#قسمت_چهلو_سه
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت تا حالا کجا بوده؟ اون وقت که یه دختر تنها تو کوه و دشت میگشت و صبح تا شب جون میکند واسه یه لقمه نون ، تو کجا بودی؟
_چون شرایط قبلی صنم اینجوری بوده قرار نیست تو هر بلایی که دلت میخواد سرش بیاری.. هر وقت دلت خواست بری و بیایی و فکر کنی یه دختر بی کس و کار گیرت افتاده ..
+من همچین فکری نمیکنم ولی تو هم خیلی زیاده روی نکن . تموم کن این مسخره بازیت رو..
صمد عقبتر رفت و خواست در رو ببنده و گفت در ضمن من اگه شرایطش رو داشتم یک لحظه خواهرم رو تنها نمیزاشتم ..
در رو بست و من موندم و حس دلتنگی..
برگشتم خونه ولی تصمیم داشتم صبح برگردم وقتی صمد خونه نیست صنم رو ببینم ..
صبح زود سر کوچشون پنهون شدم .. کمی بعد صمد خونه رو ترک کرد .. در رو زدم و منتظر صنم موندم ..
چند دقیقه بعد صنم از پشت در پرسید کیه؟
سرم رو جلو بردم و آروم گفتم صنم ، منم یوسف باز کن ..
صنم در رو باز کرد و با دیدنم با خوشحالی گفت یوسف دلم برات پر میکشید .. چیکار کردی تو ؟
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و یکساعتی پیشش موندم ولی نگران برگشت صمد بودم
سفارش کردم که تو این مدت، تا از شر یعقوب خلاص بشیم به هیچ عنوان در رو باز نکنه روی هیچ کسی..و بعد هم
با حال خوشی به حجره رفتم ....
به امور حجره رسیدگی میکردم که اسد به حجره اومد...
همین که چشمش بهم افتاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت به.. آقا یوسف.. گل از گلت شکفته .. شنگولی.. خیر باشه..
بی اراده لبخندی زدم و گفتم توقع داشتی عزا بگیرم .. چجوری بودم خوشت میومد؟
اسد روبه روم نشست و گفت من تو رو بهتر از خودم میشناسم با یه نگاه میفهمم حالت چطوره؟نمیخواهی بگی نگو داداش..
بحث رو عوض کردم و گفتم نرفتی سراغ یعقوب؟؟
_به این زودی ؟ بزار چند روز بگذره بی پولی فشار بیاره بهش ...
+اونقدر صبر نکنی که سرپا بشه و بره سراغ صنم ، هر چند بهش گفتم در رو باز نکنه ... واسه هیچ کس..
اسد خندید و گفت پس بگو رفتی صنم رو دیدی که اینقدر شنگولی...
به صندلی تکیه دادم و خندیدم ..
اسد جدی نگاهم کرد و گفت یوسف میدونی که اون الان زن شوهر داره، فعلا دیگه نرو تا وقتی که حداقل طلاق بگیره ..
آروم گفتم حواسم هست..
دفتر حسابرسی رو برداشت و به طبقه پایین رفت ...
غروب زودتر به خونه برگشتم تا حمام کنم .. نمازم نخونده بودم با این حال حسم خوب بود..
تا سلطانعلی در رو باز کرد گفتم آب گرم کن برم حموم..
عمه ملوک از ایوون گفت ایشالا حموم دامادیت یوسف جان ..
از شنیدن صداش تعجب کردم ..
با مادر تو ایوون نشسته بودند ..
جلو رفتم و گفتم مادر گفته بود آخر هفته میایید ؟
عمه از پیشونیم بوسید و گفت دلش طاقت نیاورد سلطانعلی رو فرستاد دنبالم ..
به مادر نگاه انداختم و گفتم آهان پس دلش براتون تنگ شده بود؟
عمه دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت نه.. دلش بیتاب پسرشه.. میخواد زودتر سر و سامون بگیری مبادا خدایی نکرده به گناه بیفتی..
