک کار عشق است این، نیاید از ملک چون‌که او خوان تجلی چیده دید آنچه را می‌خواست خود نادیده دید گفت: با آن والی ملک وجود حکمران عالم غیب و شهود: تو حسینی، من حسینی‌مشربم عشق پرورده‌ است در این مکتبم تو امیری، من غلام پیر تو خار این گل‌زار و دامن‌گیر تو از خدا در تو مظاهر دیده‌ام من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟ تو حبیب عالمی، من نیستم عاشقان را یک حبیب است و تویی از میان بردار آخر این دویی رخصتم ده تا به میدان رو کنم رو به میدان لقای هو کنم رخصتش داد آن حبیب عالمین سرور و سرخیل مظلومان، حسین کرد آن سرحلقه‌ی اهل یقین دست غیرت را برون از آستین دید محشر را چو در بالای خون زورق خود راند در دریای خون در تنش یک باغ ِ خون گل کرده بود در بهار او، جنون گل کرده بود رفت و جان خود فدای دوست کرد آن نکومرد آنچه را نیکوست کرد نخل پیر کربلا از پا فتاد سروها را سرفرازی یاد داد زیر لب می‌گفت آن‌دم با حبیب یا حبیبی، یا حبیبی، یا حبیب در غروب آفتاب عمر من یافت فصل خون کتاب عمر من در دل هر قطره‌خون بحری‌ست ژرف کار عشق است این کاری بس شگرف این کتاب از عشق تو شیرازه یافت اعتباری بیش از اندازه یافت دیدم آخر آنچه را نادیدنی است راستی نادیدنی‌ها دیدنی است
وهب مسیح زمانش شد از عنایت تو چه کیمیای عجیبی‌ست در محبت تو خدای عزّوجل بوده است مشتاقت کشیده سرمه به چشمان عرش، تربت تو مرا به دست کسی غیر "جُون" نسپاری که روزی‌ام بشود افتخار خدمت تو خوشا کسی که لُهوف است نامه‌ی عملش که صفحه صفحه وجودش شده روایت تو تمام زندگی‌ام را به آه خواهم داد که آه را بکُنم خرج در مصیبت تو شبیه سدره، شده خلق قلب عشاقت که کنده می‌شود از جا به یاد غربت تو چگونه وقت ورودت به عرصه‌ی محشر سرم به روی تنم باشد از خجالت تو به زیر چکمه‌ی دشمن تلاش می‌کردی مگر که حُر بشود شمر با شفاعت تو چه باک از اینکه تنت روی خاک عریان ماند حریر گریه‌ی زهرا شده‌ست خلعت تو
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد هر کس گره به حبل متین خورد شد زهیر هر کس که از امام جدا شد، زبیر شد بودند در رکاب علی عده‌ای ولی شد عمرشان تباه که ختم به غیر شد اما زهیر قصه‌اش از جنس دیگری‌است او هم‌رکاب حر و حبیب و بریر شد جنگید و پیش چشم امامش به خون نشست این قصه با شهادت ختم به خیر شد
سر را گرفت در دل چادر به دامنش سر را گذاشت غرق تفکر به دامنش "یا آتش محبت، یا آتش عذاب" * او بود و شعله شعله تحیر به دامنش دل کند از زمین که نماند الی الابد در این مصاف، ننگ تکاثر به دامنش آمد سوی حسین سرافکنده و خجل می‌ریخت اشک‌هاش چنان دُر به دامنش او هم شهید شد که نماند اسیر مرگ حالا حسین بود و سر حُر به دامنش * إنّی وَاللّهِ اُخَیِّرُ نَفسی بَینَ الجَنَّهِ وَالنّارِ
یاران حسین با خطر می‌مانند امثال حبیب، بیشتر می‌مانند این بار چراغ خیمه خاموش شود از مدعیان چند نفر می‌مانند
از آخرِ کارِ وهب و حُر و زهیر از ذکرِ شَهادتینِ نصرانیِ دِیْر پیداست که دست همه را می‌گیری در خیمه‌ی تو، عاقبتم هست به خیر