eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۲ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توج
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار هم ایستاده بودن. حامد رو صدا کردم که نگاه همشون بهم خورد .سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم.حامد با صورت گرفته ای به سمتم اومد و بچه ها هم نگاهشون به ما بود .بی حرف نامه رو بهش دادم ‌.بازش کرد و شروع به خوندن کرد حاند: با خط به خط نامه جون دادم . با دیدن کلمه ی رفع اتهام اشکام روی صورتم ریخت .بچه ها با نگرانی به طرفمون اومدن ‌.نمیدونم چیشد یکدفعه خودم رو توی بغل محمد انداختم و به اشکام اجازه باریدن دادم .محمد با لبخند و بغض دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت محمد: آروم باش پسر .رسول که این حالت رو ببینه فکر میکنه خدای نکرده حکم اعدامش رو خوندی🥺😁 داوود: چ.چی..شده؟ حامد: از اغوش محمد بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم .لبخند زدم و نامه رو نشون دادم .همشون با ترس و تعجب نگاه کردم که گفتم: رفع اتهام شد🥺🙂داداشم قراره آزاد بشه 😭 کیان: ر.راست ..میگی؟ داوود : خدایا شکرت😭🤲 حامد:آقا محمد کی آزاد میشه؟؟ محمد: همین الان .آقای عبدی کارای آزادیش رو هماهنگ کرده .الان فقط باید بریم پیشش. حامد: پس بریم .میخوام اولین نفر خودم بهش خبر بدم که آزاد میشه رسول: حال نداشتم تکون بخورم .درد قلبم به جای اینکه بهتر بشه بدتر شده ‌.نفسم به سختی بالا میاد ‌دیگه منتظرم قطع بشه .نمیدونم چرا احساس میکنم دارم توی آتیش میسوزم .دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که خیس از عرق شده بود .خیلی داغ بودم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم .نمیدونم چقدر درد رو تحمل کردم ‌نمیدونم چقدر داغ شدم و احساس کردم دارم میسوزم اما صدای در بلند شد .اولش صدای حامد بلند شد که گفت( فکر کنم خوابیده )یه لحظه ترسیدم که چی شده که دوباره اومده .به زور چشمام رو باز کردم و با ته مونده جونی که داشتم اسمش رو زمزمه کردم .فکر کنم فهمید حالم بده چون صدای قدم های تند کسی رو حس کردم و بعد هم یکی که تکونم میداد و ازم می خواست چشمام رو باز کنم اما من انگار داشتم میسوختم .انگار بین شعله های آتیش گرفتار شدم .صدای هراسون و ترسیده حامد رو می شنیدم اما قدرت تکلم نداشتم . حامد : رفتیم داخل سلول .چشماش بسته بود .رو به داوود گفتم :فکر کنم خوابیده ‌.همون موقع صدای بشدت آروم رسول منو متوجه خودش کرد .با ترس به صورتش خیره شدم که خیس از عرق بود نمیتونست حرف بزنه و چشمش رو باز نگه داره ‌ترسیده به طرفش دویدم و صداش کردم اما انگار حالش بدتر از اونی بود که فکر میکردم . محمد: با قدم های بلند خودم رو به رسول رسوندم. نفس نفس میزد و پیشونیش پر از دونه های درشت عرق بود .دستم رو روی پیشونیش گذاشتم که با حس داغی خیلی زیادی فورا دستم رو برداشتم. داشت توی تب می سوخت.رو کردم سمت بچه ها که با نگرانی نگاهمون میکردن .گفتم: تب داره .باید ببریمش. رسول: با حس دست یخی که روی پیشونیم بود انگار حالم به کل تغییر کرد .اما فهمیدم این دست محمد هست. قدرت حرف زدن نداشتم وگرنه... محمد: با کمک حامد بلندش کردیم ‌.عملا نمیتونست خودش راه بره و انگار بیهوش بود .به زور بردیمش نماز خونه و گوشه ای گذاشتیمش . زیر لب ناله میکرد و هزیون میگفت ‌و من برای چندمین بار بود که شاهد درد کشیدن داداشم بودم اما نمیتونستم کاری براش بکنم و البته که نصف بیشتر حال بد رسول مقصرش من بودم 😔من و حرفام💔 داوود: کنارش نشستم .دستش رو گرفتم .داغ بود .خیلی خیلی داغ. هممون توی این چند روز خیلی سختی کشیدیم اما رسول خیلی بیشتر .توی این سه روز نتونستیم درست کار کنیم و بیشتر اوقات نگرانیمون باعث میشد که دور هم جمع بشیم و بغض کنیم .همه کناری نشستن .معین که رفته بود دنبال دکتر اومد و رو به آقا محمد گفت . معین: آقا گفتن دکتر کاری براش پیش اومده که چند دقیقه پیش رفته . داوود:آقا حالا چیکار کنیم🥺 محمد: نگاهی به رسول که حالش هر لحظه بدتر میشد کردم .آروم بلند شدم و تشتی که توی آشپزخونه بود رو با آب پر کردم .دو تا تیکه پارچه هم برداشتم و رفتم کنارشون . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خوشحالی همشون بابت رفع اتهام و آزادی رسول 🥺 پ.ن. تب شدید داره💔 پ.ن. دکتر نیست 😐 پ.ن. محمد خودش دست به کار شد و به نوعی دیگه محمد وارد میشود 😁 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
🚫مهم🚫 رفقا یه مشکلی برام پیش اومده و خب از طرفی هم امتحانات مهم مستمر و بعد از اون امتحانات خرداد ماه باعث شده که من وقت زیادی برای کانال نداشته باشم و خب اگر مشکلم حل نشه شاید نتونم دیگه ادامه بدم . به همین دلیل مجبورم از امروز به بعد هر وقت که وقتم آزاد بود پارت بدم .نمیدونم چقدر طول میکشه. نمیدونم چند روز نمیتونم پارت بدم اما سعی میکنم زود به زود بیام و امیدوارم که مجبور به پاک کردن کانال نشم. باز هم میگم .نمیتونم زمان دقیق پارت گذاری بهتون بگم چون شاید بعضی مواقع بد قولی بشه و نتونم پارت رو بدم اما سعی میکنم لااقل دو یا سه روز یکبار پارت رو بدم بهتون . بازم معذرت میخوام و امیدوارم که درکم کنید و لفت ندید . یاعلی مدد
سلام رفقا امیدوارم حالتون خوب باشه آمار کانال رو که دیدم واقعا ناراحت شدم اما اشکالی نداره . یه پارت براتون ارسال میکنم .امیدوارم خوشتون بیاد و نظرات فراموش نشه😊❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۳ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .چشمای مظلومش بسته بود و چقدر خوشحال بودم که بیهوشه و من میتونم توی این فرصت بهش نگاه کنم .چون وقتی بیدار بشه نمیتونم توی چشمای معصومش زل بزنم . دستمال رو توی آب کردم و بیرون آوردم ‌.ابش رو گرفتم و روی پیشونیش گذاشتم ‌.با قرار دادن دستمال تکون ریزی خورد اما بازم ناله میکرد و هزیون میگفت .بچه ها با ناراحتی و غم بهش نگاه میکردن .درسته .بعد این اتفاقات و سختی هایی که کشید حالا هم باید درد رو تحمل کنه. دستمال دیگه ای رو برداشتم و توی آب گذاشتم و بعد از این که آبش رو گرفتم جاش رو با دستمالی که روی پیشونیش بود عوض کردم .دستمال داغ داغ شده بود .مگه کلا دو دقیقه شد که دستمال اینقدر زود حرارت بدنش رو جذب کرد و داغ شد 💔 .................. نمیدونم چقدر گذشت که بچه ها هم دراز کشیده بودن و به خواب رفته بودن .این چند روز نتونستیم به پرونده برسیم و خب این اتفاقاتی که برای رسول افتاد باعث شد حال همه خراب بشه ‌.دستم رو روی پیشونیش گذاشتم .خداروشکر تبش خیلی پایین تر اومده بود و خطر رفع شده بود .نگاهم به صورتش خورد .گوشه لبش زخم بود. خیلی فکر کردم که چه اتفاقی براش افتاده اما با فکری که به ذهنم خطور کرد ثانیه ای نفسم رفت. اون زخم ،زخم گوشه لبش اثر دست من بوده .اثر سیلی ای بود که سه روز پیش توی گوشش زدم .محسن رفته بود تا یکم کار هارو انجام بده .بچه ها هم خواب بودن .آروم نزدیک رسول شدم و صورتش رو بوسیدم .دستم رو روی صورتش ،طرفی که سیلی زده بودم کشیدم و زیر لب گفتم: دستم بشکنه که دست روت بلند کردم داداشم 🥺💔 رسول: با صدای محو کسی پلکام رو از هم باز کردم .انگار یه وزنه صد کیلویی به چشمام زده بودن که نمیتونستم راحت بازشون کنم .جون توی بدنم نبود .نگاهی به اطراف کردم ‌.نمازخونه بودم .یعنی چی؟پس مگه من توی سلول بازداشتگاه نبودم؟ حامد با دیدن چشمای بازم با خوشحالی صدام کرد که باعث شد بقیه بچه ها هم از خواب بیدار بشن .آروم به زور بلند شدم که آقا محمد اومد سمتم تا کمک کنه .نمیدونم چیشد .یه لحظه تلخ شدم. یه لحظه تمام خاطرات این سه روز مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور کرد .تلخم کرد .خوردم کرد .باعث شد یه لحظه از خود بی خود بشم و نزارم محمد دستم رو بگیره و با لحن سردی گفتم: ن.نیازی...نیست. محمد :با صدای سردش نگاهم به چشماش خورد .به من گفت؟ آره. آره محمد ببین با این بچه چیکار کردی که اونی که همیشه بهت احترام میذاشت حالا اینقدر از دستت ناراحت شده. خودم کردم .خودم کاری کردم که داداشم الان اینجوری باشه😔 حامد: تازه چشمام رو باز کردم که دیدم رسول بهوش اومد ‌سریع صداش کردم که بچه ها هم بیدار شدن. خواست بلند بشه که محمد رفت کمکش کنه اما رسول با لحن سردی گفت نیازی نیست ‌. غم توی چشمای محمد رو دیدم .درک کردم که چقدر ناراحت کننده هست که برادرت جلوی همه باهات سرد رفتار کنه اما چرا محمد ناراحت شد؟مگه خودش جلوی همه ی ما با رسول سرد نبود؟مگه خودش به رسول سیلی نزد ؟مگه خودش به رسول نگفت براش اهمیت نداره پس چرا الان فرو ریخت ؟چرا شکست ؟مگه خودش دل رسول رو نشکوند خوب پس تاوان بوده شکستن دلش توسط رسول .تاوان کاری بود که با رسول کرد .😔💔اما من حاضر نیستم حال بد رسول رو ببینم .حتی حاضر نیستم حال بد محمد و بقیه رو ببینم و تنها توی این موقعیت میتونم سکوت کنم .چون اگر بخوام طرف رسول رو بگیرم محمد ناراحت میشه و اونم کمی حق داره و اگر بخوام طرف محمد رو بگیرم رسول ناراحت میشه و میدونم که اونم خیلی بد دلش شکست. اونم توسط محمدی که براش مثل مهدی شده بود 💔 رسول: رو به حامد کردم و گفتم:من چرا اینجام؟ حامد: داداشم توقع که نداشتی تا ابد تو زندان باشی. بی گناهیت مشخص شد. رسول: پس الان میتونم برم؟ داوود: آره. تو دیگه ازاد شدی رسول: به زور ایستادم .بدنم درد میکرد و کوفته بود .سرم درد میکرد و گیج می رفت. بچه ها با بلند شدن من ایستادن و نگاهم کردن .بدون اینکه به محمد نگاه کنم از کنارش رد شدم که صداش بلند شد . محمد: کجا میری رسول ؟ رسول: اخ .ببخشید فرمانده هواسم نبود که باید ازتون اجازه بگیرم😒با اجازتون میخوام برم یکم بگردم .میخوام یکم راه برم و خاطرات رو توی ذهنم بیارم .میدونی که کدوم خاطرات رو میگم؟؟😏همون خاطراتی که توی مشهد داشتیم .اونی که توی شهر امام رضا روبه روی حرم قول دادی اما زدی زیرش .اونو میارم و خاطرات این سه روز .سیلی ای که زدی ،حرفی که زدی ،این که گفتم جوری میرم که بودنم خاطره بشه و گفتی برو💔گفتم که میرم. حالا هم میرم. ما مثل هم نیستیم. شما قول دادی و زدی زیرش اما من قول دادم و پاش وایمیستم🥺🖤میرم ،میرم تا شاید بتونم حرفات رو فراموش کنم محمد:رسول چرا اینجوری میکنی؟ چرا تلخ شدی؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حرفای رسول و محمد 💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۴ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهتره بگم با حرفات تلخم کردی فرمانده 🥺 از هر کسی توقع داشتم به جز تو .به جز تویی که برام شده بودی مثل مهدی .داشتم نبود مهدی رو عادت میکردم چون تو بودی اما حالا...💔محمد بد کردی .شاید نفهمیدی اما شکستیم .قلبم رو، دلم رو ،غرورم رو شکستی. محمد نمیخواستم باور کنم حرفات رو اما با اون حرفی که زدی همش باورم شد باورم شدددددد(با فریاد و بغض ) باورم شد که ایندفعه واقعا پشتم خالی شد .باورم شد که داداشم کسی که پشت و پناهم شده بود ترکم کرد .😭باورم شد که اون حرفا حرفای خودت بود .محمد هیچ وقت نمیفهمی ولی دلم رو شکوندی. حالا توقع نداشته باش با دو تا نگاه ناراحتت ببخشمت.محمد خودت خوب میدونی من میبخشیدم اگر این حرفا رو نمیزدی. اگر مثل آقا محسن و بقیه بچه ها پشتم بودی .اما نبودی...💔محمد خوب میدونی اولین بار که اون رفتار رو باهام کردید بخشیدم چون فهمیدم که توی دلتون هیچ چیزی نیست اما حالا نمیتونم راحت ببخشمت .چون ایندفعه اول نبود .دو دفعه شد. دو دفعه که به فکر قلب شکسته من نبودی .دو دفعههههه💔 محمد اسلحه لازم نبود ..تو باحرفات منو کشتی🖤محمد تو نمی فهمی اما من میفهمم.خیلی سخته آدمایی که دوستشون داری یه دفعه پشتتو خالی کنن😭💔فقط یه سوال دارم ازت . مثلا اگر یه روز بمیرم دلت برام خنده هام قهر کردنام مسخره بازیام حرفام تنگ نمیشه!؟💔 هیچ وقت یادم نمیره چی گذشت تا گذشت حامد:رسول حرفاش رو زد .با گریه و حال بد از نمازخونه خارج شد اما محمد بود که بهت زده ایستاده بود و به جای خالی رسول نگاه میکرد .انگار اونم مثل ما باورش نشده بود که این همه درد توی قلب رسول بود که الان دیگه نتونست تحمل کنه و به زبون اوردش😔🖤 رسول: حرفام رو زدم و از سایت خارج شدم.حرفام دست خودم نبود انگار داشت خفم میکرد که حالا با گفتنشون حالم بهتر شد .اما من هیچ وقت دوست نداشتم دل بشکنم و میدونم که محمد الان دلش شکست .اما دست خودم نبود. با هر قدمی که میزدم خاطرات توی ذهنم میومد .حرف های خودم و محمد . -(یه جوری میرم که بودنم خاطره بشه) (برو) فریاد برو گفتنش توی ذهنم تداعی شد .یه لحظه نتونستم راه برم .چشمام رو بستم و اشکام ریخت .اشکام ریخت که چطور جلوی همه نابودم کرد .مردمی که از کنارم عبور میکردن بعضی هاشون با ترحم و بعضی هاشون با ناراحتی و بعضی دیگر هم با خنده نگاهم میکردن .اما اونا هیچ کدوم از دل پر من که دیگه داره لبریز میشه خبر ندارن .خبر ندارن که داداشم باهام اینجوری رفتار کرد و قلبم و مچاله کرد 💔 آروم راه افتادم سمت بهشت زهرا .خواستم از خیابون رو بشم که سرم درد گرفت .همون جا ایستادم .چشمام رو بستم و دستم رو به سرم گرفتم .یکدفعه صدای بوق ماشین اومد و دستم از جلو کشیده شد و افتادم بغل کسی که نجاتم داده بود .سرم درد میکرد و باعث میشد نتونم چشمام رو باز کنم . محمد: وقتی رسول اون حرفارو زد تازه فهمیدم چیکار کردم .وقتی گفت اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی فهمیدم حالش چقدر بده .بیرون که رفت حامد خواست بره دنبالش که دستش رو گرفتم و گفتم: خودم میرم دنبالش راه افتادم و سریع از سایت خارج شدم .از دور مراقبش بود .با دیدن اشک ریختنش عذاب وجدان لحظه ای ولم نکرد ‌.راه افتاد تا از خیابون رد بشه ‌اما یکدفعه وسط خیابون ایستاد و دستش رو به سرش گرفت .نگاهم به ماشینی خورد که با سرعت داشت میومد و رسولی که از شدت درد سرش چشماش رو بسته بود و همونجا ایستاده بود .طی یه تصمیم ناگهانی دویدم و دستش رو کشیدم و اون بود که چون جون نداشت توی بغلم افتاد و همون موقع ماشین با سرعت بالایی از جایی عبور کرد که رسول تا چند دقیقه پیش اونجا ایستاده بود . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی💔 پ.ن. خیلی سخته ادمایی که دوستشون داشتی یه دفعه پشتتو خالی کنن🖤 پ.ن. بوق ماشین و نجات رسول توسط محمد ... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۵ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به زور لای چشمام رو باز کردم و به چهره کسی که نجاتم داده بود نگاه کردم .محمد بود .اون اینجا چیکار میکنه ؟مگه توی سایت نبود ؟پس اینجا من توی بغلش چیکار میکنم ؟آروم دستم رو از سرم پایین آوردم و به چهره نگرانش نگاه کردم .نمیدونم چرا اما انگار این تلخ بودن و سردی رفتار من کمتر نشده بود.اروم از بغلش بیرون اومدم .یه سری مردم داشتن نگاهمون میکردن و یه سری هم با بی تفاوتی از کنارمون عبور میکردن .محمد با چهره ای که نگرانی درونش موج میزد بهم خیره بود .بعد از این که کامل بررسی کرد که اتفاقی برام نیوفتاده باشه نفسش رو بیرون داد و بهم نگاه کرد و گفت . محمد: رسول حالت خوبه؟ رسول: خوبم محمد: از سردی صداش یه لحظه تعجب کردم .اما سعی کردم به روی خودم نیارم و دوباره گفتم :برای چی سرت درد گرفت ؟چرا به فکر خودت نیستی ؟ رسول: برام مهم نیست دیگه محمد: بلند شد و ایستاد .سریع از روی زمین بلند شدم و لباسم رو تکوندم.خیره شدم توی چشماش که حالا بی روح و خنثی بود .اما احساس کردم پشت پرده این خنثی بودن غم و ناراحتی و بغض هست .خواست بره که گفتم: کجا میری؟ رسول: هر جایی که یکم از آدم های بی معرفت و بد قول توی شهر دور باشم ‌ رسول: نذاشتم محمد حرفی بزنه و سریع دور شدم .دم خیابون ایستادم و دستم رو بالا بردم تا تاکسی بگیرم .از شانس خوبم همون موقع تاکسی جلوی پام ترمز کرد و سوار شدم . در رو بستم و تاکسی حرکت کرد. سرم رو عقب برگردوندم .نگاهم به محمد خورد که همونجا ایستاده بود و سرش پایین بود. یه لحظه دلم لرزید و پشیمون شدم از نوع صحبتم باهاش اما چرا اون، اون روزا هواسش به دل شکسته من نبود ؟چرا نگفت با حرفاش نابودم میکنه ؟ نگاهم رو به جلو دادم به راننده گفتم بریم بهشت زهرا .فکر کنم الان بهترین جایی که میتونه آرومم کنه مزار داداشم هست و تنها کسی که میتونم راحت باهاش حرف بزنم داداشمه:) راوی: بعد از حدودا ۱۰ دقیقه به بهشت زهرا رسید و بعد از حساب کردن کرایه تاکسی و تشکر از راننده در را بست و تاکسی رفت و او تنها ماند میان آن همه غم.به طرف مزار برادرش حرکت کرد .دیگر نمیدانست از میان درد و غم هایش کدام را برای برادرش بازگو کند و حال خود را بهتر کند .غم دوری از مهدی را بگوید یا غم حرف های محمد ؟کدام را بگوید تا آشوب درونش کمتر شود. رسول: آروم کنار مزارش زانو زدم و نشستم .دستم رو روی سنگ سرد گذاشتم .خیلی سرد بود .گفتم: سلام داداشی .خوبی قربونت بشم ؟ببخشید هوا سرده ولی من برات چیزی نیاوردم که بندازم روی سنگت که سردت نشه🖤داداشی خوش میگذره ؟مامان و بابا چطورن؟خوش میگذره بدون من ؟معلومه دیگه. سه تایی نشستید از اون بالا منو میبینید و بهم میخندید .داداشی دیدی ؟دیدی چیشد ؟دیدی محمد بهم تهمت جاسوسی زد .نمیگم اشتباه کرد اما اونم میتونست مثل بقیه بگه پشتمه.بگه همراهمه. به هر حال .امروز منم باهاش خوب حرف نزدم . اونم هر چقدر باهام بد کرده بود نباید با بزرگترم اینجوری صحبت میکردم .داداشی میشه از اون بالا هوام رو داشته باشی ؟روی کمکت حساب کردم داداش :) ............. نمیدونم چقدر حرف زدم .چقدر درد و دل کردم اما خالی شدم .انگار یه وزنه صد کیلویی رو از روی کمرم برداشتم .گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و روشن کردم .نگاهی به ساعت کردم .ساعت ۷و ۴۰ دقیقه رو نشون داد ‌.پس اذان شده .چقدر زود گذشت .خواستم گوشی رو خواموش کنم که زنگ خورد .حامد بود .تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای عصبانی و بلندش توی گوشم پیچید . حامد: از بعد از ظهر که رسول آزاد شد خبری ازش نداشتم .آقا محمد که اومد سایت با دیدن لباس خاکیش ترسیدم و به زور با کمک آقا محسن تونستیم از زیر زبونش حرف بیرون بکشیم و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده . هر چقدر به گوشی رسول زنگ میزنم جواب نمیده .میترسم بلائی سرش اومده باشه .وای خدا من آخرش از دست این رسول سکته میکنم و نمیتونم حتی برم خاستگاری چه بشه به عقد و عروسی .بچه ها که از ظهر مشغول کار هاشون بودن دیگه خستگی از چهره هاشون میبارید .حالا هم که نیم ساعتی هست که در کنار بچه ها هستم و یه سره دارم به گوشی رسول زنگ میزنم اما جواب نمیده و لحظه به لحظه استرس من بیشتر میشه که نکنه اتفاقی براش افتاده .دوباره شماره اش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. داشت آخرین بوق هارو میخورد که یکدفعه تماس وصل شد و تلفنش رو جواب داد .با عصبانیت و صدای بلند گفتم: معلوم هست تو کدوم گوری هستی؟بیشعور نمیگی نگرانت میشیم؟؟😠 رسول:اول از همه سلام.دوم هم که حامد جان یکم آروم باش .پدر عروس خانم به داماد مو سفید زن نمیده توهم که حرص بخوری موهات سفید میشه. حامد: رسول دهنت رو میبندی یا بیام ببندم؟ رسول:چه کاریه برادرم خودم میبندم😐 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسولی دردناک:) پ.ن. رفت سر خاک برادرش پ.ن.یکم شوخی با حامد توسط رسول🙃 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا هواستون هست ۱۵ اردیبهشت کانالمون پنج ماهه میشه🙃❤️ دلم میخواد تا اون موقع ۶۰۰ نفره بشیم 🥺❤️ پس حمایتمون کنید
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۶ رسول: به زور لای چشمام رو باز کردم و به چهره کسی که نجاتم داده ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: خوبه .حالا کجایی؟ رسول: قبرستون حامد: مگه من مسخره تو هستم .مسخره دارم میگم کجایی؟ رسول : وا .خب قبرستونم دیگه .بهشت زهرا هستم😐 حامد : صبر کن میام دنبالت . رسول: نه خودم دارم راه میوفتم. میام سایت . حامد: باشه .زود بیا .نمیدونی که چقدر همه رو نگران کردی ‌ رسول: می.گم...محمد هم اونجاست؟ حامد: آره. اونم از بعد از ظهر تا حالا نگران بود .نشون نمیداد اما مشخص بود که برای تو ناراحته.رسول نمیخوای... رسول:حالا میام حرف میزنیم .خدافظ حامد : خداحافظ رسول: نمیتونم تحمل کنم .نه میتونم ببینم محمد ناراحت باشه و نه خودم دلم میاد باهاش قهر باشم .رفتم و تاکسی گرفتم و آدرس یه خیابون پایین از سایت رو دادم . بعد از حدودا ۱۰ دقیقه رسیدم .کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و به طرف سایت رفتم ‌.سعی کردم حرف هایی که میخوام بگم رو جمله بندی کنم اما انگار ذهنم بیشتر از اونی که فکر میکردم درگیر بود که اصلا نمیتونستم فکر کنم.بالاخره رسیدم و وارد شدم .از آسانسور خارج شدم که با جای خالی بچه ها روبه رو شدم .پس احتمالا رفتن نمازخونه .از همون پایین نگاهی به اتاق محمد انداختم .کسی داخل نبود .پس احتمالا اونم رفته نمازخونه .آروم به طرف نمازخونه رفتم .کفشم رو در اوردم و داخل شدم. بچه ها داشتن با هم حرف میزدن و هیچ کدوم حواسشون به من نبود .یکدفعه از پشت پریدم روی حامد که بدبخت دو متر پرید هوا و سکته کرد از ترس .بچه ها که اولش کپ کردن اما بعدش کم کم خندشون گرفت و سعی می کردن نخندن .خودمم خندم گرفته بود .شروع کردن به صحبت و با صدایی که ته خنده توش موج میزد گفتم: چرا جلوی خودتون رو گرفتید ؟بابا بخندید 😂 حامد : که بخندن؟؟🤨دارم برات رسول . رسول: خب از اونجایی که الان روز روشن نیست باید بگم تو شب خاموش داری مامور امنیت رو تهدید میکنی؟؟ حامد : بله .مشکلی داری؟ رسول: نه داداش کی گفته .بیا اصلا من جونمم میدم برات . حامد: پشت چشمی نازک کردم و گفتم: خب حالا لازم نیست .من نیازت دارم فعلا :) رسول: باشه هر وقت خواستی در خدمتم رسول: نگاهی به اطراف کردم .محمد گوشه ای نشسته بود و داشت قرآن میخوند.نگاه خیره بچه ها رو حس کردم .سرم رو به طرفشون چرخوندم . رنگ نگاهشون غمگین بود .حامد با ناراحتی نگاهی به محمد کرد و بعد نگاهش رو به طرف من چرخوند و لب زد . حامد: نمیخوای ببخشیش؟رسول اونم فرمانده بوده .اونم مجبور بوده که اینجوری بگه 😔 رسول:نمیدونم یه دفعه چجوری بغض توی گلوم نشست .با صدای دورگه که بر اثر بغض بود لب زدم: اما من چی؟پس دل شکسته من چی؟پس غرور شکسته شده من چی؟ حامد خودت شاهدی .محمد حتی نزاشت من توضیح بدم و سیلی زد .پس جواب ناراحتی های من رو کی میده؟؟ حامد: سرم رو ناراحت پایین انداختم .رسول راست میگه اما محمد هم ناراحته .پشیمونه😔 رسول: آروم بلند شدم که نگاه بچه ها بهم خورد. لب زدم: میرم پیش محمد . سرم رو پایین انداختم اما میتونستم لبخند بچه هارو حس کنم .به طرف محمد رفتم .داشت قرآن میخوند و اینجور که مشخص بود اصلا هواسش به ما نبود .کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم .سرم رو به دیوار پشتم گذاشتم و چشمام رو بستم .متوجه نگاه محمد شدم. با صدای آرومش به خودم اومدم ‌.تازه فهمیدم حتی با وجود ناراحتی ای که ازش داشتم چقدر دلتنگ صدای با محبتش بودم 💔 محمد: چیکار کنم که ببخشی؟گفتم که معذرت میخوام . گفتم که ببخش .پس چرا جوابم رو ندادی؟چرا جوابم رو نمیدی؟ رسول: میتونی کاری کنی که دل شکسته من درست بشه؟محمد شاید فکر کنی مسخره بازی دارم در میارم اما من از هر کسی توقع داشتم به جز تو .تویی که شده بودی برادرم .تویی که توی قلبم جای مهدی رو پر کرده بودی .محمد الان تمام بچه های سایت منو به عنوان جاسوس میشناسن .اینو میخوای چیکار کنی؟نگاه عذاب آور اونارو میخوای چجوری جبران کنی؟💔🥺 محمد: تو ببخش .جلوی زمین و زمان وایمیستم که بهت نگاه چپ هم نکنن . رسول : میبخشم محمد .میبخشم چون برام برادری .شاید من برات برادر نباشم اما تو برای من هستی . شاید تو ناراحتم کردی اما من نمیخوام ناراحت کنم پس میبخشم . میبخشم محمد .میبخشم:) محمد: بغلش کردم و دم گوشش گفتم: خیلی مردی رسول .در ضمن تو برام از برادر هم عزیز تر شدی❤️ رسول: حالا که با محمد آشتی کردم انگار راحت شدم .خیلی خسته بودم و خوابم میومد .آروم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و لب زدم: خیلی خوابم میاد .انگار صد ساله نخوابیدم ‌خسته ام . محمد: سرش رو روی پام گذاشتم و موهای فِرِش رو به هم ریختم و گفتم: بخواب داداش رسول .راحت بخواب . حامد:هممون شاهد حرف های محمد و رسول بودیم .چقدر خوشحالم که رسول و محمد آشتی کردن .حالا میتونم راحت برم کارای خاستگاری رو برای پس فردا انجام بدم ‌باید فردا به رسول هم بگم .بالاخره داداشش میخواد بره خاستگاری .باید بریم باهم کت و شلوار بخریم 🙃 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. آشتی کردن🙃 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۷ حامد: خوبه .حالا کجایی؟ رسول: قبرستون حامد: مگه من مسخره تو هستم .
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: رسول میای بریم ؟ رسول: آخه باید از محمد مرخصی بگیریم. حامد: تو که مرخصی داشتی خودت بلند شدی سر خود اومدی منم محمد گفته اجازه میده. رسول: باشه بریم. بریم که قراره لباسای دامادی داداشمون رو بخریم:) حامد : انشاالله قسمت خودت 🙂 رسول: نه بابا .من یه بار تو عمرم عاشق شدم .خودش که باهام ازدواج نکرد ولی تمام بدبختی هاش برای من شد . حامد :حالا این یکی انشاالله خوشبختی داشته باشه😁 رسول : حامد حس نمیکنی خیلی حرف میزنی داداش؟ حامد: نمیدونم ولی شاید چون تو گفتی یه چیزی باشه .دیگه نمی گم خوبه؟ رسول: عالی میشه اما بعید میدونم عملی بشه حامد: چی عملی بشه؟ رسول: اینکه تو بتونی دیگه حرف نزنی😁 حامد: وقت دنیارو میگیری😬 رسول: تیکه کلام منو میدزدی؟ حامد: ببخشید .بیا بریم فقط .دیر شد .مغازه ها بستن . رسول: بریم . راه افتادیم و رفتیم به سمت بازار .قراره فردا حامد و من و عمو بریم خاستگاری برای حامد .رسیدیم به یه پاساژ بزرگ .از بیرون نگاهی کردم .خب خداروشکر لباس های مردونه هم داره .رفتیم داخل پاساژ و از پشت ویترین مغازه ها کت هارو نگاه کردیم. نگاهم به یه کت خورد. لبخند خبیثی روی لبم نقش بست و رو به حامد گفتم: نظرت چیه اونو بگیریم؟؟ حامد: کدوم؟؟ رسول: این رو میگم . حامد: نگاهم خورد به کت و شلوار بنفشی که رسول بهم نشون داد .یه لحظه به عقل رسول شک کردم .رو بهش گفتم: آخه مسخره من اینو بپوشم؟اینو تو باید بپوشی .اتفاقا خیلی بهت میاد . رسول: نه داداش تو دامادی .من چیکارم آخه . حامد: تو هم برادر دامادی 😁 رسول: برو تو ببینم . حامد: داخل مغازه شدیم .داشتم کت هارو میدیدم که رسول صدام زد .برگشتم به طرفش که با کت و شلوار کرمی قشنگی روبه رو شدم .لبخندی از سلیقه خوبش روی لبم نقش بست .ازش گرفتم و رفتم و پرو کردم ‌بیرون اومدم و رو به رسول گفتم: چطوره؟خوب شدم؟ رسول: نگاهم به حامدی خورد که با اون کت و شلوار خیلی قشنگ شده بود .از همین الان جواب مثبت رو مطمئنم میگیره داداشم .لبخندی به روش زدم و گفتم: عالیه .خیلی بهت میاد 🥺🙃 حامد: خب پس همین رو بر میداریم .تو چی انتخاب کردی؟ رسول: نمیدونم کدوم خوبه . حامد:این چطوره؟ رسول: عالیه .بزار منم بپوشم :) حامد: منتظرم رسول: کت رو پوشیدم و بیرون رفتم ‌.لبخندی زدم و گفتم: من چطورم؟ حامد: اینجوری بیای فکر میکنن تو دامادی 😂عالیه داداش .همین رو بردار . رسول: باشه پس همین رو میخرم رسول: کت هامون رو خریدیم .چند تا وسیله دیگه هم مثل عطر و... خریدیم و به سمت خونه حامد حرکت کردیم . پشت در ایستادم و حامد در زد .بعد چند ثانیه پدر حامد در رو باز کرد . سلام کردم .با دیدن من لبخند عمیقی زد و با صدای شادی گفت پدر حامد: سلام رسول جان . کجایی تو پسر؟نمیگی یه پیر مرد اینجا منتظر بچش هست؟ باید اتفاقی برام بیفته که بیای پیشم رسول: خدا نکنه عمو .ببخشید این چند وقت اتفاقات زیادی افتاد و نتونستم بیام .امروز که اومدم دیگه . حامد: میخواید من تا آخر کار اینجا روی پا به ایستم؟خب برید داخل ،حرف بزنید رسول: عمو به پسرت بگو اینقدر حرف نزنه .اه بدم میاد .فکر کرده داره داماد میشه خوبه. پدر حامد :تو دوباره چیکار کردی که این بچه داره گله میکنه؟حامد خجالت بکش بچه. فردا میخوای بری خاستگاری بعد هنوز رفتارات رو ادامه میدی؟ حامد: وااا😳بابا این داره دروغ میگه. مگه من اصلا چیکارش دارم😐 رسول: دیدی عمو همیشه طرف منه .پس کاری نکن که برم بهش الکی چیز بگم و تو تنبیه بشی 😁 حامد: برات دارم رسول رسول: عمو ببین داره تهدید میکنه حامد: باشه باشه غلط کردم اصلا رسول: خوبه اما دیگه نکن . حامد: چی نکنم؟ رسول: غلط دیگه😁 حامد: رسول میری تو یا خودم ببرمت ؟؟ رسول: با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم: اقا داماد نبینم حرص خوردنتو😁😂 حامد: رسولللللل .برو تو دیگه رسول: حرص نخور پیر میشی داداش حامد: نمیری؟ رسول: چرا چرا .با اجازه :) (روز خاستگاری حامد) رسول: حامد جان داداش نمیخوای بری گل و شیرینی رو بخری؟ حامد: چرا الآن میرم. دستی به موهام کشیدم و عطری که به سلیقه رسول خریدم رو زدم .برگشتم و روبه رسول کتم رو دست کشیدم و گفتم: چطورم؟؟ رسول: جلو رفتم و بغلش کردم .دم گوشش لب زدم: نمیدونم این خوشحالی دلیلش این هست که دارم میبینم داداشم داره سرو سامون میگیره یا اینکه میبینم داریم از شرّ یه مزاحم راحت میشیم اما بازم خوشحالم . حامد: این تخریب بود یا تشویق؟ رسول: هر کدوم رو که دوست داری حساب کن :) رسول: خواستم برم که نقشه شیطانی ای به ذهنم رسید .با اینکه میدونم آخر این کارم کلی فحش از طرف حامد هست و شاید مجروح و زخمی هم بشم اما می ارزه به حرص دادن حامد . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خاستگاری حامد :) پ.ن. طرفداری پدر حامد از رسول😂 پ.ن. شیطنت رسول 😁 https://eitaa.com/romanFms