✨قدرت تشخیص پیرو حق
🌾محمدرضا بعد از شهادت شهید بهشتی به همراه بچه.های مسجد به زیارت مزار ایشان آمدند و مراسمی گرفتند.
بعد با با اشاره به عکس آیت الله خامنه ای، می گفت: «کسی که می تواند راه بهشتی را ادامه دهد این سید است. با وجود روحانی بودن در خطوط مقدم نبرد حضور دارد و مورد علاقه امام و انسان وارسته و پاکی است.»
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
📚 @masare_ir
✍در کنف رضایت شوهر
⭕️خسته و خوابالود، هم که هستی حواست باشد حق همسر بر هرحقی برتری دارد.
💡بنابراین به خصوص در امر رضایت جنسی شوهر، هیچ بهانهای کافی نیست.
❌یادت باشد رضایت خداوند از زن، در کنف رضایت شوهر هست همانطور که خداوند بابت رعایت نکردن حق زن، مرد را مؤاخذه میکند!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیر دل پاوه قسمت اول 🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتن
✍شیر دل پاوه
قسمت دوم
🧔♂پدر همیشه به ما سفارش میکرد که :
«راه خدا را بروید، با خدا باشید و به حلال و حرام مال و اموالتان توجه کنید. هیچ کس حق ندارد به زیر دستش ظلم بکند، این برگرفته از فرهنگ طاغوتی است. »
☘حرفهایی که پدر میگفت؛ فوزیه آویزه گوش کرد و آنها را اجرا می کرد و بعد که به بیمارستان 🏨وارد شد، بعضی از آدمها میآمدند که از نظر مالی یا توانایی پایین بودند، فوزیه با آنان با نرمی و محبت برخورد می کرد؛ اگر کاری داشتند انجام میداد و توجه داشت.
😇یک روز مراسم راهپیمایی بود، فوزیه با شوق زیادی آماده شد و پدر هم آماده شد دستش را گرفت🤝 و همراه با یکدیگر به راهپیمایی رفتند.
📜پدر هر وقت که دست نوشته یا اعلامیهای را دوستانش یا کسی به او میداد؛ با احتیاط اطرافش را نگاه می کرد در جیب کتش میگذاشت بعد که به خانه🏚 میآمد، فوزیه را صدا میزد و فوزیه با شوقی فراوان از اتاق بیرون می آمد؛ کنارش پدر می نشست و متعجبانه صفحات اعلامیه را ورق میزد و به فکر فرو میرفت.
📦یک روز صبح که فوزیه میخواست برای رأی گیری برود، سر از پا نمیشناخت از اشتیاق آن روز فقط چند لقمه صبحانه خورد، لباس هایش را پوشید، شناسنامهاش را به دست گرفت از خانه بیرون زد و هنگامی که به آنجا رسید، هنوز درب🚪بسته بود که همان جا و پشت در نشست تا در باز شود و رأی «آری» را به جمهوری اسلامی بدهد.
او میگفت: «آرزوی من این بود که این روزها را ببینم.»
💣در دروران انقلاب کلاً جنگ و گلوله بود و هر گلولهای که به جایی میخورد؛ خانواده نگران میشدند که نکند خدایی ناکرده برای فوزیه اتفاقی بیفتد.
⚡️مخصوصاً پدر بیشتر نگران بود که مبادا! دختر نازنیش را در این روزهای پر از شلوغی و هیاهو از دست بدهد، با نگرانی و اضطراب مدام توصیه می کرد که فوزیه انتقالی بگیر و بیا، اما فوزیه قبول نکرد و میگفت: «نه الان اینجا به من نیاز دارند، جای من اینجا خوب است. »
مادرم هم مدام گریه میکرد و نگرانش بود.
ادامه دارد.....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍میتونی رسوام کنی اما در آغوشم میکشی!
🍃خرابکاریهام که زیاد میشه، دستام که دراز میشه، پاهام که از گلیمم درازتر میشه، زبونم که دراز میشه، رویی برام نمیمونه که به دوروبرم نگاه کنم!
ولی ذهنم به سمت تو میپره؛
تویی که میتونی پردهپوشیت رو برداری اما بازم میبخشی!🌻
✨وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلَی عَفْوِهِ بَعْدَ قُدْرَتِهِ؛ خدا را سپاس بر گذشتش پس از قدرتش.*
چگونه فدایت بشوم مهربانم؟🌱
📚*فرازی از دعای افتتاح
#ماه_رمضان
#دعاے_افتتاح
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ گرفتن حاجت با دعای ابو حمزه
🍃ماه رمضان سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک، ماه رمضان مرخصی آمدیم. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را میرفتیم مراسم دعای ابوحمزه.
☘در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر میگشتیم، تازه میرفت گوشه حیاط برای نماز شب، با آن دست مجروح گچ گرفته اش.
🌾دیگر از آن شوخ طبعیها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: «ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد.»
در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍او تولد یافت جانبازے ڪند
🌎همهے اندیشمندان و سیاستمدران معروف جهان از هوش و درایت او انگشت به دهان ماندهاند.
☄هرچه دشمن نقشه و نیرنگ براے از بین رفتن اسلام و ایران به ڪار گرفتهاند، همه را یڪ تنه خنثی کرده است.
☀️او از نسل و تبار زهراے بتول است.
ڪسی که جانشین برحق امام امت خمینی ڪبیر است.
او افتخار و نور چشم😇 مردم ایران، رهبر فرزانه حضرت آیتالله امام خامنهاے است.
✨او تولـد یافت جانبازے ڪند
در ڪشور ایران سرافرازے ڪند
او تولد یافت تا رهبر شود
ما همہ عاشق، او دلبــر شود
او تولد یافت گردد نورعین
برترین آقا پس از پیرخمین
سایهات از سر ما ڪم نشود آقاجان❤
🎊۲۹ فروردین تولد رهبر عزیزمان
تولدت مبارک رهبرم🎊
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان قم
📌 " شب مسعود" بزرگداشت حجه الاسلام مرحوم مسعود دیانی
⏰ سه شنبه 29 فروردین ماه 1402 ساعت 21
🔺بلوار الغدیر، کوچه شماره 8، مجتمع آموزشی هدایت
🔺حوزه هنری قم در فضای مجازی👇
@Artqom_ir
✍جامانده
🥺بغض گلویم را میفشارد. حس میکنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزهی خود را افطار میکنند. به من هم قبول باشد میگویند.حس یک جامانده را دارم.
🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم.
جملاتی توی ذهنم رژه میروند و من اشک میریزم.
📝 از انبوه جملات تا به خود میآیم، به خانه رسیدهام. در اتاق را باز میکنم. روی تخت مینشینم. کاغذ را برمیدارم و جملات را روی آن مینویسم:
نفس کشیدن روزهدار عبادته.
خواب روزهدار عبادته.
دعای روزهدار مستجابه.
🌱زیر لب زمزمه میکنم:
بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم
🪞توی آینه قدی به خودم نگاه میکنم. لبهای خشکیده و رنگپریدهام جای هیچ شکی برای دیگران نمیگذارد که من هم جزو روزهدارانم. با پشت دست اشکهایم💦 را پاک میکنم.
دوستان صمیمیام فاطمه و شکوفه هم نمیدانند چند وقتیست زخم معده مهمان همیشگیام شده است.
🗣صدای مادر رشتهی افکارم را پاره میکند:
«طیبهجوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!»
دلم هوای روزهایی را کرده که روزه میگرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونههایم به راه میافتد.
مادر در آستانهی در🚪ظاهر میشود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی میدهد.
🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در مینشیند و به دیوار تکیه میدهد: «دختر نمیگی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!»
⚡️دلم برای مادر میسوزد. به چینهای ریز اطراف چشمش نگاه میکنم. پرده اشک را کنار میزنم. خودم را به مادر میرسانم.
آغوش 🤗مادر را که میبینم حس میکنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد.
بغض یکماههام میترکد. مادر مثل کودکیهایم، موهایم را نوازش میکند. آرامش به جانم مینشیند. حرفها و دلتنگیهای یکماهه را یکجا بیرون میریزم.
☘بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرفهایش آرامم میکند: «طیبهجون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات مینویسه؟ پس خدا تو رو عین بندههای روزهدارش توی بغل گرفته.»
چشمهایم برق میزند. لبخند روی لبانم نقش میبندد. صورت مادر را غرق بوسه میکنم.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍تأثیر نذار
از اینکه دختر یا پسرت دکتر👨⚕ مهندس👷♀ بشن چیزی که به تو نمیرسه؛ جز افتخارش!
💡اما یه کاری کن بعد چند سال که از درسش گذشت خودشم به خودش افتخار کنه🎖 و از ته دلش خوشحال باشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت برده باشه .🌱
🤔میفهمی که چی میگم؟
مُهر خودخواهی رو بذار تو جعبهش .
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨اخلاص و عشق به گمنامی
🌺برش اول:
همه دور هم نشسته بوديم. اصغر برگشت گفت«احمد! تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
🍃احمد سرش رو پايين انداخت،لبخند زد و گفت: «اي… چیزی در همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود، آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود: «تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
🌺برش دوم:
یک گروه خبرنگاری حاج احمد را گیر انداخته بودند و ازش مصاحبه می گرفتند. وقتی دورشان شلوغ شد، حاجی اشاره به رزمنده ها کرد و گفت: «ما که کاره ای نیستیم. این ها عملیات کرده اند. بروید با این ها مصاحبه کنید». با اینکه دوربین ول کنش نبود، سوار جیپ شد و رفت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۴۷ و ۸۹
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بادبان را باید محکم کرد
⛵️زندگی پیچ در پیچ است و گاه امواج گوناگون این کشتی را از این سو به آن سو می کشاند.
💡در این هنگام باید بادبان را محکم کرد و با ندای ملکوتی قرآن و مناجات و توسل، آن را به ساحل سعادت رساند و از فضایی که انسان را درگیر میکند و آرامشش را میگیرد؛ به فضای معنوی روی آورد تا روح و جسم آرامش خویش را در آن لحظات حساس و مواج حفظ نماید.🌱
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍یادم رفت قُرص بخورم
🚗با سرعت رانندگی میکرد. گوشی را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهرهاش برافروخته شد. گوشی📱را روی صندلی پرت کرد.
🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پلهها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»
_بذار ببینم، اتاق ۵۴
با انگشت پیشانیاش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینیاش رسید، چهره درهم کرد.
⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پلهها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفسنفس میزد.
خم شد و دستهایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاقها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.
🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دستهایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.
🧔♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانیاش چینهای ریزی نشست: «محسن یه چی میگی هاااا، مگه علمغیب دارم میخواد روزه بگیره؟!»
👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلکهای مادر تکان خورد. چشمهایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»
👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره میچکید و وارد بدنش میشد.
_خب مادر گفتم یه بار امتحان میکنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»
💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بستهس، از این امتحانا نکن!»
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آسمانی شدن
📿دخترم وقتی سجادهی کوچکت رو پهن میکنی و چادر نماز قشنگت رو روی سرت میذاری، فرشتههای آسمون بهت میگن کاش ما جای تو بودیم.✨
فرشتهی زمینی، آسمونی شدنت مبارک.😇
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨👧👦آخرین بازی بابا با بچهها
🌸همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت: «خستهام. نمیتونم باهاتون بازی کنم.»
🌾بچهها پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
🍃خودم را رساندم پیششان. دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. آخرین بازی بچهها با باباشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
🌹شهید مهدی نعیمایی🌹
📖سبک زندگی فاطمی، ص۵۶
#سیره_شهدا
#همسرداری
#خانواده
موشن تولیدی: حسنا
🆔 @masare_ir
✍میدونی تلویزیون چه مانع بزرگی برای کودکان هست؟!
🤬گاهی وقتا که از دست بچه حوصلهتون سرمیره بهش میگید: «اووووف بچه اعصاب معصاب ندارم. برو برنامه پویا ببین! از دستت راحت شم.»
📺این در حالیه که این طفل معصوم بیشتر وقتا یا جلوی تلویزیونه یا دستش موبایله!
❌شاید خیلیا ندونن که تلویزیون مانع بزرگی برای رشد کودک هست:
🔻کاهش قدرت، جستجو و تجزیه و تحلیل دنیای پیرامون.
🔻مانعی برای تمرین مهارتهای حرکتی.
🔻مانعی در جهت تمرین هماهنگی چشم و دست.
🔻از بین رفتن کنجکاوی و پرسشهای ذهنی.
🔻کورکردن خلاقیت و انگیزه.
🔻مانع سر راه مهارتهای ارتباطی، کلامی، خواندن و نوشتن!
🔻مانع تمرکز و تفکر منطقی.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لذت رنج
📢 با صدای بلندگوی سمساری که زیر پنجرهی اتاقخواب داد میزند، از خواب میپرد. با دیدن رگههای نوری که از شکاف پردهها به اتاق تابیده، پریشان و دستپاچه، ساعت دیواری اتاق را ورانداز میکند.
⏰زمان، بیرحمانه جلو رفته و چیزی به ساعت ده نمانده. با عصبانیت و افسوس، انگشتهایش را لابهلای موهای به هم ریختهاش فرومیبرد؛ «عهه! بازم خواب موندم.»
دست پیش گرفته و با ابروهای در هم رفته، هوس غُر زدن میکند: «آخه چی میشه خودت بیدارم کنی محسن؟!»
💥گلایههای محسن به مغزش هجوم میآورند؛ «بالاخره کی قراره صبحونه درستکردن شما رو ببینم؟»
یاد سردردهای محسن میافتد که با دیرخوردن صبحانه، شدتش بیشتر میشود.
گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت برمیدارد. حرفهایی را که میخواهد به همسرش بگوید، مرور میکند.
😇زندگیاش را دوست دارد و از اینکه با گذشت چند ماه از زندگیشان، هنوز هم بیداری اول صبح، برایش سخت است، عذاب میکشد.
ذهنش را به دنبال پیداکردن مقصر تنبلیهایش، به هم میزند: «همش تقصیر مامانه، اگه اینقد لوسم نمیکرد ...»
🤔اما فرقی نمیکند مقصر چه کسیست، باید زحمت زندگی را تحملکرد. مثل زحمت زود بیدارشدن، که میتوان آن را تبدیل به لذت کرد. بهای حفظ چیزهایی که دوستشان داریم، همین است؛ «تحمل کمی سختی».
📱بالاخره شمارهی محسن را میگیرد. صدای آرام زنگش را میشنود. صدا چقدر نزدیک است! چشمهایش گرد میشود. برای پیداکردن صدا به طرف پذیرایی میرود. گوشی محسن روی مبل زنگمیخورد.
ابروهای سارا در هم میرود. دندانهایش رادر لب پایین فشارمیدهد: «بدتر از این دیگه نمیشه.»
👀در حال وارفتن روی مبل، چشمانش به میز کامل صبحانه خشکمیشود.
ذهنش هنوز بیدار نشده. با صدای چرخیدن کلید🗝 درون قفل در، به خود میآید. بوی نان داغ و تازه، جلوتر از محسن وارد خانه میشود. سارا با چشمهای گردشده و زبانِ بندآمده، سراپای او را ورانداز میکند.
🧔♂محسن با لبخند میپرسد: «چیه مگه جن دیدی خانوم؟!»
_ محسن جان خوبی؟! چیزی شده؟! مرخصی گرفتی؟! باز سرت درد گرفته؟!
_ اووه! چه خبره؟! هنوز بیدارنشدیا، امروز جمعهست. نوبت منه صبحونه رو آمادهکنم. بیدارشدی؟ یا بازم بگم؟!
👱♀سارا که انگار از خطر سقوط از بلندی نجات یافته باشد، آرام میشود و سرش را پایین میگیرد.
محسن سرحال، نان تازه را کنار ظرف کره و مربا میگذارد. لقمهای برای سارا آماده میکند.
⚡️سارا با بیحالی میگوید: «محسن جان! مگه قرار نبود هر وقت خودت بیدارشدی منم بیدارکنی.»
محسن با شیطنت شانه بالا میاندازد: «دختر ناز نازی مامان! خودت باید بیدار بشی تا یادبگیری»
_ اذیت نکن دیگه محسن! باورکن حالم تا شب بد میمونه وقتی اینجوری میشه.
🌮 محسن با حالتی جدیتر، لقمهای را که برای همسرش گرفته جلوتر میبرد: «حالا زیاد سخت نگیر، کمکت میکنم دیگه زنگ گوشی رو قطعنکنی و ...»
سارا سرخ میشود. لقمه را به دست گرفته و پلکهایش را به نشانهی تشکر و احترام روی هم میگذارد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️ آیا مجهز بیرون از خانه میروی؟
🧕شهیده عصمت پورانوری، حجاب جزو جداییناپذیر زندگانیاش بود.
🌘 شبها با حجاب کامل میخوابید. وقتی از او سوال میکردند که چرا اینگونه مجهز میخوابی؟
💣 جواب میداد: «اگر خانهمان بر اثر حمله موشکی مورد اصابت قرار گرفت نمیخواهم موقع بیرون کشیدن جسم بیجانم از زیر آوار، چشم نامحرمی بر من بیفتد.»
الان چی؟🤔
🔥نه صدای انفجاری میشنویم تا بترسیم!
نه صدای آژیر خطری به گوش میرسد، تا به پناهگاه فرار کنیم!
نه زمان رضاخان قلدر است تا چادر و حجاب از سرمان بردارد!
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨عفو و گذشت شهید حمید باکری
🌾بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی اولین دیدارش با حمید را تعریف کرد.
🍃حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: «برادر چه کارش داری؟»
گفتم: «برو بابا! با تو کاری ندارم.»
☘رفتم داخل سنگر که یکی گفت: «حمید آقا! بیسیم شما را میخواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام.»
💫رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: «ببخشید اگر نشناختمتان.»
تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: «عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
جمعه شده وقت نظافت و گرفتن ناخنای گل پسرم😍
شماهام جمعهها رو روز نظافت و گرفتن ناخن قرار دادید؟🤔
منو میشناسید؟🧐
🧕🏻حسنا هستم. @hosssna64 عکسنوشتهساز و ادمین کانال مسار.
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تنها راه نجات چی میتونه باشه؟
💡اگه باورمون میشد که برای نجات از گرفتاریهای دنیا و آخرت تنها یه راه نجاته، اونوقت تموم زندگیمون رو برای اون راه خرج میکردیم.
تموم دعاهامون رو به اون ختم میکردیم.
✨امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه):
أکثِروا الدُّعاءَ بِتَعجیلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِک فَرَجُکم.
برای تعجیل در ظهور من بسیار زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است.🌱
📚 کمال الدّین، ص ۴۸۵.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ساحل ساندویچی
👧با اصرارهای زیاد، راضیام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمیشود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شبمان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرفهای افطار، هرچه سرعتم کم میشد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیای امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر میشد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شدهاش را از کمد بیرون میآورم. سرش میکنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشتهای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن همسن و سالهایش حتی امان نداد که کیف خوراکیاش را بدهم.
به طبقه بالا میروم. شب پنجشنبه است و صدای دعای کمیل به گوش میرسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمیدارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل میدوند.
😭صدای کودکی بیقرار و درحال کلنجار با مادر، سرم را از فهرست جدا میکند. در دل شکر میگویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب میزنم که مزاحمت کجا بوده بندهی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویهای از کیفِخوراکی حنانه ، لقمه و میوهاش را به کودک میدهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنهش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو میگیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم میکند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز میکند و خوراکیها را میگیرد و خندهکنان یورتمه میرود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره میزنم که صدای کشدار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا میآورد:
مامان، میشه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزهش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازهها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره میخورد. دست به سینه سرش را پایین میبرد و با جملات مختلف تکرار میکند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچیها حذف میشود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون میروم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازهای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی میبینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک میکشم؛ مغازه بسته است.
👣ناامید قدمهایم را تند میکنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک میشوند. به سمت چپ خیابان میروم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور میکنند، مانند بچهای میدوم. شاید بگویند دیوانه است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را میگیرد. بیدلیل، دلم کمی تیر میکشد. طبق افکار منفیبافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس میدهم و با خود میگویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی میبینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ میدوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمیدارم و با فکر خواندن جوشنکبیر به سمت حوزه میروم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را میبرد. اینبار نیز میدوم. صدای نفسهایم در گوشم میپیچد. معنای خانهی امید، خانهی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالیام شده بود.
طوری سمت خانهی امام زمان میدویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش میدود.
به چهارچوب در میرسم، خم میشوم تا کفشهایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا میآید:
_مامان چه زود اومدی!
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍ماه پرواز
🦋قصهی پرواز، قصهی دل کندن از هر چه غیر تو بود.
خداوندم! هرچند به مهمانیات ناپاک آمدم،
✨ اما امید داشتم تو یاریام کنی.
💫مهمانی به پایان رسید و امیدوارم
پرواز را آموخته باشم و از هر چه غیر توست دل بُریده و پاک شده باشم.🌱
همیشه به یاریت محتاجم.🥺
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تفحص پیکر شهدا
🍃به صورت چریکی وارد منطقه دشمن شده بودیم و تانک ها را با آرپی جی شکار میکردیم. رزمندهای بود که با نارنجک تانک ها را شکار می کرد. در گرما گرم عملیات دستش قطع شد و در منطقه ماند و خودش هم در پشت خط شهید شد.
🌾سید حمید خیلی ناراحتش بود. رفت در منطقه حضور دشمن و دست قطع شدهاش را پیدا کرد و قبل از دفنش، آن را به بدنش ملحق کرد.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ماهی که می آید، ماهی که میرود!
🌙ماه کمکم ازشانههای شهر خودش را به آسمان میرساند و کمر نازکش را از کمرکش کوه بالا میآورد تا شوال سایه بیندازد روی تمام شهر؛
روی تمام دنیا.. 🌃
🧳ماه رمضان، هم کولهبارش را انداخته روی دوشش و میرود. توی کولهاش پر است از گناهانی که جارو کرده و ساکی که آن را از برکت و رحمت و هدیه، برای خلق، خالی کرده.
🎶صدای مناجات مؤمنین، شهر را پر کرده و درد دلکندن از رمضان، قلب و روحشان را مسخر کرده!
📖ماه شوال هم خودش را به آسمان آویخته و نغمهی شادی بخش،«الله اکبر و لله الحمد»، جانشین «الهی لا تُؤدِّبنِی» ها میشود.
☀️عشق بال می گیرد. انسان دوباره انسان شده و فطرت زیر معنویت رمضان، دوباره بال گشوده و روح و جانها سرمست و درخشان برای شروع دوباره قدم بر میدارند.
شوال از راه میرسد و رمضان میرود و گوشه و کنار شهر همه میخوانند: عیدرمضان آمد و ماه رمضان رفت
🌱صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت... 🍃
#مناسبتی
#عیدفطر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍عیدت مبارک
🎒همهی وسایل را چیده بود. لباسهایشان را مرتب میکردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمهی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️
🧔♂محسن صدای زهرا را میشنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچهها را وارد ماشین میکرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالتزده چیزی میگوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»
⚡️ زهرا میترسید همسر و بچههایش، از خراب شدن برنامهها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین میکرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»
🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر میریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسهای روی صورتش کاش، و ذوقزده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشمهای محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir