eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مهربانی ✅ پدر و مادرها محتاج مهربانی ما نیستند آنها پیش از آنکه با ایشان مهربانی کنیم، خالصانه ترین محبتها را نثارمان می‌کنند. 🔘 اگر ما احساس منت و آزار داریم، حواسمان باشد این ما هستیم که از محبت به آنها در این دنیا وآن دنیا سود می کنیم. ✅ پس برای خودمان هم که شده، با آنها مهربانتر باشیمــ. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ همیشه همراه 🍃حسین با پسر همسایه اش محمد همکلاسی و از دوستان صمیمی بودند؛ هر دو به فوتبال بازی علاقه شدیدی داشتند و البته درس خوان کلاس هم بودند. 🌸محمد هر روز عصر بعد از این که تکالیف مدرسه اش را انجام می داد، لباس ورزشی سورمه ای رنگش و کفشهای فوتبالش را می پوشید؛ همراه حسین به زمین فوتبال می رفت. آن دو به همدیگر خیلی علاقه داشتند و در همه جا در کنار یکدیگر بودند. آن روز عصر هم محمد به در خانه ی حسین رفت ، زنگ در را زد، چند لحظه بعد صدای حسین را شنید که می گفت: « کیه؟ اومدم.... اومدم. » ☘هنگامی که حسین در را باز کرد و محمد را با لباس های ورزشی پشت در حیاط دید؛ او را به داخل حیاط تعارف کرد. محمد وارد حیاط شد و به حسین گفت: «من کنار حوض آب می شینم و ماهی ها رو تماشا می کنم؛ تو لباس هات رو بپوش تا زودتر بریم، بچه ها منتظرمونن. » 🌺حسین گفت: «چشم چند لحظه صبر کن الان بر می گردم. » 🍃حسین به داخل اتاقش رفت، لباس ورزشی آبی رنگش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد و به داخل آشپزخانه رفت تا از مادرش خداحاظی کند که مادرش به او گفت: «حسین جان! صبر کن، امشب مهمون داریم نون نداریم؛ چندتا نون بگیر‌ و بعد دفترچه بیمه‌ام رو بردار از داروخانه داروهام رو بگیر و زودتر برگرد. » 🌸حسین به مادرش نگفت، اگر نان و دارو بگیرم به فوتبال نمی‌رسم، فقط گفت: «چشم مامان! الان می رم می گیرم. » 🍃در حالی که دفترچه بیمه و پول را از کنار تلویزیون بر می داشت با خداحافظی از مادرش بیرون رفت. 🌺محمد مشغول تماشای ماهی‌ها بود، هنگامی که حسین را دید، گفت: «چی شده؟ چرا دیر کردی؟ عجله کن بچه ها منتظرن! » 🍃حسین من من کنان گفت: « تو برو من الان کار دارم بعد اگر رسیدم، میام. » 🌸محمد گفت: «چی کاری داری؟ چی شده؟ » ☘حسین گفت: «امشب مهمان داریم باید نون بگیرم و داروهای مادرم رو هم که تمام شده از داروخانه بگیرم؛ تو برو اگر من رسیدم میام. » 🌺محمد دوست نداشت تنهایی به فوتبال برود گفت: «نه! باید با هم بریم ؛ فوتبال بدون تو کِیف نمی ده؛ با هم می ریم نون و داروها رو می گیریم و بعد به قوتبال می ریم. » 🍃حسین در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود گفت: «بریم. » 🌾رسول اکرم(ص) می فرمایند: « بنده ای که مطیع پدر و مادر و پرودگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.» 📚 کنزالعمال ، ج۱۶، ص۴۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان دلگیر بر امام مهربان خود پناه آورده ام... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا💔 خورشید آهسته آهسته پشت کوه‌ها پنهان شد. انگار شرم داشت تا شاهد کاری قبیح باشد. ستارگان چشمک می‌زدند. آسمان هم دلگیر بود. انگار، اصلا انگار زمین جور دیگر می‌چرخید. صدای جیرجیرک‌ها قطع شد. مردی عبا بر سر کشیده، خودش را به منزل رساند: آخ خدایا جگرم سوخت. علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حدیث هجران 🌸کجا نشانی از تو بجوئیم، ای منبع هدایت و رحمت؟ حدیث تلخ هجران را با چه کسی بگوئیم ؟ ☘شکایت نبودنت را به پیشگاه خدای عالَمِین خواهیم گفت. 🌺ای امیر غائب از نظر ! بیا که در این انتظار، خواهیم مُرد. مولای ما، یوسف زهرا بیا بیا. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عالم‌ترین مردم 🔶🔸از امام رضاعلیه‌السلام درباره خصوصیات امام زمان ارواحنافداه نقل شده است: او عالم‌ترين، حکيم‌ترين، با تقواترين، سخی‌ترين و عابدترين مردم است. 📚معاني‌الأخبار، ص۱۰۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 یک ذکر ساده برای توسل به امام زمان ارواحنافداه 🔵 امام زمان علیه السلام در تشرف همسر آقای خداکرم زارع ضمن شفای بیماری صعب العلاج ایشان به او فرمودند : (در زندگی ) هر کجا درمانده شدی بگو: 🌕 یا صاحب الزمان! 📚 شیفتگان حضرت مهدی ج ۲ ص ۳۳۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پذیرایی 🍃هرچه فکر می کرد چگونه در خانه اش برنامه ای برگزار کند. با چه وسایلی از مهمان های احتمالی اش، پذیرایی کند، اعصاب او را به هم می ریخت و ذهنش او را یاری نمی‌کرد. ☘️تصویر ظرفهای رنگ به رنگ و پذیرایی های مختلف و رنگارنگ از حلوا و آش گرفته تا انواع و اقسام پذیرایی‌های کذایی که حتی کرونا هم نتوانسته بود، کمی از آن ها کم کند،از قاب ذهنش می گذشت و جیب خالی شوهر، آه را از نهاد او بلند می کرد. 🌺می دانست هرکدام از اقوامش اگر مراسم بگیرند، ده ها برابر او ریخت و پاش خواهند کرد؛ اما اینبار می خواست مثل هرسال حسرت زده نماند و روضه را هرطور هست برگزار کند. با همسرش قرار گذاشت کم خرج و پرشکوه برگزار کند. 🍃هیچ پرچمی نخرید از دوستانش چند پرچم قرض کرد و به دیوار زد. چادرهای کهنه اش را روی دیوارها کشید و در هر حرکتی، با امامش سخن می گفت: «مولای من، این قلیل را از ما بپذیر.» ☘️برای پذیرایی هم یک بسته نقل خرید تا کنار چایی، عطش را از لب های عاشقان تشنه کام کربلا، بزداید. بالاخره در کمال آرامش و سادگی سه روز روضه را در حیاط برگزار کرد. 🌺روز آخر مراسم که به پایان رسید، مادر ومادر شوهرش هم زمان سراغش آمدند. منتظر شد تا گلایه ای از پذیرایی یا فرش کهنه ای که به خاطر کرونا، در حیاط پهن کرده بود، بشنود؛ اما در کمال ناباوری، مادر و مادر شوهرش، هم زمان، از سلیقه و خوش طعمی چای و نظم پذیرایی و بلاغت سخنران، تشکر کردند. 🍃مادر همسرش که رفت، مادرش آرام روی شانه اش زد و گفت: «تو که حیاط داری و این قدر خوب مدیریت می کنی اجازه می دی منم باهزینه ی خودم، اینجا روضه بگیرم؟! » ☘️چشم هایش از تعجب گرد شد اما از تکاپو نیفتاد: «حتما مامان جان اصلا چرا به خرج شما، خودم...» 🌺اما مادرش نگذاشت جمله اش را تمام کند: «نه دیگر همین زحمتش برایت بسه و البته ثوابش. خدا خیرت بده دختر خوبم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: منتظرالمهدی به: امام زمان علیه‌السلام السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بر تو ، ای تنها باقی مانده خدا در زمین ای کسی که بندگان خدا را به سوی خدا می خوانی و دعوت میکنی، سلام بر تو ای کسی که مربی و تربیت کننده آیات حق متعالی. باز هم جمعه شد اما دلمان سرد نشد این دل تنگ من از نزد شما طرد نشد ،این سوالیست هر آدینه ز خود میپرسم باز این جمعه چرا بی غم و بی درد نشد؟ مهدی جان در سیر آمد و رفت جمعه ها من خسته، هنوز امیدوار و چشم براهت هستم ترسم از این است که از عمرم مهلت جمعه ی دیگر نباشد. همه اینها را گفتم که بگویم: مهدی جان جهان منتظر آمدن توست. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️همسرم 💫کاش صبح‌های من همیشه، با دیدن تو آغاز شود. 🌺تو بخندی تا دل من باز شود و هم نفست گردم. سر به شانه‌ات بگذارم تا از عطر وجودت سرشار شوم. 🌸عشق شیرین من، صبحت به زیبایی گل شقایق باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو هم بدهی داری؟ 🍃درباره بدهی های خردش نسبت به کاسب ها حساس بود و همیشه آن ها را روی کاغذهای کوچکی می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من از آنها مطلع باشم و پرداخت شان کنم. 🍃آن روز ناهار خیلی دیر آمد خانه. من باید می رفتم کلاس. گفت بگذار لباس هایم را عوض کنم و برسانمت. سوار موتور از کوچه که رد می شدیم، مغازه ای را نشان داد و گفت: عزیزم! به این مغازه پانصد تومان بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. پول خرد نداشتم. الان هم که بسته است. یادت باشد سری بعد که از اینجا رد شدیم، پرداختش کنیم. گفتم: چشم! می نویسمش کنار بدهی های خرد که همه را یکجا پرداخت کنیم. 📚 یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی:رقیه ملا حسینی،ص۱۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 قدر یکدیگر بدانید ✅ اول و آخر زندگی‌تان فقط همسرتان برایتان می‌ماند، نه بچه‌ها، نه پدر و مادر... بچه‌ها بعد از مدتی ازدواج خواهند کرد و پدر و مادرتان برای همیشه در کنارتان نمی‌مانند، پس همیشه هوای همسرتان را داشته باشید. 🔘 اگر همسرتان دوستتان باشد، دنیا دشمنتان باشد زندگیتان پابرجاست؛ ولی اگر همه دنیا دوستتان باشد شوهرتان دشمن‌تان باشد، فایده ندارد. راه آرامش را در زندگی بر خود بسته‌اید. ✅ بنابراین قدر یکدیگر را بدانید. آن وقت است که نگاه رحمت الهی روزیتان خواهد شد. زن و شوهر در کنار یکدیگر راه پیشرفت و سعادت را خواهند پیمود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ آتش ❄️ خیره به آسمان زرد و نارنجی بود، نسیم خنکی وزید، از سرمای آن کمی به خود لرزید، چشم هایش را بست. به یاد آورد روز های تلخ زندگی‌اش که تمامی نداشت. دلش تکرار آن روزهای خوش در کنار هم بودن را می‌خواست. 🔥سال گذشته، درست در همین روز در همین ساعت، در خانه و به فاصله یک اتاق از علی شش ساله‌اش خوابیده بود. خواب چنان چشم‌هایش را گرم کرده بود که گرما و دود را احساس نکرد؛ خستگی کار در مزرعه رمق از تنش برده بود. ✨با سرفه و خس خس خودش از خواب بیدار شده بود. دود و آتش گرداگردش را گرفته بود. تلو تلوخوران به سمت در رفت؛ اما اژدهای هفت سر آتش زبانه کشید و تکه‌ای از سقف خانه را جلوی پایش بر زمین انداخت. اشک از چشم‌هایش جاری شد. فریاد زد: « علی! قربونت برم کجایی؟ » صدایی نشنید. گریه و سرفه نفسش را تنگ تر کرد. به هر سمت نگاه می‌کرد، آتش شعله می‌کشید و جلو می‌آمد. 🌱پنجره شعله ور اتاق به یک باره ترکید. الهه جیغ کشید و دست‌هایش را سپر صورت کرد. لمس گرمایی روی بازوانش چشم‌های برهم فشرده‌اش را گشود. دیدن محمد قلب نا آرامش را لحظه‌ای آرام کرد. محمد پتویی بر سر او کشید و میان بازوانش او را به سمت پنجره هدایت کرد. الهه یکدفعه ایستاد، گفت: « علی رو اول برو نجات بده، بچم تنهاست، میترسه.» 🍃محمد آب گلویش را قورت داد، خیره به چشمان لرزان الهه محکم گفت: « بر می‌گردم و میارمش.» به محض اینکه از میان شعله های آتش خارج شدند. محمد به درون خانه شعله ور برگشت. رفتنی که دیگر بازگشتن نداشت. ✨خانه پر از محبّت ، پر از عشق ، پر از خنده شان ، در آن عصر شوم در آتش خاکستر شد. آتشی که علاوه بر خانه ، خانواده‌اش را هم در خود بلعید. 🌱بیش از هزاران بار آرزو کرد که ای کاش همسرش یا فرزندش زنده بودند و او نبود. ای کاش محمد به جای او علی کوچکش را نجات داده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وداع با ماه صفر💔 💔خداحافظ ماه عزا و ماتم...💔 💔خداحافظ ماه غم و ماتم...💔 💔خداحافظ سیاهی غم...💔 💔خداحافظ مشکی ماتم...💔 💔خداحافظ گریه و ماتم و شب‌های روضه💔 🆔 @tanha_rahe_narafte
برخیز و کمی لبخند بزن. غم را از خانه قلب رها کن. نشاط را مهمان همیشگی قلب کن. روزی دیگر را ببین که زنده هستی. زنده بودنت برای دیدن زیبایی های جمال و جلال الهی است . پس اوج بگیر تا به قرب برسی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اهل قصه گفتن هستی؟ هر وقت مناسبتی پیش می آمد و وقت داشتند ـ که معمولا بعد از ناهار بود یا عصرها که چای یا میوه می خوردیم ـ قصه های شیرینی را به خصوص از قرآن و آثار ادبی فارسی برایمان نقل می کردند. پدر هیچ گاه وقت خود را تلف نمی کردند و در عین حال، خون گرم و اهل صحبت و خاطره بودند. 📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۱۱, به نقل از مجتبی مطهری، فرزند شهید] 🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️👶میزان محبت والدین باید به حدی باشد که رشد کافی جسمی و روانی فرزند را تامین کند. 🍃نه آن قدر کم که کودک سر خورده و افسرده بار بیاید و نه آن قدر زیاد که لوس شود و سلطه‌طلب. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بپر بپر ☘ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود. چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را ‌شنید که پسرش سامان را دعوا می‌کرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در می‌آمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد. 🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود. چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشک‌های ریخته شده، درون آن‌ها دیده می‌شد. سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد. ☘ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید. او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « می‌بینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان. به شکوفه خانم دلداری داد و گفت: « این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟» ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد: « رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!» صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود. ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم می‌رسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه » شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت: « آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. » به او می‌گوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. » ☘ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت: « حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمی‌بایست تنهاشون می‌ذاشتم. » به سامان نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد: « چقد طفلکو دعوا کردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۹۱ از : نوکری رو سیاه به : ترجمان نبوت بیشتر از اب تشنه لبیک بودی . افسوس که به جای افکارت ، زخم های تنت را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردت را بی آبی نامیدند . قیامت بی تو غوغایی ندارد . شفاعت با تو معنا می یابد . گویا عالم قطره و تو دریایی . ذرات جهان در عجب کار توست . راهت ، کوتاهترین راه رسیدن به بهشت است . ای حماسه ترین شاهنامه جهان ، بدان که (حسین) زیبا ترین نامی است که در شناسنامه بشر نوشته اند. تو اورترین نام و نامدار ترین سردار بر چکاد روشنی ها هستی . تفسیر بعثت ، محتاجم به گوشه نگاهی ..... 🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍ربیع 🌙ای ماه ربیع ! خوشا به سعادتت که نامت را بهار گذاشته‌اند. 💥براستی مگر جز تو بهارِ دیگری هست؟ پیامبر با قدومش تو را ربیع کرد. 💫 او که نور و آسمانی هست، به دنیای خاکی شکوه و آبرو بخشید. و زینت بخش تو شد ای ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام) 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خونه بزرگ داری یا کوچیک؟ 🌱عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با خانه بزرگ. آدرس را داده بود به آن آقا و رفته بود. طرف وقتی فهمید که خانه خانه فرمانده پایگاه است، زیر بار نمی رفت. با اصرار عباس تسلیم شد. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ ص۳۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اصل و ریشه ✅ فرزندان در همه حال، وظیفه دارند به پدر و مادر خود احترام بگذارند؛ حتّی اگر از ناحیه آن‌ها بی احترامی ببیند. 🔘همواره باید از والدین اطاعت کرد. 🔘تنها در زمانی اطاعت از پدر و مادر جایز نیست، که فرزند را وادار به کار حرامی کنند و یا از واجبی نهی کنند؛ چراکه اطاعت خداوند بر اطاعت همه کس مقدم هست. 🔘والدین بر فرزندان حقی دارند. حق پدر این است که بدانی او اصل و ریشه توست؛ چون با نبود او تو هم نبودی. هر وقت موفقیتی و ویژگی خاصی و خوبی در خود دیدی، باید بدانی اصل آن متعلق به پدر هست. آنوقت خدا را شکر کن و از پدر قدردانی کن(۱) 📚 (۱) من لایحضره الفقیه، ج۲، ص۳۷۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️باند تبهکاران ☘کامران در حالی که ناخن دستهایش را می جوید به میز روبرویش خیره شد، به همان عکس‌هایی که برایش ارسال کرده بودند. دست و پایش لرزید و کاسه چشمانش مثل خون قرمز شد. صدای خس خس نفس های به شماره افتاده اش شنیده می‌شد. آن گروه تبهکار اسناد طبقه بندی شده مهم و حیاتی سازمان اداره کل بودجه کشور را از کامران خواسته‌اند. تهدید کردند در صورتی که تن به خواسته آن‌ها ندهد، اسناد رشوه‌خواری او را در فضای مجازی پخش می‌کنند. کامران به فکر فرو رفت: « عکس‌ها و فیلم‌ها را چه کسی گرفته و دست آن‌ها چه می‌کند؟! » ✨آبروی چندساله‌اش در خطر بود. از صحبت‌های سردسته آن گروه متوجه می‌شود یک باند بین‌المللی و خطرناک هستند و با کسی شوخی ندارند. 🍃پسرش وارد خانه شد . برای رهایی از ترس و تنهایی، فکر و خیال تصمیم گرفت با پسرش صحبت کند. روی مبل کنار داوود نشست. نگاهی به ساعت چرمی پشت دستش می‌کند. فقط دو ساعت به پایان مهلتش مانده بود. تپش قلبش بالا رفت. دوباره دلهره به جانش ریخته شده بود . چاره‌ای نداشت باید با یکی حرف می‌زد تا کمی آرام شود و شاید راهی پیدا کند. 🌺خجالت می‌کشید از اینکه داوود بفهمد پدرش با تصویری که از او ساخته فرسنگها فاصله دارد. دل یک دل کرد. ماجرا را به او گفت. 🌸داوود با شنیدن ماجرا چیزی به روی خود نیاورد و گفت: «بابا نگران نباش. برادر دوستم جایی کار می‌کنه که با همین گروهها سروکار داره. بهش میگم کمکمون ‌کنه. » ☘کامران با نگرانی به او گفت : «می‌ترسم بلایی سر تو و مامانت بیارن. » 🌺داوود لبخند زد : «نه بابا مگه شهر هرته ! » آرامش داوود به او هم منتقل شد. داوود بعد از تماس با برادر دوستش ، او با یک تیم حرفه‌ای به خانه ‌‌‌شان آمد و اسناد جعلی را به او داد تا به تبهکاران بدهد. 🍃میان ساختمان سیاه و نیمه مخروبه بیرون شهر، تبهکاران را ملاقات کرد. سردسته تبهکاران نگاهی به اوراق انداخت. اسناد به صورت حرفه‌ای جعل شده‌ و با اصل آن مو نمی‌زدند. پلیس ساختمان را به محاصره در آورد و از پشت سر، محافظانِ باند تبهکار را غافلگیر کردند. وارد ساختمانِ نیمه‌کاره شدند. فرمانده اعلام کرد :« شما در محاصره‌اید، راه فراری ندارین بدون هیچ مقاومتی اسلحه‌های خودتون رو زمین بذارید و تسلیم شید.» 🌸سردسته تبهکاران اسلحه‌اش را به سمت کامران نشانه گرفت؛ اما از پشت سر توسط یکی از مأموران نقش زمین شد. ☘با دستگیری سردسته ، بقیه گروه خود را تسلیم کردند. کامران از ساختمان مخروبه خارج شد، باورش نمی‌شد که زنده است. با دیدن داوود در آنجا اشک در چشمانش حلقه زد. او را در آغوش گرفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲بیایید با هم دعا بخوانیم 🔹اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 🔸خدایا ، در این لحظه و در تمام لحظات ،سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولىّ‏ات ،حضرت حجّة بن الحسن ،که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد ،باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ،و همه از او فرمانبرى مى‏نمایند ،ساکن زمین گردانیده ،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مستغرق فی الله نیست یارای زبان تا که کند مدح تو را ای که آرامش هر روز و شب مولایی ای که مُستَغرَقِ فِی الله تو را خوانده حسین مدح تو بس که تو بانو، نوه ی زهرایی ای سراپای تو یادآور زهرای بتول اثر نُطق تو بر کون و مکان غالب بود همچو زینب ز لب ات نُطق علی می ریزد نطق تو تیغ علی بن ابی طالب بود آنچه زینب همه دم کرد تماشا دیدی همره زینب خود کوچه به کوچه رفتی بر روی ناقه ی عریان به کنار اُسَرا تا دل شام بلا تا دل کوفه رفتی لیک ای راحتِ جان و تن ارباب، حسین به فدای دلِ پُر غصه و احساسی تو روضه هایت همه از علقمه دارد صحبت عالَمی دیده دل و دیده ی عباسی تو از در خیمه ی طفلان حرم تا به فرات رفت آن ماه ولی تا به حرم بازنگشت آری آری که علمدار حرم رفت که رفت از بر علقمه سقّا به حرم بازنگشت ✒️ناصر شهریاری 🏴وفات حضرت سکینه سلام‌الله‌علیها تسلیت سلام‌الله‌علیها 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️شکر همسر شایسته 💠«مراسم عقد انجام شد. بعد از مراسم، آقا عبدالله از من خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترکمان بود. قبل از هر صحبتی از من خواست تا یک مُهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم، از باب شوخی گفتم: «مُهر؟ مُهر برای چی؟ مگر حاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟ » ❇️دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت: «حالا شما یک مُهر بیاورید!» اما من دست بردار نبودم. گفتم: «تا نگویید مُهر را برای چه می خواهید، نمی آورم.» گفت: «می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده، از او تشکر کنم.» دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو تا جانماز برگشتم». 📚 سیره پیامبرانه شهدا؛ رضا آبیار، مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ص۸۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte