eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍به فکر ورودی‌های ذهن و فکر کودکتان هستید؟ 📺یادم می‌آید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم می‌نشستند و به همراهم کارتون تماشا می‌کردند. 💡بزرگ‌تر که شدم باز هم حواسشان به ورودی‌های ذهنی و فکری‌ام بود. فیلم‌های آموزنده و اکشن را انتخاب می‌کردم و همه‌مان به روبرویمان خیره می‌شدیم. 🧑‍🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آن‌ها را دورهمی می‌گفتیم. گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقه‌ای✨ برای زندگی آینده‌ام می‌شد. 🆔 @masare_ir
✍زیباترین انتخاب 👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچه‌ای که جواهری در آن گذاشته‌باشد از آن محافظت می‌کرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنش‌های مادرانه‌ی او گوش می‌داد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمی‌کرد. تردیدی که به خاطر خانواده‌اش در گوشه‌ی قلبش بود، راحتش نمی‌گذاشت. 🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمی‌کنه. اونا بی‌دلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.» چشم‌هایش را بسته‌ بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف می‌زد. مادر که نمی‌توانست حال او را درک‌کند، وسط حرف‌ او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که می‌گی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... » 😇اما او در دنیای زیباتری‌ سیر می‌کرد. شیفته‌ی حجاب مسلمان‌ها شده و دلسوزی‌های مادر هم نمی‌توانست او را از زیبایی‌های دنیای جدیدش جدا کند. مادر به او نزدیک‌تر شد تا نصیحت‌هایش را داغ‌تر ادامه‌ دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینه‌اش چسبانده‌بود، مانعی بین او و مادر می‌شد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده‌ بود، طوری که انگار شیشه‌ی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد. وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت. مادر دیگر از نصیحت‌ کردن دست کشیده‌ بود. 📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همه‌ی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگه‌ای دارم ...» دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده‌ بود. نگرانی‌ از صدای مادر می‌بارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.» ✨اما تمام حواس لیلا به صفحه‌ی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده‌ بود که دلش نجات از آن را نمی‌خواست. دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب می‌کرده، می‌خوام وارد دنیای اونا بشم.» ☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته‌ بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری‌ را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانه‌ی مسجد شد. 🆔 @masare_ir
✍انفاق بدون پول 📅توی این ماه رمضونی، حالا که هنوز خیلی ازش نگذشته، بیاید یه قول و قرار بذاریم که در طول این ماه، کارایی انجام بدیم که به نیت ظهور باشه. 💸منظورم خرج کردن از پول نیست لزوما! میتونه هرچیزی باشه. 💡برای مثال، میدونیم که ، تکلیف این‌ روز است. اما خب تسهیل فرزندداری هم به نوعی زیرمجموعه همین تکلیفه مگه نه؟🤔 👧پس توی این ماه و باقی ایام سال که میریم مهمونی، مثلا اگه دیدیم خانوم خونه، بچه‌ش دائما دورش میچرخه و مادر هم نگرانه که مبادا چیزی بریزه روی بچه، 💁‍♀شما یه لطفی کنید و بگید که من میرم با بچه بازی می‌کنم و مشغولش می‌کنم تا تو هم بدون فکر اذیت شدن بچه، به کارت ادامه بدی. 💎کارای پیشنهادی زیاده و توی ذهن خلاق شما هم حتما ایده بسیار. 🆔 @masare_ir
✨آخرین دعای مستجاب شهید محسن حاجی بابا 🍃محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند.» به مراد دلش رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند. 🌾آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش. تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲ 🆔 @masare_ir
✍تفکر انتزاعی 💡برای اینکه کودکان زیر ۷سال، هنوز تفکر انتزاعی کاملی ندارند، ممکن است که متوجه کلی‌گویی‌های بزرگترها نشوند و به خواسته آنان عمل نکنند. 🗣مثلا اگر به فرزند خود تذکر دادید که اتاق خود را جمع کند و او گوش نداد، برحسب لجبازی کودک نگذارید. ⭕️خواسته‌تان را با جزئیات شرح دهید: 🔸اسباب‌بازیا رو توی قفسه بذار. 🔸موقع غذا خوردن دستت رو به لباست نزن. 🔸لطفا تختت رو مرتب کن. 🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانه سربسته #قسمت_دوم 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد
✍هندوانه‌ی سربسته 🚌سوار اتوبوس شد و نیم‌نگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته می‌شد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود. از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال. 🙇‍♂۸ساعت یک‌جا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد. 🌑تلافی تمام شب‌بیداری‌هایش را در همین ۸ساعت درآورد و یک‌سر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نه‌چندان عمیق رفت. 👤دستی روی شانه‌اش میزند: _داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟! چشمانش را به آرامی باز می‌کند. نور چراغ‌های ترمینال چشمش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمی‌دارد و از اتوبوس پیاده می‌شود. 📱گوشی‌اش را چک می‌کند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هم‌اتاقی‌هایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود! 🛏 ملحفه‌ای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هم‌اتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمی‌دانست حکایت از چه ماجراهایی می‌دهد... ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟ 💡تا حالا دقت ڪردی هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت می‌ده. باور نداری؟!😳 بیا امتحان کن 🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند» ✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود. 📖سوره‌ابراهیم، آیه۷. 🆔 @masare_ir
✨شهید غلام رضا صانعی پور و خبر از محل شهادت 🍃شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. ☘به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود. راوی: حمید شفیعی 📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰ 🆔 @masare_ir
✍صد سال دیگه کجایی؟ 💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم. مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔 🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم! اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹 🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌های بزرگ شنیدی؟🤔 ⭕️باورت می‌شه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟ پس حتما کلیپ رو ببین🎥 ________ 🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز 🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد. اهالی خانه با شور و تکاپو آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید. 🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید. 🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟» 💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟ ⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش. 🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! » ✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.» سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند. 💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود. 🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد. 🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد. 🆔 @masare_ir
✍همه‌ی خلق ☀️شبیه خورشید، می‌سوزی تا به اطرافیان نور ببخشی. خورشید که نباشد، جهانی نیست.🌏 تو هم نباشی، هیچ‌کس نیست.🥀 🆔 @masare_ir
✨فعالیت های سیاسی شهید سید محمد تقی رضوی 🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت. 🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکرده‌ام که در خانه بنشینم. آمده‌ام که فعالیت کنم و اعلامیه‌های امام را پخش کنم. می‌خواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.» ☘موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباس‌هایش را عوض کند.» راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید 📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰ 🆔 @masare_ir
✍لحن صداتون چطوره؟ لحن صحبت ما به طرف مقابل می‌فهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟! 💡در برخورد با همسرتون، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوه‌ی چینش کلمات بیشتر دقت کن! 🌱لحن شما، می‌تونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بین‌تون کمک کنه. 🆔 @masare_ir
✍جشن خدا و فرشته‌ها 🧕محبوبه گیره‌ی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر می‌زدـ محبوبه می‌دانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانه‌اش با حجاب انس بگیرد. ⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشته‌ها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول می‌دم برات جایزه🎁 بگیرم. 🤷‍♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو می‌بستید؟» صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود. گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراته‌ت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.» هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!» 🆔 @masare_ir
✍دنیای تو 🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافت‌ها و لطافت‌هاست. دنیایی معطر؛ همچون گلستان. 🛳و تو را ناخدای کشتی خانواده‌ات قرار داد تا با خدا شوند . 🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری 🍃غلام‌حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس‌های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می‌گرفتیم. غلام‌حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچه‌های کوچک تر را دور خودش جمع می‌کرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان می‌داد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی می‌خرید و به بچه ها جایزه می‌داد. 🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع می‌کرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان می‌کرد. 📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶ 🆔 @masare_ir
✍مثل یک لال! 🗣توقع می‌رود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقت‌ها یکی از دو طرف یا هر دو، کم‌حرف و شاید خجالتی😶‍🌫 باشند. 💡یکی از تکنیک‌ها و روش‌هایی که می‌تواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است. ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید. به طور مثال وقتی همسرتان لباس‌هایتان را اتو می‌کند و یا غذا🥘 می‌پزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است. یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه می‌شود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم. 🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل می‌گیرید و ناامید نمی‌شوید. 🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت سوم ⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد. فاطمه بعد از دستگیری همسرش از اینکه نان‌آور خانه‌اش و پشت و پنهاش را دستگیر کرده بودند و تنها بود، اما هیچ نارحت نبود بلکه خیلی مقاوم‌تر و محکم‌تر شده بود. ☘هر موقعیتی که فراهم بود، با خانم‌های همسایه، در مغازه یا مجلس‌هایی که وارد می‌شد، توضیح می‌داد که این افراد چه‌قدر بد هستند و چهره واقعی‌شان را آشکار می‌کرد. 🧕فاطمه خسته و دلسرد نشد و با اینکه مسیرش تا روستای نرگسله سخت بود، اما هر روز می‌رفت و همسرش را از نزدیک می‌دید و در جریان اتفاقاتی که می‌افتاد قرار می‌داد. ⚡️با اینکه سختی‌ها بسیار داشت، ناراحت بود؛ ولی به آن‌ها نگفت که همسرش را آزاد کنند عقیده‌اش این بود که «این‌ها حقیرتر از آن هستند که من التماس‌شان کنم». 💞فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می‌رفت؛ از سختی زندگی‌اش نمی‌نالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یه توصیه به او می کرد که.. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍دنیا دوستی و خطاها 💡دوست داشتن هم باید به اندازه باشد. نمک بیش‌از حد شور میکند و کم، بدون مزه. علاوه بر این تنها مشتری دستپخت‌ ما، خودمان نخواهیم بود. 🧂دنیا دوست داشتنی‌ست و شوری در این دوست داشتن، علاوه بر ضرر زدن به ما، به دیگران و کسانی که راضی به اذیت😖آنها نیستیم می‌شود ❌پس در انتخاب دوست‌داشتنی‌ها دقت کنیم ✨پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله: حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلِّ خَطيئَةٍ دنيادوستى، ريشه هر خطايى است. 📚تحف العقول، ص 508 🆔 @masare_ir
✨شهیدی که می خواست با خدا آشتی کند 🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان. 🌾شب بچه‌ها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد. ☘خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانی‌اش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. می‌گفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.» 💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا می‌خواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت. 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴ 🆔 @masare_ir
✍با صبر و ملایمت مسائل حل می‌شود 💡توجه به حالات و روحیات افراد در خانواده اهمیت دارد و در نوع جوابی که از طرف مقابل می گیرد، اثر گذار است. 🌱 برای نمونه گاه فرزند در اثر بیماری🤧 یا مسئله‌ای در آن لحظه تمایل به خوردن غذا یا صحبت با کسی ندارد.😶 🔹 در این هنگام با توجه به این نکته بدانید که پافشاری و عصبیت بر خوردن غذا یا صحبت کردن با او، فرزند را لجباز می‌کند 🔹ثانیا، با رفتار عجولانه، فرزندتان قادر به غلبه بر آن مسئله یا بیماری‌اش نخواهد بود و این لجبازی و نگرانی برای او و شما مشکلات و ناراحتی‌های دیگری ایجاد می‌کند. 😇 بنابراین در این جور مواقع با حفظ آرامش و خونسردی و ملایمت، صبر کنید و به طرف مقابل اجازه بدهید که آن مسئله را حل کند. 🆔 @masare_ir
✍جلسه‌ی اضطراری 🗣 من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» 🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود. 📅 روز موعود فرا می‌رسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است. جلوی آینه می‌ایستم، به موهای سیاهم شانه‌ای می‌زنم. هرچه مادر می‌گوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری می‌ری جلسه خواستگاری! » ولی مرغ من انگار یه پا دارد! لب‌هایم کش می‌آید و اشاره می‌کنم به پیراهن سبز و ساده پاسداری‌ام: «مگه این چِشه؟ » مادر به عادت همیشگی‌اش زیر لب ذکر « لااله‌الاالله ‌» با چاشنی « از دست تو! » می‌فرستد. 🚔نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم دلشوره به جانم می‌نشیند. حالت غریبی‌ست! داخل کوچه‌شان غُلغُله‌ای از جمعیت است. چراغِ ‌‌قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور می‌بینم که در حال چشمک زدن است. جمعیت را می‌شکافم و خود را به محل حادثه می‌رسانم. روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند. 🕊مردم از دخترخانمی می‌گویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده. باقی حرف‌هایشان را نمی‌شنوم یا نمی‌خواهم که بشنوم. وقتی که اشاره به آن خانه می‌کنند و می‌گویند: « خونه‌‌شون همینه » سرم گیج می‌رود، کنار دیوار روی زمین می‌نشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم می‌اندیشم و به حال او غبطه می‌خورم. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان زندگی 💢توی زمانی که هرکسی سعی می‌کنه به نوبه‌ی خودش خواه یا ناخواه کاری کنه که تو فرزند عزیزت رو بکشی ...🥀 توی زمانی که همه هجمه‌های رسانه‌ای، روی نداشتن و سقط فرشتته...🍂 توی زمانی که دو دلی که حالا بود و نبودش فرقش چیه؟🤔 به این فکر کن که تنها قهرمان زندگیش تویی... 💡 پس قهرمانش بمون و ازش با وجودت محافظت کن.🌱✊ 🆔 @masare_ir
✨هدیه الهی 🍃مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما برای علی‌اصغر ناخواسته باردار شد. برای همین مادرم دارویی برای سقط جنین گرفت. شب دارو را درست می‌کند. همان شب خواب می‌بیند که  بیرون از خانه هم همه و شلوغ است. در خانه را می زنند و او در رو باز می کند، يک مرد که بچه‌اي را در آغوش داشت به مادرم می گوید: «این بچه رو قبول می‌کنی؟» 💫 مادرم جواب می دهد: «من خودم بچه زیاد دارم نمی‌توانم قبول کنم.» مرد هم می گوید: «حتی اگه علی اصغر امام حسین عليه السلام باشد؟» 🍀مادرم از خواب بیدار می شود، سریع سراغ دارو می‌رود و می‌بیند که یک نفر ظرف دراو را شسته و کنار گذاشته است. برای تعبیر خواب و مشورت پیش بزرگان آن زمان، آقای مصباحی و دستغیب رفت. گفته بودند: «شما صاحب پسر دیگری می‌شوی  که بین شانه‌هایش نشانه دارد، این بچه را نگه دار.» 🌾زمان گذشت بچه بدنیا امد. پسر بود. مادرم  اسمش را علی‌اصغر گذاشت که بین شانه هایش جای یک دست بود. 💫شهید علی اصغر اتحادی در روز شهادت آقا امام سجاد علیه السلام در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت رسیده اند. 🆔 @masare_ir