eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ آقای 📚 تحفه تدمر: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 🆔️ @monaadi_ir
📘 ♦️ از کجای «تاش» شروع کنم تا برق از سرتان نپرد!؟ قصه دوقدم بالاتر از دروازه قرآن یزد شروع شد. گوشه‌ای از روستای ابرندآباد. احمد رسولیِ نوجوان، از بالای پشت بام کاهگلی، روی سر مأمورِ رضاقلدر بنزین خالی کرد. کار به سوختن نصف صورت و دست ژاندارم رسید. دلیل داشت. چادر از سر خواهر احمد کشیده بود. برق از سرتان پرید؟! این یک گوشه از کتاب بود. حالا چشمتان را چند لحظه ببندید. توی دست راست یک قلمو بگیرید. توی آن یکی چند قوطی رنگ روغن. بعد چشم باز ‌کنید و دور وبرتان چهار هزار تابلو رنگ و روغن قاب‌شده خوش آب و رنگ ببینید. یکی دو تا نه! چهار هزارتا! آن هم توی هشت سال دوران آتش و خون. از چهره همه شهدای یزد. چم و خم زندگی احمد رسولی نقاش، در کتاب «تاش» آمده. به خوش‌طعمی اصطلاحات شیرین یزدی. شبیه دانه‌های انار خشک‌شده زیر سقف آسمان. روایت تحول زندگی نقاشی، که از هیچ به همه چیز رسید. به قلم زیبای خانم . ✍️ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🔸 این روزها «گزارش یک مرگِ» گابریل گارسیا مارکز را تمام کرده‌ام. داستانی کوتاه با صد صفحه. انگار جاده این داستان کمی شُل و گِل باشد! جویده جویده، با چُرت زدن و به زور تمام شد. اما صحنه پردازی و شخصیت پردازی برای اهل داستان قشنگ‌ند؛ مثل کارهای دیگرش که برای اهل‌ش خواندنی‌ست... کتاب مال چهل و خرده‌ای سال پیش است. و داستان در مورد قتلی ناموسی. قتلی که شروع آن از یک ازدواج آغاز می‌شود. برادران دختر تازه ازدواج کرده‌ای با پس فرستاده شدن خواهرشان توسط تازه داماد مواجه می‌شوند؛ علت؟ «رابطه داشته...!» برادران دو قلو خواهر را به سوال می‌گیرند که «چه کسی این غلط را کرده؟!» دختر بدون تامل اسم مردی را می‌دهد که برای خودش شخصیتی دارد و ظاهراً کاری به این کارها ندارد. دو برادر می‌روند طویله خوک‌ها و دو چاقوی خوک‌کشی بر می‌دارند. راست راست می‌روند جایی که این چاقوها را تیز می کنند. به هر کس و ناکسی هم می رسند می گویند «قرار است سانتیاگو ناصر را بکشیم!» برخی باور نمی‌کنند! برخی باور می‌کنند اما می‌گویند «به ما ربطی ندارد!» برخی توی فکرند، برخی هم می‌خواهند جلوی این فاجعه را بگیرند، باور کرده‌اند اما تعدادش خیلی کم است... این حرکت در انتهای داستان می‌رسد به قتل سانتیاگو ناصر. آن هم با ضربات چاقوهای دو برادر. «یک قتل ناموسی.» بقیه هم به آنها حق می داده‌اند! آخر مگر شهر هرت است؟! این کتاب یک کتاب تحسین شده است. در تعریف از آن صفحات زیادی جوهری شده و تریبون‌ها برپا شده یحتمل؛ اما خدا رحمت کند مارکز را. نمی دانم اگر اکنون بود و این داستان را در شرایط زندگی جدید غربی‌ها می‌نوشت آیا باز هم تحسینش می‌کردند؟! دعوتش می‌کردند یک جایزه نوبل به او بدهند؟! در دنیایی که همجنسگرایی از یک بیماری روانی به یک قانون قابل احترام تبدیل شده، مارکزها همان بهتر که نباشند و نبینند همنوعان غربی خودشان را... ✍ احمد کریمی 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════ ════
🌱قلب آینه‌ای🌱 ♦️ وسط ظلمات یک استادیوم تاریک، پرژکتورها یک عالمه نور هوار کنند سرِ زمین چمن. چه حالی می‌شوید؟ مشتی نور بپاشد توی صورتتان چه؟! شک ندارم با ترس، چشم‌ها را مژه به مژه باز می‌کنید مبادا از فرط نور، سرگیجه بگیرید. اما اگر چراغ‌ها دانه دانه چشم باز می‌کردند. مزه روشنایی، نرم می‌پیچید توی فضا. حال دنیا هم همین است. اگر یکهو رحمت خدا هوار می‌شد سرِ زمینی‌ها معلوم نبود، آدم‌ها چه حالی داشتند! گیج و حیران دور خودشان می‌چرخیدند. بی آنکه قدرش را بدانند. راهش فقط یکی بود. قلب‌های آینه‌ای دخترها. طوری که دور مرکز نور حرم بسازند. نوری تمام‌عیار در عرش. اصل اصلش از دختر حبیب خدا شروع شد. و هر بار خدا یک آینه نورنما، راهی زمین می‌کرد. یک بار قلب آینه‌ای دختران شعیب. یا ماجرای مریم و قلب آینه‌اش. یکی دوتا‌ که نیستند برای شمردن. هر کدامشان قصه‌ای دارند. ماجرای نورنما شدنشان، برای نور تمام‌عیار در عرش. اول ذی‌القعده شروع زندگی دختری است که خیلی‌ها آرزوی شفاعتش را دارند. قلبی آینه‌ای که رحمت خدا را با خودش وسط قلب قم جاری کرده. و چه دل‌هایی که دور حرمش آینه‌کاری‌ شده‌اند. خدا خاطر هر بنده‌ای را بخواهد، اهل خانه را دختردار می‌کند. با یک قلب ‌آینه‌ای. ✍️ کوثر شریف‌نسب 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ خانواده بافرهنگ ♦️خانواده‌ای را می‌شناسم. از آن بافرهنگ‌ها. زن‌سالاری و مردسالاری و این‌ها اصلا بین‌شان مطرح نیست. همین که ببینی‌شان، می‌فهمی این چیزها برایشان خنده‌دار است. آن‌قدر احترامِ هم را نگه می‌دارند که این‌ حرف‌ها برایشان معنی ندارد. مردان این خانواده‌ی خیلی سرشناس، همه مسئولِ مملکت‌اند. یکی از یکی مهم‌تر و مفیدتر. از آن‌هایی که دوست و دشمن، سر اسمشان قسم می‌خورند. امضا و مُهر که هیچ، حتی اسمِ یکی‌شان هم پای یک ورق باشد، برای اثباتِ ارزشمند بودنش کافیست. آی‌کیوها هم، همه بالا. سواد هم که هیچ. راستش من اسم مدارکشان را بلد نیستم. فوق‌العاده سطح بالااند. این‌ها را گفتم که به اینجا برسم. هرکس یک‌بار توی جمع‌شان می‌رود، دهانش باز می‌ماند از احترامی که بزرگ تا کوچکِ این خانواده به خانم‌هاشان می‌گذارند. می‌نویسم خانم، تو بخوان از دختر کوچولوی دو-سه ساله تا مادرِ مُسن. اصلا نقطه ضعف که نه، نقطه‌ قوتِ این‌ها، دخترانشان‌اند. دخترها هم که ماشاالله، یکی از یکی ماه‌تر. یک ذره وسط آن‌همه عزت و احترام لوس شده‌اند؟ نشده‌اند. همه باادب، عاقل، خانوم، باهوش. همه یک پا دکتر. یک پا آیت‌الله. در این وانفسای استفاده‌ی ابزاریِ این‌وری و آن‌وری از زن و دختر، من وقتی یادم می‌افتد چند نفر از این خانواده همسایه‌ی مااند، دوست دارم پرواز کنم از خوشحالی. یک‌جوری آدم را تحویل می‌گیرند، حس می‌کنی خودت هم جزو خوانواده‌شان هستی. توی خانه‌ی آن‌ها، بیشتر از همیشه و همه‌جا کِیف می‌کنم از دختر بودنم. یک روز فاطمه خانم، دخترِ کوچکِ خانواده، توی خانه بود. چندتا از شاگردهای پدرش آمدند دم در خانه. بندگان خدا، بدجور مانده بودند توی حلِ چندتا مسئله. فاطمه خانم هم دید این‌ها خیلی آشفته و گیج‌اند، بابا هم حالاحالاها نمی‌آید. چادر کشید روی سرش و دوید پشت در. کاغذِ طویلِ مسئله‌ها را گرفت. نگاهی انداخت. کاغذ و‌جواب‌ها را باهم گذاشت کفِ دستِ شاگردها. این‌ها کف کرده بودند. چند دقیقه‌ای همانطور توی شوک و تعجب و احتمالا حسرت ماندند دمِ درِ خانه. کم‌کم داشتند می‌رفتند که بابای فاطمه خانم رسید. چه شده چه نشده؟ فهمید که دخترِ گلِ بابا، جوابِ سؤال‌ها را داده. آن‌قدر جلوی آن جماعت، قربان صدقه‌ی دخترک‌ رفت، که همه دهانشان باز ماند. برادرها هم که مثل پروانه دور سر خواهر می‌گشتند. این خانواده خیلی برای ازدواج ارزش قائلند. فاطمه خانم وقتی به سن ازدواج رسید، کرور کرور خواستگار داشت. همه‌ی خانواده‌اش می‌دانستند که این دختر با هرکدام ازدواج کند، حیف می‌شود. توی اخلاق و ادب و شعور و سطح خانوادگی، کسی به پای این خانم نمی‌رسید. ما می‌گفتیم شاید وقتی می‌بینند خواهرشان ازدواج نکرده، کمی رفتارشان را تغییر می‌دهند. ای دلِ غافل. بگویم کم مانده بود خم بشوند و خاک زیر پای این دختر را بریزند توی سرمه‌دان‌هاشان، باور می‌کنید؟ باور کنید. امروز، روز تولد فاطمه خانم هست. فاطمه خانم و سید علی آقا، احمدآقا، آقاصالح و حسین آقا، برادرهاشان، همه با ما همسایه‌اند. همسایه نگو، نور چشم ما. این دختر این‌قدر در این خانواده عزیز است که گفته‌اند اگر یک‌بار بروی خانه‌اش مهمانی، بعدش مهمانِ این خانواده‌‌ای در بهشت. همین خانواده‌ی بافرهنگ. خلاصه. امروز مبارک. خاصه، مبارکِ ما که جوری تحویلمان می‌گیرند انگار که دخترِ همین خانواد‌ه‌ایم. همین خانواده‌ی بافرهنگ. ✍ محدثه کریمی 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════
🌱 کاش دختر نداشتم! این جمله لعنتی از پارسال چسبید روی مخم. وقتی پایش را کرد توی یک کفش. می‌خواست برود اعتکاف. هنوز روزه کامل نگرفته بود. می‌ترسیدیم تاب نیاورد، جسمش نکشد، جا بزند. نمی‌خواستیم از اولین روزه‌داری‌اش تجربه تلخ به یادگار بماند. حریف نشدیم. شماره مسئول اعتکاف را گیر آوردم. زنگ زدم. ماجرا را گفتم. پیشنهاد داد روز اول را تست بزنیم؛ اگر اذیت شد بهانه‌ای بتراشیم و ببریمش خانه. آخر شب بردمش مسجد. پشت سرش رفتم تا توی چارچوب ورودی. وسایلش را دادم دستش. بوسیدمش. خداحافظی کرد و رفت. شب سردی بود. دستم را ها کردم. نشستم پشت فرمان. سوئیچ توی دستم نچرخید. فریز شدم. قلبم مچاله شد، شکست و ریخت. این بچه کی بزرگ شد؟ فکر و خیال آوار شد روی سرم. پیشانی چسباندم به فرمان. عاشق‌شدنش را دیدم؛ شب خواستگاری‌اش هم، با هم آشنا شدن‌شان هم، خرید عقدرفتن‌شان هم، سفره عقدشان هم، عاقدشان هم. سر زانویم گرم شد. دست کشیدم. خیسِ اشک بود. نمی‌توانم وقتی گفت: "با اجازه پدر..." را بشنوم. دق می‌کنم. از الان نمی‌خواهم آن لحظه را تجربه کنم. حالا به من حق می‌دهید بگویم: "کاش دختر نداشتم"؟ ✍️ محمدعلی جعفری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 پیتزا گاشت و قورچ 💠 شده تا به حال مغزتان زبان سرختان را همراهی نکند؟ در مراسم ختم به جای "غم آخرتون باشه" بگویید: "دفعه‌ی آخرتون باشه!" موقع سفارش پیتزا، تماس بگیرید و بگویید: "ببخشید من یه پیتزا گاشت و قورچ می‌خوام." داخل مغازه‌ی لباس‌فروشی در جواب فروشنده که نظرتان را راجع‌به رنگ لباس می‌پرسد، بگویید: "همین عالیه، می‌پیچم ببرید." یا وقتی که توی تعارفاتِ رگباریِ دمِ در غرق شده‌اید به همسایه‌تان بگویید: "اگه مزاحم نمی‌شید بفرمایید تو." 💠 تمام این‌ها ممکن است برای هرکس اتفاق بیفتد. اما لحظه‌ای را برایتان تصویر می‌کنم که کمتر تجربه‌اش را دارید. با تمام دوندگی‌های صبح تا غروب، ساعت ۷ شب تازه به‌طور رسمی ساعت کاری‌تان کلید می‌خورد. تقریبا ۱۰ساعتِ تمام، مغزتان به جای خواب شبانه، دوی سرعت با مانع رفته است. یک ساعت مانده به اتمام کارتان، خورشيد وسط آسمان توی چشمتان تیر پرت می‌کند. درحالی‌که شما به یک قرصِ ماهِ نیمه‌‌کامل نیاز دارید. 💠 بیمار هوشیارتان تازه بیدار شده و از ماندن در یک محیط بسته خسته شده است. دلش رهایی می‌خواهد. سرِ چاق‌سلامتیِ اول صبح، زبان به گلایه باز می‌کند که پس من کی مرخص می‌شوم؟ علی‌رغم تمام خواب‌آلودگی‌ای که از فرق سر تا نوک پایتان را درگیر کرده، سر صحبت را با او باز می‌کنید‌. شاید کمی حواسش از بیماری پرت شود. می‌گویید: "پدرجان انگار حسابی حوصله‌ات سر رفته ها." می‌گوید: "واقعا بله! الان باید توی گاوداری با گاوهایم سرگرم می‌شدم؛ نه اینجا روی تخت بیمارستان." تمام سلول‌های مغزتان را برای همراهی فرامی‌خوانید. به دنبال یک جمله‌ی قوی و کوبنده هستید تا از بیمارتان رفع بی‌حوصلگی کنید. مغز حالی‌اش نیست. خوابِ خواب است. زبانتان می‌پرد وسط و می‌گوید: "بابا جان! غصه نخوریا، ما هم عین همون گاوهات.....:)!!!! ✍ مریم شکیبا 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚═══════════════════
🌱 عکسی که یادگاری نشده این عکس می‌توانست یک خاطره زیبا باشد برای آدم‌های توی عکس، خنده‌های ماندگار برای روزگاری که در اوج خوشی نشسته‌اند روبروی ساحل و دارند عکس‌های قدیمی را تماشا می‌کنند! می‌توانست افتخاری باشد برای سربازان داخل عکس که دخترکان شهر را بین خود تقسیم کرده‌اند و حالا! بعد از چهل و چند سال، یادآوری می‌کنند این پیروزی را به آدم‌های شکست خورده و ذلیل شده؛ به کسانی که زنده بودنشان به خاطر زیبایی‌شان بوده لابد و مردانشان زیر خاک در جایی دور دست و گمنام پوسیده‌اند... این عکس می‌توانست سند افتخار یک حکومت باشد بر عالم و آدم، تابلو کند بر موزه‌های افتخار و ببالد بر سربازان لشکرش که به زانو درآورده دشمنش را... اما ... اما نشده... این آدم‌ها حتماً یا دریده شده شکم‌هاشان به گلوله، یا اسیر شده‌اند، یا به ذلت و بدبختی فرار کرده‌اند که احتمالش بسیار کم است... این‌ها سربازان شیاطینند با لبخند انسان! سربازان جبهه کفر و شرک که شکار سربازان راه خدا شده‌اند. اکنون شهر در امن و امان است اما؛ و زنان و دختران شهر در امنیت و آرامش رد می‌شوند از همین جایی که اینها ایستاده بودند در اوایل جنگ... و عکسی که یادگاری نشده برای آدم‌هایش... ✍ احمد کریمی 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚═══════════════════
🌱 سندرم موسیقی چسبناک 💎 به یک سری از صداها آلرژی دارم، یعنی همچین که می‌شنومش مثل خُره می‌افتد به جانم و تا دوساعت توی ذهنم پلی می‌شود. بدون وقفه، بدون مکث. مثلا تبلیغ مای بیبی. خدا نکند یک لحظه به یادش بیفتم. صبح و شب یک بچه با صدای انکرالاصواتش توی گوشم می‌خواند: "مای بیبی مای بیبی، دوستت داریم..." یا بعضی آهنگ‌ها از شدت پخش‌شدن در مناسبت‌های خاص توی گوشم ماندگار شده‌اند. مثلا نوای ترسناک و نفرین‌شده‌ی باز آمد بوی ماه مدرسه. 💎 آخ کاش اسمش را نمی‌آوردم! فکر کن سر صبح، توی سرمایی که سرد نیست ولی سوز دارد، به زور باید از زیر لحاف بیایی بیرون و با قار و قور معده‌ات بدوی سمت سرویس. بعد تا پایت را می‌گذاری توی مدرسه، بلندگو داد می‌زد: "باز آمد..." بگذریم. 💎 همین الان به ذهنم رسید سرچ بزنم ببینم اسمش چیست. ظاهراً معروف است به کرم گوش یا سندرم موسیقی چسبناک. الحق که واژه مناسبی‌ست. "ممد نبودی ببینی" تمام شرایط یک کرم گوش را دارد. هرسال با تصویر خاکی مسجدی بی مناره و سربازهایی شاد و شنگول که انگار نه انگار دو دقیقه قبل قرار بوده بمیرند توی تلویزیون پخش می‌شود. هرچقدر هم شبکه عوض کنی، قرار نیست تا شب از دستش خلاص شوی. اولش ممد نبودی ببینی روی مخ من هم بود، مثل آهنگ‌های تبلیغات صدا و سیما، مثل باز آمد بوی ماه مدرسه. گاهی حتی با ریمیکس‌های طنزش می‌خندم و کلیپش را برای این و آن می‌فرستم. راستش خیلی وقت است این یکی برای من فرق می‌کند. وقتی دست دایی موقع شنیدنش از شوری اشک‌ها تاول می‌زند، یا مامان‌بزرگ دوباره یادش می‌افتد چطور سر تشت‌های پر از لباس خونین، تکه پاره‌های اجساد را جدا می‌کرد. 💎 ممد نبودی ببینی برایم خاص است، مثل تاول‌های روی دست دایی، مثل خاطرات مامان‌بزرگ از لباس‌ها. ممد نبودی ببینی به اندازه‌ی یک ملت برایم استثنا است، آنقدر که هربار می‌رود روی مخم، آرام همراهش لب بزنم و بگویم: شهر آزاد گشته... ✍️ زهرا جعفری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
💎 استعداد، عطیه خداوند است، چه آن را به کار ببرید چه نبرید؛ اما نوشتن، مسئولیتی شخصی است، چه آن را انجام بدهید چه ندهید. ✍️ 📎 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 انفرادیِ دونفره 💎 روزی که آوردنش توی بخش غرق بود توی خاک و خون. فقط می‌دانستیم یک جوان ۲۳ساله‌ِی ورزشکار است که با سر رفته توی دیوار بتنی. آش‌ولاش. از بالا تا پایینش بخیه و پانسمان. دیده‌اید توی سریا‌ل‌های تلویزیونی از  بیمار تصادفی، تنها جایی که باندپیچی نیست، چشم‌ها است؟ مریض ما تقریبا یک‌چیز توی همین مایه‌ها بود. به دلیل آسیب و له‌شدگی ریه‌ها نیاز بود به دستگاه تنفسی متصل شود و این یعنی دعوای قدرت! دعوای قدرت بین جسم یک انسان و یک ماشین! صورتش را که تمیز کردند تازه می‌شد بفهمی چه به روزش آمده. متخصص ریه می‌گفت تا ریه‌ها جان بگیرد کمِ کم بیست روزی مهمانمان است. البته اگر زودتر نخواهد ترکمان کند! بیست‌روز، آن‌هم توی بخش آی‌سی‌یو، آن‌هم بیمارِ متصل به دستگاهِ تنفسی، شوخی نیست. چه‌بشود که از صد تا مریض یکی بتواند خودش، خودش را نجات دهد. عفونت‌های جورواجور، محدودیت‌ در دریافت مواد غذایی، بی‌حرکتی، داروهای‌ِ دوزِ بالا و بی‌هوشی طولانی‌مدت، هر کدام از این‌ها به تنهایی آدمی‌زاد را از پا در می‌آورد. هاشمِ۲۳ساله قرار بود تمامی‌اش را باهم تجربه کند. روز اول نامزدش را، موقعِ پرکردن برگه‌یِ شرح‌ِ حال دیدم. دیوانه شده بود. فقط می‌گفت: "زنده می‌مونه؟" اصلا دوست نداشتم امیدِ الکی بدهم. گفتم: "ببین شرایط پیش روش خیلی سخته. ولی نگران نباش! بیا پیشش تندتند. تو خیلی می‌تونی کمکش کنی." 💎 روزها از نیم‌ساعت قبل از ساعت ملاقات بست می‌نشست جلویِ در بخش. دیگر مهناز را، همه می‌شناختند. خودش یک پا پرستار شده بود. فقط کافی بود یک روز بیاید ببینند توی مانیتور ضربانِ قلبِ هاشم دوتا پایین آمده. تا می‌خواست از بخش برود بیرون دوکیلو کم می‌کرد. هاشم هم صدایِ قدم‌های مهناز را از بَر بود. روزهای سختی داشت، ولی خب مهناز، برایش دوپینگ حساب می‌شد. دیدن او سرپا نگه‌ش می‌داشت. بالاخره بعد از ۱۵ روز، دیروز پزشکِ هاشم تصمیم گرفت ببردش برای جراحی. می‌خواست به جای لوله‌ی داخل دهانش، یک راهِ تنفسی داخل گلویش باز کند. با این کار دیگر نیاز نبود هاشم تمام‌مدت بیهوش باشد. تحلیل عضلات کم‌کم داشت خودش را نشان ‌می‌داد. از هاشمِ ۸۵ کیلویی چیزی حدود ۵۰ کیلو باقی ما‌نده بود. لوله‌ی داخل دهان شکل صورت را به هم زده بود. دست‌هایش شده بود اندازه‌ی بادکنک. بادکنکی که توان بالا رفتن نداشت. توی اتاق ایزوله، هاشم با زندانی‌های انفرادی مو نمی‌زد. ولی خب مهناز  کنارش بود. یک بمب انرژی. یک کسی که زبانش را خوب بلد بود. هاشم را می‌بردند سمت اتاق عمل که مهناز صدایم زد: "وقتی برگرده بازم میبرنش توی همون اتاق انفرادیه؟" با لفظ ایزوله کنار نمی‌آمد. می‌گفت: "انفرادی بیشتر تو دهنم می‌چرخه." ما هم به شوخی می‌گفتیم: "خوب تونستی شوهرت رو دو هفته زندانی کنی‌ ها." خیالش راحت نبود، نمی‌گذاشت هاشم را ببرند. _ به خدا یه کاری کن براش. من اصلا خودم می‌نویسم امضا می‌کنم. بیاریدش بیرون کنار بقیه‌ی مریضا مطمئنم حالش بهتر می‌شه. اونجا از بس فقط قیافه‌ی تکراری دیده دق کرده. _ چشم. شما فعلا بذار ببرنش تا ببینیم چی می‌شه! خدمات بخش که از معطل ماندن خسته شده بود و می‌خواست سریع تهِ برانکارد را هل بدهد سمت اتاق عمل گفت: "راست میگه به خدا. انفرادی بد چیزیه، این بنده‌خدای زندانی توی کشور اتریش، عکسشو دیدید؟ " و فوری گوشی‌اش را از جیب جلوی لباسش بیرون آورد. رفت توی اینستاگرام و بعد صفحه‌اش را گرفت روبرویمان. _ نگا گن خانم پرستار! مهناز خانم ببین! دور از جونش انگار سه چهار ماه تو اتاق ايزوله، زیر ونتیلاتور بوده! تند تند کپشن زیر عکسش را می‌خواندم: "دیپلمات عزیزمان، آقای اسدالله اسدی، پس از ۱۷۸۹روز اسارت در زندان اتریش با رایزنی‌های انجام شده، به کشور بازگشت." که مهناز گفت: "تازه اتاقِ انفرادی، اونم بی‌هم‌زبون..." ✍️ مریم شکیبا 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════