مادر لبش رو گزید و گفت خدانکنه ..
عمه گفت خدا نمیکنه ، شیطان میکنه.. همچین گناه رو شیرین جلوه میده که نگو...
دستم رو به گرمی فشار داد و ادامه داد البته یوسف رو که همه میشناسن ولی مرد نباید عذب بمونه .. برای پنج شنبه شب ، وعده گرفتم بریم خواستگاری که ایشالا زودتر سر و سامون بگیری...
سریع بلند شدم و گفتم من .. نمیتونم .. اون روز کار دارم ..
مادر مرموز نگاهم کرد و گفت اگه هنوز به فکر صنمی میدونی که اون دیگه نشدنی واست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_چهار
قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ...
مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟
عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب...
یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم..
بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم ..
تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم ..
منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم ..
منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ،
من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم ..
تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم...
با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟
خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم ..
وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم..
شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟
زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم ..
از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ..
روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت ..
غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_پنج
صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته..
این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم ..
مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه...
میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره..
دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه..
عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد...
ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم ..
نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم ..
مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه...
خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم ..
به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم ..
اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ...
پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم ..
هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه...
لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم ..
مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد ..
صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب...
مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت..
میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ...
وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم ..
عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم...
خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
مادر گفت آره ماشالله ، گفتم که .. حالا ایشالا میشناسیدش...
مادربزرگ گفت آقا یوسف حالا یه نگاه ، حلاله .. ببین دخترمون رو میپسندی؟
همه با این حرف خندیدند منم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو بالا آوردم و مرضیه رو نگاه کردم ...
واقعا دختر زیبایی بود .. چشمهای درشت آبی رنگ داشت موها و ابروهای روشن...
نگاهممون در هم گره خورد.. هول شد و موهاش رو زیر روسریش فرستاد.. سرم رو پایین انداختم ..
منکر زیباییش نبودم ولی قلب من فقط با دیدن صنم به تکاپو میوفته ..
کمی که گذشت عمه رخصت رفتن گرفت و من از خدا خواسته سریع بلند شدم و خداحافظی کردم ..
عمه صورت مرضیه رو بوسید و گفت فردا میام که ایشالا دهنمون رو شیرین کنیم ..
مرضیه سرش پایین بود و جوابی نداد..
همین که سوار ماشین شدیم مادر دستشو از پشت سرم گذاشت رو شونم و گفت مبارکت باشه .. خیلی خوشگله.. خانواده شم که دیدی چقدر خوب بودند..
+به دلم ننشست.. خوشم نیومد..
مادر زد پشت دستش و گفت یعنی چی؟ ایراد پیدا نکردی این چه حرفیه؟
عمه به مادر گفت آروم باش بزار ببینم چی میگه... دردت چیه پسر؟همین اولین بار که قرار نیست عاشقش بشی؟ من قرار گذاشتم فردا برم ... چی بگم بهشون؟ آبروم میره.. اینقدر مطمئن بودم میپسندی که خودم رو انداختم وسط ...
مادر گفت شما الان ناراحت نشو .. بزار یوسف تا صبح فکر کنه مطمئن باش که نظرش عوض میشه..
تا خونه ساکت بودم و بعد از رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و به اتاقم رفتم .. هنوز اتاقم عطر صنم رو داشت.. و من دلتنگتر از همیشه بودم ..
چشمهام رو بستم و به یاد صنم بودم که در اتاقم باز شد و مادر وارد شد..
میدونستم میخواد در مورد چی حرف بزنه..
دوباره چشمهام رو بستم و گفتم مادر... به من ربطی نداره کی میخواد بگه، چطوری میگید.. من که نگفتم زن میخوام..
_آخه...
+آخه نداره مادرجان.. گفتی بیا خواستگاری ، زشته ، عمه قرار گذاشته ، گفتم چشم .. عمه که قول نداده بود من میگیرمش..
مادر نفس بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت ..
صبح از اتاق بیرون اومدم . عمه و مادر تو ایوون صبحونه میخوردند..
کنار سفره نشستم .. عمه مثل همیشه تسبیح به دست داشت ..
اشاره ی مادر رو به عمه دیدم ولی وانمود کردم متوجه نشدم ..
اولین لقمه رو به دهان گذاشتم که صدای در بلند شد .. سلطانعلی در رو باز کرد و چند لحظه بعد برگشت و گفت یکی اومده .. میگه با عمه ملوک کار داره.. از اقوامشون هستم ...
مادر بلند شد و گفت خیر باشه بگو بیاد ببینیم چی میگه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_هفت
مرد میانسالی که دیشب در خونه ی مرضیه رو برامون باز کرد همراه سلطانعلی ، تا کنار ایوون اومد ..
مثل دیشب دستش رو گذاشت روی سینه اش و سلام داد ..
عمه ملوک تسبیحش رو تو مشتش گرفت و پرسید یدالله خیر باشه .. چی شده؟
یدالله سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم خبر بدم بعد از نماز صبح مادربزرگ ، عمرش رو داد به شما .. خانوم گفتند بیام و خبر بدم ..
عمه ملوک زد پشت دستش و گفت ای داد ، دیشب که خوب بود ...
یدالله دستهاش رو تو هم گره کرد و گفت نه .. مادربزرگ خیلی وقت بود ناخوش احوال بود .. دیشب بعد از رفتن شما هم دوباره سرفه هاش شدید شد .. بالاخره هم تا صبح دووم نیاورد ..
مادر به عمه گفت حالا چیکار کنیم؟
عمه به یدالله گفت تو برو .. الان اونجا کلی کار هست که باید انجام بدی..
یدالله خداحافظی کرد و دو قدم دورتر شده بود که عمه گفت یدالله وایسا.. سلطانعلی رو هم ، همراهت ببر بزار کمکت کنه...
سلطانعلی نگاهی به مادر انداخت..
مادر با چشم اشاره کرد که همراهش بره.. سلطانعلی که کاملا معلوم بود مایل به رفتن نیست گفت پس برم لباس سیاه بپوشم ..
یدالله نزدیک در منتظر ایستاد .. سلطانعلی لباسش رو عوض کرد و همراه یدالله راهی شد...
عمه رو کرد به من و گفت تو هم لباس مشکی بپوش مارو ببر خونه ی مرضیه .. واسه کفن و دفن همراهشون بریم ..
چایم رو سر کشیدم و گفتم من نمیتونم بیام.. امروز یه قرار مهم دارم ..
مادر اخمی کرد و گفت امروز که جمعه است، بازار باز نیست کجا میخواهی بری؟
دور از چشم عمه ، به مادر اشاره ایی کردم وجواب دادم، گفتم که میخوام برم جنس ببینم واسه خرید...
عمه بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت مارو ببر ، بعد از ظهر برو جنس ببین ..
مادر صداش رو پایین آورد و گفت اصلا بخاطر مرضیه نه، قوم و خویش عمه هستند، زشته نریم...
مجبور شدم قبول کردم و همراه مادر و عمه به خونه ی مرضیه رفتیم..
در عمارتشون باز بود و اطراف در پارچه های مشکی زده بودند ..
تو حیاط ، چند تا دیگ بزرگ روی آتش گذاشته بودند و تدارک ناهار میدیدند...
و هر کس مشغول کاری بود..
پدر مرضیه کنار پله ها با چند تا مرد صحبت میکرد با دیدن ما جلوتر اومد و خیلی گرم باهامون سلام و علیک کرد و تعارف کرد که بریم بالا ..
عمه گفت یوسف بمونه کنارتون ، کمک حالتون باشه...
احد آقا اختیار داریدی گفت و دستش رو گذاشت پشتم و به سمت پله ها هدایت کرد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_هشت
پشت سر مادر و عمه از پله ها بالا رفتم ..
مردها اتاق مهمونخونه بودند و زنها هم اتاق بغلی..
مرضیه از اتاق خانمها سینی به دست بیرون اومد ..
لباس مشکی پوشیده بود و زیباییش چند برابر شده بود.. تو دلم برای بار دوم زیباییش رو تایید کردم ..
جواب سلام کوتاهی دادم و تسلیت گفتم و به اتاق مردها رفتم ...
نمیدونم چرا با دیدن مرضیه دلم هوای صنم رو میکرد .. حتی دلم برای صداش تنگ شده بود .. از آخرین باری که دیدمش نزدیک، سه هفته میگذشت ..
یک آن تصمیم گرفتم که برم سراغ اسد و بفرستمش پیش یعقوب بلکه راضی به طلاق بشه...
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .. دختر بچه ی هشت ساله ای تو ایوون بود .. فرستادم به مادرم خبر بده که من برگشتم به خونه ..
منتظر جواب مادر نموندم ، میدونستم با اصرار مانع میشد ..
از پله ها پایین اومدم و از آقا احد عذرخواهی کردم و توضیح دادم که قرار مهمی دارم و خداحافظی کردم ..
لحظه ی آخر مرضیه رو دیدم که کنار چند تا خانم دیگه کار میکرد .. نگاهم کرد .. نمیخواستم امیدوارش کنم سریع نگاهم رو دزدیدم و از خونه بیرون زدم ..
به طرف خونه ی اسد میرفتم و دعا میکردم خونه باشه ..
شانس باهام یار بود و اسد خودش در رو باز کرد..
با اینکه خیلی تعارف کرد داخل نرفتم و گفتم اسد اصلا رفتی سراغ یعقوب ؟
اسد چینی به بینیش انداخت و گفت اینقدر بدم میاد از این مرتیکه حتی فکر دیدنش هم عذابم میده..
+بالاخره که چی ، تو باید بری من که تعهد دادم ..
اسد لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت چند روز دیگه میرم .. بزار یه خورده بیشتر بی پولی اذیتش کنه ، ادا و اصول در نیاره..
+اسد همین امروز، همین الان برو سراغش .. من قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته نرم دیدنش .. دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. دلتنگشم...
اسد بلند خندید و گفت برگشتی شدی همون یوسف قبلی.. باشه همین الان میرم .. تو هم دعا کن همین امروز راضی بشه...
+اسد .. منم همراهت میام ..
اسد چند لحظه مکث کرد و گفت باشه ولی از اتومبیل پیاده نمیشی...
با ماشین من به سمت خونه ی یعقوب رفتیم ..
نزدیک کوچشون ماشین رو نگه داشتم و اسد پیاده شد و رفت..
تنها چیزی که اون لحظه از خدا میخواستم این بود که یعقوب قبول کنه..
نیم ساعتی گذشت و اسد از کوچه بیرون اومد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_نه
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد ..
از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت و سیگار میکشید عصبی شدم ..
سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم عروس میبری ؟ زود باش...
اسد سیگارش رو پرت کرد روی زمین و چند قدم باقی مونده رو سریعتر برداشت ..
همین که نشست پرسیدم چی شد؟ چی گفت؟
اسد دستش رو دور دهنش کشید و گفت از بس حرف زدم دهنم کف کرد ...
+خب؟؟؟
_خب به جمال انورت ... آقا به هیچ طریقی کوتاه نمیاد ... الان دیگه سر لجبازی نمیخواد طلاق بده .. زدی یارو رو کور کردی افتاده گوشه ی خونه منم بودم راضی نمیشدم ..
کلافه گفتم اسد تو که گفتی بیکار شده ، بی پول میشه و راضی به طلاق .. پس چی شد .. من رو حساب تو اون تعهد نامه ی لعنتی رو امضا کردم ..
اسد به طرفم برگشت و گفت فرض کن امضاء نمیکردی و میرفتی زندان ... چی گیرت میومد ؟
البته زیادم ناامید نیستم چون ...
هول پرسیدم چون چی؟؟؟
_چون گفت با اون دک و پزش خجالت نمیکشه هی آدم میفرسته و دو قرون پیشنهاد میده .. یه وقت ورشکست نشه ...
+خب پول بیشتری پیشنهاد میدادی...
اسد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت من به این حرفش خندیدم و گفتم پس کاسبی راه انداختی ؟
مردک میگه واسه خودم نه حداقل یه خونه بخره زن و بچه ام خیالشون راحت بشه ...
اسد پوزخندی زد و گفت بهش گفتم سردیت نشه یه وقت ... خووونه....
جدی گفتم خب میخرم .. براش یه خونه تو همین محله میخرم ...
اسد دو سه تا سرفه کرد و گفت یوسف دیوانه شدی؟ واسش خونه میخری؟
+آره ...اگه بدونم شرش کنده میشه میخرم ... همین الان برو بهش بگو ... بگو میخرم ..
اسد دستش رو مشت کرد و با حرص گفت وای یوسف تو کی این عجله کردنت رو ترک میکنی ؟ من الان برم بهش بگم دم طلاق دادن میگه حجره ات رو هم به نامم بزن .. صبرکن .. چند روز دیگه میرم چک و چونه میزنم آخرش میگم خونه میخریم واست...
چاره ای نبود .. اسد درست میگفت .. باید چند روز دیگه صبر میکردم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه
تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه...
حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیاط سرکی کشیدم .. سلطانعلی مشغول شستن دیگ بود .. پسربچه ای رو پی سلطانعلی فرستادم..
سلطانعلی با دیدن ماشینم دست از کار کشید و بعد از خبر دادن به مادر بیرون اومد .. روی صندلی عقب ولو شد و گفت خدا پدرت رو بیامرزه از صبح دارم کار میکنم دیگه از پا افتادم .. این عمه خانومم چقدر شوهر دوست بوده .. واسه فامیل شوهر چه کارها که نمیکنه ..
خندیدم و گفتم بسه چقدر غر میزنی .. عمه میاد میشنوه ها....
سلطانعلی پاهاش رو مالید و گفت این عمه خانمی که من دیدم هفت روز از اینجا جم نمیخوره ...
چند دقیقه بعد مادر از در بیرون اومد و همین که سوار شد پرسید کجا موندی یوسف .. خسته شدم ...
خندیدم و گفتم چیکار میکنند اون تو که هر کی میاد غر میزنه.. عمه کو ؟
_عمه ملوک گفت زشته برگرده تا هفت خدابیامرز میمونه اینجا ..
ناخودآگاه قهقهه ی بلندی زدم .. سلطانعلی گفت دیدی .. دیدی .. من که گفتم ..
به عمارت برگشتیم .. آفت شام رو آماده کرده بود و خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم ..
مادر سر سفره شروع کرد به تعریف کردن از مرضیه و خانواده اش...
تو سکوت فقط گوش دادم .. هر چند میدونستم مادر سکوتم رو جور دیگه ای تعبیر میکنه ولی حوصله ی حرف زدن نداشتم ..
سه چهار روزی گذشت و دلتنگی امونم رو بریده بود ..
با اصرارهای من اسد راضی شد و دوباره پیش یعقوب رفت ..
یعقوب راضی شده بود در قبال خونه طلاق صنم رو بده ولی شرطش این بود که اول خونه بخریم بعد بریم پیش روحانی ..
هر چند اسد مخالف بود ولی من شرطش رو هم قبول کردم و پیغام فرستادم این بار اگر فیلم در بیاره و زیر حرفش بزنه خونش رو میریزم ..
اسد تو همون محله دنبال خونه با قیمت مناسب میگشت ... خونه ای رو پیدا کرد و قرار گذاشتیم دو روز بعد اول بریم برای خرید خونه از اونجا هم بریم برای طلاق...
بیش از یک ماه شده بود که صنم رو ندیده بودم و ازش بیخبر بودم ..
تا الان روی عهدی که با خودم و خدا بسته بودم ، مونده بودم ولی اون شب موقع برگشت به خونه ، نتونستم طاقت بیارم و خواستم این خبر خوب رو خودم بهش بدم ..
به دیدنش رفتم .. پشت در خونه رسیدم و چند تقه به در زدم .. منتظر شنیدن صدای صنم بود ولی زن دیگه ای در رو باز کرد و پرسید با کی کار دارین؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پر است 🌸🍃
ازشادی های کوچک
که ما ساده
ازکنارش میگذریم
شاد باش 🌸🍃
زندگی کوتاه است
و هر لحظه
را زیبا زندگی کن🌸🍃
عصـرتون شاد ، شاد ☕🧁🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تا به روی زندگی لبخند نزنی ، زندگی به تو لبخند نخواهد زد !!
این قانون الهیست که هرچه بکاری
همان را درو خواهی کرد...
لبخند بزن دوست من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بهترین لحظه های عمرم ، اوقاتی است که کنارِ عزیزانم سپری می شود . وقتی تمامِ مشغله های مهم و تکراری ام را گوشه ای معطل می کنم و در گرمیِ حضورشان رها می شوم ، تا مبادا بودنشان ، ثانیه ای از دستم برود .
وقتی کنارشان می نشینم و با جان و دلم می خندم ، وقتی حضورِ خالصانه شان ، گَردِ فراموشی و آرامش به افکارم می پاشد و تمامِ دغدغه هایِ ریز و درشتم را فراموش می کنم .
آدم ها برای تضمینِ آرامش و خوشبختیِ شان ، نیاز دارند زمان هایی را فقط برای بهترین آدم های زندگیِ شان باشند و لحظه های فراغتشان را با کسانی پر کنند که به جز خودشان ، کسی جایشان را پر نمی کند
کسانی که حضورشان ؛ منطقی ترین دلیل برای آرامش است و زیباترین انگیزه برای لبخند
کسانی که آمده اند تا زمین را جای بهتری برای زیستن کنند
و بهانه ی موجهی برای ادامه دادن باشند ،
آدم های بینظیری ؛ " که نه تکرار خواهند شد ، نه تکراری "
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚛ به همهی کارهای خود روح دهید
به دست دادنِ خود روح دهید . وقتی با کسی دست میدهید با همهی وجودِ خود دست بدهید . سعی کنید با فشار دستتان بگویید:"از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بیرمق از دست ندادن بدتر است .
به خندههایتان روح دهید . با چشمهایتان بخندید . هیچکس خندههای تصنعی ،خشک و مصلحتی را دوست ندارد . وقتی میخندید،به راستی بخندید .
به متشکرمهای خود روح دهید . یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت ، تقریبا فقط یک صدا است . هیچ مفهومی ندارد . بیثمر است .
هروقت به حرفهای خود شور و حال میدهید،خودتان هم بهطور ناخودآگاه از این شور و شوق بهرهمند میشوید . این مسئله را هاز فردا امتحان کنید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مردم می گویند:
آدم های خوب را پیدا کنید
و بدها را رها
اما باید اینگونه باشد:
خوبی را در آدمها پیدا کنید
و بدی را نادیده بگیرید
هیچکس کامل نیست
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کینه مثل این است که
زهری بنوشی،
و امیدوار باشی دشمنانت را بکشد ...!
#نلسون_ماندلا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#همسرانه
گاهی زوجین ، فرزندان را مقدم بر همسر می دانند، و بین همسر و فرزند ، فرزند را انتخاب خواهند کرد؛ به یقین فراموش کرده اند که فقط به همسر ، همدم می گویند و همسر است که تا دم جان با اوست.
فرزند سر انجام خواهد رفت و همدم و همسر کسی خواهد شد.
با همسران خود مهربان باشیم و ببخشیم که همدم فقط اوست.
#دوست_همراه_احمدی🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بیشتربدانیم
با این راه ها تنشها واضطرابتان را کنترل کنید:👌
_داشتن زندگی ساده و بدون تجملات
_نگاه کردن به مسائل ازبالا
_ورزش
ماساژ _بخصوص نواحی سر و گردن
_یادگیری یک هنر
_استفاده از رنگهای شاد مخصوصا زرد
_خواب کافی
_نگاه کردن به دریا سبزه وطبیعت
_عدم تماس با افرادی که انرژی منفی دارند
_خنده درمانی
_تنفس عمیق هوای پاک وتازه
_نپوشیدن کفش و لباسهای تیره
_خوردن دمکرده زعفران
_دمکرده اسطوخدوس سنبل الطیب ،گل گاوزبان به مقدار مساوی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بیشتربدانیم
⛔️ چند سیگنال هشدار دهنده که میگوید کبدتان دیگر طاقت تحمل سبک زندگی ناسالم شما را ندارد
_گیجی
کبدی که تحت فشار است،نمیتواند خون را به طور کامل فیلتر یا تصفیه کند در نتیجه، سموم موجود در بدن ممکن است به مغز دسترسی پیدا کنندو علائمی مانند مشکلات حافظه و سختی در تصمیمگیری و گیجی بروز پیداکند.
_قند خون پایین
اگر کبد شما نتواند گلوکز ذخیرهشده را وارد جریان خون کند، میزان گلوکز درخون به شدت افت میکند
_ عدم تعادل هورمونی
_تغییرات خلق و خو
اضطراب و افسردگی با این عارضه کبد در ارتباط است.
_اختلالات ایمنی
هر چه کبد شما سالمتر باشد، بهتر میتواند با ویروس و باکتری بجنگند.
_آپنه خواب
راه هایی برای بهبود عملکرد کبد :
_مصرف فروکتوز را به ۲۰ گرم در روز کاهش دهید
_ مصرف روغنهای گیاهی
_ از نوشیدن مایعات گازدارپرهیز کنید.
_ به مقدار بیشتری سبزیجات سبزبرگ مصرف کنید.
مصرف نوشیدنیهای الکلی را کاهش دهید یا به طور کامل ترک کنید.
_خوردن تخم مرغ، سیر و پیاز.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹❤️
✍ وقتشه قربانی کنیم
🔹کوزهای رو دمدست یه میمون میذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن.
🔸دهانه کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میذاره تو مشتش.
🔹میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره، دست مشتکردهاش که پر از گردوئه از دهانه کوزه درنمیاد.
🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
🔹خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه، ولی این داستان درمورد ما انسانها هم صادقه. این، داستان قربانیکردنه! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
🔸بعضیهامون اینقدر نگران ازدستدادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
💢وقتشه قربانی کنیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از زاهدی پرسیدند :
"از اینهمه نیایش به درگاه خداوند،
چه بدست آورده ای؟
جواب داد: هیچ!
اما بعضی چیزها را از دست داده ام!
خشم
نگرانی
اضطراب
افسردگی
احساس عدم امنیت
ترس از پیری ومرگ...!!!
همیشه با بدست آوردن نیست
که حالمان خوب می شود
گاهی با از دست دادن خیال
آسوده تری داریم...!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خواب خوش
⚡️سه تن در رهى مىرفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهمها بدادند و حلوا خريدند.
⚡️شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير نمىكرد.
يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا، فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد.
⚡️صبح شد . عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است .
⚡️يهودى گفت: خواب من نيكوتر است . موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و مىبرد . از همه آسمانها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميدهاى؛
⚡️ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: اى بيچاره !آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بيچاره ماندهاى.بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز ماندهاى، برخيز به همان حلوا رضايت ده .
آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم .
⚡️رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆آن را نمىتوانم، اين را نمىخواهم
✨در زمان بايزيد بسطامى، كافرى در شهر مىزيست . همسايگان وى، پيوسته او را به اسلام دعوت مى كردند و او همچنان بر آيين خود، پاى مىفشرد. روزى همسايگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند:
✨ بر ما است كه خير تو گوييم و براى تو خير خواهيم. بدان كه اسلام، آخرين دين است و هر كه نه بر اين آيين است، گمراه است . تو را چه مىشود كه دعوت ما را پاسخ نمىگويى و بر دين خود ماندهاى .
✨گفت: بارها انديشيدهام كه به دين شما روى آورم؛ ولى هر بار كه چنين قصدى مىكنم، باز پشيمان مىشوم.
✨گفتند: چيست كه تو را از آن نيت خير باز مىگرداند؟
✨گفت: هر بار پيش خود مىگويم اگر مسلمانى، آن است كه بايزيد دارد، من نتوانم، و اگر آن است كه شما داريد، نخواهم.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شهیدانه
نماز و شهدا
در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه میکردند.
علت را پرسیدم، گفتند: وقت نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.
خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.
شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همینجا نمازمان را بخوانیم.
خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست.
با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم...
... وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...
📚روایان: سرهنگ غلامحسین دربندی، سردار برقی
کتاب امیر دلاور، صفحات ۶۹ و 77
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖 راهکارهای #تقویت_چشم
⛔️از پرخوری و مداومت در مصرف غذاهای غلیظ و بخارانگیز مثل حلیم،عدس،کله پاچه،پیاز،سیر،تره،بادمجان پرهیز شود.
⛔️بسیاری خواب و بیداری به چشم آسیب می رساند.
⛔️از حرکت در دود و غبار بپرهیزید.
⛔️زیاده روی در مطالعه خط های ریز و نگاه کردن به اشیا براق و روشنی ها و سفیدی ها،مخصوصا نگاه کردن به اشیا براق که آفتاب بر آنها تابیده برای چشم مضر است.
⛔️از خوابیدن به پشت پرهیز شود.
⛔️زیاده روی در نزدیکی جنسی نیز برای چشم ضرر دارد.
🖋دکتر الهام پارسا (متخصص طب سنتی ایرانی )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖ذائقه کودکانمان را چگونه بسازیم؟
🍏معمولا ذائقهی کودکان در 5 سال اول زندگی شکل میگیرد.
🍏والدین باید سعی کنند کودکان را در همان سالهای اولیه به خوردن غذاهای مفید عادت دهند.
🍏عادت دادن کودکان به مصرف غذاهای #شور یا #شیرین آنان را عادت به مصرف همین مواد در بزرگسالی خواهد کرد که این امر میتواند آنان را در آینده مستعد ابتلا به بعضی بیماریها از جمله #فشار_خون یا #چاقی بکند.
✅پیشنهاد می شود در زیر 5 سالگی:
🍎غذاها را از نظر #شکل پخت متنوع تهیه کنید. (آش، سوپ، کوفته، دلمه، تلیتی، خورشتی، ...)
🍎غذاها را از نظر #نوع مواد غذایی متنوع تهیه کنید. (گندم، جو، تخم مرغ، شیر، گوشت گوسفند، گوشت پرندگان، نخود، ماش، سیب، گلابی، انار، ریحان، جعفری، بادام، پسته، گردو، نخودچی، مویز، عناب، سنجد...)
🍎در صورت نیاز با اضافه کردن چاشنی های مناسب ، #طعم غذاهای سفره را برای کودکان خوشایند کنید.
🍎از ادویه های تند و تیز در غذای کودکان استفاده نکنید.
🍎برای خوردن اصرار نکنید و کودک را به لجبازی نکشانید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d