🥀🕊🌹💐🌹🕊🥀
#ماه_رمضـــان
#در_جبهه_ها
#روزه_دار_سيزده_سالہ
در #ماه_رمضـان سال 63 از طرف لشگر25 کربلا به پايگاه #شهيد_مدنے اعزام شديم
#پايگاه لشگر 8 نجف اشرف
چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و #روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در #ماه_مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست #روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود #روزه داشت.
#هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود.
اواخر #ماه_مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين #نوجـوان آب شده است.
در واقع #ايمان از چهره #نحيف اين #نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن #گرماے طاقت فرسا ، از خودم #خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم #روزه بگيريم.
راوی :
حبيب الله ابوالفضلی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی #آزادگان_سرافراز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#عاشقانه_های_شهدا
#خاطرات_شهدا
#پنهان_کاری
پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود. جزو #غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد. هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک #گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او #مشکوک می شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه #تاکتیک مربوط به #مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، #منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، #فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای #نالههای آن برادر به قدری بلند بود که #باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصومند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که #اشک هنوز گوشه ی #چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی #گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما #خجالت میکشم، از #معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او #توبه همه را میپذیرد...»
#نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید #شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین #آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در #شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل #آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، #گوشهی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. #تصویر یک زن روی تن او #خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از #خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من #شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر #شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی #شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
#بغضش ترکید و زد زیر #گریه. واقعاً از ته دل میسوخت و #اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر #مهم این است که نظر #خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما #دل پاکی دارید، التماستان میکنم از #خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از #شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او #غبطه میخوردیم. #دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز #گلچین خواهد شد. #خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین #شهدای ما همان برادر #دل سوخته بود. گلوله ی #خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای #همیشه مهمان #اروند ماند.
راوی:
#محمد_رعیتی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀
#شهیدانه
#مقاومت
#ایستادگی
این عکس ، ﺁﺩﻡ را #خجالت زده میکند ، یکی از #حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه ، ماجرای #گردان حنظله است .
300 تن از رزمندگان این #گردان درون یکی از #کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در میآیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر #ایمان سرشار خود به #مبارزه ادامه میدهند و به مرور #همگی توسط آتش دشمن و با #عطش مفرط به #شهادت میﺭﺳﻨﺪ .
ساعتهای آخر #مقاومت بچهها در کانال، بیسیمچی #گردان حنظله #حاج_همت را خواست ، #حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای #ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی #خط شنیدم که می گوید :
#احمد رفت ، #حسین هم رفت ، باطری بیسیم دارد #تمام میشود ، بعثیها عن قریب میآیند تا ما را #خلاص کنند ، من هم #خداحافظی می کنم .
#حاج_همت که قادر به محاصرهی تیپهای تازه نفس دشمن نبود ، همان طور که به #پهنای صورت #اشک می ریخت ، گفت :
بیسیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بیسیمچی را شنیدم که میگفت :
سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم .
#ولایت_مداری
📚 #کتاب_خاطرات_دردناک
🥀🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#روزه_دار_سيزده_ساله
در #ماه_رمضـان سال 63 از طرف لشگر25 کربلا به پايگاه #شهيد_مدنے اعزام شديم
#پايگاه لشگر 8 نجف اشرف
چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و #روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در #ماه_مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست #روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود #روزه داشت.
#هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود.
اواخر #ماه_مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين #نوجـوان آب شده است.
در واقع #ايمان از چهره #نحيف اين #نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن #گرماے طاقت فرسا ، از خودم #خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم #روزه بگيريم.
راوی :
#حبيب_اله_ابوالفضلی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دلنوشته_شهدایی
#بچه بازی است مگر؟
#عشق جگر می خواهد!
به بهانه ی دلتنگی،به دلایل #عاشقانه ؛
سلام!
سلامی به وسعت #روحتان و به بزرگی #قلبتان
راستش نوشتن از #شما که کار ما نیست، جسارتاً با کلمات #بازی می کنیم تا عرض #ارادتی داشته باشیم خدمت شمایی که از #جانتان برای ما گذشتید ، تا ما #حاضر نباشیم از کوچک ترین #گناهمان برایتان بگذریم!
هر بار خواندیم #عکس_شهدا را ببینیم، #عکس_شهدا عمل نکنیم و چه ساده از کنارش رد شدیم و چشممان را به #ناموس مردم دوختیم و #غیرت را به راحتی آب خوردن سر کشیدیم و ریش بلند گذاشتیم غافل از آنکه #ارتفاع ریش ریشه ی خراب را #سامان دهی نمی کند!
از حفظ زمزمه کردیم ما #مدعیان صف اول بودیم ، از آخر مجلس #شهدا را چیدند و هربار #شاهد پرپر شدن دلاورانمان بودیم و از #انتهای ماجرا با دست مشت شده شعار دادیم!
از کوچه خیابان های #مزین شده به #نام شریفتان عبور کردیم که یادمان باشد این که #ایمن در کوچه پس کوچه ها قدم می زنیم ، صدقه ی #سر مبارک شماست و باز #سرمان را مانند کبک در برف #فرو بردیم و هرکسی زبانش به هر #توهینی به شما و راهتان و پیروانتان باز شد به بهانه ای #سکوت می کنیم تا خجالت بکشد #سکوت کردیم!
آری ما چنین #خجالت آور مدعی ادامه دهندگان راه شماییم و چقدر #شرمنده_ایم که مدام #شرمنده_ایم !
کاش اگر #حسینی نیستیم #حسینی نما نباشیم!
التماس تفکر...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🕊🌴
🌷🥀🕊🌹🕊🥀🌷
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
یک روز جمعه رفتم گلستان #شهدا نزدیکی های قبر #شهید_خرازی که رسیدیم ، خنده ام گرفت .
دیدم یکی آن جا نشسته است .
با خودم گفتم این طرف از ما اهل حال تره !
سرش راپایین انداخته ، ذکر می گوید و اشک می ریزد .
مرا که دید کنار #شهید_خرازی را نشان داد گفت ، این جا را میبینی ؟!
جای خوبی است ! خدا قسمت کنه
خندیدم و به شوخی گفتم شما #شهید بشوید ، ما توی همین یک ذره جا از #خجالت در می آییم .
چشمانش #برق زد و گفت #قول دادی !
راوی :
#دوست_شهید
🌷 🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#روزه_دار_سيزده_ساله
در #ماه_رمضـان سال 63 از طرف لشگر25 کربلا به پايگاه #شهيد_مدنے اعزام شديم
#پايگاه لشگر 8 نجف اشرف
چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و #روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در #ماه_مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست #روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود #روزه داشت.
#هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود.
اواخر #ماه_مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين #نوجـوان آب شده است.
در واقع #ايمان از چهره #نحيف اين #نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن #گرماے طاقت فرسا ، از خودم #خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم #روزه بگيريم.
راوی :
#حبيب_اله_ابوالفضلی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🌴
#کلام_ولایت
💠 امام خامنه ای:
در اتخاذ #مواضع_انقلابی باید #صراحت داشت ؛
#خجالت نکشید
#رودربایستی نکنید
#ترس نداشته باشید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #شهید_القدس #knockout
#ما_ملت_شهادتیم #ناک_اوت
#ما_متحدیم #طوفان_الاقصی
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#روزه_دار_سيزده_ساله
در #ماه_رمضـان سال 63 از طرف لشگر25 کربلا به پايگاه #شهيد_مدنے اعزام شديم
#پايگاه لشگر 8 نجف اشرف
چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و #روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در #ماه_مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست #روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود #روزه داشت.
#هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود.
اواخر #ماه_مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين #نوجـوان آب شده است.
در واقع #ايمان از چهره #نحيف اين #نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن #گرماے طاقت فرسا ، از خودم #خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم #روزه بگيريم.
راوی :
#حبيب_اله_ابوالفضلی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دلنوشته_شهدایی
#بچه بازی است مگر؟
#عشق، جگر می خواهد!
به بهانه ی دلتنگی،به دلایل #عاشقانه ؛
سلام!
سلامی به وسعت #روحتان و به بزرگی #قلبتان
راستش نوشتن از #شما که کار ما نیست، جسارتاً با کلمات #بازی می کنیم تا عرض #ارادتی داشته باشیم خدمت شمایی که از #جانتان برای ما گذشتید ، تا ما #حاضر نباشیم از کوچک ترین #گناهمان برایتان بگذریم!
هر بار خواندیم #عکس_شهدا را ببینیم، #عکس_شهدا عمل نکنیم و چه ساده از کنارش رد شدیم و چشممان را به #ناموس مردم دوختیم و #غیرت را به راحتی آب خوردن سر کشیدیم و ریش بلند گذاشتیم غافل از آنکه #ارتفاع ریش ریشه ی خراب را #سامان دهی نمی کند!
از حفظ زمزمه کردیم ما #مدعیان صف اول بودیم ، از آخر مجلس #شهدا را چیدند و هربار #شاهد پرپر شدن دلاورانمان بودیم و از #انتهای ماجرا با دست مشت شده شعار دادیم!
از کوچه خیابان های #مزین شده به #نام شریفتان عبور کردیم که یادمان باشد این که #ایمن در کوچه پس کوچه ها قدم می زنیم ، صدقه ی #سر مبارک شماست و باز #سرمان را مانند کبک در برف #فرو بردیم و هرکسی زبانش به هر #توهینی به شما و راهتان و پیروانتان باز شد به بهانه ای #سکوت می کنیم تا خجالت بکشد #سکوت کردیم!
آری ما چنین #خجالت آور مدعی ادامه دهندگان راه شماییم و چقدر #شرمنده_ایم که مدام #شرمنده_ایم !
کاش اگر #حسینی نیستیم #حسینی نما نباشیم!
التماس تفکر...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🕊🌴
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀
#شهیدانه
#مقاومت
#ایستادگی
این عکس ، ﺁﺩﻡ را #خجالت زده میکند ، یکی از #حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه ، ماجرای #گردان حنظله است .
300 تن از رزمندگان این #گردان درون یکی از #کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در میآیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر #ایمان سرشار خود به #مبارزه ادامه میدهند و به مرور #همگی توسط آتش دشمن و با #عطش مفرط به #شهادت میﺭﺳﻨﺪ .
ساعتهای آخر #مقاومت بچهها در کانال، بیسیمچی #گردان حنظله #حاج_همت را خواست ، #حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای #ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی #خط شنیدم که می گوید :
#احمد رفت ، #حسین هم رفت ، باطری بیسیم دارد #تمام میشود ، بعثیها عن قریب میآیند تا ما را #خلاص کنند ، من هم #خداحافظی می کنم .
#حاج_همت که قادر به محاصرهی تیپهای تازه نفس دشمن نبود ، همان طور که به #پهنای صورت #اشک می ریخت ، گفت :
بیسیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بیسیمچی را شنیدم که میگفت :
سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم .
#ولایت_مداری
📚 #کتاب_خاطرات_دردناک
🥀 🌹🕊