✨قلب نوجوان
🌼امام علی علیه السلام می فرمایند:
قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری که در آن پاشیده شود.
📚نهج البلاغه نامه ای ۳۱ صفحه ۳۸۳
#ارتباط_بافرزندان
#قلب_نوجوان
#تربیتی
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️گل رُز
🍃چند روزی میشد که آشوبگران آرامش و امنیت شهر را به هم ریخته بودند. مأمورین نیروی انتظامی خویشتنداری به خرج میدادند و تلاش میکردند مسالمتآمیز آشوبهای کف خیابان جمع شود.
☘️اما گروهی از خدا بیخبر که لیدر آشوبها بودند، تعدادی از نیروهای انتظامی و بسیج را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. افرادی سادهلوح هم بودند که اراذل و اوباش را همراهی میکردند.
🌾گروهی نادان هم در رسانهها بر علیه نیروی انتظامی جو جامعه متشنج میکردند. ریحانه تصمیم خود را گرفت. به مغازه گلفروشی رفت. دستهای گُل رُز گرفت. به دخترش فاطمه توضیح داد که برای تشکر از زحمتها و فداکاریهای پلیسهای مهربان گل خریده است.
⚡️عصر همان روز فاطمه به همراه مادرش با شاخههای گل در سطح شهر رفت تا با دادن شاخه گلی به پلیس از آنها تشکر کند.
در خیابان چشمش به مامور نیروی انتظامی خورد: «مامان، اونجا عمو پلیس مهربون هست، یه گل بده بهش بدم.»
✨ریحانه گلی از بین گلها جدا میکند و دست دخترش میدهد: «بیا مامان جون! من همینجا میایستم تا بیای.»
🍃فاطمه باشهای میگوید و به سمت مامور میرود: «سلام عمو! این گل واسه شما که نمیذارید آدم بدا به ما آسیب بزنن.» بعد احترام نظامی میگذارد.
☘️پلیس لبخندی میزند. شکلاتی از درون جیبش بیرون میآورد ، به فاطمه میدهد و از او تشکر میکند. فاطمه از لبخند پلیس خوشحال میشود و ذوق زده خداحافظی میکند.
🎋چهرهی خسته پلیس از هم باز میشود.
فاطمه خود را به مادر میرساند. نگاهی دوباره به پلیس میاندازد. همزمان او نیز سرش را بالا میگیرد. دست فاطمه برای خداحافظی بالا میرود. همراه با لبخند، نَمی از اشک چشمان پلیس را دربرمیگیرد و برای فاطمه دست راستش را بالا میبرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️خبرگزاری
⁉️متین با کف دست راست روی دست چپ خود زد. لبهای خود را گاز گرفت و گفت: «خبر رو شنیدی؟»
محمد با خونسردی و آرامش گفت: «چه خبری؟»
با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن: «یکی از دانشجویان دانشگاهمون رو به جرم اعتراض زندانی کردند.»
🌱محمد خندید و گفت: «احتمالا خبر را از خبرگزاری بیبیسی نشنیدهای؟!»
متین ابروهایش را درهمکشید و با اخم گفت: «چه فرق میکنه؟ حداقل دروغ نمیگه!!»
💫محمد دستی روی شانهی متین گذاشت تا آرام شود. سپس گفت: «متینجان باور نکن! خبر رو که شنیدم رفتم پرسوجو کردم. همین نیمساعت پیش باهاش حرف زدم. بیچاره روحشم خبر نداشت سُرُمُرُگُنده! رفته مسافرت.»
💢شیاطین انس و جن با همدستی یکدیگر تلاش میکنند جامعه و جبههی حق را به زمین بزنند.
انواع ترفندها را به کار میبرند. خبرپراکنی از مهمترین آنهاست.
ایجاد فتنه و ازبین بردن امنیت هدف آنهاست.
💡مؤمن زیرک است و زودباور نیست.
✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق كنيد...
📖سورهحجرات، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دوشکا
🍃حسن نبوغ نظامی عجیبی داشت. تقریبا کار با همه سلاح های سبک و سنگین را بلد بود. می گفت: «در بین ده هزار بسیجی مشهد فقط ده نفر می توانند صفر تا صد سلاح دوشکا را باز کنند و ببندند و من یکی از آن ده نفرم.»
🎋سربازی هم چون دوست داشت وسط درگیری ها باشد، رفت سیستان و بلوچستان. سرهنگ حسنی فرمانده یکی از گردان های تکاور ناجا سر همین تسلطش بر روی دوشکا، حسن را آجودان خوش کرد.
☘️می گفت: «بعد از زیارت امام رضا (ع) تنهاترین چیزی که می تواند بکشاندم مشهد، عروسی توست.» وقتی حسن شهید شد، تماس گرفتیم که حسن کلا دادماد شد. گفت: «یعنی چه؟»
🌾گفتیم شهید شد. جواب نداد. گویا گوشی از دستش افتاده بود. بعد که تماس گرفتم، گفتند بیمارستان بستری شده.
راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱-۶۰
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💡بزرگترین تکلیف الهی
✅ یکی از تأثیرگذارترین رفتارها در خانواده تشکر زبانی و عملی از پدر و مادر است.
💯 قدردانی از والدین؛ علاقه و دلبستگی را افزایش میدهد.
قلب پدر و مادر را شاد میکند.
⭕️و فرزند به خاطر خشنودی آنها به آرامش میرسد.
❌هیچگاه فرزند نباید در نیکی کردن به والدین، خوب یا بد بودن رفتارشان را ملاحظه کند؛ بلکه به پاس زحمات آنها قدردان باشد.
🔺سپاسگزاری تکلیف مهم الهیست که برعهدهی فرزندان گذاشته شده است.
🔸امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرمایند: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.*
📚*میزان الحکمة، ج ۱۰ ، ص ۷۰۹
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قرار ساعت ده
🍃از صبح که بیدار شده بود. تند و تند کارهایش را انجام میداد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بینهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به سوی ساعت میچرخاند و میترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آمادهی رفتن نباشد.
☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمیخواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش میکاست و ته دلش را از اشتیاق خالی میکرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آمادهی رفتن شود. نمیدانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک کند.
🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف میزد، مادر در کنارش نشسته بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمیگفت. با اینکه دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش میدید و میدانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمیخواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد.
💫چند روزی بود که در گوشهکنار کشور زمزمههایی ناهنجار به گوش میرسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آوردهبود و قرار راهپیمایی برای همینبود .
دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با اینکه دلم نمیاد ولی مجبورم ...»
✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانهای از جوابدادن به توهینهای دشمن طفره برن، اونموقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست میکنن... »
⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرفهای مادر خاموش شدهباشد دواندوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانیاش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️نامهی عاشقانه
✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً ...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خود را از آتش حفظ كنید.*
💞اونایی که همدیگهرو دوست دارن، به هم میگن: مواظبخودتباش!
🌱حالا یکی هست از همه بیشتر
دوستمون داره.
عاشقمونه.
💌تاجایی که در یک نامه عاشقانه
واسه همه مینویسد:
بندههایمؤمنم!
مواظب خودتون و خانوادهتون باشید.
مراقبت کنید تا گرفتار آتش عذاب آخرت نشوید.
📖*سورهتحریم، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جایگاه بسیجی ها
🌷 شهید حسن باقری
🍃تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس.
⚡️برش اول:
🍃عصر بود كه از شناسايي آمد. انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكي از بچهها تندي رفت، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت. كبابها را كه ديد، خیلی ناراحت شد و گفت:«اين دیگر چیست؟»
زد زير بشقاب و گفت «هر آنچه بسيجيها خوردهاند، از همان بیاور. اگر نيست، نان خشك بياور.»
💫برش دوم:
☘️اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچهي كولر اتاقش را بست. گفت به ياد بسيجيهايي كه زير آفتاب گرم ميجنگند.
⚡️برش سوم:
🌾در سخنرانی هایش به امام صادق (ع) اشاره ميكرد، که اصحابش با اشارهاش ميرفتند داخل تنور داغ. می گفت: «بسيجيها هم همین طورند. منطقهي دشمن، تاريك است و سي كيلومتر پيادهروي دارد، با همهي موانع. اما بسيجيها می روند.» هر جا حرف بسيجيها بود، ميگفت «اينها پديدهي جديد خلقتند.»
⚡️برش چهارم:
🍃من در بخش اعزام نيرو بودم. دم وضوخانه. خيلي وقتها موقع اذان ميديدم آستينهایش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته. ميگفت «بچهها مواظب باشيد! مشتريهاي شما همه بسيجياند. نکند با آنها تند حرف نزنيد.»
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
#شهید_حسنباقری
🆔 @masare_ir
✍️در انتطار نور
✋سلام بر حاضر غایب و غایب حاضر.
✨به انتظار نشستن، سخت ترین مرحلهی زندگی است و در عین حال شیرینترین و پرمعناترین پدیده.
💡امّا...
نه هر چشم به راهی، منتظر واقعی است و نه هر عملی را میتوان به انتظار کشیدن نسبت داد.
🔷ویژگی یک منتظِر:
🔹هموار کردن راه برای ظهور حق و حقیقت.
🔹دل سپردن به خواستههای منتظَر.
🔹حق را ناحق نکردن.
🔹با باطل مبارزه نمودن.
🔹معروف و منکر را به جای هم نپذیرفتن.
🔹پیمان بستن با مولایت که همیشه در رکابش باشی و تنهایش نگذاری.
🔹زدودن غم از چهرهای غمگین
و خیلی از کارهایی که انجام دادنشان مایهی خوشنودی خداست.
🤲امیدوارم از منتظران واقعی آن یار غایب از نظرها باشیم.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهمان ویژه آواز پرنده ها
🍃هوای بهاری صورت گل بهار را نوازش میداد؛ پنجره اتاقش رو به پارک باز بود، سر و صدای بچه ها و خنده هایشان گوش فلک را کر می کرد. گل بهار روزهایش را با گوشی موبایلش سپری می کرد، هر روز پیام های خاله و زن دایی او را خوشحال می کرد و لبخندی بر لبان او می نشاند و گاهی نیز شماره های خاله و دایی را می گرفت، صدای سمعکش را باز می کرد و گوشی را بر روی آیفن قرار می داد، بعد گوشی را به مادرش می داد و خود ساکت می نشست تا گوش کند که آن ها چه می گویند، دلش خوش بود، با همین سمعک و ارتباط مجازی که با خاله ها و دایی ها دارد.
☘️روزهایش می گذشت؛ امید به فرداهایی بهتر داشت، فرداهایی که روزی بتواند همراه با دیگران چرخ زندگی را به حرکت آورد؛ آن روز صبح هم خورشید مثل هر روز پرتو طلایی اش را به داخل اتاق گلبهار انداخت و او را از خواب بیدار کرد، گلبهار با لبخند همیشگی چشمانش را مالید، سمعکش را در گوشش گذاشت، به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست، شاد بود و لذت می برد؛ از اینکه با سمعکش دوباره صدای پرنده هایی را خواهد شنید که آواز زندگی و امید را به او هدیه می دهند، اما بعداز ظهر هنگامی که گلبهار به کنار حوض آب رفت تا ماهی ها را تماشا کند و به صدای پرنده ها گوش دهد، هنگامی که داشت روسریاش را جابه جا می کرد؛ ناگهان سمعکش از داخل گوشش درآمد و لیز خورد و داخل آب افتاد.
⚡️گلبهار شروع به گریه کرد، مادرش مهری خانم را صدا زد و سراسیمه به سمتش آمد، مهری با عجله سمعک را در آورد؛ اما وسایلش به هم ریخته بود و آب داخلش رفته بود، لبهی حوض زیر نور خورشید گذاشت تا خشک شود، اما فایده ای نداشت و سمعک درست نشد، آن را برای تعمیر برد؛ اما گفتند: «این دیگر درست نمی شه، چندین بار درستش کردم، فایده نداره باید به فکر سمعکی دیگر و نو باشید.»
✨پدر گلبهار امیر وقتی که از سرکار برگشت، گلبهار چیزی نگفت چون پدرش خسته بود و می ترسید دعوایش کند. بعد از ناهار و استراحت مهری به امیر گفت: «سمعک گلبهار داخل آب حوض افتاد و تعمیرکار گفت دیگر درست نمی شه باید به فکر سمعک نو باشید.»
💫_چندبار بگم که مواظب باش داخل آب نیفته؟ من دیگر نمی دونم چه کنم؟ پول هم ندارم.
🌾گلبهار ناراحت شد، دوست داشت صدای پرندها را دوباره بشنود. هر روز سایتهای اینترنت را جستجو می کرد تا ببیند سمعکی ارزان گیر می آورد؛ اما فایده نداشت دیگر خسته شده بود یک روز شماره مرکز توانبخشی را گرفت، از مادرش مهری خانم خواست تا با آنها صحبت کند و برای او سمعک نو بدهند، اما آن ها گفتند: «بودجه نداریم، فعلاً باشد اسمش را در نوبت بگذاریم هر زمان که نوبتش شد، اطلاع می دهیم.»
🍃روزهای گلبهار با بی حوصلگی و افسردگی می گذشت، تا اینکه یک روز هنگامی که پدرش سرکار بود، از مرکز توانبخشی با او تماس گرفتند تا با گلبهار برای اندازه گیری قالب گوش و معاینات به شهرستان دیگری برود و به او گفته بودند: «اگر نیاید دیگر سمعک گیرتان نمی آید.»
☘️گلبهار از یک طرف دلش می خواست سریع تر سمعکی نو داشته باشد و از طرف دیگر بیمار شده بود.
🌾پدرش با مدارک به شهرستان رفت، بعد از گفت و گوهایی که انجام شد، قرار شد سمعکی نو به گلبهار بدهند. دو هفته از آن روز گذشته بود و همچنان گلبهار به امید سمعک نو روزهایش را می گذراند تا اینکه از مرکز معاینات گوش با آن ها تماس گرفتند و گفتند: «برای تحویل سمعک نو به شهرستان بیایند. »
☘️دوباره امیر به شهرستان رفت، سمعک نو را تحویل گرفت و به شهرستانشان برگشت و گلبهار دوباره لبخندی از صدای زندگی بر لبانش نشست، سمعک را داخل گوشش گذاشت و مهمان ویژه آواز پرنده ها شد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#روز_ناشنوایان
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️نزدیکتر از هر کسی
🥀مریم، غمگین و افسرده در حیاط نشست.خیلی خسته به نظر میرسید، هیچ نور امیدی در چهرهاش، نمایان نبود. کلافه و بیانگیزه به یک گوشهای، خیره شده بود.
💫رفتم و کنارش نشستم.گفتم: «اتّفاقی افتاده؟ با من حرف بزن تا سبک شوی.» لحظهای آرام شد سپس زبان به سخن گشود و با من درد دل کرد. مادر جان، مدتی است آرام و قرار ندارم؛ بیدلیل دچار استرس میشوم و بهم میریزم.حس میکنم تنها و بیکسم.
🌱گفتم: «دخترم! تو هرگز بیکس و تنها نیستی،خانوادهات را داری و بالاتر از آن خدا را. » مریم، تازه قدم به سن بحران بلوغ گذاشته بود.
🔅آیهی زیر را برایش خواندم: «وَلقَد خَلَقنَا الانسانَ وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسَهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.»
همانا انسان را آفریدیم و همواره آنچه را که
باطنش به او وسوسه میکند، میدانیم و ما از رگ گردن به او نزديکتريم.
🌹انگار آب روی آتش ریخته باشند شعلههای اضطرابش فرو کش کرد و دست بر آستان حق برداشت و سپاسگزار خدا شد.
💡در زندگی خیلی وقتها، دچار اشتباه میشویم و غفلت میکنیم از اینکه کسی هست که همیشه هوایمان را دارد و هیچ وقت تنهایمان نمیگذارد.
❤️خدایا ممنون که غمخوارمان هستی.
📖سورهی ق،آیهی۱۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عنایت رسول خدا (ص) به شهید مطهری
🍃آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد. وقتی بیدار شد، گفتم: «چه شده؟»
☘️گفت: «خواب دیدم که من و امام خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه شدم رسول خدا (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. برای اینکه به امام بی احترامی نکرده باشم، دست پاچه شدم و خودم را عقب کشیدم و با اشاره به امام گفتم: یا رسول الله (ص)! آقا از اولاد شمایند.
🌾 حضرت ضمن تأیید با امام رو بوسی کرده، دوباره سمت من متوجه شدند.
لب هایشان را روی لب هایم گذاشتند و دیگر برنداشتند. من از شدت شعف از خواب بیدار شدم. هنوز هم داغی لب های شان را روی لبانم احساس می کنم.
🍃گفتم: «انشاء الله رسول خدا (ص) سخنرانی های شما را تأیید کرده است.»
کمی سکوت کرده گفتند: «من مطئنم که به زودی اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد.» آن خواب شیرین، پیک شهادتش بود.
راوی: همسر شهید
📚 پاره ای از خورشید صفحه ۱۰۵ و ۴۴۷
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بذر محبت
🌱رعایت احترام زن و شوهر در حقّ همدیگر و تشکر از یکدیگر، اثراتی دارد که باهم بر آنها مروری داریم:
🔘 کاشتن بذر محبت در محیط زندگی
🔘 ایجاد فضای آرام در خانه
🔘❗️مهم: انجام کارهای مثبت در مقابل چشمان فرزندان، سازندهی شخصیتشان خواهد بود. با اینکار رشد مهارتهای ارتباطی را در آنها تقویت میکنید.
🧂تلنگر نمکی: در حیرتم از بشری که در سرخی عصبانیت، از هیچکاری برای به نحو احسنت شکستن قلب همسرش، فروگذار نمیکند اما هنگام بوسیدن دستش برای زحماتی که کشیدهاست، سرخ از شرم میشود و از بافتن هیچ توجیهی برای در رفتن فروگذار نمیکند!
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مرد خانواده
🍃پدرم همیشه میگفت تنها چیزی که ارزش زندگی را دارد، خانواده است. پدرم راست میگفت ولی من اون وقتها که جوان خامی بیش نبودم، باورم نمیشد. یعنی حقیقتش فکر نمیکردم مردی به آن قدبلندی با سینهای ستبر با آن صدای کلفتش، اینقدر پیش خانواده اش متواضع باشد. ولی اینگونه بود.
☘️هربار که واردخانه میشد اگر مادرم با آن جثه ی نحیف و کوچک سمتش نمی آمد، او دور خانه میگشت تا بالاخره پیداش میکرد. سلام گرمی می داد. بوسه ای روی گونه اش می کاشت. بعد ما بچه ها به نوبت سراغش می رفتیم و دستش را می بوسیدیم.
🌾پدرم مهربان بود. اما سبیلهای کلفت و صدایی خشدار داشت که ابهت خاصی در دل همه ی ما ایجاد کرده بود. با این وجود، پای درد دل همهی ما مینشست. هر روز چند دقیقهای با هرکداممان بازی می کرد. حتی با خواهر کوچکم که خیلی چیزی سرش نمیشد، آن قدر بازی کرده بود که گل یا پوچ را یاد گرفته بود.
🍃ولی با همهی عشقی که پدرم به خانواده داشت، یک روز از روزهای پاییز، وقتی لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت، هرگز برنگشت. ماجرا از این قرار بود که زنان و مردانی بر سر ناموس به خیابان ریخته بودند و همه چیز را آتش میزدند. شاید هم بهتر است بگویم همه کس را. پدرم یکی از همانها بود که دورش جمع شده بودند و او در میان حلقه شان، میسوخت. فیلمش را بارها و بارها دیدم.
🍀چندسالی از آن روزها گذشته است. مادرم هنوز قامتش از داغ پدر، خم است و من سعی میکنم مثل او عاشق خانواده و ناموس و امنیت خانواده ام باشم.
#ارتباط_با_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️بدعهدی
🌱آفریدگارت تو را هدفمند خلق کرد و قول گرفت که سازنده و مفید باشی نه ویرانگر.
باعث افتخارش باشی و مطیع امرش، نه باعث آزار و شرمندگیاش.
⚡️ میگویی به دنبال اصلاح و ایجاد ارزشها هستی در حالیکه فقط به خواستههای پلیدت میاندیشی.
بهانهی مناسبی برای پیشبرد اهداف نامبارک خویش نداری.
✨ و إِذا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ"
هرگاه به آنان(منافقان)گفته شود در زمين فساد نكنيد،مىگويند:همانا ما اصلاحگريم.
⁉️از کدام اصلاح سخن میگویی؟ اصلاحی که خواب و آسایش هم نوعانت را از دستشان میگیری و اموالشان را غارت میکنی؟! با این کار، بیشتر به خودت آسیب میزنی تا دیگران!
به خودت بیا و دست از آشوب و فتنهگری بردار و این قدر عهد شکنی نکن.
📖آیهی ۱۱،سورهی مبارکهی بقره
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بزرگداشت ائمه معصومین (ع)
🌷شهید مجید شهریاری
🍃استاد شهریاری زمان تولد ائمه علیهم السلام، همیشه در اتاقش شکلات داشت و به ما تعارف میکرد.
☘️یکبار که شکلات تعارف میکرد، پرسیدم: «استاد به چه مناسبتی؟» گفت: «تولد امام هادی.»
💫با اینکه همه ائمه مقامشان با هم یکسان است و یک نور واحد هستند؛ ولی دانشکده این را رعایت نمیکرد. مثلاً برای تولد حضرت علی علیهالسلام کلی شیرینی و شربت و گل پخش میکرد، ولی برای میلاد بقیه ائمه کاری نمیکرد.
🌾دکتر اما میگفت: «اینقدر تنی و ناتنی نکنید. بهعنوان کسی که اعتقاد داره، لااقل شکلات پخش کنید که همه بفهمن تولده.»
📚 استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا،صفحه ۱۵۳-۱۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_شهریاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
❌دخالت بیجا ممنوع
⭕️گاهی بین بچهها سر یک مسئلهای بحثودعوا پیش میآید. در چنین مواقعی والدین نباید سریع دخالت کنند. هر چند که فرزند بزرگتر به کوچکتر زور بگوید.
💯چون دخالت بیجای والدین سبب می شود فرزند کوچکتر دیگر نتواند از خود دفاع کند و فرزند بزرگتر هم حس کند والدین فقط از فرزند کوچکتر دفاع می کنند.
🔺مطمئن باشید اکثر مواقع بعد از یک بحث کوتاه، فرزندان با هم کنار میآیند.
💥نکته: تا جایی که خطری برایشان ایجاد نمی شود بگذارید خودشان مشکلاتشان را حل کنند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ ناهنجار
🍃واژهی ناهنجار به پسری برچسب خورده بود که محمد نام داشت. پسری ۹ ساله با صورتی لاغر موهای سیاه و صاف. در کلاس سوم دبستان درس میخواند، وضعیت درسیاش آنقدر خراب بود که تمام همکلاسیهایش، لقب خِنگ به او داده بودند و مسخرهاش میکردند.
☘️به جز سه، چهار تا از الفبای فارسی را در طول سه سال تحصیل، یاد نگرفته بود.
سطح سواد پدر و مادرش تعریفی نداشت، پدر رانندهی کامیون بود و مادر،خانه دارِ بیسواد. البته یک دختربچهای غیر از محمد داشتند.
💫 محمد هم از نظر درسی ضعیف بود و هم از نظر انضباط. با همهی هم شاگردیهایش دعوا میکرد در گوشهی حیاط مدرسه به جان سعید افتاده بود. یقهی پیراهنش پاره و صورت سعید خونی شد. چند نفر از شاگردان مدرسه با نگرانی به محمد و سعید زل زده بودند؛ امّا تعدادی هم به ادامهی دعوا تشویقشان میکردند. معلم از دست کارهای این پسر خسته شده بود، مدام شکایتش را پیش ناظم و مدیر مدرسه میبرد و ایشان هم، هر روز تنبیهش میکردند.
🎋انگار این پسر عاشق تنبیه بدنی بود و تا کتک نوش جان نمیکرد آرام نمیگرفت.
مادرش میآمد دم در کلاس و به معلمش میگفت: «کتکش بزن تا عاقل شود و درس بخواند، بیخبر از اینکه دارد شخصیت بچهاش را نابود میکند.»
⚡️پسر بیچاره، از پدر و مادرش، نه محبتی میدید و نه درک و فهمی. وجودش سرشار از استرس و آشفتگی بود. با ناخنش پشت دستش میکشید. متاسفانه مدرسه مشاور نداشت تا به داد دانش آموزان مشکل دار برسد.
🌾معلم روزی اولیای محمد را به مدرسه دعوت کرد.علّت مشکل درسی و اخلاقی پسرشان را جویا شد، بعد از کلی صحبت، آدرس مرکز مشاورهای را در اختیارشان گذاشت تا برای رفع مشکل پسرشان کاری کنند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ تشکر
💥هر بار همدیگر را میدیدیم زبان به اعتراض میگشود و از نداشتههایش میگفت. اینقدر حرف میزد تا اینکه به جای او، من احساس خستگی میکردم، دوستم فاطمه را میگویم.
یکبار حوصلهام را سر برد، گفتم: «فاطمه جان حواست هست که فقط از نداشتهها میگویی؟خداوند نعمتهای باارزش زیادی را در اختیارت نهاده است و گفته ناسپاسی نکن که از دستشان خواهی داد،از کنارشان بیخیال عبور میکنی و ندیدشان میگیری.»
✨فاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ
بنابراين،مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم؛ و مرا سپاس گزاريد، و[نعمتهاى بيشمار] مرا ناسپاسى نكنيد.
💡وقتی برای کسی، کاری میکنی دلت میخواهد قدر دانت باشد و مراتب سپاس را به جا آورد؛ چرا خودت این همه موجودیت را شکرگزار نیستی؟
🙏از ولی نعمتت ممنون باش که هر صبحگاه با نَفَسی تازه قدم به زندگیات میگذاری.
🌱تو که نعمت میخواهی، فراوان هم میخواهی پس ذکر منّت خدایِ عزَّ و جلّّ را شعار خود کن و طاعتش را به جای آور که از نزدیکانش باشی و با سپاسگزاریش، فراوانی نعمت را لمس کنی.
📖سورهی بقره،آیهی ۱۵۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اذان وسط بازی شمشیربازی
🍃عبدالله از همان بچگی عاشق اذان بود. وقتی که در همان پنج شش سالگی مشغول بازی شمشیر بازی بود، وقتی متوجه می شد وقت اذان ظهر شده است، بازی را در همان گرماگرمش رها می کرد. شمشیر چوبیاش را میانداخت و بالای درخت توت میرفت. پیراهنش را در میآورد و با صدای بلند اذان میگفت.
☘️این رفتار آن قدر تکرار شد که رفته رفته اهل خانه و سپس در و همسایه ها او را بلال نامیدند. منطقه هم که رفته بود. شب جمعهای بود که هنگام غروب هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صدای اذانش را شنید، خیلی به وجد آمده بود. گفت: «کاش زودتر کشفت کرده بودم. از فردا دیگر از بلند گو اذان پخش نمیشود. خودت باید زحمتش را بکشی.»
📚 سی و ششمین روز ؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق. نوشته: سیمین وهاب زاده مرتضوی، صفحه ۱۵-۱۷ و ۹۸-۹۹
#سیره_شهدا
#شهید_عبداللهصادق
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💡برکت زندگی
💯 اگر میخواهید عمری طولانی و روزی زیادی داشته باشید،
با پدر و مادر خود مهربان باشید.
با آنها به نیکی رفتار کنید.
🔘 از پدر و مادر دوری نکنید. گاهی سراغشان بروید و کارهای که در توان آنها نیست را انجام دهید.
❌دوری کردن از پدر و مادر و قطع صله رحم عمر را کوتاه و برکت را از زندگی میبرد.
💎چنانچه حضرت رسول تاکید کردند بر نیکی به پدر و مادر و صله رحم
🔹میفرمایند:
کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.*
📚*کنزالعمال،ج۱۶،ص۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مادربزرگ
🍃صدای تقتق عصایش روی سنگفرش حیاط خانهاش هنوز در گوشم میپیچد. وقتی مادربزرگ سرحال و رویپای خودش بود و به قول معروف از پس خودش برمیآمد، دوروبرش شلوغ میشد. خصوصا روزهای جمعه همهی ما از گوشه گوشهی شهر خانه او جمع میشدیم.
☘️چقدر خوش میگذشت. ما بچهها توی حیاط بازی میکردیم. دخترها لیلی بازی و ما پسرها توپبازی. شیطنت ما پسرها وقتی که گُل میکرد از عمد توپ را به طرف بازی دخترها میانداختیم تا داد و هوارشان گوش فلک را کَر کند. بعد هِرهِر و کِرکِر میخندیدیم.
✨ بزرگترها هم همیشه خدا از دخترها دفاع میکردند. زهر چشمی از ما پسرها میگرفتند آن سرش ناپیدا؛ اما این اواخر دیگر مادربزرگ سرحال نبود. همه دوروبرش را خالی کردند به جز پدر که بیشتر از قبل به او سر میزد و هوایش را داشت. به ما هم سفارش او را میکرد.
🌾آخریها او را با خود به خانهمان آورد تا برای همیشه پیش ما بماند. خیلی ذوق کردم؛ ولی زیاد پیشمان نماند. روزهای آخر به سختی نفس میکشید. خوب یادم است یک روز پدر نگاهی به من کرد و گفت: «علیجون بابا! میخوام مادربزرگ رو ببرم دکتر، تو هم بیا.»
🍃خیابان پر از ماشین بود. ترافیک غوغا میکرد. بعضیها دستشان را روی بوق ماشین گذاشته و روی اعصاب بودند. مادربزرگ ناله میکرد. وقتی ماشین را پارک کردیم، پدر دست او را گرفت به طرف ساختمان پزشکان رفت. وارد ساختمان شدیم. دکمه آسانسور را زدم.
💫 انگار برقها رفته بود و یا شاید آسانسور خراب بود، درست یادم نیست. فقط یادم هست پدر آهی کشید. طبق عادتش وقتی کلافه میشد، انگشتها را در موهایش فرو برد. ناگهان چشمانش برقی زد. دفترچه بیمه مادربزرگ را دست من داد. مادر بزرگ را روی پشتش گذاشت و پلهها را بالا رفت. مادربزرگ هم با آن حال ناخوش میگفت: «عباس فدات بشم زشته منو بذار پایین.» بابا لبهایش کش آمده بودند. به نظر میرسید آنجا نبود و روی ابرها پرواز میکرد. آن روز به داشتن چنین بابایی به خود بالیدم. بابایی قوی و مهربان! توی دل آرزو کردم منم مثل بابا بشوم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا می خواهیم حجاب اجباری رو برداریم! خب دقیقا بگین تا کجا ؟
😊 آره تا کجا دیگه راضی میشین؟! چون بالاخره اگر روسری هم بره بازم مانتو و پیراهن و شلوار اجباریه دیگه، نیست؟
اگر اونم بره ته تهش چیه؟ چون تو هر چی بگی بازم هستن کسایی که بگن اونم اجباریه و تو رو خدا اجبار نذارین😳 دیگه ...
این کلیپ طنز رو ببینیم👆
⭕️ به پویش بصیرت و #سواد_رسانه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2438660128C8e56fae07a
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ رفاهزدگی
✨ إنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ
َكَانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنثِ الْعَظِيمِ
وَكَانُوا يَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَاباً وَعِظَاماً أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ؛
البتّه آنان پيش از اين (در دنيا) نازپرورده و خوشگذران بودند.
و همواره بر گناه بزرگ پافشارى مى كردند.
و پيوسته مى گفتند: آيا هنگامى كه ما مرديم و به صورت خاك و استخوان شديم. آيا حتماً ما برانگيخته مى شويم؟*
🔸اصحاب شمال در قرآن، همان مرفهین بیدرد هستند.
مرفهینی که:
🎞سکانساول:
رفاهزدگی، عیاشی و خوشگذرانی سبکزندگیشان است. از نعمت استفاده میکنند و صاحب نعمت را فراموش کردهاند.
🎞سکانسدوم:
مست و مغرورند. عامل فساد و گمراهی، جامعه و مردم آن هستند.
🎞سکانسسوم:
اصرار و پافشاری بر گناه بزرگ دارند. رفاهزدگی و غفلت، بستر گناه را برایشان مهیا کرده است.
🎞سکانسچهارم:
قیامت را تکذیب و انکار میکنند.
📽پردهیآخر:
پذیرای آنان در روز قیامت، جهنم و عذابهای دردناکش است.
📖سوره واقعه، آیات ۴۵ تا ۴٧.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨پیادهروی اربعین
🍃هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه خانه آمد. گفت: «وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.
🍂چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگشان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🌾مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که میرفت حرم دیر بر میگشت آن هم با چشمهای خون. رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید.
☘️پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله.
💫وقتی میخواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.» او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
📚مجید بربری؛ زندگی داستانی حرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی، نویسنده: کبری خدا بخش دهقی،صفحه ۷۶-۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_مجید_قربانخانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir