این رازِ پُر از عذاب پیشت باشد
تصویر من خراب پیشت باشد
شاید که اربعینت نبودم آقا !
این اشک علی الحساب پیشت باشد
#حسین_جانم
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله... ❤️
@chadoram
بسوز ای دل که فردا اربعین است
عزای پور ختم المرسلین است
قیام کربلایش تا قیامت
سراسر درس، بهر مسلمین است
به یاد کربلا دل ها غمین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است . . . فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد .
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت30
با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد جوابش دادم:
_س..سلام
_تسلیت میگم ان شاءالله خدابهتون صبر بده.
_ممنونم.
نمیتوانستم بیشتر حرف بزنم چون لرزش درصدایم بشدت واضح بود!
اما انگار اون قصد داشت هنوز بیشتر حرف بزند!
خدایا قلبم!
_نبود پدر خیلی سخته و قطعا شما فشارهای زیادی رو از این به بعد متحمل میشید.
من یه پیشنهادی داشتم که اگر اجازه بفرمایید بگم خدمتتون.
با سکوت نگاهش میکردم..
سرش پایین بود و منتظر جواب!
خیلی آرام گفتم:_بفرمایید.
_بنده قراره برای مدتی برم شهرستان..
چندصباحی اونجا کار دارم اما بعد میرم خارج از کشور..
خیره به او بودم و درفکر که میخواهد چه بگوید!؟
منظورش از خارج از کشور "سوریه" است؟!
ادامه داد..
_خواستم بگم اگر میخواید همراه ما بیاید شهرستان و اونجا کار کنید.
تهران یه مقدار حال و روز کاریش خوب نیست..
خصوصا الان که دولت جدید اومده سرکار!
از حرف هایش سردرنمی آوردم..
گیج و مات نگاهش میکردم.
یک لحظه سرش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و باز دلم رفت!♡
فورا نگاهش را به زمین انداخت و خیلی مهربان گفت:
_نمیخواید چیزی بگید؟!
_نه..
تعجب کرد!
خواست بلند بشود که گفتم:
_من حقیقتش از حرف های شما چیزی سر درنیاوردم!
لبخند عاشق کشی زد و دوباره شروع کرد به حرف زدن..
لعنتی تو فقط حرف بزن..صدایت قرص آرام بخش قلب من است!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت30 با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد ج
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🌺 @chadoram
May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت30 با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد ج
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت31
داشت از کار خودش در شهرستان میگفت..
از من میخواست بعد از دهه محرم بروم شهرستان جای او!
_چرا باید بیام جای شما؟!
_عرض کردم خدمتتون..باید برم خارج از کشور!
مثل بچه ها با ذوق گفتم:
_خب منم میخوام برم خارج از کشور!
لبخندی زد و گفت:
_خارج ما با خارج شما فرق میکنه!!
حرصم گرفت از این حرفش.
سریع جبهه گرفتم و باصدای کمی بلند گفتم:
_چه فرقی میکنه؟ شما مذهبی ها چرا فکر میکنید فقط خودتون آدم هستین؟!
پدرم حق داشت که میگفت هیچوقت نباید به مذهبی جماعت اعتماد کنی..
ممنون که به فکرم بودی آقای دکتر اما من به لطف شما احتیاجی ندارم.
سرم را چرخاندم که دیدم زهرا و ریحانه و مادرم با تعجب به من نگاه میکنند..
حتما ریحانه و زهرا از حرف من بدشان آمده!
یادم نبود آنها هم هستند و من اینقدر تند رفتم..
سریع بلند شدم و رفتم داخل اتاقم.
ساعت حدودا 7عصر بود..
امروز چندم است؟!
یادم رفت بگویم 5 ماه گذشته؟!
چرا انقدر زمان زود گذشته؟!
انگار دیروز بود که خرداد بود و حالا ماه آبان است!
چرا فراموش کردم که از ریحانه بپرسم چرا عقدش کنسل شده از خرداد تا بعد از محرم؟!
انقدر درگیر بابا بودم که حتی یادم رفت به گذر زمان توجه کنم!
چقدر زود گذشت!
چهار روز دیگر همان محرمی است که همیشه منتظر آمدنش بودم
نه برای عزاداری برای تفریح با دوستان!
اما عجیب این روزها حوصله ی آن کارها را ندارم..
باید هرطور شده بروم خارج از کشور برای ادامه تحصیلم..
سرم را روی بالشت گذاشتم و خوابیدم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت31 داشت از کار خودش در شهرستان میگفت.. ا
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت32
صدای دلخراشی آزارم میداد..
خوب که دقت کردم صدای زنگ تلفنم بود!
من چقدر خوابیدم؟!
الان ساعت چند است؟!
7صبح؟؟؟!!
تلفنم که کم کم صدایش روی اعصابم بود را با صدایی خواب آلود جواب دادم:
_الووو؟
صدای آن طرف یک مرد بود!
_سلام سمیرا..خوابی هنوز؟!
به تلفنم نگاه کردم..آه آرمین بود!
بیحوصله گفتم:
_چیشده این وقت صبح؟
_مگه تو امروز پرواز نداری؟
بلند شو وسایلتو جمع کن باید بری ترکیه.. منم چند دقیقه دیگه میام دنبالت.
گیج شدم! مگر امروز قرار بود برم؟!
پس محرم چه میشود؟!
داغ بابا که هنوز در دل مانده را چه کنم؟
چطور مادرم را تنها بگذارم و بروم؟
چند دقیقه ای به سکوت گذشت که بازهم صدای آرمین از آنطرف خط مرا به خود آورد:
_الو سمیرا؟ صدامو داری؟
_بله..
_خوب پاشو جمع کن وسایلتو من الان میام.
_من الان آمادگیشو ندارم برم!
مامانمو چیکار کنم؟ نمیتونم تنها بزارمش..
بعدشم من هنوز داغ بابا روی دلم مونده..
_تو نگران این نباش..
_چطور میتونم نگران نباشم؟
_قرار نیست تنها بری اون ور..
من و مامانم و خاله هم هستیم. همه باهم میریم!
_خدای من..کی اینجور برنامه ریختین که من خبر ندارم؟
_حالا وقت زیاده برای تعریف کردن این چیزا..
پاشو ، پاشو وسایلتو آماده کن نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا..
و تلفن را قطع کرد!
اصلا تحمل این یک مورد را ندارم!
خدای من چه بهانه ای برای نرفتن بیاورم؟!
محرم...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
یا حسین (ع):
🌼 ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ:ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه،کافیه...
نماز هم نخوندی نخون...روزه نگرفتی نگیر.و...
فقط سعی کن دلت پاک باشه❗️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .
@chadoram
یا حسین (ع):
نظر مراجع تقلید در مورد چادر مشکی
سوال: برخی میگویند چادر مشکی برای بانوان مکروه است و باید پوشش مانتو و کت و دامن با رنگ های متنوع جایگزین چادر مشکی شود. آیا چنین حرف و اقدامی صحیح است؟خواهشمند است نظر شریفتان را مرقوم فرمائید.
آیت الله خامنه ای: این صحبت صحیح نیست وبهترین حجاب پوشیدن چادر است و چادر سیاه هم بی اشکال است.
آیت الله العظمی فاضل لنکرانی: چادر مشکی بهترین نوع حجاب است و پوشیدن لباس هائی که جلب توجه کند حرام است.
آیت الله مکارم شیرازی: باتوجه به این که درحال حاضر رنگ مشکی برای حفظ پوشش زنان بهتر است کراهت آن ثابت نیست.
آیت الله مظاهری: چادر مشکی برای خانم یک سنت شرعی وملی است وانگهی باید در حفظ آن کوشا باشیم. اگر اینگونه حرف ها درست بود، علما و بزرگان و مراجع تقلید و حضرت امام و مقام معظم رهبری بهتر از دیگران می دانستند. مقید بودن خانم های آنان به چادر مشکی یک امر ضروریست.
@chadoram
چقدر سینه ام تنگ شد وقتی خداوند
در گوشم زمزمه کرد "هل جزاء الاحسان الّا الاحسان؟"
آخر یادم آمد عمریست سرِ سفره ی احسانت نشسته و از خیرات وبرکاتِ همنشینی با نام ویادت بهره می برم، اما...
مولا جان بدونِ تعارف بگو، تا به حال جایی به کارت آمده ام؟! شده که غمی از دلت برداشته باشم؟ توانسته ام برای یک لحظه لبخندی به لبانت بنشانم؟
آه وافسوس از نفْسم،
و شرمنده ی سکوتِ بزرگوارانه ی تو...
ای صاحبِ مظلوم وغریبم!
#امام_عصر_علیه_السلام
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت32 صدای دلخراشی آزارم میداد.. خوب که دقت
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت33
مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی را سر کردم
و از اتاق بیرون زدم.
کسی خانه نبود!
کلید را برداشتم و رفتم بیرون..
تمام خیابان پر از پرچم مشکی و عزاداری بود..
یک به یک میخواندم:
ارباب صدای قدمت می آید..
السلام علی ساکن کربلا
یا اباعبدالله💚
باز این چه شورش است که درخلق عالم است..
این حسین کیست که عالم همه دیووانه اوست..
واقعا این حسین کیست؟!
چرا انقدر مهم است؟
مگر چه کرده؟
باید بمانم و بدانم!
در همین لحظه بود که متوجه دختر چادری زیبایی در مقابلم شدم:
_سلام بانو.
با خونسردی جوابش دادم:
_سلام..
_بانوجان ما یکم بالاتر یه موکب زدیم مخصوص خواهران
میشه ازتون خواهش کنم بیاید کمک؟!
_چه کمکی؟!
_یکم دست تنها هستیم زیاد وقتتون رو نمیگیریم..لطفا بیاید
اجرتون با ارباب..
_ارباب؟؟! ارباب کیه دیگه؟
آن دختر خانم چادری لبخندی زد و گفت:
_امام حسین دیگه..
_آها،،باشه بریم..
_خداخیرت بده آبجی.
به همراه آن دختر پیاده رفتم تا به موکبشان رسیدم.
چه جای جالبی بود..
یک عالمه کتاب های جالب..
مداحی بود و چای میدادند..
_خب چه کمکی از من برمیاد؟!
_میشه کمکمون چای بدی تا ما کتاب ها رو معرفی کنیم و پخش کنیم؟!
_باشه..
رفتم پشت میز و کتری را برداشتم و چای در لیوان ها میریختم
که صدای آشنایی از پشت تنم را لرزاند!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#تݪــنگـــراݩہ_امــــــروز ⚠️
با عرض پوزش از آقایان با غیرت🙏
√ مَرد...
اونایی بودن كه
واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ...👌
نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...😒😠
كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...😔
یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... 😱😭
تا عملیات لو نره!!!
و سایر همرزمانشون شهید نشن...
و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...😱😰
یكی از یادگاران اون روزها می گفت
با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند...😳😯
میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش.....😭😭
یادمون نره كی بودیم...
یادمون نره كی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره
خیلی خون ها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم..☝️
الانم خیلی ها دارند به سختی نفس می كشند😷
تا من و تو راحت نفس بكشیم...👌
پس حواست باشه اقا پسر ‼️
اول به تو میگم☝️
نگاهتو نگه دار✋⛔️
دعوا سر ناموس مردم اسمش غیرت نیست😡📛
دختر خانوم‼️
توهم حواست باشه 😡
مانتوی کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق خدا رو در پیش داره☝️😏
به رضای خدا بیاندیشیم...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت33 مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی ر
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت34
با ترس سرم را برگرداندم سمت صدا..
او اینجا چه میکند؟!
مگر آن دختر نگفت اینجا فقط مخصوص خواهران است!؟
پس...
خیره بودم که آمد جلو و سلام کرد!
سرم را برگرداندم سمت چای و لیوان ها و به سردی جوابش را دادم..
_سلام..
_خوشحالم اینجا میبینمتون...
بدون آنکه نگاهش کنم سریع جواب دادم:
_ولی من ناراحتم از دیدنتون!
کمی جا خورد و خودش را جمع کرد.. نگذاشتم ادامه دهد
سریع کتری را گذاشتم و رو به آن دختر چادری که فهمیده بودم
اسمش ملیحه است گفتم:
_ملیحه خانم من دیگه نیستم عزت زیاد!
_اع کجا عزیزم؟ چیشده خواهری؟
_تو نگفتی اینجا آقا هست منم هرجا این آقا باشه ناراحتم!
_آقای طباطبایی مسؤل هیئت هستن و این موکب زیرنظر ایشونه گلم.
_دیگه بدتر! من رفتم خدافظ..
بی هیچ حرفی سرم را به زیر انداختم و رفتم..
نمیدانستم به کجا ولی فقط خواستم دور شوم!
به پارکی رسیدم و نشستم و باخودم حرف میزدم:
لعنتی هنوز از حرفت دلخورم..
چرا نمیفهمی؟!
کاش میموندم تا ازدلم دربیاره..
نه خوب شد نموندم فکر کرده مهمه! ایششش..
دستم را روی سرم گذاشتم و سر در زانو فرو کردم و به فکر فرورفتم..
نمیدانم چقدر اینجور بودم که صدای سرفه کسی بالای سرم
مرا ترساند و با لرزش سرم را بالا آوردم..
_سلام علیڪم اجازه هست؟!
پوووففف خدای من..حسین!
_چطور منو پیدا کردی؟
_جواب سلام واجبه!
نگاهش کردم و با حالت طلبکارانه گفتم: سلام..
_بشینم؟!
با سرم اشاره کردم بشیند..
_نگفتی چطور پیدام کردی..؟
_دنبالتون راه افتادم!
باتعجب نگاهش کردم و سپس خندیدم:
_ههه خب که چی؟!
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
ذوق زده شدم اما سعی کردم نشان ندهم!
_چرا معذرت خواهی؟!
_آخه دیروز توی خونتون خیلی حرف جالبی نزدم و..
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مهم نی..فراموشش کن!
لبخندی زد و گفت:
_یعنی از من بخاطر این دلخور نیستین؟!
_بودم!
اما بخاطر امام حسینتون بخشیدمت...
نگاهش کردم..چشمان قهوه قجری اش پر از اشک شد..
بمیرم برای دل نازکت!
_امشب میاین هیئت ؟
_تاحالا نیومدم..نمیدونم چجوریه؟
_کاری نداره! به زهرا خانوم میگم بیاد دنبالتون خوبه؟!
_اوهوم..
چقدر دلم میخواست بماند هنوز و حرف بزند..
نگاهی به ساعت روی مچی اش کرد و گفت:
_ساعت دهه نمیخواید جایی برید؟!
_ای وای تلفنم کو...!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت35
با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد:
_توی موکب جا نگذاشتین؟!
همزمان که جیب هایم را میگشتم گفتم:
_نه فکر نکنم..یادم نمیاد اصلا اونجا باشه!
شاید اصلا از خونه نیاوردمش..
بیچاره مامانم الان چقدر نگرانم شده..
_بلندشید..من میرسونمتون خونه!
_نههه!
با تعجب نگاهم کرد..سرش را پایین انداخت و گفت:
_سرکوچه پیاده تون میکنم مشکلی پیش نیاد..
_بحث کجا پیاده شدنم نیست آخه..
نمیخوام برم خونه!
_چرررراااا؟!
_امروز ساعت 9 پرواز داشتیم..
من نمیخوام برم.
لبخندی زد و دوباره سرجایش نشست..
پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت گفت:
_چرا نمیخواین برین؟ شما که دیروز توی خونه گفتین میخواین برین خارج از کشور..
میخواستم بگویم برای تو اما ترسیدم!
کمی سکوت کردم ولی درنهایت باید جوابش را میدادم:
_بخاطر محرم! دوست دارم امسال امام حسینتون رو بشناسم..
_امام حسینمون!
همین که دوست داشتین بخاطرش بمونید یعنی امام شما هم هست..
خوشبحالتون..
_چرا؟!
_آقامون دلتونو خریده!
خیلی خوبم خریده..
نمیفهمیدم منظورش چیست؟
خیره نگاهش کردم، سرش را چرخاند سمت من و با لبخند گفت:
_امشب بیاین هیئت اون وقت منظورمو متوجه میشین.
_غیرچادری ها رو راه میدن؟
خنده ای زد و گفت:
_امام حسین دعوتتون کرده بنده خدا چیکاره است؟
قدر خودتونو خیلی خیلی بدونید..
حالاهم برید خونتون تا مادر بیشتر از این نگرانتون نشدن!
سرم را پایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم!
صدایش را شنیدم که آرام گفت: _منور به جمال مهدی..
_مهدی کیه؟!
_حضرت صاحب الزمان!
_آها..باید راجب این حضرت مهدی هم بهم بگید!
_چشم..توی راه واستون میگم حالا بلند شید.
بلند شدم و همراهش تا کنار ماشینش رفتم که متوجه شدم یکنفر
اسم مرا فریاد میزند!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🌷 بوســـــه مـــــادر 🌷
آخــــــرین باری که می رفت #جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ،
که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ،
نا خود آگاه به جای صورتش ،
پشت گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم #تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که #بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
🌸 #شهیدمصطفیپیشقدم 🌸
#دختران_چادری
@chadoram
⭕️ داستــان واقعــۍ مرد تهــرانۍ ⭕️
✍وقتے امام زمان عج مسافرِ مینے بوس مے شوند!
🔰وقتے جوابِ رَد را از آخرین پزشڪ متخصص هـم شنید، آمد خانہ و رو بہ هـمسرش ڪرد و گفت : «ڪارهـایت را انجام بدہ تا عازم سفر ڪربلا بشویم،دڪتر ڪہ فقط هـمین دڪترهـاے خودمان نیستند...» بر اثر یڪ بیمارے مرموز و ناشناختہ بدنش لمس شدہ بود و قدرت حرڪت نداشت مرد میانسال تهـرانی،در هـمین تهـران خودمان زندگے مے ڪرد، شاید حدود دہ پانزدہ سال قبل
🔷 بیست شبانہ روز دعا و تضرع در ڪربلا هـم ڪارساز نشد، تصمیم گرفتند بہ زیارت سامرا هـم بروند،سوار مینے بوس شدند با دیگر هـمراهـان و راهـے سامرا، میانہ ے راهـ،در بیابان هـاے بے آب و علف عراق رانندہ مینے بوس توقف ڪرد، رانندہ جوان نسبتا قد بلندے ڪنار جادہ دیدہ بود دست تڪان مے دهـد،جوان هـیبت خاصے داشت و لباس اعراب بہ تن،هـنگام ورود دست بہ سینہ گذاشت، خم شد و با فروتنے خاصے بہ تڪ تڪ مسافران نگاہ ڪرد و سلام،«نشست صندلے پشت رانندهـ، شروع ڪرد با نواے دلنشینے آرام آرام قرآن خواندن،ڪمڪم توجہ مسافران بہ او جلب شدہ بود...
💠 رو ڪرد بہ رانندہ و اورا بہ «اسم»صدا زد ڪہ فلانے چرا امسال مشهـد نرفتی؟ رانندہ ڪہ سرگرم رانندگے اش بود، جواب داد قسمت نبود، جوان عربے گفت :«نهـ، نرفتے چون پول نداشتی،مقدارے پول مقابل رانندہ گذاشت، این پول، رفتے آنجا سلام مارا بہ جد مان برسان...»
💚 مرد زیبارو آمد دو ردیف عقب تر،از مرد تهـرانے ڪہ بخاطر لمس بودن دو صندلے را اشغال ڪردہ بود خیلے خودمانے احوالپرسے ڪرد، سوال ڪرد چرا اینجورے نشستہ ای؟ پاسخ داد:از ڪربلا مے آیم، مریضم، درد دارم، نمے توانم...جوان عرب گفت : «مے دانم، خیلے وقت هـم هـست ڪہ ڪربلا بودی، بعد دستے بہ پاے مرد فلج ڪشید و بہ رانندہ گفت نگہ دارید، من پیادہ مے شوم...
🌸 رانندہ مینے بوس بہ جوان عرب گفت اینجا ڪہ آبادے و خانہ اے بہ چشم نمے خورد... جوان زیبارو گفت :من امشب اینجا هـستم ... آنقَدَر مسافران را مجذوب ڪردہ بود ڪہ زمان پیادہ شدن هـمهـے آنهـابراے بدرقہ اش بہ پائین آمدند،هـمسر مرد بیمار وقتے اورا بیرون از ماشین دید، با تعجب از او پرسید! چطور تو آمدے با این پاے لمس بیرون ماشین؟! مرد بہ خودش آمد و دید هـیچ اثرے از درد در بدنش نیست ڪہ نیست، مسافران وقتے ماجرا فهـمیدند شروع ڪردند هـاے هـاے گریہ ڪردن، صداے نالہ ے یا صاحب الزمان تا ساعت هـا در مینے بوس بلند بود...
باز با گریہ بہ آغوش تو برمے گردم؛
چون غریبے ڪہ خودش را برساند بہ وطن...
#دختران_چادری
@chadoram
〰❁🌺❁❁🌺❁〰
#داســــتــــان 📜
#شیخبهـاءالدینعاملے در یڪے از ڪتاب هـاے خود مینویسد:
«روزے زنے نزد قاضے شڪایت ڪرد ڪہ پانصد مثقال طلا از شوهـرم طلب دارم و او بہ من نمیدهـد.
قاضے شوهـر را احضار ڪرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهـدے داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهـدند.
قاضے از گواهـان پرسید: گواهـے دهـید ڪہ این زن پانصد مثقال از شوهـرش طلب دارد.
گواهـان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وے را درست بشناسیم ڪہ او هـمان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهـرش فریاد برآورد شما چہ گفتید؟
براے پانصد مثقال طلا، هـمسر من چهـرہ اش را بہ شما نشان دهـد؟!
هـرگز! هـرگز!
من پانصد مثقال را خواهـم داد و رضایت نمیدهـم ڪہ چهـرهـے هـمسرم درحضور دو مرد بیگانہ نمایان شود.
چون زن آن جوانمردے و غیرت را از شوهـر خود مشاهـدہ ڪرد از شڪایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را بہ شوهـرش بخشید.»
••• چہ خوب بود ڪہ آن مرد با غیرت، جامعهـ امروز ما را هـم میدید ڪہ چگونہ رخ و ساق بہ هـمگان نشان میدهـند و شوهـران و پدران و برادرانشان نیز هـم عقیدهـ آنهـایند و در ڪنارشان بہ رفتار آنان مباهـات مے ڪنند.•••
#دختران_چادری
@chadoram
💐 #حـیــــــــا_یــعــنــی
🔰حیا یعنی وقتی استادت حرف میزنه و نگاهش زیاد توی چهره ات میمونه شرم کنی...
🔰حیا یعنی وقتی با یه همکلاسی پسر حرف میزنی ادای بچه مومن در نیاری که نگاهتو 180درجه بچرخونی بلکه: خودت، ازدرونت مانعی داشته باشی که شرم کنه به یه نامحرم نگاه کنه...
🔰حیا یعنی : خودت یه خط قرمز داشته باشی دورت و توی ذهنت نسبت به محرمات الهی...
🔰وقتی راه میری طوری نری که نگاه ها به طرفت برگرده...
🔰وقتی توی خیابون میخندی حواست به اطرافت باشه حتی به اینکه لبخندت اغواگر نباشه...
❌همون لبخندی که همه ما دخترها داریم و خودمون هم میدونیم چه اثری داره در دیگران❌
🔰حیا یعنی وقتی لباس میپوشی شرم کنی که بدنت بزنه بیرون و مواظب طرز پوشیدنت باشی
🔰حیا یعنی وقتی از جلوی جمع پسرها رد میشی نگرانی که مبادا از پشت سر هم نگاهشون دنبالت کنه و خودتو جمع میکنی و قدمهاتو مراقبت میکنی .
🔰حیا یعنی بدون آقا بالاسر مواظب خوت باشی
. 🔰حیا یعنی وقتی یه عکس بد یا فیلم بد میبینی حتی اگه کسی نبینتت خودت شرم کنی که ادامه بدی. .
🔰حیا یعنی واسه خودت کرامت و حرمت قائل باشی .
🔰حیا یعنی وقتی میبینی به خاطر ظرافت صدات بقیه برمیگردن و نگاه میکنن صدا در گلوت خفه بشه ونگران بشی مبادا با صدات روی کسی اثر بد بذاری و حرف زدنت رو محدود کنی
🔰حیا یعنی به نظر امل بیای اما توی جمعی که دخترا و پسرا دارن با هم حرف میزنن و کرکر میخندن و لودگی میکنن وارد نشی.
🔰حیا یعنی وقتی وارد محیطی شدی که دونفر با هم مشغولن وارد شدی تو سرخ بشی و نه اونها .
🔰حیا یعنی آزرم، شرم به جا
🔰حیا یعنی جلوی کسی که دوستش داری بیشتر مواظب رفتارت باشی و نه کمتر! .
🔰حیا یعنی خدا رو هر لحظه ناظر و حاضر بدونی
🔰حیا یعنی وقتی بی حیایی کردی از شرم همه وجودت هنگ کنه...
🖇برچسبها: حیا یعنی مواظب طرز پوشیدنت باشی...
#دختران_چادری
@chadoram
✨﷽✨
💠هفت چیزی که "مسخره" دارد چیست؟💠
✍ امام رضا علیه السّلام فرمود:
1⃣ کسی که با زبانش #استغفرالله بگوید ولی در دل از گناهی که کرده پشیمان نباشد خودش را مسخره کرده
2⃣ کسی که از خدا #توفیقکارخیر طلب کند ولی تلاش و کوششی نداشته باشد خود را مسخره کرده
3⃣کسی که از خدا بهشت بخواهد و در انجام #عبادات صبر نکند و در ترک معاصی صبر نداشته باشد خود را مسخره کرده
4⃣کسی که از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی از #لذتگناه دست بر ندارد خودش را مسخره کرده
5⃣آنکس که #یادمرگ کند و از آن ترس داشته باشد ولی خود را برای مرگ آماده نکند ( یعنی اعمال خیر انجام ندهد و از گناهانش استغفار نکند) خودش را مسخره کرده
6⃣ کسی که #خدا را یاد کند و مشتاق دیدار او باشد ولی در گناهان اصرار ورزد خود را مسخره کرده
7⃣ کسی که بدون #توبه از خدا طلب عفو و بخشش کند، خودش را مسخره کرده است.
#دختران_چادری
@chadoram
🌸عفاف، عامل عفاف🌸
گویند مرد خیاطی بود بسیار با عفت و زنی داشت عفیفه. روزی آن زن پیش شوهر خود نشسته بود و زبان به شوخی گشود و گفت که تو قدر عفاف مرا نمی دانی. من چنین و چنان هستم و شروع کرد از عفت خود تعریف کردن. مرد گفت: راست می گویی اما عفاف تو نتیجه عفاف من است. من اگر بی عفت بودم، تو هم عفت نداشتی. زن گفت: هیچ کس نمی تواند زن را نگاه دارد اگر بخواهد بی عفتی کند.
مردگفت: تو را اجازه می دهم هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن.
روز بعد او خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه بیرون رفت و تا به شب می گشت و هیچ کس توجهی به او نکرد مگر یک مرد که گوشه چادر او را کشید و گذشت و رفت.
چون شب شد، زن به خانه آمد. مرد گفت صبح به شب گردیدی و هیچ کس به تو توجهی نکرد مگر یک کسی که او نیز رها کرد. زن گفت: از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه خود بودم اما من در عمر خود به هیچ زن نامحرمی به چشم خیانت نگاه نکردم مگر وقتی که در کودکی گوشه چادر زنی را گرفته بودم و در همان لحظه پشیمان شده و رها کردم. دانستم اگر کسی به ناموس من توجه کند بیش از این نیست. زن به پای شوهر افتاد و گفت مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف توست.
#دختران_چادری
@chadoram