eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تلخ‌اما‌شیرین:)
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ _رسول از ماموریت برگشتههه + در مورد آدمای مهم زندگیم _تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن +آغاز عملیات _این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر +تا تهش هستم رو من حساب کن _قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی +شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته .. _بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن +چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود _حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی.... ادامه در لینک زیر👇 https://eitaa.com/gandoei رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۱ رسول: با درد وحشتناک قلبم پلکام رو باز کردم .نفسم بهتر بود اما
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توجهی به سوزشش نکردم .فکر کنم رگ دستم پاره شد .خون میومد ازش اما من فقط به فکر حال بد خودم بودم .به فکر دل شکسته ام .دستم رو روی صورتم گذاشتم و دوباره گریه کردم .اینقدر گریه کردم که کاملا بی حال شدم و دیگه جون نشستن هم نداشتم . هنوز از دستم خون میومد اما دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روی تخت افتادم .چشمام از شدت گریه میسوخت .نفسم به شمارش افتاده بود و قلبم بی مهابا خودش رو به قفسه سینم میکوبید .همون موقع دکتر داخل اومد و با دیدن وضعیت داغونم به طرفم اومد و بعد از کلی نصیحت و اینکه چرا به خودم فشار آوردم دستی که سرم رو ازش کندم رو پانسمان کرد و رفت .و من دوباره موندم و کلی غم و دلتنگی بی پایان... محمد: هنوز باورم نمیشه .بچه ها هر کدوم با حال خراب به طرف میز هاشون رفتن .من و محسن هم به طرف اتاق اقای عبدی رفتیم و در زدیم.از شانس خوبمون آقای شهیدی هم اونجا بود و لازم نبود اون مطالب ناراحت کننده رو دوبار توضیح بدیم .بعد از سلام کردم و نشستیم .رو به محسن گفتم :اگر میشه تو بگو . محسن: باشه . آقای عبدی:چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟ آقای شهیدی: رسول حرفی زده؟ محسن: خب راستش الان از سلول رسول اومدیم .حالش بد شده بود و بیهوش شده بود .دکتر گفت اگر بازم دچار این مشکلات بشه باید پیوند قلب انجام بده و اینکه با این اتفاقات هر لحظه امکان داره ...امکان داره نتونه دووم بیاره😔 وقتی بهوش اومد گفت .اعتراف کرد و ما فهمیدیم همه ی این اتفاقات یه اشتباه بوده .رسول گفت(تمام توضیحاتی که رسول گفته محسن گفت) و اینطور شده که ما فکر کردیم رسول با اون خانم جاسوسی می کرده 😔 آقای عبدی: الان حالش چطوره؟ محمد: بد .خیلی خیلی بد 😔 آقای شهیدی: هوففف .خدا بخیر بگذرونه. آقای عبدی: برید همه چیز رو دوباره چک کنید .مطمئن بشید که رسول کاره ای نیست ‌ محمد و محسن: چشم ‌ محسن: از اتاق خارج شدیم .محمد خوب نبود .ناراحت بود بابت حرفایی که به رسول زده .بهش گفتم حرفی نزنه اما زد .باهم رفتیم پایین و به سمت میز مرکزی که حالا علی پشتش بود رفتیم .با دیدنمون بلند شد و سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم علی: آقا از بچه ها شنیدم چه اتفاقی افتاده .رسول واقعا بیگناهه؟🥺 محسن: انشاالله که باشه .حالا تو بگو میتونی کاری کنی که ما بفهمیم چه حرف هایی بین رسول و اون زن رد و بدل شده؟؟ علی: اوووممم.سعی میکنم . محمد: علی جان .سعی نکن .حتما انجامش بده . علی: چشم آقا. علی: با کلی زحمت و تلاش تونستم صداشون رو از میکروفن رسول پیدا کنم .از اونجایی که رسول همراه خودش میکروفن داشته تونستم صدای ضبط شده همون رو خارج کنم .اصلا این دو روز هواس هیچ کدوممون به میکروفن نبوده🤦وگرنه اینقدر سختی نمیکشیدیم.رو به اقا محمد گفتم: آقا پیداش کردم . محمد:بچه ها رو صدا زدم و همشون اومدن .علی صدای ضبط شده رو پخش کرد و من بودم که با ثانیه به ثانیه اون صوت مردم و زنده شدم . (صدای میکروفن) سما سلطانی : اِ سلام آقا رسول .خوب هستید ؟ رسول: سلام خانم سلطانی .خداروشکر شما خوبید ؟خانواده خوبن؟ سما سلطانی: ممنون .سلام دارن خدمتتون .اینجا چیکار میکنید ؟گل فروشی و ... رسول: برای سر خاک برادرم میخواستم سما سلطانی: منظورتون آقا مهدی هست؟مگه چی شده که فوت شدن؟؟😱 رسول: داداشم چند ماهه شهید شده ‌ سما سلطانی: خدا بهتون صبر بده .ببخشید ما خبر نداشتیم . رسول: خواهش میکنم ‌.با اجازه من برم .خداحافظ سما سلطانی: به سلامت (پایان صوت) حامد: اخ داداشم. اخ رسول .بمیرم برات که اینقدر سختی کشیدی .نگاهم به صورت آقا محمد خورد .میتونستم برق اشک رو توی چشماش ببینم .مثل همیشه خواست قوی باشه و اشک نریخت ‌.رو به علی با صدای گرفته ای گفت. محمد: اینو بفرست برای سیستم من . علی: چشم آقا. داوود : هممون حالمون گرفته بود .توی این مدت هممون سختی کشیدیم اما بیشتر از همه رسول بود که با این رنج و سختی ها پیر شد .با حرف های محمد شکست و صدای شکستنش رو ما شنیدیم .توی این مدت به خودش این همه فشار اورد که دیگه قلبش تحمل نکرد و حالش بد شد 🥺😔بازم خداروشکر میکنم که بی گناهی رسول با این صوت مشخص میشه و میتونه آزاد بشه. محمد: صوت رو برای آقای عبدی و شهیدی پخش کردم ‌. بعد از اینکه تموم شد آقای عبدی سرش رو پایین انداخت و رو به من گفت: رسول توی این دو روز سختی زیادی کشیده. کمکش کن محمد . محمد: اقای عبدی برگه ای رو بهم داد .بازش کردم .متن بلندی بود اما چشمای من فقط به دو تا کلمه خورد ‌و مطمئنم با دیدنشون چشمام برق زد ‌فقط کلمه (رسول صالحی)و (رفع اتهام) فقط همین کلمات بود که برام حکم مسکن دردام رو داشت .رسول آزاد میشه ‌.فقط کافیه این نامه رو نشون بدم و تمام ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. صوت رسول و سما سلطانی... پ.ن. رفع اتهام🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بفرمایید رفقا نظرات فراموش نشه 🙃 منتظر نظرات هستم میخوام یه جوری نظر بدید که ناشناس هنگ کنه😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۲ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توج
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار هم ایستاده بودن. حامد رو صدا کردم که نگاه همشون بهم خورد .سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم.حامد با صورت گرفته ای به سمتم اومد و بچه ها هم نگاهشون به ما بود .بی حرف نامه رو بهش دادم ‌.بازش کرد و شروع به خوندن کرد حاند: با خط به خط نامه جون دادم . با دیدن کلمه ی رفع اتهام اشکام روی صورتم ریخت .بچه ها با نگرانی به طرفمون اومدن ‌.نمیدونم چیشد یکدفعه خودم رو توی بغل محمد انداختم و به اشکام اجازه باریدن دادم .محمد با لبخند و بغض دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت محمد: آروم باش پسر .رسول که این حالت رو ببینه فکر میکنه خدای نکرده حکم اعدامش رو خوندی🥺😁 داوود: چ.چی..شده؟ حامد: از اغوش محمد بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم .لبخند زدم و نامه رو نشون دادم .همشون با ترس و تعجب نگاه کردم که گفتم: رفع اتهام شد🥺🙂داداشم قراره آزاد بشه 😭 کیان: ر.راست ..میگی؟ داوود : خدایا شکرت😭🤲 حامد:آقا محمد کی آزاد میشه؟؟ محمد: همین الان .آقای عبدی کارای آزادیش رو هماهنگ کرده .الان فقط باید بریم پیشش. حامد: پس بریم .میخوام اولین نفر خودم بهش خبر بدم که آزاد میشه رسول: حال نداشتم تکون بخورم .درد قلبم به جای اینکه بهتر بشه بدتر شده ‌.نفسم به سختی بالا میاد ‌دیگه منتظرم قطع بشه .نمیدونم چرا احساس میکنم دارم توی آتیش میسوزم .دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که خیس از عرق شده بود .خیلی داغ بودم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم .نمیدونم چقدر درد رو تحمل کردم ‌نمیدونم چقدر داغ شدم و احساس کردم دارم میسوزم اما صدای در بلند شد .اولش صدای حامد بلند شد که گفت( فکر کنم خوابیده )یه لحظه ترسیدم که چی شده که دوباره اومده .به زور چشمام رو باز کردم و با ته مونده جونی که داشتم اسمش رو زمزمه کردم .فکر کنم فهمید حالم بده چون صدای قدم های تند کسی رو حس کردم و بعد هم یکی که تکونم میداد و ازم می خواست چشمام رو باز کنم اما من انگار داشتم میسوختم .انگار بین شعله های آتیش گرفتار شدم .صدای هراسون و ترسیده حامد رو می شنیدم اما قدرت تکلم نداشتم . حامد : رفتیم داخل سلول .چشماش بسته بود .رو به داوود گفتم :فکر کنم خوابیده ‌.همون موقع صدای بشدت آروم رسول منو متوجه خودش کرد .با ترس به صورتش خیره شدم که خیس از عرق بود نمیتونست حرف بزنه و چشمش رو باز نگه داره ‌ترسیده به طرفش دویدم و صداش کردم اما انگار حالش بدتر از اونی بود که فکر میکردم . محمد: با قدم های بلند خودم رو به رسول رسوندم. نفس نفس میزد و پیشونیش پر از دونه های درشت عرق بود .دستم رو روی پیشونیش گذاشتم که با حس داغی خیلی زیادی فورا دستم رو برداشتم. داشت توی تب می سوخت.رو کردم سمت بچه ها که با نگرانی نگاهمون میکردن .گفتم: تب داره .باید ببریمش. رسول: با حس دست یخی که روی پیشونیم بود انگار حالم به کل تغییر کرد .اما فهمیدم این دست محمد هست. قدرت حرف زدن نداشتم وگرنه... محمد: با کمک حامد بلندش کردیم ‌.عملا نمیتونست خودش راه بره و انگار بیهوش بود .به زور بردیمش نماز خونه و گوشه ای گذاشتیمش . زیر لب ناله میکرد و هزیون میگفت ‌و من برای چندمین بار بود که شاهد درد کشیدن داداشم بودم اما نمیتونستم کاری براش بکنم و البته که نصف بیشتر حال بد رسول مقصرش من بودم 😔من و حرفام💔 داوود: کنارش نشستم .دستش رو گرفتم .داغ بود .خیلی خیلی داغ. هممون توی این چند روز خیلی سختی کشیدیم اما رسول خیلی بیشتر .توی این سه روز نتونستیم درست کار کنیم و بیشتر اوقات نگرانیمون باعث میشد که دور هم جمع بشیم و بغض کنیم .همه کناری نشستن .معین که رفته بود دنبال دکتر اومد و رو به آقا محمد گفت . معین: آقا گفتن دکتر کاری براش پیش اومده که چند دقیقه پیش رفته . داوود:آقا حالا چیکار کنیم🥺 محمد: نگاهی به رسول که حالش هر لحظه بدتر میشد کردم .آروم بلند شدم و تشتی که توی آشپزخونه بود رو با آب پر کردم .دو تا تیکه پارچه هم برداشتم و رفتم کنارشون . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خوشحالی همشون بابت رفع اتهام و آزادی رسول 🥺 پ.ن. تب شدید داره💔 پ.ن. دکتر نیست 😐 پ.ن. محمد خودش دست به کار شد و به نوعی دیگه محمد وارد میشود 😁 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
🚫مهم🚫 رفقا یه مشکلی برام پیش اومده و خب از طرفی هم امتحانات مهم مستمر و بعد از اون امتحانات خرداد ماه باعث شده که من وقت زیادی برای کانال نداشته باشم و خب اگر مشکلم حل نشه شاید نتونم دیگه ادامه بدم . به همین دلیل مجبورم از امروز به بعد هر وقت که وقتم آزاد بود پارت بدم .نمیدونم چقدر طول میکشه. نمیدونم چند روز نمیتونم پارت بدم اما سعی میکنم زود به زود بیام و امیدوارم که مجبور به پاک کردن کانال نشم. باز هم میگم .نمیتونم زمان دقیق پارت گذاری بهتون بگم چون شاید بعضی مواقع بد قولی بشه و نتونم پارت رو بدم اما سعی میکنم لااقل دو یا سه روز یکبار پارت رو بدم بهتون . بازم معذرت میخوام و امیدوارم که درکم کنید و لفت ندید . یاعلی مدد
سلام رفقا امیدوارم حالتون خوب باشه آمار کانال رو که دیدم واقعا ناراحت شدم اما اشکالی نداره . یه پارت براتون ارسال میکنم .امیدوارم خوشتون بیاد و نظرات فراموش نشه😊❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۳ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .چشمای مظلومش بسته بود و چقدر خوشحال بودم که بیهوشه و من میتونم توی این فرصت بهش نگاه کنم .چون وقتی بیدار بشه نمیتونم توی چشمای معصومش زل بزنم . دستمال رو توی آب کردم و بیرون آوردم ‌.ابش رو گرفتم و روی پیشونیش گذاشتم ‌.با قرار دادن دستمال تکون ریزی خورد اما بازم ناله میکرد و هزیون میگفت .بچه ها با ناراحتی و غم بهش نگاه میکردن .درسته .بعد این اتفاقات و سختی هایی که کشید حالا هم باید درد رو تحمل کنه. دستمال دیگه ای رو برداشتم و توی آب گذاشتم و بعد از این که آبش رو گرفتم جاش رو با دستمالی که روی پیشونیش بود عوض کردم .دستمال داغ داغ شده بود .مگه کلا دو دقیقه شد که دستمال اینقدر زود حرارت بدنش رو جذب کرد و داغ شد 💔 .................. نمیدونم چقدر گذشت که بچه ها هم دراز کشیده بودن و به خواب رفته بودن .این چند روز نتونستیم به پرونده برسیم و خب این اتفاقاتی که برای رسول افتاد باعث شد حال همه خراب بشه ‌.دستم رو روی پیشونیش گذاشتم .خداروشکر تبش خیلی پایین تر اومده بود و خطر رفع شده بود .نگاهم به صورتش خورد .گوشه لبش زخم بود. خیلی فکر کردم که چه اتفاقی براش افتاده اما با فکری که به ذهنم خطور کرد ثانیه ای نفسم رفت. اون زخم ،زخم گوشه لبش اثر دست من بوده .اثر سیلی ای بود که سه روز پیش توی گوشش زدم .محسن رفته بود تا یکم کار هارو انجام بده .بچه ها هم خواب بودن .آروم نزدیک رسول شدم و صورتش رو بوسیدم .دستم رو روی صورتش ،طرفی که سیلی زده بودم کشیدم و زیر لب گفتم: دستم بشکنه که دست روت بلند کردم داداشم 🥺💔 رسول: با صدای محو کسی پلکام رو از هم باز کردم .انگار یه وزنه صد کیلویی به چشمام زده بودن که نمیتونستم راحت بازشون کنم .جون توی بدنم نبود .نگاهی به اطراف کردم ‌.نمازخونه بودم .یعنی چی؟پس مگه من توی سلول بازداشتگاه نبودم؟ حامد با دیدن چشمای بازم با خوشحالی صدام کرد که باعث شد بقیه بچه ها هم از خواب بیدار بشن .آروم به زور بلند شدم که آقا محمد اومد سمتم تا کمک کنه .نمیدونم چیشد .یه لحظه تلخ شدم. یه لحظه تمام خاطرات این سه روز مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور کرد .تلخم کرد .خوردم کرد .باعث شد یه لحظه از خود بی خود بشم و نزارم محمد دستم رو بگیره و با لحن سردی گفتم: ن.نیازی...نیست. محمد :با صدای سردش نگاهم به چشماش خورد .به من گفت؟ آره. آره محمد ببین با این بچه چیکار کردی که اونی که همیشه بهت احترام میذاشت حالا اینقدر از دستت ناراحت شده. خودم کردم .خودم کاری کردم که داداشم الان اینجوری باشه😔 حامد: تازه چشمام رو باز کردم که دیدم رسول بهوش اومد ‌سریع صداش کردم که بچه ها هم بیدار شدن. خواست بلند بشه که محمد رفت کمکش کنه اما رسول با لحن سردی گفت نیازی نیست ‌. غم توی چشمای محمد رو دیدم .درک کردم که چقدر ناراحت کننده هست که برادرت جلوی همه باهات سرد رفتار کنه اما چرا محمد ناراحت شد؟مگه خودش جلوی همه ی ما با رسول سرد نبود؟مگه خودش به رسول سیلی نزد ؟مگه خودش به رسول نگفت براش اهمیت نداره پس چرا الان فرو ریخت ؟چرا شکست ؟مگه خودش دل رسول رو نشکوند خوب پس تاوان بوده شکستن دلش توسط رسول .تاوان کاری بود که با رسول کرد .😔💔اما من حاضر نیستم حال بد رسول رو ببینم .حتی حاضر نیستم حال بد محمد و بقیه رو ببینم و تنها توی این موقعیت میتونم سکوت کنم .چون اگر بخوام طرف رسول رو بگیرم محمد ناراحت میشه و اونم کمی حق داره و اگر بخوام طرف محمد رو بگیرم رسول ناراحت میشه و میدونم که اونم خیلی بد دلش شکست. اونم توسط محمدی که براش مثل مهدی شده بود 💔 رسول: رو به حامد کردم و گفتم:من چرا اینجام؟ حامد: داداشم توقع که نداشتی تا ابد تو زندان باشی. بی گناهیت مشخص شد. رسول: پس الان میتونم برم؟ داوود: آره. تو دیگه ازاد شدی رسول: به زور ایستادم .بدنم درد میکرد و کوفته بود .سرم درد میکرد و گیج می رفت. بچه ها با بلند شدن من ایستادن و نگاهم کردن .بدون اینکه به محمد نگاه کنم از کنارش رد شدم که صداش بلند شد . محمد: کجا میری رسول ؟ رسول: اخ .ببخشید فرمانده هواسم نبود که باید ازتون اجازه بگیرم😒با اجازتون میخوام برم یکم بگردم .میخوام یکم راه برم و خاطرات رو توی ذهنم بیارم .میدونی که کدوم خاطرات رو میگم؟؟😏همون خاطراتی که توی مشهد داشتیم .اونی که توی شهر امام رضا روبه روی حرم قول دادی اما زدی زیرش .اونو میارم و خاطرات این سه روز .سیلی ای که زدی ،حرفی که زدی ،این که گفتم جوری میرم که بودنم خاطره بشه و گفتی برو💔گفتم که میرم. حالا هم میرم. ما مثل هم نیستیم. شما قول دادی و زدی زیرش اما من قول دادم و پاش وایمیستم🥺🖤میرم ،میرم تا شاید بتونم حرفات رو فراموش کنم محمد:رسول چرا اینجوری میکنی؟ چرا تلخ شدی؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حرفای رسول و محمد 💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۴ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهتره بگم با حرفات تلخم کردی فرمانده 🥺 از هر کسی توقع داشتم به جز تو .به جز تویی که برام شده بودی مثل مهدی .داشتم نبود مهدی رو عادت میکردم چون تو بودی اما حالا...💔محمد بد کردی .شاید نفهمیدی اما شکستیم .قلبم رو، دلم رو ،غرورم رو شکستی. محمد نمیخواستم باور کنم حرفات رو اما با اون حرفی که زدی همش باورم شد باورم شدددددد(با فریاد و بغض ) باورم شد که ایندفعه واقعا پشتم خالی شد .باورم شد که داداشم کسی که پشت و پناهم شده بود ترکم کرد .😭باورم شد که اون حرفا حرفای خودت بود .محمد هیچ وقت نمیفهمی ولی دلم رو شکوندی. حالا توقع نداشته باش با دو تا نگاه ناراحتت ببخشمت.محمد خودت خوب میدونی من میبخشیدم اگر این حرفا رو نمیزدی. اگر مثل آقا محسن و بقیه بچه ها پشتم بودی .اما نبودی...💔محمد خوب میدونی اولین بار که اون رفتار رو باهام کردید بخشیدم چون فهمیدم که توی دلتون هیچ چیزی نیست اما حالا نمیتونم راحت ببخشمت .چون ایندفعه اول نبود .دو دفعه شد. دو دفعه که به فکر قلب شکسته من نبودی .دو دفعههههه💔 محمد اسلحه لازم نبود ..تو باحرفات منو کشتی🖤محمد تو نمی فهمی اما من میفهمم.خیلی سخته آدمایی که دوستشون داری یه دفعه پشتتو خالی کنن😭💔فقط یه سوال دارم ازت . مثلا اگر یه روز بمیرم دلت برام خنده هام قهر کردنام مسخره بازیام حرفام تنگ نمیشه!؟💔 هیچ وقت یادم نمیره چی گذشت تا گذشت حامد:رسول حرفاش رو زد .با گریه و حال بد از نمازخونه خارج شد اما محمد بود که بهت زده ایستاده بود و به جای خالی رسول نگاه میکرد .انگار اونم مثل ما باورش نشده بود که این همه درد توی قلب رسول بود که الان دیگه نتونست تحمل کنه و به زبون اوردش😔🖤 رسول: حرفام رو زدم و از سایت خارج شدم.حرفام دست خودم نبود انگار داشت خفم میکرد که حالا با گفتنشون حالم بهتر شد .اما من هیچ وقت دوست نداشتم دل بشکنم و میدونم که محمد الان دلش شکست .اما دست خودم نبود. با هر قدمی که میزدم خاطرات توی ذهنم میومد .حرف های خودم و محمد . -(یه جوری میرم که بودنم خاطره بشه) (برو) فریاد برو گفتنش توی ذهنم تداعی شد .یه لحظه نتونستم راه برم .چشمام رو بستم و اشکام ریخت .اشکام ریخت که چطور جلوی همه نابودم کرد .مردمی که از کنارم عبور میکردن بعضی هاشون با ترحم و بعضی هاشون با ناراحتی و بعضی دیگر هم با خنده نگاهم میکردن .اما اونا هیچ کدوم از دل پر من که دیگه داره لبریز میشه خبر ندارن .خبر ندارن که داداشم باهام اینجوری رفتار کرد و قلبم و مچاله کرد 💔 آروم راه افتادم سمت بهشت زهرا .خواستم از خیابون رو بشم که سرم درد گرفت .همون جا ایستادم .چشمام رو بستم و دستم رو به سرم گرفتم .یکدفعه صدای بوق ماشین اومد و دستم از جلو کشیده شد و افتادم بغل کسی که نجاتم داده بود .سرم درد میکرد و باعث میشد نتونم چشمام رو باز کنم . محمد: وقتی رسول اون حرفارو زد تازه فهمیدم چیکار کردم .وقتی گفت اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی فهمیدم حالش چقدر بده .بیرون که رفت حامد خواست بره دنبالش که دستش رو گرفتم و گفتم: خودم میرم دنبالش راه افتادم و سریع از سایت خارج شدم .از دور مراقبش بود .با دیدن اشک ریختنش عذاب وجدان لحظه ای ولم نکرد ‌.راه افتاد تا از خیابون رد بشه ‌اما یکدفعه وسط خیابون ایستاد و دستش رو به سرش گرفت .نگاهم به ماشینی خورد که با سرعت داشت میومد و رسولی که از شدت درد سرش چشماش رو بسته بود و همونجا ایستاده بود .طی یه تصمیم ناگهانی دویدم و دستش رو کشیدم و اون بود که چون جون نداشت توی بغلم افتاد و همون موقع ماشین با سرعت بالایی از جایی عبور کرد که رسول تا چند دقیقه پیش اونجا ایستاده بود . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی💔 پ.ن. خیلی سخته ادمایی که دوستشون داشتی یه دفعه پشتتو خالی کنن🖤 پ.ن. بوق ماشین و نجات رسول توسط محمد ... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۵ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به زور لای چشمام رو باز کردم و به چهره کسی که نجاتم داده بود نگاه کردم .محمد بود .اون اینجا چیکار میکنه ؟مگه توی سایت نبود ؟پس اینجا من توی بغلش چیکار میکنم ؟آروم دستم رو از سرم پایین آوردم و به چهره نگرانش نگاه کردم .نمیدونم چرا اما انگار این تلخ بودن و سردی رفتار من کمتر نشده بود.اروم از بغلش بیرون اومدم .یه سری مردم داشتن نگاهمون میکردن و یه سری هم با بی تفاوتی از کنارمون عبور میکردن .محمد با چهره ای که نگرانی درونش موج میزد بهم خیره بود .بعد از این که کامل بررسی کرد که اتفاقی برام نیوفتاده باشه نفسش رو بیرون داد و بهم نگاه کرد و گفت . محمد: رسول حالت خوبه؟ رسول: خوبم محمد: از سردی صداش یه لحظه تعجب کردم .اما سعی کردم به روی خودم نیارم و دوباره گفتم :برای چی سرت درد گرفت ؟چرا به فکر خودت نیستی ؟ رسول: برام مهم نیست دیگه محمد: بلند شد و ایستاد .سریع از روی زمین بلند شدم و لباسم رو تکوندم.خیره شدم توی چشماش که حالا بی روح و خنثی بود .اما احساس کردم پشت پرده این خنثی بودن غم و ناراحتی و بغض هست .خواست بره که گفتم: کجا میری؟ رسول: هر جایی که یکم از آدم های بی معرفت و بد قول توی شهر دور باشم ‌ رسول: نذاشتم محمد حرفی بزنه و سریع دور شدم .دم خیابون ایستادم و دستم رو بالا بردم تا تاکسی بگیرم .از شانس خوبم همون موقع تاکسی جلوی پام ترمز کرد و سوار شدم . در رو بستم و تاکسی حرکت کرد. سرم رو عقب برگردوندم .نگاهم به محمد خورد که همونجا ایستاده بود و سرش پایین بود. یه لحظه دلم لرزید و پشیمون شدم از نوع صحبتم باهاش اما چرا اون، اون روزا هواسش به دل شکسته من نبود ؟چرا نگفت با حرفاش نابودم میکنه ؟ نگاهم رو به جلو دادم به راننده گفتم بریم بهشت زهرا .فکر کنم الان بهترین جایی که میتونه آرومم کنه مزار داداشم هست و تنها کسی که میتونم راحت باهاش حرف بزنم داداشمه:) راوی: بعد از حدودا ۱۰ دقیقه به بهشت زهرا رسید و بعد از حساب کردن کرایه تاکسی و تشکر از راننده در را بست و تاکسی رفت و او تنها ماند میان آن همه غم.به طرف مزار برادرش حرکت کرد .دیگر نمیدانست از میان درد و غم هایش کدام را برای برادرش بازگو کند و حال خود را بهتر کند .غم دوری از مهدی را بگوید یا غم حرف های محمد ؟کدام را بگوید تا آشوب درونش کمتر شود. رسول: آروم کنار مزارش زانو زدم و نشستم .دستم رو روی سنگ سرد گذاشتم .خیلی سرد بود .گفتم: سلام داداشی .خوبی قربونت بشم ؟ببخشید هوا سرده ولی من برات چیزی نیاوردم که بندازم روی سنگت که سردت نشه🖤داداشی خوش میگذره ؟مامان و بابا چطورن؟خوش میگذره بدون من ؟معلومه دیگه. سه تایی نشستید از اون بالا منو میبینید و بهم میخندید .داداشی دیدی ؟دیدی چیشد ؟دیدی محمد بهم تهمت جاسوسی زد .نمیگم اشتباه کرد اما اونم میتونست مثل بقیه بگه پشتمه.بگه همراهمه. به هر حال .امروز منم باهاش خوب حرف نزدم . اونم هر چقدر باهام بد کرده بود نباید با بزرگترم اینجوری صحبت میکردم .داداشی میشه از اون بالا هوام رو داشته باشی ؟روی کمکت حساب کردم داداش :) ............. نمیدونم چقدر حرف زدم .چقدر درد و دل کردم اما خالی شدم .انگار یه وزنه صد کیلویی رو از روی کمرم برداشتم .گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و روشن کردم .نگاهی به ساعت کردم .ساعت ۷و ۴۰ دقیقه رو نشون داد ‌.پس اذان شده .چقدر زود گذشت .خواستم گوشی رو خواموش کنم که زنگ خورد .حامد بود .تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای عصبانی و بلندش توی گوشم پیچید . حامد: از بعد از ظهر که رسول آزاد شد خبری ازش نداشتم .آقا محمد که اومد سایت با دیدن لباس خاکیش ترسیدم و به زور با کمک آقا محسن تونستیم از زیر زبونش حرف بیرون بکشیم و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده . هر چقدر به گوشی رسول زنگ میزنم جواب نمیده .میترسم بلائی سرش اومده باشه .وای خدا من آخرش از دست این رسول سکته میکنم و نمیتونم حتی برم خاستگاری چه بشه به عقد و عروسی .بچه ها که از ظهر مشغول کار هاشون بودن دیگه خستگی از چهره هاشون میبارید .حالا هم که نیم ساعتی هست که در کنار بچه ها هستم و یه سره دارم به گوشی رسول زنگ میزنم اما جواب نمیده و لحظه به لحظه استرس من بیشتر میشه که نکنه اتفاقی براش افتاده .دوباره شماره اش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. داشت آخرین بوق هارو میخورد که یکدفعه تماس وصل شد و تلفنش رو جواب داد .با عصبانیت و صدای بلند گفتم: معلوم هست تو کدوم گوری هستی؟بیشعور نمیگی نگرانت میشیم؟؟😠 رسول:اول از همه سلام.دوم هم که حامد جان یکم آروم باش .پدر عروس خانم به داماد مو سفید زن نمیده توهم که حرص بخوری موهات سفید میشه. حامد: رسول دهنت رو میبندی یا بیام ببندم؟ رسول:چه کاریه برادرم خودم میبندم😐 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسولی دردناک:) پ.ن. رفت سر خاک برادرش پ.ن.یکم شوخی با حامد توسط رسول🙃 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا هواستون هست ۱۵ اردیبهشت کانالمون پنج ماهه میشه🙃❤️ دلم میخواد تا اون موقع ۶۰۰ نفره بشیم 🥺❤️ پس حمایتمون کنید