eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍کتلت 🌸پروانه لقمه ی کوچکی از کتلت و نان سنگک تازه و ریحان را به دهانش گذاشت و با تردید به شوهرش نگاه کرد. آرام آرام آن را جوید و قورت داد . بهروز سرفه ای کرد و قاشق از دستش افتاد. پروانه سریع لیوان شیشه ای را از پارچ کوچک روی میز غذاخوری پرکرد و مقابل صورت شوهرش گرفت و گفت: چی‌شد بهروز؟ 🍃بهروز آب را سر کشید و نفسی بیرون داد. ساکت بود و به کتلت های سرخ شده ی روبه رویش نگاه میکرد. پروانه رد نگاه را از مژه های کوتاه بهروز گرفت و به کتلت ها رسید. آشوبی در دلش احساس کرد. آرام پرسید: خوشمزه نشده عزیزم؟ چرا نمی‌خوری؟ آخ اگه بدونی از کی پای اجاق بودم. 🌺بهروز با بی توجهی لقمه دیگری را آماده کرد، تکه ای از تربچه های قرمز تزیین شده را برداشت و همه را در دهانش چپاند. پروانه نگاهش را از او گرفت و لقمه ی دیگری را برای خودش گرفت. 🍃موبایل بهروز زنگ خورد. دهان ها از حرکت ایستاد و با تعجب به همدیگه نگاه کردند. بهروز لقمه را سریع قورت داد و با پشت دستش، ریش و سبیل کوتاهش را تمیز کرد و به سرعت بلند شد تا موبایلش را بردارد. پروانه نیم خیز شده بود و حرکات او را زیر نظر داشت و صدای شوهرش را می‌شنید. 🌸_سلام مامان.. خوب هستید؟ نه خواب نبودیم داشتیم شام می‌خوردیم. 🍃_چه نوش جانی مادر... کتلت نبود که آجر بود... 🌺پروانه روی صندلی‌اش وا رفت. هنوز صدای بهروز در هال خانه می‌پیچید. 🍃_مادر واقعا قدر نمی‌دونستیم. دلم لک زده برای اون کتلت هاتون. همیشه سرش دعوا می‌کردیم. 🌸پروانه ابروهایش درهم بود و گوشه چنگال را به داخل نان فشار می‌داد. 🍃_چمیدونم. مامان شما چکار می‌کردید که خوب در می‌اومد؟ یا اون چلو مرغا ... چکار می‌کردید که اینقدر خوش طعم بود؟ 🌺_اصلا بذارید گوشی رو بدم به خودش.. بهش دستور پخت رو بگید. 🍃پروانه عصبانی از جایش بلند شد. دستهایش را در هوا تکان داد تا بهروز را متوجه خود کند. 🌸_مامان من که سر در نمیارم. خسته شدم. خودتون بگید بهش پروانه سوزشی در معده اش احساس کرد. زیر لبش غر میزد. اصلا آمادگی صحبت را نداشت. 🍃_عه ...حتما باید برید؟ خب باشه پس من قطع میکنم. خداحافظ مادر. مواظب خودتون باشید. 🌺نفس راحتی کشید. مشت‌های گره شده‌اش را باز کرد. به بغض در گلویش توجهی نکرد. عصبانی به بهروز خیره بود تا او را نگاه کند. بهروز گوشی اش را روی اپن گذاشت و به پروانه نگاه کرد. کلمات با حرارت از دهان پروانه خارج شد. 🍃_خب اگه عیب و ایرادی داره اول به خودم بگو... تو مثلا شوهرمی که سریع می‌ری بدی آدم رو همه جا جار می‌زنی؟! اگرچه بنظرم اون کتلت هیچ عیب و ایرادی نداشت. 🌸دیگر لحظه‌ای نایستاد. به سمت اتاق خواب رفت و در را محکم بست. بهروز بی تفاوت به سرجایش برگشت و لقمه‌ی دیگری گرفت. 🆔 @tanh_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: روزه داری منتظر🌷 به:منجی بشریت🌼 ✨سلام ای صاحب عصر و زمان 🌏دنیا، تشنه وجود نجات دهنده بشریت است؛ اما منجی خود را گم کرده است و در لابلای صفحه‌های پی در پی زمانه متمسک به هر کسی می‌شود . 🌿آیا او دستش را میگیرد و از کوچه پس کوچه‌های مشکلات رنگارنگ زمانه به سمت آفتاب حقیقت راهنمایش می کند و یا او را سر درگم‌تر رها خواهد کرد؟ 🌱ای غایب از انظار خلائق همه تو را دوست دارند و برای آمدنت روز شماری می‌کنند تا بیایی و از کید و کین‌ها و شرارت‌های شیاطین انسی و جنی نجاتشان دهی و به ساحل آرامش الهی برسانیشان. 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨مولای من 🌺دوست دارم آینه ای باشم پر از تو و نگاهت. 🌸می شود در قلب من هم مثل این تجلی زیبای گنبد طلایی در آب، تجلی کنی؟ 🌼تا پر شوم از تو و نگاهت؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠نگاه معصومانه 🔘وقت هایی که کلافه و خسته می شوید یا احساس می کنید، نمی شود فرزندتان را مدیریت کرد و یا فکر می کنید، هیچ روشی از روش‌های تربیت فرزند روی او اثری ندارد برای لحظاتی، هیچ کاری انجام ندهید. کمی صبر کنید و تفکر نمائید، که این صبر، گره‌گشای بزرگی برایتان خواهد شد. 🔘زمان‌هایی که از دست فرزندتان عصبانی هستید به عمق چشمان معصومش نگاه کنید، نگاه معصومانه‌اش آرامتان می‌کند. 🔘یادتان باشد هیچ کدام از رفتارهای او از روی عمد و برای اذیت کردن شما نیست. ✅فرزندان برای رشد و تکامل به محبت و مهربانی و صبر و کودک درون ما نیاز دارند. محرومشان نکنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نان و ماست 🌸هی‌ می‌رفت‌ و می‌آمد. برايی رفتن‌ به‌ خانه‌ دو دل‌ بود. يادش‌ رفته‌ بود نان ‌بگيرد. بهش‌ گفتم‌: «سهميه‌ی‌ امروز یک عدد نان‌ و ماست‌ پاكتی است، همین را بردار و برو.» 🌹گفت‌ «این را داده‌اند اين‌جا بخورم‌، نمی دانم زنم می‌تواند بخورد یا نه؟» ☘گفتم‌: «اين‌ سهم‌ توست‌. می‌تونی‌ دور بريزی‌، يا بخوری‌.» 🌿يكي‌ دوباري‌ رفت‌ و آمد. آخر هم‌ نان‌ و ماست‌ را گذاشت‌ و رفت‌. 📚یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی،خاطره شماره ۳۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋فضیلت شب قدر🦋 🔹 امام صادق علیه السّلام فرمودند: «قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَيلَةُ القَدرِ ؛ قلب ماه رمضان ، شب قدر است.» 📚بحار الأنوار ، ج۵۸ ، ص۳۷۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍برجی از آجرک 🌸مادر غرق در افکارش مشغول شستن ظرف ها بود؛ صدای جیغ زهرا، رشته افکارش را پاره کرد. ضربان قلبش بالا رفت. رنگش پرید. سراسیمه خودش را به اتاق زهرا رساند. 🍃_ زهرا جون مامان چی شده چرا جیغ می‌کشی؟ 🌺زهرا صدای گریه‌اش را بالاتر برد. دست کوچک مشت کرده‌اش را محکم روی سرش کوبید. مادر که از گریه بی‌دلیل زهرا کلافه شده بود، او را در آغوش گرفت. 🍃_زهرا مامانی نمی‌خوای بگی چی شده؟ 🌸زهرا نفس عمیقی کشید. دستی روی صورت اشک آلودش کشید و هق هق کنان گفت: «من نمی‌تونم آجرکام رو روی هم بچینم، همش میفتن روی زمین. دیروز هم اصلا نتونستم خونه‌سازی کنم. من هیچی بلد نیستم.» 🍃مادر، زهرا را محکم‌تر در بغل گرفت. گفت: خوب اشکال نداره دختر گلم دوباره سعی کن. 🌺_ نه، چند بار هم سعی کردم، اما نشد من اصلا نمی‌خوام دیگه بازی کنم. 🍃_اشکال نداره. دوست داری برات یه قصه قشنگ بگم؟ 🌸_آخ جون، قصه. 🍃_یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی یه مورچه کوچولو داشت بیرون خونشون برای خودش بازی می‌کرد. یدفعه چشمش به دو تا دونه گندم افتاد. پیش خودش گفت: «آخ جون بهتر از این نمیشه.» رفت تا دونه‌ها رو برداره و ببره خونشون، اما هر کاری کرد زورش نرسید. اومد بشینه یه جایی گریه کنه که یدفعه یاد حرف مامانش افتاد. همیشه بهش می‌گفت:« بچه گلم هیچ وقت دست از تلاش برندار، خودت رو قبول داشته باش. مطمئن باش با یه کم فکر، ‌حتما موفق میشی.» پیش خودش نشست فکر کرد؛ من چکار کنم که بتونم دونه‌ها رو به خونه برسونم یدفعه فکری به ذهنش اومد: من دونه‌ها رو یکی یکی می برم. اینجوری زورم می‌رسه . خیلی خوشحال شد که کم کم و با فکر و تلاش تونست موفق بشه. دونه ها رو برداشت و یکی یکی به خونشون برد. قصه ما به سر رسید. امیدواریم خانم کلاغه هم به خونش رسیده باشه. 🌸تو هم زهرا جون باید اول ببینی چرا آجرکات روی هم چیده نمی‌شن، شاید ترتیبشون درست نمیزاری باید فکر کنی تا مشکلت رو حل کنی نباید زود بگی من نمی‌تونم. مطمئنم دختر مامان خیلی تواناست. حالا برو بچین توانای مامان. 🍃زهرا از ذوق برقی در چشمانش دیده شد. احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کرده بود. مادر در کنارش نشست و با تشویق و راهنمایی او برجی بزرگ چید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: آسیه🌺 به: منجی عالم بشریت🌼 ✨سلام بر امام زمانم ☘آقا و فرمانده عزیز 🍃کوتاهی این سرباز کوچکت را ببخش و دستم را بگیر 🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
💫خدایا سیرابم کن 🌺خدایا! ببین لب های مرا. 🌸ببین و گوش بسته مرا. 🍀معبودا مرا در این ماه غرق کن. 🤲 از شراب ناب غفران خودت کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠تمام عمر و جوانی ✅همیشه از احوال پدر و مادرت باخبر باش، همانطور که آنان در رسیدگی به احوالت هیچ وقت کوتاهی نکردند. 🔘اگر راهت دور یا سرت شلوغ است، حداقل با تماس تلفنی دل آنان را شاد کن. 🔘هیچ بهانه ای برای فراموشی آنان وجود ندارد. 🔘 آنان تمام امیدشان بعد از خداوند به فرزندانشان است. ✅یادمان باشد، آنان تمام عمر و جوانیشان را به پای ما گذاشته‌اند، درست نیست که ما حداقل مقداری از عمرمان را برای آنان نگذاریم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آیا حرف و حدیث مردم، مهم است؟ برای مراسم عروسی یک لباس عروس سه هزار تومانی خریده بودیم. ساده آستین بلند و یقه کیپ. مادر آقا ولی تا دید، گفت: چرا اینقدر ساده؟! آقا ولی هم یک شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و کتی که مادرش به زور تنش کرده بود. 🌟وقتی آمد، ناراحتی را از نگاهش خواندم. او نه این لباس را ساده می‌دید و نه از لباس‌های تنش راضی بود. او در لباس سبز و شلوار منطقه اش راحت بود. 🌺وقتی هم مادرم به هر زور و زحمتی بود، جهیزیه را فراهم کرده بود و برای اتاق مان پرده خریده بود، آقا ولی ناراحت شد. 🌿گفته بود: این کارها چیست؟ مامان گفته بود: همه این کارها برای این است که فامیل ها درباره جهیزیه حرف و حدیث درست نکنند. 🌱ولی الله گفت: حساب آن ها با من. 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با پدر چگونه باید رفتار کرد؟ 🌹مردی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم سؤال کرد، حق پدر بر فرزندش چیست؟ حضرت فرمودند: «پدرش را با اسم صدا نزند و جلو او راه نرود و قبل از او ننشیند و باعث دشنام او نشود.»(۱) 🍀مولای متقیان علی علیه السلام می‌فرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی.»(۲) 🌱نقل شده از یکی از مسئولین که «یکبار محضر حضرت امام خمینی رحمة الله علیه در جماران رسیدیم، یکی از مسئولین مملکتی برای انجام کارهای جاری به خدمت امام رسید، پدر سالخورده‌اش نیز همراهش بود، وقتی که می‌خواست حضور امام رحمة الله علیه برسد، خودش جلوتر از پدر حرکت کرد، پس از تشرف به خدمت امام، پدرش را معرفی کرد، امام نگاهی به آن مسئول نمود و فرمود: «این آقا پدر شما هستند؟» عرض کرد: آری. امام فرمود: «پس چرا جلو وی راه افتاده‌ای و وارد شدی؟» 🌿به این ترتیب، مقام ارجمند پدری را گوشزد کرده و درس بزرگ احترام به پدر را به ما آموخت».(۳) 📚۱.وسائل الشیعه، ج۱۵، ص۲۲۰، ح۱، 📚۲.مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰، 📚۳.داستان دوستان، ج اول، داستان ۱۰۷، ص۱۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلتنگ مادر 🌸دلش از همسرش گرفته بود. خودش هم نمی‌دانست شاید هم دلتنگ مادرش شده بود و همین دلش را نازک کرده بود، اما نمی‌‌توانست کاری کند. 🍃تلفن را برداشت و شماره گرفت. صدای بوق که متصل شد تا خواست سخن بگوید، صدایش لرزید. دلش می‌خواست زار زار گریه می‌کرد و از شوهرش گلایه. اما می‌دانست دل مادر، تاب گلایه‌های او را ندارد. هر چیز بگوید هنوز کلامش در فضای دهانش مانده، مادر غصه می‌خورد. 🌺پس حرف‌هایش را قاتی بغضش فرو داد. مادر که سلام کرد، صدای شاد محدثه‌ را شنید. 🍃در جواب مادر، الحمدلله عالی هستم گفت و غم‌هایش را در کیسه‌ای به ناکجاآباد حافظه‌اش سپرد. انگار صدای مادر، نسیم روح بخشی بود که حالش را تغییر می‌داد. 🌸غم و اندوهش تمام شد. ماه‌ها بود که بخاطر فراگیر شدن بیماری، نمی‌توانست به دیدن مادرش برود و این اندوه، کنار گرفتاری‌های زندگی‌اش، دلتنگ و بی‌قرارش کرده بود. 🍃اما حالا که با مادرش حرف می‌زد، تلاش می‌کرد بگوید و بخندد و غصه‌هایش را فراموش کند و با مادرش طوری حرف بزند که غصه‌ای به غم‌هایش اضافه نشود، اما موقع خداحافظی اشک‌هایش بی‌صدا بارید. درحالی‌که تلاش می‌کرد بغضش‌ حس نشود، فقط گفت:«دلتنگ دیدارتان هستم.» 🌺با گفتن التماس دعا، تلفن را قطع کرد. مادر هم از شنیدن صدای دخترش که ظاهراً اوضاع بر وفق مرادش بود، شاد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بهترین شب 🔹تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی 🔸شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی 🔹لیله القدر عزیزی اسـت بیا دل بتکانیم 🔸سهم مـا چیست از این روز همین خانه تکانی 🔹شب قدر اسـت و مـن قدری ندارم 🔸چـه سازم توشه قبری ندارم 🆔 @tanha_rahe_narafte
◾️شهادت حضرت علی علیه السلام را خدمت امام زمان عجل الله و همه شیعیان تسلیت عرض می کنم. 🖤🖤 علیه السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏴محراب خون ◾️مهتاب در آن سحرگه از سو افتاد ◾️خورشید از آسمان به پهلو افتاد ◾️آنقدر که ضربه یِ عدو سنگین بود ... ◾️محراب هم از درد به زانو افتاد 🏴 شهادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض می نماییم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
مانده‌اند حیران تو قافیه‌ها، ردیف‌ها مرد میدان نیستند این شیخ‌ها، ظریف‌ها ✍ وقتی شنیدم خیانت کاران داخلی چنان روباه مکار به تو جسارت کردند ، نفهمیدم چه حالی بهم دست داد. تو این مدت نفهمیدم عصبانی هستم یا ناراحت. فقط در هر محفلی که می رفتم انگار بقیه متوجه حالم می شدند، نمی دانم چند نفر، اما می دانم این تنها حال من نبود...😔 حاجی دلمان گرفته از این همه ماست‌مالی کردن ها 💔 دلمان گرفته از این سکوت مرگبار بعضی ها😞 دلمان گرفته از جهل اکثریت 💔 حاجی به خدا دیگر خسته شدیم ، به ولله این ها از داعشی ها بدترند😔 کشور را می خواهند به آشوب بکشانند. مثل سال های قبل که این کار را کردند و بچه های مردم را به جان هم انداختند. بخاطر این منافقین بی غیرت کم شهید و کشته ندادیم. حاجی خودت جوابشان را بده...💔😔 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدر دانی از زحمات همسر 🌿دختر دومم مرجان عقب ماندگی ذهنی داشت. سر بزرگ کردنش و مدرسه رفتنش خیلی اذیت شدم. یک بار رفته بودیم مسافرت. 🌟علی مرجان را از من گرفت و گفت: خانم! توی این مسافرت نگه داشتن مرجان با من. شما استراحت کنید. بچه در بغل علی خوابش برده بود. 🌷علی ساکت بیرون را نگاه می کرد. گفت: خانم! حالا می فهمم شما برای بزرگ کردن این بچه چه می کشید آن هم دست تنها و در نبود من. 🌟راوی: همسر شهید 📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۶٫ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔با همسرم چطور رفتار کنم؟ 🌸 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِمُحَمَّدِ بْنِ اَلْحَنَفِيَّةِ يَا بُنَيَّ إِذَا قَوِيتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَةِ اَللَّهِ وَ إِنْ ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِيَةِ اَللَّهِ وَ إِنِ اِسْتَطَعْتَ أَنْ لاَ تُمَلِّكَ اَلْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَافْعَلْ فَإِنَّهُ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا وَ أَرْخَى لِبَالِهَا وَ أَحْسَنُ لِحَالِهَا فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ فَدَارِهَا عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ أَحْسِنِ اَلصُّحْبَةَ لَهَا فَيَصْفُوَ عَيْشُكَ. 🌺 امير مؤمنان امام علی عليه السّلام به محمد بن حنفيه فرمود:اى پسرم!اگر نيرومندى،نيرويت را در راه اطاعت خدا به كار بگير و اگر ضعيفى،از گناه‌كردن ضعيف باش و اگر مى‌توانى كارهايى را كه از عهدۀ زن خارج است به او مسپار كه اين‌گونه براى حفظ‍‌ زيبايى و آسودگى و راحتى او بهتر است؛چرا كه زن مانند گل است و قهرمان نيست پس در هرحال با او مدارا كن و خوش‌رفتار باش تا زندگى خوبى داشته باشى. 📚 مکارم الاخلاق،ص۲۱۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ حمایت 🌺دوباره دکمه پخش را زد. صدای رسا، جملاتی مناسب و بدون حتی ذره ای تپق. راحت و مصمم پشت جایگاه ایستاده بود و برای بیش از صد نفر صحبت میکرد. با حسرت سرش را از توی لب تاپ بالا آورد و رو به همسرش علی گفت: «وای علی، تو خیلی محشری! اصلاً هیشکی بین حرفات پلک هم نمیزنه!» 🍃علی لیوان بزرگ جایی بدست، روی مبل کنار مریم نشست و گفت: «تو هم میتونی! من مطمئنم.» 🌸مریم با لب و لوچه ای آویزان به چشمان علی خیره شد، گفت: «من! نه اصلا،انگار یادت رفته اون دفعه که لوح تقدیر معلم نمونه رو گرفتم، نتونستم درست حرف بزنم. کف دستام خیس شده بود. نفسم بالا نمی اومد. اصلا یک وضعی، رفتم پشت میکروفن وایستادم و با تته پته دو کلمه تشکر کردم. خیلی حالم بد جور شد.» 🍃_مریم جان! تو که اتفاقاً معلم نمونه ای و به اون بچه های قد و نیم حرف می‌فهمونی، پس از پسش برمیای. اصلاً فکر کن همه ی اون ها آدم ها همون بچه های کلاستن. داری بهشون درس میدی،گفتی سخنرانیت توی جلسه توجیهی معلم ها کی هست؟» 🌺چشمهای درشت قهوه ای مریم لرزان شد و نوک خودکاری که در دهانش بود و آهسته آن را میجوید را از میان لبهای گوشتی اش در آورد و گفت: «ممم هفته ی بعده، برم کنسل کنم خلاص بشم؟ استرس راحتم نمیذاره علی.» 🍃علی لبخندی زد وگفت: «عه قوی باش دیگه. با هم تمرین می‌کنیم. سعی میکنم یک وقت کوچولو خالی کنم با هم تمرین کنیم. » 🌺مریم روزها پا به پای کارهای خانه متن صحبتش را تمرین می‌کرد. جملات را از بر بود اما تا خودش را در برابر چندین چشم تصور میکرد، پاهایش شل میشد و فکر و خیال رهایش نمی‌کرد. عهد کرده بود تا اگر این بار هم نتوانست، دیگر سمت سخنرانی کردن نرود. 🍃روز موعود فرا رسید. مریم از تمرین و تلاش هایش راضی بود و علی هم برای به کمک به او کم نگذاشته بود. حتی روز جلسه با وجود تمام مشغله هایش، خودش مریم را رساند. درست در مقابل ساختمان اداری آموزش و پرورش ماشین را پارک کرد. با چشمان براقش به مریم نگاه کرد و گفت: «یادت نره خانومی، سعی کن فکر کنی همه ی اونها بچه های ده دوازده ساله ی کلاست هستند.» 🌸مریم پوزخندی زد و گفت: «اصلاً امکان نداره. باشه،خیلی ممنون علی. » 🍃علی دستان ظریف و گندمی مریم را فشرد و گفت: «برو عزیزم، تو حتما موفقی!» 🌺در جایگاه سخنران ایستاد. نزدیک پنجاه چشم به خیره شده بودند. سعی کرد بی توجه به آن چشم ها صحبتش را شروع کند. با صدایی بم شده، محکم کلمات را از حلقش بیرون می‌داد تا اجازه ورود ترس را به خودش ندهد. چند جمله ای نگفته بود که صدایی شنید. خانومی که هنوز او را پیدا نکرده بود، سوالی پرسید. صدا چقدر برایش آشنا بود. آن فرد دوباره سوالش را بلندتر پرسید. مریم تصور کرد که چقدر این صدا شبیه صدای یکی از دانش آموزان خودش است. چشمش را گرداند و آن فرد را پیدا کرد. تعجبش بیشتر شد. با چشمانی گرد شده به صورت آن خانم نگاه کرد. بسیار شبیه یکی از شاگردانش بود. 🍃نفسی عمیق کشید، آن صدا او را به کلاس درسش برد. با لحنی آرامتر و صمیمی سوال را جواب داد. درست بعد آن، کلمات از دهانش سر می‌خوردند. دیگر از آن صدای بم شده و رسمی خبری نبود و راحت صحبت هایش را زد. حتی لحظه ای حس کرد که بند را به آب داده است که دیگران با هم پچ پچ می‌کنند. جمله ی آخر را که گفت، نفسی راحت کشید و با دستمال کاغذی، عرق نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد. سرش را بالا آورد تا عکس العمل ها را ببیند. ناباورانه دید که همه ی معلمان از جایشان برخاستند و او را تشویق می‌کنند. شوکه شد. لبخندی زد و مدام تصویر علی را به یادش می آمد، او کمک بزرگی کرده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: شبیر صالح🌺 ✨مناجات با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 🍃سفره دار ماه مهمانی تویی 🍃رازق رزق دعا خوانی تویی 🍃بانی چشمان بارانی تویی 🍃با خبر از درد پنهانی تویی 🌸گریه کردم وقت افطار و سحر 🌸یابن زهرا از تو هستم بی خبر 🌼چشم ما را رنگ بیداری بده 🌼بر گدایت وقت دیداری بده 🌼آنچه از لطف و کرم داری بده 🌼نان و خرمایی هم افطاری بده 🌹نان تو نان علی و فاطمه ست 🌹بر غم و درد دل ما خاتمه ست 🌿بس که سرگرم گناه و غفلتم 🌿شد عبادت ، عادت بی طاعتم 🌿داده اما حضرت حق مهلتم 🌿در ضیافت خانه ی او دعوتم 🌷دعوتم ، اما ندارم آبرو 🌷ذکر العفوی برای من بگو 🌱بار مارا می کشی بر شانه ات 🌱ای فدای اشک دانه دانه ات 🌱به رقیه عمه ی دردانه ات 🌱کن نظر بر بنده زاد خانه ات ☘با رقیه آمدم راهم دهی ☘تا سحر هم اشک و هم آهم دهی 🌟در سحر لطف مکرر می رسد 🌟یا خبر یا اینکه دلبر می رسد 🌟ناله ی جانسوز دختر می رسد 🌟آه ، بابایی که با سر می رسد 🌺دخترش سر را تماشا می کند 🌺در دل شب دردو دلها می کند: 🔸جان بابا کم نما این فاصله 🔸زخمی ام مثل تمام قافله 🔸بر تنم دارم نشان از غائله 🔸من کتک خوردم میان سلسله 🔹بر رخم امشب ببین این مسئله 🔹جای مشت شمر و خولی، حرمله 🍂وارثم بر روضه های مادری 🍂شد تمام صورتم نیلوفری 🍁از سرم دشمن کشیده روسری 🍁جان بابا دخترت را می بری؟ 🌾یک نفس مانده برایم تا سحر 🌾می کشم آهی مرا با خود ببر 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌙 ماه مبارک رمضان؛ 🌙ماه توبه و استغفار است. 🌙ماه جوشن کبیر و لیالی قدر‌.‌. 🌺 درهای آسمان گشوده شده تا اشرف مخلوقات جهان خود را به بالاترین مقام بندگی برساند. 🤲 یامن به یستأنس المریدون🌸 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠ماندگار نبودن 🔘 یادمان باشد فرزند ما در هر سنی و هر رفتاری داشته باشد، مدت کوتاهی در این سن خواهد بود. 🔘سعی کنید از هر دوره سنی فرزندتان لذّت ببرید. 🔘بدانید دوره سنی شلوغ کاری، بی نظم بودن، لجبازی و تلویزیون تماشا کردن افراطی و... همه یک روزی به پایان می رسد و ماندگار نیست. بجز رفتارهای حاد یا خطرناک که باید با نگاه کارشناسی دقیق حل شوند. ✅پس تا می توانید از زمان حال بهترین لذّت و بهره را ببرید و آرامش را به خود و خانواده تان تزریق کنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨روزه گرفتن در آمریکا 🌺آن سال ماه رمضان افتاده بود وسط دوره آموزشی ما توی آمریکا. من دوره نقشه خوانی می‌دیدم و صیاد دوره هواسنجی بالستیک. 🌸صیاد آنجا هم برای همه کارهایش برنامه داشت. از یک روزنامه محلی زمان‌های طلوع و غروب خورشید را نوشته بود و لحظه اذان صبح و مغرب را محاسبه کرده بود. توی اتاق خودش سحری را آماده می‌کرد. بعد می‌آمد دنبال من. ☘در را که می‌زد از خواب می‌پریدم. وقتی در را باز می‌کردم نبود. نمی‌دانستم این فاصله صد و پنجاه متر را چطور می‌دوید. تا می‌رسیدم سفره پهن و چیده شده بود. می گفت: زود باش فقط یک ربع وقت داریم. 🔹راوی: محمد کوششی 📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری،صفحات ۹۶-۹۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨روزه گرفتن کودکان 🌸قال امام صادق علیه السلام: نَحْنُ نَأْمُرُ صِبْیانَنَا بِالصَّوْمِ إِذَا کانُوا بَنِی سَبْعِ سِنِینَ بِمَا أَطَاقُوا مِنْ صِیامِ الْیوْمِ إِنْ کانَ إِلَی نِصْفِ النَّهَارِ أَوْ أَکثَرَ مِنْ ذَلِک أَوْ أَقَلَّ فَإِذَا غَلَبَهُمُ الْعَطَشُ وَ الْغَرَثُ أَفْطَرُوا حَتَّی یتَعَوَّدُوا الصَّوْمَ وَ یطِیقُوهُ فَمُرُوا صِبْیانَکمْ إِذَا کانُوا بَنِی تِسْعِ سِنِینَ بِالصَّوْمِ مَا اسْتَطَاعُوا مِنْ صِیامِ الْیوْمِ فَإِذَا غَلَبَهُمُ الْعَطَشُ أَفْطَرُوا. ☘امام صادق علیه السلام فرمود: ما أهل بیت در هفت سالگی امر می کنیم به اندازه توانائی شان نصف روز و یا بیشتر و یا کمتر روزه بگیرند و دستور می دهیم هنگامی که تشنگی و یا گرسنگی بر آنان غالب آمد افطار نمایند. این عمل برای آنست که به روزه گرفتن عادت کنند، پس شما اطفال خود را در «نه سالگی» به اندازه توانائی شان امر به روزه گرفتن کنید و چون تشنگی بر آنان غالب گردید افطار کنند. 📚الکافی، ج۳، ص۴۰۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte