🍃🌸
باور دارم که حجـــاب
یک هنــــر است
اما هنرمنـــد کسی است که بتـــواند
دوست خود را با حجـــاب کند ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت62 رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت63
کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه شب!
نهایتا مادرم آمد بیرون و از حسین خواست
مارا برساند خانه تا برای فردا استراحت کنیم...
چقدر حیف که باید میرفتم!
شب را نمیدانم چطور سر کردم تا صبح شد!
دیشب هرچه بود بهترین شب بود..
صبح با صدای مامان از اتاق بیرون زدم:
_سمیرا پاشو دیر میشه ها..الان میان بریم خرید تو هنوز
بیدار نشدی و صبحونه نخوردی!
پاشو تنبل خانم بعدا باید خونه داری کنی میخوای انقدر بخوابی؟!
_اومدم مامان خانم.
مامان صبحانه را روی میز چیده بود و منتظر من بود.
رفتم روی صندلی نشستم و شروع به لقمه گرفتن کردم
اما مادرم چیزی نمیخورد!
با لقمه ی داخل دهانم گفتم:
_چرا چیزی نمیخوری؟! توی بازار ضعف میکنی ها..
_دارم تماشات میکنم که انقدر زود بزرگ شدی..
دارم سرگذشتمون رو به یاد میارم.
اینکه چی بودیم و چی شدیم..
اینکه کاش بابات هم الان بود و میدید دخترش عروس شده..
قطره اشکی از چشمانش ریخت و ادامه داد:
_کاش بابات هم میتونست مذهبی بشه...
_مامان گریه نکن دیگه..
من مطمئنم بابا الآن با دیدن ما خوشحاله.
بعدم نگران نباش براش خیرات و صدقه میدیم
ان شاءالله که بلای اون دنیا ازش کم بشه..
حالا هم یه چیزی بخور گشنه میمونی ها.
و دوتایی باهم صبحانه مان را خوردیم و من رفتم توی اتاقم
تا لباس بپوشم و آماده رفتن بشویم..
مانتوی آبی رنگ بلندم را تن کردم و روسری کرم رنگم
را سر انداختم و چادری که مادر حسین داده بود را
در دستم گرفتم و از اتاق آمدم بیرون و فریاد زدم:
_من آمااااده ام..
اما مادر نبود!
نگاهی به اتاقش انداختم آنجا هم نبود!
یعنی کجا رفته؟
رفتم سمت حیاط..درب حیاط چرا باز است؟!
اگر بیرون رفته چرا بیخبر رفت و چیزی به من نگفت؟!
چادر را سر کردم و سرکی بیرون کشیدم..
کسی این اطراف نیست...!
داشتم نگران میشدم.
رفتم توی کوچه و این طرف و آن طرف نگاهی کردم..
کلافه وسط کوچه ایستادم و نفس نفس زنان اطراف را نگاه کردم
که صدای حسین از پشت سرم مرا ترساند:
_خانمِ من تنهایی وسط کوچه چیکار میکنه؟!
با هین آرامی سمتش برگشتم..
شاخه گلی که در دستش بود را روبرویم گرفت و گفت:
_سلام خانمِ من.
_سلام،منو ترسوندی..
گل را از دستش گرفتم و بوییدم و گفتم:
_ممنون بابت گل حاج آقا!
لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم حاج خانم..
_کجاااا؟! مامانم نیست.. نمیدونم کجاست؟
_توی ماشینه..
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
_میخواستم یکم اذیتت کنم!
مشت آرامی به سینه اش کوبیدم و گفتم:
_ای ناقلا..بریم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مادر که به دختر یادگاری میدهد🌹
دختر از او مراقبت میکند
شوخی ندارد
یادگاری مادر است.....
مادر که فاطمه بود
یادگاری میشود چادر
چادر سیاهم یادگار مادرم فاطمه است
جانم را بگیری چادرم را نمیدهم❤️
@chadorm
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت63 کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه ش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت64
راه افتادیم سمت بازار..
مستقیم رفتیم طلافروشی و صدای غر زدن های من بلند شد!
_من که گفتم طلا نمیخوام چرا اومدی اینجا؟!
من میخوام باتو ست باشه حلقه ام..
مادرحسین_عجله نکن دخترم میخوایم برات سرویس طلا بخریم!
_هااان؟! نمیخواد بابا... چرا الکی خرج میکنید؟!
_نمیشه عزیزم..این طلا باید پای عقدتون باشه.
من دلم میخواد برات طلا بخرم پس مخالفت نکن!
ناچارا سکوت کردم و رفتیم داخل طلا فروشی..
مشغول نگاه کردن سرویس ها بودم و همزمان از حسین
برایشان نظر میخواستم تا سرانجام یک سرویس آویز
ولی سبک برای خودم والبته موردپسند حسین انتخاب کردم!
راه افتادیم به سمت فیروزه و نقره فروشی..
در بین راه مادرم از خُلقیات من و در بال قو بودنم میگفت!
و مادر حسین از یتیم بزرگ کردن بچه هایش و اینکه
حسین از بچگی مثل مرد کار کرده بود میگفت..
بمیرم برایت که همیشه در سختی بودی!
در این مغازه هم ست نقره با نگین فیروزه انتخاب کردیم
و راه افتادیم سمت انتخاب لباس..
یک کت و شلوار نقره ای طوسی رنگ برای حسین
و یک لباس بلند و توری گلبه ای رنگ برای من!
چقدر مشتاق فردا هستم برای عقد دائم!
هنگام برگشت کم کم طزهر شده بود و به پیشنهاد مادر حسین
رفتیم یک رستوران و همانجا ناهارمان را خوردیم.
من طبق معمدل یک دست جوجه و یک لیموناد سفارش دادم
و حسین هم یک دست جوجه اما با دوغ!
میگفت آدم نباید چیزی که برایش ضرر دارد مصرف کند
و سعی در این داشت مرا از خوردن لیموناد منصرف کند!!
حسین_عروس خانم دوغ مفیدتره و خوشمزه تر!
_علاقه ای ندارم آخه...
_چیزایی که ضرر داره نخور..تمرین کن به خوردن چیزای مفید.
مکه نمیخوای مادر بشی؟!
خندیدم و چشمی گفتم. اوهم لیموناد مرا با دوغ عوض کرد!
دلم نمی آمد با او یکی به دو کنم..بس که عزیز است!
در بین غذا خوردن مادرش درباره محل برگذاری عقد نظر خواهی میکرد..
ناخودآگاه گفتم:
_بریم گلزار شهدا..
حسین نگاهی با لبخند کرد و گفت:
_فکر خوبیه. موافقم.
_کنار همون شهید گمنام..
_چشم..
مادرم_مثل اینکه خودتون بریدید و دوختید!
ماهم هیجکاره ایم دیگه..؟!
حسین_دلتون میاد مامان خانم؟! شما تاج سرین..
منتهی این یه عهده و فک میکنم بهتره اینکار انجام بشه..
_چه عهدی؟!
_دخترتون درجریانن!
و نگاه های سنگین روانه ی من شد..
خدا خیرت بدهد حسین! چه کردی؟!
آرام گفتم:
_من با اون شهید عهد و قراری دارم..بیشتر نمیتونم بگم!
و بالاخره با برگزاری مراسم در آنجا موافقت شد
و همگی خوشحال برگشتیم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت64 راه افتادیم سمت بازار.. مستقیم رفتیم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت65
انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم سر برود
و فردا برسد و من و حسین و عقد دائم!
ظهر که رسیدیم خانه اول یک دور خریدهایمان را مرور
کردم و بعد از شدت خستگی خوابیدم تا غروب...
چقدر خوب که خوابیدم تا زمان بگذرد!
حدود ساعت پنج بود که از اتاق بیرون زدم و مادرم
را درحال مرتب کردن وسایل آشپزخانه دیدم.
_چخبر شده مامان؟!
_بیدار شدی؟ بیا یه دست کمک بده که خیلی تنهام..
_چشم...
حالا چه عجله ای بود؟!
_امشب حسین و مادرش میان خونه!
_جدی؟! چرا؟؟
_آره..انگار میخوان یه سری حرفا و قرار مدار هارو بزنن..
_چه قرارمداری؟!
_همین مهریه و اینا دیگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_بیخیییییاااال!
_من کاری ندارم میخوای مهریه چندتا بزنی.
اما یه چیزو بدون مهریه عزت و اعتبار دختره!
_کی گفته؟!
اگر اینطوره که نعوذبالله استغفرالله حضرت فاطمه...
ایشون که مهریه شون فقط آب بود!
مامان این حرفت رو اصلا قبول ندارم!
مگه خرید و فروش کالاست؟!
میخوایم زندگی کنیم ها..
زندگی به مهریه ی کم و زیاد نیست.
_کمتر حرف بزن یکم کمک بده!
خندیدم و کمکش کردم!
و درنهایت چای و ظرف میوه و شیرینی را
آماده کردیم و لباس پوشیده منتظر نشستیم!
حدود ساعت 10 بود که زنگ خانه به صدا درآمد..
انتظار به سر رسید و با یک سبد گل و جعبه شیرینی آمدند!
رفتم جلو و حسین سبد گل را به دستم داد و سلام کردیم..
مادرم تعارف کرد بیایند داخل و آنها هم با خوش و بش
آمدند و روی مبل نشستند.
کمی به گفتگو پرداختند و درنهایت مادر حسین رو به من گفت:
_خب دخترم..مهریه ات رو چقدر واست بزنیم؟!
بعد از کمی سکوت..نگاهی به مادرم انداختم و گفتم:
_هرچی مادرم بگن..
مادرم بلافاصله به حرف آمد:
_نه نه نه من هیچکارم! خودت هرچی میخوای بگو..
بعد از چند ثانیه سکوتی که بینمان بود نگاهی به حسین
انداختم و گفتم:
_من مهریه نمیخوام!
همه از جمله حسین باتعجب نگاهم کردند!
ادامه دادم:
_به جز 1180 صلوات به نیت عدد سن مبارک امام زمان.
اللهم صل علے محمد وآل محمد و عجل فرجهم.
مادر حسین گفت:
_ماشاءالله خدا حفظت کنه...
بخاطر این همه خوب بودنت من 14 تا سکه هم واست میزنم کنارش..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🌺بانوے گرامے🌺
فلسفـه #حجاب تنها به گناه نیفتـادن مردها نیست❗️
ڪه اگر چنین بود،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین❤️عبادتت؟؟؟
جنـس تو با #حیـــا💫 خلق شده
و خدا میخواهد تو را ببیند
خودِ خودِ تــــو را🌷
💝در زیبا ترین حالت
💛در ناب ترین زمان
💝حیـــــا سرمایه توست
💛حیـــــا مایه حیات توست
@chadoram
#حجاب
💢"جسیکا رود" اهل نورویچ (یکی از شهرهای انگلیس) بعد از اینکه تصمیم گرفت یک ماه #حجاب رو تجربه کنه #مسلمان شد
🔻ماجرا از اینجا شروع میشه که "جسیکا" از روز جهانی حجاب و دعوت به تجربه حجاب که توسط "نظمه خان" طراحی شده مطلع میشه و تصمیم می گیره یک ماه #حجاب رو تجربه کنه
🔻《اولین باری که با #حجاب بیرون رفتم حس کردم دیگه امکان نداره بتونم بدون #حجاب بیرون بیام. شروع به تحقیق راجع به دین اسلام کردم و به سراغ "قرآن" رفتم ، جواب همه سوالاتم رو در "قرآن" پیدا کردم و "قرآن" رو کتابی منطقی و استدلالی یافتم.من قبل از مسلمان شدنم هیچ دینی نداشتم 》
@chadoram
😂😄
|👻| #طنز_جبہہ
|😹| #خنده_حلال
"پلنگ صورٺے"
شب عملياٺ پشٺ خط ميخ ڪوب منٺظر رمز عملياٺ بوديم.
يڪے از بچه ها زير لب ذڪرے مےخوند.
با خودم گفٺم حٺما ديگہ رفتنيه.
جلو ٺر رفٺم ببينم چہ ذڪرے مے خونہ.
ديدم زير لب آهنگ پلنگ صورٺے رو زمزمہ مےڪنہ: ديرن ديرن دیرن دیرین......
@chadoram
حجاب
تجلــۍ نگــاه خــداست...💜
🌸🍃 {لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَکُم} 🍃🌸
حجــاب
یعنـۍ همان
شُڪـــر نعمت
ڪه نعمت را افـزون میڪند...
حجــاب افــزون میڪند
نعمت حیــا را...💐🍃
#دخترامامزمانیگنــــاهنمیکند):💚
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
#حجاب
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت65 انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت66
مادر حسین ادامه داد:
_من هیچ جا عروس به این خوبی پیدا نمیکردم.
خداروشکر پسرم توی انتخابش حرف نداره...
خوشحالم از ته دلم.. ان شاءالله به حق مادرم
حضرت زهرا خوشبخت بمونید.
لبخندی از شرم زدم و سرم را پایین انداختم..
آنقدر ها هم خوب نبودم که مادرش میگفت.
کاش حضرت زهرا کمکم کنید لایق عروسش بودن باشم..
مادرم شیرینی را تعارف کرد و از آنها خواست دهان خود را شیرین کنند..
مادرحسین به اجبار ازمن خواست فردا آرایشگاه بروم
هرچند میلی نداشتم اما اینکار برای آن روز لازم بود.
_به زهرا میگم فردا بیاد دنبالت تا برید آرایشگاه
میگم ملیحه هم بیاد پیشت تنها نباشی چون من زهرا
رو برای کمک لازم دارم!
_دستتون درد نکنه لطف دارید...
..........
روز موعود بالاخره رسید!
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم و باعجله صبحانه خوردم..
مادرم درحال تمیز کردن خانه بود برای امشب که مهمان ها می آیند!
چرا دست تنهاست و خاله نمی آید کمکش؟!
انقدر عجله دارم که فرصت پرسیدم این را ندارم!
تلفنم مدام زنگ میخورد..زهرا بود ..
_کجا موندی دختر بیا دیگه دیرمون شد!
_اومدم اومدم..خواب موندم خب یکم صبر کن!
با عجله لباس پوشیدم و لباس عقد را برداشتم و رفتم دم در..
درب ماشین را باز کردم و رفتیم آرایشگاه...
تمام مدت برای بعدازظهر که قرار است برویم
توی باغ یکی از دوستانم عکاسی کنیم فکر و بیقراری میکردم..
مشتاق این بودم که حسین من را که ببیند چه عکس العملی نشان میدهد؟
همه ی کارکنان آرایشگاه من را که میدیدند کلی تعریف و تمجید میکردند و خوشبحال شوهرم نثارم میکردند!
ساعت چهار بود که حاضر شدم و حسین آمد دنبالم!
رفتم توی راهروی انتظار ایستادم و تور را روی صورتم انداختم
و او در را باز کرد..
من را که دید لحظه ای خیره نگاهم کرد و ایستاد!
لبخند ریزی زدم و گفتم:
_سلام شادوماد!
نزدیک آمد و با لبخند گفت:
_سلام عروس خونم..
این تور چیه انداختی به سرت آخه..
و خندید!
_خب بزنش کنار!
تور را از جلوی صورتم کنار زد.. با دیدن چهره ام
لحظه ای وقف کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی ام زد و
تور را پایین انداخت:
_ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله.
بریم که دیرمون شد!
راه افتادیم سمت باغ عکاسی.
چقدر خوب بود امروز کاش تمام نشود...
چندتا عکس گرفتیم و تمام!
حدود ساعت 6 راه افتادیم سمت گلزار شهدا
که همه از قبل آنجا بودند..
ماکه رسیدیم نشستیم روی صندلی و ابتدا باطل کردن
صیغه محرمیت موقتمان و حالا شروع عقد!
دستانم یخ بسته بود..
چه استرس وحشتناکی داشتم!
اصلا نفهمیدم چطور به بار سوم رسید و من حالا باید بله را بگویم!
با ضربه ی ریحانه به بازویم به خودم آمدم و فهمیدم
باید جواب بدهم!
_بسم الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
باتوکل برخدای متعال و با اجازه امام زمانمون
مادرم و این شهید بزرگوار ...بله!
و صدای صلوات بلند شد و عاقد صیغه محرمیت دائم ما را خواند.
و زندگی جدیدم با حسین شروع شد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
دِلتون رو گِرفتار این پیچ و خَم
دُنیا نَڪُنید این پیچ و خَم دُنیا
اِنسان رو به باتـلاق مےبَرد و
گِرفتار میڪُند اَزش نِجاٺ
هَم نِمیشه پیدا ڪَرد...🥀
@chadoram
#خاطره_شهدا
#شادی در خانه
دیر به دیر می آمد ؛ اما تا پایش را می گذاشت توی خانه ، بگو و بخندمان شروع می شد ☺️😍
خانه مان کوچک بود 🏡. گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین .
روزی همسایه پایینی بمن گفت :
«به خدا این قدر دلم میخواهد وقتی که آقا #مهدی می آید خانه ، لای در خانه تان باز باشد 😁😅 و من ببینم شما زن و شوهر به همدیگر چه می گویید که این قدر می خندید🙈 ؟؟؟»
#شهید_مهدی باکری
@chadoram
#خاطراتشهدا |💛|
-محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄
"شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻
#نمازشب
@Chadoram
#خاطراتشهدا |💛|
-محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄
"شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻
#نمازشب
@Chadoram
♦️شهید آوینی:
"من بالے نمےخواهم
این پوتین هاے ڪهنہ هم مےتواند مرا بہ آسمان ها ببرد "
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت66 مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عرو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت67
همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین خواستم
کمی کنار آن شهید گمنام بمانیم..
میخواستم کمی کنار او حرف بزنیم،کمی عهد و قرار بگذاریم!
_حسین؟!
_جون دلم؟!
_جونت سلامت آقا...
بیا اینجا کنار این شهید به هم قول بدیم برای
همدیگه پله باشیم تا خدا...
مانع پیشرفت هم نشیم و همسفر بهشتی باشیم..
بعد از چند ثانیه مجدد گفتم:
_اینارو دارم اول به خودم میگم..
من..همونطور که میدونی زندگی مذهبی و شهدایی نداشتم
اما حالا دارم و میخوام تا همیشه زندگیم اینجور باشه..
میخوام کمکم کنی بتونم شهادت رو درک کنم!
کمکم کنی مانع رفتنت به سوریه نشم!
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شدند..
حسین مرا به سمت خودش چرخاند با یک دست سرم
را بالا آورد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_تو که قوی تر از این حرفایی سمیرا من مطمئنم..
شاید هنوز به شناخت کافی ازخودت نرسیدی اما
من که دارم میبینمت تو واقعا یه خانم نمونه ای.
مطمئنم مانع پیشرفت من نمیشی..
تو میدونی که ما هرچقدر هم سختی ببینیم به
حضرت زینب نمیرسه که ته تهش گفت ما رأیت الا جمیلا..
پس همیشه تلاش کن شهادت رو زیبا ببینی..
سختی های این دنیای فانی رو زیبا ببینی..
منم قول میدم اون دنیا بازم بیام خواستگاریت!
و بلند بلند خندید..
چقدر خوب حرف میزنی حسین.. دلبر به تمام معنا!
خوشبحال خدا که میخواهد تورا برای خودش ببرد
و میتواند که ببرد!
بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه..
قرار شد فردا که میخواهیم برویم مشهد را ماه عسلمان
حساب کنیم و وقتی برگشتیم برویم سر خانه زندگی خودمان
که شهرستان و طبقه بالای خانه زهرا بود!!
حسین میگفت نمیخواهد جهیزیه بخریم و آن خانه تکمیل است.
فقط قرار شد در مشهد مقدار کمی وسایل موردنیازمان را بخریم.. چقدر خوب!
18 آبان 93 روز عقد ما باشد و 19 آبان بشود عروسیمان!
واقعا این محرم چقدر برکت دارد..
رسیدیم خانه و خانواده هایمان آنجا منتظرمان بودند.
نگاه میکردم ببینم چه کسانی آمده اند..
ریحانه بود اما دپرس!
زهرا و ملیحه و خانواده شان!
مادرم و مادر حسین..
پس خاله کو؟!
مادرم را صدا زدم..
_مامان خاله کجاست؟! نمیبینمش..
_نیست!
_یعنی چی نیست؟!
_رفت سفر.. حالا ول کن خاله ات رو. خوش میگذره؟!
لبخند زدم و با سرم تایید کردم!
همچنان مهمان ها را دید زدم و مجدد ریحانه را دپرس دیدم!
با اجازه از کنار حسین بلند شدم و ریحانه را کشیدم کنار..
_بیا اینجا ببینم..
_چیشده سمیرا؟!
_تو چته؟! چرا انقدر درهمی؟
_چیزیم نیست عزیزم..
_دروغ نگو! میخوای بعد از هفت سال که رفیقیم نشناسمت؟
_چه زود هفت سال گذشت سمیرا..
یادته؟ روزی که من و زهرا توی کلاس تنها نشسته بودیم
و حرف میزدیم یهو اومدی و گفتی میشه منم کنارتون بشینم؟
چقدر زود گذشت..اونجا بود که باهم آشنا شدیم!
الان هرسه تامون ازدواج کردیم..
هرسه به افرادی که هدفشون شهادته!
ریحانه وقفه ای کرد و نفس بلندی کشید و گفت:
_سمیرا یادته گفتی خواب دیدی شوهرم شهید میشه؟!
_اوهوم..خب؟
اشک هایش ریخت و با هق هق گفت:
_فک کنم شهید شده..
قرار بود دیروز صبح بیاد اما ازش هیچ خبری نیست!
سمیرا نمیخواستم روز عقدتت رو اینجوری با گریه هام
خراب کنم اما واقعا حالم خوب نیست..
هرچی به قرارگاهشون زنگ میزنم جواب سربالا میدن
گوشی خودشم خاموشه دارم دیوونه میشم..
بی هیچ حرفی درآغوشش گرفتم و او گریه هایش را
روی شانه هایم رها کرد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
♦️شهید آوینی: "من بالے نمےخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم مےتواند مرا بہ آسمان ها ببرد " @chadoram
حال ای بانوی فاطمی تو هم اینگونه بگو:
°/من هم بالے نمےخواهم
بے شڪ با چادرم هم میتوانم مسافر آسمان باشم/•
#چادر_ارثیه_مادر
@Chadoram