eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
°بسم_الله° ✍️روزنه‌ی تقلب 💅 فکر کن روزی نباشه که لاک نزنی و عاشق لاک باشی. ولی عشق دیگه‌ای هم داشته باشی که انگاری عزیزتر از اون لاکه.💞 علی‌رغم‌اینکه بهت گفته وضو‌ی با لاک باطله، میگی خداجون من دوست دارم و نمازم رو هم با همین رنگ روی ناخن میخونم. قبول کن🙃 یا یه موقع‌هایی باشه که برای نماز سریع پاک کنی و بعد نماز دوباره بزنی! آخه خب این آراستگیه! خداجون تو هم که آراستگی رو دوست داری!💁‍♀️ 🌱شاید از این روزنه‌‌ای که با نماز باز مونده بود بهم معنی آراستگی رو فهموندی🤔 فکر کن شب عروسیت باشه و لباس عروسیت رو بدی به فقیر. مگه می‌شه علاقه‌ت عین دستور خدا باشه ولی به آراستگی اهمیتی ندی؟؟ تو بهم از همون روزنه یه تقلب رسوندی!😉 💡حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها از لباس شب عروسیش برای تو گذشت، من چرا از یه رنگ روی ناخن نگذرم؟؟🧐 📽برگرفته از خاطره‌ی زهره فرح‌ورز 🆔 @masare_ir
✨مخاطب شناسی 🍃حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود می‌خواست به هر قیمتی شده جذبش کند. ☘شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: «می‌خواهیم کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام.» 💫حسن گفت: «من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! » حسین گفت: « به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه. گفت که من خودم اسلحه دارم.» 🌺حسین گفت: «می دانم این هدیه‌ای باشد از طرف من.» فردا عصر که شد و و حسن را کلاش به دوش در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد. 🌾به حسین گفت: «دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم! من اسیرت شدم.» حسین گفت: «تو اسیر نیستی آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم.» 🍃حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود که حتی یک روز هم نمی‌توانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی بستان به حسین پیوست. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و ۱۹۰ تا ۱۹۶ 🆔 @masare_ir
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍تنهایی خورشید 🍂ای مدینه! بیت الاحزان «ام ابیها» در قلب شیعه برپاست. شیعیان درایام فاطمیه... ناله می‌کنند... از سوز جگر آه می‌کشند... به هر دری نگاه می‌کنند... بغض گلویشان را فشار می‌دهد... با اشک چشم واگویه می‌کنند... 😔آه از آن در! اگر سبک‌تر بود... اگر مسمار نداشت...اگر آن روز حضرت مادر خانه نبود... آه از این درد و غم دنیا... غم دنیا یعنی؛ دل‌علی...💔 🥀آه از آن لحظه‌ای که حضرت علی علیه‌السلام هنگام دفن فاطمه علیهاالسلام فرمود: «... آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. اندوه مرا پايانى نيست همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفته‌اى، اختيار كند. بزودى دخترت تو را خبر دهد كه چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم كردند. همه سرگذشت را از او بپرس و خبر حال ما از او بخواه. اين‌ها در زمانى بود كه از مرگ تو ديرى نگذشته بود و تو از يادها نرفته بودى...»(۱) 💡تاریخ زندگی حضرت زهرا سلام‌الله علیها عینا منطبق با تاریخ رسالت است؛ یعنی اندکی بعد از رسالت پیامبر صلی‌الله علیه و آله این بزرگوار طلوع می‌کند، اندکی بعد از رحلت رسالت و پیغمبر اکرم غروب می‌کند؛ یعنی کاملا زندگی (او) منطبق است با دوران رسالت.(۲) 🏴شهادت حضرت فاطمه‌الزهرا سلام‌الله علیها تسلیت باد. 📚۱.نهج البلاغه، خطبه ۲۰۲ ۲. بیانات مقام معظم رهبری (مدظله) ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ 🆔 @masare_ir
✍تکیه ‌گاه 🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپ‌های کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت. ⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانه‌ی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند. 🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظه‌ای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صداي سرفه‌ای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد. 🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟» 🌾 مادر اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.» 🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده. 🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت. ✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچه‌های مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد. 🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار می‌‌رسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت می‌کرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام می‌خرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز می‌کرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه ‌گاهم بود. ✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟» 💫_همین جام بابا. ان‌شاءالله همیشه سلامت باشی و سایه‌ات بالای سر ما. 🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون. ☘جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید. 🆔 @masare_ir
✍مسافر سرزمین بی‌قراری‌ها 🥀طبل عزا نواخته می‌شود، آسمان می‌گرید، زمین بی‌قرار، درختان سر به‌زیر و زانوی غم در بغل، ملکوتیان عرش را سیاه‌پوش کرده‌اند. 🕯 ندای حسنین (علیهماالسلام) فضای غریبانه زمانه را طنین‌انداز کرده است و پروانه‌وار اطراف شمع وجود مادر به طواف می‌پردازند، می‌خواهند دوباره بال‌های محبتش بر سر آنها سایه بگستراند، می‌خواهند از شمع وجود مادر برای ادامه مسیر روشنایی یابند اما شمع کم نور است. 🍁 ملائک پابه پای زینب (سلام‌الله‌علیها) نوحه سرا شده‌اند و آینده پریشان را به نظاره نشسته‌اند، ای زمان چرا متوقف نمی شوی؟ می‌خواهم در تو بمانم، خاطرات سال‌های نه‌چندان دور زندگی را در قاب لحظه‌ها رصد می‌نماید. ✨دوباره حسنین (علیهماالسلام) اطراف مادر با او به نجوا نشسته‌اند ناگاه دستی از زیر کفن بیرون می‌آید فرزندانش را در زیر بال محبتش می‌گیرد؛ وداع آخر خوانده می‌شود او باید آماده می‌شد آماده سفرانتظار. سفری تا بی‌نهایت. 🍂 شمع وجود مادر خاموش می‌شود. فرزندانش را به خدا می‌سپارد، قطار مرگ او را سوار می‌نماید همراهان با اشک و اندوه خود، ریل زندگی او را به سوی ایستگاه سرزمین بی‌قراری‌ها شستشو می‌نمایند. 🖤 اکنون سفرش شروع شد؛ ملائک به استقبالش می‌آیند تا مسافر جاده معشوق را به سر منزل مقصود برسانند. با قلبی مالامال از غم و اندوه آرام می‌یابد قطار مرگ مسافرش را به منزل مقصود رساند. پدرش به استقبالش می‌آید و نجواهای خود با او می‌گوید. 🆔 @masare_ir
✨تلاش فرهنگی 🌷شهید سید حسین علم الهدی 🍃سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت. ☘موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. در نقاط مختلف شهر کلاس داشت و برای رسیدن به آنها از این موتور استفاده می‌کرد. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۵۲ 🆔 @masare_ir
🏴السلام علیک یا فاطمة‌الزهرا سلام‌الله علیها🖤 فاطمیه آمد و دل در نوا شد نام زهرا ذکر لب‌ها هر کجا شد مخفیانه جسم پاک او نهان شد دست احمد از مزار او عیان شد 🍂🥀🍂🥀🍂 😍 ☘یکی از اعضای خوب کانال نوشته: «آن لحظه که قدم در روضه‌ی حضرت مادر گذاشتم و چشمم به پرچم‌هایِ فاطمیه افتاد خدا رو شکر کردم... به اطرافم نگاه کردم هر کس در حال معنوی خودش بود. عطر و طعم چای روضه‌ی مادر‌ به دلم نشست. از خدمت کردن در مجلس روضه‌ی مادر به اندازه‌ی ریختنِ چای روضه‌، سهمی قسمتم شد. حال و هوای مجلس مادر قابل وصف نیست، بلکه درک کردنی‌ست. آن لحظه که نیت می‌کنی بانیِ روضه‌ای کوچک باشی و آرزومندی هر ساله روضه‌ی خانگی به یاد مظلومیت حضرت زهرا سلام‌الله علیها بر پاکنی. آیا انتخاب می‌شوم برای عرض ارادت؟ حضرت مادر ... باورم نمی‌شود جواب مرا ندهی، تو همسایه‌ات را دعا می‌کردی. برایم دعا کن، هر ساله در ایام فاطمیه عزادارت باشم؛ چون پرونده‌ی غصب فدک باز است و ما به عنوان مدافعان حقت خدمتگزاری کنیم.» 🖤🍂🖤🍂🖤 💎 حضرت زهرا سلام‌الله علیها در خطبه فدک فرمود: «... می‌دانم یاری نکردن وجودتان را فراگرفته و بی وفایی همچون لباسی بر قلب‌های شما پوشیده شده است. ولی این سخنان بخاطر بر لب رسیدن جانم بود. آه‌هایی بود که برای خاموش نمودن آتش غضبم کشیدم و سستی تکیه گاهم بود و ضعف یقین شماست و اظهار غصه‌ی سینه‌ام است که دیگر نتوانستم آن را مخفی کنم و برای اتمام حجت بود...» 🏴✨🏴✨🏴 🆔 @masare_ir
✍فاطمه‌ای از ژاپن 🍃اُنس با کتاب و کتاب‌خانه چند سالی بود در گوشه‌ی قلبش لانه کرده بود. بوی کتاب آن‌هم از نوع قرآن مست و شیدایش می‌کرد. با مطالعات زیادی که انجام داده بود، توانست راه روشن اسلام را تشخیص دهد. ✨حالا با دوستان و خانواده‌اش راه‌ و مسلکش از زمین تا آسمان فرق داشت. تفاوتی عمیق و ریشه‌دار، یک لحظه تصور برگشت به گذشته به مُخیله‌اش نمی‌نشست. ☘از پنجره به خورشید که با پرتوهایش همه‌چیز را روشنی بخشیده بود نگاه کرد. نوری که به قلبش تابیده، از خورشید هم پورنورتر است. هر روز با تحقیق و مطالعه به حق بودن راهش بیشتر پی‌می‌برد. 💫شرایط به گونه‌ای پیش رفت که وجودش آماده‌ی پذیرش تصمیمی بزرگ از جنس همان نور شد. تصمیم او هرچند سخت بود؛ ولی تمام گره‌های کوری که دشمن از اسلام و مسلمانی در دنیای اطرافش ایجاد کرده بود برایش باز شد. آتسوکو از سرزمین آفتاب، بیداری را چنان تجربه کرد، که حاضر به برگشت به سکون و خوابی دوباره نبود. وجودش پُر از اضطراب و استرس از مواجهه با خانواده‌اش در شرایط جدید بود. خانواده‌ای که نه تنها چیزی از اسلام نمی‌دانست؛ بلکه دشمن با تبلیغات مسموم، ترس از اسلام را در دلشان افکنده بود. تا جایی که آن را دینی زشت و خشن می‌دانستند. 🎋زمانی که آتسوکو تصمیم خود را بر زبان می‌آورد، باید قید همه‌چیز؛ حتی خانواده، دوستان، شغل، رفت‌وآمد آزادانه را در کشور می‌زد. وقتی به مادر و پدر از عقایدش گفت، ناباورانه به او نگاه کردند. مدت زمانی نگذشته بود که مادر با خشم و ناراحتی لب گشود: «دیوانه شدی؟!» 🌾اما نوری که او را در آغوش گرفته بود، او را عاشق کرد. همه از اطرافش پراکنده شدند. مانند گلی بود که در میان خارهای بیابان تنها مانده و احساس غُربت می‌کرد. یاد و نام حضرت‌ محمد ‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله تنها پناه و دل‌بستگی‌اش شد. او را پدر معنوی خود حس می‌کرد. ⚡️جان و دلش آمیخته به اسلام شد. تصمیم بزرگ دیگری در زندگی‌اش گرفت. ازدواج آسان با مهریه‌‌ یک سکه تا شبیه حضرت زهرا شود. همان سکه‌ای که سر سفره‌ی عقد، همسرش به او داد. ☘آتسوکویی که حالا "فاطمه" نام داشت، یک سکه را فروخت و با پول آن لوستری خرید. آن را به سقف آویزان کرد. روشنایی آن لوستر، نماد نور عزت‌مندی در سایه‌ی زندگی با اهل‌بیت‌علیهم‌السلام را بر قلبش می‌تاباند، تا بفهمد انتخاب مسیر اسلام، درست‌ترین مسیر است. 🆔 @masare_ir
مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cr0sppn 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍خطابه‌های بی‌اثر 💡در دنیایی زندگى می‌كنيم که واعظ و موعظه در آن بسیار وجود دارد. 🌏مثلا تاريخ پيشينيان. حوادث در طول تاریخ واعظ بسيار گويائی‌ست... تحول و دگرگونى قدرت‌ها، سرنگونى برخی از دولت‌ها و کاخ‌های ویران شاهان مقتدر و قصرهای آباد برخی از آن‌ها... فقر 💸 و ثروت💰 و حتى مردگانی⚰ که هر روز بر دوش بستگان و عزيزانشان به سوى ديار خاموشان برده مى‌شوند. همه در حال موعظه هستند؛ اما حجاب غفلت جلوى تأثير اندرزها را مى‌گيرد. ✨امیر المومنین علی علیه‌السلام در این باره فرمود: «بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الْمَوْعِظَةِ حِجَابٌ مِنَ الْغِرَّةِ.»؛ « بین شما و موعظه پرده‌ای از غفلت وجود دارد.» * 📚*نهج البلاغه، حکمت ۲۸۲ 🆔 @masare_ir
✨راه اندازی تظاهرات نوجوانان 🍃حسین ۱۲ ساله که بود مبتکر راهپیمایی‌های کودکان و نوجوانان محل علیه رژیم پهلوی بود. خودش برنامه ریزی و مدیریت می کرد. ☘بلندگو که نداشتیم. تعدادی قیف بزرگ مخصوص نفت پیدا می‌کردیم و شعار گویان از حسینیه ابوالفضل علیه السلام راه می‌افتادیم و جمعیت همین طور اضافه می‌شد تا اینکه به خیابان‌های اصلی شهر می رسیدیم. 🌾یک روز از حوالی آستانه سبزقبا به سمت میدان امام خمینی (ره) فعلی حرکت کردیم و در قیف‌ها شعار می‌دادیم. به میدان که رسیدیم، چندین تانک و سربازانی آنجا بودند. قیافه شان دیدنی بود. مانده بودند چه کنند. از طرفی یک مشت بچه بودیم و از طرفی علیه شاه شعار می‌دادیم. برخی از سربازها خنده شان گرفته بود. راوی: محمدرضا سمسار نتاج و حسن معین 📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰ و ۳۱ 🆔 @masare_ir
✍جانِ‌علی جانِ‌ علی برای دل‌خوشی‌‌ام مشغول کار خانه ‌شد‌ی؟😔 یا که به دعای🤲 بچه‌ها شفا گرفته‌ای؟! 🥀عزیزِ مصطفی این چند روز نصفِ‌جان شدم. فکر می‌کنی روی‌ نیلی‌ زِمَن پنهان کرده‌ای نمی‌بینم؟! یادتان رفته‌ است از همان روز اول در تو ذوب شده‌ام؟ فاطمه‌ جان می‌دانم پهلو‌ی‌‌تان هنوز درد می‌کند. می‌فهمم بازویتان هنوز تیر می‌کشد. خانه‌تکانی دیگر بس‌ است،جارو نکش، نان نپز بانوی من! جگرم می‌سوزد! آه قلبم چقدر تیر می‌کشد.💔 🍁موی زینبت را چگونه شانه زده‌ای؟ سر حسن‌ و‌ حسین را با کدام دست شُسته‌ای؟ 🍃زهرا جان تو بگو علی بعد از تو چه کند؟ نامهربانیِ مردم کوچه را، با نگاه تبسم چه کسی فراموش کند؟ وقتی جواب سلام ✋مرا نمی‌دهند، دل‌خوشی‌ام به سلام تو است. سَرِ علی بعد از تو به درون چاه می‌رود، مونس و همدمم بعد از تو ای دختر رسول‌خدا چاه می‌شود. 🍂این لحظات آخر کمی با علی حرف بزن! 🆔 @masare_ir