✍اولین الگوی کودکان
👨👩👧👦نزدیکترین افراد به فرزندان والدین هستند. آنها بیشتر از هر کسی با فرزندانشان در ارتباطند.
📝فرزندان در ابتدای راه، همیشه اولین الگوی انتخابی خود را والدینشان قرار میدهند؛ پس در این راستا والدین باید نسبت به رفتار، گفتار و پوشش خود دقت بیشتری نمایند؛ چرا که فرزندان در ذهن خود دائما درحال نتبرداری از گفتار و کردار پدر و مادرند.
💡 خوب یا بد شدن فرزندان ارتباط مستقیمی با خوب و بد بودن والدین دارد. یادمان باشد که برتری فرزند همسایه، به دلیل برتری رفتار والدینش بوده.😉
🌱کیفیت اتفاقی نیست.🙃
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت اول
🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کردهاش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانهاش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابریاش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کردهاش را بوسید. دستان زبرش را روی گونههایش گذاشت. با انگشت شصت اشکهای آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچهها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.»
💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی میکرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. میخواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوهای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریشها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را میپوشاند. آنها را به یک طرف شانه میکرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.
🌱آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچهها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری میانداخت. محمد همیشه میگفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خندهای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.»
💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونههای لک افتادهاش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم میخوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمیگم نرو. فقط بذار بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگهای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت میکنی؟ فک میکنی دل کندن از شما برام راحته؟!»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍ستارگان آسمان
🌌نگاهت را تنها به کف زمین نینداز، بالاتر را هم ببین.
نگاهی به ستارگان آسمان بینداز.
تو حتی بالاتر از آنهایی. ✨
تو را، خدا برای خودش خلق کرد.
تا به جایی برسی که خدا عاشقت شود.🌱
پس برای معشوق شدن تلاش کن!💞
#تلنگر
#ماه_رجب
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مطابقت حرف با عمل
🍃حزب جمهوری اسلامی نمازخانهای داشت که بر دیوار وضو خانهاش نوشته شده بود: «النظافة من الایمان.»
☘شهید بهشتی وقتی وارد وضو خانه شد و وضعیت نامناسب آنجا را دید، فرمودند:
«برادران! نکند کسی داخل اینجا شود و خلاف این شعار را ببینند. اگر به این شعاری که اینجا زدهاید اعتقاد دارید، باید اینجا را مطابق شعارتان پاک و تمیز نگه دارید؛ ولی اگر کثیف بود، بهتر است این شعار را بردارید که شعار و عمل آن با هم سازگاری داشته باشد.»
راوی: مسعود صادقی آزاد
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۶۴.
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چشیدن آب دریا
وقتی که بخواهی از بانویی بنویسی که امام سجاد(علیهالسّلام) او را به بزرگی یاد میکند و لقب درخشانی، به او میدهد. میفرماید:
«اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة» یعنى:
«اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید كه تعلیم ندیده و بانوى فهمیدهاى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است.»*
آن وقت برایت نوشتن سنگین میشود. قلم توصیف بزرگ بانوی جهان اسلام را در حد قدوقواره خود نمیبیند.
اینجاست که شعر شاعر: «آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید، به فریاد قلمت میرسد.»
کودکی سه ساله را مییابی در کنار مادری که خطبه میخواند و او در همان جلسه به حافظهاش میسپارد تا به آیندگان برساند.
زمان کمی جلوتر میرود، باز همان کودک سه ساله در کنار بستر مادر، نکته به نکتهی وصیت او را در جان ثبت میکند.
چندین سال بعد در کنار بستر برادر، پارههای جگر او را در طشت میبیند و برادرانش زیر بغلهایش را میگیرند تا برای حسین باقی بماند، تا کربلا در کربلا نماند.
در کربلا اوج درایتش را در اوج مصیبت نشان میدهد. مصیبت هجده تن از عزیزانش که مظلومانه قتلعام شدند. صبر زینب بر ماندن در این دنیا بعد شهادت برادرش، حکایت از رسالت او در افشاگری و رسوایی علیه یزید و یزیدیان است.
او همانند مادر، نامش بر تارک تاریخ چه خوش درخشید.
ماشاءالله به این جبروت
ماشاءالله به این عظمت
نورانی شد زمین خدا به این برکت
🏴وفات #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) تسلیت باد🏴
*بحار الانوار ج ۴۵، ص۱۹۹.
#مناسبتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوم
🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمیتونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخمهایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمیکردی. اگه خدا میخواست به ما بچه بده، بدون نذرم میداد.»
💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بیرمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمیتونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.»
☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچههامون گارانتی دارن. چیزیشون نمیشه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا میکنم.»
💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا میسپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمیگفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس میکنم؟»
آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ میشه.»
👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، میآم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.»
آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف میرفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.»
محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍بهترین راه پیشگیری از ویروس
💢چند سال قبل ویروسی به اسم کرونا در کل جهان پخش شد. یکی از راههای پیشگیری، ماسک زدن بود.
ترس از مرگ⚰ اکثر مردم را به مراعات مقید کرد. جلوگیری از واگیر، دغدغه اکثر مردم بود. بدون ماسک، اجازه ورود به هیچ مکانی را نداشتی.
😷 موقع ماسک زدن، دو سوم صورت پوشیده میشد. گرمای تنفس و راحت رد و بدل نشدن اکسیژن و دیاکسید کربن زجرآور بود، اما احدی اعتراض نداشت؛ چون با نزدن ماسک امکان داشت، جان خودش و فرد دیگری به خطر بیفتد.
🤨 اگر کسی ماسک نمیزد، همه او را از عملش نهی میکردند، چرا؟ چون به ضرر ماسک نزدن پی برده بودند. چون نمیخواستند الکی بمیرند، اما چرا فردی که بد حجاب یا بی حجاب از خانه بیرون میآید، مردم آنچنان اعتراض ندارند؟ 🤔
💡زنی که اندامش را در معرض دید نامحرمان قرار میدهد، باعث تزلزل نظام خانوادهها👨👩👧👦 شده و علاوه بر آن از ارزش وجودی خود میکاهد.
📌اگر فردی به این امور واقف نیست، بقیه باید به او گوشزد کنند. همانطور که در زمان کرونا هیچ کس به خود حق نمیداد بدون ماسک در جامعه حاضر شود، فرهنگ افراد آنقدر باید رشد کند که به خود اجازه ندهند، در اجتماع به جلوهگری بپردازند.
⚡️همه باید بدانند نداشتن پوشش مناسب مانند یک ویروس برای نشاط و سلامت جامعه مضر است. چرا باید به کاری بپردازیم که جامعه را بیمار کند؟ آنگاه حتی بعد از پرداخت هزینه بسیار باز هم بیماری کامل از بین نمیرود؛ پس بهترین راه پیشگیری، حاضر شدن در جامعه با پوشش مناسب است.
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_صدف
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨رعایت حق اسیر
🌷شهید مهدی زین الدین
🍃بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: «آقا مهدی کجایی؟ اسیر آوردهام.» ده پانزده نفر مجروح بودند و یکیشان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخمهایش در هم رفت.
☘با ناراحتی به راننده گفت: «تو که اسیر مجروح داری چرا اینجا توقف کردهای؟ اینها دارند درد می کشند. افسر را آورد پایین و مابقی اسرا را فرستاد اورژانس.»
راوی ابوالقاسم عمو حسینی
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه به فرزند اول خبر بهدنیا آمدن خواهر یا برادرش را بدهیم؟
⭕️قسمت اول
💡در مواقعی که فرزند جدیدی بهدنیا میآید، ممکن است هرچند این خبر برای اطرافیان مسرتبخش است؛ اما برای فرزند اول خانواده احساس ناخوشایندی را ایجاد میکند.
🌱برای پیشگیری از این احساس، نکاتی را باهم مرور میکنیم:
✨۱: برتریهای فرزند بزرگتر را به او یادآور شویم: به او بگوییم که تو میتوانی به راحتی حرف بزنی، بدوی و تنهایی و بدون نیاز به کمک، هر غذایی را بخوری؛ اما نوزاد ما فعلا هیچکدام از این کارها را نمیتواند انجام دهد و به کمک تو برای بهدستآوردنشان نیاز دارد.
✨۲:برای نوزاد هدیه بخرد: فرزند خود را به اسباببازی فروشی ببرید تا به سلیقهی خود، برای نوزاد هدیهای بخرد و آن را در جلوی دید در اتاق نوزاد بگذارید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت سوم
💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونیکننده مغز را از کار میانداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریهها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشیاش را از جیب شلوار کتان خاکیاش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. میتونی امشب بیای اینجا؟ میدونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمیشدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إنشاءالله جبران میکنم. میبینمت.»
🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوختهاش گرفت: «میدونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمیگفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمیشه عشق مجازیم بذاری.»
🧕آسیه نمیدانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر میرسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش میدهند. محمد گفت: «آسیه، میدونی چرا پروانهها به طرف نور میرن. اونا عاشق نورن. به طرفش میرن و وقتی بهش میرسن با اون یکی میشن. پروانهها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون میپردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»
🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشارهاش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظهای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوشهای تیز شده خانمهای تختهای اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»
👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاهها را به سختی تحمل میکرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب میدونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهرهاش نشست.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✨زمان گفتگو
🙇♂گاهی وقتا حتی صورت طرف هم داد میزنه که نیا الان وقت حرف زدن با من نیست میخوام تنها باشم تا آروم بشم.☹️
بعد همون لحظه میری و انتظار داری نتیجه خوبی هم از صحبت کردنت بگیری!😳
گاهی انگار باید یه کاغذ 🗒بیاریم رو پیشونیمون بنویسیم فعلا با هیچکسم میل سخن نیست؛ حتی شما دوست عزیز!😅
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مراقبت از بیمار
🌷 شهید مجید پازوکی
🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه.
🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمیشناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم میگذاشت و من را دستشویی و حمام میبرد. شده بود چشمهای من.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خانوما نسبت به کدوم ویژگی همسر احساس خوشایندی ندارن؟
💡یه ضرب المثل هست که میگه: کار جوهر مرده، بدون اون فاسد میشه.
البته الان تو این زمونه باس بگی جوهر هر مرد و زنیه!🤭
کار رو میگم نه الزاما شغل، همون هدر ندادن عمر و وقت منظوره!☺️
زن از مردی که بیکار باشه ؛ و هیچ حرکتی برای تأمین مخارج زندگی نکنه، احساس خوبی نداره.🙎♀
⚔همین امر بساط جنگ و دعوا رو بهپا میکنه!
🌱اگه مرد، احساس مسئولیت کنه و عاطل و باطل نباشه، ولو چیز دندانگیری نصیبش نشه؛ زن اونو مورد تحسین قرار میده و درکش میکنه!💞
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت چهارم
🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟»
محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!»
🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمیکنم. جون شما و جون آسیه.»
محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونههای آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید.
🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمهی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه میخواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!»
آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوهای او شد. با خود گفت: «کاش میتونستم همرات بیام. کاش...»
🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدانهای پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍مجرای روزی خدا
🌻بذار از برکتهای پنج فرزندم بگم. فاصله سنیشون یکسال یا یکسالونیمه؛ تا از قافلهی دوران پرافتخار بارداری و شیردهی عقب نمونم.
✨از صدقه سر اونا، روزیخور خوان رحمت خداییم. واردشدن برکت به خونهمون، مدیون همون فرشتههاست.
🙂البته منظورم این نیست که یخچال پُر از گوشت🍗🍖🥩 و مخلفاته!
لباس ابریشمی👚 تنمه! طلاهای💍 درشت به دست، سر و گردنمه!
نه!
🤲شکر خدا محتاج و درمونده کسی نموندیم.
خوراک و پوشاک مهمه؛ ولی مهمتر از اون رفاقت، ایثار و از دنیا عبور کردنه.
😩قبل از بچهدار شدن، حواسم بود لباسام لک و چروک نشه؛ ولی الان دستای تپل، چرب و چیلی ریحانه👧 به لباسم میخوره و من کَکَم نمیگزه.
😴قبل از بچهدار شدن خواب بعدازظهرم ترک نمیشد و حالا کم پیش میاد خواب کامل و راحتی برم.
🧕قبل بچهدار شدن، پارچهی گردگیری از دستم رها نمیشد و همهچیز سرجاش بود؛ اما الان وجببهوجب👀 خانهمون پُر از اسباببازیست.🏸🚗
🧒یهویی یکی از همون فرشتهها به جای مدادرنگی، سراغ جعبه لوازم آرایش💅💄 رفته، صورت و لباساش رنگی کرده و میخنده و من حرص میخورم.
👧👶🧑همهی اینا از برکت بچهداریه، اینکه تعلق به دنیایی که به همین زودیها قراره ترکش کنی، نداشته باشی.
💫همهی اینا از سختیهایِ شیرین مادریست.
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نماز جماعت شهید محمد رضا تورجی زاده
🍃محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند.
☘به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر میرفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچهها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند.
راوی: علی تورجی زاده
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍لزوم توجه به شخصیت فرزند
✨فرزندان از جمله موهباتی هستند که خداوند به والدینشان می دهد؛ در این راستا والدین باید نسبت به این نعمت شکر گزاری کنند و به نحو شایسته آنان را تربیت کنند.
🗣هنگام صدا زدن، با لقبهای نامناسب یا بعضاً اسم حیوان آنان را صدا نزنند.
❌اگر در جمعی هستند یا همان محیط خانواده، شخصیت آنان را تخریب و تحقیرشان نکنند .
🍂خطاب کردنشان با الفاظی که اعتماد به نفس آنان را از بین می برد یا کم می کند، زمینه کم بینی و کمبود عزت نفس را درآنان فراهم میکنند.
🌱 محیط خانواده طوری باشد که فرزندان از بودن در کنار والدین و ا اعضاء لذت ببرند نه آنکه دچار عذاب و ناراحتی باشند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت پنجم
✈️من، محمد عاشق پیشه از عشق دنیایی گذشتم. هواپیمای ما در فرودگاه دمشق روی زمین نشست. همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده، اول به حرم حضرت زینب علیهاالسلام رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکههای ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس علیهالسلام تا آخرین لحظه هوای زینبشو داشت. از امشب شما عباسای زینبید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریهها بیشتر و بلندتر شد. هر کسی وسط گریه چیزی میگفت و با حضرت، عهدی میبست.
🧔🏻زیر لب و آرام گفتم: «خانم جان، الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت منه به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین علیهالسلام رفتم. به روزی که با آقا عهد بستم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین علیهالسلام گفتم: «آقا جان، سالهاست تو حسرت بچه سالم و صالح، شبو به روز رسوندم. آقا جان، برا خدا بر گردن من باشه اگه به حسرت چندین ساله من خاتمه بدی منم هر طور شده برا دفاع از اسلام و حرم خواهرتون به سوریه میرم.» شبکههای ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای بر پای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر به زیر، عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم.
☄️من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین، گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانهای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم، هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد.
💣اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمندهها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را میسوزاند. چند صد متر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک میکرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محلهای مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بیوقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدایشان را میشنیدیم که سوتکشان از کنار گوشمان میگذشتند. باید جلو پیش روی آنها را هر طور شده میگرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمیدانم با چه شلیک میکرد. اما حسابی از آنها تلفات میگرفت. هر چه آنها را میزدیم مثل مور و ملخ از زمین میجوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهاشان.
ادامه دارد ....
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
°بسم الله°
#یک_حبه_نور
✍چند تار مو
😈شیطان برای فریب هر کسی دقیقا روی نقطه ضعف او دست میگذارد. مثلا برای فریب یک دختر از طریق اطرافیانش وارد میشود. آنها به او میگویند: «یکم موهات بیرون باشه خیلی خوشگلتر میشی. چند تار مو که کسی رو نمیکشه.»
💍وقتی این دختر به سن ازدواج میرسد به او میگویند: «دختر میباس اهل بگو بخند باشه و تو جمع با ظاهر خوشگل و آرایشکرده حاضر بشه تا پسرا بپسندنش.»
غافل از اینکه اینها همه دستورات شیطانی است.😞 اگر دختر و پسری گوش به فرمان خداوند باشند، او بهترینها را برایشان رقم خواهد زد.
⭕️حواسمان به وسوسههای شیاطین جنی و انسی اطرافمان باشد. شیطان از همان ابتدا به بدترین عمل، امر نمیکند. او از بیرون گذاشتن چند تار مو شروع کرده و گام به گام جلو میرود تا آبروی او را بریزد، رسوای عالمش کند و دودمانش را به باد دهد.
📰 ما در جریانهای اخیر دیدیم که چطور بیرون گذاشتن چند تار مو باعث کشته شدن افراد بیگناه بسیاری شد.
✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ
📖آیه۱۶۸سوره بقره
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_صدف
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ نماز زیر رگبار تیربار
🍃تیر تراش میزدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند.
علی خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند.
🌾پیش آیت الله دستغیب رفته بود. پرسید: «تکلیف آن نماز چه می شود؟» شهید دستغیب جواب داده بود: «حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آرزوی حیاتبخش
🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول!
سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده!
⚡️برای اینکه در روزمرگیها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشتهباشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگیاش فقط پوستهایست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود میشود.
امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دستیافتنی! ☀️
آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂
پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمهی نفسکشیدنهایمان میکنیم تا هلاک نشویم ...🌿
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘
📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره
حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن
منظور چیه😁👈
@Reyhankd
به یه نفر از کسایی که جواب دادن، به قید قرعه ۲۲تومن شارژ هدیه🎁 داده میشه😍
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت ششم
🕌صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش رسید. برای چند لحظهای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستارهها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانهای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. میخواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکههای بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید.
☄️خشاب اسلحهام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آنها را بیهدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیکتر بود. نیمخیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعلهپوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیدهای داد زد:«انهض يا حثاله، تحرّک.»
‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکنندهای که نوک اسلحه به کمرم میآورد و به جلو پرتم میکرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.
⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود میکشید. اندامی ورزیده، سبیلهای تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظهای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشمهای قهوهای دریدهاش را میپوشاند. سفیدی چشمهایش، سرخ مینمود. روی بینیاش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود.
🔥مدام داد میزد و به جسد هر شهیدی میرسید، آب دهان میانداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را میآزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دستانداز، کتفم بیاراده تکان میخورد و بر دردهایم افزوده میشد؛ آنها از دیدن زجر کشیدنم، لذت میبردند. برای همین سعی میکردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍روز تو
امروز روز توئه
روز تویی که بهش میگن ساندیس خور 😄
بذار هرچی میخوان بگن من و تو که میدونیم برای چی و برای کیا میریم برای انقلابمون و کسایی که به خاطرش جونشونو دادن...🥀
پس این حرفا بهمت نریزه هم وطن.
من که هر قدمی فردا بردارم، یه قورت از اون ساندیسه که میگن میخورم. والا😂😎
وعده من و تو فردا توی خیابونهای ایران🇮🇷
#دهه_فجر
#مناسبتی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فصلی نو
❄️همین چند ماه پیش بود که دشمن میگفت: برف امسال را نخواهید دید. هم برف و باران را دیدیم؛ هم چهلوچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی را جشن میگیریم.
⚡️انقلاب اسلامی فصلی نو در دهههای اخیر و یک اتفاق بزرگ در تاریخ معاصر هست.
🌊مردم عزیز ایران همانند یک رود به هم پیوستند و آزادی از اسارت⛓ بیگانگان را به ارمغان آوردند و زمستان را به بهار آزادی پیوند دادند.
⭕️مقام معظم رهبری در این باره میفرمایند:
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴
✊برای حفظ و بقای این انقلاب، مردم حماسهها آفریدند. یکی از آنها همین حضور پررنگشان در جشن پیروزی است.
💡آهن آبدیده را زنگ عوض نمیکند، چهره انقلاب را جنگ عوض نمیکند.
به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمیکند.
🎉چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شما مبارک.
#مناسبتی
#بیست_دوم_بهمن
#دهه_فجر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir