✨به نظرتون امر به معروف و نهی از منکر خرج داره؟
🍃شیخ عبدالله میگفت امر به معروف و نهی از منکر بدون خرج نمیشود. خشک و خالی نمیشود مردم را ارشاد کرد. روزی حوالی بازار قیصریه اصفهان، در حال رفتن به درس بودم. دیدم کسی در حال زدن ساز دهنی ریو ریو است و مردم را دور خود جمع کرده است.
🌾رفتم جلو و گفتم: «ساز دهنی را چند خریده ای؟» گفت: «یک تومان.» گفتم: «آن را به پنج تومان می خرمش. او هم با خوشحالی فروخت.»
🍀همانجا ساز را شکستم و انداختم دور.
آن بنده خدا اعتراض کرد. گفتم: «تو در حال انجام کار حرام بودی. دلم نیامد برای جلوگیری از یک کار حرام ضرر کنی. فقط این طوری می توانستم بفهمانمت که داری اشتباه می کنی.»
📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بهترین برخورد با بدترین کار
🍃وقتی کودکتان مخفیانه دست در کیفتان میکند و یا بیاجازه سراغ وسایل دیگران میرود، «اولین واکنش» شما در مقابل عمل ناهنجار او و الفاظی که به زبان میآورید، بسیار مهم و حیاتیست.
🌾ممکن است که از کار او غافلگیر شده و پرخاشگرانه برخورد کنید، که در اینصورت کودکتان واکنشی لجوجانه خواهد داشت و حرفهای تربیتی شما را نخواهد شنید.
🌺در چنین مواردی صحیحترین شیوه،
مدارای با کودک و حرفزدن با او در نهایت طمأنینه و صبر است.
واکنشهایی مثل بیان زشتی کار او با کلمات مناسب، تعیین جریمه و بیان حال کسی که کودکمان وسایلش را برداشته، مراحل بعدی برخورد با عمل ناهنجار کودک است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍جشن آزادی
☘آب را روی آسفالت ریخته بودند و جارو میکردند. گلولای درون جوی کنار خیابان سرازیر می شد. جعبه شیرینی جلوی چشمش سبز شد. لبخند روی لبش نشست: «همیشه شیرین کام باشی.» میان جمعیت چشم انداخت و حسن را با ریشهای خاکی و پاچههای بالا زده شناخت، فریاد زد: «حسن داداشم رو ندیدی؟ »
🌷حسن جارو به دست سمت محسن آمد: «دو روزه ندیدمش؛ ولی نگران نباشیها، پیداش میکنی.» دل و روده محسن به هم پیچید، نمی دانست چه کار کند؟ صدای خنده و شادی مردم در گوشش بود و هزاران فکر در ذهن داشت. بادی وزید، چشمهایش را بست و سرش را بالا گرفت. پرچم خوشرنگ ایران بر بالای گنبد مسجد لبخند را دوباره مهمان لبهایش کرد. بسمالله گفت و به سمت اهواز راه افتاد و با خودش گفت: «چطوری بگم که حمید... »
💫پشتی قرمز را پشت سرش صاف کرد و گفت: «مامان بیا بشین، دو دقیقه اومدم ببینمت.» مادر با سینی چای و یک بشقاب شیرینی جلوی رویش سبز شد: «دهنت رو شیرین کن پسر، بالاخره خرمشهر رو پس گرفتیم.» دست چپش را جلو برد تا استکان را بردارد. اخمهای مادر درهم رفت: «با دست راستت بردار.»
🌾محسن شانه راستش را با گزیدن لب پایینش بالا برد، جای گلوله درون بازویش تیر کشید، گلویش را صاف کرد: «فرق نمی کنه...» مادر نگذاشت حرفش را تمام کند: «دستت رو ببینم، چی شده؟ » محسن لحظهای سکوت کرد و فکرهایش را در چند ثانیه حلاجی کرد: «دست خوم رو بگم و بعد حمید رو که مامان سکته میکنه.» بدون درنگ گفت: «مامان می خواستم درباره حمید بگم... ببین... راستش... چند روزیه... پیداش نمیکنم.» نفس حبس شده اش را رها کرد و به چشمهای مادر خیره شد.
🌷خندهی صدادار مادر چشمهای محسن را درشت کرد، به سمت مادر خیز برداشت که حرف مادر او را متوقف کرد: «حمید دو روزه بیمارستان شیرازه، تیرخورده. صبح بهم زنگ زد. حالا بذار دست تو رو ببینم تا شب با حال خوب بریم کوچه جشن آزادی خرمشهر رو جشن بگیریم.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨آینده را بساز
🍃مثبت فڪر ڪنید.
🌷آینده نمایی از تصور و فڪر شماست.
همراه با تلاش به موفقیت فڪر ڪنید.
تلاشی ڪه ناامیدانه باشد و به شڪست فڪر ڪنید، مطمئن باشید ارمغانِ آن، چیزے جز شڪست نیست.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨خداییش درس عربی چی داره؟
🍃شهید سیفی درباره آمدنش به حوزه می گفت: «می خواهم در مسیری گام بردارم که ختم به شهادت شود. ولی میخواهم آگاهانه و با شناخت کامل باشد.»
🌾از بس که عازم جبهه میشد و طلبههای دیگر را هم با خودش میبرد، مدیران مدارس تمایلی به قبول کردنش نداشتند. می گفت: «اولین چیزی که از ادبیات عرب یاد می گیریم این است: ضَرَبَ ضَرَبَا ضَرَبُوا. اول خودت باید جبهه بروی در مرحله بعد یک نفر را با خودت همراه کنی و در مراحل بعدی جمعی را متصل به جبهه کنی.»
🌺در مدرسه رسول اکر م (ص) قم بود. شنیدم عازم جبهه است، با عجله خودم را رساندم. گفتم که مگر تو به من قول نداده بودی که فعلا جبهه نروی. اگر بروی از این مدرسه هم اخراجت می کنند.
فقط یک جمله گفت: «آقا حمید! این دری که باز شده، همیشه باز نخواهد ماند.
مات و مبهوت شدم.»
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۹۶ و ۹۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨معیار زندگی
🍃در زندگی زناشویی گاهی خواست مردم مهمترین معیار زندگی میشود. از همان ابتدا از مراسم عقد، عروسی گرفته تا خانه و ماشین همه میخواهیم طبق خواست مردم باشد. بدون این که توجه کنیم آیا چنین چیزی در توان ما هست؟ آیا چنین چیزی با عقاید ما همخوانی دارد؟
🌷باید دانست نگاه مردم به هیچوجه نمی تواند معیار قابل اعتمادی برای زندگی باشد. زیرا هر کاری انجام شود باز هنوز حرفی برای گفتن باقی می ماند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همراهی
🍃فاطمه مشفول آب و جاروی آشپزخانه بود که درد به سراغش امد. مصطفی مثل همیشه از بیرون آمده بود و با دهان باز روی مبل خوابیده بود. کمر فاطمه گرفته بود و مجبور شد همانجا که مشغول دستمال کشی آشپزخانه بود، روی زمین بنشیند.
🌺 چندبار دخترش را صدا زد اما او هم همراه مصطفی مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای مادرش را از آشپزخانه نمی شنید. فاطمه گریه اش گرفت. بالاخره بعد ده دقیقه ای مصطفی برای خوردن آب به اشپزخانه امد که فاطمه را مشغول گریه روی زمین دید.
💫تعجب کرد. آب خوردن یادش رفت. دست فاطمه را گرفت و همراه خودش به اتاق برد اما فاطمه مدام جیغ میزد. مصطفی به آشپزخانه رفت و یک بسته قرص ژلوفن پیدا کرد و برای او آورد. نیم ساعتی گذشت اما باز هم درد فاطمه را رها نکرده بود.
🌾دستهای لرزان مصطفی به سمت تلفن و شماره اورژانس رفت. نیم ساعت بعد فاطمه روی تخت اورژانس با آمپول به خواب رفته بود، دکتر که مصطفی را نگران و سر به زیر بالای تخت فاطمه دید، از او خواست تا به اتاقش بیاید.
🍃 مصطفی سلانه سلانه و نگران به سمت اتاق دکتر به راه افتاد. وقتی رسید، دکتر بالبخند پرسید: «میتونم بپرسم دقیقا در چه حالی فاطمه خانوم رو پیدا کردید؟» مصطفی نفس عمیقش را بیرون داد و گفت: «والا چی بگم همش مشغول تمیزکاریه الانم داشت آشپزخونه رو می شست که به این حال و روز افتاد. » خانم دکتر پرسید: «ببخشید شما چیکار میکردید؟ کمکش نمیکنید؟»
☘مصطفی گفت: «نه من خسته و کوفته خونه میرسم و مشغول استراحت میشم.»
خانم دکتر لبخندش را خورد و گفت: «ببینید متوجه هستم که ایشون کمی حالت وسواسی داره و شمام درگیر کار بیرون هستید، اما تنهایی و کار زیاد این زن رو در سن سی و سه سالگی و اوج جوانی مثل یک زن پنحاه ساله پیر کرده. کمر و پا و دیسک خانومتون اصلا به سنشون نمیخوره و خیلی پیرتر هست. »
⚡️مصطفی به فکر فرو رفت و خانوم دکتر اتاق را به مقصد اورژانس ترک کرد و مصطفی را در دنیای فکر و خیالاتش تنها گذاشت.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✍یاد او
صبح ڪه میشه قلبمو براے پر شدن از یاد او ڪوڪ میڪنم.✨
اونی ڪه زندگی با بودنش معنا پیدا میکنه!🌱
اول صبح قبل هر ڪارے
بهش میگم:
تموم زندگیم مراقب دلم باش!💞
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مستشاران آمریکایی چه امتیازاتی داشتند؟
🍃احمد مطالعات زیادی داشت. میگفت: «در ارتش ۱۹ هزار مستشار آمریکایی داریم که حقوقشان به دلار پرداخت میشود و در کنار حقوق و مزایا و استفاده از بهترین منازل مسکونی، پایگاهها از دولت ما حق توحش هم میگیرند. آنها کارهایی را میکنند که همه ارتشیان ما میتوانند انجام دهند. آنها دلارهای ما را میبرند و ما را تحقیر میکنند. آنها ده برابر ما حقوق میگیرند؛ اما حقوق ما زیر هزار تومان است و خلبانهای متأهل با این پول نه میتوانند جایی را اجاره کنند یا زندگی خود را بگذرانند.»
🌷علی اکبر شیرودی عاشق همین حرفهای آتشین احمد بود.
راوی: خلبان ایرج میرزایی
📚بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_کشوری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شاه کلید
🍃زوجین گاهی اختلاف را دلیل بر عدم کفویت می دانند. باید دانست اختلاف امری عادی است که حتی ممکن است بین دو نفر هم کفو هم ایجاد شود.
🌾آن چه مهم هست این که با گفتگو همیشه سعی کرد سوءتفاهم و اختلافات را تا حد ممکن برطرف کرد. گفتگو در بسیاری از موارد می تواند شاه کلید حل اختلافات باشد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نعمت خدا
💠تیک تاک ساعت مثل پتک بر سرش میکوبید. با فعال شدن صدای بلندگو آماده حرکت میشد و با شنیدن اسمی غیر اسم خودش، روی صندلیهای سرد و آهنی خود را رها میکرد. گوشیاش زنگ خورد، همسرش محمود بود. اخم کرد و گوشی را جواب داد: « سلام.»
🍃_ سلام، چرا نموندی عصر با هم بریم؟... ولی بهتر شد عوضش زودتر میفهمیم. خیلی خوشحالم. کاش مثبت باشه.
🎋هانیه چشم غره به گوشی رفت: «هر کی ندونه فکر میکنه بچه اولته... »
🌾_ بچه دوست دارم، تو که میدونی.
🍀دردی در شکم هانیه پیچید. دستش را روی شکمش مشت کرد و به زور صدایش را عادی جلوه داد و خداحافظی کرد.
لبخند تا بناگوش زوج کناری، او را به یاد بارداری اولش انداخت. لبخندی مهمان لبهایش شد و به ثانیه نکشیده روی لبانش ماسید. دلش نمیخواست امسال بچه دار شود.
💫خواهرش سمیه کنارش نشست. هانیه دستهای سمیه را گرفت: «سمیه چه کار کنم؟ اگر باردار باشم؟ به نظرت چی بخورم که جنین سقط بشه؟ » سمیه دستش را زیر دستهای هانیه کشید: «چی میگی بیلیاقت. خدا بهت نعمت داده داری میگی چی؟ »
🍀هانیه با پشت دست اشکهای باریده روی گونههایش را پاک کرد: «الان این نعمت رو نمیخوام شاید سال دیگه... » سمیه بازوهای هانیه را گرفت و فشرد: « بیلیاقتیها، خیلیها حسرت یِ بچه دارن و اونوقت تو... هانیه نکنه چیزی خوردی آره؟ »
⚡️هانیه سرش رو تکان داد: « نه هنوز... ولی یِ چیزهایی خریدم.» سمیه بازوی هانیه را بیشتر فشرد: «جنینت زندهست، میخوای بکشیش؟»
🍂_ هنوز روح نداره که...
🍃سمیه دندانهایش را به هم فشرد، اخمهایش را درهم کرد: «الان روح نداره؛ ولی زندهست میفهمی زنده مثل یِ دونه جوانه زده تو دل خاک... میخواهی جون یِ موجود زنده رو بگیری. اصلا می دونی از بین بردنش دیه داره و گناه کبیرهست؟!» سمیه از جایش بلند شد: «محمود خان خبر داره چه خوابی برای بچش دیدی؟»
🌾هانیه با چشمهای تارشده از اشک به سمیه خیره شد. اسمش را از بلندگو شنید. جواب آزمایش به دست روبروی سمیه ایستاد: «تو میگی چی کار کنم؟» سمیه صورت هانیه را بوسید: «تبریک میگم. کاری که باید بکنی اینه که دو دستی نعمت خدا رو بچسبی چونکه اون رو به همه نمیده.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨هشیاری
🍃حواست به کارهای خودت باشد،وقتی نسخهی اعمال دیگران را میپیچی، نه چیزی نصیبت میشود و نه ضرری متوجّه تو.
🌾یکی هست که همواره قلم در دست، عملکردت را ثبت میکند، سعی کن مایهی افتخارش باشی و از وجودت خشنود باشد. اعمالت را بسنج تا سنگینی و سبکیاش را بفهمی.
🌺نسخهات این است:
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ.»
(اى كسانى كه ايمان آوردهايد!مراقب خود باشيد.اگر شما هدايت يافتهباشيد،گمراهى كسانى كه گمراه شدهاند،به شما زيانى نمىرساند.)
🌷سورهی مائده،آیهی ۱۰۵
#تلنگر_قرآنی
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_ولایت
@masare_ir
✨نابغه علمی
🍃سید محمد هفت ساله که شد، او را بردند دبستان ثروت برای شروع تحصیلات. سطح معلوماتش بالا بود.
🌾گفتند: «اطلاعاتش در حد کلاس ششم است اما برای پائین بودن سنش میگذاریم کلاس چهارم.» دو سال بعد در امتحانات نهائی کلاس ششم، رتبه دوم استان شد.
🌺می گفت: «وقتی رفتم قم، در کمتر از شش ماه، باقی مانده سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم. نوزده ساله که بودم درس خارج را شروع کردم.»
📚سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ص ۷ و ۱۱
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بی چون و چرا
🌷دانه ای که در خاک میکاریم برای رشد به چند چیز نیاز اساسی دارد؛ کودکان هم برای رشد چند نیاز اساسی دارند. مهمترین نیاز کودک عشق و محبت بیچون و چرای والدین است.
🌾کودک وقتی کار خطا و اشتباهی میکند چشمش به پدر و مادر است و به عکسالعمل آنها دقت میکند و براساس رفتار والدین دوست داشتنی بودن و نبودن خودش را تفسیر میکند.
🌷بیایید بی حساب و کتاب کودک خود را دوست داشته باشیم و آن را مشروط به هیچ چیز نکنیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
#عکس_نوشته_صبح_طلوع
@masare_ir
✍دورهمی
🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچهها دور حوض بزرگ حیاط میچرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوههایش انداخت که چطور بازی میکنند.
✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچههام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع میشوند.»
🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا میکردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانهاش قورت داد.
مادربزرگ چشمهای طوسیاش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.»
🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت. چاییاش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچهها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد.
💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنهای از یک فیلم را میبینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خندهاش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خندهاش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یكی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.»
🍃مهین عروس خانواده دستهایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزیها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید.
🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شدهاش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانمها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچهها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشمهایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
✨فقط خدا
🍃هر طور حساب کنی فقط خداست که بیتوقع خلق میکند، بیمنت میبخشد و بیچشمداشت زیاد میکند. انسان چطور با درازکردن دست نیاز در مقابل مخلوق چنین خدایی، خود را حقیر میسازی؟!
🌾کمی به کارهایت بیندیش و غرورت را ارزان نفروش. مگر خودش قول نداده که اگر یک قدم به سویش بروی با تمام وجود به سراغت میآید، روی قولش حساب کن!
🌷«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ.
من كار خود را به خدا وا مىگذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست»
💫سورهی غافر،آیهی ۴۴
#تلنگر_قرآنی
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare
✨غار حرا چند تاست مگه؟
🍃بعد از وفات پدر، خرجی خانواده به عهده جلال بود. به کار نصب پرده کرکره و اجرای تزئینات مشغول بود. در خانه قدیمی یکی از دوستانش، اتاقی داشت با امکاناتی مختصر مثل پتو، زیر انداز، مقداری ظرف و چند کتاب. شده بود غار حرایش.
🌾زمان هایی که غائب بود، می دانستیم به آنجا برای مطالعه و مناجات پناه برده است.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۲۸ و ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بازی با کودکان
🌾گاهی والدین آن قدر برای تأمین نیازهای جسمی کودک از تهیه غذا، پوشاک و... درگیر می شوند و از نیازهای دیگر او غافل می شوند. از جمله گذراندن وقت با کودک و بازی با او که یکی از مهم ترین نیازهای روحی او می باشد.
🌷کودکانی که والدینشان وقت بیشتری با آنان می گذرانند دارای اعتماد به نفس بیشتر و روحیهی شادابتری هستند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دلسوز مادر
🌾صدای اذان به گوش رسید. از روی تخت بلند شد و نشست. نگاهی به سرم بالای سرش انداخت. هنوز نصفه نشده بود. دختر جوانی از بیرون اتاق به طرف تخت زن رفت. کنار تخت ایستاد، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «مامان، میخوای برات قطعش کنم که بتونی وضو بگیری و نماز بخونی؟»
🍃گل از گل چهره درهم زن شکفت. لبخندی آرام روی لبانش نشست. دختر سر سوزن را از ست داخل دست زن بیرون آورد و سر ستی را روی آن پیچید، شلنگ سرم را روی حلقه کنار مخزن آن گذاشت. دست مادر را گرفت و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
🌾نماز زن که تمام شد، انگار هر چه در شکم داشت بیرون کشیدند. با دست به سطل زباله بزرگ گوشه اتاق اشاره کرد. دختر از روی صندلی به سمت سطل خیز برداشت، اما قبل از رسیدن او به سطل تمام کف اتاق با محتویات بدبویی که از شکم زن بیرون پرید پوشیده شد.
🍁دختر هاج و واج وسط اتاق ایستاد. دست و پاهای زن به هم چسبید و قفل شد. دختر به سمت پرستاری بخش دوید. پشت پیشخوان چند پرستار نشسته بودند. پرستار مادر را مخاطب قرار داد: «مادرم حالش بد شده و بالا آورده، بیاید یه کاری براش انجام بدید.» خانم پرستار با عجله به سمت اتاق آمد. بوی پخش شده در اتاق، او را کنار در ورودی نگهداشت. نگاهی به مواد سبز رنگ کف اتاق انداخت و بیرون رفت. دختر جلوی او را گرفت:«خانم، حال مادرم بد شده، کجا میرید؟»
🍂پرستار به سمت دختر برگشت: «منم به فکر مادرتونم ولی باید اول نظافتچی بیاد اونجا رو تمییز کنه بعد به دکترم زنگ میزنم، با هم میایم.» اشک درون چشمان دختر جمع شد: «ولی مامانم....»
💫دختر، اخم صورتش را گشود، اشکهایش را با پشت دست، پاک کرد و به سمت اتاق برگشت. بیمار تخت روبهرویی کنار تخت مادر او آمده، ملافه را روی دست و پای او انداخته و ماساژ میداد. دختر با خودش گفت: «مگه مامانم مرده که ملافه روش انداخته و ماساژش میده.»
سریع جلو رفت. با لبخند گفت: «ممنونم، زحمت کشیدید، دیگه خودم هستم در خدمت مادر.»
✨زن نگاهی به سرم انداخت و نگاهی به دست مچاله شدهاش و به دختر گفت: «اول سرمم رو وصل کن.» دختر سر ست را داخل ست فرو برد. مایع سرم داخل رگ نمیرفت. با چند دفعه پمپاژ و تا زدن شلنگ رگ باز و سرم وارد بدن زن شد. دختر دست و پای زن را ماساژ داد تا به حالت اول برگردد. درون چشم زن اشک نشست، دستی روی سر دختر کشید، آهسته نزدیک گوش دختر گفت: «خدا خیرت بده، کی مثل تو دلسوزمه؟!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍رها ڪن
⭕️باورڪن هرگز مهم نیست چه ڪارهایی را انجام ندادهاے و چه چیزهایی از دست دادهاے!
💪بلڪه مهم این است افسوس خوردن را رها ڪردهاے و براے به دستآوردن موفقیت در تلاشی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨چقدر برای خواستهات تلاش میکنی؟
🍃سید حمید از بچگی این گونه بود که اگر چیزی را می خواست، آن قدر تلاش و پا فشاری می کرد که به خواستهاش برسد. اگر تصمیم میگرفت حتما عملیاش میکرد.
✨کنار یکی از میدانهای شهر دیدمش.
به او گفتم: «تو نمیخواهی آدم شوی؟»
گفت: «چه طوری آدم بشوم؟»
گفتم: «فردا صبح قبل از هشت صبح بیا جلوی هلال احمر. میخواهیم برویم جبهه.»
🌾ساعت حرکت هفت صبح بود. ساعت را کمی عقب تر گفتم که نرسد. ساعت چهار صبح بود که دیدمش. برای اینکه از سفر باز نماند، از سر شب جلوی هلال احمر، منتظر نشسته بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۱۵ و ۲۹ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨آرامش
🍃از بس شنیدیم دعوا نمک زندگی است، باورمان شده که باید نمکدان زندگیمان باشیم تا مزهی حسابی پیدا کند،غافل از اینکه شوری زیاد کل سلامتی خانه و اعضایش را بیمار میسازد و برای کاستن درجهی شوری و بلکه تلخی، خرج سرسام آوری را میطلبد.
🌾مگر برای خوش طعم شدن زندگی چیزی جز منطق، فکر و برنامه لازم است؟ پس بانو تو سکان دار خانهات هستی و آقا تو هم به ساحل رسانندهی این کشتی.
میتوان محیط خانه را به بهشتی آرام تبدیل کرد اگر هر کس ساز خودش را ننوازد.
🌷آرامش خانه و خانواده = قربانی کردن خودخواهیها و بها دادن به خواستههای همدیگر
#خانواده
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍من بهتر از همه هستم
🌸با همسرش از توان علمیاش حرف میزد و اینکه کسی در حد من نیست. قرار بود برای یک جلسه مهم به عنوان سخنران برود. بر خود میبالایید و مدام به خودش واگویه میکرد: «به همه نشون می دم که چقدر دانش و توان دارم .» بعد مدتها انتظار، فرصت را بدست آورده بود.
🌺با همسرش راهی مسیر قرار شدند، ساعتها رانندگی کردند تا به مقصد رسیدند. خانم با غرور راه میرفت، اما همین که وارد شد کسی به او توجهی نکرد؛ در کمال ناباوری، از سخنران دیگری دعوت شده بود.
🍀 او مثل بقیه مهمانان در پایین جلسه نشست. چند دقیقه ای نگذشته بود اخم هایش از بی توجهی و کوچک شدن در هم فرو رفت و با سری پایین افتاده مجلس را ترک کرد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍ذکر آزادی
میگن وقتی عصبانی هستی بگو لاالهالاالله.
چرا لاالهالاالله؟🤔
💡این یعنی اون لحظه به خودت یادآوری کنی که تنها خداست که الله منه.
نه خشم من.
🌱ولی این ذکر، توی هر موقعیت دیگهای که یکی از حالتای زمینی، بهت خواست چیره بشه، مفیده.
⭕️زود بگو لاالهالاالله و متذکر شو که فقط خداست که اختیار تو رو داره
نه غرورت، نه خشمت و نه هیچچیز دیگه.
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید غریب
🍃با خوشحالی زد روی شانه ام. گفت: «یادت هست همیشه میگفتم غریبانه شهید میشوم. دیشب مژده وصال را از حضرت فاطمه (س) گرفتم. حضرت فرمودند: چند روز دیگر مهمان ما هستی.»
🌾عملیات آزاد سازی مهران بود. عصر ۱۶ تیر سال ۶۵ وقتی گردان ما ارتفاعات قلاویزان را تصرف کرد، هواپیماهای دشمن کفری شده بودند. بیهدف به همه جا شلیک میکردند. بدن نورالله سیبل یک راکت شد و چیزی از پیکرش باقی نماند. غریبانه غریبانه.
راوی: غلام علی نسایی
📚خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۵۲٫ به نقل از ماه نامه امتدد، فروردین و اردی بهشت ۱۳۹۰، شماره ۶۳و ۶۲، ص ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_ملاح
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir