🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴
فرازی از وصیت نامه
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#غلامحسین_افشردی (حسن باقری)
فعلاً انقلاب ما همچون #تیر_زهر_آگینی برای همه #مستکبرین در آمده است و یاوری برای همه #مستضعفین جهان ...
ما با هیچ دولت و کشوری #شوخی نداریم و با تمام #مستکبرین جهان هم سر جنگ داریم و در رابطه با این هدف جنگ با #صدام یزید #مقدمه است ...
در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ #اسلام و #کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به #پیامبر_اکرم_ص و #امام_زمان_عج و پشت پا زدن به #خون_شهداست و ملت ما باید خود را آماده هرگونه #فداکاری بکند ...
در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع #انسانی و #الهی، #جان دادن و #مال دادن و #فداکاری ، امری بسیار #ساده و پیش پا افتاده است و #خدا کند که ما توفیق #شهادت متعالی در راه #اسلام با #خلوص_نیت را پیدا کنیم ...
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه آخرین روز ماه رمضان رو به خوبی سپری کنین و از فردا پر خوری نکنین دوباره برگردین چاق شین😂❤️#شوخی
خب بچه ها من ادمین جدید هستم رها
فعالیت شهدای مدافع حرم رو دارم ان شاءالله که راضی باشین
التماس دعا
🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهيدان_غياثوند
همان سال ۶۱، تیرماه، ماه #رمضان بود. من و خانجون طبقهی پایین بودیم. خانجون برایشان #افطاری میگذاشت و بچهها خودشان میآمدند و میبردند
بالا و #سفره میانداختند.
کارشان که تمام میشد، دایم صدای #شوخی و #خندهشان میآمد.
سربهسر هم میگذاشتند و آنقدر بگو و بخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند.
بعد خودشان رختخوابها را از راه پشتبام میکشیدند و میبردند روی بام و زیر #آسمان میخوابیدند. گاهی #سحری میرفتند بیرون؛ به هوای کلهپاچه.
اگر برای #نماز_صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک #سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید میآمد، گوش میکردیم و لذت میبردیم.
بقیهی بچهها پشت سرش میایستادند و #نمازشان را #جماعت میخواندند.
راوی :
#مادر_شهیدان
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
🌹 🥀🕊
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_نهم 🍁قضیہ ڪلہ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سی_ام
🍁عصر روز يڪشنبہ #شــانزدهم_آذر پنجاه و نه بود . #سيد_مجتبے همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت : برادرها ، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے #دشت_و_روستاهاے اشغال شده حرڪت مي کنيم . #شــاهرخ_ضرغام هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند .
🍁 یشاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود .هميشہ #لباسهاے_گلے داشت . موهاش بہ هم ريختہ بود . مرتب هم با بچہ ها #شوخے مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت . #حمام رفتہ بود و #لباس_تمیز پوشيده بود . #سيد_مجتبے هم متوجہ تعقیرات اون روز #شاهرخ شده بود . #سید براے لحظاتے در چهره #شاهرخ خيره شد . بعد بہ من گفت : از #شاهرخ حلاليت بطلبيد ، اين چهره نشون ميده ڪہ #آسمونے شده . مطمئن باشيد ڪه #شهيد مي شہ !
🍁شب #عملیات ، آزاد سازی شروع شد . بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند . ســاعت #هشــت صبح بود . ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود . نيروے #پشــتيبانے هم نبود . هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم .
ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد . #تانڪـهاے عراقے به ســمت ما مي آمدند . تا چشم ڪار مي ڪرد #تانڪـ بود ڪه به سمت ما مي آمد . ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ -#آرپيجے داشــت اما چند برابر آن #تانڪـ مي آمد .
🍁هر گلوله براي چند #تانڪـ ؟!! ترسيده بودم . #شاهرخ با آرامش گفت : چرا ترسیدی ؟! #خدا بخواد ما #پيروز مي شيم . ســاعت نه صبح بود . #تانڪهاے دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند . فاصله #تانڪها با ما ڪمتر از #صد_متر بود . #شاهرخ در حال زدن آرپےجے بود . پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم این آخرے بود . گفت : توے اون یڪے سنگر یڪے هست . برو بیار . هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم . چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
بچــه هـٰارو با #شوخـی بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن . .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت:
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم،
هیـچ کس نیست نگام کنـه :|😂
یا مےگفت:
پاشـو جونِ مـن؛
اسـم سـه چھـٰارتا مومـن رو بگو
تو قنوت #نماز_شب کـم آوردم😅!
#شھـید_مسعـود_احمـدیـٰان🌹
#شبتون_شهدایی
🕊 قرارگاه شهدا 🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#تلنگـــــــــر
✍بچــه هـٰارو با #شوخـی بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن . .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت:
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم،
هیـچ کس نیست نگام کنـه :|😂
یا مےگفت:
پاشـو جونِ مـن؛
اسـم سـه چھـٰارتا مومـن رو بگو
تو قنوت #نماز_شب کـم آوردم😅!
#شھـید_مسعـود_احمـدیـٰان🌹
🍃🌱↷
『
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهيدان_غياثوند
همان سال ۶۱، تیرماه، ماه #رمضان بود. من و خانجون طبقهی پایین بودیم. خانجون برایشان #افطاری میگذاشت و بچهها خودشان میآمدند و میبردند
بالا و #سفره میانداختند.
کارشان که تمام میشد، دایم صدای #شوخی و #خندهشان میآمد.
سربهسر هم میگذاشتند و آنقدر بگو و بخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند.
بعد خودشان رختخوابها را از راه پشتبام میکشیدند و میبردند روی بام و زیر #آسمان میخوابیدند. گاهی #سحری میرفتند بیرون؛ به هوای کلهپاچه.
اگر برای #نماز_صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک #سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید میآمد، گوش میکردیم و لذت میبردیم.
بقیهی بچهها پشت سرش میایستادند و #نمازشان را #جماعت میخواندند.
راوی :
#مادر_شهیدان
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
🌹 🥀🕊
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_نهم 🍁قضیہ ڪلہ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سی_ام
🍁عصر روز يڪشنبہ #شــانزدهم_آذر پنجاه و نه بود . #سيد_مجتبے همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت : برادرها ، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے #دشت_و_روستاهاے اشغال شده حرڪت مي کنيم . #شــاهرخ_ضرغام هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند .
🍁 یشاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود .هميشہ #لباسهاے_گلے داشت . موهاش بہ هم ريختہ بود . مرتب هم با بچہ ها #شوخے مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت . #حمام رفتہ بود و #لباس_تمیز پوشيده بود . #سيد_مجتبے هم متوجہ تعقیرات اون روز #شاهرخ شده بود . #سید براے لحظاتے در چهره #شاهرخ خيره شد . بعد بہ من گفت : از #شاهرخ حلاليت بطلبيد ، اين چهره نشون ميده ڪہ #آسمونے شده . مطمئن باشيد ڪه #شهيد مي شہ !
🍁شب #عملیات ، آزاد سازی شروع شد . بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند . ســاعت #هشــت صبح بود . ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود . نيروے #پشــتيبانے هم نبود . هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم .
ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد . #تانڪـهاے عراقے به ســمت ما مي آمدند . تا چشم ڪار مي ڪرد #تانڪـ بود ڪه به سمت ما مي آمد . ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ -#آرپيجے داشــت اما چند برابر آن #تانڪـ مي آمد .
🍁هر گلوله براي چند #تانڪـ ؟!! ترسيده بودم . #شاهرخ با آرامش گفت : چرا ترسیدی ؟! #خدا بخواد ما #پيروز مي شيم . ســاعت نه صبح بود . #تانڪهاے دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند . فاصله #تانڪها با ما ڪمتر از #صد_متر بود . #شاهرخ در حال زدن آرپےجے بود . پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم این آخرے بود . گفت : توے اون یڪے سنگر یڪے هست . برو بیار . هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم . چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهيدان_غياثوند
همان سال ۶۱، تیرماه، ماه #رمضان بود. من و خانجون طبقهی پایین بودیم. خانجون برایشان #افطاری میگذاشت و بچهها خودشان میآمدند و میبردند
بالا و #سفره میانداختند.
کارشان که تمام میشد، دایم صدای #شوخی و #خندهشان میآمد.
سربهسر هم میگذاشتند و آنقدر بگو و بخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند.
بعد خودشان رختخوابها را از راه پشتبام میکشیدند و میبردند روی بام و زیر #آسمان میخوابیدند. گاهی #سحری میرفتند بیرون؛ به هوای کلهپاچه.
اگر برای #نماز_صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک #سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید میآمد، گوش میکردیم و لذت میبردیم.
بقیهی بچهها پشت سرش میایستادند و #نمازشان را #جماعت میخواندند.
راوی :
#مادر_شهیدان
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
🌹🥀🕊
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_نهم 🍁قضیہ ڪلہ پ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سی_ام
🍁عصر روز يڪشنبہ #شــانزدهم_آذر پنجاه و نه بود . #سيد_مجتبے همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت : برادرها ، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے #دشت_و_روستاهاے اشغال شده حرڪت مي کنيم . #شــاهرخ_ضرغام هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند .
🍁 #شاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود .هميشہ #لباسهاے_گلے داشت . موهاش بہ هم ريختہ بود . مرتب هم با بچہ ها #شوخے مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت . #حمام رفتہ بود و #لباس_تمیز پوشيده بود . #سيد_مجتبے هم متوجہ تعقیرات اون روز #شاهرخ شده بود . #سید براے لحظاتے در چهره #شاهرخ خيره شد . بعد بہ من گفت : از #شاهرخ حلاليت بطلبيد ، اين چهره نشون ميده ڪہ #آسمونے شده . مطمئن باشيد ڪه #شهيد مي شہ !
🍁شب #عملیات ، آزاد سازی شروع شد . بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند . ســاعت #هشــت صبح بود . ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود . نيروے #پشــتيبانے هم نبود . هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم .
ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد . #تانڪـهاے عراقے به ســمت ما مي آمدند . تا چشم ڪار مي ڪرد #تانڪـ بود ڪه به سمت ما مي آمد . ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ -#آرپيجے داشــت اما چند برابر آن #تانڪـ مي آمد .
🍁هر گلوله براي چند #تانڪـ ؟!! ترسيده بودم . #شاهرخ با آرامش گفت : چرا ترسیدی ؟! #خدا بخواد ما #پيروز مي شيم . ســاعت نه صبح بود . #تانڪهاے دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند . فاصله #تانڪها با ما ڪمتر از #صد_متر بود . #شاهرخ در حال زدن آرپےجے بود . پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم این آخرے بود . گفت : توے اون یڪے سنگر یڪے هست . برو بیار . هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم . چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهيدان_غياثوند
همان سال ۶۱، تیرماه، ماه #رمضان بود. من و خانجون طبقهی پایین بودیم. خانجون برایشان #افطاری میگذاشت و بچهها خودشان میآمدند و میبردند
بالا و #سفره میانداختند.
کارشان که تمام میشد، دایم صدای #شوخی و #خندهشان میآمد.
سربهسر هم میگذاشتند و آنقدر بگو و بخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند.
بعد خودشان رختخوابها را از راه پشتبام میکشیدند و میبردند روی بام و زیر #آسمان میخوابیدند. گاهی #سحری میرفتند بیرون؛ به هوای کلهپاچه.
اگر برای #نماز_صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک #سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید میآمد، گوش میکردیم و لذت میبردیم.
بقیهی بچهها پشت سرش میایستادند و #نمازشان را #جماعت میخواندند.
راوی :
#مادر_شهیدان
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
🌹🥀🕊