✍️توقف ممنوع!
✨حضرت امام رضا علیهالسلام : علم گنجینههای کمال است و کلیدهای آن گنجینهها پرسش کردن است.(۱)
بپرس آنچه ندانی که ذلّ پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعزّ دانایی
♨️توی این روزها که آشوب به وجود اومده بود و احیانا برای آشوبهای بعدی که قراره بهوجود بیاد، این جملهی رهبر رو باید آویزهی گوشمون کنیم که:(نباید هیجان سیاسی ما رو گمراه کنه باید مواظب باشیم که راه حق رو گم نکنیم.)
🚫وقتی چالش و سوال ذهنی برامون در مورد دین یا هرچیز دیگهای به وجود میاد، باید از اهل آن علم سوال کنیم. شک مسیر خوبیه ولی همه میدونیم که ایستگاه خوبی نیست و توقف ممنوعه!
☀️نمیشه باور کرد دینی که یکی از پیشوایان اون، امام رضا علیهالسلام میفرماید که: «از لذایذ دنیوی نصیبی برای کامیابی خویش قرار دهید و تمنیات دل را از راه مشروع برآورید، مراقبت کنید در این کار به مردانگی و شرافتتان آسیب نرسد و دچار اسراف و تندروی نشوید. تفریح و سرگرمیهای لذت بخش شما را در ادارهی زندگی یاری میکند و با کمک آن بهتر به امور دنیای خویش موفق خواهید شد.» (۲) همون دینی باشه که این روزا متهم به افراطه!
(۱): تحفالعقول صفحهی۲۰۷
(۲): بحار۱۷،صفحهی۲۰۸
#مناسبتی
#شهادت_امام_رضا علیهالسلام
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عنایت امام رضا (ع)
🌷 شهید حسن طهرانی مقدم
🍃حسن می گفت که رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفتهای را از روس ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.»
☘️به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است.» ولی بهش گفتم: «ما بالاخره این را می سازیم.» باز هم خندید.
🌾وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم.
دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتیاش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی.
راوی: علی رضا زاکانی
📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی،صفحه ۷۴
#سیره_شهدا
#شهید_طهرانیمقدم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دست مهربانی
🔅خانمای خوب خونه، نکته امروز باعث میشه که آقایون خودشون رو حسابی توی دل شما جا کنن!😁
🔘آقایون، وقتی دیدید که خانم شما حسابی از دستاش کار کشیده، میتونید به جای سفارش چایی و درخواستهای جورواجور، بشینید و دستاشون رو ماساژ بدید و گاهی بین ماساژ دادن، دستشون رو هم ببوسید. با این کار چند تا اتفاق میفته:
۱- همسرتون با تموم وجود حس قدردانی شما رو حس میکنه.
۲- بچههای شما هم احترام و تواضع و محبت رو یاد میگیرن.
۳- این کار شما توی ذهن همسرتون باقی میمونه و راحتتر با سختیهای زندگی کنار میاد و باعث همدلی میشه.
🌱چطوریه که ما برای دلشکوندن خجالت نمیکشیم ولی وقتی به ادب و احترام میرسه صورتمون از خجالت سرخ میشه؟!🤨😒
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️جنگ روایتها
🍃 گوشه مسجد نشسته بودم و مشغول تلاوت قرآن بودم. ابوعمر هیجان زده وارد مسجد شد و نَفَسزنان به مردم رو کرد و گفت: «شنیدهاید که علی ابن موسی به دعوت امیرالمومنین مأمون، به توس میآید تا ولیعهد او شود!!! »
☘️همهمهای بین مردم بلند شد. برخی تعجب میکردند و خبر را شایعه بنی عباسیان میدانستند. یکی میگفت مأمون میخواهد با حضور امام دهان مردم را ببندد و اعتراضات مردمی را سرکوب کند.
🍂بعضی کنایه و نیشخند میزدند که دیدید بالاخره آفتاب پشت ابر نماند و بنیهاشم هم طمع قدرتشان را نشان دادند! برخی هم آن را توطئه مأمون میدانستند تا ظلمهای خود را به نام امام ثبت کند.
اما صدایی بیشتر از همه توجهم را جلب کرد: «تعجب نکنید! منکه همیشه گفته بودم فریب دعوای بنیعباس و بنیهاشم را نخورید. هر دو به فکر منافع خودشان هستند! امروز علی ابن موسی منفعت را در همراهی بنیعباس میبیند! دست همهشان از بالا تا پایین در یک کاسه است! وگرنه اگر واقعا بنی عباس ظالم هستند و خلاف سنت رسول خدا عمل میکنند، چرا باید بزرگ بنیهاشم که ادعای امامت و رهبری الهی دارد، ولیعهدی ابن هارون را بپذیرد که لقمهاش را در خون مردم میزند؟ بیچاره ما که بازیچه قدرتطلبی و منفعتطلبی این جماعت شدهایم! »
🌾 دیگر نتوانستم در برابر این همه بیبصیرتی ساکت باشم، رگهای گردنم متورم و بدنم داغ شد. تلاوت قرآن را به پایان رساندم. خود را کنار منبر رساندم تا در دید مردم باشم. نگاهی به جمعیت کردم که با سخنان او به فکر فرو رفتند. عدهای لب خود را به دندان گرفته بودند و سر خود را به نشانهی تأسف تکان میدادند. همهمه و پچپچ از گوشهگوشه مسجد شنیده میشد. با صدای بلند گفتم: «ای بیبصیران چرا دروغپراکنی و تهمت میزنید. آیه تطهیر در شأن همان عزیزی نازل شده که بیمحابا پشتسر او حرف میزنید. ننگتان باد. چگونه جرأت پیدا کردهاید در مورد آقایی سخن به دروغ بگویید که ثقل قرآن است.»
🍃لحظهای سکوت کردم تا نفسی تازه کنم. همهی نگاهها به سوی من بود. دشمن جنگ روایتها را شروع کرد تا مردم را بفریبد. عدهای از خواص هم نشستهاند و سکوت اختیار کردهاند.
☘️آه کشیدم و گفتم: «ای مردم به هوش باشید اگر این خبر حقیقت داشته باشد، امام علیبنموسیالرضا به اجبار مأمؤن پذیرفته است. اندکی صبر کنید تا واقعیت آشکار گردد.»
🌾مردم سرهای خود را در تصدیق حرفهایم تکان دادند. خیالم راحت شد که روایت درست را به گوش مردم رساندم. ته دل خوشحال بودم که قدمی هر چند کوچک در جهت یاری امام برداشتم. وقت اذان شد. خود را به کنار ستون رساندم تا دو رکعت نماز شکر به جا آورم.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️باور غلط
💥از مدرسه به خانه آمد. ذهن آشفتهای داشت. آنچه امروز از دوستش شنید، برخلاف تمام باورهایش بود.
وقتی که برای نماز جماعت آماده میشد مهسا دستش را گرفت و گفت: «تو چرا اینقد به خودت سخت میگیری خوش باش؟!»
سمیه جاخورد و با چشمان گرد شده نگاهش کرد.
☘️مهسا موذیانه خندید و گفت: «تو باور داری خدایِ به این مهربونی، واسه نماز نخوندن مارو بسوزونه! خالهم میگه اینا همه حرف مفته! آخوندا از خودشون دراوردن!»
🌱مادر متوجه حال پریشان او شد. لیوان شربتی را آماده کرد. کنارش نشست. وقتی سمیه ماجرا را برایش تعریف کرد قرآن روی طاقچه را برداشت. صفحهای را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
✨والَّذِينَ يُمَسَّكُونَ بِالْكِتَابِ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ إِنَّا لاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ؛
و آنها كه به كتاب (خدا) تمسك جويند، و نماز را بر پا دارند، (پاداش بزرگى خواهند داشت; زيرا) ما پاداش مصلحان را ضايع نخواهيم كرد!*
💡دستی روی سر دخترش کشید و گفت: «عزیزم هر رفتاری مطابق با قرآن و در جهت تقویت نماز در خانه و جامعه باشه، سبب اصلاح خودمون و جامعهمون میشه.
و هر رفتاری که در جهت مخالف آیات قرآن و اقامهی نماز باشه، سبب فساد جامعه میشه.»
🌹سمیه لبهایش کِش آمد. خیالش راحت شد که راهش درست است. او مطمئن بود خداوند به آنچه در قرآن فرموده است وفا میکند.
📖سورهاعراف، آیهی۱٧۰.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عشق و ارادت به امام رضا (ع)
🌷 شهید حسن قاسمی دانا
🍃برش اول:
🌺ارادت حسن به امام رضا (ع) دائمی بود. از نُه ساختمان سوری ها، یکی دست داعش افتاده بود و فرمانده سوری ها می خواست عقب نشینی کند. نگذاشتم، گفتیم: «صبر کن ما پسش می گیریم.» از ۲۰ نفر نیروهای پشتیبان تک تیر اندازان، نیروی داوطلب خواستیم. فقط شش نفر آمدند. با من و حسن شدیم هشت نفر. رفتیم طرف ساختمان.
☘️مکث کردم، گفتم: «حسن هشت نفریم ها!» گفت: «پس اسم عملیات امام رضا (ع) است. با نوای یا علی بن موسی الرضا (ع) وارد ساختمان شدیم.»
🌾تکفیری ها می پرسیدند: «من انتم؟» حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: «نحن شیعة علی بن ابی طالب(ع)، نحن ابناء فاطمة الزهرا(س)، نحن ابناء الحسین (ع).» با انفجار نارنجک ها و تبادل آتش حسن پرواز کرد.
هشت نفری با رمز ذکر امام رضا (ع) وارد معرکه شدیم. حسن شهید شد و من با هشت ترکش برگشتم عقب.
🌸برش دوم:
☘️بعد از شهادت حسن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: «حسن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهید شدی؟» گفته بود: «به خاطر این که شب های جمعه زیارت حرم امام رضا (ع) رفتنم قطع نشد.» راست می گفت؛ چهار سال برنامه ثابتش این بود. شب جمعه می رفت هیئت علمدار، بعد از آن تا صبح زیارت امام رضا (ع) بود و دم صبح کله پاچه می خورد و می آمد خانه.
راوی: شهید مصطفی صدار زاده؛ فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون و مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱ و ۶۷-۶۶
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قلب نوجوان
🌼امام علی علیه السلام می فرمایند:
قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری که در آن پاشیده شود.
📚نهج البلاغه نامه ای ۳۱ صفحه ۳۸۳
#ارتباط_بافرزندان
#قلب_نوجوان
#تربیتی
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️گل رُز
🍃چند روزی میشد که آشوبگران آرامش و امنیت شهر را به هم ریخته بودند. مأمورین نیروی انتظامی خویشتنداری به خرج میدادند و تلاش میکردند مسالمتآمیز آشوبهای کف خیابان جمع شود.
☘️اما گروهی از خدا بیخبر که لیدر آشوبها بودند، تعدادی از نیروهای انتظامی و بسیج را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. افرادی سادهلوح هم بودند که اراذل و اوباش را همراهی میکردند.
🌾گروهی نادان هم در رسانهها بر علیه نیروی انتظامی جو جامعه متشنج میکردند. ریحانه تصمیم خود را گرفت. به مغازه گلفروشی رفت. دستهای گُل رُز گرفت. به دخترش فاطمه توضیح داد که برای تشکر از زحمتها و فداکاریهای پلیسهای مهربان گل خریده است.
⚡️عصر همان روز فاطمه به همراه مادرش با شاخههای گل در سطح شهر رفت تا با دادن شاخه گلی به پلیس از آنها تشکر کند.
در خیابان چشمش به مامور نیروی انتظامی خورد: «مامان، اونجا عمو پلیس مهربون هست، یه گل بده بهش بدم.»
✨ریحانه گلی از بین گلها جدا میکند و دست دخترش میدهد: «بیا مامان جون! من همینجا میایستم تا بیای.»
🍃فاطمه باشهای میگوید و به سمت مامور میرود: «سلام عمو! این گل واسه شما که نمیذارید آدم بدا به ما آسیب بزنن.» بعد احترام نظامی میگذارد.
☘️پلیس لبخندی میزند. شکلاتی از درون جیبش بیرون میآورد ، به فاطمه میدهد و از او تشکر میکند. فاطمه از لبخند پلیس خوشحال میشود و ذوق زده خداحافظی میکند.
🎋چهرهی خسته پلیس از هم باز میشود.
فاطمه خود را به مادر میرساند. نگاهی دوباره به پلیس میاندازد. همزمان او نیز سرش را بالا میگیرد. دست فاطمه برای خداحافظی بالا میرود. همراه با لبخند، نَمی از اشک چشمان پلیس را دربرمیگیرد و برای فاطمه دست راستش را بالا میبرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️خبرگزاری
⁉️متین با کف دست راست روی دست چپ خود زد. لبهای خود را گاز گرفت و گفت: «خبر رو شنیدی؟»
محمد با خونسردی و آرامش گفت: «چه خبری؟»
با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن: «یکی از دانشجویان دانشگاهمون رو به جرم اعتراض زندانی کردند.»
🌱محمد خندید و گفت: «احتمالا خبر را از خبرگزاری بیبیسی نشنیدهای؟!»
متین ابروهایش را درهمکشید و با اخم گفت: «چه فرق میکنه؟ حداقل دروغ نمیگه!!»
💫محمد دستی روی شانهی متین گذاشت تا آرام شود. سپس گفت: «متینجان باور نکن! خبر رو که شنیدم رفتم پرسوجو کردم. همین نیمساعت پیش باهاش حرف زدم. بیچاره روحشم خبر نداشت سُرُمُرُگُنده! رفته مسافرت.»
💢شیاطین انس و جن با همدستی یکدیگر تلاش میکنند جامعه و جبههی حق را به زمین بزنند.
انواع ترفندها را به کار میبرند. خبرپراکنی از مهمترین آنهاست.
ایجاد فتنه و ازبین بردن امنیت هدف آنهاست.
💡مؤمن زیرک است و زودباور نیست.
✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق كنيد...
📖سورهحجرات، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دوشکا
🍃حسن نبوغ نظامی عجیبی داشت. تقریبا کار با همه سلاح های سبک و سنگین را بلد بود. می گفت: «در بین ده هزار بسیجی مشهد فقط ده نفر می توانند صفر تا صد سلاح دوشکا را باز کنند و ببندند و من یکی از آن ده نفرم.»
🎋سربازی هم چون دوست داشت وسط درگیری ها باشد، رفت سیستان و بلوچستان. سرهنگ حسنی فرمانده یکی از گردان های تکاور ناجا سر همین تسلطش بر روی دوشکا، حسن را آجودان خوش کرد.
☘️می گفت: «بعد از زیارت امام رضا (ع) تنهاترین چیزی که می تواند بکشاندم مشهد، عروسی توست.» وقتی حسن شهید شد، تماس گرفتیم که حسن کلا دادماد شد. گفت: «یعنی چه؟»
🌾گفتیم شهید شد. جواب نداد. گویا گوشی از دستش افتاده بود. بعد که تماس گرفتم، گفتند بیمارستان بستری شده.
راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱-۶۰
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💡بزرگترین تکلیف الهی
✅ یکی از تأثیرگذارترین رفتارها در خانواده تشکر زبانی و عملی از پدر و مادر است.
💯 قدردانی از والدین؛ علاقه و دلبستگی را افزایش میدهد.
قلب پدر و مادر را شاد میکند.
⭕️و فرزند به خاطر خشنودی آنها به آرامش میرسد.
❌هیچگاه فرزند نباید در نیکی کردن به والدین، خوب یا بد بودن رفتارشان را ملاحظه کند؛ بلکه به پاس زحمات آنها قدردان باشد.
🔺سپاسگزاری تکلیف مهم الهیست که برعهدهی فرزندان گذاشته شده است.
🔸امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرمایند: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.*
📚*میزان الحکمة، ج ۱۰ ، ص ۷۰۹
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قرار ساعت ده
🍃از صبح که بیدار شده بود. تند و تند کارهایش را انجام میداد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بینهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به سوی ساعت میچرخاند و میترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آمادهی رفتن نباشد.
☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمیخواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش میکاست و ته دلش را از اشتیاق خالی میکرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آمادهی رفتن شود. نمیدانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک کند.
🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف میزد، مادر در کنارش نشسته بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمیگفت. با اینکه دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش میدید و میدانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمیخواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد.
💫چند روزی بود که در گوشهکنار کشور زمزمههایی ناهنجار به گوش میرسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آوردهبود و قرار راهپیمایی برای همینبود .
دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با اینکه دلم نمیاد ولی مجبورم ...»
✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانهای از جوابدادن به توهینهای دشمن طفره برن، اونموقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست میکنن... »
⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرفهای مادر خاموش شدهباشد دواندوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانیاش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️نامهی عاشقانه
✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً ...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خود را از آتش حفظ كنید.*
💞اونایی که همدیگهرو دوست دارن، به هم میگن: مواظبخودتباش!
🌱حالا یکی هست از همه بیشتر
دوستمون داره.
عاشقمونه.
💌تاجایی که در یک نامه عاشقانه
واسه همه مینویسد:
بندههایمؤمنم!
مواظب خودتون و خانوادهتون باشید.
مراقبت کنید تا گرفتار آتش عذاب آخرت نشوید.
📖*سورهتحریم، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جایگاه بسیجی ها
🌷 شهید حسن باقری
🍃تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس.
⚡️برش اول:
🍃عصر بود كه از شناسايي آمد. انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكي از بچهها تندي رفت، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت. كبابها را كه ديد، خیلی ناراحت شد و گفت:«اين دیگر چیست؟»
زد زير بشقاب و گفت «هر آنچه بسيجيها خوردهاند، از همان بیاور. اگر نيست، نان خشك بياور.»
💫برش دوم:
☘️اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچهي كولر اتاقش را بست. گفت به ياد بسيجيهايي كه زير آفتاب گرم ميجنگند.
⚡️برش سوم:
🌾در سخنرانی هایش به امام صادق (ع) اشاره ميكرد، که اصحابش با اشارهاش ميرفتند داخل تنور داغ. می گفت: «بسيجيها هم همین طورند. منطقهي دشمن، تاريك است و سي كيلومتر پيادهروي دارد، با همهي موانع. اما بسيجيها می روند.» هر جا حرف بسيجيها بود، ميگفت «اينها پديدهي جديد خلقتند.»
⚡️برش چهارم:
🍃من در بخش اعزام نيرو بودم. دم وضوخانه. خيلي وقتها موقع اذان ميديدم آستينهایش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته. ميگفت «بچهها مواظب باشيد! مشتريهاي شما همه بسيجياند. نکند با آنها تند حرف نزنيد.»
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
#شهید_حسنباقری
🆔 @masare_ir
✍️در انتطار نور
✋سلام بر حاضر غایب و غایب حاضر.
✨به انتظار نشستن، سخت ترین مرحلهی زندگی است و در عین حال شیرینترین و پرمعناترین پدیده.
💡امّا...
نه هر چشم به راهی، منتظر واقعی است و نه هر عملی را میتوان به انتظار کشیدن نسبت داد.
🔷ویژگی یک منتظِر:
🔹هموار کردن راه برای ظهور حق و حقیقت.
🔹دل سپردن به خواستههای منتظَر.
🔹حق را ناحق نکردن.
🔹با باطل مبارزه نمودن.
🔹معروف و منکر را به جای هم نپذیرفتن.
🔹پیمان بستن با مولایت که همیشه در رکابش باشی و تنهایش نگذاری.
🔹زدودن غم از چهرهای غمگین
و خیلی از کارهایی که انجام دادنشان مایهی خوشنودی خداست.
🤲امیدوارم از منتظران واقعی آن یار غایب از نظرها باشیم.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهمان ویژه آواز پرنده ها
🍃هوای بهاری صورت گل بهار را نوازش میداد؛ پنجره اتاقش رو به پارک باز بود، سر و صدای بچه ها و خنده هایشان گوش فلک را کر می کرد. گل بهار روزهایش را با گوشی موبایلش سپری می کرد، هر روز پیام های خاله و زن دایی او را خوشحال می کرد و لبخندی بر لبان او می نشاند و گاهی نیز شماره های خاله و دایی را می گرفت، صدای سمعکش را باز می کرد و گوشی را بر روی آیفن قرار می داد، بعد گوشی را به مادرش می داد و خود ساکت می نشست تا گوش کند که آن ها چه می گویند، دلش خوش بود، با همین سمعک و ارتباط مجازی که با خاله ها و دایی ها دارد.
☘️روزهایش می گذشت؛ امید به فرداهایی بهتر داشت، فرداهایی که روزی بتواند همراه با دیگران چرخ زندگی را به حرکت آورد؛ آن روز صبح هم خورشید مثل هر روز پرتو طلایی اش را به داخل اتاق گلبهار انداخت و او را از خواب بیدار کرد، گلبهار با لبخند همیشگی چشمانش را مالید، سمعکش را در گوشش گذاشت، به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست، شاد بود و لذت می برد؛ از اینکه با سمعکش دوباره صدای پرنده هایی را خواهد شنید که آواز زندگی و امید را به او هدیه می دهند، اما بعداز ظهر هنگامی که گلبهار به کنار حوض آب رفت تا ماهی ها را تماشا کند و به صدای پرنده ها گوش دهد، هنگامی که داشت روسریاش را جابه جا می کرد؛ ناگهان سمعکش از داخل گوشش درآمد و لیز خورد و داخل آب افتاد.
⚡️گلبهار شروع به گریه کرد، مادرش مهری خانم را صدا زد و سراسیمه به سمتش آمد، مهری با عجله سمعک را در آورد؛ اما وسایلش به هم ریخته بود و آب داخلش رفته بود، لبهی حوض زیر نور خورشید گذاشت تا خشک شود، اما فایده ای نداشت و سمعک درست نشد، آن را برای تعمیر برد؛ اما گفتند: «این دیگر درست نمی شه، چندین بار درستش کردم، فایده نداره باید به فکر سمعکی دیگر و نو باشید.»
✨پدر گلبهار امیر وقتی که از سرکار برگشت، گلبهار چیزی نگفت چون پدرش خسته بود و می ترسید دعوایش کند. بعد از ناهار و استراحت مهری به امیر گفت: «سمعک گلبهار داخل آب حوض افتاد و تعمیرکار گفت دیگر درست نمی شه باید به فکر سمعک نو باشید.»
💫_چندبار بگم که مواظب باش داخل آب نیفته؟ من دیگر نمی دونم چه کنم؟ پول هم ندارم.
🌾گلبهار ناراحت شد، دوست داشت صدای پرندها را دوباره بشنود. هر روز سایتهای اینترنت را جستجو می کرد تا ببیند سمعکی ارزان گیر می آورد؛ اما فایده نداشت دیگر خسته شده بود یک روز شماره مرکز توانبخشی را گرفت، از مادرش مهری خانم خواست تا با آنها صحبت کند و برای او سمعک نو بدهند، اما آن ها گفتند: «بودجه نداریم، فعلاً باشد اسمش را در نوبت بگذاریم هر زمان که نوبتش شد، اطلاع می دهیم.»
🍃روزهای گلبهار با بی حوصلگی و افسردگی می گذشت، تا اینکه یک روز هنگامی که پدرش سرکار بود، از مرکز توانبخشی با او تماس گرفتند تا با گلبهار برای اندازه گیری قالب گوش و معاینات به شهرستان دیگری برود و به او گفته بودند: «اگر نیاید دیگر سمعک گیرتان نمی آید.»
☘️گلبهار از یک طرف دلش می خواست سریع تر سمعکی نو داشته باشد و از طرف دیگر بیمار شده بود.
🌾پدرش با مدارک به شهرستان رفت، بعد از گفت و گوهایی که انجام شد، قرار شد سمعکی نو به گلبهار بدهند. دو هفته از آن روز گذشته بود و همچنان گلبهار به امید سمعک نو روزهایش را می گذراند تا اینکه از مرکز معاینات گوش با آن ها تماس گرفتند و گفتند: «برای تحویل سمعک نو به شهرستان بیایند. »
☘️دوباره امیر به شهرستان رفت، سمعک نو را تحویل گرفت و به شهرستانشان برگشت و گلبهار دوباره لبخندی از صدای زندگی بر لبانش نشست، سمعک را داخل گوشش گذاشت و مهمان ویژه آواز پرنده ها شد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#روز_ناشنوایان
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️نزدیکتر از هر کسی
🥀مریم، غمگین و افسرده در حیاط نشست.خیلی خسته به نظر میرسید، هیچ نور امیدی در چهرهاش، نمایان نبود. کلافه و بیانگیزه به یک گوشهای، خیره شده بود.
💫رفتم و کنارش نشستم.گفتم: «اتّفاقی افتاده؟ با من حرف بزن تا سبک شوی.» لحظهای آرام شد سپس زبان به سخن گشود و با من درد دل کرد. مادر جان، مدتی است آرام و قرار ندارم؛ بیدلیل دچار استرس میشوم و بهم میریزم.حس میکنم تنها و بیکسم.
🌱گفتم: «دخترم! تو هرگز بیکس و تنها نیستی،خانوادهات را داری و بالاتر از آن خدا را. » مریم، تازه قدم به سن بحران بلوغ گذاشته بود.
🔅آیهی زیر را برایش خواندم: «وَلقَد خَلَقنَا الانسانَ وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسَهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.»
همانا انسان را آفریدیم و همواره آنچه را که
باطنش به او وسوسه میکند، میدانیم و ما از رگ گردن به او نزديکتريم.
🌹انگار آب روی آتش ریخته باشند شعلههای اضطرابش فرو کش کرد و دست بر آستان حق برداشت و سپاسگزار خدا شد.
💡در زندگی خیلی وقتها، دچار اشتباه میشویم و غفلت میکنیم از اینکه کسی هست که همیشه هوایمان را دارد و هیچ وقت تنهایمان نمیگذارد.
❤️خدایا ممنون که غمخوارمان هستی.
📖سورهی ق،آیهی۱۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عنایت رسول خدا (ص) به شهید مطهری
🍃آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد. وقتی بیدار شد، گفتم: «چه شده؟»
☘️گفت: «خواب دیدم که من و امام خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه شدم رسول خدا (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. برای اینکه به امام بی احترامی نکرده باشم، دست پاچه شدم و خودم را عقب کشیدم و با اشاره به امام گفتم: یا رسول الله (ص)! آقا از اولاد شمایند.
🌾 حضرت ضمن تأیید با امام رو بوسی کرده، دوباره سمت من متوجه شدند.
لب هایشان را روی لب هایم گذاشتند و دیگر برنداشتند. من از شدت شعف از خواب بیدار شدم. هنوز هم داغی لب های شان را روی لبانم احساس می کنم.
🍃گفتم: «انشاء الله رسول خدا (ص) سخنرانی های شما را تأیید کرده است.»
کمی سکوت کرده گفتند: «من مطئنم که به زودی اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد.» آن خواب شیرین، پیک شهادتش بود.
راوی: همسر شهید
📚 پاره ای از خورشید صفحه ۱۰۵ و ۴۴۷
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بذر محبت
🌱رعایت احترام زن و شوهر در حقّ همدیگر و تشکر از یکدیگر، اثراتی دارد که باهم بر آنها مروری داریم:
🔘 کاشتن بذر محبت در محیط زندگی
🔘 ایجاد فضای آرام در خانه
🔘❗️مهم: انجام کارهای مثبت در مقابل چشمان فرزندان، سازندهی شخصیتشان خواهد بود. با اینکار رشد مهارتهای ارتباطی را در آنها تقویت میکنید.
🧂تلنگر نمکی: در حیرتم از بشری که در سرخی عصبانیت، از هیچکاری برای به نحو احسنت شکستن قلب همسرش، فروگذار نمیکند اما هنگام بوسیدن دستش برای زحماتی که کشیدهاست، سرخ از شرم میشود و از بافتن هیچ توجیهی برای در رفتن فروگذار نمیکند!
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مرد خانواده
🍃پدرم همیشه میگفت تنها چیزی که ارزش زندگی را دارد، خانواده است. پدرم راست میگفت ولی من اون وقتها که جوان خامی بیش نبودم، باورم نمیشد. یعنی حقیقتش فکر نمیکردم مردی به آن قدبلندی با سینهای ستبر با آن صدای کلفتش، اینقدر پیش خانواده اش متواضع باشد. ولی اینگونه بود.
☘️هربار که واردخانه میشد اگر مادرم با آن جثه ی نحیف و کوچک سمتش نمی آمد، او دور خانه میگشت تا بالاخره پیداش میکرد. سلام گرمی می داد. بوسه ای روی گونه اش می کاشت. بعد ما بچه ها به نوبت سراغش می رفتیم و دستش را می بوسیدیم.
🌾پدرم مهربان بود. اما سبیلهای کلفت و صدایی خشدار داشت که ابهت خاصی در دل همه ی ما ایجاد کرده بود. با این وجود، پای درد دل همهی ما مینشست. هر روز چند دقیقهای با هرکداممان بازی می کرد. حتی با خواهر کوچکم که خیلی چیزی سرش نمیشد، آن قدر بازی کرده بود که گل یا پوچ را یاد گرفته بود.
🍃ولی با همهی عشقی که پدرم به خانواده داشت، یک روز از روزهای پاییز، وقتی لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت، هرگز برنگشت. ماجرا از این قرار بود که زنان و مردانی بر سر ناموس به خیابان ریخته بودند و همه چیز را آتش میزدند. شاید هم بهتر است بگویم همه کس را. پدرم یکی از همانها بود که دورش جمع شده بودند و او در میان حلقه شان، میسوخت. فیلمش را بارها و بارها دیدم.
🍀چندسالی از آن روزها گذشته است. مادرم هنوز قامتش از داغ پدر، خم است و من سعی میکنم مثل او عاشق خانواده و ناموس و امنیت خانواده ام باشم.
#ارتباط_با_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️بدعهدی
🌱آفریدگارت تو را هدفمند خلق کرد و قول گرفت که سازنده و مفید باشی نه ویرانگر.
باعث افتخارش باشی و مطیع امرش، نه باعث آزار و شرمندگیاش.
⚡️ میگویی به دنبال اصلاح و ایجاد ارزشها هستی در حالیکه فقط به خواستههای پلیدت میاندیشی.
بهانهی مناسبی برای پیشبرد اهداف نامبارک خویش نداری.
✨ و إِذا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ"
هرگاه به آنان(منافقان)گفته شود در زمين فساد نكنيد،مىگويند:همانا ما اصلاحگريم.
⁉️از کدام اصلاح سخن میگویی؟ اصلاحی که خواب و آسایش هم نوعانت را از دستشان میگیری و اموالشان را غارت میکنی؟! با این کار، بیشتر به خودت آسیب میزنی تا دیگران!
به خودت بیا و دست از آشوب و فتنهگری بردار و این قدر عهد شکنی نکن.
📖آیهی ۱۱،سورهی مبارکهی بقره
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بزرگداشت ائمه معصومین (ع)
🌷شهید مجید شهریاری
🍃استاد شهریاری زمان تولد ائمه علیهم السلام، همیشه در اتاقش شکلات داشت و به ما تعارف میکرد.
☘️یکبار که شکلات تعارف میکرد، پرسیدم: «استاد به چه مناسبتی؟» گفت: «تولد امام هادی.»
💫با اینکه همه ائمه مقامشان با هم یکسان است و یک نور واحد هستند؛ ولی دانشکده این را رعایت نمیکرد. مثلاً برای تولد حضرت علی علیهالسلام کلی شیرینی و شربت و گل پخش میکرد، ولی برای میلاد بقیه ائمه کاری نمیکرد.
🌾دکتر اما میگفت: «اینقدر تنی و ناتنی نکنید. بهعنوان کسی که اعتقاد داره، لااقل شکلات پخش کنید که همه بفهمن تولده.»
📚 استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا،صفحه ۱۵۳-۱۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_شهریاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
❌دخالت بیجا ممنوع
⭕️گاهی بین بچهها سر یک مسئلهای بحثودعوا پیش میآید. در چنین مواقعی والدین نباید سریع دخالت کنند. هر چند که فرزند بزرگتر به کوچکتر زور بگوید.
💯چون دخالت بیجای والدین سبب می شود فرزند کوچکتر دیگر نتواند از خود دفاع کند و فرزند بزرگتر هم حس کند والدین فقط از فرزند کوچکتر دفاع می کنند.
🔺مطمئن باشید اکثر مواقع بعد از یک بحث کوتاه، فرزندان با هم کنار میآیند.
💥نکته: تا جایی که خطری برایشان ایجاد نمی شود بگذارید خودشان مشکلاتشان را حل کنند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ ناهنجار
🍃واژهی ناهنجار به پسری برچسب خورده بود که محمد نام داشت. پسری ۹ ساله با صورتی لاغر موهای سیاه و صاف. در کلاس سوم دبستان درس میخواند، وضعیت درسیاش آنقدر خراب بود که تمام همکلاسیهایش، لقب خِنگ به او داده بودند و مسخرهاش میکردند.
☘️به جز سه، چهار تا از الفبای فارسی را در طول سه سال تحصیل، یاد نگرفته بود.
سطح سواد پدر و مادرش تعریفی نداشت، پدر رانندهی کامیون بود و مادر،خانه دارِ بیسواد. البته یک دختربچهای غیر از محمد داشتند.
💫 محمد هم از نظر درسی ضعیف بود و هم از نظر انضباط. با همهی هم شاگردیهایش دعوا میکرد در گوشهی حیاط مدرسه به جان سعید افتاده بود. یقهی پیراهنش پاره و صورت سعید خونی شد. چند نفر از شاگردان مدرسه با نگرانی به محمد و سعید زل زده بودند؛ امّا تعدادی هم به ادامهی دعوا تشویقشان میکردند. معلم از دست کارهای این پسر خسته شده بود، مدام شکایتش را پیش ناظم و مدیر مدرسه میبرد و ایشان هم، هر روز تنبیهش میکردند.
🎋انگار این پسر عاشق تنبیه بدنی بود و تا کتک نوش جان نمیکرد آرام نمیگرفت.
مادرش میآمد دم در کلاس و به معلمش میگفت: «کتکش بزن تا عاقل شود و درس بخواند، بیخبر از اینکه دارد شخصیت بچهاش را نابود میکند.»
⚡️پسر بیچاره، از پدر و مادرش، نه محبتی میدید و نه درک و فهمی. وجودش سرشار از استرس و آشفتگی بود. با ناخنش پشت دستش میکشید. متاسفانه مدرسه مشاور نداشت تا به داد دانش آموزان مشکل دار برسد.
🌾معلم روزی اولیای محمد را به مدرسه دعوت کرد.علّت مشکل درسی و اخلاقی پسرشان را جویا شد، بعد از کلی صحبت، آدرس مرکز مشاورهای را در اختیارشان گذاشت تا برای رفع مشکل پسرشان کاری کنند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ تشکر
💥هر بار همدیگر را میدیدیم زبان به اعتراض میگشود و از نداشتههایش میگفت. اینقدر حرف میزد تا اینکه به جای او، من احساس خستگی میکردم، دوستم فاطمه را میگویم.
یکبار حوصلهام را سر برد، گفتم: «فاطمه جان حواست هست که فقط از نداشتهها میگویی؟خداوند نعمتهای باارزش زیادی را در اختیارت نهاده است و گفته ناسپاسی نکن که از دستشان خواهی داد،از کنارشان بیخیال عبور میکنی و ندیدشان میگیری.»
✨فاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ
بنابراين،مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم؛ و مرا سپاس گزاريد، و[نعمتهاى بيشمار] مرا ناسپاسى نكنيد.
💡وقتی برای کسی، کاری میکنی دلت میخواهد قدر دانت باشد و مراتب سپاس را به جا آورد؛ چرا خودت این همه موجودیت را شکرگزار نیستی؟
🙏از ولی نعمتت ممنون باش که هر صبحگاه با نَفَسی تازه قدم به زندگیات میگذاری.
🌱تو که نعمت میخواهی، فراوان هم میخواهی پس ذکر منّت خدایِ عزَّ و جلّّ را شعار خود کن و طاعتش را به جای آور که از نزدیکانش باشی و با سپاسگزاریش، فراوانی نعمت را لمس کنی.
📖سورهی بقره،آیهی ۱۵۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir