eitaa logo
مسار
363 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
563 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💡منطق مشترک 🔅همه‌ی ما دنبال لذت حداکثری هستیم. 🔘کسی که برای کسب آزادی تلاش می‌کند دنبال کسب لذت رهایی‌ست. 🔘وقتی بعد از دریافت پول، مقداری از آن را پس‌انداز می‌کنی به دنبال کسب لذت داشتن پول بیشتر هستی. 🔘وقتی لجبازی میکنی دنبال کسب لذت بالاتر بودن هستی. من از اون بالاترم مگه نه؟؟! 🔹هدف یکی. راه متعدد؛ ولی تنها یک راه مقصد دارد. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: فرموده است: « لَذَّهُ الْعَیْشِ فِی الْبِرِّ بِالْوالِدَیْنِ»: « لذّت زندگی در نیکی به پدر و مادر است»* 🌱این راه هم لذت داره. امتحانش کن😉 📚*بحار الأنوار، ج ۷۱، ص80. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلب‌های طوفانی 🍃صدای فریادی با خشم و عصبانیت در خانه پیچید. آرامش خانه بهم ریخت. با چهره‌ای بر افروخته از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند داد کشید: «بسه دیگه، خسته نشدین، چقدر با هم سر موضوع تکراری دعوا می‌کنین. کار رو به کتک کاری میکشین و حرف از طلاق میزنین. » ☘بعد خواهرش مبینا را صدا زد. او را با خودش به اتاق برد و به نشانه اعتراض در را محکم کوبید. مهسا دل نگران خواهرش و سهیل که سرباز بود، شد. او به مبینا گفت:«حاضر شو.» 🍁هر دو بدون خداحافظی از والدینشان خانه را ترک کردند. آن‌ها با هم به امام‌زاده حسن از نوادگان امام موسی کاظم علیه‌السلام رفتند. 🍃هنگام خارج شدن از حیاط حرم تابلو «مشاوره خانواده» توجه مهسا را جلب کرد، به مبینا گفت: «زندگی کنار بابا اطمینان قلبمه، با مامان آسایشی به یاد ماندنی؛ اما وقتی دل‌هاشون طوفانیه، قایق خانواده به صخره‌ها می‌خوره.» 🍃_غیر حضوری هم مشاوره میدن، زنگ بزن ببین چی میگه، بعد شماره رو بدیم به مامان. 🍂مهسا تماس گرفت و گفت:«مادرم زمان عقد با پدرم قرار گذاشته که حقوق شو به پدرم بده؛ اما الان، مادرم حقوق شو نمیده و مدام با پدرم دعوا می‌کنن.» 🎋_من ۲۳سالمه، برادر و خواهر کوچکتر دارم، دیگه کلافه شدیم. ✨خانم کارشناس به مهسا گفت: «حقوقی که مادرتان بابت شغل خود، دریافت می‌کند تمام و کمال برای خود ایشان است. پدرتان حق تصرف در آن، بدون رضایت مادرتان را ندارد؛ اما این اشتغال باید با رضایت همسرش باشد. اگر در آرامش با هم حرف بزنند کار به فریاد و خشونت نمی‌کشد. شما دختر خوبم ، به هیچ عنوان در مشاجرات والدین، حرمت و غرور پدر را خدشه‌دار نکنید که نتیجه عکس می‌شود. با نوشتن یک نامه از زحمات پدر سپاسگزاری و دلجویی کنید، بعد درخواست خود را با مهربانی برای حل مشکل به پدرتان بگویید.» ⚡️مهسا از او تشکر و خداحافظی کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎دستم رها نشد 🌸علی کوچولو دست بابا را گرفته بود و التماس می کرد، وقتی دید که گوشی بدهکار حرفهایش نیست، شروع به گریه و زاری کرد. بابا به خواسته او توجه‌ای نکرد، او صدای گریه‌اش را بلند تر کرد. ☘مادر دست علی کوچولو را گرفت و به او گفت: تو سرمای شدیدی خوردی، هوا هم خیلی سرده اگه بخواهی همراه بابا با موتور بیرون بری حتما حالت بدتر می شه بهتره خونه بمونی و یک روز دیگه موتور سواری کنی. » ☘اما علی کوچولو گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود دست خود را از دست مادرش کشید. مدام با خودش می گفت: «شما من رو دوست ندارین، چون چیزی که می‌خوام بهم نمی‌دین.» ولی این حرف‌ها باعث نشد که آنها دست علی را رها کنند تا به حال خودش باشد. ✨"وَ عَسى‌ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‌ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ‌؛ و چه بسا چيزى را ناخوش داريد، در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مى‌داند و شما نمى‌دانيد." 📖سوره بقره، آیه ۲۱۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹حس مجاورت 🐝زنبور با این که نیش می زند، اما بر روی گل های زیبا می نشیند و از شیره آن می‌خورد و عسل شیرین می‌دهد. 🍀 آدم‌هایی که زبان نیش دار‌‌ دارند، اگر در کنار آدم های مهربان و خوب باشند، زبانشان چون عسل شیرین می شود. 🌸☘🌸☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بی اعتنایی به خرافات 🍃قدیمی های فریمان می‌گفتند هر کس موقع مسافرت با سیدی برخورد کنند آن سفر نحس است و باید برگردد. ☘مرتضی می خواست قم برود. مادر با آینه و قرآن جلوی در بود که سیدی آمد و گفت: «انشاالله می‌روید و بر نمی‌گردید. » 🍃دل مادر مثل سیر و سرکه می جوشید. گفت: «مرتضی مادر! امروز ۱۳ صفر است این سید هم این طور گفت؛ نرو. » اما مرتضی اعتنا نکرد و رفت. 🌸بعدها این خاطره را در منبر هم تعریف کرد: «ما رفتیم و برگشتیم هیچ طوری هم نشد. یک مسلمان نباید فکر خودش را به این موهومات مشغول کند. پس توکل به خدا برای چیست؟ ما ها هم اسم توکل و توسل را می بریم و هم از گربه سیاه و سفید می ترسیم. کسی که می گوید توسل و توکل و ولایت، دیگر به این موهومات نباید اعتنا بکنند.» 📚 مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی، صفحه ۱۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅طلب فرزند صالح 🖊امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند: 🤲از خداوند فرزند خوش صورت وخوش قد و قامت درخواست نکردم؛ بلکه از خداوند فرزندانی را درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، که از او بترسند وهر گاه به آنها نگاه کردم، از خدا اطاعت کنند و مایه روشنی چشم من باشند. 🍃🍃🍃🍃 📚بحارالانوار، ج١٠١، ص٩٨ 🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍مهر یار 🍃صدای زنگ ساعت بلند شد. با انگشت دکمه خاموش را زد. متوجه شد سرش درد ‌می‌کند. همسرش را برای نماز صبح صدا کرد. سارا مثل همیشه سر حال نبود و مسعود پرسید: «چیزی شده؟ » ☘_سرم درد می‌کنه. 🎋_اگه بهتر نشدی، خبر بده تا بریم دکتر. ⚡️سارا سفره صبحانه را آماده کرد. مسعود بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. 🍃سارا از جعبه داروها مسکنی برداشت و خورد. او در آشپزخانه مشغول شستن شد، بعد شیر آب را بست. سبد سبزیجات شسته شده را روی کابینت آشپزخانه گذاشت. ☘نگاهی به ساعت دیواری انداخت. نیم ساعت مانده بود که همسرش برای ناهار بیاید. مسعود راننده سرویس شرکتی بود. ✨سارا در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا بود که صدای گریه و فریاد علی و زینب از اتاق بلند شد. هر دو با فریاد به آشپزخانه دویدند. زینب با جیغ گفت: «مامان! علی عروسکم رو برداشته، میخواد با ماژیک صورتشو خط خطی کنه.» 🍃سارا از سر درد و صدای بچه‌ها کلافه شد و گفت: «از صبح تا حالا این چندمین باره که دارین دعوا می کنین، اگه ادامه بدین از پارک خبری نیست. 🌾 زنگ خانه به صدا درآمد. زینب چادر به سر، عروسکش را بغل گرفت به سمت در دوید: «سلام بابا. » ☘_سلام، چه خبر زینب خانم؟ 🌸زینب کمی فکر کرد و گفت: «از صبح؟ اولش که صبحونه خوردم. علی با کمک مامان یه کاردستی درست کرد تا فردا ببره مدرسه. الانم داشتم با عروسکم خاله بازی می‌کردم. » 🍃زینب با ناز گفت: «بابا به این علی یه چیزی میگی؟ امروز چند بار من رو اذیت کرده. » ⚡️سارا جلوی آشپزخانه ایستاد و نگاهی به مسعود انداخت. نفس عمیقی کشید. مسعود متوجه درد و خستگی در چهره سارا نشد. لبخند کمرنگی روی لب سارا نشست، سلام و خدا قوت گفت؛ اما از ذهنش گذشت محبت و ابراز علاقه کنار هم، معجونیه که هر کدوم اثر دیگری رو ضمانت می‌کنه. همدیگه رو نباید فراموش کنیم، درد جسم تموم میشه اما بی‌محبتی از دل بیرون نمیره. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💡راز پیر دانا ♨️میان جمعی از دوستانش مشغول کار ‌شد، تمام مدت حواسش به این بود. آیا کسی او را می‌بیند؟ بعد از این که کارها را انجام داد، منتظر بود تا او را تحسین کنند. 🌸پیر دانایی به او نزدیک شد و آرام گفت: «فرزند! از مردم توقع تشویق نداشته باش. می‌خواهی هم پاداش بگیری و هم از تو تشكّر کنند؟» -چه طوری؟ -آيا گرسنه‌ای را سير كردی؟ و یا برهنه‌ای را لباس دادی؟ 🍁گرسنه‌ نیازمند فقط لقمه‌ غذایی نیست؛ چون در نگاهش می‌توانی کمبود محبت را ببینی. برهنه هم فقط لباس نمی‌خواهد بلکه از برهنگیِ عزت و احترام، در رنج می‌باشد. 🔺فرزند! برای خدا کار کن، وقتی نیت عمل رضای خدا باشد بر اثر ايمان، اخلاص و ايثار، انسان به جايگاهی مى‌رسد كه آفريدگار هستى از او قدردانی مى‌كند. ✨« إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاء وَ كَانَ سَعْيُكُم مَّشْكُوراً»؛ «این پاداش شماست و سعی و تلاش شما مورد قدردانی است!» 📖سوره انسان، آیه ۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
☘بی‌قرارترین 🌷 تمام طول هفته را به انتظار رسیدن صبح جمعه لحظه شماری می‌کند. 💫قاصدکی تنها و دلتنگ است با یک دنیا امید. جمعه که می‌شود؛ دل می‌سپارد به نسیمی که عاشقانه ترین شعر خدا را برایش می‌سراید. جمعه که می‌شود؛ 🌸 دست به دامان نسیم می‌گردد و پنجه در لطافت او برای یافتنش هراسان به این سو و آن سو سرمی‌کشد. جمعه به پایان می‌رسد؛ 🌱 اما امید وصال در او هرگز نمی‌میرد و پایان نمی‌یابد، و باز روز دیگری می‌آید و رنگی دیگر نمایان می‌شود. 🌼اما تنگیِ‌‌‌ دل این قاصدک به همان رنگ انتظار دیروزش می‌ماند و داستان دلتنگی‌هایش ادامه می‌یابد... 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اولین کادوی همسر 🍃دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم. 🌸شام مهمان خانه ولی‌الله بودیم. وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: «حالا قشنگ تر شدی. » ☘آقا ولی‌الله نگاهی کرد و خندید، گفت: «شما همین طوری هم برای من زیبائید! » بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: «این هدیه من به شما. » این اولین هدیه من بود. راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹🌹 زیبایی‌های ظهور 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🌕 اهل آسمان و زمین به وسیله ظهور او خوشحال می شوند، پرندگان هوا و ماهیان دریا نیز با ظهور او شادی می کنند. 📚صافی گلپایگانی، منتخب الاثر، ص۴۷۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ واکسی 🍃کنار ستون مسجد می‌نشست و بساطش را پهن می‌کرد. کفش نمازگزارها را واکس می‌زد. بدون هیچ دستمزدی، نذر کرده بود برای ظهور حضرت هر کار از دستش بربیاید، انجام دهد. 🌸با خود فکر کرد درست است فعلا در حال درس فیزیک خواندن هستم و کار بزرگی نمی‌توانم انجام دهم؛ ولی روزهای پنج‌شنبه حداقل یک ساعت قبل از غروب و یک ساعت بعد از نماز که سخنرانی و دعای کمیل هست، می‌مانم. کفش مردم را واکس می‌زنم و هم به سخنان روحانی مسجد گوش می‌دهم. ☘بعضی‌ها فکر می‌کردند به پول نیاز دارد. می‌خواستند کمکش کنند؛ اما وقتی به او پول می‌دادند، با تعجب می‌دیدند، می‌گفت‌: «برای تعجیل در ظهور حضرت صلوات بفرستید و دعا کنید. » ⚡️پنج‌شنبه شب بود و طبق معمول بساط پهن کرد. غرق شنیدن صحبت‌های سخنران بود که دستی روی شانه‌اش نشست. سرش را بالا آورد. یکی از اعضای هیئت‌اُمناء مسجد بود. لبخندی به لب داشت. نگاهی به دست‌های سیاهش کرد و گفت: «خداقوت پسرم. حسین جان نذرت قبول. برات کربلا نصیبت شده و پیاده‌روی اربعین اسمت دراومده. » 🌾شوک‌زده به او نگاه کرد. باورش نمی‌شد. اشک در چشمانش جمع شد. همین چند شب پیش بود در دلش با امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه نجوا می‌کرد و از حضرت زیارت اربعین را طلب کرد تا تک‌تک قدم‌هایش را نذر آمدنش کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte