✨عمل به نهج البلاغه
☘ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید که چه خبر از شهر؟
🍃گفت: «خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. می گویند برنامه “درس هایی از نهج البلاغه” دوستداران زیادی دارد که خواهان ادامه اش هستند. »
🌸حسین گفت: «دیگر به تدریس نهج البلاغه نمیرسم. الان فرصتی پیدا کرده ام نهج البلاغه را به صورت عملی پیاده کنم. »
🌾مادرش گفت: «چطور؟ »
✨گفت: «عازم هویزه ام. مسئولیت سپاه آنجا را قبول کرده ام. امتحان سختی در پیش دارم. برایم دعا کن مادر. »
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۸۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🚶♀🚶♂ سه راهکار برای اجازه گرفتن از والدین
🔆همیشه بچهها وقتی میخواهند بیرون بروند؛ پدر و مادرها نگران میشوند به طوریکه انگار قرار است توسط گرگ، فرزندشان دریده شود. فرزندان در اینجور مواقع:
🔘نباید دعوا کنند و این را باید بدانند که وقتی درخواستشان را با بحث و جدل مطرح میکنند احتمال نه شنیدن بالا میرود. آنها میتوانند با القای حس خوب به پدر و مادر از آنها بخواهند که اجازه بدهند ساعاتی تنهایی بیرون بروند.
🔘با والدین معامله کنند و بگویند که اگر به آنها اجازه بیرون رفتن بدهند. فلان کار را انجام میدهند یا کارهای روزمره را درست انجام میدهند و از آنها کوتاهی نمیبینند. این رفتار عین یک کاتالیزور عمل میکند.
🔘جواب منفی آنها را به جواب مثبت تبدیل کنند. بدین شکل که اگر بنابر یک سری دلایل مبهم مانع شدند، برای آنها توضیح بدهند و با دلایل منطقی متقاعدشان کنند.
🌱همه ی این کارها را وقتی انجام بدهند که دو طرف آرام هستند.😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دوقلوها
☘زهرا که تب میکرد فاطمه هم پشتسرش تب میکرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علیآقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ »
🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر میکشید. غصه بچههایم داشت مرا میکشت. باز هم علیآقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداریام میداد.
🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را میخواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمیتواند به کارهایش برسد.
🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلاییشان را با گلسر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامیشان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانهشان گفتند: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگیشان خودشان را در آغوش من انداختند.
✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقهشان رفتم: «زهرا جون، فاطمهجون آماده شید بریم پیش مامانجون. »
☘از آغوش من بیرون آمدند. دستهای خود را مُشت کردند. بالا و پایین میپریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند.
💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونهام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم میدانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⁉️چگونه همسری هستیم؟
🔆نزدیکترین شخص به زن و مرد در یک خانواده، همسر اوست.
♨️اما بعضی از همسران نه تنها دورترین؛ بلکه دشمنترین فرد به همسر خود هستند.
💎آسیه که فرعون در نهایت او را به آرزوی نزد خدا رفتن رساند!
💎و یا همسر لوط که قرآن آن را ذکر میکند نیز تلنگری برای ماست.
🔥او زنی بود که در مسیر پیامبری شوهرش کارشکنی میکرد. اسرار و خبرهای غیبی همسر خود را به دشمنان او میرساند.
کار را به جایی رساند که عذاب الهی شامل او هم شد.
🍁فاميل پيامبر بودن، وسيله ى نجات نيست.
حسابِ شخصيّتهاى مذهبى از حساب خانواده و نزديكان آنها جداست.
✨قالُوا يا لُوطُ إِنّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصيبُها ما أَصابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب؛ فرشتگان عذاب گفتند:
اى لوط! ما رسولان پروردگار توايم; آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب، خانواده ات را حركت ده! و هيچ يك از شما پشت سرش را نگاه نكند; مگر همسرت، كه او هم به همان بلائى كه آنها گرفتار مى شوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است; آيا صبح نزديك نيست؟!
📖سوره هود، آیه ٨١.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سیره اخلاقی آیت الله بهجت(ره)
💫حضرت آیتاللّه العظمی محمدتقی بهجت (رضوان الله تعالی علیه) از آن دست علما و مراجع بزرگی بودند که جامعه مسلمان پس از رحلت ایشان، یک فقیه و استاد اعظم در مسایل دینی و اخلاقی را از دست داد.
💡آیت الله بهجت در توصیههای خود همواره میفرمودند که نزاع با دیگران را باید نادیده گرفت و به خداوند واگذار کند. این مرجع عالیقدر در منزل نیز همین رویه را اجرا میکردند، اعتراضات را گوش میدادند اما جواب نمیدادند.
🌱به گفته فرزند آیتالله بهجت تفاهم کامل بین زن و مرد در خانواده برای غیر انبیاء و اولیا دست نیافتنی است، همواره مدارا را درمورد همسر خودشان نیز پیش میگرفتند.
#عکسنوشته_حسنا
#رحلت_آیت_الله_بهجت
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهداشت مو
🍃پیامبر اکرم صل الله علیه و آله می فرماید: «لا یُطَوِّلَنَّ أَحَدُکُم شارِبَهُ وَلا شَعرَ إِبطَیهِ وَلا عانَـتَهُ فَإِنَّ الشَّیطانَ یَتَّخِذُها مَخبَئا یَستَتِرُ بِها؛
🌸 کسی از شما موهای سیبل و ... خود را بلند نکند؛ چرا که شیطان (میکرب) این نقاط را پناهگاه خود قرار داده و زیر موها پنهان می شود. »
📚وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۴۲۲، ح ۶
#حدیث
#بهداشت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بین قطبها
☘بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوب لباسی برداشتم.
🍃_پنج ثانیه وقت داری!
🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم. مانتو پوشیدم.
⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید.
☘خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن. شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. »
🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ »
🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند.
🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم.
🌸_خب انتخابت چیست؟
☘_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد.
⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمیشود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمیشود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم.
🍃این حرفها در سرم پیچید. بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم.
لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛ اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است.
#ارتباط_با_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بااثر
💫آدمهایی که زیاد خوانده اند، زیاد میآیند و میروند. گاهی بی سر وصدا هستند و
گاهی بی اثر.
گاهی در حد یک حلقه. هرقدر عرفانیتر، حلقه کوچکتر.
☀️اما تو از آن دست نبودی.
مصداق بارز عالم باعمل بودی. این بود که در جمع جوان هرقدر هم ناآشنا به عرفان، سخن که میگفتی، آن سخنت گل میکرد و باز میشد و عطر خوش معنویت از منبر و کلامت، روی دل و جان مستمع مینشست.
🖤حالا که رفتهای، تمام نخواهی شد، خواهی بود. میان همهی ساعات خوشی که همهمان از منبرخودمانی تو به خاطر داریم.
تو عرفان خوانده بودی اما حلقه وصلت چنان گشاده و خودمانی بود که برایت عار نبود، نشستن در برنامه تلوزیونی و حرف زدن برای برای مردم.
🌿حلقه دوستدارانت نه فقط از اطرافیان و شاگردان خاص، که همه دوستداران علم و عالم و ادب وفضل بودند چرا که تو خود با بیان شیرین و خودمانی، همه را پای مکتب اسلام نشانده بودی و علاقمند کرده بودی.
🌱حالا تو هستی و مدرس امیرالمومنین!
تو هستی و عرفانی که پایان ندارد، درسی که تا ابد خواهد بود و دلهای بی قراری که تو را تا ابد، یاد و دعا خواهند کرد.
✨✨یاایتها النفس المطمئنه، آرام و باشکوه، نزد ملیک مقتدر، آرام بگیر و برای شاگردانت دعا بنما.
#رحلت_آیت_الله_فاطمی_نیا
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
👿 وسوسه های درونی
♨️تو از همه بهتری!
حتی از باجناق مسجدیت. فقط بلد است ریش بلند بگذارد و تسبیح بچرخاند.
♨️تو از همه بهتری!
حتی از عموی میلیاردرت که فقط پُز ماشین و ویلای شمالش رو میدهد.
♨️تو از همه بهتری!
حتی از پسرعموی دکترت فقط یه مشت کتاب توی مخش کرده است وگرنه هیچی حالیش نیست.
⚠️خطر وسوسه ها، بسیار بزرگ است.
چون:
در درون انسان است و نمیتوان از آن جدا شد.
مخفی است و به راحتی قابل تشخیص نیست.
مداوم و در تمام لحظات به سراغ انسان می آید.
هم ممکن است از جانب شیطان باشد و هم انسانها.
☘ فقط با کمک گرفتن از خدا و پناه بردن به او می توان از چنین خطر بزرگی در امان ماند.
✨قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
مَلِكِ النَّاسِ
إِلَهِ النَّاسِ
مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاس..
بگو پناه مى برم به پروردگار مردم
پادشاه مردم
معبود مردم
از شر وسوسه گر نهانى
آن كس كه در سينه هاى مردم وسوسه مى كند.
چه از جن و [چه از] انس
📖سورهناس
#تلنگر
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوجوان انقلابی
🍃اوج انقلاب، علی ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد، انجام می داد.
☘هر چه می گفتم: « نکن مادر خطر دارد» می گفت: « یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار آن هم در راه خودش بدهم. » نیم وجبی حرفهایی می زد که به سن و سالش نمیآمد.
📚 یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 طناب جدل
✅ پدر ومادر عزیز، حواسمان باشد لجبازی مثل کشیدن دوسر یک طناب است. تا از طرفی کشیدن نباشد، لجبازی شکل نمی گیرد.
🔘 خیلی اوقات این خود ما هستیم که لجبازی را به کودکانمان می آموزیم.
🔘 بهتر آن است که از هرگونه درگیری لفظی و جدل، خود داری کنیم.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍غمی بزرگ
☘روی سکویِ جلویِ در خانه نشسته بود. با آن سن کوچکش غم بزرگی روی دلش سنگینی میکرد. غم تنهایی، غم بیخواهری و غم بیبرادری.
🎇به دور دستها خیره شده بود. در خیال خودش سوار سفینه فضایی شد و به سیاره ناشناختهای پا گذاشت. سیارهای پُر از صدا و همهمه، پُر از شادی و نشاط و پُر از بچه. همه او را داداش صدا میزدند.
🍁غرق خیالات خوش بود که دستی روی شانههای کوچکش گذاشته شد. تکانش داد و صدایش کرد: «محسنجان پسرم خوبی؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟ »
💦بیاختیار اشک از گوشه چشمان سیاه و خُمارش به روی دستان کوچکش ریخت. خودش را در آغوش مادر رها کرد. گریه بیصدایش به هِقهِق کشیده شد.
مادر انگشتان ظریفش را لای موهای وزوزی پسرش فرو میبرد. موهایِ او را همزمان نوازش و شانه میکرد.
قربان صدقهاش رفت. وقتی آرام شد، از او خواست برایش حرف بزند، چرا ناراحت است؟
🌸محسن سرش را پایین انداخت. با صدای نازک بچهگانهاش گفت: «مامان پس کی خدا به من آبجی میده؟ کِی به من داداش میده؟
دوستم مصطفی دو تا آبجی و دو تا داداش داره. همش با اونا بازی میکنه؛ ولی من همش تو خونه تنهام. »
🌺اینبار اشک از گوشه چشم سیاه و دُرُشتِ مادر به روی پِر روسریاش ریخت. سر محسن را به سینه چسباند. در دل با خدا نجوا میکرد: «خدا خودت به دِلِ محمد بنداز تا به فکر بچهدار شدن بیفته. دلشو بزرگ کن! »
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💥عصای معجزه
❄️برخی محبوبیت را به قد، وزن، لباس و آرایشهای عجیب و ... محدود کردند. نگاه آنها به یکدیگر مثل نگریستن به کالا میباشد.
☀️اگر انسان خود را با سخن خالق بسنجد در مسیری که او را به هدف مقدس نزدیک میکند، محبوب میشود.
🌸«تقوا» یعنی خویشتنداری در اطاعت از دستورات الهی و دوری از گناهان؛ زیرا شرط نجات، قبولی اعمال و سبب برکات و رهایی از گرفتاریهاست.
کلام قرآن در زندگی انسانها
عصای معجزهگریست که دریای مشکلات را برای عبور تو میشکافد.
✨«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»؛ «همانا گرامىترين شما نزد خدا، با تقواترين شماست.» ۱
🔹« ... فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ ...»؛ «...امّا پرهيزكاران در دنيا داراى فضيلتهاى برترند، سخنانشان راست، پوشش آنان ميانه روى، راه رفتنشان با تواضع و فروتنى است ...» ۲
📖۱.سوره حجرات، آیه ١٣
📚۲.نهج البلاغه، خطبه ۱۹۳
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سر زدن به پدر و مادر دوست
🍃نماز جمعه اهواز بودم. آمد و گفت: «غذای نذری کجا توزیع می کنند؟ » بردمش خانه خودمان ناهار. خیلی به دل پدرم نشسته بود. مرتب به منزل ما سر میزد.
☘شهید سیفی گاهی بدون اطلاع من مرخصی ساعتی میگرفت و به پدر و مادرم سر میزد. گاهی به شوخی به مسئولمان میگفتم: «به این شخص دیگه مرخصی ساعتی ندهید. با این کارهایش که مدام به پدر و مادرم سر میزند، جای مرا هم در خانهمان پر کرده است. »
📚کتاب بیا مشهد، ص ۱۰۳-۱۰۵
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠راحتی مرگ
🔘صدایش را در گلو انداخت و طلبکارانه با آنها حرف زد.
داد و بیداد کرد و سرشان داد زد. حالا که آنها اُفتاده و ناتوان شده بودند بر سر آنها منت میگذاشت که خرجیتان برعهده من است.
🔘یادش رفته بود در نوزادی قادر نبود قطرهای آب بنوشد. قادر نبود غذایی را بخورد. حتی برای کوچکترین حرکت نیاز به کمک آنها داشت. سالها پدر و مادر دستش را گرفتند. شکمش را سیر کردند تا به اینجا رسیده بود. غرور بیجایش کار دستش میدهد وقتی دستش از دنیا کوتاه است.
🔹امام صادق علیه السلام می فرماید:
من أحبّ أن یخفّف اللّه عزّ و جّل عنه سکرات الموت فلیکن بوالدیه بارّا.
کسی که دوست دارد موقع قبض روح جان او راحت گرفته شود، پس به پدر و مادر خود، نیکی کند.
📚الأمالی (للصدوق)،ج1،ص۳۸۹
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️عطربهارنارنج
🌺لب حوض نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور میکرد. حسن و حسین دور حوض میچرخیدند و میخندیدند. زهرا و فاطمه زیر سایه درخت توت عروسکها و وسایل آشپزخانه کوچکی که جزو اسباب بازیهایشان بود پهن میکردند. هر کدام گوشهای از فرش خانهشان میشد.
☘️دوست داشتند مهمان داشته باشند. مادر قبول میکرد، مهمانشان شود. حالا اول بدبختی بود! زهرا دست راست و فاطمه دست چپ مادر را میکشید که اوّل باید مهمان من شوی!
فکری به سرش رسید. در حالیکه لبخند روی لبهایش نشسته بود، گفت: «زهرا! فاطمه! اول یکی مهمونی بدهد همسایهشو دعوت کنه منم میام بعد هم آن یکی مهمانی دهد. اینجوری هر سه تا با هم هستیم. » هر دو میخندیدند و قبول میکردند.
🌸چه روزهای خوشی بود. همه با هم در کنار هم از زندگی لذت میبردند. در همین فکرها بود و تنهایی گوشه دلش جاخوش کرده بود که صدای زنگ در و همزمان تَقتَق آن شنیده شد. دستی به کمر گرفت. پاهایش را ماساژ داد. به سختی با همان پادرد به طرف در رفت.
در را که باز کرد همزمان زهرا و فاطمه، حسن و حسین به همراه همسر و فرزندانشان پشت در بودند. کیک بزرگی روی دستان حسن بود. برق شیطنت در چشمان زهرا و فاطمه دیده میشد.
🌼صدای خواندن دسته جمعی: «تولد تولد تولدت مبارک انشاءالله صد سال زنده باشی »
در حیاط پیچید. صورت مادر سرخ شد. لبها را به دندان گرفت و گفت: «زشته همسایهها میشنون! »
🍃ریحانه نوه بزرگش برف شادی روی سرش ریخت. همه کف زدند. حریفشان نشد. داخل خانه نرفتند و گفتند: «حیف نیست هوای بهاری و عطر بهارنارنج رو رها کنیم و بریم داخل چهاردیواری و خودمونو زندانی کنیم! »
🍁کیک را همانجا بریدند و خوردند. نگاهی به نوههای دختری خود سمانه، ریحانه ، محدثه و زینب کرد در دل از داشتن آنها خدا را شکر کرد. پنج نوه پسریش رضا، قاسم، جواد، علی و محمد همراه پسرانش حسن و حسین گوشه حیاط شروع به بازی فوتبال کردند.
زهرا و فاطمه هم مادر را دوره کردند و از او خواستند از خاطرات قدیمی برای آنها و دختران بگوید.
محبوبه خانم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیاش شد. در دل بابت داشتن فرزندان خوبی که او را فراموش نمیکنند از خدا قدردانی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⁉️زنانه ترین آیات قران
🔆خداوند در آیه ۳۲سوره احزاب، به پیامبرش دستور میدهد که به زنانش بگوید؛ اگر دنیا را میخواهید، آزادید و اگر آخرت را میخواهید پس باید به سختی همسری برای من پایمرد بمانید.
بعد حجت را تمام میکند و میفرماید:«ای زنان پیغمبر! شما مانند باقی زنان نیستید. اگر تقوا پیشه کنید.»
💯شأنیت موضوعی است که به روشنی از این آیه برداشت میشود.
🔺شاید بتوان این حرفها را خطاب به همه زنانی دانست که منسوب به پیامبر، علما و اسلام هستند.
پس خیلی مراقب باشیم حالا که مزین به نام مؤمنهایم، در شأن زنان مؤمنه رفتار کنیم، سخن بگوییم، لباس بپوشیم و برخورد کنیم.
✨يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍۢ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ ۚ إِنِ ٱتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِٱلْقَوْلِ فَيَطْمَعَ ٱلَّذِى فِى قَلْبِهِۦ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا.. ؛ اى همسران پيامبر! شما مثل يكى از زنان (عادّى) نيستيد. اگر تقوا پيشهايد پس به نرمى و كرشمه سخن نگوييد تا (مبادا) آن كه در دلش بيمارى است طمعى پيدا كند، و نيكو و شايسته سخن بگوييد.
📖سورهاحزاب، آیه۳۲.
💥کسی چه میداند شاید این آیه یکی از زنانه ترین آیات قرآن باشد.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ جهیزیه تو فروختی تا حالا؟
🌺بعد از ماه عسل مستقیم دزفول رفتیم. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانهای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پردههای رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرفهایی در گوشم میخواند: « مگر نمیشود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. »
☘با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
گفتم: «مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمیکند. »
این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم.
🍃عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفهام تهیه اینها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دلتان خواست آتشش بزنید. »
🌸از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسهای که میرفتم، پردهای هم همراه خودم میبردم و به کلاسها میزدم. فقط مبل و صندلیاش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج؛ صفحات ۲۷-۲۵-۲۴-۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 ثواب آشنا کردن مردم با امام زمان(عج)
🔵 امام حسن عسکری علیه السلام:
🌕 اگر می خواهی ثواب ۱۰۰ سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود.مردم را با امام زمانشان آشنا کن.
📚 بحارالانوار، ج ۲، ص ۸
#عکسنوشته_حسنا
#مهدوی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرآن ناطق
💎 شاهرخ هر روز قیمتها را چک میکرد. قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تنقلات و...
تمام ذهنش را با قیمتِ اجناس پُر کرده بود.
هوش و حواسش به بالا و پایین شدنشان بود!
ولی بعدها فهمید غافل از عددیست که به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافر عزیزی که نیامده است.
همان وقت این سؤال دغدغه ذهنش شد که:
⁉️چرا غفلت کرده است؟
خودش جواب خود را اینگونه میداد؛ چون باور نداشت باز شدن همه گرهها به دست اوست.
چون باور نداشت "مصیبت اعظم" همان مصیبتیست که قرنهاست انسانها با آن همنشینند.
همان دوری از دین خدا. دوری میلیاردها انسان از امام و سرپرستشان.
♨️مصیبت اعظم بی بهره بودن از وجود قرآن ناطق در کنار قرآن صامت است. محروم از متخصص معصوم، معصومی که حیات طیبهی انسانها به وجود اوست.
تمام اینها را روزی متوجه شد که آن صدا به گوشش رسید.
☀️شنیدن صدای خواندن دعای ندبه از بلندگوی مسجد، دلش را لرزاند. آن روز اتفاقی به سرش زده بود تا اول صبح قدم بزند. همان وقت گذرش به آنجا اُفتاد.
🕌وارد مسجد شد. جوانها و نوجوانان را که دید خجالت کشید. گوشه دنج و خلوت مسجد کنار ستون نشست. وقتی مداح به این فراز رسید:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
بر من سخت است همه را میبينم اما تو را نمیبينم.
💥در خودش مچاله شد. زار زد و تا آخر دعا ذکر لبانش همان فراز شده بود.
از آن روز به بعد شاهرخ پای ثابت دعای ندبه روزهای جمعه بود.
هر روز هفته با حضرت نجوا میکرد. در خلوت دائما تکرار میکرد:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
و اشک میریخت.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✨ شاگرد اول زندگی
💯صبر کردن به منزله سر ایمان است و آدمها با صبر کردن مثل درختان تنومند و بلند میشوند و کسانی که پای کلاس صبر نشستهاند، شاگرد اول زندگی میشوند.اما صبر گاهی تلخ است مثل ته خیار.
♨️دعوت به صبر از همان اول، در ادبیات قرآن بوده است.
شاید از همان روز که قرار بود آدم، صبر کند در برابر وسوسهی درخت ممنوعه.
🔺از همان وقتی که قابیل باید صبر میکرد بر سختی اطاعت در بخشیدن اموال در راه خدا.
🔺از همان وقتی که جناب لقمان حکیم فرزندش را نصیحت کرد: «پسرکم در آنچه به تو میرسد، صبور باش چرا که صبر، باعث پشتکار و عزم آهنین میشود. »
✨واصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ۖ إِنَّ ذَٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ؛ هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانهای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است.
📖سورهلقمان، آیه۱۷.
#تلنگر
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قناعت
🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم.
سفارش می کرد لباسها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار میدوختیم و باز پاره میآوردش. گاهی به شوخی میگفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمیخرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. »
🌸ژاکتی داشت که روی سینهاش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، ص ۱۰۷
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زخمهای خوبنشدنی
💔محبتهایش را دوست داشت؛ ولی از اینکه احترامش را نگه نمیداشت ناراحت میشد. شایان بعد از اینکه حرفهایش را میزد. دلش را میشکست. به سراغش میآمد قربان صدقهاش میرفت: «قربونت بشم آواجان شوخی کردم. »
♨️این دفعه جلوی جمع خانوادگی از آن چیزی که میترسید به سرش آمد. وقتی بیتوجه به شخصیت او برای خنداندن جمع، همسرش را با لقب تمسخرآمیزی صدا زد. همه خندیدند درحالیکه آوا از درون شکست. عرق خجالت بر پیشانی او نشست. بدنش یخ کرد.
💯محبت و احترام دوبال جدانشدنی هستند که وجود یکی بدون دیگری آسیبزاست.
✅بعضی زخمها و جراحتها چنان عمیقاند که سالیان طولانی هم بگذرد خوبشدنی نیستند.
زخم زبان و بیاحترامی در جمع، زخمکاری است که بر پیکر فرد مقابل وارد میشود. این زخم باقی خواهد ماند هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی و حرفهای صمیمانه بزنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اشتباه
☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. »
🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست.
🔹_باز چی شده؟
🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم.
⚡️_ولی یه چیزی شده.
🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد.
☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه میرفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را گرفت.
🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره میچکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب مینوشید و گاهی قدم میزد.
🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.
🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایهبان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. »
🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ »
🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. »
⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. »
🍃_ای بابا خانوم! چه خبره.
🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!
معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن. »
✨وحید مبهم تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ میگفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمیخوابید.
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🔺رمز مدیریت
⁉️بعضی میپرسند چه طور ممکن است؟ چه طور آدم میتواند با کلی مشغله به یک عالمه کار برسد و وقتش را تلف نکند؟
♻️رمزش را در این یک آیه قرآن دیدم؛ هرچه نباشد قران کتاب زندگی است:
فرمود: «فاذا فرغت فانصب؛ به محض اینکه فارغ شدی از کاری به کار دیگر مشغول شو.»
💢شاید دلیل گم کردن راه،
دلیل موفق نشدن و بی برکت شدن وقت ما،
عمل نکردن به همین آیه باشد.
✅کاش حواسمان باشد؛
لحظه به لحظه عمرمان، پیش چشممان دود میشود و هرگز باز نخواهد گشت.
✨فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ؛ پس هنگاميكه از كار مهمّي فارغ ميشوي به مهمّ ديگري پرداز
📖سورهانشراح، آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte