eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸نیایش‌🍃💕 خدای مهربانم🙏 در هر ثانیه ای که میگذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی تپش قلب ، دم و بازدم دیدن ،شنیدن ، لمس کردن نبض زدن ها، پلک زدن ، فکر کردن و... نعمت های بیشماری که ازشمردن آن ناتوانم و من چقدر بی تفاوت میگذرم و مدام از نداشته هایم پیش تو گله و شکایت میکنم خدایا 🙏 برای ناشکری ها و کم طاقتی هایم برای فراموشکاری ها و بی توجهی هایم مرا ببخش خداوندا🙏 به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد کم می آورد در برابر بزرگی ات ای مهربانترین مهربان ها ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ما ﻣﻘدر فرما https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تو حال خودم بودم که آرمین یهو جلوم ظاهر شد و گفت چیکار میکنی شیوا سه ساعته دارم صدات میزنم؟ گفتم هیچی... همینجام.. با آرمین رفتیم تو هال و گفت میخوام یه مهمونی بگیرم بخاطر اینکه تخصصمو گرفتم تمام دوست و همکارام هم هستن دلم میخواد تو مهمونی بدرخشی و همه بدونن من زنی به زیبایی تو دارم.. گفتم حرفای جدید میزنی آرمین! تا چند ماه پیش عارت میومد منو به همکارات نشون بدی میگفتی روم نمیشه توعه بی سوادو ببرم تو جمع همکارام..! گفت شیوا گذشته رو فراموش کن، من یه شکری خوردم تو به دل نگیر، درسته تو درس نخوندی اما از نظر قیافه از همه همکارام سری و میتونم حسابی پزتو بدم... گفتم زن عقدیتم میاد مهمونی؟ گفت نه خبر هم نداره، میخوام تو باغ بابام بگیرم خدا کنه به گوشش نرسه که قیامت میکنه.. گفتم تو که داری ازش فرار میکنی چرا گرفتیش؟! با کلافگی دستی تو موهاش کرد و گفت حماقت بزرگی کردم شیوا منو ببخش الان مثه سگ پشیمونم نمیدونم چیکار کنم.. اون منو گول زد و خودشو بهم انداخت، من دلم نمیخواست ازم بچه داشته باشه اما مارموزتر از این حرفا بود و نفهمیدم چه غلطی کردم... از حرفای آرمین حالت تهوع بهم دست داده بود، گفتم چرا طلاقش نمیدی؟ گفت دلم واسه بچم میسوزه نمیخوام بی پدر بزرگ شه وگرنه با آرزو خیلی وقته مشکل دارم، مدام میگه منو از ایران ببر بریم خارج زندگی کنیم اما من نمیتونم ایران رو ول کنم، تعلقات من اینجاست نه اونور، لامصب توقعش ازم خیلی بالاست اصن مثه تو نیست، واقعا پشیمونم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم.. آرمین بغلم کرد و منو محکم به خودش چسبوند و گفت از ته دلت منو بخشیدی شیوا؟ منم لبخند ساختگی بهش زدم و گفتم معلومه که تو رو بخشیدم چون واقعا دوستت دارم... با این حرفم منو محکم بوسید گفتم نه بهم دست نزن تا زن داری من نمیتونم نزدیک بشم ، دست خودم نیست حالم بد میشه.. آرمین از حرفم ناراحت شد و کلافه رفت رو مبل نشست و گفت آخه تو زن منی نمیشه که.. گفتم تا وقتی اون زنته ازم هیچی نخواه.. گفت خب اونم زنمه مادر بچمه نمیتونم فعلا طلاقش بدم توام درک کن شرایطو.. چشمامو روهم فشار دادم و گفتم حرف من یک کلامه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب و خوابید، منم خوشحال که بالخره شرش کم شد رفتم یکم آشپزخونه رو جمع و جور کردم بعدش رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و چک کردم، خبری از استاد نبود دوباره پیامشو خوندم و دلم لرزید، یه شب بخیر ساده براش فرستادم که سریع جواب داد بیداری این وقت شب؟! گفتم آره دارم درس میخونم جواب داد آفرین دختر درس خون کنار درس خوندنت به پیشنهادم فکر کن. گفتم چشم و گوشیو گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. صبح با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم که دیدم گوشیم زیر تخت میلرزه، زود جواب دادم زن دایی بود گفت مشتلق بده که یه خبر خوب برات دارم.. گفتم چی؟؟ گفت صبر کن بیام خونت برات میگم..، بعدشم قطع کرد. یه صبحونه سرسری خوردم که درو زدن، تند تند ظرفا رو ریختم تو سینک و رفتم درو باز کردم، زن دایی با دسته گل و شیرینی اومد داخل، با من روبوسی کرد و نشست، گفت شیوا زندگیت داره نجات پیدا میکنه، بابا رفته با دختره حرف زده قراره بعد زایمانش یه مبلغ زیادی بهش بده و بره خارج بدون اینکه آرمین خبردار بشه.. وای نمیدونی چقدر خوشحالیم هممون.. یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوشحال نشدی؟! یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چرا چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم ممنون که به فکر من و زندگیم هستین.. گفت تو ارزش یه زندگی خوبو داری چون پای شوهر خطاکارت ایستادی و رو سفیدمون کردی، مامان و بابا همیشه تحسینت میکنن، دختری به محکم بودن تو ندیدیم..! زن دایی فقط ظاهرمو میدید اما نمیدونست از درون خورد و نابود شدم.. زن دایی بعد از اینکه کلی حرف زد و به من امید داد رفت اما من یه ذره خوشحال نبودم چون قرار بود به زودی از آرمین جدا شم، اونوقت بود که همه شوکه میشدن من بلخره زهرمو میریزم، نمیدونم مهمونی آرمین کی هست ولی دلم میخواست زودتر آماده میشدم و بهترین لباس رو انتخاب کنم و تو اون جشن مثل ستاره بدرخشم و روی خیلی ها رو کم کنم و بعد از طلاقمون همه بگن که آرمین چه تیکه ای رو از دست داد.. از فکرم خندم گرفت، چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم تازگیا! یه روز باید با الهه و مامان میرفتم واسه خرید لباس، از فکر مهمونی اومدم بیرون و رفتم سر درسم همینکه کتاب شیمی رو باز کردم یاد نگاه های عاشقانه استاد افتادم یعنی چجوری باید بهش میگفتم که زندگیم از چه قراره.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم.. نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم. وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی شیوا جان.. بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم.. استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟ گفتم نه کاملا جدی ام.. با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی... گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم.. از شدت ناراحتی چشماش قرمز بود و اروم با خودش زمزمه میکرد وای خدای من باورم نمیشه تمام باورام نقش بر آب شدن و بعدش با عجله معذرت خواهی کرد که این مدت مزاحمم شده و رفت.. با رفتنش قطره اشکی از چشمم چکید و با خودم گفتم من بهترین تصمیمو گرفتم، درسته خیلی تنهام و به یه همدم احتیاج دارم ولی نمیخواستم خودمو بدنام کنم، واسه همین جلوی تمام حس های دخترونه مو گرفتم و سرکوبش کردم، درسته آرمین اشتباه بزرگی کرده بود ولی نمیخواستم منم مثل اون کثیف باشم، من جور دیگه قرار بود ازش انتقام بگیرم.. با حالی بد از کافه زدم بیرون، انقد تو خیابونا دور خودم چرخیدم که بالخره آروم شدم و رفتم سمت خونه بابام. همه دور هم جمع بودن، من که رفتم به قول خودشون جمعمون جمع شد الهه سنگین شده بود و مثل پنگوئن راه میرفت، همیشه دستمو میذاشتم رو شکمش و با ذوق و شوق حرکت بچه رو حس میکردم وقتایی که حالم بد بود الهه با حرفاش آرومم میکرد و مثل یه خواهر برام بود و حسابی دلش برای زندگیم میسوخت و میگفت آرزومه زندگیت بهتر شه.. مامان دیگه بیخیال شده بود و کمتر نبود آرمین تو زندگیم رو تو سرم میزد، انگار همینکه از نظر مالی تامین بودم خانوادمم راضی به نظر میرسیدن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه.. بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون. پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود، زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا. تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟ هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه.. احساس میکردم مامان ناراحته، هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، پشت لباس تا گودی کمرم باز بود ولی گفتم موهامو باز میذارم که اونجا رو بپوشونه، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست! بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..! واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل. روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدن بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه... طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت... به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌤 مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و راه افتادم سمت موسسه همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود.. کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا... با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟ از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورپ میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود! وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام.. استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش. از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازن راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم. چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون.. از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی.. با تعجب بهش زل زدم و گفتم من چیکار به تو و زندگیت دارم که بخوام نفرین به یه بچه ی بی گناه کنم؟ چرا دلت میخواد اینو بندازی گردن من؟! شاید اثرات گناه تو و مامانش باشه که خدا اینجوری کرده وگرنه با دعای گربه سیاه که بارون نمیاد!! عصبی داد زد از نحسی توعه که بچم اینجور شده... بهش پوزخندی زدمو گفتم میخوای برو ازم شکایت کن شاید دل تو و زنت خنک شد عصبی اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت انقد زر اضافی نزن تا خفت نکردم، میدونم الان تو دلت عروسیه که من و زنم تو این شرایطیم و بچم ناقصه ولی کور خوندی.. تمام مال و اموالمو میفروشم میبرمش خارج خرجش میکنم تا خوب شه گفتم مگه جلوتو گرفتم خب ببرش، من دل به مال و اموال تو خوش نکردم که الان داری با اون تهدیدم میکنی که همشو میفروشی.. خب بفروش... به من چه، من زندگی خودمو دارم کاری به کار تو و زنت و بچت ندارم.. یقمو ول کرد و رفت بیرون، به دیوار تکیه زدم و اشکام ریختن با خودم گفتم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده که اومده خره منو گرفته؟! تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد، اشکامو پاک کردم و درو باز کردم، زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟ سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده... اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو
سرمون خراب شد.. با تعجب گفتم مگه قرار نبود بابات به زنه پول بده بره رد کارش؟!! گفت با این وضعیت حتما اینکارو میکنه ولی اگه بچه سالم بود بابا هرگز اینکارو نمیکرد چون پسر دوسته و میخواد یه ریشه داشته باشه.... دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین بچه دختره که؟!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین که بچه دختره؟! گفت وای واقعا؟؟ گفتم بله، مطمئنم..! با پوزخند بهش گفتم از بس شوق عمه شدن داشتین لابد توهم زدین.. گفت به جون خودت که میخوام دنیا نباشه یه ذره هم ذوق نکردم از دیدن بچش، منم دیشب از بس ناراحت اوضاع بچه بودم لابد اشتباه کردم، تو ببخش.. همین روزا بابا کارشو یک سره میکنه و میفرستتش اونور.. زن دایی که رفت تو فکر رفتم و با خودم گفتم حالا دیگه کم کم وقت اجرا کردن نقش امه... شب ها تا دیر وقت درس میخوندم و صبح میرفتم واسه تکمیل خونه ای که آرمین برام خریده بود هربار مقداری ظرف و ظروف از خونه آرمین میبردم خونه جدیدم میچیدم تقریبا نصف جهازمو برده بودم اونور، حتی جاروبرقی و اتو و تلوزیون اتاق خودمم برده بودم آرمین نمیومد خونه و نمیفهمید من دارم چیکار میکنم روزها مشغول چیدن وسایل بودم و شب ها هم تا نزدیکی صبح درس میخوندم و خیلی کم میخوابیدم، به زور قرص خودمو نگهداشته بودم وگرنه اگه قرص نمیخوردم از سردرد میپوکیدم دو هفته ای از به دنیا اومدن پسر آرمین میگذشت که زن دایی یه روز اومد و گفت فردا هووت راهی فرانسه میشه، پدرم مهریه اش و سهم الارث پسرشم بهش داده و تا آخرعمرش میتونه تو رفاه و آسایش زندگیشو بکنه، فردا که آرمین بره سرکار اونم میره فرودگاه، توام سعی کن بیشتر بچسبی به زندگیت و آرمینو برگردونی برای خودت سرسری بهش باشه ای گفتم اون شب دو تا چمدون و سه تا کارتن کتابام و وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا یه نگاهی به خونه انداختم و با حسرت به جای جای خونه نگاه کردم و چند قطره اشک ریختم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم سمت ماشین که یهو یادم اومد یادداشتی برای آرمین نذاشتم باز برگشتم بالا و یه یادداشت با این مضمون نوشتم: من هیچوقت نبخشیدمت فقط خواستم نابود شدن زندگیتو به چشمم ببینم خداحافظ. راهی خونه خودم شدم، تا دیر وقت مشغول چیدن کتابام تو قفسه شدم از نظر امنیت یکم کمتر از خونه آرمین امنیت داشت ولی من دیگه دختر ترسو گذشته نبودم و حسابی تجربه دیده بودم و شب ها زیادی تنها خوابیده بودم میدونستم از فردا همه پی من میگردن، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و میخواستم چند مدت فقط درس بخونم و فکرمو به هیچی مشغول نکنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هر روز میرفتم موسسه و وقتایی که کلاسمون تموم میشد هم با بچه ها مینشستیم تمرین حل میکردیم و هرجا مشکل داشتیم استادها کمکمون میکردن حتی استاد صالحی دلسوزانه و بی چشم داشت تو تایم اضافه باهامون کار میکرد و اصلا به روی خودش نمیاورد که یه زمانی چه پیشنهادی به من داده. دو هفته ای از شبی که از خونه آرمین رفته بودم میگذشت، تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟ بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم... گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟ با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر.. اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه.. گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟ برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟ گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟! با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مب
له هم کردم مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی گفتم داری برام دردسر درست میکنی.. شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!! شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟! گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟؟ آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟ دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!! آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش.. بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟ الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا.. گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟ مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!! تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده.. بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه! خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم. صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم یه هفته مثل برق و باد
گذشت یه وکیل زرنگ هم گرفته بودم که مطمئن بودم میتونه کارمو راه بندازه وقتی وارد دادگاه شدیم آرمین و وکیلشم اومده بودن، جلسه که شروع شد آرمین گفت من طلاقش نمیدم چون دوستش دارم من با حالت دعوا گفتم اگه دوستم داشت خیانت نمیکرد و شلوارش دوتا نمیشد..! تو دادگاه بیشتر حق رو به من میدادن ولی بازم جلسه به وقت بعدی موکول شد. روزها میگذشتن و همچنان خودمو تو درس خوندن غرق کرده بودم که بلخره روز کنکور رسید با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه، به ترتیب تست ها رو میزدم ولی بعضی سوالا واقعا برام سخت بود و یکم استرس گرفتم زمان در حال تموم شدن بود که برگمو تحویل دادم بعد کنکور استادا پشت سر هم بهم زنگ میزدن، در جواب همشون گفتم بد نبود... بلخره از اون همه شب بیداری راحت شدم و با خیال آسوده رفتم خونه و یه دل سیر خوابیدم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چطور طرف مقابلت که قصد داری باهاش ازدواج کنی رو بشناسی؟😊 اگر راهکارش رو بلد نیستی🌿 پس توصیه میکنم حتما این کلیپ رو ببین👆🏻 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴خیلیا دغدغه این رو دارن: به نظرت چیکار کنم اگه با خانواده همسرم رابطه ی خوبی ندارم ؟😣 بببیند رفقا قطعا این جمله رو شنیدید که شما نه تنها با همسرتون ازدواج میکنید بلکه با خانوادش هم ازدواج میکنید 😄 ✅پس رابطه ای که با خانواده ی همسر دارید هم رابطه خیلی مهمی هست و هم نیاز به مدیریت کردن داره 🔷اما ممکنه توی این روابط با مشکلاتی رو به رو بشید و دیگه شوقی نداشته باشید باهاشون ارتباط برقرار کنید 🔘ولی اگه اوضاع اونقدر نگران کننده نباشه خب میتونید با کمی صبر و تلاش یاد بگیرید که این رابطه ی سالم رو ادامه بدید👌🏻 اولین قدم اینه که درمورد نگرانی که دارید با همسرتون صبحت کنید 🗣 ممکنه کاملا از تنش بین شما و اعضای خانوادش اطلاع نداشته باشه و با حرف زدن در جریان قرار بگیره🤷🏼‍♀ هم اینکه با شناختی که از شما و خانوادش داره ممکنه موفق بشه و راه حل بده و کمکتون کنه که این مشکل پیش اومده رفع بشه ..🤩 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
▫️و سعی کنید حد و مرز هاتون رو توی رابطه با خانواده همسرتون مشخص کنید☺️ یعنی قرار نیست عصبانی بشید یا توهین و دعوا کنید بلکه جراتمندانه و با حفظ احترام بهشون بگید که با چه چیزایی مشکل ندارید 😊 یا انجام چه کارهایی براتون شدنیه و چه چیزهایی ناراحتتون میکنه حتی اگه قرار نه بگید😇 🌸مثلا : مواقعی پیش میاد خانواده همسرتون حرفی میزنن یا کاری انجام میدن که براتون خوشایند نیست❗️ 🔸پس لطفاً هر چیزی رو شخصی نکنید اصلا ممکنه سعی ندارن به شما صدمه ای بزنن😍 بلکه باید یادتون باشه که اونها مثل دیگران انسان هستن🤗 🔻اما یکی دیگه از راه های بسیار عالی که خانواده ی همسرتون رو بهتر بشناسید اینه که ازشون درمورد زندگی ، علایق و نظراتشون درباره ی موضوعات مختلف سوال بپرسید⁉️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
▫️و سعی کنید حد و مرز هاتون رو توی رابطه با خانواده همسرتون مشخص کنید☺️ یعنی قرار نیست عصبانی بشید
💠چون هرچی بیشتر درمورد اونها بدونید مسلماً پیدا کردن زمینه ها و نقاط مشترک برای شروع یه رابطه قوی آسونتر میشه 🙃ولی شما هرگز نمیتونید خانواده همسرتون رو تغییر بدید بنابراین مهمه که اونهارو همون‌طور که هستن بپذیرید❕ و تلاش برای تغییر فقط باعث تنش و درگیری مکرر میشه✖️ ✔️در عوض باید روی پذیرش اونها و رابطه بهتر تمرکز کنید و یادتون نره تلاش هایی که میکنید برای گسترش رابطه ی سالم با خانواده همسرتونه😌 🔺اگه سردوراهی هم موندید و نمیدونستید چه کاری بهتره.. 🤔به این فکر کنید که چه کاری نه به نفع شما یا اونها بلکه به نفع رابطه تونه همون رو انجام بدید😁 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دلایلی که باعث میشه شبها بیشتر احساس افسردگی کنید :😓 1⃣نشخوار فکری 2⃣فکر کردن به فردا افرادی که به افسردگی مبتلا هستن بیشتر نشخوار فکری میکنن🧠 یعنی چی ؟🧐 این که به شکل مکرر به اتفاقات و مسائل مختلف گذشته فکر میکنن و سعی دارن اونها رو تک به تک درک کنن !!! یا تصور کنن که اگه این کارو میکردم اگه نتیجه متفاوت میشد قطعا اتفاق بهتری میفتاد🙂 🔻 از اونجایی که افسردگی هم باعث تمایل به تمرکز روی رویدادهای منفی میشه 🔶همین نشخوار فکری می تونه به احساس افسردگی و اظطراب دامن بزنه ▫️وعلت مهم و اصلی علائم افسردگی شبانه همین هست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🙁اما بعضی از افراد به این دلیل شب ها بیشتر غمگین وافسرده میشن که به فردا فکر میکنن ⁉️حالا به نظر شما چرا فردا براشون غم انگیزه ؟ میتونه علت های مختلفی داشته باشه بریم که باهم علت هارو بررسی کنیم👇🏻 🔰کارشون رو دوست ندارن یا فضای اون محیط منفی و خوشایند به نظر میاد 🔺کار سنگین و خسته کننده ای قراره انجام بدن 🔺قراره مدرسه یا دانشگاه برن و بابتش ناراحتن 🔘ولی خب صبح زود بیدار شدن هم می‌تونه یکی از دلایلی باشه که فرد شب ها احساس نگرانی و غم داشته 🛌پس وقتی ریتم شبانه روزی یا ساعت خواب بدن شما مختل میشه خطر ابتلا به افسردگی یا بدتر شدن علائم هم بیشتر میشه💆🏻‍♂ در نتیجه بهتره توی طول شبانه روز بیدار و فعال باشید😍🏃🏽‍♂ و مطمئن بشید که شب ها خواب خوبی رو تجربه کنید😴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چرا من؟ چرا این مشکلات فقط برای من پیش میاد چرا انقدر بدشانسم..❗️ رفیق عزیزم چون تو برای «قد کشیدن و سبز شدن» خلق شدی😍 پس زیر خاک نمون ؛ جونه بزن🌱 باید برای خدا توی این بطن ظلمانی دنیا حجاب روحت رو بشکافی💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تغذیه ایام بارداری خوراکیهای مفید در ایام بارداری ⤵️ حلیم گندم ● آبگوشت ● انجیر کباب گوسفندی● مویز● سویق بادام درختی ●روغن زیتون ●خرما فالوده سیب ●شیره انگور● به ● سوپ گندم یا جو با روغن زیتون ● آبجوشیده ●انار ●سیب ●گلابی ●انگور ●خربزه و پنیر● عسل● فسنجان بادام و گردو ●برگ چغندر ●جویدن کندر روزانه به اندازه یک نخود تا دو ماه ●پیاده روی ●استشمام گلاب https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏵خلط سودای صافی چیست؟ 👈 این خلط برای بدن لازم است. وظيفه آن استحكام دادن به اعضای بدن است و به همين دليل هم ، ، ، و بيشتر از خلط سودا استفاده می‌كنند. 🏵 خلط سودا چه مزیت هایی دارد؟ 👈اين خلط برای تقويت و و لازم است. در واقع در هر قسمت از بدن خلط سودا يافت ‌شود، به آن قسمت می بخشد و کمبود آن باعث یا و شل شدن تاندون‌ها می‌شود. 🏵خلط سودا باعث چه رفتاری در فرد می شود ؟ 👈این خلط باعث‌ صبر ، متانت ، دوراندیشی، رازداری ، امانتداری ، با حکمت بودن فرد و عاقبت‌بینی می‌شود. 👈همچنین خلط منجر به تحریک نیز می شود. 🏵مواد خوراکی که دارای سودای صافی هستند: 🔹انجیر 🔸روغن زیتون 🔸برگ چغندر 🔹سویق عدس 🔸عدسی 🔹ترخینه 🔸سیرابی 🔹خرما 🔸بادمجان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🧠پاکسازی مغز 💢سرماخوردگی و آبریزش بینی کمک می کند که فضولات و ترشحات از اطراف مغز به سمت پایین سرازیر شود 💢کسانی که در طول سال آبریزش بینی ندارند بخاطر خشکی مغز است 👈 این افراد به مدت یک هفته👇 ☄هر شب روغن بنفشه کنجدی در بینی ☄بخور تخم گشنیز + مرزنجوش ☄ انفیه هفته ای ۲ بار استفاده کنند 👈 تا نزله ها از مغز خارج شود و به عبارتی مغز پاکسازی شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d