✨استفاده از فرصت ها
🍃اردوی بازدید از مناطق جنگی بود. بازدید علمی هم برای سد کرخه برنامه ریزی کرده بودند. مهندس سد آمد برای بچه ها حرف بزنند.
🌾هرکسی هر گونه از دستش بر می آمد مسخره بازی در میآورد؛ از صلوات بی محل تا پرت کردن سیگارت. خیلیها که دنبال بهانه بودند، ول کردند و رفتند؛ اما مصطفی تا آخر ایستاده بود. شش دانگ حواسش به حرف های مهندس بود. گوش میداد و سوال میپرسید. به قول بچه ها، جدی گرفته بود.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۹
#سیره_شهدا
#شهید_احمدی_روشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ماه فرصتها
🌙ماه رمضان، ماه فرصت پرواز 🦋برای انسان زمینی است تا با پرداختن به روح خویش به قُرب الهی برسد.
اوج🕊 این رسیدنها شبهای قدر است شبهایی که به اندازه هزار ماه می باشد.
📖شب قدر شب نزول قرآن است.
قرآن ناطق حضرتعلیعلیهالسلام را در شب نوزدهم ماه رمضان؛ یعنی همان شبقدر به شهادت رساندند.
آنهم در محراب عبادت📿 و در بهترین حالت؛ که همان سجده باشد.
🌱هنگام تولد در خانه کعبه🕋 متولد شد، در هنگام ضربت خوردن، نیز در محل عبادت و مسجد🕌بود، که با شمشیری زهرآلود به فَرقِ حضرت زدند و او به شهادت رساند.
🥀قاتلش شقیترین آدمها؛ ابنملجممرادی است. کسی که قرآن ناطق را رها کرد و مدعی پیروی از کتاب قرآن شد و جزو خوارج گردید.
#ماه_رمضان
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دقیقههای پربرکت
👵مادربزرگ دلش میخواست همهی نوههایش در آمادهکردن سفرهی افطار کمککنند. بچهها نیز در این احساس زیبا دست کمی از او نداشتند. برای سبقت در انجام کارها به سر و کلهی هم میزدند.
چیزی به اذان ✨نماندهبود.
👩💼مریم که بزرگترین نوهی خانواده بود، سفرهی تا شدهای را از مادربزرگ گرفت و در حیاط، کنار حوض کوچکی که گلدانهای شمعدانی🪴 دورش بود، پهنکرد. فاطمه و رضا نوههای دختری و حسین و زهرا، نوههای پسری، با اشارهی مادربزرگ به صف شدند تا محتویات سفره را یکییکی، از پنجرهی چوبی رو به حیاط، دست به دست به سفره برسانند.
🌱دخترها عادتداشتند موقع کارکردن، حرف میزدند و حتی در مورد جای وسایل سفره 🍲🥗نظر هم را میپرسیدند.
اما حسین و رضا با لبخندی که ماهرانه ساخته شدهبود، مواظب لو رفتن سردی رابطهشان بودند و جلوی
مادربزرگ، آن لبخند ساختگی را با ضرب و زور، به گوشهی لبشان میکشاندند. اما مادربزرگ حواسش جمعتر از این حرفها بود.
🥪🌮سفرهی زیبای افطار آمادهی پذیرایی از میهمانان هفتگی مادربزرگ بود. با غذاهایی🍵 که سادگیشان حکایت از اعتقاد مادربزرگ داشت به اینکه؛ نباید یک وعده کسری غذا را با پرخوری و بدخوری در موقع افطار و سحر جبرانکرد.
📻رادیوی قدیمی و کوچک مادربزرگ، در حال پخش ربنای دم اذان بود. همه دور سفره نشستند. هر کسی چیزی میگفت و معمولاً همه قربان صدقهی 🤩فاطمه و زهرا میرفتند که با جثهی نحیفشان، عاشق روزهگرفتن بودند.
😇با دیدن صحنهی صمیمت بچهها، وجود مادربزرگ پر از ذوق و شادی، میشد و همیشه آخر از همه سر سفره میآمد، تا اوضاع سفرهی میهمانیاش را خوب بررسی کردهباشد.
وقتی نشست همه ساکت شدند تا مثل همیشه دم اذان برای عزیزانش دعاکند. 📿اما او روال همیشگی را شکست؛ «من که بندهی خدام دوست ندارم تو خونهم کسی قهر باشه، حالا ببینید خدا چه حالی میشه وقتی میبینه بندههاش سر سفرهی کرمش با دلی چرکین و لبی که داره دروغ تحویلش میده حاضر بشن.»
🤫همه در سکوت به هم نگاه میکردند و هیچکدام از بزرگترها متوجه علت حرف مادربزرگ نشدهبودند. اما بچهها از دقت و توجه او، چشمهایشان👀 تا پس سرشان رفتهبود.
مادربزرگ این بار با جذبهی بیشتری ادامه داد: «حالا اونایی که میدونن سر حرفم با کی بود بلند میشن و تا اذان شروع نشده، قصهی قهرشونو تموم میکنن.»
🤵♂👨💼حسین و رضا که از جدیت مادربزرگ شوکه شدهبودند بلند شده و دستدادند.
مادربزرگ گفت: «کافی نیست.»
آنها که میدانستند مادربزرگ به این راحتی ولکن ماجرا نیست، بیمعطلی همدیگر را بغلکرده🤗 و از هم عذرخواهی کردند.
🕌صدای اذان بلندشد. مادربزرگ دعای کوتاهی کرد و بار دیگر دقایق پربرکت دم اذان را برای خانواده، خاطرهانگیز کرد. در چند دقیقه کاری را انجامداد که در طول یک هفته هیچکس حتی متوجه آن هم نشدهبود.
#داستانک
#ماه_رمضان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍از طرف خدا
✨خدایی که در همین نزدیکیست، وقتی دلتنگی بندهاش را میبیند به چشمهای او فرمان باریدن میدهد،
تا بگوید: بندهی من!
من نیز دلتنگ توام
و
دوستت دارم.🌱
🔺حال اندکی بیندیش و بگو تو چقدر مرا دوست داری؟! و برای اثبات دوست داشتنت چهها کردی؟! و چه ها میکنی؟!💞
#تلنگر
#ماه_رمضان
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨فرزندان حضرت زهرا (س)
🍃مدت زیادی بود که مشغول تفحص در منطقه شرهانی روی منطقه عملیاتی شرهانی کار می کردیم. عشایر منطقه هم ما را می شناختند.
یک بار یکی از آنها تماس گرفت که سه پیکر از شهدا را پیدا کرده و اصرار داشت که سریع بروم آنجا.
🌾وقتی رفتم می گفت: «این پیکرها را چند وقتی است می بینم؛ اما هر وقت خواستم تماس بگیرم نشده تا اینکه دیشب خوابِ خانمی را دیدم که به من فرمود که چرا تماس نمی گیری بیایند بچه هایم را ببرند؟
وقتی خواب را برای مادرم تعریف کردم، گفت ایشان شاید حضرت زهرا (س) باشد. سریع تماس بگیر تا بیایند و پیکرها را منتقل کنند.»
راوی: حاج جعفر نظری؛ مسئول تفحص منطقه شرهانی
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۶۵
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️نماز جلوهای از ادب
🌱همهی والدین دغدغهی دینمدار بودن فرزندان خود را دارند.
یکی از جلوههای دین، نماز است.
🔹کودکی که مؤدب بزرگ شده باشد، همین که بداند نماز یعنی ادب در مقابل کسی که دار و ندارمان متعلق به اوست، بدون چون و چرا به اقامه نماز اهمیت میدهد.
✨ این چنین نمازیست که معراج و نور مؤمن است
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍شیر دل پاوه
قسمت اول
🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتند. او از همان کودکی عجیب و خاص بود و از همان زمان بچگی یار و همراهی در مسیر انقلاب و خانواده شد.
📖او به کلاس های قرآن و نهجالبلاغه که برگزار میکردند علاقهمند و تشنه حقیقت بود، در همان روزها به کلاسها رفت و آمد داشت. رفته رفته فکر و روحش در مورد اتفاقات و سختیها باز و بازتر شد و او را نا آرامتر میکرد.
🕌فوزیه در نماز و روزه نیز یکه تاز میدان بود و تا صدای اذان را از منارههای مسجد محلهشان میشنید؛ به نماز📿میایستاد تا روح تشنهاش را از دریای معرفت الهی سیراب کند.
🌃سحرهای ماه رمضان هم شاهدی بر روزهداری و سحر خیزیاش بود. اما این تنها نقشش نبود او حتی همراه و کمک حالی برای پدر و مادرش و دوستی برای خواهرانش بود و دوستی خودش را اثبات میکرد.
🧕فوزیه دیگر بزرگ شده بود و هنگامی که دید خواهران دیگرش ازدواج کردند و پدر دست تنها است، سختی کار او را از پا درآورده و ناتوان کرده است، تصمیم گرفت برای بهیاری🩺💊 آزمون استخدامی بدهد تا کمک حال پدرش در روزهای سخت زندگی باشد.
🧔♂البته پدرش توجه ویژه و دید دیگری به او داشت و طوری که فکر می کردند فقط همان یک بچه است و می گفت: «فوزیه چیز دیگری است.»
در جلساتی که پدرش داشت، مدام از ظلم و ستم شاه👑و غارت کردن اموال مردم می گفت؛ فوزیه در این جلسات باز هم شاگرد اول بود و تنفر و ظلم ستیزی نسبت به شاه و دارو دستهاش پیدا کرد و روح درونش را ناآرامتر می کرد.
ادامه دارد......
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دلتون میخواد به سفارش امام زمان عمل کنی؟
🌌شبای ماه مبارک رمضان، مفاتیح رو ورق بزن و دعای نورانی افتتاح رو از لابهلای دعاهای ویژه و سفارش شدهی این ماه پیدا کن و بخون.
📖به محض خوندن، فرشتگان گوشهای خودشون رو تیز میکنن تا اون رو بشنون و بعد برای شما از خدا طلب بخشش میکنن.🍃
✨ امام زمان علیهالسلام فرمودند :
دعای افتتاح را در تمام شبهای ماه رمضان بخوانید. زیرا فرشتهها به آن گوش میدهند و برای خواننده آن طلب آمرزش میکنند.
📚صحیفه مهدیه بخش ۵، دعای ۸.
#ماه_رمضان
#دعاے_افتتاح
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨حرص در استفاده از زمان
🍃عبدالله در زندان هم که بود، روی استفاده از وقتش حریص بود. اکثر وقتش به دعا و نماز و مطالعه کتاب های فقهی می گذشت. گاهی، موقع هوا خوری میشنید که کسی با دیدن کتاب های روی تختش، می گفت: «آشیخ! ما که نفهمیدیم این جا واسه شما زندانه یا مکتب خانه؟!»
🌾شیخ با خوش رویی صدایش می کرد و برایش از اسلام و بیداری مردم و بازگشت به حاکمیت دین میگفت.
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۸
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قدرِقدر
✨شب قدر است و ملائک در زمین و آسمان در رفت و آمدند.
عطرفرشتهها همهجا را پر کرده و سلام و صلوات خداوند، در دنیا منتشر میشود. و چرا چنین نباشد، شبی که از هزارماه برتر است. 🌱
وشبی که باید به شناخت امام رسید و شبی که چنان مادرمان فاطمه، صدیقه ناشناخته باقی مانده است.🥀
شب قدر است و برکت الهی، از آسمان و زمین میبارد.
🤲 امشب برشما مبارک و الهی کشکول دستهایتان پر از برکت و رحمت و داشتههای اولیای خداوند در این شب.
#شب_قدر
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ساده و صمیمی
😇تمام فامیل بعد از مدتها دور هم جمع شدیم.
چند سالی میشد چنین مهمانی بزرگی را در جمع فامیل نداشتیم.
👵بیبی صفورا مثل همیشه ساده و صمیمی افطار را برگزار کرده بود.
تنها یک خورشت🍲 و دوغ🥛 و سبزی 🥗 زینت سفرهاش شد.
😋خورشت قرمه سبزیِ بیبی صفورا چنان بو و طعمی داشت که همهی فامیل بهبه و چهچه به راه انداخته بودند.
هیچکس باورش نمیشد، میشود یک مهمانی ساده داشت. تنها با یک خورشت پذیرایی کرد و به ثواب✨ افطاری دادن جمعیت به آن بزرگی رسید.
💥بیبی صفورا انگار ذهنخوانی هم بلد باشد رو به مهمانها کرد و گفت: «موافقین🤝 این سفره تا آخر ماه رمضون هر شب در خونهی یکی از فامیل پهن بشه البته به شرطی که همه مثل الان ساده برگزار کنن!» انگار حرف دل همهی فامیل بود، چهرهها از هم باز شد، لبها کش آمد و یکصدا گفتند: «بله موافقیم!»
🤩ذوق بچهها دیدنی بود، هنوز سفره پهن بود و سر سفره بودند که جیغ و هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند.
بیبیصفورا نگاهی به عکس قاب گرفتهی گوشهی طاقچه کرد، پردهای از اشک 💦در چشمانش حلقه زد: «روحت شاد حاجماشاءالله کاش تو هم بودی!»
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان عمل به آیات قرآن داشته باشی؟
تو هم به دنبال آرامش میگردی؟🤔
دل پیامبر را جوری شاد کن که برایت دعا کند.🌱
✨خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید:
وَ صَلِّ عَلَیهِم اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُم
و برایشان دعا کن که دعای تو،
مایهی آرامش آنهاست.*
🤲برای ما دعا کن؛
ای مونسِ شکسته دلان، یا رسول الله...
📖*سورهتوبه، آیه۱۰۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨توصیه آیت الله بهجت به شهید مصطفی ردانی پور
🍃دور هم گِرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود. یکی یکی بچه ها را معرفی میکرد.
از عملیات فتح المبین گزارش می داد: «رزمنده های غیور اسلام، باب فتح الفتوح را گشودند. ما سربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.»
🌾حاج آقا سرش پایین بود و گوش میداد. حرف های مصطفی که تمام شد، حاج آقا دستش را زد پشت مصطفی و گفت: «مصطفی ! هر کدام ما یک صدامیم. مواظب باشیم غرور نگیردمان.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۲
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ياس خميده
✨عطرياس، اتاق كوچك و محقر را پركرده.
نالهي فرشتهها و فرزندان، درهم پيچيده.
دستمال روي صورت امام، درمقابل زردي پيشاني كم آورده.
🥀غم، سينهي حسنين جوان و زينب بلندبالا را ميشكافد و آه حسرت روي لبهاي همه نشسته.
بيرون خانه، پشت درب خانه يتيمهايي كه ديشب لابد گرسنه ماندهاند، با كاسههاي شير و چهرههاي خاك آلوده و صورتي غمگين، صف كشيدهاند.
🕌هواي كوفه پر از غم و غبار شده. هنوز طنين صداي منادي توي گوش اهالي شهر، میپيچد كه "تهدمت والله اركان الهدي، قتل علي المرتضي"
🌱كمي آن سوتر، درخلوت سبز روح علي با فاطمه، زهراي قد خميده روي فرق بريدهي علي مرهم مي گذارد و همزمان شيون فضاي شهر را پر ميكند.
شهادت شیرمرد رئوف عالم، تسلیتباد.🏴
#ماه_رمضان
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
#عکسنوسته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شاهد ماجرای سحر
🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم.
وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهرهآوری را بر شهر حاکم کرده بود.
نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحهی آن غبارآلود و ستارهها⭐️ کم نور بودند.
🕌نزدیکیهای مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست میچرخاند و اطراف را زیر نظر داشت.
قدمهای👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکیهای او برسم و بشناسمش.
صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشتسر کرد.
🌖هوا کمی روشنتر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم.
صورتش را با پارچهای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشتزده بودند.
💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت.
وارد مسجد شد.
هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود.
خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید.
چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد.
📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم.
بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهرهی نورانی علی در آستانهی در نمایان شد.
اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند.
دستم را دراز کردم.
دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دلنگرانی شد.
☀️مثل همیشه لبخند چهرهاش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد:
«مرحبا ابوزینب هیچگاه از آن جدا نشو!»
عرق خجالت بر پیشانیام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.»
علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.»
⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست.
تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم.
حالت عجیب او مرا دچار شک کرد.
علی وارد محراب شد.
آرامش علی مرا آرام کرد.
سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد.
اذازلزلت الارض زلزالها
پایههای مسجد به لرزه درآمدند.
🌴نگاهی به سعفهایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟»
صدای علی را شنیدم:
«فزتوربالکعبه.»
با نگرانی به محراب نگاه کردم.
فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔
🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد.
اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا زدم.
#داستانک
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍یا حلیمُ یا علیم
خداوندم! 🌿
مانند کودکی سِمج که با دلخوشے به بخششت، مدام مسیر خطا را انتخاب میکند،
🌥دل به خطاپوشی و عفوت خوش کردهام که گناه مکررم را میبینی اما در مقابلشان صبورترینی!
و به وقت بندگے، از آنها میگذری!🌷
✨الْحَمْدُ لِلّهِ عَلی حِلْمِهِ بَعْدَ عِلْمِه✨ شکرت به خاطر صبوریات بعد از علمت به پیدا و پنهانم.
#تلنگر
#دعای_افتتاح
#ماه_رمضان
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨تبلیغ چهره به چهره
🍃هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره میکرد. فضلالله که نماز میخواند، او را هم دعوت به نماز کرد.
☘زندانی گفت: «بی خود مرا با شیطان در جنگ نیانداز که من به چیزی اعتقاد ندارم.» آن شب خیلی با هم صحبت کردند.
زندانی همان شب خواب پدرش را میبیند که روبروی آتش تنور نشسته و عصبانی نگاهش میکرد.
🌾فضل الله چهل روز با او مدارا میکند تا آنکه بعد از چهل روز زندانی کمونیست پا روی غرورش میگذارد و از فضلالله کمک میخواهد. فضلالله میگوید دل سپردن اول راه است و پاک شدن از گناهان قدم بعدی.
💫به حمام میفرستدش تا غسل توبه کند. لباس خودش را هم میدهد تا بپوشد و شهادتین بگوید. بعد از مدتی آزاد که میشود، به خانه برادرش میرود. همان ابتدای ورود مهر و جا نماز میخواهد و مسیر قبله را.
🍃برادرش پی فضلالله آمده بود. میگفت که چه کردی با این برادر من که از اول عمرش نه نماز بلد بود و نه خوانده و نه روزه گرفته بود. هر چه می پرسید فضل الله طفره می رفت. میگفت: «اگر من هم چیزی گفته باشم، خودش آمادگی داشته.»
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲-۳۹
#سیره_شهدا
#شهید_محلاتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محبت غیر مشروط
❌ نباید بهانهگیری فرزندتون رو بهپای این بذارید که بچهی بدیه!
💡نوزاد گریه میکنه چون توانایی نداره که خواستههاش رو تو قالب کلمات بگه. یه بچهی خردسال هم مهارت بروز درست احساساتش رو نداره پس گاهی ممکنه برای جلب توجه، بدرفتاری کنه.
🔷توی اینوقتا باید:
🔹 محبت غیر مشروط به بچه رو بیشتر کنید.
🔹به رفتارای مثبتش بیشتر توجه و واکنش نشون بدید.
🔹حس ارزشمند بودن رو بهش بدید.
🔹یه سری اوقات برای بودن باهم قرار بدید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دوباره یتیمی!
👀چشمانش به در پوسیدهی حیاط خشک شده. خواهران گرسنهاش حتی توان بازی هم ندارند و در کنج تاریک اتاق روی تکهای حصیر، زانوهای نحیفشان را بغلگرفته، گاهی غذا میخواهند و گاهی با گریه بهانهی همبازیشان را میگیرند.
_ چرا دیگر خبری از او نیست؟!
_ چرا نمیآید؟! دیگر ما را دوست ندارد؟!
🧕سمیه دیگر درمانده شده.
صدای کوبهی در میآید. با خوشحالی به طرف در میدود.
_ آرام باشید. در میزنند. حتماً همان ناشناس است. بالاخره آمد.
در را باز میکند، ناامیدی تمام چهرهاش را میگیرد. کسی نیست. دوباره گول خیالش را خورده.
دیگر تاب دیدن رنج بچهها را ندارد. در🚪را نیمهباز میگذارد و همانجا، تکیه به در، روی خاکها مینشیند و باز منتظر میماند.
💦کمی آن سوتر پیرمردی کهنهپوش، با صورتی خیس از اشک، در کوچهی تنگ و تاریک، پاهایش را به زحمت روی زمین میکشد و زیر لب چیزی میگوید.
💥سمیه با دیدنش از جا میپرد. گوش👂تیز میکند، اما نمیشنود. به سختی قدمی به سوی پیرمرد برمیدارد؛ «عموجان! کسی را این دور و بر ندیدهاید؟! کسیکه کاسهای شیر و ظرفی خرما در دست داشتهباشد.»
👴پیرمرد اجازهی تمامشدن حرفش را نمیدهد و با صدایی لرزان، نالهمیکند: «یتیمان کوفه بار دیگر یتیم شدند. پیرمردها و پیرزنها نیز بیکس ماندند ...»
🌘سمیه صورت پریشانش را زیر نور ماه به طرف پیرمرد میگیرد. در چشمان نابینایش زلزده و میپرسد: «منظورت چیست عموجان؟! اتفاقی برای آن ناشناس افتاده؟!»
⚡️حرف پیرمرد داغ یتیمیاش را تازه میکند: «چند روزی زخم شمشیر زهرآلود، مولایمان را عذاب داده، اما حالا دیگر باید راحت شدهباشد.»
😭سپس به دیوار کاهگلی فرو ریختهی کنارش تکیه میدهد و مانند زنان شوهر از دستداده، شیون میکند.
بچهها که با صدای سمیه و پیرمرد بیرون؛آمدهاند، حال دیگر میدانند همبازی محبوبشان چهکسی بوده و یتیمیِ دوباره به چه معناست؟
پیرمرد رو به آنها میگوید: «طفلکان بیچاره، خدای علی مواظبتان خواهدبود.»
#داستانک
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍میشنوی مرا؟؟
صدایم را میشنوی...؟
مامان... 💞
با مشت های کوچک گره زدهام تو را لمس میکنم .
خدا خدا میکنم باورت بشود من هستم.😔
من؛
شاید چند سانت بیشتر نباشم اما هستم.🌱
من؛
میخواهم روزی دنیا را ببینم.🌎
من؛
میخواهم روزی خنده بر لبهایت آورم.🙃
آخر نفهمیدم چرا میخواهی نباشم؟🙄
من که مشتاق دیدنت هستم هر روز بارها از درونت لمست میکنم
صدای قلبت آرامم میکند.☺️
مامان... صدایم را میشنوی...؟👂
من زنده ام...🌿
مامان...✨
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨سبک درس خواندن
🍃علیاکبر خیلی به درس علاقه داشت. ابتدایی که میرفت چون توی کلاس از همه بچهها درشت.تر بود، معلم گفته بود از بچه ها درسها را بپرس تا من برسم.
☘بچه بیشتر از معلم از او حساب میبردند. وقتی هم که به خانه بر میگشت، خواهرانش را دور هم جمع میکرد و درسهای روز را مثل آقا معلم برایشان تکرار میکرد، تا آنها هم یاد بگیرند.
🌾غروب ها هم کنار خانه برای بچه ها کلاس میگذاشت و مشکلات درسی شان را حل میکرد. شبها هم با وجودی که برق نداشتیم، وقتی همه میخوابیدند زیر نور فانوس درسهایش را میخواند.
راوی: خواهر شهید
📚کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۶-۱۵
#سیره_شهدا
#شهید_هادی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ردای تو
🍃بعد از تو کوچههای کوفه دیگر رد قدم هایت را بر در خانههای یتیمان ندیدند...
سینه یتیمان خالی از آغوش پرمحبت تو شد.⚡️
کبوترها بعد از تو دیگر نخواندند و برایشان فقط جملهای از تو باقی ماند: "فزت و رب الکعبه"🕋
🍂از امشب دیگر فقیران بی پناهتر از قبل می شوند.
آسمان از شرم دیدن سر خونی تو گریست شاید کمی از داغ دلش کم شود هرچند که باری دیگر قرارست برای پسرت خون بگرید و نمیداند و نمیداند.
💔چطور میخواهی بروی وقتی چشمان ام کلثوم و زینبت گریان می شود و هربار که سحر از راه برسد قلبشان به تپش میافتد.
تو که بروی شهر دیگر رنگ پدر به خود نمیبیند و برای همیشه این واژه خاموش خواهد شد.🥀
بعد از تو حسنین دیگر تنها میشوند و سایه پدری از سرشان پر میکشد.
💡از تو مظلومیتی میماند در حسن (ع)
شجاعتی در رخساره حسین(ع)
و کلامی که از صدای بلیغ و روشن عمه سادات شنیده میشود.✊
🍁تو اولین بیت شعر پرشور عاشورا شدی از سکوت حسن تا قیام حسینت تا صبر زینبت همه و همه بعد از نبودن تو بود.
فردا از تو ردایی میماند و همان هم می شود جگر سوز مظلومان و یتیمان؛ همانی که روزی پناه زندگیشان بود.🏴
#ماه_رمضان
#شهادت_امام_علی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اولین افطار دو نفره
💫یکسال از عروسیشان میگذشت. فاطمه سفره افطار را چید. نگاهش به ساعت بود که تلفن زنگ خورد. شوهرش بود: «سلام حضرت آقا، چرا دیر کردی؟»
_سلام عزیزم، امشب افطار نمیتونم بیام. مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً برات تعریف میکنم. زنگ زدم منتظرم نباشی.
😔فاطمه با چهرهای درهم کنار سفره نشست. خیره به چای ☕️و خرما، صدای اذان را شنید. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترکشان، افطاری را تنها خورد. اشک💦 گوشه چشمان درشت عسلیاش حلقه زد. نزدیک سحر، احمد به خانه برگشت. آرام ساکش را بست تا فاطمه از خواب بیدار نشود. ناگهان زنگ ساعت رومیزی به صدا درآمد. فاطمه سراسیمه از جا پرید.
💼احمد ساک به دست، بالای سر فاطمه در جا خشکش زد. ابروهای فاطمه درهم فرو رفت: «افطار که تشریف نیاوردی، نیومده کجا تشریف میبری؟» ساک از دست احمد روی زمین افتاد، دو زانو کنار فاطمه نشست، پیشانی او را بوسید: «عزیز دلم، دست خودم نیس. مأموریت بهم دادن. باید به یکی از شهرای مرزی برم.»
🧔♂احمد دستی بین موهای لخت قهوهای فاطمه کشید: «شاید تا آخر ماه رمضون اونجا باشم. اینجا تنها نمون یا برو خونه بابام یا بابات، هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحته.»
🥺بغض گلوی فاطمه را فشرد. با صدای لرزان گفت: «ولی این اولین ماه رمضونیه که با همیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دست روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم، دلامون همیشه با همدیگهاس. حالا خانم خانما نمیخوای به ما سحری بدی؟»
📺فاطمه سفره سحر را چید. تلویزیون را روشن کرد. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. غذا از گلوی فاطمه پایین نمیرفت. احمد دستش را دور بازوی او انداخت. صورتش را به صورت او چسباند و با صدای بچهگانه گفت: «غصه نخول عجیجم. تا روتو برجلدونی من برجشتم.»
💞احمد قاشق را از برنج و خورشت پر کرد و با صدای هواپیما به سمت دهان فاطمه برد: «آآآ عزیزم دهنتو باز کن.»
فاطمه در ورودی لبهای درشت قرمزش را گشود. احمد قاشق را در دهان او فرو برد: «غذا کم بخوری، لاغر میشی. اونوقت میگن شوهرش خسیسه. شما که دوست نداری پشت سرم حرف بزنن؟ ها! دوست داری!؟»
⚡️گره ابروهای فاطمه هنوز پر پیچ و تاب و بسته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخمهای فاطمه از هم باز شد. احمد خندید: «آها، حالا شد. شما که ناراحت باشی دلم میگیره. حالا سحری تو بخور.»
📱احمد و فاطمه هر شب با هم تلفنی صحبت میکردند. شب بیستم ماه رمضان احمد پشت تلفن گفت: «سعی میکنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. به این امید که دل خانمم شاد بشه.»
🇮🇷از آن شب، احمد دیگر نه زنگ زد، نه به تلفن فاطمه جواب داد. او جمعهی آخر ماه رمضان در راهپیمایی روز قدس، روی دستهای مردم تشییع شد.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍نزدیکِ دور
🌙ماه را ببین! نزدیک است نه؟!
یک بلندی کافیست تا عمق دوریاش معلوم شود.⛰
تو اما ماه نباش!
به ظاهر نزدیکِ دور !💕
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خواب حضرت ابوالفضل (ع)
🍃مجید شب وفات حضرت امالبنین سلامالله علیها خواب دیده بود، که دست راستش را توی دست حضرت ابوالفضل (ع) گذاشته اند.
آمد نشست روی صندلی کمیته مفقودین بی مقدمه ، صاف و صریح گفت: «به آقای باقرزاده بگویید یک نفر پیدا کند، بگذارد جای من، من ده پانزده روز دیگر من میروم.»
☘دو هفته بعد، داخل خاک عراق، در تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا. وقتی رسیدم بالای سرش. همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده بود.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۹۶
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir