eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
533 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🗾جاده پرپیچ ناهموار ♨️در جاده‌ای پر پیچ وخم حرکت می‌کرد. مانعی جلوی پایش افتاد. از حرکت دست نکشید. در جستجوی راه حل بود؛ چون طعم تجربه‌ی صبر و شکیبایی را چشیده بود که راه گشاست. 📌با تمام وجود می‌دانست تسلیم غم و اندوه شدن کار بیهوده‌ای است. فریاد زد، هیچگاه در زندگی به بن بست نمی‌رسم؛ زیرا با توکل به خدا، هر سختی را می‌توان پشت سر گذاشت. 💯آرام زیر لب گفت:«روزی به اسرار همه اتفاقات شيرين و تلخ زندگی پی می‌برم؛‌‌ تقديرات الهى از روى حکمت هست حالا چه از حقيقت آن آگاه باشم یا نباشم.» ✨قلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»؛ «بگو جز آنچه خدا براى ما مقرر داشته هرگز به ما نمى ‏رسد او سرپرست ماست و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند.» 📖سوره توبه، آیه ۵۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 بودن و رسیدن ☀️ نور خورشید، از لابه لای پنجره صورتم را نوازش داد و روشنایی روز را تقدیمم کرد. 🌸 دست‌هایم را رو به عظمت خداوند بالا می‌برم و بلند می‌گویم؛ خدایا شکرت که به من نفس دوباره‌ای بخشیدی، برای بودن و رسیدن به آنچه امروز من را به تو نزدیکتر می‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تحصیل خارج از کشور 🍃سید به تحصیل علاقه زیادی داشت. پدرش وقتی این علاقه را در او دید، پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود. 🌸سید محمد تقی پیشنهاد پدرش را قبول نکرد. می گفت: «ما خارجی نیستیم. هر چه بخواهیم شویم در همین جا می شویم.» راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید 📚سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ص۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آثار نگاه محبت آمیز ✅مهم­‌ترین رفتار در برابر پدر و مادر تواضع و فروتنی است. 🔘بهتر است با خوشرویی و مهر به آن‌ها نیکی و احسان کنیم. 🔹پیامبر صلی‌الله علیه و آله:«نگاه پر مهر و محبت فرزند نیکوکار به پدر و مادرش ثواب حج دارد.» 🔺از حضرت پرسیدند: «اگر فرزند روزی صد مرتبه به والدین نگاه کند، آیا آن ثواب افزایش می‌یابد؟» فرمود: «بله، خداوند بزرگتر از آن است که شما فکر می‌کنید، چون برای آن قدرت مطلق، اعطای چنین ثواب‌هایی بسیار آسان است.»* 📚*بحارالانوار، ج ۷۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کلاس زبان 🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به ‌درد آورد. 🎋کلاس زبان تمام شد. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت. 🌸بی‌توجه به "عارفه عارفه ‌" گفتن سارا، چشمان مشکی‌اش را بست. دستی به روی شانه‌اش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده‌ بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه می‌کردند. 🍂چشم غُره‌ای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه می‌کنی؟! » ☘سعید و محسن کوله‌هایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنه‌ای‌ زد و محسن تیکه‌ای پراند. ⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو می‌خواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! » 🍃سارا قهقهه‌ای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس می‌کرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.» 🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوه‌ای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! » 💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوه‌گری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. » 🔹مهسا شوک‌زده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید. 🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. » 🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستری‌اش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه می‌رفت. 🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید‌. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن می‌افتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لب‌هایش تکان خورد: 🌸حالِ‌دل، باتوگفتنم، هوس‌است خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوس‌است اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما.. ڪہ‌سحرگه، شکفتنم، هوس‌است "حافظ‌شیرازے" 🆔 @tanha_rahe_narafte
💡کلید امتحان 🔖فردا امتحان مهمی داشت، هر طور شده بود باید در آزمون قبول می شد. خیلی برای این امتحان وقت گذاشته بود، چندین بار درس هایش را مرور کرده بود؛ ولی نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود. نیاز به آرامش داشت. کلید آرامش را گم کرده بود. 📱گوشی تلفنش را برداشت شماره مریم دوستش را گرفت، کلی از استرس و هیجان امتحان فردایش گفت. می خواست هر طور شده خودش را آرام کند .گوشی را که قطع کرد هنوز ته دلش عجیب بی قرار بود. 📿چشمش به جانمازش روی طاقچه افتاد، وضو گرفت و سر سجاده اش دو رکعت نماز خواند و بعد دست هایش را برای خواندن دعا بالا برد تازه ته دلش قرص شد. 👀نگاهی به عمق درونت کن ببین فطرتت دستت را گرفته و به کجا می‌کشاند، چشم‌هایت را باز کن می‌بینی که دلت آرام شده است. ✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مى‌گيرد." 📖سوره‌رعد، آیه۲۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💫عید بندگی 🌱یاالله! ای کسی که رحم می‌کنی، بر کسی که بندگانت بر او رحم نمی‌کنند! ای آن‌که می‌پذیری، کسی را که اهل شهرها او را نمی‌پذیرند! ای کسی که نیازمندان آستانت را خوار نمی‌کنی! ای آن‌که اصرارکنندگان درگاهت را ناامید نمی‌سازی. ⭐️ای آن‌که‌ هر کسی به تو تقرب جوید، به وی نزدیک می‌شوی و هر کس به تو پشت کند، بسوی خود می‌خوانی ...* 🌈اکنون در این عید بندگی حُسن عطا می‌طلبیم؛ رو به سوی رحمت فراگیرت می‌کنیم تا همواره با ذکرت در محضر نورانیت بمانیم. 🎉عید سعید فطر مبارک باد. *دعای ۴۶ صحیفه سجادیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ دست به خیری 🍃زمستان قزوین بود و هوا سرد. سید علی اکبر صبح که می خواست برود مدرسه، لباس هایش را مرتب کرده، شال گردن دور گردن و کلاه سرش می گذاشتم که سرما نخورد. 🌸بعضی وقت ها که بر می گشت، یا شال نداشت یا کلاه. یک روز بدون شال که آمد، پرسیدم: « علی جان! شالت کو؟ » داده بود به یکی از همشاگردی های سرما خورده اش. روزی دیگر هم کت تنش را داده بود به یکی از دوستانش تا زیر باران خیس نشود. راوی: محبوبه سادات علوی قزوینی؛ مادر 📚 فرزند ابوتراب (ع)؛ برگ هایی از زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی،ص۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💞مشتاق دیدار ✋«السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ»؛ «سلام بر تو ای بزرگ‏ترین ماه خدا و ای عید عاشقان حق.»* ⚡️آهسته، قدری آهسته‌تر آمدنت چه با ذوق بود؛ اما رفتنت چه با شتاب است. 🌹هرگاه پای عشق در میان باشد، وداع دردناک‌ است. 🌻به یاد تمام لحظات عاشقی نجوا ‌می‌کنیم، به امید دیدار، ماه مبارک رمضان. 📚*بحار الأنوار، ج ۹۵، ص ۱۷۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍علاقه و عشق 🍃توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم. خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند. آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد. می خواست هر طور شده خودش را به همه و بیشتر به من اثبات کند. ☘از وقتی حرف ازدواج با من را با پدرم مطرح کرده بود، پدرم هر دفعه با یک بهانه ای سنگی جلوی پایش انداخته بود؛اما حبیب که من را عاشقانه دوست داشت تمام تلاشش را به‌کار گرفته بود تا بتواند برای من حداقل امکانات زندگی راحت را فراهم کند. 🎋بعد از مطرح شدن آخرین خواسته پدرم که هر وقت توانستی خرج یک عروسی را بدهی آن وقت پا پیش بگذار؛ هشت ماه می گذشت که دیگر حبیب را ندیده بودم. ⚡️گاهی با خودم فکر می کردم از بس پدرم به او سخت گرفت او هم دیگر خسته شده است؛اما نگو او تمام این مدت شبانه روز کار می کرده تا بتواند به من برسد. پدر هم که دید حبیب چقدر روی خواسته اش برای ازدواج با من پافشاری می کند و خودش را به آب و آتش زده یک روز صدایم زد و گفت: «سمیه، اگر تنها یک نفر تو را خوشبخت کند فقط حبیب هست. با کم و زیادش بساز، همیشه برایت مهم علاقه و عشقی باشد که بینتان جریان دارد. » ✨اکنون با آن که حبیب امتحانش را پس داده بود و پدرم دیگر به او سخت نمی گرفت؛ اما او با این جشن می خواست اثبات کند که مرد عمل هست و من بخاطر انتخابم به خود می بالیدم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🦎مارمولک با خاصیت 🥀هرچه فکر می‌کرد دلیلی برای زندگی کردن پیدا نمی کرد. حتی پشه و مار و مارمولک خاصیتشان بیشتر از او بود. آنها به نظم اکوسیستم کمک می‌کردند. معمولی بودن خود را دائما به‌روی خود می‌آورد. 🏢با ناامیدی همیشگی به مدرسه رفت. زنگ اول در کلاس عربی درس را همان‌جا خواند و شروع کرد به توضیح نکته‌هایی از آن برای هم‌شاگردی‌هایش. 🎶زنگ بعد قرآن خواند؛ بدون غلط و کاملا روان. ساعت آخر کلاس، همکلاسی‌اش به او پیشنهاد داد که در گروه درسی‌شان با آنها باشد. به نمازخانه برگشت تا کتاب جامانده خود را بردارد: «کسی کتاب من را ندیده؟؟ » مسؤل گروه سرود صدایش را شنید و به او پیشنهاد داد؛ اگر می‌خواهد عضو گروه سرود مدرسه شود. 💪قدرتِ فهمِ خوب، صدایِ خوب، ____خوب، ____خوب، هدیه‌های خدا به او بود. کافی بود پلاستیک آک بودنشان را پاره کند و از آنها استفاده کند. چشم‌هایش را نیز باید می‌شست😅 ✨أفَحَسبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا... پس آیا گمان می کنید که ما شما را بیهوده آفریده ایم... 📖سوره‌مؤمنون آیه۱۱۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋لحظه زیبا 🌞صبحگاهان با طلوع خورشید زیباترین لحظه‌ی زندگی، وقتی است که روزمان با یادت آغاز شود. ✨«فَاذْكُرُوني‏ أَذْكُرْكُم»ْ؛ «پس مرا یاد کنید، تا شما را یاد کنم.»* 🤲خدایا! آوای دلنشین یادت را بر قلب‌مان جاری و ساری کن. 🌹لحظه‌های زندگی‌تان‌ پُر از عطر یاد الهی. *سوره بقره، آیه ۱۵۲ 🌸☘🌸☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ترویج فرهنگ کتاب خوانی 🍃می خواستیم برای مادر خیرات کنیم. 🌸محمد گفت: «به جای شام و ناهار و این طور چیزها، با پولش کتاب بخریم برای بچه های روستا. » می گفت: «این جوری مادر هم راضی تره.» 📚 یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، خاطره شماره ۱۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔔 ورزش کنید پدر و مادر عزیز🌹 👨‍👩‍👦‍👦شما الگوی فرزندانتان هستید. شما می توانید فرزندانتان را به انجام هر کاری تشویق کنید. 🏃‍♂چه کاری بهتر از ورزش؟ هم سلامت جسم شما و فرزندانتان را به همراه دارد، هم سلامت روان. ✨ورزش فقط برای سلامت بدن نیست. ورزش منظم به کاهش استرس، احساس اضطراب و علائم افسردگی کمک کرده و عزت نفس و خوشحالی را بالا می‌برد. 🍃حتی مقدار کمی فعالیت جسمی هم می‌تواند تفاوت ایجاد کند. شما مجبور نیستید صخره نوردی تمرین کنید؛مگر این‌که باعث خوشحالی شما شود. ✅نباید خیلی به خودتان فشار بیاورید. اگر خودتان را درگیر یک برنامه سخت کنید، احتمالا دچار نا امیدی یا درد می‌شوید. ✳️ هر شب بعد از شام کمی در اطراف منزل پیاده‌‌روی کنید‌. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلعه کودک 🍃صدای ضربه‌ی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد. ☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.» 🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی‌ و شیرین زبونه که نگو. 🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسه‌ای روی گونه‌ی حسن کاشت. ⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟ 🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.» ✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.» 🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت می‌کنم، قشنگ کنارم می‌شینی، صحبتم نمی‌کنی خب؟ » 🍃_چشم مامانی. ☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید. 🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم. 🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد. 🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.» ☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشی‌ام رفت. 🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم‌ ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند. 🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.» 🌸_چه بازی؟ منم هستم. ✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله. 🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگی‌اش را که دیگر سرش نمی‌کرد را به تکیه گاه صندلی‌ها بست. حوله‌ای روی زمین وسط صندلی‌ها که مثلاً قلعه بود پهن کرد. 🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد. 🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لب‌های تو.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️به فنا 🧑‍🏫شخصی علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو می‌خواندند. 🛳روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: «آیا تو علم نحو خوانده‌ای؟» او گفت: «نه.» عالم گفت: «نصف عمرت را تباه نموده‌ای!!! » ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت. 🌪کشتی همچنان در حرکت بود، تا اینکه بر اثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام، کشتیبان که شنا می‌دانست، به عالم نحوی گفت: «آیا شنا می دانی؟ » گفت: «نه.» ناخدا گفت: «همه عمرت به فناست چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمی‌دانی!» ✨«ولَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا»؛ «و در زمین، با تکبّر و سرمستی راه مرو که تو هرگز نمی‌توانی زمین را بشکافی، و هرگز در بلندی قامت نمی‌توانی به کوه‌ها برسی.» 📖سوره اسراء، آيه ۳۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍇 جوانه امید 🌱در پس هر نا‌امیدی با تلاش، جوانه های امید رشد خواهند کرد و روزهای زیبا که میوه تلاش‌اند، خواهند آمد. 🌼☘🌼☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدر دانی از زحمات همسر 🍃بعد از چند وقتی که نبود، حالا برگشته بود. آن هم با آستین خالی. ته دلم خالی شد. گفت نگران نباشید فقط ضرب دیده و گچش گرفتند. سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرش کرد و به بهانه خواب رفت اتاق که بخوابد. 🌸دنبالش که رفتم نقشه ای جلویش پهن بود. باید اطلاعات حاصل از شناسایی ها را در نقشه ثبت می کرد؛ آن هم با دست گچ گرفته. گفت در این موقعیت کسی جز تو برای این کار ندارم. ☘من هم به بهانه خواب شام نخورده آمدم توی اتاق و با راهنمایی هایی که می داد در تاریکی کامل؛ فقط با کور سویی که از نور لامپ حیاط به داخل می تابید، باید اطلاعات را روی نقشه ثبت می کردم که شامل محل استقرار یگان های نظامی مختلف در محورهای متعدد بود. ☘اولش خیلی سختم بود. پاک کن از دستم نمی افتاد؛ اما کم کم راه افتادم. این کار تا ساعت سه و نیم صبح طول کشید. 🌾تا کمی صاف می نشستم و انگشت هایم را باز و بسته می کردم، کاظم پشت دستم را می بوسید و حلالیت می طلبید از این که تا این وقت شب دارم جورش را می کشم. 🍃وقتی کار تمام شد همانجا خوابم برد. دو ساعت بعد برای نماز بیدار شدم؛ اما آن چنان گرم خواب بودم که رفتن کاظم را هم متوجه نشدم. بعد از یک هفته هم که برگشت، دوباره شروع کرد به تشکر کردن بابت یادداشت های آن شب. راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید کاظم نجفی رستگار 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صص۶۹-۶۷ و ۷۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زبان بدن 🌸زبان بدن هر کس نشان می‌دهد که آن فرد چقدر به خودش اطمینان دارد. از چهره‌ی بعضی آدم‌ها می‌شود فهمید که حتی خودشان هم خودشان را قبول ندارند! طوری خودتان را نشان بدهید که همه بدانند می‌توانید هر موقعیتی را مدیریت کنید و بر اوضاع کاملا مسلط هستید. ☘ اگر عزت نفس را در ظاهرتان نشان بدهید و از زبان بدن‌تان به درستی استفاده کنید، نه تنها حس می‌کنید که از پس هر چیزی برمی‌آیید، بلکه دیدگاه دیگران هم نسبت به شما تغییر می‌کند و به توانایی‌هایتان اعتماد می‌کنند. 🌷وقتی ظاهرتان خوب باشد احساس بهتری نسبت به خودتان خواهید داشت. لباس‌ها و لوازم مناسب انتخاب کنید، زندگی و کارتان را جوری نظم و ترتیب بدهید که در خور شخصیت شما باشد و احساس بهتری نسبت به خودتان پیدا کنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گذرگاه 🍃صدای نغمه خوش پرندگان از لابلای شاخه درختان به گوش می‌رسید‌. از ناراحتی و خشم گونه‌هایش سرخ شده بود. زیر لب کلماتی را پشت سرهم نامفهوم گفت. ☘توجه خانمی که روی صندلی روبرویش نشسته بود به او جلب شد. لیلا نگاهش را از او گرفت‌. 🎋خانم میانسال از روی صندلی بلند شد و کنارش نشست. سر حرف را با او باز کرد: «خانم چرا ناراحتین؟» 🍂_من ۴۳ سالمه‌ و مجردم، به خاطر مشکل جسمی نتونستم ازدواج کنم و با مادرم زندگی می‌کنم، خیلی زود عصبانی میشم، با مادرم تندی کردم. ⚡️_اسمم سکینه، معلم بازنشسته‌ام. 🍃سکینه دستی به پیشانی‌اش کشید و آرام گفت: «هر کسی شرایطش با دیگری فرق داره، خوبه، سعی کنی به وظیفه‌ات عمل کنی. » ☘_چه وظیفه‌ای؟ ✨_مهربونی! دیدی تو فیلم‌ها، همیشه نقش‌های سخت رو به کسی میدن که از بقیه بهتر می‌تونه انجام بده. 🍃‌‌لیلا سرش را بلند کرد و به سکینه گفت: «اگه از من خوب مراقبت می‌کردن، دچار نقض عضو نمیشدم و زندگی بهتری داشتم.» 🌾_آدما ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽاند؛ ﺑﺎ گرفتن ﻣﺪﺭﮎ، به دست آوردن شغل، پول، ازدواج و ... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ نمیشه. خوشبختی یعنی احساس رضایت از اون چیزی که داریم یا هر جوری که هستیم. ✨لیلا سرش پایین بود و به عصایش نگاه کرد با کمی مکث گفت: «محبت فرزند به مادرش که هیچ وقت از بین نمیره.» ☘_پس پاشو، برو خونه از مادرت عذر خواهی کن. خودت رو با گذشته، زندانی نکن، فقط ازش درس بگیر. این دنیا محل گذر و البته امتحان هستش. 🌸سکینه قبل از این که از لیلا خداحافظی کند به او گفت: «تو حسینیه مسجد کلاس‌های خوبی برگزار میشه، به مسجد محله سر بزن و تو کلاس‌ها شرکت کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥘قیمه اندر ماست ریخته نشود. 🍁امام صادق عليه السلام : «علىّ و فاطمةعليهما السلام بحران عميقان، لايبغى احدهما على صاحبه، يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان، الحسن و الحسين عليهما السلام» على و فاطمه عليهما السلام دو درياى عميق اند كه هيچ يك بر ديگری تجاوز نمى كند و از اين دو دريا، لؤلؤ و مرجانى چون حسن و حسين عليهما السلام خارج مى شود.* ✅آهای آقای خونه وقت آشپزی نظرات مُلوکانه‌تون رو فاکتور بگیرید و آرامش خانم خونه رو نگیرید! ✅خانم!شما هم که باز دارید وسط تربیت کردن بچه توسط شوهرتون قربون دست و پای بلوری بچه‌تون میرید! خواهران برادران ملوانان خلبانان! باهم مشورت کنید ولی توی کار هم دخالت نکنید! تا بچه‌هاتون تربیتشون قیمه‌ماستی نشه! مرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا يَبْغِيَانِ؛ دو دريا (ى شور و شيرين) را روان ساخت كه به هم مى‌رسند. (اما) ميان آن دو فاصله‌اى قرار داد كه به هم تجاوز نكنند. 📖الرحمن/۱٩ و ۲۰. 📚*تفسیر نورالثقلین،ج۱۵، ص۴۰۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین گل جهان 🍁هر روز، قبل از طلوع خورشید، تو در قلب من طلوع می‌کنی. 🌺 هر روز به امید دیدن روی تو چشم می‌گشایم. ⛅️کی شود که صبحِ من با نگاه تو آغاز شود؟! ☘زودتر بیا! ای زیباترین گل جهان 🌼با آمدنت، جهان و جهانیان را زیبا کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارادت به امام زمان (عج) 🍃حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود. بالای همه نامه هایش می نوشت: «به نام خدا و به یا حضرت مهدی (عج).» 🍃🌸وقتی هم که می خواستیم بچه دار شویم. حسن خیلی مایل نبود. استخاره کردیم، آیه ای در مورد اعطای حضرت موسی (ع) به مادرش آمد. گفت: «اگر فرزندمان پسر باشد، موسی و اگر دختر باشد سوسن بگذاریم. » در آن زمان سوسن نام خواننده ای مشهور بود. گفتم: «نه. گفت: پس نرگس. » ☘در هنگام شهادت هم اسم امام زمان (عج) از زبانش نمی افتاد. راوی: همسر شهید حسن باقری 📚 ملاقات در فکه ؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان صص ۳۶ و ۲۹۸ و ۳۰۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ بهترین ارث ✍️امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🌿بهترین ارثی که پدران برای فرزندان خود باقی می گذارند 🔰 🌷 است ،نه ثروت❌ زیرا ثروت رفتنی است و ماندنی. 📚کافی جلد ۸، ص ۱۵۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل پرپر 🍃صدای شریف او را به خود آورد: «رخساره! زود باش الان نماز شروع میشه. » ☘اشک در چشمان رخساره حلقه زد با صدای بغض آلود گفت:«عید چه؟حوصله ندارم.» 🌾_رخساره جان، هر اتفاقی که افتاد، نمیشه که دست از دین برداریم، بلند شو زودتر بریم. 🍂رخساره با چشمانی اشک بار آماده شد. زن و شوهر با هم راه افتادند؛ ‌اما مقابل مدرسه دخترانه سید الشهدا ایستادند. این بار شریف مویه کنان با گفتن جان پدر کجاستی به سمت مدرسه رفت. 🍁رخساره به دنبالش دوید و گفت: « راه مصلی چقدر طولانی شد، از هر طرف که می‌ریم به مدرسه می رسیم، شاید هم راه را گم کردیم.» 🎋کسی با صدای بلند گفت: « شریف، شریف» 🍃هر دو به سمت صدا نگاه کردند، یوسف همسایه‌شان بود: «من هم به سمت مصلی میرم بیایید با هم بریم.» ⚡️با هم شانه به شانه تکبیر گویان به طرف مصلی رفتند. مردم صف به صف نشسته بودند. ✨قلب رخساره و بسیاری از مادران فرزند از دست داده، آشوب بود. عید سعید فطر برای مصیبت زدگان فرق داشت؛ غمِ از دست دادن دخترانِ بی گناه، بمب‌گذاری روز ۲۵ ماه مبارک رمضان مقابل مکتبی به نام «سیدالشهدا» واقع در هزاره شیعه نشین دشت برچی کابل که بیش از ۸۵ نفر کشته شدند. 🌸رخساره با لبانی لرزان گفت :«خدایا دخترم روزه بود. گلم به عید نرسیده پرپر شد. به ما مظلومان صبر بده و قلبمان را آرام کن. همین برامون کافیه و با ظهور حجت حق (عج) جهان پر از عدل و داد می‌شه. » 🌾پیامبر صلی‌الله علیه و آله: «خداوند به وسیله مهدى (عج) از امت رفع گرفتارى مى کند، دل هاى بندگان را با عبادت و اطاعت پر مى کند و عدالتش همه را فرا مى گیرد. خداوند به وسیله او دروغ و دروغ گویى را نابود مى سازد. روح درندگى و ستیزه جویى را از بین مى برد و ذلّت بردگى را از گردن آنها بر مى دارد. »* *بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۷۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte