بسماللهالرحمنالرحیم
سلام علیکم
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
در باره #مسجد چند بحث مطرح است :
بحث اول : اولین مسجد
بحث دوم : مسجد #سازان
بحث سوم : #نقش مسجد
بحث چهارم : #فواید رفت و آمد به مسجد
بحث اول : اولین مسجد
#اولین مسجد زمینی بود که #شتر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آنجا زانو خم کرد که به قیمت ۱۰ دینار برای ساختن مسجد خریداری شد
بحث دوم : مسجد سازان
۱- #پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که هم مرد #علم بود و هم مرد #عمل
وقتی که برای ساختن مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سنگ حمل میکرد #اُسَید گفت :
بده من ببرم
فرمود : برو سنگ دیگری بیاور
۲- #امیرالمومنین علیه السلام وقتی که برای ساختن مسجد سنگ میبرد این #اشعار را میخواند که :
لا یستوی من یعمر المساجدا
یدءِب فیها قائماً او قائداً
و من یری عن الغبار حائداً
کسی که مساجد را #تعمیر کند و همیشه در آبادی مساجد ایستاده و نشسته کوشا باشد هرگز با کسی که از گرد و غبار فاصله دارد مساوی نیست
۳- عمار #یاسر که مصالح ساختمانی مسجد را نسبت به دیگران دو برابر بر می داشت و میبرد
حضرت از #عمار علتش را پرسیدند
عمار جواب داد که :
یک سنگ را از طرف خودم میبرم و یکی را از طرف شمای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم میبرم
اینجا بود که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم #گرد و #غبار از صورت عمار پاک کرد و این #خبر #غیبی را در باره عمار داد که :
عمار #محور #تشخیص #حق از #باطل است و عمار توسط #فئه #باقیه کشته میشود
#هُزیمه وقتی که در #جنگ #صفین دو #دل بود و شک داشت [{ بعد از کشته شدن عمار که از اصحاب امیرالمومنین علیه السلام بود }] #راه حق از باطل را تشخیص داد
#ذوالکلاع با ۲۰ هزار نفر به جنگ امیرالمومنین علیه السلام آمده بود وقتی که شنید عمار با امیرالمومنین علیه السلام و از یاران ایشان است تکان خورد
#معاویه و #عمرو عاص مقدمات کشته شدن ذوالکلاع را فراهم کردند تا سپاه از هم پاشیده نشود
الحمدللهربالعالمین
کانالنشرخوبیها🌹
@nashrekhobyhakashan
#نشر_خوبیها_محمدمهدی
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
#خواب مقبل کاشانی و مرثیهخوانی مقبل و محتشم
#مقبل_کاشانی می گوید :
«یک سال #زوار زیادی، از #اصفهان برای زیارت #عاشورا عازم #کربلا شدند.
من از لحاظ مالی فقیر بودم.
به یکی از دوستانم گفتم :
میترسم بمیرم و آرزوی #زیارت_سیدالشهداء در دلم بماند.
دلش به حال من سوخت و من را هم راهی کربلا کرد.
نزدیک گلپایگان راهزنان، شبانه به کاروان حمله کرده و دارو ندار همه را غارت کردند.
برهنه و عریان وارد گلپایگان شدیم.
بعضی قرض کردند و رفتند ولی من همانجا ماندم.
نه وسیله رفتن داشتم و نه دل برگشتن. تا آنکه #ماه_محرم شد. حسینیهای در آنجا بود که شبها شیعیان در آن عزاداری میکردند.
من هم در حسینیه ماندم و شب و روز گریه میکردم. تا اینکه شب عاشورا شد، #اشعاری را که سروده بودم خواندم.
مردم به شدت #گریه میکردند و حسابی غوغا شد.
همان شب خواب دیدم مشرف شدم به کربلا و وارد صحن شدم.
اذن دخول گرفتم که وارد حرم شوم. کسی مانعم شد. با دست اشاره کرد که برگرد، الان وقت #زیارت کردن تو نیست.
گفتم بنا نبود حرم جناب #اباعبدالله الحسین (ع) مانعی داشته باشد.
گفت: ای #مقبل در این لحظه، حضرت #زهرا (س) و مادرش #خدیجه کبری (س) و مریم و حوا و آسیه و جمعی از حورالعین، با جمعی از انبیاء به زیارت آمدهاند.
کمی صبر کن،
گفتم تو کیستی؟
گفت :من از #فرشتههای حول حرم مطهر هستم که دائم برای زوار #استغفار میکنم.
پس در این لحظه دست مرا گرفت و در میان صحن میگرداند. جمعی را در صحن مقدس میدیدم که شباهت به اهل دنیا نداشتند. تا اینکه رسیدیم به موضعی که در آنجا محفلی بود آراسته، و جمعی موقر با خضوع و خشوع نشسته بودند،
آن ملک پرسید: آیا اینها رامیشناسی؟
گفتم نه،
گفت اینها حضرات #انبیاء هستند، که به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع) آمدهاند.
آنکه در صدر مجلس نشسته، حضرت #آدم ابوالبشر است و آنکه در طرف راست او نشسته، حضرت #نوح است. در طرف چپش حضرت #ابراهیم و آن یکی #شیث است. پیامبران دیگر، ادریس، هود و صالح و #اسماعیل و اسحاق و داود و #سلیمان و کلیم الله و روح الله هستند.
در این لحظه دیدم بزرگواری از حرم بیرون آمده، در حالتی که دو نفر زیر بغلهای او را گرفته بودند. پس همه انبیاء برخاستند و احترام گذاشتند. آن بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست. بعد از لحظهای سر بلند کرد و فرمود: #محتشم را بیاورید.
پرسیدم این بزرگوار کیست؟
گفت خاتم الانبیاء #محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم است. لحظاتی نگذشت که #محتشم را آوردند. او مردی خوش سیما و کوتاه قد بود و عمامه ژولیده بر سر داشت. وارد که شد، تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند: ای محتشم امشب #شب_عاشوراء است، پیامبران برای زیارت فرزندم #حسین (ع) آمدهاند و میخواهند عزاداری کنند، برو بالای #منبر و از #اشعار دلسوز خود بخوان تا ما بگرییم.
به امر پیامبر اکرم (ص) منبری گذاشتند، و محتشم رفت در پله اول آن ایستاد، پیامبر(ص) اشاره کرد بالاتر برو، و در پله دوم ایستاد فرمود بالاتر برو تا آنکه در پله نهم منبر ایستاد حضرت فرمودند بخوان.
حواسم را جمع کردم ببینم محتشم کدام بند #مرثیه را میخواند که از همه دلسوزتر است، شروع کرد به خواندن این بند:
#کشتی شکست خورده طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان #کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش میگریست
#خون میگذشت از سر ایوان کربلا
از #آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت #مهمان کربلا
محتشم عرض کرد: یا رسول الله
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
#خاتم ز قحط آب، #سلیمان کربلا
صدای پیامبر (ص) به ناله بلند شد و رو به انبیاء کردند و فرمودند:
ببینید امت من با فرزند من چه کردهاند.آبی را که خدا بر سگها و گرگها و کفٌار #مباح کرده، امت من، بر اولاد من #حرام کردهاند.
پس محتشم شروع کرد به این مرثیه:
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
#خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
چون محتشم به این شعر رسید پیامبران همه بر سر میزدند، محتشم رو به پیامبران کرده و گفت:
جمعی که پاس محملشان بود #جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شترسوار
پیامبر (ص) فرمود: بلی این جزای من بود، که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند.
محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیامبر (ص) او را مرخص فرماید و از منبر به زیر آید.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشده است بخوان.
محتشم شوقی پیدا کرد و به هیجان آمده که پیامبر (ص) میل دارد از اشعار او بگرید.
#عمامه را از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره کرد به طرف قبر سیدالشهداء (ع) و عرض کرد:
یا رسول الله منتظری من بخوانم و بشنوی؟ اینجا نظر کن ...
این #کشته فتاده به هامون #حسین توست
وین صید #دست و پا زده در خون حسین توست
خاموش #محتشم که دل سنگ #آب شد
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
فرشتهای صدا زد، محتشم پیامبر غش کرد، در این هنگام محتشم از منبر پایین آمد.
وقتی رسول خدا (ص) به هوش آمد، ردای مبارک خود را به عنوان #خلعت به او عطاء فرمود.
مقبل میگوید با خود گفتم: خاک بر سرت، ای بیقابلیت، این همه #شعر و مرثیه گفتهای، حالا معلوم شد که پسند نشده. تو حاضر بودی و پیامبر (ص) اعتنا نفرمود به تو. محتشم را احضار فرمود و اشعارش را خواند و پیامبران گریه کردند و خلعت هدیه گرفت.
خودم را خیلی سرزنش کردم.
راضی بودم که #زمین دهان باز کند و من در زمین فرو بروم.
خواستم زودتر از صحن بیرون بروم که مبادا آشنایی مرا ببیند و #خجالت بکشم.
چون روانه شدم، و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم #حوریه سیاه پوش، از حرم بیرون آمد و دوان دوان رفت خدمت پیامبر (ص) و عرض کرد یا رسول الله (ص) دخترت #فاطمه (س) میگوید:
چرا #دل_مقبل را شکستی، او هم برای فرزندم #حسین مرثیه گفته است.
شعری که حضرت #زهرا(س) از شنیدنش غش کرد
در این هنگام فرمود #مقبل بیا، دخترم فاطمه (س) میل دارد تو هم #اشعار خود را بخوانی.
مقبل میگوید از خوشحالی چیزی نمانده بود که جانم از بدنم برود. آمدم #تعظیم کردم و رفتم بالای #منبر. در پله اول ایستادم، حضرت نفرمود بالاتر برو فرمود بخوان.
فهمیدم میان من و محتشم، چقدر فرق است. با خود خیال میکردم که در مقابل آن مرثیههای دلسوز و پر گریه محتشم چه بخوانم. یادم آمد که واقعه #شهادت را از همه بهتر به نظم آوردهام سه #شعر خواندم و عرض کردم یا رسول الله:
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از #حرکت #ذوالجناح از جولان
نه ذوالجناح دگر تاب #استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از #اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر #زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر #زمین افتاد
وقتی این شعر را خواندم، صدای شیون بلند شد، و پیامبر اکرم (ص) بر سر میزد و میگفت وا ولداه، که یک مرتبه حوریهای صدا زد، مقبل بس است. #فاطمه_زهرا (س) روی #قبر_حسین (ع) غش کرد.
مقبل میگوید از منبر فرود آمدم در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتی مرحمت میکردند، که پیش آشنایان، و پیش محتشم سرافراز میشدم.
ناگهان دیدم از حرم مطهر، جوانی بیسر، و با بدن پاره پاره، بیرون آمد، و از حلقوم بریده فرمود: مقبل دلت نشکند، خلعت تو را هم خودم میدهم.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
#امام_سجاد علیه السلام
در باره روز شهادت امام اختلاف است ، ولی مشهور این است که روز ۲۵ محرم روز #شهادت حضرت بوده است، چنانکه در باره سال شهادت او نیز اختلاف وجود دارد.
#لمس #حجر_الاسود
و قسمتی از #اشعار_فرزدق
از ويژگىهاى امام زين العابدين علیه السلام #محبوبيت فوق العاده او در ميان مردم عصر خود بود،
از راغب و ابن جوزى نقل شده است كه گفته اند:
روزى امام علیه السلام نزد عمر بن #عبد_العزيز [خليفه أموى] رفته بود ـ پس از اينكه از نزد او برخاست و بيرون رفت، عمر بن عبد العزيز به اطرافيان خود گفت:
شريفترين مردم كيست؟
گفتند: «شما»،
او گفت: هرگز چنين نيست، #شريفترين مردم، اين مردى است كه چند لحظه پيش برخاست و بيرون رفت، كسى كه مردم دوست دارند از او باشند و او دوست ندارد از كسى باشد. )بحارالانوار، ج 46، ص 3 – 4(.
آن چه سخن عمر بن عبد العزيز را تأييد می كند داستان استلام حجر الاسود از سوى امام علیه السلام در حضور #هشام بن عبد الملك است:
#هشام_بن_عبدالملك در زمان حيات عبد الملك يا در زمان وليد به #حج رفت و در اثر ازدحام جمعيت نتوانست #حجرالاسود را لمس كند، براى او منبرى در جانب #زمزم نصب كردند و او بر روى #منبر نشست و به مردم نگاه می كرد و در اطراف او گروهى از اعيان اهل شام گرد آمده بودند، او در آن حال بود كه زين العابدين[علیه السلام] به حرم داخل شد، آنگاه كه به نزديك حجرالاسود رسيد، مردم براى او جا باز كردند، تا اينكه او حجر را لمس كرد،
اهل شام به هشام گفتند
«او كيست؟»
هشام ـ از ترس اين كه اهل شام به زين العابدين علاقمند شوند ـ گفت: «من او را نمی شناسم»،
#فرزدق [در آنجا حاضر بود] گفت: «من او را می شناسم»، سپس [بالبداهه و بدون اينكه از پيش در اين باره چيزى آماده كرده باشد] اين اشعار را سرود:
(هَذَا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاَتَهُ
وَ الْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَرَمُ
هذا اِبْنُ خَيْرِ عِبادِ اللّهِ كُلِّهِمُ
هَذَا التَّقِىُّ النَّقِىُ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
اِذا رَأَتْهُ قُرَيْشٌ قالَ قائِلُها
اِلى مَكارِمِ هذا يَنْتَهِى الْكَرَمُ
يَنْمى اِلى ذَرْوَةِ الْعِزِّ الَّتى قَصُرَتْ
عَنْ نَيْلِها عُرْبُ اْلاِسْلامِ وَ الْعَجم
هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ كُنْتَ جاهِلَهُ
بِجَدِّهِ اَنْبِياءُ اللّهِ قَدْ خُتِمُوا
فَلَيْسَ قَوْلُكَ هذا بِضائِرَةٍ
اَلْعَرَبُ تَعْرِفُ مَنْ أَنْكَرْتَ وَ الْعَجَمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حُبُّهُمْ دينٌ وَ بُغْضُهُمْ
كُفْرٌ وَ قُرْبُهُمْ مُنْجٍ وَ مُعْتَصَمُ
لايَسْتَطيعُ جَوادٌ بُعْدَ غايَتِهِمْ
وَ لا يُدانيهِمْ قَوْمٌ وَ إنْ كَرَمُوا.
او كسى است كه سر #زمين بطحا جاى گام او را می شناسد
و خانه خدا و حلّ و حرم او را می شناسد
او پسر بهترين بندگان خدا، از همه بهتر آنان است
او پارساى تميز پاك و پرچم #هدايت است
آنگاه كه قريش او را می بينند گويندهاش می گويد
بزرگوارى به بزرگواریهاى او پايان می پذيرد
او پسر #فاطمه است اگر او را نمی شناسى
پيامبران خدا با پيامبرى جدّ او پايان پذيرفتند
اين سخن تو او را زيان نی رساند
كسى كه تو او را نمی شناسى عرب و عجم او را می شناسد
او از دودمانى است كه دوستى آنان #دين و كينه با آنان #كفر است،
و نزديك شدن به آنان سبب #نجات و مصون ماندن از #آتش است
هيچ بخشندهاى به پايان بخشش آنان نمی رسد
و هيچ قومى به بزرگى آنان نزديك نمی شود اگر چه بزرگوار باشند
آنگاه كه #هشام اين #اشعار را از #فرزدق شنيد خشمگين شد و فرزدق را در عسفان - ميان راه مكّه و مدينه - زندانى كرد، زين العابدين فرمان داد دوازده هزار درهم براى او فرستادند و فرمود: «معذورم بدار، اگر نزد ما بيش از اين مقدار بود آن را به تو می رسانديم»،
فرزدق در پاسخ گفت:
«من او [امام زين العابدين علیه السلام] را براى خدا ستودم، نه به خاطر بخشش و عطا»
امام زين العابدين[علیه السلام] فرمود: «خداوند به تو پاداش بدهد، ولى ما از خاندانى هستيم كه اگر چيزى را بخشيديم آن را پس نمی گيريم»، از اينرو فرزدق آن هديه را پذيرفت.
(الصواعق المحرقه، ص 200ـ 201
تذكرة الخواص، چاپ تهران، ص 329 - 330؛
جواهر العقدين، القسم الثانى، ج 1، ص 338 - 342؛
الفصول المهمه، ص 193 – 194(.