eitaa logo
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
481 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
418 ویدیو
5 فایل
درعِشْقْ گر چه منزل آخر #شَهادَتْ است تڪـلیـف اول اسـت #شَهیدانه زیسـتن 📍ارتباط با ادمین : @Madarr18 💳 شماره کارت کمک به مراسمات: 6277601255690883
مشاهده در ایتا
دانلود
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد و بعد رضا را با آوردند اتاق آقای و گفتند: "دکتر! این کیه آوردین "؟؟ رضا شروع کرد به دادن، چه فحش های رکیکی!!!😳 مشغول نوشتن بود و توجهی نمےکرد. رضا وقتی بےتوجهی را دید گفت:"کـچل با توام"!!!😳😳 یک دفعه چمران سرش را بالا آورد و دست از نوشتن کشید، لبخندی زد و گفت:😊 "بله عزیزم؟ چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه"؟؟ یکی گفت: "رضا داشت مےرفت بیرون بگیره و برگرده برای همین با دعوایش شد"... گفت: "آقا رضا! چی مےکشی؟؟ برید براش بخرید و بیارین"... روز بعد رضا به دکتر چمران گفت: "دکتر! میشه یه دو تا بهم بدی؟؟ کشیده ای چیزی بزنی"؟؟!! وقتی سکوت و تعجب دکتر را دید گفت: "من یه عمر به هر کی کردم، بهم بدی کرد... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور جواب بده"!! گفت: "اشتباه فکر مےکنی!! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی مےکنم، نه تنها بدی نمےکنه بلکه با خوبی بهم جواب میده!! هی بهم میده... تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی مےکردی بهت مےکرده"!! رضا جا خورد... رفت یه جا تنها نشست. آدمی که زیر بار کسی نمےرفت و بسیار مغرور بود، نشسته بود زار زار مےکرد. اذان که شد رفت گرفت و سر ، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود... رضا کرد. توبه نصوح... مدتی بعد هم به رسید... 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مراسم عروسی راه انداخته اند اما همراه با و و... 😳 همراه بچه های به محل موردنظر رفتیم و دیدیم بعله... جلو رفتم و در زدم اما کسی در را باز نکرد. از بالای دیوار به داخل باغ پریدم بااینکه این وظیفه را نداشتم! در را باز کردم تا بچه ها بیایند... بعد فریاد زدن منو شلیک تیر هوایی و به هم ریختن مراسم... درشت اندامی که وسط مجلس مےرقصید، بدون توجه به تفنگ من، با من درگیر شد! حتی دوستانم که به کمکم آمدند را زد! او با یک چوبدستی همه ما را حریف بود و مشخص بود در ورزش های بسیار مسلط است... با چند شلیک هوایی، همه متفرق شدند و به دوستانم گفتم: "حواستون باشه اون یه نفر فرار 🏃‍♂نکنه"!! به سختی دستگیرش کردیم. در این فکر بودم تا پدری ازش درآورم تا بقیه شود! پرونده ای برایش تشکیل مےدهم و مےفرستمش دادگاه و.... که به خودم نهیب😡 زدم: "تو برای مےخواهی این جوان رو دادگاهی کنی یا ؟ تو چون کتک خوردی میخوای کنی! اما واقعیت اینه که حق ورود به باغو نداشتی"!!! تصمیم گرفتم از در ِ و محبت با او که حسابی ترسیده بود وارد شوم... عصر بود... به دوستانم گفتم منو جوان را به محله مان برسانند و خودشان بروند. در شبستان مسجد نشستم با او حرف زدم. گفتم: "ببین برادر من! اگه منو امثال من بااین کارهای شما برخورد مےکنیم به این دلیله که هیچ و کارای شما رو تائید نمیکنه"... کمی برایش دلیل آوردم تا شد. گفتم: "بریم "؟ هنوز با ترس به من نگاه مےکرد... رفتیم بگیریم. بلد نبود!!! در نتیجه نماز هم.... گفتم: "مگه تو این کشور زندگی نمےکنی که و بلد نیستی"؟ گفت: "راستش ن!! ما بعد از انقلاب به اصرار پدرم از برگشتیم ایران"... خیلی شرمنده شدم! هیچی از و نمےدانست. با هم به مسجد رفتیم و به سختی کنارم نماز خواند. بعد از نماز گفتم "پاشو بریم"! با ترس پرسید: "کجا"؟ گفتم: "منزل شما! پاشو برسونمت خونتون"! باورش نمےشد اما با همان صحبت های عصر به من اعتماد کرده بود... در طول مسیر مرتب مےپرسید: "یعنی منو نمےبری؟؟ یعنی من آزادم؟؟؟ یعنی".... نزدیک خانه شان که رسیدم گفتم: "ببین پسر خوب! ما دو تا با هم رفیقیم...تازه من باید از شما معذرت خواهی کنم"... پیاده شد. با هم دست دادیم. خداحافظی کرد و همین طور که نگاهم مےکرد رفت... کمی ترسیدم نکند این جوان و دوستانش اذیتم کنند چون محله ما را یاد گرفته بودند... خودمو سپردم به خدا و گفتم: "خدایا! این کار را فقط برای انجام دادم".... ... •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها م
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ فرداشب که به مسجد رفتم بعد از ، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت: "آقایی خیلی وقته منتظر شماست اما به بچه های بسیج نمےخوره"! رفتم بیرون و با تعجب دیدم همون جوون دیروزیه... اطراف رو نگاه کردم ببینم چند نفرن!!! اما دیدم تنهاست... سلام کردم و گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت: "مگه نگفتی با هم رفیقیم؟ از دیروز شما خوشم اومد. اومدم چند تا سوال بپرسم". رفتیم توی اتاق بسیج. او مےپرسید و من هر چی به عقل ناقصم مےرسید! جواب مےدادم. از ، ، با نامحرم و .... پرسید. جواب های من برایش جالب بود. انگار که اولین باره این حرف هارو مےشنوه! فردا شب زودتر از وقت نماز آمد و گفت: "یک کتاب آموزش خواندم". و در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم. دوباره او را به منزلشان رساندم و مادر و خواهرش را دَم درِ خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود اصلا در قید و بند نبودند. کم کم رفت و آمدش به مسجد زیاد شد و با بچه های مسجد رفیق شده بود. برای پاسخ به سوالاتش او را به یکی از دوستان معرفی کردم... یک شب که او را به خانه شان رساندم گفتم: "منو حلال کن! خدا بخواد یه مدتی نیستم". گفت: "کجا؟ ما تازه با هم رفیق شدیم"... گفتم: "فردا دارم میرم ". یک باره جا خورد. کمی فکر کرد و گفت: "منم مےتونم با شما بیام"؟ خندیدمو گفتم: "پسر جون! پدر و مادرت که نمےذارن بیای جبهه ...."!!! پرید وسط حرفمو گفت: "راضی کردن اونا با من! فردا کجا بیام؟ چی با خودم بیارم"؟ روز بعد با هم رفتیم جبهه و بعد از یکی دو هفته، در عملیات به شهادت رسید. او وقتی که را شناخت، با صداقت و راستی به همان سمت رفت. 🙏 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ۱ اسمش جعفر بود، اما در خانه بهروز صدایش مےکردند... متولد ۱۳۳۴ از خیلی لات های الان، تر بود!!! خیابون تهران! کسی که چهارراه حسن آباد رو مےبست و همه از اسمش !!! کسی که هیچ کی جرئت نداشت تو چشاش نگاه کنه.... میشه !!!!! میشه رزمندگان ۲۵کربلا!!!! میشه کسی که براش فیلم درست میکنه!!! میشه کسی که حاج میگه: "شیرسوار در عملیات آزادسازی مهران یک تنه با نیروهاش، قلاویزان رو آزاد کرد.... چون امام گفته بودن مهران باید آزاد بشه ، شیرسوار به خودش تکلیف کرده بود تا مهران رو آزاد نکنه به منزل برنگرده".... اما این همه تغییر چطور به وجود آمد؟ همه این تغییراتــــ ، در اثر آشنایی جعفر با بود، کسی که سال ۵۶ با جعفر آشنا شده و او را وارد مبارزات سیاسی مےکند... ... •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 #لات_های_بهشتی #بهــــروز۱ اسمش جعفر بود، #جعفرشیرسوار اما در خانه بهروز صدایش
‍ ‍ 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ۲ سال ۵۶ بود و بهروز ۲۱ ساله که با شهید نجف علی کلامی آشنا شد؛ جذابیت گفتار و روشنگرےهای نجفعلی، بهروز را به سوی امور دینی هدایت کرد... جعفر (بهروز) در سال ۵۷ بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت کمیته و بعد از آن به عضویت سپاه درآمد. در سال ۵۹ ازدواج کرد و همان سال، با عده ای دیگر، سپاه آستارا را پایه گذاری کردند. در عملیات های مختلفی شرکت کرد و زخم ها و مجروحیت های زیادی در بدن داشت... زمانی که در عملیات ۸ مجروح شد و به بیمارستان منتقل شد، شهر به دست حزب افتاد!!! همان روزها امام دستور دادند که !!! جعفر با همان حال مجروح، خود را به جبهه رساند و در عملیات آزادسازی مهران، شرکت کرد.... حاج جعفر شیرسوار به همسر و دوستانش گفته بود که را دیده و بلاخره در ظهر #۳دی۱۳۶۵ به آرزوی دیرینه اش رسید... 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•