eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤سلام بر جگر سوخته ات یا زینب 🔹چون قافله‎ی عشق رسیدند زراه 🔹برتربت شاه دین بصد ناله و آه 🔹زینب بسر قبر برادر می‎گفت 🔹لاحول ولا قوه الا باالله 🏴فرارسیدن سالروز وفات حضرت زینب سلام‎الله‎علیها را تسلیت باد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅عظمت مقام حضرت زینب(س) ✍وقتى حضرت زينب صلوات الله علیها، امام حسين سلام الله علیه را زيارت مى كرد، امام به احترام او بر مى خاست و در جاى خودش مى نشاند. در جلالت قدر و بزرگى مقام و برترى شأن و بزرگى حال و چگونگى او بس است آنچه در برخى از اخبار رسیده ، به اینکه زینب سلام الله علیها نزد امام حسین سلام الله علیه وارد شد و آن حضرت قرآن مى خواند، پس حضرت (چون دید زینب آمد) قرآن را بر زمین نهاد و براى اجلال و تعظیم و بزرگ داشتن او بر پاى ایستاد. 📚 عوالم العلوم، ج‏۱۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
◾روضه حضرت زینب سلام الله علیها ◾بانوای :حاج محمود کریمی  🏴🏴🏴 نگاه گریه داری داشت زینب چه گام استواری داشت زینب دل با اقتداری داشت زینب مگر چه اعتباری داشت زینب چهل منزل حسین منجلی شد گهی زهرا شد و گاهی علی شد ندیدم زینب کبری تر از این ندیدم زینت باباتر از این ندیدم دختر زهرا تر از این حسینی مذهبی غوغا تر از این اگر چه غصه دارد آه دارد به پایش خستگی راه دارد پس از آنکه زمین را زیر و رو کرد سپاه کوفه را بی آبرو کرد به سمت کربلا خوشحال رو کرد کمی از خاک را برداشت بو کرد رسیدم کربلا ای داد بی داد حسین سر جدا، ای داد بی داد چهل روز است گریانم حسین جان چو موی تو پریشانم حسین جان چهل روز است می خوانم حسین جان حسین جانم حسین جانم حسین جان به غم ها با جلالت سر ندادم به دست هیچکس معجر ندادم همین جا دور اکبر را گرفتند ز ما شبه پیمبر ما را گرفتند ولی از من دو دلبر را گرفتند هم اکبر هم برادر را گرفتند به تو گفتم که ای افتاده از پا  ز جا بر خیز ورنه معجرم را... همین جا بود که سقای ما رفت همچین که ناقه ها رسید مثل برگ خزون خودشون انداختن رو زمین، تنها کسی که میدونه قبرها کجاست، امام سجاده، دور آقا را گرفتن، یکی میگه قبر آقامون کجاست، اول همه دنبال قبر حسین می گشتن، نشونشون داد، گریه هاشون کردن، یکی گفت: آقا جان قبر قاسمم کجاست؟ علی اکبر کجاست؟ رباب گفت: آقا جان علی اصغرم و کجا دفن کردی؟ گفت: بلند نشو تو بغل بابامه... آخر سر همه بلند شدن طرف علقمه رفتن، آخه وداع با عباس نکردن عاشورا.... همین جا بود که سقای ما رفت به سمت علقمه دریای ما رفت پناه عصمت کبرای ما رفت پی او گوشواره های ما رفت فقط از علقمه یک مشک برگشت حسین بن علی با اشک برگشت همین جا بود که دلها گرفت و کسی روی تن تو جا گرفت و   سرت را یک کمی بالا گرفت و  و از پشت سرت سر را گرفت و همین که بر گلویت خنجر آمد صدای ناله ی زهرا در آمد همین جا بود افتادند تن ها همین جا بود غارت شد بدن ها تمامی کفن ها، پیرهن ها بدون تو کتک خوردند زن ها سکینه می کند زاری اباالفضل چه قبر کوچکی داری اباالفضل 🏴🏴 همین جا بود الف را دال کردند تنت را بارها پامال کردند ته گودال را گودال کردند تو را با سم مرکب چال کردند همین جا بود گیسو می کشیدند هر سو دخترانت می دویدند همین جا بود تازیانه باب گردید رخ ما در کبودی قاب گردید ز خجلت خواهر تو آب گردید که معجر بعد تو نایاب گردید سکینه معجر از من خواست اما خودم هم بودم آنجا مثل آنها... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
▪️رجب که به نیمه می‌رسد انگار محتشم دوباره زبان می‌گیرد، انگار کربلا دوباره جان می‌گیرد، انگار زخم‌های دل زینب دوباره سر باز می‌کند. 🚩 منتقم خون خدا! قسم به تمام ثانیه‌هایی که زینب شکست ولی برخاست... و زمین خورد اما ایستاد؛ جهان ما آمدنت را کم دارد... فقط به خاطر زینب ظهور کن! » بحقّ زینب سلام الله علیها... اللهم عجّل لولیک الفرج 🏴🤲 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ازدواج حضرت زینب (س) حضرت زینب کبری(س) پس از آن که به سن ازدواج رسید، به همسری برادرزاده حضرت علی(ع) (پسرعمویش)، عبدالله بن جعفر بن ابی طالب که ۵ سال از او بزرگ‌تر بود درآمد. تاریخ نگاران در شمار فرزندان حضرت زینب( س) و تعیین نام آنها اختلاف کرده اند، طبرسی از علما شیعه می گوید: تعداد فرزندان او چهار نفر به نام های علی، جعفر، عون الاکبر، و ام کلثوم و گفته شده که زینب کبری از شوهرش عبدالله پنج پسر داشت به نام‌های: علی، عون، اکبر، عباس، محمد؛ و یک دختر به نام ام کلثوم. عون و محمد در واقعه کربلا شهید شدند. ✍️خطبه حضرت زینب (س) در مجلس یزید (لعنت الله) حضرت زینب(س) پس از حادثه کربلا، وقتی که به همراه سرهای شهدای کربلا به اسارت در مجلس یزید برده شد در حضور یزید سخنرانی مشهور و آتشینی کرد که یکی از مهم‌ترین و مؤثرترین خطبه‌ها در دفاع از حقانیت حسین بن علی(ع) تلقی شده‌است. حضرت زینب(س) دختر علی بن ابی‌طالب(ع) در این مجلس برخاست و گفت: «... ای یزید آیا گمان می‌بری این که اطراف زمین و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتی و راه چاره را بر ما بستی که ما را به مانند کنیزان به اسیری برند، ما نزد خدا خوار و تو سربلند گشته و دارای مقام و منزلت شده‌ای؟... زود باشد که به اجداد خود ملحق شوی و آرزو کنی کاش شل و گنگ بودی و نمی‌گفتی آنچه را که گفتی و نمی‌کردی آنچه را کردی… به خدا سوگند نشکافتی مگر پوست خود را، و نبریدی مگر گوشت خود را … ای یزید! هر کید و مکر که داری بکن، هر کوشش که خواهی بنمای، هر جهد که داری به کار گیر، به خدا سوگند هرگز نتوانی نام و یاد ما را محو کنی … هرگز ننگ این ستم را از خود نتوانی زدود… روزهای قدرت تو اندک و جمعیت تو رو به پراکندگی است، در روزی که منادی حق ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران باد.» ✍️نام مبارک آن حضرت (س) " زینب " (زینت پدر)، کنیه گرامیشان؛ ام الحسن و ام کلثوم، و القاب آن حضرت (س) هم؛ عقیله بنی‌هاشم، عقیلة النبوة، عقلیة القریش، عقیلة الطالبین، عقلیة الوحى، عَقیلةُ النِساء، ام المصائب، صابرة محتسبة، عارفه، ✍️وفات حضرت زینب (س): در تاریخ وفات حضرت زینب کبری (س) سومین فرزند امیرمومنان حضرت علی (ع) اختلاف نظر وجود دارد، اما مشهور این است که آن حضرت در 15 رجب سال 62 هجری روز یکشنبه وفات کرده است. ✍️چگونگی وفات و محل دفن حضرت زینب(س) یکی از سوالاتی که در ارتباط با حضرت زینب (س)، آن بانوی بزرگوار و بی مثال مطرح می‌شود که البته محققان و پژوهشگران تاریخی به آن پاسخ داده‌اند، درباره چگونگی وفات و محل دفن ایشان است. براساس برخی از نوشته‌ها حضرت زینب (س) بعد از حادثه کربلا به مدینه آمد و پس از ورود به مدینه پیوسته عزادار و گریان بود تا این كه پس از یك سال و نیم در همان مدینه (قبرستان بقیع) از دنیا رفت و در همان جا دفن شد. اكنون از قبر آن بانوی محترمه، اثری در دست نیست. براساس برخی از احتمالات حضرت زینب (س) پس از ورود به مدینه، در مجالس و محافل سخن می گفت و مظالم و جنایات یزیدیان را بازگو می كرد. فرماندار مدینه ماجرا را به یزید نوشت و او دستور دادحضرت زینب(س) را مخیر سازند تا هر شهری كه می خواهد (غیر از مكه و مدینه) برود. حضرت زینب (س)به شام رفت و در آن جا اقامت كرد و پس از چندی در همان جا از دنیا رفت. آنچه از تاریخ به دست مى‌آید، بناى این مزار قدمت بسیار دارد. حتى در قرن دوم نیز موجود بوده است، زیرا بانوى بزرگوار؛ سیده نفیسه، همسر اسحاق مؤتمن فرزند امام جعفر صادق (ع) به زیارت این مرقد مطهر آمده است. در روایت دیگر آمده است، حضرت زینب (س) به علت افشاگری علیه دستگاه بنی امیه، مجبور شد كه مدینه را ترك كند. از این رو مصر را انتخاب كرد. بعد از مدتی اقامت همان جا از دنیا رفت. سیده زینب در شهر قاهره هم اكنون زیارتگاه مجلل و با شكوهی است البته گفته شده است این قبر متعلق به زینب بنت یحیی بن حسن الانور ابن زید ابن حسن ابن علی بن ابیطالب است كه به دلیل تشابه اسمی با حضرت زینب (س) عقیله بنی هاشم اشتباه گرفته شده است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️تولد حضرت زینب (س): حضرت زينب، دختر امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در سال پنجم‌ هجرى، روز 5 جمادى الاول در مدينه، پس از امام حسين‌ علیه السلام به دنيا آمد. بر اساس روایات متعدد، نام‌گذاری حضرت زینب (س)، توسط پیامبر اسلام (ص) صورت گرفت. و جبرئیل از سوی خداوند این نام را به پیامبر (ص) رساند. زينب را مخفف‌ «زين اب‌» دانسته‌ اند، يعنى زينت پدر حضرت زینب کبری (س)، مسیر پرحادثه و دردناکی را که در طول زندگی به عنوان " ام المصائب " در پیش روی دارد، در همان زمان کودکی خود (که ارتحال پیامبر خدا (ص) نزدیک بود) در آینه رؤیا می‌نگرد که نزد پیامبر اکرم (ص) آمده و با زبان کودکانه خویش، این رؤیا را بدین شرح برای جدش پیامبر اکرم (ص) بازگو می‌کند؛ «ای رسول خدا! دیشب در خواب دیدم که باد سختی وزید که بر اثر آن دنیا در ظلمت فرو رفت و من از شدت آن باد به این سو و آن سو می‌افتادم؛ تا اینکه به درخت بزرگی پناه بردم، ولی باد آن را ریشه کن کرد و من به زمین افتادم. دوباره به شاخه دیگری از آن درخت پناه بردم که آن هم دوام نیاورد. برای سومین مرتبه به شاخه دیگری روی آوردم، آن شاخه نیز از شدت باد در هم شکست. در آن هنگام به دو شاخه به هم پیوسته دیگر پناه بردم که ناگاه آن دو شاخه نیز شکست و من از خواب بیدار شدم.»، رسول مکرم اسلام (ص) با شنیدن خواب زینب (س)، بسیار گریست و حوادثی را که در انتظار اوست، تعبیر فرمود:، تا او که دست پرورده علی (ع) و بزرگ شده دامان زهرا (س) می‌باشد، خود را برای رویارویی با این حوادث مهیا سازد. رسول گرامی اسلام (ص) چنین فرمودند: «درختی که اولین بار به آن پناه بردی، جدّ توست که به زودی از دنیا می‌رود؛ و دو شاخه بعد، مادر و پدر تو هستند که آن‌ها هم از دنیا می‌روند و آن دو شاخه به هم پیوسته؛ دو برادرت حسن و حسین هستند که در مصیبت آنان، دنیا تاریک می‌گردد.» ✍️ویژگیهای اخلاقی حضرت زینب (س): اين بانوى بزرگ، داراى قوت قلب، فصاحت زبان، شجاعت، زهد و ورع، عفاف و شهامت فوق العاده بود. امام حسين‌ علیه السلام هنگام ديدار، به احترامش از جا برمى ‌خاست. زينب كبرى، از جدش‌ رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدرش اميرالمؤمنين و مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها حديث روايت كرده است. علامه سید محسن امین درباره حضرت زینب سلام الله علیها می فرمایند: زینب کبری سلام الله علیها از زنان بافضیلت است و فضایلش مشهورتر از آن است که بیان شود. خرد، استواری و بلاغتش نیازمند گفتن نیست؛ چرا که همه اینها از خطبه ای که در کوفه و شام ایراد فرموده بود، به خوبی معلوم است. آن گونه که گویا از زبان پدرش علی علیه السلام سخن می گوید. البته از زینب سلام الله علیها عجیب نیست؛ زیرا او از شاخه های درخت نبوت و از خاندان هاشمی بود. جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله پدرش علی مرتضی علیه السلام و مادرش زهرای بتول سلام الله علیها و برادرانش حسن علیه السلام و حسین علیه السلام است. ✍️عبادت حضرت زینب (س): حضرت زینب کبری (س) شب‌ها به عبادت می‌پرداخت و در دوران زندگی، هیچ‌گاه تهجّد را ترک نکرد. آنچنان به عبادت اشتغال ورزید که ملقّب به «عابده آل علی» شد. شب زنده‌داری وی حتی در شب دهم و یازدهم محرم، ترک نشد. فاطمه دختر امام حسین (ع) می‌گوید: «عمه ام زینب در تمام شب عاشورا در محل عبادتش ایستاده بود و به پروردگار خویش استغاثه می کرد.» ارتباط حضرت زینب (س) با خداوند آن‌گونه بود که امام حسین(ع) در روز عاشورا هنگام وداع، به خواهرش فرمود: «خواهرم! مرا در نماز شب، فراموش نکن.» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت370 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d تلفنی با ماجدی هماهنگ کردم و بعد
🍂یگانه🍃 دو هفته از حضور مهراب کنارم میگدره و انتظار من از کنارش بودن براورده نشده‌. صبح ها زود میره و شب ها دیر میاد. گاهی هم اصلا نمیاد. مدام تلفنتش رو به بهانه های مختلف خاموش میکنه و جوابم رو نمیده. صدای تلفن خونه بلند شد به مانیتور کوچکش نگاه کردم و از دیدن شماره محیا لبخند بی جونی رو لب هام نشست. گوشی رو کنار گوشم‌گذاشتم _سلام _سلام بر بی معرفت ترین دوست دنیا. یعنی اگر من به تو زنگ نزنم تو اصلا یاد من نمیافتی. _ببخشید. خیلی ذهنم درگیره. _یگانه خبر برات اوردم توپ توپ با فکر اینکه از امیرمجتبی برای خبر داره. لبخند عمیقی روی صورتم نشست و ذوق زده پرسیدم _از کی؟ _از سامان و زنش تمام ذوق و لبخندم یکجا رفت و بی حال گفتم _خبر از اون بدرد من نمیخوره _واقعا! _فکر کردم از امیرمجتبی خبر داری _از اون که ندارم ولی خواهرش ول کن نیست. یا زنگ‌ میرنه یا میاد التماس میکنه ادرست رو میخواد. _چی میگه؟ _فقط میگه اگر ادرس یا شماره داری بده به من.‌ تو چی کار میکنی؟ _مهراب رو پیدا کردم. دارم باهاش زندگی میکنم. از هول شنیدن اسم مهراب اب دهنش توی گلوش پرید و شروع به سرفه کردن کرد. به سختی گفت _با اون‌چرا؟ نفس سنگینی کشیدم. _یگانه نمیخواستم بهت بگم که دلت رو شکر بندازم ولی فکر کنم سه روز پیش بود با هم دیدمشون. _با کی؟ _با برادر بزرگت.‌ این حرف محیا اب پاکی رو روی سرم ریخت. _یگانه جان یکم بیشتر احتیاط کن. اینکه با پیمان در ارتباطه رو میدونستم.‌ پس چرا ترسیدم. خب اون برادرشه میتونن با هم باشم اما اینکه پیمان دور مهراب رو خط کشیده رود و با برگشتن من دوباره پیشش برگشته جای تعجب داره. شاید در رابطه با همون شراکتیه که مهراب در رابطه باهاش گفت.‌ _الو یگانه... _ببخشید حواسم رفت پیش مهراب _یگانه من امروز فردا میام پیشت. خونه هستی؟ _اره من همیشه خونم بیا دیگه تمرکزی برای شنیدن حرف های محیا ندارم. خودش هم متوجه شد و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 سردرگمیه عجیبی بین‌ عقل و قلبم ایجاد شد. واقعا مهراب میخواد فریبم‌ بده؟ یعنی پول براش بالا ترین چیزه! باور کنم که اصلا دوستم نداره؟ چقدر برای یک ادم تنها و بی کس سنگینه که کسی از خانوادش قبولش نداشته باشه. شاید هم حق با پیمانه و من از اعضای خانوادشون نیستم. کاش خواهر یا برادری از یک پدر و مادر داشتم. دلبستگی به برادری که من رو قبول نداره از اول کار اشتباهی بود. گوشی همراهم‌رو برداشتم و شمارش رو گرفتم چی باید بهش بگم. اصلا شاید مثل همیشه تلفنش رو خاموش کرده باشه. با شنیدن صدای بوق. نور امیدی که توی ذهنم دنبالش میگشتم توی نزدیک‌ترین‌نقطه به قلبم روشن شد. _جانم یگانه جانم گفتنش آتیشی شد به قلبم و فشارش رو به گلو و چشم هام آورد. این فشار باعث شد تا مُهر باطلی بزنم به باور هایی که از مهراب توی ذهنم ساخته بودن چقدر محتاج محبت و نگاه یک اشنا هستم. اشک روی صورتم ریخت و بی صدا گریه کردم الو...یگانه... خوبی؟ نتونستم جوابش رو بدم که نگران گفت _الو چیزی شده؟ کمی گریم‌ رو کنترل کردم‌ و لب زدم _خوبم لحنش رو تند کرد و با ناراحتی گفت _این چه کاریه؟ ادم رو نگران میکنی. وقتی کسی برای یک نفر نگران میشه یعنی دوستش داره با صدای گرفته گفتم _مهراب متوجه غمگین بودنم شد _جانم _میشه زود زود به من زنگ بزنی؟ _اره. چرا نمیشه عزیزم. مطمعنی خوبی؟ _ کی میای خونه؟ _باهات کار دارم. امروز یکم زود تر میام. الان‌ برای چی زنگ‌زدی؟ _همینجوری زنگ زدم. من نهار نمیخورم تا بیای. _باشه. حتما میام. خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت گذاشتم. دلم میخواد هر کسی که میگه مهراب نیت شومی داره از زندگیم‌ حذف کنم.‌ اگر هم‌ درست بگن مگه قراره مهراب چقدر از اموال من رو با فریب بدست بیاره. من روزگاری رو گذروندم که پول توش معنایی نداشت. امیرمجتبی معنی واقعی زندگی رو به من فهموند.‌ زندگی که توش ارامش افتخار نبود و تحمل رنج ارزش بیشتری داشت.‌ میگفت هر کسی انداره ی ظرفیتش رنج میبینه و بیشتر نیست میگفت اگر بدونی که این رنج از طرف خدا برات مقدر شده به دیده منت میپذیریش. اما چون فکر میکنی به واسطه‌ی یک‌ انسان دچار این رنج شدی نمیتونی بپذیریش و شکایت میکنی. ایستادم و پرده رو کنار زدم‌ چشم های اشکیم رو به اسمون دادم و پربغض لب زدم _تو خدای امیرمجتبی و خدای منی. خدای روز های تنهاییم.‌ من به واسطه ی امیر مجتبی به تو نزدیک‌شدم. این رواست که من ازش دور باشم و تو کاری نکنی؟ ناشکر نیستم.‌ روزگارم‌ خیلی بهتر از روز های با پیمان شده. احساس نزدیکیم به تو باعث ارامش قلبیم و رضایتم‌شده. اما جز تو کسی رو ندارم تا ازش درخواست کنم.‌ من رو محتاج محبت نکن. همیشه همه ی حرف ها‌م به امیر مجتبی ختم میشه.‌ نزدیک‌های اومدن‌ مهراب انرژی خاصی گرفتم. از اتاق بیرون رفتم و منتظزش موندم.‌ زینب خانم متعجب از حال خوبم پرسید _خیر باشه؟ اگر بهش بگم‌ که منتظر مهرابم دوباره شروع به حرف های ناراحت کننده میکنه. جوابش رو ندادم‌ و تنها به لبخندی اکتفا کردم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای اومدن ماشین به داخل خونه بعث خوشحالی مضاعفم شد.‌ سمت در رفتم و از پشت شیشه مهراب رو که پیاده میشد و با یک شاخه گل سمت خونه میاومد نگاه کردم. پله ها رو بالا اومد.‌در رو باز کردم بادیدنم الخند روی لب هاش نشست‌ گل رو سمتم گرفت. یا اللهی گفت و وارد شد. _سلام بر خواهر همیشه گریانم با تعجب به گل نگاه کردم. _مال منه! _مگه به غیر تو خواهر دیگه ای هم دارم؟ گل رو توی دست هام گرفتم و با ذوق گفتم _وای مهراب دستت درد نکنه. من خیلی گل دوست دام. داخل اومد و در رو بست. _چقدر سرده.‌ نزدیک‌ شوفاژ ایستاد. _نهار چی داریم. حسابی گرسنمه. زینب خانم‌ پشت چشمی نازک‌کرد و گفت _قیمه مهراب بی اهمیت به کم‌ محلی زینب خانم با خوشحالی گفت _خیلی وقته قیمه نخوردم. اصلا من خیلی وقته جز ساندویچ چیزی نخوردم جلو رفتم‌و کنارش ایستادم. _گفتی کارم‌داری؟ دستش رو روی شونم‌گذاشت.‌ _بعد نهار بهت میگم. استرس حرفی که بعد از نهار قراره بهم‌بزنه به استرس کم‌محلی زینب خانم به‌مهراب و ترس اینکه از این رفتار ناراحت بشه، اضافه شد. اشتهایی برای خوردن نداشتم‌ و همینم باعث شد تا همون چند قاشقی که همیشه به زور میخورم رو نتونم‌ بخورم.‌ مهراب به بشقابم‌ اشاره کرد _بخور دیگه! _نمیتونم. منتظرم تو نهارت رو بخوری حرفت رو بزنی. ناراحت نگاهم‌کرد و باقی مونده ی عذای داخل دهنش رو با لب پایین فرستاد. _هر روز داری لاغر تر از قبل میشی. اینجوری ادامه بدی به زودی محو میشی. _میخورم فقط زود تر بگو حرفت چیه. قاشقش رو توی بشقاب گذاشت.‌ _تو کارخونه به مشکل برخوردم. _چه مشکلی _ببین یگانه من‌اونجا هیچ اختیاری ندارم.‌ فقط یه چند نفر منتطرن من بهشون بگم‌ میتونن برن خونه. تا وقتی حق امضا نداشته باشم‌ عملا نمیتونم‌ کاری بکنم. _باید چی کار کنم؟ _یه روز بیا کارخونه اونجا به مهندس ها بگو که من اختیار دارم.‌بعدشم‌بریم‌ محضر بهم حق امضا بده. امضامم معرفی کن بانک‌ که بتونم چک‌ بکشم.‌ _ماجدی نمیزاره. _به اون چه ربطی داره.‌اون وکیل کارخونس نباید بهش اجازه بدی بیشتر از وکیل باشه. _تمام‌ زحمت های کارخونه پای ماجدی بوده اینجوری نگو _اون وظیفش رو انجام داده.بابت وظیفش حقوق هم‌ میگیره.‌ _من که نمیتونم بهت حق امضا بدم. همه چی دست خودشه. _توی این‌چند روز بیکار نشستم. تمام‌اسناد مدارک‌رو خوندم. میتونی. الان اختیار همه چی دست خودته نگاهم رو به بشقاب دادم.‌ مطمعنم اگر ماجدی بفهمه حسابی ناراحت میشه ولی یه حسی تو وجودم‌ میگه به مهراب اعتماد کن. _باشه. فردا هر جا بگی میام‌و هر اختیاری بخوای بهت میدم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: 🍂یگانه🍃 لبخند رضایت بخشی روی لب هاش نشست. _یگانه ممنونم از اعتمادت. مطمعن باش سربلندت میکنم. از اینکه تونستم خوشحالش کنم احساس شعف دادم. _همین که... همین که کنارمی. یعنی سربلندی. _من یه برادر اس و پاس خوشگذرون چرا باعث سربلندیتم. _تو خانواده ی منی. من با تو تنها نیستم. مطمئنم بابا هم از این وضع راضیه. _هر روز از روز قبل شرمنده ترم. _گفتم که به گذشته فکر نکن. _یگانه تو در برابر اشتباهات همیشه کوتا میای؟ _چطور؟ _میخوام ببینم اگر این اشتباه خیلی بزرگ‌هم باشه میتونی مثل الان ببخشی؟ _به نظرم زن ها زود میبخشن. خدا ذاتشون رو رئوف و مهربون خلق کرده. اما گاهی یه اشتباه غرور یک‌ زن رو نشونه میره. اون‌وقته که با تمام علاقه ای که به اون فرد داره. ترکش میکنه. چهره ی امیر مجتبی جلوی چشم هام نقش بست. و ناخواسته اشک تو چشم هام جمع شد. _منظورت پیمانه سر بلند کردم و نگاهم رو به مهراب دادم. _چرا این سوال ها رو میپرسی؟ _میخوام بدونم یگانه تا کی می بخشه _ یگانه تو رو تا ابد می بخشه فقط از پیشم نرو. _قصد رفتن ندارم. خیلی خوبه که می تونی ببخشی _مشهد کی میریم. نگاه معنی داری بهم انداخت. قبل از این که جوابم رو بده صدای تلفن همراهش بلند شد. نیم نگاهی به صفحش انداخت، فوراً گوشی رو برداشت و صفحه اش رو به طرف مخالف من چرخوند احساط کردم‌ کمی دستپاچه شد اما تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده. سرفه ای کرد و ایستاد. _ من برم بیرون این رو جواب بدم. دوست ندارم توی کارش کنجکاوی کنم لبخندی زد و ازم فاصله گرفت. وارد حیاط شد قبل از اینکه در رو ببنده تماس رو وصل کرد و گفت _ مگه نگفتم زنگ نزن این تنها جمله ای بود که ازش شنیدم بشقاب ها رو یکی کردم و توی سینک گذاشتم برای اینکه زحمت بیشتری روی دوش زینب خانوم نندازم همون موقع آبی بهش زدم و سرجاشون گذاشتم. یعنی مهراب از رابطه من با امیر مجتبی چیزی فهمیده که اینجوری داره در رابطه باهاش صحبت میکنه. اصلا از کجا معلوم منظورش از این بخشیدن امیر مجتبی باشه. شاید منظورش پیمانه. خودش هم بهش اشاره کرد. اما پیمان که هیچ وقت این اخلاق رو نداره که بخواد کسی اون رو ببخشه. اصلا براش مهم نیست. در خونه باز شد و مهراب با ابروهای تو هم رفته وارد شد. _ چایی برات بریزم؟ کلافه گفت _ نه من میرم بالا بخوابم یعنی کی بود که این قدر به همش ریخت. با اخلاقی که ازش میدونم اصرار هم برای گفتن فایده ای نداره. یک لیوان چایی برای خودم ریختم و به اتاقم رفتم. من اصلاً اهل چای خوردن نبودم. زندگی سه ماهه ی کوتاه با امیر مجتبی من رو چای خورد کرد. این هم یک عادتِ که به یادش دوستش دارم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به درخواست مهراب اول به دفتر خونه رفتیم.‌ روی صندلی نشستم تا حرف هاش رو برای همانگی بزنه. نمیدونم مهراب چی میگه که اون آقا مخالفت میکنه.‌ هر دو سمتم اومدن.‌ مرد‌ رو به من گفت _خانم ما چیزی به نام‌ حق امضا نداریم. اگر میخواید به ایشون اختیار بدید باید یه وکالت نامه بهشون بدید. سوالی به مهراب نگاه کردم‌ _باید چی کار کنم؟ مهراب رو به مرد دفتر خونه دار گفت _میشه ما به چند لحظه تنها باشیم مرد متوجه منظور‌ مهراب شد و ازمون فاصله گرفت. _یگانه من اصلا ناراحت نمیشم اگر نخوای به من وکالت بدی _چرا ندم.‌ مگه برای کار های کارخونه نمیخوای؟ _این‌اعتماد رو بهم داری؟ با لبخند سرم‌رو پایین‌دادم. _اعتماد نداشتم که اینجا نبودم.‌ نفس سنگینی کشید _واقعا ازت ممنونم. این اعتماد رو هیچ کس به من نداشته. شاید یکی از علت هایی که من تو هیچ کاری موفق نبودم و همیشه وابسته بودم همینه. هیچ کس بهم فرصت نداد. با صدای مرد دفتر خونه دار که مخاطبش من بودم،بهش نگاه کردیم _چی شد. تنظیم کنم؟ _بله نتظیم کنید.‌ _فقط لطفا تشریف بیارید سطح اختیارات رو مشخص کنید. ایستادم و جلو رفتم _سطح اختیارات چیه؟ _تو موارد خاصی میخواید وکالت نامه بدید یا اختیار تام _اختیار تام مهراب جلو اومد و خوشحال از حرفم گفت _نه. اختیار تام‌ نه. خودم موارد وکالت نامه رو مشخص میکنم. رو به من گفت _تو بشین. صدات میکنم کاری که میخواست رو انجام دادم.‌چیزی رو روی کاغذ نوشت و به مرد داد. _با اینی که میگید فقط یه اختیار محدود تو کارخونه رو دارید و حق برداشت از حساب _همین کفایت میکنه نیم ساعتی بود که مهراب کنارش ایستاده بود و با هم حرف میزدن.‌ صدای تلفن همراهم بلند شد.‌ گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و با دیدن شماره ی ماجدی ته دلم خالی شد. اگر متوجه این کار بشه حتما دعوام میکنه. صدای زنگ گوشیم رو کم‌کردم و دوباره توی کیفم انداختم. _خانم تشریف بیارید امضا کنید. نگاهم به مهراب که حسابی مضطرب بود افتاد. کنارش ایستادم _چیزی شده به اجبار لبخند زد _نه. بخونش ببین‌اگر موافقی امضا کن. خودکار رو برداشتم‌و خواستم امضا کنم که مهراب مانع شد. _عزیزم‌ اول بخون بعد امضا کن نگاهی به برگه انداختم. حوصله ی خوندن ندارم‌و کمی چشمم رو روش بالا و پایین کردم و پایینش رو امضا کردم.‌ برگه رو به همراه مدارک شناسایی به مهراب داد.‌ _مهراب من رو بزار خونه _باید بیای شرکت _نمیام. بزارم خونه خودت برو سوییچ رو گرفت سمتم _پس تو برو تو ماشین بشین تا من اینجا کارم تموم شه بیام. سوییچ رو ازش گرفتم و از دفتر خونه بیرون رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به درخواست مهراب اول به دفتر خونه رفتیم.‌ روی صندلی نشستم تا حرف هاش رو برای همانگی بزنه. نمیدونم مهراب چی میگه که اون آقا مخالفت میکنه.‌ هر دو سمتم اومدن.‌ مرد‌ رو به من گفت _خانم ما چیزی به نام‌ حق امضا نداریم. اگر میخواید به ایشون اختیار بدید باید یه وکالت نامه بهشون بدید. سوالی به مهراب نگاه کردم‌ _باید چی کار کنم؟ مهراب رو به مرد دفتر خونه دار گفت _میشه ما به چند لحظه تنها باشیم مرد متوجه منظور‌ مهراب شد و ازمون فاصله گرفت. _یگانه من اصلا ناراحت نمیشم اگر نخوای به من وکالت بدی _چرا ندم.‌ مگه برای کار های کارخونه نمیخوای؟ _این‌اعتماد رو بهم داری؟ با لبخند سرم‌رو پایین‌دادم. _اعتماد نداشتم که اینجا نبودم.‌ نفس سنگینی کشید _واقعا ازت ممنونم. این اعتماد رو هیچ کس به من نداشته. شاید یکی از علت هایی که من تو هیچ کاری موفق نبودم و همیشه وابسته بودم همینه. هیچ کس بهم فرصت نداد. با صدای مرد دفتر خونه دار که مخاطبش من بودم،بهش نگاه کردیم _چی شد. تنظیم کنم؟ _بله نتظیم کنید.‌ _فقط لطفا تشریف بیارید سطح اختیارات رو مشخص کنید. ایستادم و جلو رفتم _سطح اختیارات چیه؟ _تو موارد خاصی میخواید وکالت نامه بدید یا اختیار تام _اختیار تام مهراب جلو اومد و خوشحال از حرفم گفت _نه. اختیار تام‌ نه. خودم موارد وکالت نامه رو مشخص میکنم. رو به من گفت _تو بشین. صدات میکنم کاری که میخواست رو انجام دادم.‌چیزی رو روی کاغذ نوشت و به مرد داد. _با اینی که میگید فقط یه اختیار محدود تو کارخونه رو دارید و حق برداشت از حساب _همین کفایت میکنه نیم ساعتی بود که مهراب کنارش ایستاده بود و با هم حرف میزدن.‌ صدای تلفن همراهم بلند شد.‌ گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و با دیدن شماره ی ماجدی ته دلم خالی شد. اگر متوجه این کار بشه حتما دعوام میکنه. صدای زنگ گوشیم رو کم‌کردم و دوباره توی کیفم انداختم. _خانم تشریف بیارید امضا کنید. نگاهم به مهراب که حسابی مضطرب بود افتاد. کنارش ایستادم _چیزی شده به اجبار لبخند زد _نه. بخونش ببین‌اگر موافقی امضا کن. خودکار رو برداشتم‌و خواستم امضا کنم که مهراب مانع شد. _عزیزم‌ اول بخون بعد امضا کن نگاهی به برگه انداختم. حوصله ی خوندن ندارم‌و کمی چشمم رو روش بالا و پایین کردم و پایینش رو امضا کردم.‌ برگه رو به همراه مدارک شناسایی به مهراب داد.‌ _مهراب من رو بزار خونه _باید بیای شرکت _نمیام. بزارم خونه خودت برو سوییچ رو گرفت سمتم _پس تو برو تو ماشین بشین تا من اینجا کارم تموم شه بیام. سوییچ رو ازش گرفتم و از دفتر خونه بیرون رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 هنوز تو ماشین نشسته بودم که لرزش گوشی توی کیفم رو احساس کردم‌. بیرون اوردمش و اینبار جواب دادم. _سلام صدای نگران ماجدی توی گوشی پیچید. _سلام. چرا جواب نمیدی _متوجه نشدم _کجایی؟ _باومهراب اومدیم بیرون یکم بگردیم‌. اخه حوصلم سر رفته بود. _یگانه زود برگرد خونه کارت دارم. _میخواید بگید مهراب ادم‌قابل اعتمادی نیست. احتیاط کن! _اینا رو که قبلا گفتم.‌ اگر بخوای گوش کنی گوش میکنی. الان یه کار دیگه باهات دارم. _کارمون تموم‌ شده فکر کنم نیم‌ساعت دیگه خونه باشیم. _کارتون؟ کمی دستپاچه شدم. _همین گشتن و خیابون گردی منظورمه. _من جایی کار دارم. زود بیا _چشم قطع کردن تماس همزمان با خروج مهراب از دفتر خونه شد. دیگه خبری از استرس تو صورتش نبود و جای خودش رو به خوشحالی داده بود.‌ پشت فرمون نشست و سوییج رو ازم گرفت _بریم یه جای خوب یکم خوشبگذرونیم بعد میبرمت خونه _نه مهراب ببرم خونه. ماجدی منتظرمه. با شنیدن اسم ماجدی کمی هول شد. و کامل برگشت سمتم. _چی کارت داره؟ بی اهمیت شونه هام‌رو بالا دادم _نمیدونم.‌ دستی به ته ریشش کشید که احساس میکنم این هم از استرس بود.‌ چشم هام‌رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. مسیر نیم ساعته تا خونه رو هر دو سکوت کردیم.‌ جلوی خونه پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد خونه شدم.‌ پله ها رو بالا رفتم. کفش های ماجدی پشت در خونه دلم‌ رو زیر و رو کرد.‌خودم رو کنترل کردم و وارد خونه شدم. روی مبل تنها نشسته بود.‌ _سلام چپ چپ و دلخور نگاهم کرد _علیک سلام چادرم‌رو دراوروم روی دسته ی مبل انداختم و روبروش نشستم. _یگانه تو اصلا حواست هست من چیا بهت گفتم؟ _یه قدم‌زدن و خیابون گردی اونم به پیشنهاد خودم چی کار میتونه بکنه. _خدا کنه در حد همینی که میگی باشه. نگاهم رو ازش گرفتم _نیومدم اینج که اینو بگم.‌ از خاله‌ت خبر اوردم. خاله ای که اصلا من رو نمیخواد به چه دردم میخوره _کجاست؟ _نمیدونم. فقط میدونم‌ تنها زندگی میکنه.‌ میخوای ادرسش رو پیدا کنم؟ نمیخوام ولی برای اینکه دست از سرم‌برداره و از زیر این نگاه پر از حرفش نجات پیدا کنم گفتم _بله پیدا کنید. _دیشب تو خونه گفتم که پیدات کردم. سپیده و مادرش خیلی دوست داشتن بیان و ببیننت. گفتم اول باید ازت اجازه بگیرم. دیدنشون چه فایده ای داره. توی این اتاق ها هیچ کس جز پیمان مقصر نبوده ولی من الان دوست دارم هانیه بیاد اینجا تا سپیده. _ادرس بهشون بدم؟ _میترسم‌ دست به دست ادرس برسه به پیمان. _اونی که آدرس رو به پیمان میده مهرابه نه کس دیگه با التماس نگاهش کردم. _من حوصله ی خودم رو هم ندارم. نفس سنگینی کشید و ایستاد _درکت میکنم. من یه یک‌هفته ای نیستم. اگر کاری باهام داشتی حتما زنگ بزن به احترامش ایستادم. _چشم حتما جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _مواظب خودت باش _چشم. با چشم‌دنبال زینب خانم گشتم. حتما خونه نیست. که تا الان پیداش نشده. زینب خانم‌ کجاست؟ _بالا _بالا چی کار داره با صدای خودش به بالای پله ها نگاه کردم _اقا مهراب خیلی کثیف کاری داره. منم پاهام درد میکنه.‌ باید یه فکر دیگه ای براش بکنید. نیم‌نگاهی به ماجدی انداخت و انگار با نگاه با هم‌حرف میزن. پلک هاش رو به نشونه رضایت باز و بسته کرد. زیر چشمی به ماجدی نگاه کردم.‌ لبخند رضایتی زد. خداحافطی کرد و رفت 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت376 🍂یگانه🍃 هنوز تو ماشین نشسته بودم که لرزش گوشی توی کیفم رو احساس کردم‌. بیرون اوردمش و اینب
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d رو به زینب خانم گفت _اتاق مهراب رو میگشتید؟ از حرفم جاخورد و فقط نگاهم کرد. _ماجدی گفت این‌کاررو بکنید؟ سرش روپایین‌ انداخت. _فقط یه کاری نکنید ناراحت بشه.‌ منتظر جواب نشدم و به اتاقم برگشتم. صدای پیامک گوشیم بلند شد.‌ به صفحش نگاه کردم.‌ پیام از طرف مهراب بود.‌ _از اعتمادی که بهم‌کردی یه تاج برات میسازم.‌ لبخند روی لب هام‌ نشست. حق با مهرابِ .‌ بابا هیچ وقت بهش‌مسئولیت نمیداد. همیشه پیمان همه کاره بود. پیمان مدیریتش خیلی خوب بود و همین باعث شده بود تا بابا مهراب رو نبینه. تو اتاق خودم رو مشغول کتاب خوندن کردم‌.‌ ساعت نزدیک‌به پنج بود. ساعتی که اگر مهراب قصد میکرد به خونه بیاد و جایی نره. کاری جز انتظار از دستم بر نمیاد.‌ اگر زیاد هم بهش زنگ بزنم‌ فکر میکنه اعتمادی وجود نداره و دارم‌چِکش میکنم.‌ تو همین فکر ها بودم که صدای ماشینش از حیاط اومد. فوری از اتاق بیرون رفتم و برای استقبال روی ایوون ایستادم.‌ با دیدن زنی جلوی ماشین چشم هام رو ریز کردم تا بشناسمش. ثریا! چرا‌ مهراب مادرش رو با خودش اورده. مهراب پیاده شد‌.با دیدنم مضطرب دستی برام تکون داد. انقدر تو شوک دیدن ثریا بودم که نتونستم عکس العملی نشون بدم ماشین رو در زد و در رو برای مادرش باز کرد پای ثریا به زمین‌نرسیده بود که قلبم سنگین شد. ثریا هیچ وقت به من بدی نکرد اما دیدنش من رو یاد روز هایی انداخت که از ترس کتک خوردن به اتاقش پناه میبردم.‌ کاش مهراب قبلش بهم‌ میگفت که میخواد بیارش. ثریا پله ها رو بالا میاوند و نگاه من از بالا بی حرف روش ثابت بود. حتی پلک هم نمیتونم بزنم. روبروم ایستاد. با اینکه به مهراب نگاه نمیکردم اما استرسی که داشت رو درک‌کردم. نگاهم رو از چشم های شرمنده ی ثریا گرفتم و به زمین دادم و زیر لب گفتم _سلام. خوش اومدید سر چرخوندم و رو به خونه گفتم _زینب خانم مهمون داریم. ثریا دستم‌ رو گرفت _مهمون ناخونده ی تلخ خودش میدونه که جایی پیش صاحب خونه نداره. به چشم‌ هاش که دیگه الان پر بود از اشک خیره شدم. _شما همسر پدرمی. برای من تلخ نیستی. من برای شما تلخ بودم که حاصل یک‌ ازدواج پنهانی ام. نگاهش رو ازم گرفت و اه پرحسرتش رو بیرون داد _پنهانی نبود. حاجی من رو راضی کرد. اولش پذیرفتم ولی خیلی سخت بود. لبخندی به رسم ادب هرچند بی جون زدم و از جلوش کنار رفتم _بفرمایید داخل اینجا سرده سمت خونه قدم برداشت که نگاهم دلخورم رو به مهراب دادم.‌ سرش روکنار گوشم‌ اورد و اروم گفت _باید بهت میگفتم ببخشید .خیلی اصرار کرد که نگم.‌میترسید راهش ندی. _کارت خیلی زشته مهراب. تو شرایط روحی من رو میدونی. الان فقط همینم کم بود. _شرمندتم به خدا خیلی اصرار کرد. نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و وارد خونه شدم. نگاه سوالی زینب خانم رو رد کردم و روبروی ثریا نشستم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _یگانه تو روحت مثل مادرت پاکه. ممنونم که به مهراب بال و پر دادی. سرم رو پایین انداختم _کاری نکردم. _کاری که تو در حقش کردی پدر و برادرش نکردن من درواقع به خودم کمک کردم و مهراب رو با این کار پیش خودم نگه داشتم. _بزار بی مقدمه برم سر اصل مطلب. اومدم اینجا ازت بخوام که حلالم کنی _شما ظلمی به من نکردی _نباید میداشتم پیمان ببرت خونه ی خودش. _اون روز ها گدشته و من کینه ای به دل ندارم. _تو کینه نداری ولی خدا حواسش هست. کوتاهی من رو دیده. با لبخند نگاهش کردم _من حلال کردم خودتون رو اذیت نکید. نفس سنگینی کشید. _مهراب تو بغلم‌ بود و پیمان جلوم بپر بپر میکرد. به خاطر از دست دادن دختر هام‌ خیلی به پسرا وابسته شده بودم. اصلا نمیذاشتم‌ ازم فاصله بگیرن و این بزرگ ترین اشتباهم بود.‌ اون روز حاج احمد اومد خونه. بی رو در بایستی گفت که حمیده رو پبدا کرده. میدونستم قبلا با هم نامزد بودن. گفت که میخواد اون‌هم تو زندگیش باشه. بماند که چقدر طول کشی تا راضی بشم. اما اجازه دادم.‌ مهراب کوچیک‌بود ولی پیمان... هر شب کنارم مینشست و با دست های کوچیکش اشکم رو پاک میکرد‌. تحمل یک‌زن دیگه کنار همسرت خیلی سخته. تخم کینه و نفرت رو ناخواسته تو دل پیمان کاشتم.‌ هر شبی که حاح احمد پیش مادرت میاومد تا صبح نمیخوابیدم و گریه میکردم. پیمان هم توی رخت خواببش مینشست و نگاهم میکرد. حاجی برای من کم‌نمیذاشت. ولی حسادت رهام‌نمیکرد. باهاش شرط کرده بودم که بیشتر از هفته ای یک شب پیش حمیده نباشه‌ هیچ وقتم نباید پیش من بیارش. سر قولشم موند. تا خبر بدنیا اومدن تو رو بهم داد. حاج احمد عشق دختر بود. قبلا دیده بودم که چطور با دخترهاش بازی میکنه. از بدنیا اومدنت ناراحت شدم. میترسیدم حالا که بچه دار شده بیشتر پیشش بمونه‌. اما حاجی تو اون شرایط هم پا روی قولش نذاشت. تا حمیده مریض شد. دیگه خونه نیومد. تحمل شرایط برام‌ سخت بود.‌‌ اما چاره ای نداشتم. یه روز پیمان‌بهم‌گفت کاری میکنم جای تمام این سال ها که لبخند از روی لب هات پاک‌شده با صدای بلند توی این خونه بخندی. اون روز متوجه منظورش نشدم.‌ تا اون روز که حاجی بعد یک‌ هفته اومد خونه. پیمان بی مقدمه به پدرش گفت که نباید اجازه بده تو تنها بمونی. گفت بیارش خونه خودمون بزار براش برادری کنیم.‌ حاج احمد اول خوشحال شد ولی نمیدونم چی شنید و فهمید که بهم‌گفت برای حفظ جونت مجبوره تورو بسپره دست پیمان قسمم داد که مواظبت باشم.‌بهش قول دادم ولی سر حرفم‌نموندم. چون دلم پر بود. پیمان به قصد انتقام بیست و چهار سال غصه خوردن من تو رو اذیت میکرد. نباید در بربرش سکوت میکردم. اما کردم.‌ فقط وقتی بهم پناه میاوردی صدای حاج احمد تو گوشم بود. ثریا جان عزیزترین کست نزار یگانه اذیت بشه. با بی میلی بهت پناه میدادم. تو چشم هام نگاه کرد _پیمان رو اشک های نیمه شب من بی رحم کرد. اگر اون روز میدونستم که ابنجوری میشه هیچ وقت جلوش گریه نمیکردم. الان که تو زندگیش میبینم خبری از کینه نیست. فقط نسبت به تو کینه داره برای این‌میگم حلالم کن.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _خودتون رو اذیت نکنید. من ازشما کینه ای به دل ندارم.‌ نگاهی به مهراب که با محبت و راضی نگاهم میکرد انداختم. دلخوری ازش روکنارگذاشتم‌و با لبخند پاسخش رو دادم. ثریا گفت _بابت سامان هم حلالم کن. وقتی اومد پابست نشست جلوی در خونه که یگانه کجاست. سکوت کردم و حرف نزدم. شاید اگر میگفتم‌ و ادرس خونه ی پیمان رو میدادم الان کنارش بودی. یاد روز هایی که دنبالش میگشتم افتادم. شاید من ببخشم‌و حلال کنم ولی خدا اون روز ها رو فراموش نمیکنه. نگاهم رو ازش گرفتم‌و به زمین‌دادم. زینب خانم با سینی چایی جلو اومد و بدون اینکه به کسی تعارف کنه روی میز گذاشت و رفت. ایستادم و سینی رو روبروی ثریا گرفتم.‌ _بفرمایید سر بلند کرد و با التماس تو چشم هام نگاه کرد _من رو بخشیدی؟ _سینی رو روی میز گذاشتم و اینبار کنارش نشستم. _اون که باید ببخشه شمایید. بابا خیلی در حقتون‌ ظلم‌ کرده. نفس پر حسرتی کشید.‌ _حساب من با حاجی صاف شده. من اون رو بخشیدم اونم من رو. تنها دلنگرانیم تویی. _من که گفتم‌ بخشیدم _یه بغضی ته گلوته که انگار نبخشیدی _این بغض یه دردِ که به شما و گذشتم تو خونتون ربطی نداره. یه دردِ. درد عشق. درد دوری که تا تموم نشه توی گلوی من مهمونه. من از شما ناراحتی به دلم ندارم‌ خیالتون راحت باشه _درد سامانِ لبخند تلخی گوشه ی لب هام‌ نشست. _بگذریم.‌ زینب خانم با صدای بلند گفت _یگانه جان تلفن با شما کار داره. حدس اینکه کیه کار سختی نیست. زینب خانم به ماجدی خبر داده ایستادم و گوشی رو از زینب خانم‌گرفتم آهسته گفتم _زینب خانم این خیلی کار زشتیه که آمار من رو میدی.‌ منتطر جوابش نشدم و گوشی رو کنار گوشم‌ گذاشتم. _سلام. _علیک سلام. انگار جمعتون جمعه.‌ وارد اتاق خوابم شدن و در رو بستم _من که نگفتم بیاد. خودش اومده نمیتونم بگم نیا که _چی کار داره؟ _حلالیت میخواد. همین _خیلی خب زود تر ردش کن بره. به مهراب هم بگو اگر پیمان به سرش زد حلالیت بگیره برش نداره بیاره اونجا _اون نمیاد _یگانه تو با سپیده برای من فرق نداری. سرخود بازی از خودت در نیاری ها. بدون اطلاع من هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی؟ _بله _برو به مهمون هات برس تماس رو قطع کردم. و از اتاق بیرون رفتم. ثریا جلوی در منتطرم بود. با دیدنش شرمنده از اینکه بدون عذر خواهی تنهاش گذاشتم سمتش رفتم. _وای ببخشید تنهاتون.... _نه من دیگه باید برم‌. ناراحت هم نشدم. در رو باز کرد. _مهراب کجاست؟ _رفت ماشین‌رو روشن کنه. دستم رو گرفت و با محبت نگاهم کرد. _مواظب خودت باش _چشم. خیلی لطف کردید که اومدید. رفتنش رو از پله ها تا سوار شدنش به ماشین نگاه کردم. ماشین که از حیاط بیرون رفت به خونه برگشتم. زینب خانم سر سجاده نماز بود ترجیح دادم به بحث ادامه ندم و بهش نگم چرا با ماجدی تماس گرفته. وضو گرفتم و منتظر شدم تا چادر و سجاده رو به من بده 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 نمازم رو خوندم.‌ انقدر دلم گرفته که حس خفگی دارم. پالتوم‌ رو پوشیدم و به حیاط رفتم. پایین پله ها کنار دیوار روی زمین نشستم و به گذشته فکر کردم.‌ گذشته ای که ثریا گفتم گذشته اما هر لحظه ذهنم رو درگیر میکنه. ظلم‌ پیمان به من فراتر از کینه و نفرت بود. پیمان برای کتک‌ زدن‌ من حتی دنبال بهانه هم نمیگشت. انگار تمام عقده های کودکیش رو سر من خالی میکرد.‌ باز شدن در حیاز باعث شد تا از کنکاش گذشته بیرون بیام.‌ مهراب ماشین رو داخل اورد و پیاده شد. حرفی نزدم تا متوجه من نشه. نزدیک پله ها شد پاش رو روی اولین پله گذاشت که متوجه حضورم‌ شد. به خاطر تاریکی هوا دقوش رو بیشتر کرد و با تردید گفت: _یگانه تویی؟ آهی کشیدم‌ و لب زدم. _اره پله رو پایین‌اومد و روبروم ایستاد _چرا اینجا نشستی؟ _دلم گرفته دستش رو سمتم دراز کرد. _بلند شو بریم‌ داخل.‌ اینجا روی زمین نشستی‌ سرما میخوری. پس این زینب خانم کجاست که نزاره. فقط بلده زود زنگ بزنه به ماجدی _متوجه نشد اومدم تو حیاط فکر میکنه تو اتاق خوابم. _بلند شو بریم داخل نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. دستش رو جلو اورد و مچ دستم رو گرفت و کشید تا بایستم. کلافه گفتم _مهراب ولم کن میخوام اینجا بشینم _یعنی چی! بعد سرما میخوری مریض میشی. _مهم نیست اخم ریزی وسط پیشونیش نشست. _مهمه. تو که میخوای بشینی یه گوشه غصه بخوری چه فرقی برات داره گوشه ی حیاط با گوشه ی اتاق. به ناچار باهاش همراه شدم. کلافه گفتم _خیلی بده که شما مردا از زورتون استفاده میکنید نمیزارید ادم‌ برای خودش باشه با خنده گفت _خودمون که خیلی خوشمون میاد وقتی نمیتونید در برابرمون‌ بایستید.‌ از حرفش حرصم گرفت و ایستادم. _میخوای بایستم ببینی میتونم یا نه صدای خندش حیاط رو برداشت _به خدا با خودم گفتم‌ اگر یگانه جواب این حرفمو نده یعنی دیگه باید ببرمش میش روانپزشک بگم این دو متر زبون داشت الان هیچی نداره. از خندیدنش خوشحال شدم و با حس رضایت بهش نگاه کردم.‌ رنگ نگاه مهراب هم تغییر کرد. دستش رو روی سینش گذاشت.‌ _مخلصیم نفس سنگینی کشیدم. _چقدر خوبه که اینجایی مهراب. اگر نبودی تحمل این شرایط برام‌ خیلی سخت بود. دستش رو روی کمرم گذاشت و به سمت خونه هدایتم‌کرد. همزمان که بالا میرفتیم گفت _فکر کردم از دستم عصبی شدی که مادرم رو اوردم اینجا _اولش خیلی ناراحت شدم. ولی بعدش نه _ممنون که به حرف هاش گوش کردی. از وقتی بهش گفتم پیش تو ام هر روز زنگ میزنه که بیا من رو ببر پیش یگانه _چه جوری بهش گفتی با همیم. _من نگفتم. پیمان گفت فوری نگاهش کردم _به اون خودت گفتی؟ _از تو حرف هام فهمید. _مهراب یه وقت نیاریش اینجا _نه حواسم هست. اون دو باری هم که دیر اومدم رفته بودم پیش مامان پیمان هم اونجا بود. مجبور شدم بمونم تا بره که نفهمه خونت کجاست. با ترس دستش رو گرفتم _تعقیبت نکرده باشه یه وقت. _نه حواسم بود. چرا انقدر نگرانی؟ _حق بهم بده. پیمان‌اصلا ادم نرمالی نیست.‌ در خونه رو باز کرد. _بریم تو اتاق خودت کارت دارم وارد خونه شدیم‌. رو به مهراب گفتم _تو برو تو اتاق من دوتا چایی بریزم بیارم با سر تایید کرد و وارد اتاق شد. چقدر از اینکه کنارمه حس امنیت دارم.‌ سینی چای رو برداشتم و وارد اتاق شدم. مهراب سرش تو گوشیش بود و برای کسی پیام میفرستاد. با دیدنم فوری گوشی رو توی جیبش گذاشت. چایی رو جلوش گذاشتم و روبروش روی تخت نشستم‌ ایستاد و در اتاق رو بست. صداش رو کنترل شده پایین اورد. _در خصوص کارخونه باید باهات حرف بزنم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _چیزی شده؟ _نه چیزی که نشده فقط... به در نگاه کرد و صندلیش رو به تخت نزدیک تر کرد.‌ تن صداش رو پایین تر اورد. _من نمیخوام با اون وکالت نامه داد و قال کنم که همه متوجه بشن. میخوام اروم اروم کارم رو بکنم. فقط به مشکلی دارم _چه مشکلی؟ _اونجا هیچ کس حسابم نمیکنه...یعنی تو کارهای مهم. _چرا نمیخوای داد و قال کنی. _چون‌دوست ندارم. امروز خواستم یه روندی رو که به نظرم‌تو کارخونه داره اشتباه پیش میره رو عوض کنم. حسابدار فوری گفت خانم تهرانی اقای ماجدی از این تصمیم با اطلاع هستن. این یعنی من به عنوان مدیر اونجا از طرف اعضا پذیرفته نشدم. _مهراب من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم. تو بگو من‌همون کار رو بکنم.‌ _ازت میخوام بیای کارخونه.‌ یه چند روزکنارم باشی. من هر حرفی زدم تایید کنی.‌ اینجوری بهم اعتبار میدی _باشه میام. ولی به نطر پنهان‌کردن اون‌ وکالتنامه موش و گربه بازیه. _نیست. این رو از من بشنو همیشه با سیاست برو جلو. با پنبه خیلی راحت تر میشه سر برید تا با چاقو. به شوخی گفتم _حالا با این‌پنبت سر من رو نبری. لبخند رو لب هاش نشست _برای بریدن سر تو نیازی به پنبه هم نیست انقدر که سرگشته ای خودت سرت رو تقدیم میکنی. _سرگشته یعنی چی؟ دستش رو زیر چونش گذاشت _یعنی عاشق. دلداده. یگانه از چی انقدر استرس داری؟ _استرس تنها چیزیه که ندارم _اما اینطور به نظر نمیرسه.‌ نگاهم رو ازش گرفتم. ایستاد _تو گرسنه نیستی _نه _نباشی هم باید غذا بخوری. میدونی که _اگر تو باشی میخورم دستم رو گرفت و کمک‌کرد تا بایستم _منم نبودم باید بخوری. شکر خدا از این بابت خیالم راحته. نخوری این زنه زنگ میزنه به ماجدی. توام از ماجدی حساب میبری میشینی میخوری. شوخی کرد ولی خوشم‌نیومد. _نخیر حساب نمیبرم‌ احترام‌میزارم صدای خندش دوباره بالا رفت. _به چی میخندی؟ _به این‌که نقطه ضعفت دستمه. سر ضعیف بودنت اصلا کوتاه نمیای. دستم رو از دستش بیرون کشیدن و محکم به کمرش زدم. _داری با من بازی میکنی. همچنان که میخندید ازم فاصله گرفت _خودت که نمیبینی چقدر بازمزه ای قدمی سمتش برداشتم‌که متوجه زینب خانم شدم‌ با لبخند نگاهمون میکرد.‌ به خاطر حضورش بی خیال جواب دادن به مهراب شدم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 پا کج کردم و وارد اشپرخونه شدم‌ زینب خانم زیر لب گفت _خدا رو شکر مادر ما خنده ی تو رو هم دیدیم. غذا رو روی میز اماده کرد و از اشپزخونه بیرون رفت. _خودتون نمیخورید؟ نیم‌نگاهی به مهراب که با گوشیش بازی میکرد انداخت و گفت _نه من‌ سیرم.‌شما بخورید. مهراب روی صندلیش نشست و شروع به خوردن کردن. اشتهاش کمی میل به غدا خوردن رو بهم برگردوند.‌ کمی غدا کشیدم و شروع به خوردن کردم. از اینکه تونسته بودم غذا بخورم خیلی خوشحال بود بعد از شام به اتاقم رفتم و تا استراحت کنم چشم هام رو بستم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم برای اولین بار راحت و آسوده خوابم برد بعد از نماز صبح سر به سجده گذاشتم و انقدر ذکر گفتم تا متوجه نشدم کی توی همون حالت خواب رفته. با تکونهای دست مهراب بیدار شدم. به چشم هاش نگاه کردم طوری با حسرت به حنگاهم می کرد و به حالم غبطه می خورد که احساس کردم کار بزرگی انجام دادم. لباسهام رو پوشیدم اول صبح با مهراب به سمت کارخونه حرکت کردیم به محض ورودمون به کارخانه صدای اعتراض مانند مهراب کنار گوشم بلند شد _میبینی همه به خاطر تو سلام می کنند. اصلا روزهای قبل کسی به من اهمیت نمی‌داد. اما الان همه جلوی پای تو می ایستند و سلام می‌کنم. از ماشین پیاده شدم و با خنده گفتم _ خوب شاید چون نمی‌شناسانت. امروز که معرفیت کنم حتما از فردا تو همین وضع رو داری. _محتاح احترام نیستم. میگم‌ حسابم نمیکنن. وارد کارخانه شدیم حق با مهراب بود هر کس که من رو می شناخت به رسم ادب جلو می‌اومد سلام می‌کرد باید با مهراب تو کل کارخونه گشتی بزنم تا همه متوجه بشن و این هم اعتباری برای خودش پیدا کنه. وارد دفترکار شدیم مهراب از روی قصد یکی یکی مهندس ها رو صدا می کرد و جلوی من دستورالعمل های جدید رو که طبق نظر خودش چیده بود بهشون می گفت.‌ نگاه مهندس ها به من بود نگاه من به مهراب همه حرفاشون رو می‌شنیدند می‌پذیرفتند یا اگر دستورالعملی بود می گرفتند و از اتاق می رفتند گشت و گذار توی کارخانه هم تموم شد حدوداً ساعت یک ظهر بود . از مهراب خواستند تا به خونه برگردیم این روند ادامه داشت. از نظر مهراب من باید باز هم به کار خونه میرفتم روز سوم بود که توی دفتر تنهایی نشسته بودم روی صندلی نشسته بودم وگذشته رو‌ مرور می‌کردم. که صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم محیا خوشحال از اینکه با یک دوست قدیمی صحبت می کنم تماس رو وصل کردم _ سلام _ سلام خانم قرارمون یادت رفته. کمی توی ذهنم مرور کردم و قراری با محیا رو به یاد نیاوردم. _ چه قراری. _ قرار بود من بیام خونه شما. _ ای وای الان کجایی ؟ خونه ما؟ _نه زنگ زدم زینب خانم گفت نیستی. _ فکر کنم امروز آخرین روزی باشه که باید توی کارخونه بمونم. فردا میتونی بیای؟ _ نه فردا دیگه کار دارم من. روزهایی که شوهرم میره ماموریت میتونم بیام پیشت امروز نبود گفتم بیام انشاالله باشه برای یه روز دیگه. _ کارت مهم بود؟ _ آره خیلی مهمه اما قسمت مهمش که به دردتون میخوره رو همین تلفنی بهت میگم. _ چی شده؟ _ اول مژدگونی بهم بده. _ زود باش بگو دلم شور افتاد. _ شور نیافته، خبر از یار دارم. منظورش از یار امیر مجتبی ست که من به یادش بیقرار تر از همیشه ام _زود باش بگو. حالم خراب شد _قطع کن الان برات میفرستم. فقط حواست باشه غش نکنی. _چی رو میفرستی؟ _قطع کن الان متوجه میشی. تماس رو قطع کرد. به صفحه ی گوشی خیره موندم. منتظر پیام محیا پیش نمایش بالا اعلام کرد ارسال یک عکس از محیا فوری روی اسمش زدم و با دیدن عکس امیر مجتبی تمام وجودم یخ کرد 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چشم به عکسش دوختم و خاطراتش یکی یکی جلو چشم های اشکیم اومد. روز های خوبی که هیچوقت فراموش نمیشه. دلتنگی سراغم اومد و اینبار به جای تصویر خیالی با عکسش درد دل کردم. ای کاش مادرت اون روز نمی اومد.‌ ای کاش غرور نداشتم و اون حرف اینقدر بهم بر نمیخورد. تلاشم برای پایین اوردن صدای گریم‌بی فایده‌ بود. با این‌صدا حتما مهراب رو صدا میکنن تا اتاق برگرده.‌صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و سرم رو روی میزگذاشتم‌.‌ برای اینکه مهراب عکسش رو نبینه دوباره شروع به درد دل با تصویر خیالیش کردم.‌ چقدر دلتنگم. هیچ چیز ارومم نمیکنه. فکر میکردم حضور مهراب جایگزین خوبیه اما نیست. دل بی قرارم رو چی اروم میکنه. صلواتی زیر لب فرستادم.‌ احساس سرما سراغم اومد و لرزش خفیفی رو توی بدنم حس کردم. درراتاق باز شد و به جای اینکه حضور مهراب آرومم کنه شدت گریم‌ رو بالا تر برد.‌نگران گفت _چی شده یگانه توان‌ پاسخ دادن‌ ندارم. فقط گریه کردم. جلو اومد و سرم‌ رو از روی میز برداشت. _نگاه کن با خودش چی کار کرده.‌ بیست دقیقه پیش که خوب بودی. تو همون حالت سرم رو روی سینش گذاشتم و بدون اینکه حرف بزنم دوباره گریه کردم. تو آغوشش ازم استقبال کرد و یکیاز دست هاش رو پشت سرم گذاشت و دست دیگش رو روی کمرم. چند دقیقه ای تو آغوش پر مهرش گریه کردم. صدای هق هق گریم که اروم شد ازش فاصله گرفتم. سمت میز رفت و لیوان آب رو پر کرد و جلوم‌ گرفت _یکم‌آب بخور.‌ سرم‌رو بالا دادم و لب زدم _نمیخوام لیوان‌رو جلوی لب هام‌گرفت _بخور میگم.‌ سرم‌رو به جهت مخالف برگردوندم‌. _ول کن مهراب نمیخوام دستش رو پشت‌سرم گداشت _تا یکم نخوری نمیرم. به ناچار کمی خوردم‌ و لیوان رو روی میز گذاشت. _دوست نداری به من بگی چی شده؟ بی حوصله و با صدای گرفته ای گفتم _هیچی نشده. دلم گرفته بود _دلت یهو میگیره؟ با سر تایید کردم _اگر اینجوریه تو باید بری دکتر. نمیشه که ... تاکیدی گفتم _مهراب بس کن. من هیچ جا نمیرم. صندلی رو عقب دادم و ایستادم _بلند شو منو ببر خونه سرش رو پایین انداخت. از لحنم ناراحت شد اما من اصلا توان اینکه از دلش در بیارم رو ندارم.‌ چادرم رو روی سرم‌ مرتب کردم و نگاهم رو به مهراب که‌ هنوز سربزیر نشسته بود دادم. _بلند نمیشی؟ _بری خونه که بازم گریه کنی؟ _دیگه گریه نمیکنم‌. بلند شو گوشیم‌ رو که روی میز جا گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد سمتم گرفت. دلخور گفت _باشه بریم‌ خونه 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 گوشی رو ازش گرفتم. برای دادنش مقاومت کرد.‌به چشم هاش نگاه کردم. _تو حالت بهتر شده بود. جز تو سجاده دیگه گریه نمیکردی. چی شد که دلت گرفت _مهم نیست. _برای من که کلی تلاش کردم‌تا شادت کنم مهمه. یگانه برام مهمه که چشم هات رو اشکی نبینم. که حالت رو اینجوری خراب نبینم.‌ با خودم‌عهد کردم نزارم‌کسی اشکت رو دربیاره.‌ چی شده که دوباره اشک‌ ریختی؟ نگرانی و نوع محبت برادرانش کمی حالم‌رو بهتر کرد _فقط دلم‌ گرفته همین. گوشی رو رها کرد _من چی کار کنم‌ که حالت بهتر بشه. دوباره گرمی اشک‌رو تو چشم هام احساس کردم _دعا کن. فقط دعا _دعا کاری نمیکنه وقتی خودت دست روی دست گذاشتی. اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی صورتم‌ ریخت. _من‌ با خدا قرار گذاشتم‌.‌ قرارمون این بوده. من دعا کنم اون اجابت کنه. متاسف سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد. _بریم‌ خونه. زیر نگاه کنجکاو کسایی که صدای گریم رو شنیده بودن رد شدم. مهراب رو به منشی گفت _اون جلسه رو کنسل کن. زودتر زنگ بزن بگو فردا بیان _چشم‌ مهراب سمت من اومد _اقای تهرانی مهراب برگشت سمت منشی _مهندس صدر گفتن که این‌برگه ها رو ازتون‌امضا بگیرم.‌ جلو رفت و برگه ها گرفت. با دقت نگاهشون کرد.‌ رو به من گفت _عزیزم‌ یه چند دقیقه بشین روی اون صندلی من اینا رو درست کنم بعد بریم.‌ کاری که گفت رو انجام‌ دادم‌ و بهش نگاه کردم. برگه ها رو با دقت مطالعه کرد.‌خودکار رو برداشت و رو به منشی گفت _زنگ بزنید دیگه _به کی ؟ کمی نگاهش تیز شد. _برای کنسل کردن جلسه _اهان.چشم‌ببخشید یادم رفت گوشی رو برداشت و خواست شماره بگیره که مهراب گفت: _اول به صدر بگو بیاد‌. بعدکنسل کن _چشم تلفنی با مهندس صدر صحبت کرد. چند دقیقه طول نکشیده بود که صدر از اتاقش بیرون اومد. _با من کار داشتید؟ مهراب برگه ها رو سمتش گرفت _دو تا از برگه ها رو امضا کردم ولی یکیش برام جای سوال داره.‌ مورد هشت و دوازده رو بخون صدر برگه ها رو از مهراب گرفت و نگاهی بهشون انداخت _بله حق با شماست. اصلاحشون میکنم دوباره میارم _بکم بیشتر دقت کنید اگر من اول مطالعه نمیکردم الان‌کی پاسخ گو بود _من معذرت میخوام. چشم دقت میکنم. _و دیگه تکرار نشه _چشم مهراب سرش رو تاکیدی تکون داد و رو به من گفت _بلند شو بریم. از اینکه تونسته اقتدارش رو توی کارخونه پابرجا کنه خیلی خوشحالم.‌ حق با مهراب بود حضور من کنارش بهش اعتبار داده بود و همه تو کارخونه ازش حساب میبردن. همیشه فکر میکردم جز خوشگذرونی کار دیگه ای بلد نیست. الان‌متوجه شدن‌که حق با مهرابِ، هیچ وقت بهش مسئولیت داده نشده که بتونه خودش رو نشون بده. اما مشخصه الگوی رفتاریش پیمانه نه بابا. چون بابا هیچ وقت زیر دست هاش رو توبیخ نمیکرد.‌ الباقی مسیر سالن‌ رو با ابروهای تو هم گره خورده مهراب رفتیم.‌ سوار ماشین شدیم و بعد از روشن‌کردنش از کارخونه بیرون رفتیم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _شمارش کجاست؟ از خوشحالیم‌ با نشاط شد و بیرون رو نشون داد. _رو کاغذ، کار تلفن نوشتم. با ذوق خواستم از کنارش رد بشم که دستم‌ رو گرفت _انقدر ذوق کردی الان‌میفهمه منتظرش بودی. دختر باید ناز داشته باشه. من که میگم زنگ نزن صبر کن خودش دوباره زنگ بزنه. میخوای زنگ بزنی هم یه‌جور وانمود کن که نمیدونستی اونه. دستم رو روی قلب بیقرارم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم. _اروم باش چشم هام پر از اشک شادی شد _زینب خانم نمیدونی چقدر خوشحالم. چقدر منتظر این لحظه بودم _خدا رو شکر که به حاجت دلت رسیدی. ولی مادر جان هر چیزی قانون خودش رو داره. ناز برای توعه.‌ هول نشو بعدا به روت میاره _امیرمجتبی اینجور آدمی نیست. _زندگی همیشه روی خوش نداره. نه به خوشی هاش دل خوش کن. نه از غصه هاش دلگیر شو. تمام ادم هام دو روی سکه دارن. امیرمجتبای تو هم همینجوره. تو دو روی سکه‌شو دیدی. از من پیر زن بشنو یا زنگ نزن با وانمود کن نمیدونستی اونه و زنگ زدی قطره اشک‌ی که از خوشحالی پایین چشم هام بود رو پاک کردم و دستم رو از دست زینب خانم بیرون کشیدم.‌ سمت تلفن رفتم و کاغذی که جلوش بود رو برداشتم.‌ با دیدن شما دوباره تپش قلبم بالا رفت. حق با زینب خانمه ولی دیگه نمیتونم جلوی بیقراریم رو بگیرم. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. با شنیدن صدای بوق چشم هام‌رو بستم و لحظه شماری کردم تا صدای الو گفتنش رو بشنوم.‌ چه خوب که امروز هم عکسش رو دیدم هم صداش رو میشنوم. تماس وصل شد اما صدایی نشنیدم.‌ نفسی عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم.تلاش کردم تا از خوشحالی صدام کم‌کنم. _الو... کسی جواب نداد. _الو...شما با این‌شماره تماس گرفتید _تو فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی. شنیدن صدای پیمان باعث شد تا تمام خوشحالی و ذوق امیر مجتبی از یادم بره. نفسم تو سینه حبس شد و عین‌مجسمه خشک شدم و با چشم های گرد شده به روبروم خیره موندم. _خودت میدونی توی این‌چند ماه چه غلطی کردی که اینجوری لال مونی گرفتی لب های خشک شدم رو از هم باز کردم تا شاید بتونم از دهنم نفس بکشم. _انداختمت بیرون که ادب بشی، فرار کردی! فکر کردی‌ دیگه دستم‌بهت نمیرسه آبجی کوچیکه. دلم‌ میخواد گوشی رو سر جاش بزارم‌ولی ذهنم از ترس فرمان هیچ‌کاری رو بهم‌نمیده.‌ _نهایت فرارت پنج ماه طول کشید؟ تو اول آخر باید زیر دست من باشی تا آخر عمر. میدونی چرا؟ چون‌ بابات سپردت دست من. بابات رو انقدر با تاکید و پر نفرت گفت که زانوهام خالی کرد و دیگه نتونستم روی پاهام بایستم زینب خانم هراسون کنارم نشست _چی شد مادر؟ خاک بر سرم چرا این‌رنگی شدی! _پیدا کردن شمارت برام عین آب خوردن بود. پیدا کردن ادرست از اب خوردن هم راحت تره‌. خودت به مهراب بگو بیارت اینجا. که اگر نیای و من پیدات کنم‌ روزگارت رو از اونی که بودی خراب تر میکنم. زینب خانم بازوم رو گرفت و با صدای بلند گفت _یگانه مادر چی شدی تو. آقا مهراب بیا پایین حال یگانه بد شده. گوشی رو از دستم گرفت و سر جاش گذاشت 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 دلم‌ میخواست مهراب کنارم نباشه و به عکسی که محیا برام فرستاده نگاه کنم. چقدر دلتنگم. انقدر که دارم با خودم میجنگم غرورم رو زیر پا بذارم و سراغش برم. _به چی فکر میکنی؟ چی بگم‌که بیخیالم بشه و سوال و جوابم نکنه. _دلم برای مادرم تنگ شده. _اونجا رفتن الان اصلا به صلاح نیست. _چرا _نمیخوام‌ تو دلت رو خالی کنم‌ ولی پیمان بدجور دنبال آدرس کارخونه و خونس. پیدا کردن کارخونه زیاد کار سختی نیست. اما خونه براش سخته‌. اگر بریم اونجا اونم باشه احتمال اینکه خودش رو نشون نده تعقیبمون کنه خیلی زیاده. دیگه نمیتونه کاری کنه میترسم بیاد بهت اسیب بزنه. _مهراب نترسونم _این قصد رو ندارم‌ولی پیمان نسبت به تو خیلی خشنه باید احتیاط کنیم _میگی چی کار کنم؟ _بدون من و تنها هیچ کجا نرو. حتی اگر کار واجبی داشتی من نبودم نرو و صبر کن. مهراب ناخواسته ترسی توی وجودم انداخت که قبلا کنار پیمان تجربه کرده بودم _باشه. _از این حرف ها هم‌به زینب خانم نزن. خوشم نمیاد هر چی میشه به ماجدی میگه. _نمیگم. ماشین رو داخل حیاط برد.‌ _از صبح کاری نکردما ولی خیلی خسته شدم. در ماشین رو باز رو کردم و قبل از پیاده شدن گفتم _مهراب خیلی خوشحالم که هستی لبخند مهربونی زد و پیاده شد. هر دو وارد خونه شدیم. _یگانه من میرم‌بخوابم‌ برای نهار بیدارم نکنید ولی تو حتما بخور _باشه مستقیم سمت پله ها رفت. لباس هام رو عوض کردم که زینب خانم صدام کرد _یگانه تا اومدم‌جوابش رو بدم‌. تو چهار چوب در ایستاد _بله _از صبح یه آقایی بیشتر از ده بار زنگ زده باهات کار داره. _کی بود؟ _هر چی گفتم شما کی هستید گفت گفت یه آشنا شمارش رو داد گفت اومدی بدم بهت که بعش زنگ بزتی با کنجکاوی گفتم _یعنی کی میتونه باشه دزدکی نگاهی به پله های پشت سرش انداخت و داخل اومد صداش رو پایین اورد. _گفتم شاید همون پسره امیرمجتبی باشه. برق شادی تو چشم هام نشست. یعنی بالاخره شماره ی خونم رو پیدا کرده؟ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناخواسته چشم ها‌م رو بستم‌ و بی حال شدم. صدای قدم های پر شتاب مهراب رو شنیدم. _چی شده. _نمیدونم خواست به یکی زنگ بزنه یه دفعه نشست رو زمین دیدم رنگ و ردش پریده. ضربه ی دست نچندان اروم مهراب به صورتم خورد. _یگانه...یگانه به سختی چشم‌هام رو باز کردم و بی جون لب زدم _خوبم نگران گفت _چرا اینجوری شدی؟ ترس توان صحبت کردن رو ازم گرفته. چونم شروع به لرزیدن کرد و اشک اروم‌ از گوشه ی چشمم پایین ریخت. _اقا مهراب دستاش خیلی سرده‌. یه وقت طوری نشه. _اخه چرا اینجوری شد؟ _از صبح یه نفر هی زنگ‌میزد با یگانه خانم کار داشت.‌ شمارش رو گذاشت گفت که اومدن زنگ بزنن.منم بهشون گفتم. ولی الان اصلا حرف نزدن‌ فقط گفتن الو بعدشم افتادن رو زمین. _کدوم شماره _همون که جلو تلفن گذاشتم. صدای خش و خش برداشتن کاغذ از روی میز تلفن رو شنیدم. مهراب زیر لب گفت _یا اباالفضل... بازوم رو گرفت و اهسته تکون داد _میخوای ببرمت دکتر تمام توانم رو جمع کردم‌و سرم‌رو بالا دادم. _حرف زدی باهاش؟ دوباره سرم رو بالا دادم.که زینب خانم گفت _فقط گفت الو دیگه حرف نزد. کی‌ بوده مگه؟ مهراب شاکی گفت _خانم شما خر چی میشه زنگ میزنی به ماجدی آمار میدی. بعد یه مسئله به این مهمی رو بهش نگفتی زینب خانم درمونده گفت _من از کجا باید میدونستم که نباید این شماره رو بهشون میدادم. _پیش خودتون نمیگید این دختر که اصلا از این خونه بیرون نمیره هیچ کس رو هم جز من‌نداره کدوم‌مردی میتونه باهاش کار داشته باشه. _اخه یگانه خانم منتظر هستن _منتظر چی؟ _اَم... چشم‌هام‌ رو به زور باز کردم و به زینب خانم نگاه کردم. نباید اسمی از امیرمجتبی بیاره.نگاهم رو گرفت و سکوت کرد. مهراب رد نگاهش رو گرفت و به چشم‌هام خیره موند. _تو منتظر زنگی؟ دوباره چشم‌هام‌رو بستم. با کمک مهراب ایستادم و به اتاقم رفتم. اب قندی که زینب خانم‌ درست کرده بود رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم.‌ _تو منتظر تماس کی هستی؟ جوابی ندادم.دلخور گفت _زینب خانم‌ بدونه من ندونم! نا محرم این خونه منم؟ با صدای گرفته ای لب زدم _منتظر همونی که زندگیم رو زیر رو کرده.بهت گفته بودم. کمی سکوت کرد و پرسید _پیمان‌ چی گفت بهت؟ چشم‌ باز کردم و به حالت گریه پرسیدم _شماره اینجا رو از کجا آورده؟ _به جان یگانه نمیدونم. _مهراب میترسم. _نباید بهش زنگ میردی _نمیدونستم اونه _نترس. اون هیچ کاری نمیتونه بکنه _گفت که‌ تو ببریم‌ پیشش _بی خود کرد. بگیر بخواب.‌ من بهش زنگ‌ میزنم که دیگه بهت زنگ نزنه. اون‌خط تلفن خونه رو هم کلا قطع میکنم.‌ _خوابم‌ نمیاد.‌ _میخوای یه قرص بهت بدم؟ _نه جلو اومد و کنارم نشست _یگانه میگم فعلا با من بیا کارخونه. اینجا تنها نمونی بهتره دستش رو گرفتم و با التماس گفتم _تو مگه نمیگی کاری نمیتونه بکنه _اره. هیچ‌کاری نمیتونه بکنه به خاطر ارامشت میگم.‌ با من بیای بهتره. _زنگ بزن بهش ببین‌ چی کار داره. _نباید بفهمه که با یه زنگش انقدر بهم‌ ریختی.‌ بزار یکم‌‌ بگذره بهش میگم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم _مهراب میشه کنارم بمونی؟ _اره عزیزم. انقدر میمونم تا خوابت بره چشم باز کردم و بهش خیره شدم _من خوابم نمیره _اصلا منم همینجا میخوابم‌. خوبه؟ یه دست رختخواب بده من همین پایین تخت میخوابم.‌ فقط نگاهش کردم _یگانه من برای این که بتونم بخوابم قرص خوردم.‌ نهایت بیست دقیقه ی دیگه بتونم بیدار بمونم. _قرص چی؟ _قرص خواب.‌ میخوای یکی هم بدم‌ به تو؟ _مهراب یعنی چی میشه؟ _هیچی نمیشه. یگانه من خیلی اوضاع روحیم به هم ریخته بود. با یه مشاوره صحبت کردم خیلی کمکم‌ کرد. میخوای بابت ترست از پیمان بریم پیشش؟ _من اگر ازش دور باشم‌ نمیترسم _اگر یه وقت بهش نزدیک بشی چی؟ نباید اجازه بدی اینطوری بهم بریزی.‌ سرم رو روی بالشت گذاشتم. _اون بلا ها که پیمان سر من آورد سر هر کس دیگه ای میاورد الان دیوونه شده بود. _بهشون فکر نکن بزار فراموش کنی. نفس سنگینی کشیدم. مگه میشه فراموش بشه.این روز ها انقدر حالم یک لحظه خوب و لحظه ی بعد خرابه که از ساعت های پیش روم میترسم. _مهراب جوابم‌رو نداد.‌سرم رو بلند کردم و به پایین تخت نگاه کردم. بالشتک روی تخت رو زیر سرش گذاشته بود و روی فرش اتاق خوابش رفته بود. ایستادم و پتوم رو روش کشیدم. اروم و بی صدا از اتاق بیرون رفتم. مقصر خودمم. اگر کمی به شماره دقت میکردم و پیش شمارش رو میدیدم‌متوجه میشدن‌که شماره مال کدوم‌ منطقه هست. انقدر بابت اینکه فکر کردم امیرمجتبی سراغم‌اومده ذوق کردم‌که حواسم به پیش شماره نبود. زینب خانم متوجه حضورم شد و از آشپزخونه بیرون اومد. _خوبی مادر جان؟ _خوبم. زینب خانم به ماجدی گفتید؟ _نه والا. انقدر هول شدم‌ یادم‌رفت. اولش همون صبح که زنگ زد خواستم بگم بعد با خودم گفتم شاید همون امیرمجتبی باشه‌. کنجکاو پرسید _اینی که زنگ زد برادر بزرگت بود؟ _بله _همونی که گفتی سگ داشت این‌ جمله‌ی زینب خانم چهره ی زشت و کریح رگسی رو جلوی چشم هام آورد.‌ _بله‌. همون _با تو چی کار داره؟ روی مبل نشستم. _نمیدونم.ولی باید به ماجدی بگم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _من بهش میگم. کاش یکم استراحت میکردی _خوابم‌ نمیبره.‌ متاسف و از سر ترحم‌ سرش رو تکون داد و رفت حق با مهرابِ، چرا باید انقدر بیخودی از پیمان بترسم.‌ اونم‌ وقتی که ازش دورم. امروز باید محکم و جدی جوابش رو میدادم. اما شنیدن صداش ترس رو به وجودم راه داد و زبونم قفل شد. روز ها بی رحمانه پشت سر هم‌ میگذره.‌ الان دو هفتس که هر روز به اصرار مهراب باهاش میام‌‌کارخونه و برمیگردم. ماجدی هم وقتی شنید که پیمان‌زنگ زده حرف مهراب رو تایید کرد و از اینکه من کارخونه باشم‌ رضایت داشت. مهراب برای آخر هفته بلیط گرفته‌ تا با هم به مشهد بریم و این تنها دلخوشی منه. پشت میز مهراب نشستم و به عکس بابا خیره شدم. صدای در اتاق بلند شد.‌ _بفرمایید در باز شد و مهدنس صدر با احتیاط وارد شد.نگاهی تو اتاق انداخت و رو به من گفت _آقای تهرانی نیستن؟ _گفت میرم خط تولید _من الان اونجا بودم، ایشون نبودن. غیب شدن مهراب و تو کارخونه و تماس های پنهانیش گاهی من رو تو فکر میبره اما فورا محبت هاش رو به یاد میارم و اجازه رشد افکار منفی رو به خودم‌ نمیدم. _از کی نیستن؟ _با‌ هم‌رفتیم‌ پایین‌ یه تلفن بهشون شد داشتن صحبت میکردن یه دفعه دیدم نیستن. نفس سنگینی کشیدم. _حتما براشون کار پیش اومده.‌ صبر کنید برمیگردن. _یه چند تا از دستگاه ها نیاز به تعمیر دارن خودتون میاین پایین؟ _نه صبر کنید خودشون بیان. _جواب تلفن ما رو نمیدن لااقل شما بهشون زنگ بزنید بگید بیان _باشه الان زنگ میزنم.‌ _پس با اجازتون من برمیگردم پایین بعد از رفتن صدر. شماره ی مهراب رو گرفتم اما مثل همیشه که بدون اینکه بگه میزاره میره جواب تلفن رو نداد.‌ تماس رو قطع کردم‌ و گوشی رو سرجاش گذاشتم. نیم ساعتی بود تو فکر خیره به عکس بابا بودم‌. که صدای تلفن همراهم بلند شد و اسم‌ مهراب روش ظاهر شد.‌ انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. _یگانه جان زنگ زده بودی؟ _کجایی؟ _بیرونم. چیزی شده؟ _صدر اومد دنبالت کارت داشت. _الان‌ میام‌ میرم ببینم چی میگه. صدای مرد غریبیه ای ‌که مخاطبش مهراب بود رو شنیدم. _مهراب مطمعنی این دستگاه رو بگیریم.‌ یکم قیمت فضائیه ها. _عزیزم من نیم ساعت دیگه اونجام.‌ با من کار نداری.‌ _نه _پس فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم.‌و منتظرش موندم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 نمیدونم چقدر منتظر بودم که در اتاق باز شد و خوشحال اومد داخل _بلند شو بریم _رفتی پایین دستگاه ها رو ببینی _اره الان پایین بودم. گفتن تعمیرشون کنن ایستادم و چادرم‌رو روی سرم‌ انداختم‌. _مهراب این‌آخرین روزیه که باهات میام کارخونه. نگران پرسید _چرا چیزی شده؟ کلافه و دلخور از این‌همه تنهایی گفتم _خسته شدم خیلی تنهام.‌ همش باید تو اتاق بشینم تا بیای _شرمندت شدم. سمت در رفتم _بیا بریم‌ خونه _من یکم‌کار دارم‌ سوئیچ رو بردار خودت برو. _بعد تو چه جوری میای خونه. _با آژانس میام. سوئیچ رو ازش گرفتم. _یگانه مستقیم‌ برو خونه باشه. _جایی رو به غیر خونه ندارم. _منظورم سر خاک باباست.‌ _نمیرم خیالت راحت باشه _یه سوال ازت دارم کنجکاو کامل برگشتم‌ سمتش _من اگر تو یه کاری اشتباه کنم تو میبخشیم؟ _چه کاری؟ _هر کاری. میخوام بدونم _تو خونه یا کارخوته با تردید گفت _کارخونه برای اینکه بهش قوت قلب بدم گفتم _تو اینجا اختیار داری هر کاری به صلاحه انجام بدی. منم هیچ کاری بهت ندارم. با خیال راحت با سیاست خودت کار کن. قرار نیست همه ی طرح ها موفق باشن گاهی هم‌ به شکست میخورن. به خودت استرس نده. من میخواستم بهت وکالت تام الاختیار بدم‌ خودت قبول نکردی. حس کردم‌با گفتن این‌حرف ها مهراب رو خوشحال نکردم ولی تلاش داشت خوشحالیش رو بیشتر نشون بده. _ازت ممنونم.‌شاید اگر بابا هم‌ مثل تو به من اعتماد داشت الان وضعم بهتر بود _وضعت مگه چشه؟ نفس سنگینی کشید. _فعلا که خوبه. تا ببینیم چی میشه. زود تر برو خسته نشی. نگاه پر محبتی بهش انداختم‌ و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط شدم و سمت ماشین رفتم. متوجه نگاه ثابت دو تا مرد روی خودم شدم. از دور معلوم‌نبود لبخند رو لب دارن یا دارن با‌ پوزخند نگاهم میکنن.‌ اما حالتشون نگرانم کرد. بی اهمیت سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم. قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم مهراب وارد حیاط شد. اشاره ای به اون دور کرد و سمت دفتر هدایتشون کرد. به نظر اومد که منتظر بودن من برم‌ بعد برن بالا. ماشین رو روشن کردم و بیرون رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از کارخونه بیرون رفتم. دلم خیلی هوای مامان و بابا رو کرده اما ترس از پیمان مانع میشهتا سمتتشون برم. مخصوصا اینکه مهراب چند باری دیر اومد خونه و علتش رو پیش پیمان بودن گفت. ترسیده بود پیمان تا خونه ی من تعقیبش کنه. ثریا چند باری زنگ زد و گفت که از بابت پیمان خیالم راحت باشه و به اون قول داده سمت من نیاد اما تلفن های گاه و بیگاهش به خونه که هیچ کدومشون رو جواب ندادم کمی نگرانم میکنه.‌ حوصلم‌ سر رفته و ترجیح دادم کمی با ماشین تو خیابون ها بگردم و کجا بهتر از حرم شاه عبدالعظیم. توی این مدت دیگه نتونستم برم زیارت. راهنمایی های امیرمجتبی و حرف های هانیه به کنار. انگار تمام‌ ارامشی که از حجاب دارم رو مدیون این حرم هستم. زیارت دلچسبی کردم و اینار سوره‌ی نصر رو به خاطر تکرار زیادی که توی این مدت کرده بودم از حفظ خوندم. تو مسیر برگشت چادر نماز و سجاده ای برای خودم‌ خریدم تا دیگه برای نماز خوندن منتظر زینب خانم نمونم.‌ به محض نشستن تو ماشین صدای گوشی همراهم که روی داشبورد گذاشته بودم بلند شد. با دیدن اسم مهراب لبخند رو لب هام ظاهر شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. _جانم صدای نگرانش باعث شد تا لبخند از روی لب هام بره _یگانه تو کجایی؟ _اومده بودم‌‌ زیارت. کلافه و عصبی انکار که به سختی تلاش میکرد خودش رو کنترل کنه گفت _نباید به کسی بگی بعد بری؟ تو‌ که میدونی شرایط چه جوریه. دلم‌هزار راه رفت. _ببخشید حق با توعه. فکر نمیکردم‌ انقدر طولانی بشه _مگه بهت نگفتم مستقیم برو خونه؟ _گفتی پیش بابا نرم! _خیلی خب. خواهشا الان برو خونه _باشه الان میرم. ببخشید نگرانت کردم _غروب میام‌ خونه با هم حرف میزنیم. فعلا خداحافظ. _مهراب _بله _میگم مشهدمون سرجاشه دیگه؟ _اگرکاری پیش نیاد حتما میریم. _یه کاری کن کاری پیش نیاد خیلی بیقرارم. _خودمم هوایی شدم. اگر خدا بخواد میریم. صدای کس دیگه ای رو شنیدم _مهراب بیا دیگه.دیر شد الان میرن _اومدم. یگانه جان کاری نداری با تردید پرسیدم _اونا دوستات هستن؟ _کیا؟ _همون هایی که تو حیاط بودن باوهم رفتین تو دفتر. الانم پیششون هستی از حرف هام خوشش نیومد ولی تلاش کرد خودش رو ناراحت نشون نده _دوست که نیستن. برای مشاوره اوردمشون. _ناراحتت کردم؟ _نه. ولش کن. کاری نداری _مواظب خودت باش تماس رو قطع کردم‌.‌ جای تعجب داره که زینب خانم به جای ماجدی به مهراب گفته.‌شاید هم خودش زنگ زده خونه و متوجه شده که نیستم و زینب خانم‌هیچ نقشی نداره. خدا کنه مهراب دوباره سراغ دوست های قدیمیش نره ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم از خیابون اصلی وارد کوچه شدم. فوری نگاهم به در خونه افتاد.‌ دو تا خانم چادری جلوی بودن. یکی روی ویلچر نشسته بود و اون یکی ایستاده بود. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چهره هاشون معلوم نیست اما به خاطر انتظارم فوری متوجه شدم که هانیه با عمه خانم هستن. از شدت ذوق و تعجب ایستادم و بهشون نگاه کردم. یاد اون بار افتادم که فکر کردم امیرمجتبی شماره داده و بعد از تماس فهمیدم پیمان بوده. نگرانی و ترس از ذوقم کم‌کرد. دستم رو دور فرمون سفت کردم و بهشون خیره شدم. تنها صدایی که میشنیدم و تو فضای ماشین پخش میشد، صدای نفس های عمیق و پشت سر همم بود. زنی که ایستاده بود سرچرخوند و سر کوچه رو نگاه کرد. با دیدن چهره ی هانیه نفس راحتی کشیدم و اشک شوق روی گونم ریخت. از کجا اینجا رو پیدا کردن! کنجکاو به اطراف نگاه کردم‌تا شاید امیر مجتبی رو هم ببینم با دیدن ماشین هانیه مطمعن شدم که تنها اومدن. ماشین رو جلو بردم و ریموت در رو فشار دادم.‌ هانیه و عمه خانم که انگار خیلی وقته پشت در منتظر بودن هر دو به در که در حال باز شدن بود نگاه کردن.‌ قبل از اینکه ماشین رو داخل حیاط ببرم‌ ایستادم و پیاده شدم. صدای در ماشین باعث شد تا هانیه سربچرخونه و با دیدنم متعحب و خوشحال دسته ی ویلچر عمه خانم رو رها کردو کامل چرخید سمتم‌ و خوشحال گفت _سنا اومد! ماشین‌رو دور زدم و سمتش رفتم. چشم های هانیه هم پر اشک بود با ذوق گفت: _چادرشو... دست دور گردن هم انداختیم و به آغوش هم پناه بردیم. با گریه گفت: _سنا خیلی بیمعرفتی. خیلی بیمعرفتی ازش فاصله گرفتم. گریه اجازه ی حرف زدن بهم رو نمیداد. _همینجوری میزاری میری؟ نمیگی یه عده آدم دوستت دارن نگرانتن. اصلا میخواستی بری خب میرفتی. چرا ناپدید شدی! چرا هیچ رد و نشونی نذاشتی! چرا گفتی ادرس به ما ندن! اشکم رو پاک کردم و تو چشم هاش نگاه کردم که عمه خانم‌ گفت _عروسمون پر نازه.‌ میدونه نازش خریدار داره سنگ تموم میزاره. نگاهی به چهرش که حسابی خوشحال بود و با لبخند نگاهم میکرد انداختم. _سلام هانیه که انگار تازه یادش افتاد قهر کنه گفت: _زهر مار نگاهم به چشم های شاکیش افتاد. درمونده لب زدم _ببخشید. انقدر اتفاق های بد و خوب برام افتاد که.‌.. _ساکت شو سنا. پشت هیچ دلیلی این بی معرفتیت رو نمیتونی پنهان کنی. اگر از ترس امیرمجتبی نبود الان انقدر میزدمت که دلم خنک شه عمه خانم با مهربونی گفت _نمیخوای ما رو تعارف کنی تو خونت؟ _خواهش میکنم این‌چه حرفیه. بفرمایید داخل. رو به هانیه گفتم _تو عمه خانم رو ببر داخل من ماشین رو بیارم‌ تو حیاط پشت چشمی نازک کرد و بی هیچ حرفی ولیچر عمه خانم رو هل داد و وارد حیاط شد. پشت فرمون نشستم. انقدر خوشحالم که نمیدونم باید چی کار کنم.‌ ماشین رو داخل بردم و ریموت رو زدم و فوری پیاده شدم _خیلی وقته پشت در هستید؟ عمه خانم گفت _اره. ولی مهم نیست.مهم اینه که پیدات کردیم‌ به پله ها اشاره کردم _بفرمایید بالا عمه خانم‌ با لحنی طلبکارانه به هانیه گفت _بیا دستم‌رو بگیر بلند شم _چشم‌ عمه جلو اومد و کمک‌کرد تا بایسته _دیگه برو کنار خودم میتونم هانیه کلافه کنار ایستاد و عمه دستش رو به لبه‌ی نرده ها گرفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت _عمه خانم‌کمک میخواید؟ _خاطرت خیلی عزیزه که هیچی بهت نمیگم. پیر زن خودتی. اخلاقش رو میدونم و از این لجبازیش خندم گرفت. نگاهی به هانیه انداختم که دلخور اما با محبت نگاهم میکرد. فاصله ی بینمون رو پر کردم. _واقعا معذرت میخوام. حق با توعه‌ ولی به خدا شرایطم خیلی بد بود.‌ دوباره جلو اومد و بغلم کرد. _خیلی دلم برات تنگ شده بود. _بسه دیگه هوا سرده بیاید بالا هانیه ازم فاصله گرفت و ادای عمه‌ش رو دراورد و آهسته گفت _به خاطر تو و امیرمجتبی یه هفتس دارم بهش باج میدم. چشمکی زد و ادامه داد _به این میگن عمه ی مهربان تر از مادر 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 آروم‌ خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم. انقدر خوشحالم که دست و پام‌ رو گم‌ کردم. نیم نگاهی به آسمون انداختم و زیر لب خدا رو شکر کردم.‌ بدون اینکه غرورم رو زیر پا بذارم اومد دنبالم. عمه خانم هانیه روی مبل نشستن. چادرم رو دراوردم‌ زیر نگاهشون وارد آشپزخونه شدم. لرزش دست هام که اون هم از خوشحالی بودغیر قابل کنترل بود.‌ با صدای کنترل شده ای گفتم _زینب خانم... جوابی نداد. امروز که بهش احتیاج دارم رفته بیرون. استکان ها رو توی سینی گذاشتم. ترسیدم چایی بریزم نتونم کنترلش کنم و بریزه روی زمین. بی خیال چای شدم و ظرف میوه رو از توی یخچال بیرون آوردم‌ جلوی در آشپزخونه چند تا از پرتقال ها روی زمین افتاد. مضطرب نگاهی بهشون انداختم. عمه خانم رو به هانیه گفت _بلند شو برو کمکش. این عروس انقدر که ذوق کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه. هانیه ایستاد و ظرف میوه رو ازم گرفت. با خجالت اینکه دستم برای عمه خانم رو شده پرتقال هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و توی بشقابی گذاشتم. _بیا بشین. دیگه هیچی نمیخواد _پیش دستی و چاقو بیارم چشم میام نشستم و در کابینت رو باز کردم هانیه بالای سرم ایستاد. _بده من میبرم. _نمیدونم‌ چرا دست هام دارن میلرزن با شیطنت لبخندی زد _چون‌ ما بوی یار میدیم. با اینکه مدتی همسر امیرمجتبی بودم اما از خجالت حرفی که زد سرم رو پایین انداختم. _خجالت رو بزار واسه وقتی که خودش اومد. بیچاره اصلا خبر نداره ما اومدیم اینجا. متعجب نگاهش کردم. با خنده گفت _بیا بشین بزار مادر خوندش برات میگه. سمت عمه خانم‌رفت. یعنی امیر مجتبی اصلا نمیدونه.‌ کمی خیره نگاهش کردم و دنبالش راه افتادم.‌ روبروی عمه خانم نشستم و به زمین نگاه کردم. _چرا رفتی تو فکر خودم رو جمع و جور کردم. _نه تو فکر نیستم. _این زینب خانم کیه؟ _از دوستان وکیل پدرم هستن. اینجا پیش من میمونن که تنها نباشم.‌ صداش رو جدی کرد و با تشر گفت _تو چرا یهو ول کردی گذاشتی رفتی‌. هانیه گفت _عمه الان این حرف... عصبی به هانیه گفت _تو دخالت نکن.‌ اول باید بدونم دردش چی بوده هانیه کلافه سرش رو پایین انداخت. _شما ها اگر هنر داشتین خودتون ادرس رو پیدا میکردید میاومدید. رو به من گفت _خب میشنوم _من اون روز حالم زیاد مناسب نبود. حرف های خوبی نشنیده بودم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d