eitaa logo
کانال قزوین سلام 💠
2هزار دنبال‌کننده
94.4هزار عکس
24.5هزار ویدیو
466 فایل
امید مانند ستونی است که جهان را سرپا نگه می‌دارد. امید آفرینی سر مشق و سر تیتر ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوستداران ولایت
جنگ با شدت هر چه تمام تر تا نزدیک نیمروز (ظهر)ادامه یافت و هر دو سوی نبرد ، بی رحمانه و بی باکانه می جنگیدند ، نادر از دور همه پهنه نبرد را زیر نظر داشت ، در آن سوی میدان ، سردار خانِ دوران ، پیاده نظام و فیل های جنگی را آماده نگهداشته بود تا پس از خسته شدن سپاهیان ایران ، که از همه طرف زیر فشارهای طاقت فرسائی بودند ، حمله اصلی را توسط فیل ها ، آغاز کند تا پیادگان هندی پشت سر فیل ها ، زخمی ها و فراریان ایرانی را تار و مار ، و یا به اسارت در آوَرُند نادر که از دور تمام تحرکات میدان را زیر نظر داشت به سردار جلایر فرمان آماده باش داده بود ، روز به نیمه رسیده بود که سواران هندی در یک اقدام هماهنگ ناگهان عقب نشستند و به یکباره ستون فیل های جنگی به حرکت درآمد ، غوغائی دلهره آور به پا شد ، در پشت سر فیل ها پیادگان هندی آرام آرام به پیش می آمدند و به خط دفاعی ایران نزدیک و نزدیک تر می شدند ، سواران هندی نیز پشت سر پیادگان ، برای حملات بعدی آماده می شدند با هجوم فیل ها بدستور نادر توپخانه ایران با شدت شروع به شلیک به ستون فیل ها نمود که اثر چندانی نداشت و دو هزار فیل جنگی جیغ کشان با خرطوم هائی که شمشیرهای دو دم بر آن بسته شده بود به پیش می آمدند بدستور نادر غرش توپخانه ایران متوقف و پاتیل های بسته شده بر پشت شتران را که (تشت های بزرگ) مملو از بوته های خشک و هیزم آغشته به نفت و قیر بود را آتش زده و با ایجاد سر و صداهای ناهنجار ، شتران را دنبال کرده و آنها را به سمت جلو و در مقابل فیل های جنگی ، رَم دادند فریاد و هلهله سپاهیان ایران بهمراه صدای گوشخراش بوق و کوس و کرنا ، ولوله ای در سراسر دشت کرنا بر پا کرد ، لهیب و گرمای آتش به پشت شتران رسید و آنها را به جست و خیز و نعره کشیدن و این سو و آن سو دویدن واداشت ، سر و صدا ، هلهله مردان جنگی سپاه ایران ، عربده شتران بوی نفت و قیر و روغن ، و دود و آتش متحرک بر پشت شتران ، هراسی شدید به جان فیل ها انداخت هر چه فیل بانان کوشیدند نتوانستند آن ها را به جلو برانند دود و آتش چنان فضای دشت را آکنده کرده بود که فیلبانان نیز به هراس افتاده و آنرا ناشی از جادوی نادر پنداشتند هر چه شتران حامل آتش به فیل ها نزدیک تر می شدند بر وحشت آنان افزوده می شد تا جائی که از راه رفتن بجلو بازمانده و راه خود را کج ، و رو به سوی نیروهای خودی نهادند و بنا بر غریزه طبیعی که هنگام خطر گِرد یکدیگر جمع می شوند به هم نزدیک شده و چند گله بزرگ تشکیل دادند درست در همین زمان بدستور نادر توپخانه ایران گروه جمع شده فیل ها را زیر آتش شدید قرار داد پس از نیم ساعت گلوله باران سخت بدستور نادر شیپور تاخت و تاز نیروهای ایران نواخته شد و بدنبال آن سیلی خانمان برانداز به حرکت درآمد ، سواره نظام ایران و در پشت سر آنان پیاده نظام حمله همه جانبه ای را آغاز کردند فیل ها که رسیدن شتران نعره کش را می دیدند رو بسوی پیاده نظام خودی نهادند و از همه سو ، پیاده های هندی را درو کردند فیل ها همه چیز را می کوبیدند و پیش می رفتند ، برای آنها سنگر و چادر و توپ و خیمه و خرگاه فرقی نداشت همه را لگد کوب می کردند و راه خود را می گشودند و به پیش می رفتند و از دود و آتشی که از پشت شتران زبانه می کشید می گریختند و هزاران هندی را لِه و لگدکوب می کردند سپاهیان ایران که از جای کنده شده بودند مانند موج های بی پایان دریا بدنبال فیل ها به پیش می رفتند و هنگامی که به خط مقدم هندیان رسیدند همه چیز آنها کوفته و درهم کوبیده شده بود مجددا جنگ و کشتار بی رحمانه ای آغاز شد سواران ایرانی از کشته پُشته می ساختند محمد شاه گورکانی که از دور با حیرت صحنه نبرد را می نگریست و متوجه شده بود فیل هایش بلای جان نیروهایش شده اند بیدرنگ فرمان داد نیمی از نیروهای ذخیره یکصد هزار نفره سپاهش را وارد میدان نمایند نیروهای ذخیره هندی که هرگز تصور نمی کردند نیازی به آنها پیدا شود بدستور محمد شاه رو به سوی میدان نهادند آتش جنگ هر لحظه گرم تر می شد و با ورود نیروهای ذخیره هندی به نقطه جوش رسید نادر پیشاپیش سپاهیان ایران تبرزین به دست به میدان آمد وی دستور اکید داده بود سواران ایرانی به هر طریق ممکن فرماندهان لشگر هندیان را هدف قرار داده و آنها را از پای درآوَرَند و یا به اسارت بگیرند در میان جنگجویان هندی جوانی بسیار دلیر و نیرومند شمشیر می زد ، او فرزند سردار خانِ دوران فرمانده کل نیروهای هندی بود نادر متوجه او شد و از او خوشش آمد و بدون اینکه بداند او کیست چون دید وی بسیار ماهرانه با هر ضربت شمشیر سواری را از صدر زین اسب سرنگون می کند بیست نفر را مامور محاصره و اسارت او کرد # دوستداران _ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
گاردویژه نادر ، جوان یاد شده را محاصره کردند ولی او دلیرانه می جنگید و چند تن از افراد نادر را از پای درآورد ، افراد نادر که دیدند نمی توانند او را به اسارت بگیرند نخست دست راستش را از کار انداختند و هنگامی که دیدند با وجود مجروحیت ، باز هم بسوی آنان حمله می کند ، او را از اسب سرنگون و بدنش را آماج شمشیرهای برهنه خود قرار دادند ، خانِ دوران که از دور ، پیوسته متوجه فرزند دلاورش بود هنگامیکه او را در محاصره دید با پسر دیگرش بنام عاشور خان و افراد گارد ویژه اش به کمک پسرش آمد ولی هنگامیکه به معرکه رسید با پیکر تکه تکه شده فرزند برومندش روبرو شد ، مشاهده پیکر بی جان فرزند ، پدر را دیوانه کرد و با سربازان بیشمار خود ، حمله ای سخت را آغاز کرد جنگ سخت و انتقامحویانه ای درگرفت ، دم به دم ، گروهی از هر دو طرف به خاک و خون می غلطیدند ، عاشورخان که در کنار پدر می جنگید به تنهائی ، بلای جان سواران ایرانی شده بود ، هندیان که به خشم آمده بودند چنان شمشیر می زدند که تا آنزمان دیده نشده بود ، سواران دو طرف مانند گردابی شتابنده و چرخنده ، در هم می لولیدند و می چرخیدند ، برق شمشیرها چشمان را خیره کرده بود ، از هر دو سو ، جنگاوران از زین اسب سرنگون ، و لگد کوب سم اسب ها می شد ، نادر که در قسمت دیگری در حال نبرد بود متوجه وخامت اوضاع شد و پیشاپش دویست نفر از گارد ویژه خود ، به قلب منطقه درگیری شتافت رسیدن نادر و فریادهای دلهره آورش ، توان و روحیه سربازان ایرانی را بالا برد ، نادر و همراهانش ، از میان جنگجویان به خشم آمده هندی ، شمشیر زنان و تبرزین کشان راه گشودند و مستقیما بسوی خانِ دوران و محافظانش حمله کردند ، حملات نادر و فدائیانش چنان شدید بود که لحظه به لحظه به خان دوران نزدیک و نزدیک تر می شدند و در نهایت نیز به او رسیدند و علیرغم محافظت شدید از وی ، چند زخم کاری بر او وارد کردند ، عاشور خان ، جوان شیردل هندی که پیشاپش پدرش شمشیر می زد مورد توجه فدائیان نادر قرار گرفت و یکی از سواران ایرانی کمندی بسوی او انداخت و او را از صدر زین اسب سرنگون ، و با همان حال او را بر روی زمین کشید و از منطقه درگیری دور کرده و در نهایت ، به اسارت نیروهای ایران درآمد ، ستون چهارم نیروهای هندی که نیمی از افرادشان را از دست داده بودند با زحمت زیاد ، خان دوران را که زخم کاری برداشته بود را از مهلکه بدر برده و عقب نشستند در این احوالات پر فراز و نشیب ، سعادت خان نیم دیگر نیروهای تازه نفس نیروهای هندی (به استعداد پنجاه هزار نفر) که مجهز به تفنگ بودند را وارد کارزار کرد ، نیروهای ایران که مدت پنج ساعت جنگیده بودند به راستی خسته و فرسوده شده بودند ، نادر با دیدن خیل بی شمار تفنگداران هندی ، و با در نظر گرفتن خستگی بیش از حد افرادش ، دستور عقب نشینی داد حضور تفنگداران بی شمار هندی ، وضع جنگ را عوض کرده بود و بیم شکست سواران ایرانی می رفت ، به فرمان نادر ، ستون تحت فرماندهی نصراله میرزا (پسر دوم نادر) که تا آن هنگام وارد میدان نشده بود به جای سواران خسته ایرانی ، پای بدرون میدان جنگ گذاشت حضور نیروهای ذخیره سپاه ایران دوباره کفه ترازو را بسود ارتش ایران دگرگون کرد ، محمد شاه که از دور ، میدان جنگ را زیر نظر داشت دسته دیگری را به میدان فرستاد ، آتش جنگ دوباره شعله کشید و نبردی شگفت آور و سوزنده تر از قبل زبانه کشید محمد شاه و نادر ، مانند دو بازیگر شطرنج ، پیوسته مهره های خود را به میدان میفرستادند ، تا یکی از آنها می رفت که نیرویش بر دیگری بچربد رقیب ، مهره دیگری را میفرستاد ، تا اینکه بعلت کثرت و فزونی نیروهای هندی ، کار برای نیروهای ایران سخت شد و هر لحظه بیم آن می رفت که سد ایجاد شده سربازان ایرانی را بشکند و هندیان مانند سیلی خروشان ، بنیاد ارتش ایران را از بیخ و بن برکنند ، نادر که اینگونه دید آخرین مهره و امید بزرگ خود را ، که گارد ذخیره و ویژه اش بود را در واپسین دقیقه های روز دوم جنگ به میدان فراخواند (گارد ویژه نادر ، دست چینی از زبده ترین و چابک ترین افراد ، از اقوام مختلف ایرانی تشکیل شده بود و یک گروه صد نفره از آنان بر هزار نفر جنگجو و حتی بیشتر ، برتری داشت) با ورود گارد ویژه به صحنه نبرد  که با نزدیک شدن به غروب آفتاب همراه شده بود زد و خورد دو طرف به اوج خود رسید ، بوی باروت جوی خون ، شیهه اسبان ، برق شمشیرها نعره دلاوران ناله مجروحان سفیر گلوله ها حتی برای یک لحظه قطع نمی شد ، گارد ویژه نادر ، آرام ولی با صلابت و شدتی مثال زدنی ، از میان  هندیان به خشم آمده و انبوهی از جنگ افزارهای ریز و درشت آنان ، تونلی گشودند و خود را به پشت آنها رساندند ، سرعت عمل و نحوه جنگیدن آنان به حدی شدید بود که باعث وحشت هندیان می شد # دوستداران _ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
دستور نادربلافاصله با نظمی مثال زدنی اجراء شد نادر به محمدشاه گفت ، من به شما گفتم ما مدتی بعنوان میهمان و نه اشغالگر به دهلی خواهیم آمد آیا این درست است که پنج هزار سرباز بی سلاح من ناجوانمردانه در یک نابود شونددر بازگشت به وطن چه پاسخی به خانواده هایشان بدهم آیا دیده یا شنیده اید که سربازان‌ من کالائی را با زور یا رایگان و مجانی از یک هندی گرفته باشند و یا مزاحم ناموس کسی شده باشند یا خشونتی بخرج داده باشند محمدشاه خاموش ماندسپس نظام الملک گفت ما همگی سپاسگزاریم ولی متاسفانه گروهی نادان و جاهل نافرمانی کردند و آبروی پادشاه ما را بردند من در همین جا متعهد می شوم این اوباش را به سخت ترین شیوه ممکن ، تنبیه نمایم در بعضی کتب تاریخی ، مدت کشتار همگانی را شش ساعت و شمار کشته شدگان را نزدیک به چهل هزار نفر نوشته اند ولی بیشتر تاریخ نگاران به هشتاد هزار قربانی اشاره کرده اند جمیسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی کشته شدگان را یکصد و بیست هزار نفر و آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی شمار کشته شدگان را یک میلیون نفر اعلام نموده که قطعا اغراق آمیز و دروغ است ولی هشتاد هزار نفر به واقعیت نزدیک تر است هنوز یک ساعت از فرمان آتش بس نگذشته بود که سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت سربازی یک لنگه گوشواره آورده تا بعنوان غنیمت به صندوق ارتش تحویل دهد و با توضیحاتی که داده شایسته دیدم بعرض شما برسانم نادر دستور دادسرباز را به حضورش بیاورند دقایقی بعد سربازی بلند قامت و نیرومند نزد نادر آمد و پس از احترام بی حرکت و خاموش ایستاد نادر رو به وی کرد و گفت این گوشواره چیست و چرا یک لنگه است سرباز پاسخ داد به خانه ای که دو نفر شورشی در آن بودند حمله کردم و پس از درگیری کوتاهی هر دو را کشتم زن یکی از شورشیان گوشواره های زیبائی در گوش داشت یکی از آنها را تصاحب کردم ولی هنگامیکه زن میخواست گوشواره دومی را دربیاورد تبیره زدند فهمیدم پادشاه دستور قطع عملیات داده لذا گوشواره دومی را نگرفتم و فقط با یک لنگه گوشواره به مسجد آمدم تا آن را به صندوق لشگر بدهم محمد شاه و نظام الملک و دیگر همراهانشان که هاج و واج اینهمه نظم و انضباط و فرمانبری را مشاهده می کردند بهت زده و با تعجب و شگفتی ناظر این صحنه بودند و نمی دانستند چه بگویند در این زمان مجددا سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت زن جوانی از اهالی شهر که گویا صاحب گوشواره است قصد شرفیابی دارد نادر دستور داد سرباز بیرون نرود و زن جوان وارد شد زن جوان نزد نادر آمد ولی هنگامی که چشمش به محمدشاه افتاد ترسید و زبانش بند آمد نادربه او اطمینان داد که در امان است زن بریده بریده و با ترس و لرز چنین گفت آن دو نفری که این سرباز کشت هیچ نسبتی با من نداشتند آنها از ترس جانشان در کوچه این سو و آن سو می دویدند من درب خانه را گشودم و به آنان پناه دادم ولی پیش از آنکه درب را ببندم این سرباز هم به درون خانه آمد جنگی میان آنها درگرفت و این سرباز هر دو نفر آنها را کشت و چون تصور کرد که من همسر یکی از آنان هستم از من خواست که گردنبند و گوشواره هایم را به او بدهم من که نزدیک بود از ترس بمیرم گوشواره هایم را بیرون آوردم ولی هنوز گوشواره دوم را درنیاورده بودم که شیپور آتش بس زدند ناگهان دیدم این سرباز کار خود را نیمه تمام گذاشت و از خانه بیرون آمد ، من از جوانمردی او در آن آشفته بازار که هرگز قصد دست درازی و تجاوز به من را نداشت و هم از اینهمه وظیفه شناسی و نظم سربازان ایرانی مبهوت ماندم و شرف و جان خودم را مدیون آتش بس حضرت نادر می دانم در حال حاضر نیز آمده ام که لنگه دیگر گوشواره خود را به شما هدیه کنم گل از گل نادر شکفته شدو با خوشحالی دستان خود را بر هم زد و سپس رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا تو همسر داری زن گفت خیر قربان بیوه هستم و با نخ ریسی و‌ پارچه بافی روزگار می گذرانم نادر سپس رو به سرباز کرد و پرسیدآیا زن داری پاسخ سرباز منفی بود دوباره نادر رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا دوست داری که این سرباز شوهر تو باشد زن سرخ شد و خاموش ماند و چیزی نگفت نادر گفت یکبار دیگر می پرسم اگر پاسخ ندادی معلوم می شود که موافقی و مجدداسوال خود را تکرار کرد ، زن باز هم خاموش ماند ، نادر رو به سرباز کرد و گفت ، این زن را ببر و عقد کن ولی مواظب باش که او اسیر تو نیست ، همسر توست ، و بدنبال آن دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا درآورد و آنرا بعنوان مهریه به زن جوان داد و گفت این هم خرج عروسی تان ، مبارکتان باشد محمدشاه و اطرافیانش مانند خواب زدگان ، مات و مبهوت  با نگاه های معنی دار به یکدیگر می نگریستند و خاموش مانده بودند سلام دوستان گرامی شبتون بخیر🙋 نمیدونم از انظباط نادرشاه و آن سرباز پی نویس داشته باشم یا از ایمان شون؟ پس خودتون و آنچه برداشت میکنید متنی بنویسید
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
پارت اول پس از رفتن زن جوان و سرباز ، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده سید نیازخان و سردار علی محمد خان پست فطرت است ، شما مسلماً می دانید که من بهیچوجه از خون سربازانم نمی گذرم ، اگر حُسن نیت دارید همین حالا دستور دهید این دو نفر را همین حالا ، دست بسته در همین مسجد بحضور من بیاورند ، محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد الساعه آنها را به پیشگاه نادر بیاورند نظام الملک که میدانست سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمد خان همکاری نماید شروع به بهانه جوئی کرد و گفت همانطور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد ، لذا از حضرت نادر شاه تقاضا دارم گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند ، نادر نپذیرفت و گفت این کار از وظایف شماست ، اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجددا درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد ، آیا شما عواقب خونبار آنرا بعهده می گیرید ، نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود با نهیب محمدشاه بخود آمد که به او می گفت ، آقای نخست وزیر چاره ای نداریم ، باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم ، همین حالا بهمراه سواران اعلیحضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور  نظام الملک که با فرمان محمدشاه ، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هموطن خود رهائی یافته بود از آنجائیکه بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر ، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند ، بدستور نادر ، سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بهمراه نظام الملک ، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری ، و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بخاک سپرده شود ، نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت 🥗 نمونه دیگری از نظم و انضباط آهنین ارتش ایران ، در زمان نادرشاه افشار پس از رفتن محمدشاه ، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت زنی بهمراه شوهرش که ظاهرا از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند ، نادر دستور داد آنها را بحضورش بیاورند ، دقایقی بعد ، زنی حدودا چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند در دستان زن ، جعبه زیبای جواهر کاری شده ای بود که آن را با احترام تقدیم پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم ، نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید ، زن پاسخ داد هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم آمدند ، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک شویم ، آنها که من و فرزندانم را دیدند گفتند نترسید ، شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم ، ما برای گرفتن غنیمت جنگی آمده ایم ، من که از ترس می لرزیدم فورا این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم ، سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گرانقیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند (شیپور آتش بس دیشب در موردش توضیح دادم ) ، آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند فی الفور جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند ، من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم تصمیم گرفتیم به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بویژه فرزندانمان ، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است ، تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم ، نادر لحظه ای خاموش و متفکرانه ، زن و شوهرش را می نگریست ولی لحظه ای بعد بخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام ، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بعنوان یادگاری و به رسم هدیه ، به آنان بخشید و رو به آنان گفت ، بروید و آسوده باشید  زیرا که ما میهمان شما هستیم
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
پارت2 از آنسو نظام الملک که از مخفیگاه سیدنیازخان و علی محمدخان آگاه بود بهمراه سواران ایرانی که پوشیده به لباس هندیان بودند به پناهگاه آنان رسیدند نظام الملک به تنهائی ، پای بدرون گذاشت و با عنوان اینکه مخفیگاه آنان ، دیگر امنیت ندارد رو به آنان کرد و با سراسیمگی گفت زود بلند شوید و با من و سربازانی که همراه من هستند بیائید تا بجای امنی که در نظر دارم پنهانتان کنم ، زیرا هر لحظه ممکن است سربازان ایرانی از راه برسند ، سید نیاز خان و علی محمد خان که توسط افرادشان تحت محافظت شدید قرار داشتند فریب خوردند و نیروهای خود را مرخص و خودش بدون شلیک یک گلوله بهمراه نظام الملک از مخفیگاه خود بیرون آمدند و بهمراه نظام الملک و سربازان بظاهر هموطن خود براه افتادند سید نیازخان و علی محمدخان تا مسافتی آسوده دل راه پیمودند ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شدند فریب خورده اند و پس از آن ، شروع به فحاشی به نظام الملک نمودند ولی دیگر دیر شده بود و مرغ از قفس پریده بود ، نظام الملک رو به آنان گفت به شما و پدرانتان از عمق جانم ارادت داشته و دارم ولی چه کنم ، فرمان پادشاه است که برای جلوگیری از خونریزی بیشتر صادر شده است ساعتی بعد هر دو نفر در مسجد روشن الدوله بودند ، نادر دستور داد از آنها بازجوئی و نتیجه را هر چه سریعتر به آگاهی وی برسانند ، بازجوئی بمدت چهار ساعت بدرازا کشید و شگفت آور اینکه رئیس بازجویان اینگونه نوشت و آن را تقدیم نادر کرد *محرک اصلی شورش این دو نفر ، غیرت و حمیت ملی و حفظ ناموس شان بوده و هیچکس و هیچ منفعت مادی آنها را وادار به اینکار نکرده است و آنها مردانی شریف و وطن پرست هستند* ساعتی نگذشته بود که هر دو نفر را که چشم به راه اهریمن مرگ بودند را با دستان بسته به حضور نادر آوردند ، هر دو نفر با سربلندی  و وقار در مقابل نادر ایستاده بودند ولی وقتی در پرتو نور مشعل ها هیبت نادر را دیدند بخود لرزیدند ولی با زحمت بخود مسلط شدند ، نادر به چهره خسته و درهم شکسته آنان نگریست و سپس با احترام ویژه ای رو به آنان گفت من به شما حق میدهم و از دلاوری و بی باکی شما لذت می برم که برای دفاع از وطن و ناموس خود کوشیده اید شما از نظر من ، افراد شریفی هستید ، ولی چرا این میهن پرستی تان را در دشت کرنال نشان ندادید ، وقتی پیمان نامه صلح امضاء شد ، ما میهمان شما شدیم و میهمان کشی ، رسم مردی و مردانگی نیست ، ایکاش نیروهای خود را جمع می کردید و در بیرون شهر ، دلاورانه نبرد می کردیم در آنصورت شما در چشم من قهرمانانی شایسته بودید ، در حال حاضر خیلی دلم میخواهد از گناه شما بگذرم و آزادتان کنم ولی می ترسم دوباره شورشی گسترده برپا شود ولی به پاس میهن پرستی تان هر آرزوئی دارید بگوئید تا بلافاصله انجام شود سیدنیازخان گفت آرزویم اینست که دشمنان هند که شما هستید هر چه زودتر از خاکمان بیرون بروید ، سردارعلی محمدخان نیز گفت ، خانواده و مادر پیری دارم ، زندگی شان را تامین کنید و به ملت هند هم بگوئید تا آخرین نفس در راه آنها جنگیده ام ، دو محکوم ساعتی بعد با احترامات ویژه نظامی ، به دار آویخته شدند و در شهر دهلی سوگواریهای گسترده ای در گوشه و کنار شهر برگزار شد ، بدستور نادر ، به خانواده سردار علی محمدخان سرمایه چشمگیری اعطاء کردند تا آخر عمر محتاج کسی نباشند پس از آرامش نسبی شهر دهلی ، نادر گروهی از افسران خود را مامور تعیین میزان دارائی های دربار هند و توانگران و ثروتمندان نامدار و برجسته آن کشور نمود زیرا نادر اهل چانه زدن نبود و میخواست سخنش فقط یک کلام باشد ، از آنطرف محمدشاه برای اینکه خسارت و غرامت جنگی کمتری بپردازد سعی در پنهانکاری و جابجا نمودن گنجینه های با ارزش و نفیس و گرانبها داشت که البته در بسیاری از موارد ، از چشمان تیزبین نادر دور نمی ماند و نادر بدون اینکه به روی خود بیاورد توسط جاسوسان کارکشته خود ، بخوبی از محل اختفاء گنج های دربار خبر داشت روزی محمدشاه به نادر گفت ، عده ای از بزرگان هند قصد دارند که دختران خود را به عقد ازدواج سردار فاتح ایران درآورند تا از رهگذر این وصلت مبارک ، افتخار فامیلی با پادشاه پیروز ایران نصیب آنان شود ، نادر از این پیشنهاد استقبال کرد و در یکی از روزها ، خواجه باشی دربار (خواجه ها در قدیم به مردانی اطلاق می شد که در کودکی یا جوانی ، به طرز بی رحمانه ای مقطوع النسل می شدند و در کلیه دربارهای ایران و عثمانی و هند و بیشتر دنیای آن روز ، اجازه داشتند در درون حرمسراهای دربار ، رفت و آمد داشته باشند و وظیفه آنان ، انجام کارهای سنگین مربوط به حرمسرا بود که از عهده و توان زنان خارج بود ) نادر را به حرمسرای دربار راهنمائی کرد تا از پنجاه نفر از دختران بزرگان هند ، یکی از آنان را بعنوان همسر خود انتخاب نماید به حکم قاضی نادر در مورد دو اجنبی دقت کنید
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
سوم نادر به تالار بزرگی درآمد که در آن ، پنجاه تن از دختران هندی که هر یک از آنان ، برای دلربائی از نادر ، در آرایش و پوشش خود نهایت دقت را بخرج داده بودند ، دختران که در اوج و نهایت جوانی و زیبائی و خوش اندامی بودند و در دو صف مرتب منتطر ورود نادر بودند ناگهان خود را در مقابل مردی یافتند بلند قد و بسیار تنومند و با چهره و سیمائی بشدت مردانه ، با ریشی کوتاه و چهره ای آفتاب سوخته و چشمانی نافذ و گیرا که هر زنی را در حالتی از ترس و شیفتگی قرار می داد ، در میان دختران هم مسلمان دیده می شد و هم هندو  و هم مسیحی هنگامیکه نادر از مقابل یکایک آنان میگذشت دختران سرها را به زیر می انداختند ، هنگامیکه نادر به انتهای صف رسید رو به خواجه باشی کرد و پرسید ، پدران و مادران این زیبا رویان چه کسانی هستند و والدین آنها چگونه اجازه داده اند که به اینجا بیایند ، خواجه باشی گفت ، اینها همه بزرگ زادگان هند هستند که بدون هیچ فشار و اجباری و با میل و رغبت خود برای دیدن شاهنشاه بزرگ ایران ، مشتاقانه به اینجا آمده اند در میان دختران ، فقط یکی از آنان بدون اینکه سرش را به پائین بیندازد با چشمان سیاه و جادوگر خود ، با گردنی افراشته و دلیری شگفت آوری ، مستقیم در چشمان نادر می نگریست ، نادر از این گستاخی خوشش آمده بود و از خواجه باشی از پدردخترپرسید، خواجه باشی کُرنِش و تعظیمی کرد و گفت قربان ، او دختر راچیو تانه است ، ناگهان دختر با همان استواری و گردن فرازی رو به نادر کرد و گفت ، من دختر راچیوتانه هستم ولی دختر نیستم و شوهر دارم ، نادر گفت عجیب است چقدر روان فارسی صحبت می کنید ، خواجه باشی وقتی صحبت های دختر را شنید خشمگین شد و دست خود را بالا برد تا با نواختن سیلی ، دخترک را تنبیه کند که ناگهان دخترک ، دست خود را به جهت دفاع از خود بالا آورد که ناگهان برق دشنه کوچک و تیزی در میان لباس دختر نمایان شد ، خواجه باشی که برق خنجر را دید برای حفاظت از نادر ، خود را میان دختر و نادر حائل کرد تا میان آنان فاصله ایجاد شده و آسیبی به نادر نرسد نادر که اینگونه دید ، رو به خواجه باشی کرد و گفت ، شما چگونه اینها را بازرسی کرده اید که نفهمیدید این دختر مسلح است ، آیا می دانی سزای کسی که بر روی من خنجر بکشد و کسانیکه علیه من دسیسه و توطئه نمایند چیست ، زبان خواجه باشی بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
شب به نیمه رسید و میهمانان یک به یک با اجازه سردار ، قصر را ترک کرده و رفتند ، سردار با همان حالت مستی و نشاط بسیار ، دست مرا گرفت و با مهربانی به اتاق خواب برد و پس از آن ، آرام بسوی من خیز برداشت تا مرا در آغوش بگیرد ، من که تشنه انتقام و منتطر چنین لحظه ای بودم مانند جانوری درنده ، در چشم بهم زدنی دشنه را کشیدم و شاهرگ و خرخره (حنجره) او را بریدم ، و پس از آن نیز چندین ضربه کاری بر قلب و پهلوی وی وارد آوردم ، سردار که حَنجَرِه اش بریده شده بود هر چه سعی می کرد نمی توانست فریاد بزند تا محافظانش را صدا کند و پس از یکی دو دقیقه با توجه به خونریزی شدید از رگهای گردن ، چهره کریه و پلید و زشتش ، به زردی گرائید و به دَرَک واصل شد (כَرَک بدترین جایگاه گناهکاران رومیگویند ) پس از گرفتن انتقام بفکر خودکشی افتادم ولی خیلی زود منصرف شدم ، لذا در نزدیکی های سحر که خاموشی سنگینی در قصر حاکم شده بود از غفلت نگهبانان استفاده کردم و خود را به باغ بزرگ قصر رسانده و از درختی که در نزدیکی دیوار باغ بود و قبلا آنرا نشان کرده بودم بالا رفته و خود را به آنسوی دیوار که جنگل بود رساندم و بی وقفه و بی هدف دوان دوان از آنجا دور شدم با روشن شدن هوا ، افراد قصر که از کشته شدن فرمانده شان آگاهی یافته بودند ، بدرون جنگل آمدند و گوشه گوشه جنگل و بوته ها را برای پیدا کردن من می گشتند و زیر رو می کردند ، من درون چاله ای استتار شده با برگ درختان و بوته های جنگلی پنهان شده بودم و از ترس ، نفسم در سینه حبس شده بود ، افراد سردار تا نزدیکی غروب آفتاب ، تمام قسمت های جنگل را گشتند و برای پیدا کردن من به قسمت های دیگر جنگل رفتند من که در ناز و نعمت ، بزرگ شده بودم بشدت از تشنگی و گرسنگی رنج کشیده و بی تاب شده بودم ، تا بامداد روز بعد ، در همان گودال بخوابی عمیق فرو رفتم ، با طلوع آفتاب و پس از اطمینان از اینکه افراد سردار مغول در آن ناحیه نیستند از جنگل بیرون آمدم و در زیر تازیانه های سوزان آفتاب در دشتی وسیع با تحمل تشنگی و گرسنگی راه می پیمودم ، لباسهایم پاره و چرکین و چهره ای رِقّت انگیز پیدا کرده بودم تا اینکه از دور ، کاروانی بزرگ را دیدم نیروی تازه ای در پاهایم پدید آمد و دوان دوان خود را به کاروان رسانیدم و تقاضای آب و غذا کردم ، رئیس کاروان مرد مهربانی بود و دستور داد به من آب و غذا بدهند ، پس از خوردن غذا و نوشیدن آب ، جان تازه ای در جسم و جانم دمیده شد و در پاسخ به پرسش رئیس کاروان ، ناچارا به دروغ که از آن تنفر دارم گفتم ، با خانواده ام مورد هجوم راهزنان قرار گرفته ام ولی من موفق به فرار از چنگ آنان شده ام و از او خواستم مرا به دهلی و کاخ امپراتور هند ببرد تا مژدگانی قابل توجهی دریافت نماید ، کاروانسالار درخواست مرا پذیرفت و بسوی دهلی براه افتادیم دوستداران ولايت https://eitaa.com/doostdaranvelayat
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
نادر با اینکه فقط در حد خواندن و اندکی نوشتن سواد داشت ولی می دانست بالا رفتن تراز دانش و بینش هموطنانش ، بر پایه علم و آگاهی استوار خواهد بود بهمین خاطر در بازگشت از هند ، شصت هزار جلد کتاب خطی نفیس و گرانبها را از کتابخانه پادشاهی هند به ایران آورد و به کتابخانه آستان قدس رضوی اهداء کرد که هم اکنون بسیاری از آنها ، کماکان در آنجا نگهداری و محافظت می شود بدستور نادر ، قبل از بازگشت وی و ارتش ایران به سرزمین خود ، بشرط باقی ماندن محمدشاه و خاندانش بر حاکمیت و سلطنت هند ، متنی تهیه و تنظیم شد که بر اساس آن شهرهای کابل ، غزنین ،  هزاره جات ، دربند ، ایالت بلوچستان (در حال حاضر قسمت اعظم بلوچستان با هفتاد میلیون نفر جمعیت در پاکستان واقع است که در آن زمان جزء خاک هند بود و با دسیسه و تفرقه افکنی انگلیسی ها از خاک هند جدا شد) ، تربین ، چن سموالی ، کترا ، شهر بندره (سرچشمه رود پر آب آتک) ، خداداد ، و قلعه بکر سرچشمه رود تالاسنگ به خاک ایران واگذار شود این از هوشمندی نادر بود که شهرهائی که سرچشمه های رودها در آنجا بود را در اختیار گرفت تا شهرهای داخل ایران دچار کم آبی نشوند را ، مقایسه کنید با وزرا و مشاوران رضا شاه ، که خطرات جدائی سرچشمه رود هیرمند یعنی دشت نا امید ، که استان بزرگ سیستان را آبیاری میکرد را به وی گوشزد نکردند و به افغانستان بخشیدند ، افغانستان نیز در حال حاضر با زدن سد بر روی سرچشمه رودخانه هیرمند ، مردم ایران را از آب آن محروم و دچار بی آبی فزاینده و خطرات بزرگ زیست محیطی کرده است و دشت هامون در حال حاضر خشک ، و نمک بستر خشک آن ، با پراکنده شدن توسط بادهای صد و بیست روزه آن استان ، در حال نابودی تمام زمین های کشاورزی مردم آن استان بزرگ و گسترش کویر است محمد شاه شکست خورده که چاره ای نداشت اجبارا تن به امضاء نهادن این پیمان داد و شهرهای یاد شده به خاک ایران ضمیمه گردید ، در پی آن محمد شاه طی حکمی تمامی استانداران و والیان ایالت های فوق را از سمت خود عزل نموده و به دهلی فراخواند ، ناگفته پیداست نادر نیز بلافاصله ، افراد خود را برای تَصَدی و بدست گرفتن زِمام امور به آنجا فرستاد پس از امضاء قرارداد ، که در حقیقت پیمان آشتی بشمار می آمد ، جارچیان این خیر را به آگاهی مردم دهلی رساندند ، شهر چراغان شد و مردم از اینکه بزودی حکومت نظامی خاتمه خواهد یافت ، علیرغم جدائی بخش های چشمگیری از سرزمین هایشان ، به شادمانی پرداختند پس از آن ، نادر از محمد شاه خواست که به آگاهی تمام بزرگان ، فرماندهان ، توانگران (ثروتمندان) ، راجاها ، مهاراجه های هندی برساند به میمنت این پیمان آشتی ، جشن بزرگی در کاخ پادشاهی هند با حضور او و محمدشاه برگزار نماید ترس و وحشتی عظیم در میان بزرگان هند ایجاد شد زیرا آنان از زبان تاریخ شنیده بودند در میانه اینگونه جشن ها و میهمانیها ، ممکن است چه حوادث هولناکی رخ دهد ، آنها داستان های میهمانی انوشیروان ساسانی که برای پیروان دین مزدک و میهمانی منصور ، خلیفه عباسی که برای ابومسلم و یارانش ترتیب داده بود و از همه نزدیک تر ، میهمانی محمود افغان در شهر اصفهان ، که برای خاندان صفوی و بزرگان شهر برپا کرده بود و در اینگونه میهمانیها ، تمامی افراد حاضر کشته و سر بریده شده بودند ، آگاهی داشتند لذا پنهانی ، خود را به محمد شاه رساندند و پیامد احتمالی و خطرات شرکت در این میهمانی را به وی گوشزد کردند ، محمدشاه به آنان گفت ، اگر با حضور در این میهمانی ، احتمال پنجاه درصد کشته شدن هست در صورت سرپیچی از فرمان نادر ، احتمال مرگ صد در صد خواهد بود در مناظره ای که بین روحانیون زرتشتی و مزدک و پیروانش در کاخ انوشیروان ، پادشاه مقتدر ساسانی برگزار شد ، در آخر مناظره بدستور انوشیروان ، مزدک و همه پیروانش بدست محافظان کاخ پادشاه ساسانی کشته شدند منصور ، خلیفه عباسی بغداد نیز که با حمایت و جنگ های دامنه دار سربازان ایرانی به فرماندهی ابومسلم خراسانی ، بر حاکم بنی امیه بنام مروان پیروز شده و رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بود ، به پاس  قدردانی و اهداء پاداش به ابومسلم و سردارانش ، آنها را از خراسان به قصر خود در بغداد دعوت کرد ولی در آخر مراسم میهمانی و جشنی که به افتخار ابومسلم خراسانی برپا شده بود ناگهان با ناجوانمردانه ترین حالت ممکن ، محافظان مسلح قصر بدرون تالار ریختند و میهمانان خلیفه بغداد ، یعنی ابومسلم و تمامی سربازان وی را ، بی رحمانه و با خفت و خواری کشتند و سر بریدند
۲ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
در مورد جنایت محمود افغان ، پیرامون کشتار خاندان صفوی و دیگر بزرگان شهر اصفهان در شماره های پیشین به آگاهی شما عزیز رسید روز میهمانی با ترس و بیم فرا رسید ، نادر سواران قزلباش و سربازان آزموده خود را در نقاط حساس گماشته بود و تمام گوشه و کنار قصر ، در اختیار مردان جنگی ایران بود ، ساعت یازده ، محمدشاه در تخت روان و چتری که بالای سرش افراشته بود وارد قصر پادشاهی خود شد ، نادر او را در آغوش گرفت و خیر مَقدَم گفت و سپس هر دو پادشاه ، بسوی تالار قصر که همه بزرگان هند با بیم و هراس ، زودتر از محمدشاه و نادر حضور یافته بودند حرکت کردند دو پادشاه با وقار وارد تالار شدند ، همه حاضران به پا خاستند و تعظیم کردند ، محمدشاه به احترام نادر ، بدون تاج پادشاهی و فقط با دستار (عمامه) ویژه هندیان در جشن شرکت کرده بود سکوت سنگینی تالار را فرا گرفته بود ، در این هنگام نادر از جای خود برخاست و دستارمحمدشاه را از سرش برداشت ، نفس ها در سینه حبس شده بود ، کسی نمی دانست منظور نادر از این کار چیست و منتظر نتیجه کار بودند که دیدند نادر کلاه نمدی خود را که گوهر پادشاهی ایران بر آن نصب شده بود را از سر خود در آورد و بر سر محمدشاه گذاشت و دستار ساده محمدشاه را بر سر خویش نهاد و گفت اعلیحضرت من چشم به پادشاهی کشور هند ندارم و این مقام را فقط شایسته شما میدانم نادر که جاسوسانش تمام گوشه کنار قصر را برای پیدا کردن الماس بی نظیر کوه نور گشته و آن را نیافته بودند با هوش و ذکاوت ذاتی خود حدس زد که کوه نور در دستار محمدشاه مخفی شده لذا با این ترفند هم کوه نور را بدست آورد و هم محمدشاه را بر ادامه پادشاهی هند ابقاء نمود فریاد هلهله و شادی و احسنت و آفرین ، به یکباره در میان حاضران به هوا برخاست و میهمانان بی اختیار فریادهای شادی سر دادند ، پس از چند دقیقه که از شادی میهمانان گذشت نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، ماندن من و سپاهیانم در سرزمین شما ، دیگر موردی ندارد و هنگام بازگشت من فرا رسیده ولی بعنوان یک برادر ، شایسته می دانم نصایحی بشما بکنم *اول* اینکه انحصار واردات و صادرات کالارا از بزرگان کشور بگیرید و نگذارید کسی برای خود نوکر و تفنگدار استخدام کرده و دستگاه مستقلی برای خود ایجاد نماید *دوم* نگذارید سردار و استانداری ، به مدت طولانی در یک نقطه و یا یک منصب (مقام) باقی بماند ، حتی اگر بهترین باشد *سوم* افراد متملق و چاپلوس و بی حاصل که کاری جز تائید نظرات شما بلد نیستند را از خود دور کنید و بجای آنان ، افراد کاردان و دانشمند و زحمتکش را بعنوان مشاور خود بکار گیرید و از صراحت لهجه و رک گوئی آنان ، هر چند خلاف نظر شما باشد حمل بر بی ادبی و گستاخی ننمائید و رنجیده خاطر نشوید ، چون این افراد ، ستون مستحکم کشورتان هستند *چهارم* سعی کنید همه دستگاهها و سازمان های اداری و لشگری فقط و فقط ، از یک مرجع فرمان بگیرند تا در روزهای دشوار بتوانند همه با هم ، همکاری و همراهی داشته باشند نادر سپس با صدای بلند ، رو به حاضرین گفت ، امروز حق را به حقدار رساندیم ، شما کماکان باید فرمانبر پادشاه خود باشید ، به خدای بزرگ سوگند میخورم اگر پس از رفتن من ، یکی از شما از فرمان محمدشاه سرپیچی کند ، هر کجا که باشم و هر اندازه که گرفتار باشم به سرعت بازمیگردم و زندگی و خاندان شخص متمرد را تباه و ویران خواهم کرد ، پادشاه هر کشوری ، مظهر سربلندی آن کشور است و وقتی پادشاه کشوری قوی ، و مورد حمایت باشد مردم آن کشور می توانند با افتخار و آسایش زندگی کنند و از پایمال شدن توسط دشمنان و همسایگان ریز و درشت خود در امان باشند نادر سپس رو به محمد شاه کرد و آهسته و در لَفافه و با ظرافت ، به علت شکست سپاه هند اشاره کرد و گفت ، شنیده ام که در حرمسرای یکی از وزرای شما بنام قمرالدین ، هشتصد و پنحاه زن وجود دارد که هر کدام از آنان از یک تا چند ندیمه و نوکر و کلفت دارند ، اگر شما یکصد و پنجاه زن دیگر نیز به حرمسرای وی بفرستید او می تواند که ادعا کند که یک هنگ از زنان زیبا را رهبری می کند ، دیگر وزراء شما نیز با شدت و ضعف ، با همین رویه زندگی می کنند ، شما برای ارضاء و نگهداشتن اینگونه از وزراء ، زیاد به خود زحمت ندهید ، اینها بسیار راحت طلب و اشتهای سیری ناپذیری دارند و برای ماندن در قدرت و ادامه زندگی افسانه ای خود ، دست به هر کاری میزنند و حتی از خالی کردن پشت شما و همکاری با دشمن و خیانت به مقام سلطنت نیز ، ملاحظه و اِبائی ندارند نادر قبل از حرکت به سوی ایران دستور داد سرداران و بزرگان سپاهی که بهمراه محمود و اشرف افغان به ایران تاخته بودند را به اردوی ایران آورده و سر از بدن تمامی آنان جدا کنند دستور نادر اجراء و سپاه ایران به سوی سرزمین مادری خود براه افتاد
۳ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
نادر که بدون یک لحظه استراحت و توقف به عمرکوت رسیده بود بلافاصله سواران خود را به چهار بخش تقسیم و دژ عمرکوت را به محاصره درآورد زمانی که به خدایارخان خبر آمدن نادر را دادند خود را باخت و نزدیک بود از ترس بمیرد  و نمی دانست با این اعجوبه چکار کند هنوز دستور حمله از سوی نادر داده نشده بود که پرچم های سفید تسلیم از باروهای دژ آویزان و نمایان شد و خدایار خان و چند تن از همراهانش دل به مرگ‌ نهاده و بسوی اردوی نادر به راه افتادند خدایارخان ، گذشته از اینکه فرماندار ایالت سند بود ، فردی مقید به مذهب بود و مردم او را به راستی و صداقت می شناختند ، آتش خشم نادر با دیدن چهره آرام و روحانی و محاسن (ریش) سفید خدایارخان ، فروکش کرد و از او پرسید ، آیا گریختن تو از این سوراخ به آن سوراخ ، سودی برایت داشت ، تو که آنقدر جسارت داشتی که علیه ما شورش کنی چرا بدون اینکه مردانه بجنگی خود را تسلیم کردی خدایار خان گفت ، من مرد ترسوئی نیستم ولی وقتی خود را با مرد با اراده و شجاعی روبرو دیدم که صد و سی فرسنگ  راهِ رفته را در این مدت کوتاه بازگردد مطمئن شدم حریف شما نیستم و خون جوانان بیگناه ، بخاطر نادانی من به هدر خواهد رفت ، حالا هم من اسیر شما و تسلیم خواست خداوند هستم ، همان خدائی که تو را پیروز و مرا اسیر تو کرد نادر گفت ، اگر اینک فرمان دهم سر از بدنت جدا شود ، چه میگوئی ، خدایارخان گفت ، هر دوی ما بندگان خدائیم و من با خشنودی کامل ، تسلیم امر خدا هستم ، مگر شعر سعدی شیرین سخن را نشنیده ای که میگوید گر نیک و بد رِسَد زِ خلق ، مَرَنج که نه راحت رِسَد زِ خلق ، نه رنج از خدا بین ، خلاف دشمن و دوست که دل هر دو ، در تصرف اوست نادر که از صراحت لهجه و ایمان خدایارخان در شگفت شده بود گفت ، اگر اکنون تو را ببخشم چه می گوئی ، خدایارخان بدون اینکه تغییری در چهره و گفتارش پدید آید گفت ، این را هم از خدا می دانم ولی بزرگواری شما را نیز سپاسگزار خواهم بود گفتار و رفتار ساده ، توام با آرامش خدایارخان ، نادر خشمگین را دگرگون کرد طوری که یکبار دیگر تصمیمی غیر منتظره گرفت و گفت ، خدایار خان ، قبل از اینکه تو را ببینم تصمیمات سختی برایت در نظر داشتم ولی رفتار و منش تو مرا منقلب (دگرگون) کرد ، هم اکنون نه تنها تو را بخشیدم بلکه مجددا تو را بعنوان فرماندار ایالت سند برمی گزینم تا از سوی ما ، این استان را که بتازگی به ایران پیوسته را اداره کنی و تو را به لقب شاهقلی (غلام شاه ، درجه و منصبی مهم و والا در قدیم ، مانند تیمسار و سردار در حال حاضر) مفتخر می کنم ، خدایارخان که اینگونه دید در مقابل جوانمردی نادر به زانو درآمد و قول داد که به اعتماد شاه ایران خیانت نکند و با مردم ایرانی و هندی سند با عدالت رفتار کند نادر مجددا بسوی ایران حرکت کرد و مجددا پس از نهصد کیلومتر راهپیمائی و عبور از پیشاور و کابل و غزنین ، وارد شهر هرات (در افغانستان امروزی) شد و با نشستن بر تخت طاووس و تاجگذاری ، بارِ عام (حضور بزرگان و سرداران و شاهزادگان ایالت های مختلف برای عرض تبریک) داد و به شکرانه این ‌پیروزی بزرگ ، مالیات سه سال تمام مردم ایران را ، به آنان بخشید @doostdaranvelayat https://eitaa.com/doostdaranvelayat
۵ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
نادر برای رسیدن به دشت کرنال دو راه در مقابل داشت ، یکی راه عظیم آباد و دومین مسیر راه انباله بود ، نادر سپاه خود را دو قسمت کرد ، نیمی از نیروهای خود را از مسیر عظیم آباد و نیم دیگر را از مسیر انباله به سوی دشت کرنال اعزام کرد ، او پنجاه سوار تیزتک را نیز برگزید تا در میان دو مسیر تعیین شده ، پیوسته در رفت و آمد باشند تا اگر یکی از دو لشگر مورد حمله هندی ها قرار گرفت بیدرنگ ستون دیگر به یاری اش بشتابد نادر خود بهمراه لشگر ایران از مسیر عظیم آباد بسوی دشت کرنال براه افتاد ، در مسیر دشت کرنال ، دژ عظیم آباد قرار داشت ، نادر بهمراه جلوداران لشگر ، زودتر از ستون اصلی به دژ عظیم آباد رسید و بیدرنگ دستور گلوله باران دژ را صادر کرد ، توپخانه ایران بدون وقفه شروع به غرش کرد ، مدافعان دژ چندین بار شکاف های ایجاد شده را ترمیم کردند ولی شدت آتش توپخانه به حدی شدید بود که مدافعان دژ و مردم شهر ، از عهده ترمیم خرابی ها برنیامدند و به ناچار تسلیم شدند و دو هنگ از افسران و سربازان هندی مدافع دژ نیز ، به اسارت سپاه ایران درآمد درست در همین زمان سواران رابط بین دو لشگر ایران برای نادر خبر آوردند ، سپاه بزرگی از سواران هندی در حال نزدیک شدن به ستون دیگر سپاه ایران که از مسیر انباله بسوی دشت کرنال در حرکت است می باشد و احتمال بروز یک جنگ خونین دور از انتظار نیست ، نادر بی آنکه لحظه ای توقف کند شهر و دژ عظیم آباد را به یکی از سرداران خود سپرد و بهمراه سواره نظام خود ، با شتاب رهسپار منطقه ای شد که نیروهای هندی در برابر ستون اعزامی از مسیر انباله صف آرائی کرده بودند شب هنگام ، زمانی که نادر به ستون خود در مسیر انباله رسید متوجه شد آن سپاه بزرگ هندی ، قصد درگیری و حمله به سپاه ایران را ندارد ، بلکه آنها در راهِ رفتن بسوی دشت کرنال و پیوستن به سپاه اصلی هند هستند و آن شب را در شاه فیروز (فیروز آباد فعلی در هند) اردو زده اند تا بامداد روز بعد راه خود را بسوی دشت کرنال دنبال کنند ، نادر دستور داد پنج هزار نفر از افراد زبده و سوار سپاه ایران بیدرنگ آماده حمله به هندیان باشند ، سواران خسته سپاه ، که خود را برای استراحت آماده می کردند بدستور نادر شبانه به سوی شاه فیروز (فیروز آباد) حرکت کردند و در سپیده دم روز بعد به سواران هندی رسیدند شمار سواران هندی دو برابر نیروهای ایران بود و شب گذشته نیز بخوبی استراحت کرده بودند و آماده و قبراق ، و با اعتماد به نفس کامل آماده نبرد شدند ، فرمانده سواران ایران به شیوه نادر رو به سربازان با فریادی بلند گفت ، این جنگ ، جنگ مرگ و زندگی و سربلندی و خواری است ، پس بکوشید تا جامه (لباس) ذلت نپوشید ، سواران هندی که صف های نخستین خود را تقویت کرده بودند جنگ سختی را آغاز کرده و بسوی سپاه ایران تاختند ، جنگ تن به تن و هراس انگیزی درگرفت ، هندیان براستی دلاورانه می جنگیدند ولی نبرد سواران خسته ایران به اندازه ای دلاورانه و دلیرانه بود که هندیان را به شگفتی وامیداشت بطور مثال هندیان مشاهده می کردند سرباز ایرانی که دست چپش بر اثر اصابت شمشیر به پوستی آویزان بود با دست دیگرش ، دست قطع شده خود را کنده و آنرا برداشته و با همان عضو قطع شده بی محابا به این و آن یورش می بَرَد ، اینگونه واکنش های احساسی و بظاهر دیوانه وار ، روحیه سربازان هندی را متزلزل می کرد ، آنها با خود می اندیشیدند چگونه است که این سرباز ایرانی ، بجای اینکه از درد ناله کند ، فریاد میزند ، بجای اینکه زمین گیر شود ، حمله می کند پهنه نبرد از سواران زخمی و کشته شده و فروافتاده از اسبان پوشیده شد ، بدستور سردار ایرانی ، جارچیان سپاه با زبان هندی فریاد می زدند ، بدا بحال شما ، فرمانده دلاور ما نادر ، هم اکنون در راه است و خیلی زود به ما می رسد ، به جان خود رحم کنید و تسلیم شوید مردان جنگی ایران در دل سرزمین بیگانه ، چنان پر توان و دلاورانه می جنگیدند که به افسانه بیشتر شبیه بود تا به حقیقت ، کم کم آثار شکست و درماندگی در میان سواران هندی رخ می نمود ، چون شمار کشته و زخمی های آنان چندین برابر ایرانیان بود ، آنها به هر دری می زدند به در بسته میخوردند لذا تصمیم گرفتند عقب نشینی کنند، در ابتدا آرام آرام و سپس مانند گله ای که گرگ در میانشان باشد با شتاب تمام عقب نشسته و سراسیمه ، پراکنده شده و گریختند سواران ایرانی که پس از راهپیمائی شبانه و آن درگیری طاقت فرسا ، خسته و کوفته بودند در خود ، توان تعقیب و دنبال کردن هندیان را ندیدند و در همان دشت پهناور و خون آلود ، اسب های خود را بستند و بجز عده محدودی نگهبان ، همگی به خوابی عمیق فرو رفتند دوستداران ولايت https://eitaa.cm/doostdaranvelayat
۶ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از دوستداران ولایت
نادر پس از صدور فرمان ولایتعهدی نصراله میرزا ، بهمراه رضا قلی میرزا و نوه بسیار زیبایش بنام شاهرخ به قصد سرکوبی یاغیان تاتار و ازبک ، بسوی بخارا (شهری در ازبکستان امروزی) حرکت کرد شاهرخ پسر رضا قلی میرزا و نوه دختری شاه سلطان حسین صفوی و خواهر شاه تهماسب بود پس از نادر برادر زاده اش بنام عادلشاه بر تخت سلطنت ایران تکیه زد و جانشین نادر شد بدستور عادلشاه تمامی فرزندان و بازماندگان نادر به قتل رسیدند ولی شاهرخ که در زیبائی چهره یگانه عصر و زبانزد خاص و عام بود و دختر عادلشاه نیز دیوانه وار عاشق او بود و تهدید به خودکشی کرده بود از این قتل عام سنگدلانه جان سالم بدر برد و پس از دو سال حکومت عادلشاه و سه سال حکومت برادرش بنام ابراهیم خان به پادشاهی ایران رسید ، پس از روی کار آمدن کریم خان زند و پادشاهی وی ، شاهرخ کماکان در خراسان حکومت کرد و تا آخر حکومت کریم خان زند و جانشینان وی در خراسان حکمرانی کرد کریم خان زند که یکی از سرداران نادر بشمار می آمد ، بعلت علاقه زیادی که به نادر داشت تا آخر عمر خود به خراسان حمله نکرد و حکومت شاهرخ را بر خراسان به رسمیت شناخت و با او با احترام رفتار کرد شاهرخ شاه ، علاوه بر زیبائی  صورت منش و مرام نیکو داشت و با عدالت بر مردم حکمرانی کرد همسرش نیز بنام گوهرشاد خاتون نیز از زنان یگانه عصر خود بود و مسجد گوهر شاد در مشهد بدست وی پایه ریزی و ساخته شد ، در اواخر عمر شاهرخ پس از پیروزی سلسله قاجاریه بر لطفعلی خان زند ، آغا محمد خان قاجار ، به طمع جواهرات و ثروت نادری ، شاهرخ بی نوا را آنقدر شکنجه کرد که پیرمرد بی نوا در زیر شکنجه های طاقت فرسا جان سپرد ، در تاریخ آمده بدستور آغا محمد خان قاجار ، برای گرفتن اعتراف و نشان دادن محل جواهرات نادری ، در دهان و چشمان شاهرخ ، سرب گداخته می ریختند و او را با سنگدلی و ناجوانمردانه به قتل رساندند به نزد نادر و حرکت او به سوی شهر بخارا بازمی گردیم ابوالفیض خان حاکم بخارا بسرعت برای همپیمانان ازبک و ترکمن خود نامه ای نوشت و درخواست کمک کرد ترکمن ها و ازبک ها بسرعت به یاری ابوالفیض خان شتافتند و با لشگری گران در مقابل نادر به صف آرائی پرداختند جنگی سخت و نفس گیر درگرفت ، سپاهیان ایران که دارای توپخانه ای قوی و مجهز به تفنگ بودند موفق شدند در همان روز اول تکلیف جنگ را یکسره و شکست سختی را به ابوالفیض خان تحمیل کردندابوالفیض خان که انتظار چنین شکستی را نداشت ناچار به تسلیم شد و کلید شهر بخارا را تقدیم نادر کرد و برای نشان دادن حسن نیت خود ، دو دختر زیبای خود را به ازدواج نادر و علیقلی خان (برادر زاده نادر) درآورد ، نام همسر جدید نادر ، منیژه بود در پی این ازدواج ابوالفیض خان نادر را به کاخ خود دعوت کرد مردم فارسی زبان بخارا که خود را ایرانی می دانستند با بستن طاق نصرت های بزرگ و تشریفات چشمگیر به استقبال نادر آمدند و زن و مرد و کوچک و بزرگ به شادمانی پرداختند ، نادر نیز به جهت رفاه حال مردم ایرانی الاصل بخارا از ابوالفیض خان غرامت جنگی نگرفت و به افتخار مردم ایرانی بخارا خسارت جنگ را به ابوالفیض خان بخشید نادر و ابوالفیض خان متفقا دو نفر را بعنوان پیک برگزیده و به سوی ایلبارس خان حاکم خیوه (شمالی ترین شهر ازبکستان امروزی و نزدیک قرقیزستان و قزاقستان امروزی) فرستاد ایلبارس خان که در عین جنگاوری حاکمی سنگدل و خونریز بود دستور داد هر دو فرستاده را سر بریدند با رسیدن این خبر به بخارا نادر مانند کوه آتشفشانی که ناگهان به غرش درآید  بدون درنگ بسوی خیوه براه افتاد ایلبارس خان موفق شد تمام مردان جنگی تیره های ترکمن ، ازبک ، تکه یموت که از جنگجویان سرسخت و خطرناک بودند را تحت فرماندهی خود درآوَرَده و سپاهی عظیم برای رویاروئی با نادر مهیا کند نادر مانند همیشه با احتیاط فراوان پیش می راند ، او بخوبی از هنرهای رزمی و چابکی ازبکان و ترکمن ها و قدرت فراوان اسب های اصیل آنان ، آگاهی کامل داشت و در جلسه ای که با سرداران خود برپا کرد به آنان گوشزد کرد که چنانچه از این قوم شکست بخوریم ، تا مشهد بدنبال ما خواهند آمد در آن جلسه نادر دستور داد که هر کاروان و مسافری که بسوی خیوه می رود را توقیف نمایند تا حرکت سپاه ایران از دید ایلبارس خان مخفی بماند ، همه تلاش نادر این بود که دشمن از فاصله او و خودش آگاه نشود ، سرداران نادر بخوبی می دانستند عادت نادر مانند بسیاری از مواقع ، حمله ناگهانی و شبیخون به دشمن نیرومند است پس از چند روز راهپیمائی مخفیانه ، سپاه ایران به نزدیکی ترکمانان و ازبکان رسیدند ، نادر دستور داد تمامی سپاه ، که اینک از بالای بلندی های مشرف به لشگر دشمن نزدیک شده بودند مخفیانه ، در شمال و جنوب و شرق و غرب منطقه مستقر و منتظر فرمان حمله او باشند
۷ مهر ۱۴۰۳