eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۹ محمد: از اونجا دور شدم .بر خلاف اینکه فکر میکردم با دیدنش راحت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بعد از رفتن بچه ها دیگه نتونستم تحمل کنم .حالم بد بود .درد قلبم بدتر شده بود .این دوروز هم قرص هایی که میدادن رو قایمکی مینداختم دور. یعنی الکی میزاشتم توی دهنم و آب میخوردم اما قورت نمیدادم و بیرون مینداختمش .قلبم تیر می کشید .هنوز نمیتونم باور کنم این محمد همون محمد باشه. همونی که توی مشهد قول داد تا آخرش باهام باشه ‌من حتی هنوز درک نکردم که چرا اینجام .اینا فقط عکس سما خانم رو نشون دادن و گفتن تو باهاش ملاقات کردی یا نه و منم گفتم آره. اما چیکار کردم که باید با این رفتار محمد تاوان پس بدم .نفسم بالا نمیومد. انگار یکی دستش رو دور گردنم حلقه کرده باشه و محکم فشار بده .یه لحظه حس کردم قلبم نزد .دستم به سمت قلبم رفت . مشت میزدم به سینه ام و تقلا میکردم تا ذره ای اکسیژن بهم برسه .نمیتونستم نفس بکشم دیگه .به محمد گفتم .یه جور میرم که بودنم براش خاطره بشه .همون طور هم داره میشه .اما آخرین خاطره اش حرف هایی میشه که بهم گفت و قلبم رو شکوند .چشمام دیگه نای باز موندن نداشت .آخرین صحنه ای که دیدم چهره ی هول شده امیرحسین که پشت در سلول ها می ایسته بود و رسول صدا کردناش .پلکام روی هم رفت و سیاهی بود که نصیب چشمام شد .🖤 حامد: امیرحسین با وحشت دوید و به طرف ما که ایستاده بودیم اومد . امیر حسین: بچه ها رسول حالش بد شده .نمیتونست نفس بکشه و دستش روی قلبش بود دکتر رو خبر کردم .سریع بیاید ‌ حامد: نمیدونم چطور خودم رو به سلول رسوندم و دویدم داخل. دکتر بالای سرش بود .رنگش به گچ دیوار سلامی کرده بود .لباش کبود بود ‌.ماسک اکسیژن روی صورتش و سرم هم توی دستش.اشکام دست خودم نبود .بود؟نه .وقتی شاهد ذره ذره اب شدن برادرت باشی نمی تونی تحمل کنی .نمی تونی یه گوشه بدون حرف به ایستی .کنارش روی تخت افتادم .بچه ها با ترس به رسول نگاه میکردن .دستام میلرزید. لرزش دستم هیچ جوره قابل کنترل نبود .به زور دستاش رو توی دستم گرفتم .از سردی بدنش و دستش لرز به تنم افتاد .دکتر با دیدن حال بد ما خودش شروع به صحبت کرد . دکتر: گفته بودم. اما گوش نکردید .اِ آقا محمد خوب شد اومدید .بهتره شما هم اینارو بشنوید . محمد: با ترس و بهت به رسول بی جون که روی تخت افتاده بود خیره شدم .با صدای دکتر نگاهم به سمتش کشیده شد و اون در حال توضیح وضعیت رسول شد . دکتر: بهتون گفتم که قلبش تحمل نداره .گفتم اگر استرس سراغش بیاد باید پیوند قلب بشه .چرا گوش نکردید .چرا الان باید اینقدر حالش بد بشه؟چرا ضربان قلبش اینقدر باید ضعیف بشه؟محمد من دارم به تو میگم .حالش بده .باید بره بیمارستان .محمد بخواید همینطوری باهاش رفتار کنید دووم نمیاره .از من گفتن بود 😔 ‌ محمد قلبش روز به روز ضعیف تر میشه. مواظب باش .از بچه ها شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و فهمیدم که چه حرفایی گفتی بهش .محمد با وضعیتی که داره نمیتونه تحمل ‌کنه .من چند ساله تورو میشناسم. رسول رو هم میشناسم.میدونم هنوز غم برادرش رو داره .تو کاری نکن که به درداش حرف های تو هم اضافه بشه .حرفی نزن ‌که پشیمون بشی .گفتم که بدونی .از نظر من رسول آدمی نیست که کار هایی که گفتید رو انجام داده باشه .فقط مواظب باش .چون میدونم چندین بار با حرفات شکسته 😔💔 الان هم اجازه خروج از سلول رو نداره برای همین نمیتونم ببرمش بهداری .فقط تونستم چند تا از وسیله هارو بیارم .محمد اول از همه مطمئن شو بعد حرفت رو بزن😔من میرم.نیم ساعت دیگه میام سرمش رو در میارم ‌. محمد: حرفای دکتر توی سرم اکو شد .دووم نمیاره .پیوند قلب .با حرفات شکسته .به درداش حرف های تو هم اضافه نشه .درد داره .ضربان قلبش پایینه. خدایا چرا .چرا باید این بلاها سر رسول بیاد؟میدونم این ها امتحان هست ‌اما میشه منو با رسول امتحان نکنی؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم. یعنی مقصر حال بد الانش من و صحبت هام هست؟🥺😔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حرفی ندارم جز اینکه مراقب باش دل نشکونی💔بعضی موقع ها خیلی زود دیر میشه🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۰ رسول: بعد از رفتن بچه ها دیگه نتونستم تحمل کنم .حالم بد بود .در
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با درد وحشتناک قلبم پلکام رو باز کردم .نفسم بهتر بود اما درد قلبم آزارم میداد .به زور اب دهنم رو قورت دادم .ماسک اکسیژن رو به زور پایین آوردم . بچه ها همه کنارم بودن و با نگرانی نگاهم میکردن .اما من نگاهم از بینشون فقط به یه جفت چشم آشنا اما درد آور افتاد .چشمی که صاحبش با حرف هاش نابودم کرد. چشمای محمد .سرم رو برگردوندم تا نبینم چشماش رو .تا نبینم و بدتر نشکنم 💔نشکنم که چرا این کار رو کرد .‌با صدای بشدت آرومی که به زور شنیده میشد لب زدم:چ..ی..ش..د..ه؟😣 حامد: چرا مراقب خودت نبودی رسول؟مگه قول ندادی که مراقب باشی؟🥺 رسول: بع..ضی ...موقع ..ها ...خیل..ی ..ها قول ..میدن ..اما ..پای عملش..که ..میشه...جا میزنن💔 محمد: با حرفش تیر خلاص رو زد .منظورش رو درست فهمیدم .من بودم منظور صحبتش .خواست بگه محمد تو قول دادی اما موقع عملش جا زدی🥺 رسول: به.تره..بر..ید..بی.رون..برا..تون..بد..می..شه..اگر..پیش..یه..جاسوس ...بمو..نید💔 کیان: رسول این چه حرفیه .ما همه امید داریم .ما میدونیم تو جاسوس نیستی . رسول: همتون..به..غیر...از..یه..نفر.تون🖤 فقط..می.شه ..بگید ...بر ..چه اساسی ..گفتید ..من ..جاسوسم؟؟😔 حامد: یه عکسی هست که تو با اون زن داری حرف میزنی .اون سما سلطانی یکی از افرادی هست که با هاتف و سینا همکاری میکنه. رسول: ا.م.کان نداره 🥺 سعید: چی امکان نداره رسول؟ رسول:به زور بلند شدم و نشستم و گفتم: اون زن کسی هست که من گفتم عاشقش شده بودم .اون موقعی که مادرم فوت شد من افسرده شده بودم .بعد از سه ماه خبر آوردن که ازدواج کرده .با اینکه میدونست من عاشقش بودم .از اون روز هم من فراموشش کردم .تا..تا محسن: تا چی رسول؟؟تا چی؟ رسول :تا دو روز پیش .وقتی که قرار شد برم خونه و استراحت کنم خواستم اول برم سر خاک مهدی .رفتم گلفروشی که دم گلفروشی یکی صدام زد . برگشتم که دیدم همین خانم هست .خب ما همسایه بودیم با هم .طبیعیه که منو بشناسه .اومد و باهام سلام و احوالپرسی کرد .خبر نداشت که مهدی شهید شده .گفت اومدید گل بخرید .زن گرفتید ؟منم گفتم داداشم شهید شده برای سر خاک اون دارم میخرم .بعدش هم که خداحافظی کرد و رفت .منم گل رو خریدم و رفتم سر خاک مهدی .یکم اونجا موندم و رفتم خونه .هنوز یه ربع نشده بود که زنگ زدید و گفتید باید بیام😔یعنی شما ها فکر کردید من اینقدر نامردم که بخوام جاسوسی کنم؟؟🥺من اصلا خبر نداشتم که اون زن چیکاره هست .اون زنی که توی مشهد گفتم عاشقش شدم همین سما سلطانی بود . همه ی ماجرا این بود . محمد: باورم نمیشه. یعنی من به این راحتی دل شکستم؟منی که خبر نداشتم .اما من خبر نداشتم که اون عاشق این زن بوده .من نمیدونستم 😔خدای من رسول چه حرف هایی از من شنیده و قلبش شکسته بعد من💔 رسول: اشکام روی صورتم میریخت. باورم نمیشه یعنی من میخواستم با یه جاسوس ازدواج کنم؟؟بچه ها با بهت بهم نگاه میکردن .حامد دستم رو گرفت و بغلم کرد .چقدر آرامش داشت. چقدر خوبه که برادرت بهت اطمینان داشته باشه .صدای هق هق گریه هام توی فضا پیچیده بود .حامد موهام رو نوازش میکرد اما من فقط گریه میکردم .گریه میکردم برای دل شکستم .برای غمی که حرف های تلخ محمد روی دلم گذاشته بود.گریه میکردم برای اینکه فهمیدم کسی که دوستش داشتم جاسوس بوده .گریه کردم و گریه کردم .تا جایی که دیگه حس کردم اشکی برام نمونده .نمیدونم چیشد .یه لحظه کنترلم رو از دست دام و فریاد زدم:برید بیروننننننن😠😭برید فقط برید😭💔 محمد: رسول گریه میکرد و من حس میکردم دارم توی یه مرداب دست و پا میزنم. حال بد الانش تقصیر منه .یه دفعه فریاد زد .بچه ها با نگرانی سعی داشتن آرومش کنند اما انگار حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چشمی که صاحبش با حرفاش نابودم کرد 💔 پ.ن. اون زن کسی بود که عاشقش بودم🖤 پ.ن. برید بیروننننن.... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۱ رسول: با درد وحشتناک قلبم پلکام رو باز کردم .نفسم بهتر بود اما
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توجهی به سوزشش نکردم .فکر کنم رگ دستم پاره شد .خون میومد ازش اما من فقط به فکر حال بد خودم بودم .به فکر دل شکسته ام .دستم رو روی صورتم گذاشتم و دوباره گریه کردم .اینقدر گریه کردم که کاملا بی حال شدم و دیگه جون نشستن هم نداشتم . هنوز از دستم خون میومد اما دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روی تخت افتادم .چشمام از شدت گریه میسوخت .نفسم به شمارش افتاده بود و قلبم بی مهابا خودش رو به قفسه سینم میکوبید .همون موقع دکتر داخل اومد و با دیدن وضعیت داغونم به طرفم اومد و بعد از کلی نصیحت و اینکه چرا به خودم فشار آوردم دستی که سرم رو ازش کندم رو پانسمان کرد و رفت .و من دوباره موندم و کلی غم و دلتنگی بی پایان... محمد: هنوز باورم نمیشه .بچه ها هر کدوم با حال خراب به طرف میز هاشون رفتن .من و محسن هم به طرف اتاق اقای عبدی رفتیم و در زدیم.از شانس خوبمون آقای شهیدی هم اونجا بود و لازم نبود اون مطالب ناراحت کننده رو دوبار توضیح بدیم .بعد از سلام کردم و نشستیم .رو به محسن گفتم :اگر میشه تو بگو . محسن: باشه . آقای عبدی:چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟ آقای شهیدی: رسول حرفی زده؟ محسن: خب راستش الان از سلول رسول اومدیم .حالش بد شده بود و بیهوش شده بود .دکتر گفت اگر بازم دچار این مشکلات بشه باید پیوند قلب انجام بده و اینکه با این اتفاقات هر لحظه امکان داره ...امکان داره نتونه دووم بیاره😔 وقتی بهوش اومد گفت .اعتراف کرد و ما فهمیدیم همه ی این اتفاقات یه اشتباه بوده .رسول گفت(تمام توضیحاتی که رسول گفته محسن گفت) و اینطور شده که ما فکر کردیم رسول با اون خانم جاسوسی می کرده 😔 آقای عبدی: الان حالش چطوره؟ محمد: بد .خیلی خیلی بد 😔 آقای شهیدی: هوففف .خدا بخیر بگذرونه. آقای عبدی: برید همه چیز رو دوباره چک کنید .مطمئن بشید که رسول کاره ای نیست ‌ محمد و محسن: چشم ‌ محسن: از اتاق خارج شدیم .محمد خوب نبود .ناراحت بود بابت حرفایی که به رسول زده .بهش گفتم حرفی نزنه اما زد .باهم رفتیم پایین و به سمت میز مرکزی که حالا علی پشتش بود رفتیم .با دیدنمون بلند شد و سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم علی: آقا از بچه ها شنیدم چه اتفاقی افتاده .رسول واقعا بیگناهه؟🥺 محسن: انشاالله که باشه .حالا تو بگو میتونی کاری کنی که ما بفهمیم چه حرف هایی بین رسول و اون زن رد و بدل شده؟؟ علی: اوووممم.سعی میکنم . محمد: علی جان .سعی نکن .حتما انجامش بده . علی: چشم آقا. علی: با کلی زحمت و تلاش تونستم صداشون رو از میکروفن رسول پیدا کنم .از اونجایی که رسول همراه خودش میکروفن داشته تونستم صدای ضبط شده همون رو خارج کنم .اصلا این دو روز هواس هیچ کدوممون به میکروفن نبوده🤦وگرنه اینقدر سختی نمیکشیدیم.رو به اقا محمد گفتم: آقا پیداش کردم . محمد:بچه ها رو صدا زدم و همشون اومدن .علی صدای ضبط شده رو پخش کرد و من بودم که با ثانیه به ثانیه اون صوت مردم و زنده شدم . (صدای میکروفن) سما سلطانی : اِ سلام آقا رسول .خوب هستید ؟ رسول: سلام خانم سلطانی .خداروشکر شما خوبید ؟خانواده خوبن؟ سما سلطانی: ممنون .سلام دارن خدمتتون .اینجا چیکار میکنید ؟گل فروشی و ... رسول: برای سر خاک برادرم میخواستم سما سلطانی: منظورتون آقا مهدی هست؟مگه چی شده که فوت شدن؟؟😱 رسول: داداشم چند ماهه شهید شده ‌ سما سلطانی: خدا بهتون صبر بده .ببخشید ما خبر نداشتیم . رسول: خواهش میکنم ‌.با اجازه من برم .خداحافظ سما سلطانی: به سلامت (پایان صوت) حامد: اخ داداشم. اخ رسول .بمیرم برات که اینقدر سختی کشیدی .نگاهم به صورت آقا محمد خورد .میتونستم برق اشک رو توی چشماش ببینم .مثل همیشه خواست قوی باشه و اشک نریخت ‌.رو به علی با صدای گرفته ای گفت. محمد: اینو بفرست برای سیستم من . علی: چشم آقا. داوود : هممون حالمون گرفته بود .توی این مدت هممون سختی کشیدیم اما بیشتر از همه رسول بود که با این رنج و سختی ها پیر شد .با حرف های محمد شکست و صدای شکستنش رو ما شنیدیم .توی این مدت به خودش این همه فشار اورد که دیگه قلبش تحمل نکرد و حالش بد شد 🥺😔بازم خداروشکر میکنم که بی گناهی رسول با این صوت مشخص میشه و میتونه آزاد بشه. محمد: صوت رو برای آقای عبدی و شهیدی پخش کردم ‌. بعد از اینکه تموم شد آقای عبدی سرش رو پایین انداخت و رو به من گفت: رسول توی این دو روز سختی زیادی کشیده. کمکش کن محمد . محمد: اقای عبدی برگه ای رو بهم داد .بازش کردم .متن بلندی بود اما چشمای من فقط به دو تا کلمه خورد ‌و مطمئنم با دیدنشون چشمام برق زد ‌فقط کلمه (رسول صالحی)و (رفع اتهام) فقط همین کلمات بود که برام حکم مسکن دردام رو داشت .رسول آزاد میشه ‌.فقط کافیه این نامه رو نشون بدم و تمام ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. صوت رسول و سما سلطانی... پ.ن. رفع اتهام🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۲ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توج
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار هم ایستاده بودن. حامد رو صدا کردم که نگاه همشون بهم خورد .سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم.حامد با صورت گرفته ای به سمتم اومد و بچه ها هم نگاهشون به ما بود .بی حرف نامه رو بهش دادم ‌.بازش کرد و شروع به خوندن کرد حاند: با خط به خط نامه جون دادم . با دیدن کلمه ی رفع اتهام اشکام روی صورتم ریخت .بچه ها با نگرانی به طرفمون اومدن ‌.نمیدونم چیشد یکدفعه خودم رو توی بغل محمد انداختم و به اشکام اجازه باریدن دادم .محمد با لبخند و بغض دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت محمد: آروم باش پسر .رسول که این حالت رو ببینه فکر میکنه خدای نکرده حکم اعدامش رو خوندی🥺😁 داوود: چ.چی..شده؟ حامد: از اغوش محمد بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم .لبخند زدم و نامه رو نشون دادم .همشون با ترس و تعجب نگاه کردم که گفتم: رفع اتهام شد🥺🙂داداشم قراره آزاد بشه 😭 کیان: ر.راست ..میگی؟ داوود : خدایا شکرت😭🤲 حامد:آقا محمد کی آزاد میشه؟؟ محمد: همین الان .آقای عبدی کارای آزادیش رو هماهنگ کرده .الان فقط باید بریم پیشش. حامد: پس بریم .میخوام اولین نفر خودم بهش خبر بدم که آزاد میشه رسول: حال نداشتم تکون بخورم .درد قلبم به جای اینکه بهتر بشه بدتر شده ‌.نفسم به سختی بالا میاد ‌دیگه منتظرم قطع بشه .نمیدونم چرا احساس میکنم دارم توی آتیش میسوزم .دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که خیس از عرق شده بود .خیلی داغ بودم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم .نمیدونم چقدر درد رو تحمل کردم ‌نمیدونم چقدر داغ شدم و احساس کردم دارم میسوزم اما صدای در بلند شد .اولش صدای حامد بلند شد که گفت( فکر کنم خوابیده )یه لحظه ترسیدم که چی شده که دوباره اومده .به زور چشمام رو باز کردم و با ته مونده جونی که داشتم اسمش رو زمزمه کردم .فکر کنم فهمید حالم بده چون صدای قدم های تند کسی رو حس کردم و بعد هم یکی که تکونم میداد و ازم می خواست چشمام رو باز کنم اما من انگار داشتم میسوختم .انگار بین شعله های آتیش گرفتار شدم .صدای هراسون و ترسیده حامد رو می شنیدم اما قدرت تکلم نداشتم . حامد : رفتیم داخل سلول .چشماش بسته بود .رو به داوود گفتم :فکر کنم خوابیده ‌.همون موقع صدای بشدت آروم رسول منو متوجه خودش کرد .با ترس به صورتش خیره شدم که خیس از عرق بود نمیتونست حرف بزنه و چشمش رو باز نگه داره ‌ترسیده به طرفش دویدم و صداش کردم اما انگار حالش بدتر از اونی بود که فکر میکردم . محمد: با قدم های بلند خودم رو به رسول رسوندم. نفس نفس میزد و پیشونیش پر از دونه های درشت عرق بود .دستم رو روی پیشونیش گذاشتم که با حس داغی خیلی زیادی فورا دستم رو برداشتم. داشت توی تب می سوخت.رو کردم سمت بچه ها که با نگرانی نگاهمون میکردن .گفتم: تب داره .باید ببریمش. رسول: با حس دست یخی که روی پیشونیم بود انگار حالم به کل تغییر کرد .اما فهمیدم این دست محمد هست. قدرت حرف زدن نداشتم وگرنه... محمد: با کمک حامد بلندش کردیم ‌.عملا نمیتونست خودش راه بره و انگار بیهوش بود .به زور بردیمش نماز خونه و گوشه ای گذاشتیمش . زیر لب ناله میکرد و هزیون میگفت ‌و من برای چندمین بار بود که شاهد درد کشیدن داداشم بودم اما نمیتونستم کاری براش بکنم و البته که نصف بیشتر حال بد رسول مقصرش من بودم 😔من و حرفام💔 داوود: کنارش نشستم .دستش رو گرفتم .داغ بود .خیلی خیلی داغ. هممون توی این چند روز خیلی سختی کشیدیم اما رسول خیلی بیشتر .توی این سه روز نتونستیم درست کار کنیم و بیشتر اوقات نگرانیمون باعث میشد که دور هم جمع بشیم و بغض کنیم .همه کناری نشستن .معین که رفته بود دنبال دکتر اومد و رو به آقا محمد گفت . معین: آقا گفتن دکتر کاری براش پیش اومده که چند دقیقه پیش رفته . داوود:آقا حالا چیکار کنیم🥺 محمد: نگاهی به رسول که حالش هر لحظه بدتر میشد کردم .آروم بلند شدم و تشتی که توی آشپزخونه بود رو با آب پر کردم .دو تا تیکه پارچه هم برداشتم و رفتم کنارشون . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خوشحالی همشون بابت رفع اتهام و آزادی رسول 🥺 پ.ن. تب شدید داره💔 پ.ن. دکتر نیست 😐 پ.ن. محمد خودش دست به کار شد و به نوعی دیگه محمد وارد میشود 😁 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۳ محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم ‌.بچه ها کنار
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .چشمای مظلومش بسته بود و چقدر خوشحال بودم که بیهوشه و من میتونم توی این فرصت بهش نگاه کنم .چون وقتی بیدار بشه نمیتونم توی چشمای معصومش زل بزنم . دستمال رو توی آب کردم و بیرون آوردم ‌.ابش رو گرفتم و روی پیشونیش گذاشتم ‌.با قرار دادن دستمال تکون ریزی خورد اما بازم ناله میکرد و هزیون میگفت .بچه ها با ناراحتی و غم بهش نگاه میکردن .درسته .بعد این اتفاقات و سختی هایی که کشید حالا هم باید درد رو تحمل کنه. دستمال دیگه ای رو برداشتم و توی آب گذاشتم و بعد از این که آبش رو گرفتم جاش رو با دستمالی که روی پیشونیش بود عوض کردم .دستمال داغ داغ شده بود .مگه کلا دو دقیقه شد که دستمال اینقدر زود حرارت بدنش رو جذب کرد و داغ شد 💔 .................. نمیدونم چقدر گذشت که بچه ها هم دراز کشیده بودن و به خواب رفته بودن .این چند روز نتونستیم به پرونده برسیم و خب این اتفاقاتی که برای رسول افتاد باعث شد حال همه خراب بشه ‌.دستم رو روی پیشونیش گذاشتم .خداروشکر تبش خیلی پایین تر اومده بود و خطر رفع شده بود .نگاهم به صورتش خورد .گوشه لبش زخم بود. خیلی فکر کردم که چه اتفاقی براش افتاده اما با فکری که به ذهنم خطور کرد ثانیه ای نفسم رفت. اون زخم ،زخم گوشه لبش اثر دست من بوده .اثر سیلی ای بود که سه روز پیش توی گوشش زدم .محسن رفته بود تا یکم کار هارو انجام بده .بچه ها هم خواب بودن .آروم نزدیک رسول شدم و صورتش رو بوسیدم .دستم رو روی صورتش ،طرفی که سیلی زده بودم کشیدم و زیر لب گفتم: دستم بشکنه که دست روت بلند کردم داداشم 🥺💔 رسول: با صدای محو کسی پلکام رو از هم باز کردم .انگار یه وزنه صد کیلویی به چشمام زده بودن که نمیتونستم راحت بازشون کنم .جون توی بدنم نبود .نگاهی به اطراف کردم ‌.نمازخونه بودم .یعنی چی؟پس مگه من توی سلول بازداشتگاه نبودم؟ حامد با دیدن چشمای بازم با خوشحالی صدام کرد که باعث شد بقیه بچه ها هم از خواب بیدار بشن .آروم به زور بلند شدم که آقا محمد اومد سمتم تا کمک کنه .نمیدونم چیشد .یه لحظه تلخ شدم. یه لحظه تمام خاطرات این سه روز مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور کرد .تلخم کرد .خوردم کرد .باعث شد یه لحظه از خود بی خود بشم و نزارم محمد دستم رو بگیره و با لحن سردی گفتم: ن.نیازی...نیست. محمد :با صدای سردش نگاهم به چشماش خورد .به من گفت؟ آره. آره محمد ببین با این بچه چیکار کردی که اونی که همیشه بهت احترام میذاشت حالا اینقدر از دستت ناراحت شده. خودم کردم .خودم کاری کردم که داداشم الان اینجوری باشه😔 حامد: تازه چشمام رو باز کردم که دیدم رسول بهوش اومد ‌سریع صداش کردم که بچه ها هم بیدار شدن. خواست بلند بشه که محمد رفت کمکش کنه اما رسول با لحن سردی گفت نیازی نیست ‌. غم توی چشمای محمد رو دیدم .درک کردم که چقدر ناراحت کننده هست که برادرت جلوی همه باهات سرد رفتار کنه اما چرا محمد ناراحت شد؟مگه خودش جلوی همه ی ما با رسول سرد نبود؟مگه خودش به رسول سیلی نزد ؟مگه خودش به رسول نگفت براش اهمیت نداره پس چرا الان فرو ریخت ؟چرا شکست ؟مگه خودش دل رسول رو نشکوند خوب پس تاوان بوده شکستن دلش توسط رسول .تاوان کاری بود که با رسول کرد .😔💔اما من حاضر نیستم حال بد رسول رو ببینم .حتی حاضر نیستم حال بد محمد و بقیه رو ببینم و تنها توی این موقعیت میتونم سکوت کنم .چون اگر بخوام طرف رسول رو بگیرم محمد ناراحت میشه و اونم کمی حق داره و اگر بخوام طرف محمد رو بگیرم رسول ناراحت میشه و میدونم که اونم خیلی بد دلش شکست. اونم توسط محمدی که براش مثل مهدی شده بود 💔 رسول: رو به حامد کردم و گفتم:من چرا اینجام؟ حامد: داداشم توقع که نداشتی تا ابد تو زندان باشی. بی گناهیت مشخص شد. رسول: پس الان میتونم برم؟ داوود: آره. تو دیگه ازاد شدی رسول: به زور ایستادم .بدنم درد میکرد و کوفته بود .سرم درد میکرد و گیج می رفت. بچه ها با بلند شدن من ایستادن و نگاهم کردن .بدون اینکه به محمد نگاه کنم از کنارش رد شدم که صداش بلند شد . محمد: کجا میری رسول ؟ رسول: اخ .ببخشید فرمانده هواسم نبود که باید ازتون اجازه بگیرم😒با اجازتون میخوام برم یکم بگردم .میخوام یکم راه برم و خاطرات رو توی ذهنم بیارم .میدونی که کدوم خاطرات رو میگم؟؟😏همون خاطراتی که توی مشهد داشتیم .اونی که توی شهر امام رضا روبه روی حرم قول دادی اما زدی زیرش .اونو میارم و خاطرات این سه روز .سیلی ای که زدی ،حرفی که زدی ،این که گفتم جوری میرم که بودنم خاطره بشه و گفتی برو💔گفتم که میرم. حالا هم میرم. ما مثل هم نیستیم. شما قول دادی و زدی زیرش اما من قول دادم و پاش وایمیستم🥺🖤میرم ،میرم تا شاید بتونم حرفات رو فراموش کنم محمد:رسول چرا اینجوری میکنی؟ چرا تلخ شدی؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حرفای رسول و محمد 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۴ محمد : کنارش نشستم .بیحالی و بی جونی کاملا توی صورتش مشخص بود .
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهتره بگم با حرفات تلخم کردی فرمانده 🥺 از هر کسی توقع داشتم به جز تو .به جز تویی که برام شده بودی مثل مهدی .داشتم نبود مهدی رو عادت میکردم چون تو بودی اما حالا...💔محمد بد کردی .شاید نفهمیدی اما شکستیم .قلبم رو، دلم رو ،غرورم رو شکستی. محمد نمیخواستم باور کنم حرفات رو اما با اون حرفی که زدی همش باورم شد باورم شدددددد(با فریاد و بغض ) باورم شد که ایندفعه واقعا پشتم خالی شد .باورم شد که داداشم کسی که پشت و پناهم شده بود ترکم کرد .😭باورم شد که اون حرفا حرفای خودت بود .محمد هیچ وقت نمیفهمی ولی دلم رو شکوندی. حالا توقع نداشته باش با دو تا نگاه ناراحتت ببخشمت.محمد خودت خوب میدونی من میبخشیدم اگر این حرفا رو نمیزدی. اگر مثل آقا محسن و بقیه بچه ها پشتم بودی .اما نبودی...💔محمد خوب میدونی اولین بار که اون رفتار رو باهام کردید بخشیدم چون فهمیدم که توی دلتون هیچ چیزی نیست اما حالا نمیتونم راحت ببخشمت .چون ایندفعه اول نبود .دو دفعه شد. دو دفعه که به فکر قلب شکسته من نبودی .دو دفعههههه💔 محمد اسلحه لازم نبود ..تو باحرفات منو کشتی🖤محمد تو نمی فهمی اما من میفهمم.خیلی سخته آدمایی که دوستشون داری یه دفعه پشتتو خالی کنن😭💔فقط یه سوال دارم ازت . مثلا اگر یه روز بمیرم دلت برام خنده هام قهر کردنام مسخره بازیام حرفام تنگ نمیشه!؟💔 هیچ وقت یادم نمیره چی گذشت تا گذشت حامد:رسول حرفاش رو زد .با گریه و حال بد از نمازخونه خارج شد اما محمد بود که بهت زده ایستاده بود و به جای خالی رسول نگاه میکرد .انگار اونم مثل ما باورش نشده بود که این همه درد توی قلب رسول بود که الان دیگه نتونست تحمل کنه و به زبون اوردش😔🖤 رسول: حرفام رو زدم و از سایت خارج شدم.حرفام دست خودم نبود انگار داشت خفم میکرد که حالا با گفتنشون حالم بهتر شد .اما من هیچ وقت دوست نداشتم دل بشکنم و میدونم که محمد الان دلش شکست .اما دست خودم نبود. با هر قدمی که میزدم خاطرات توی ذهنم میومد .حرف های خودم و محمد . -(یه جوری میرم که بودنم خاطره بشه) (برو) فریاد برو گفتنش توی ذهنم تداعی شد .یه لحظه نتونستم راه برم .چشمام رو بستم و اشکام ریخت .اشکام ریخت که چطور جلوی همه نابودم کرد .مردمی که از کنارم عبور میکردن بعضی هاشون با ترحم و بعضی هاشون با ناراحتی و بعضی دیگر هم با خنده نگاهم میکردن .اما اونا هیچ کدوم از دل پر من که دیگه داره لبریز میشه خبر ندارن .خبر ندارن که داداشم باهام اینجوری رفتار کرد و قلبم و مچاله کرد 💔 آروم راه افتادم سمت بهشت زهرا .خواستم از خیابون رو بشم که سرم درد گرفت .همون جا ایستادم .چشمام رو بستم و دستم رو به سرم گرفتم .یکدفعه صدای بوق ماشین اومد و دستم از جلو کشیده شد و افتادم بغل کسی که نجاتم داده بود .سرم درد میکرد و باعث میشد نتونم چشمام رو باز کنم . محمد: وقتی رسول اون حرفارو زد تازه فهمیدم چیکار کردم .وقتی گفت اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی فهمیدم حالش چقدر بده .بیرون که رفت حامد خواست بره دنبالش که دستش رو گرفتم و گفتم: خودم میرم دنبالش راه افتادم و سریع از سایت خارج شدم .از دور مراقبش بود .با دیدن اشک ریختنش عذاب وجدان لحظه ای ولم نکرد ‌.راه افتاد تا از خیابون رد بشه ‌اما یکدفعه وسط خیابون ایستاد و دستش رو به سرش گرفت .نگاهم به ماشینی خورد که با سرعت داشت میومد و رسولی که از شدت درد سرش چشماش رو بسته بود و همونجا ایستاده بود .طی یه تصمیم ناگهانی دویدم و دستش رو کشیدم و اون بود که چون جون نداشت توی بغلم افتاد و همون موقع ماشین با سرعت بالایی از جایی عبور کرد که رسول تا چند دقیقه پیش اونجا ایستاده بود . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. اسلحه لازم نبود تو با حرفات منو کشتی💔 پ.ن. خیلی سخته ادمایی که دوستشون داشتی یه دفعه پشتتو خالی کنن🖤 پ.ن. بوق ماشین و نجات رسول توسط محمد ... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۵ رسول: هه .تلخ شدم؟نه تلخم کردی .با حرفات تلخم کردی محمد .یا بهت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به زور لای چشمام رو باز کردم و به چهره کسی که نجاتم داده بود نگاه کردم .محمد بود .اون اینجا چیکار میکنه ؟مگه توی سایت نبود ؟پس اینجا من توی بغلش چیکار میکنم ؟آروم دستم رو از سرم پایین آوردم و به چهره نگرانش نگاه کردم .نمیدونم چرا اما انگار این تلخ بودن و سردی رفتار من کمتر نشده بود.اروم از بغلش بیرون اومدم .یه سری مردم داشتن نگاهمون میکردن و یه سری هم با بی تفاوتی از کنارمون عبور میکردن .محمد با چهره ای که نگرانی درونش موج میزد بهم خیره بود .بعد از این که کامل بررسی کرد که اتفاقی برام نیوفتاده باشه نفسش رو بیرون داد و بهم نگاه کرد و گفت . محمد: رسول حالت خوبه؟ رسول: خوبم محمد: از سردی صداش یه لحظه تعجب کردم .اما سعی کردم به روی خودم نیارم و دوباره گفتم :برای چی سرت درد گرفت ؟چرا به فکر خودت نیستی ؟ رسول: برام مهم نیست دیگه محمد: بلند شد و ایستاد .سریع از روی زمین بلند شدم و لباسم رو تکوندم.خیره شدم توی چشماش که حالا بی روح و خنثی بود .اما احساس کردم پشت پرده این خنثی بودن غم و ناراحتی و بغض هست .خواست بره که گفتم: کجا میری؟ رسول: هر جایی که یکم از آدم های بی معرفت و بد قول توی شهر دور باشم ‌ رسول: نذاشتم محمد حرفی بزنه و سریع دور شدم .دم خیابون ایستادم و دستم رو بالا بردم تا تاکسی بگیرم .از شانس خوبم همون موقع تاکسی جلوی پام ترمز کرد و سوار شدم . در رو بستم و تاکسی حرکت کرد. سرم رو عقب برگردوندم .نگاهم به محمد خورد که همونجا ایستاده بود و سرش پایین بود. یه لحظه دلم لرزید و پشیمون شدم از نوع صحبتم باهاش اما چرا اون، اون روزا هواسش به دل شکسته من نبود ؟چرا نگفت با حرفاش نابودم میکنه ؟ نگاهم رو به جلو دادم به راننده گفتم بریم بهشت زهرا .فکر کنم الان بهترین جایی که میتونه آرومم کنه مزار داداشم هست و تنها کسی که میتونم راحت باهاش حرف بزنم داداشمه:) راوی: بعد از حدودا ۱۰ دقیقه به بهشت زهرا رسید و بعد از حساب کردن کرایه تاکسی و تشکر از راننده در را بست و تاکسی رفت و او تنها ماند میان آن همه غم.به طرف مزار برادرش حرکت کرد .دیگر نمیدانست از میان درد و غم هایش کدام را برای برادرش بازگو کند و حال خود را بهتر کند .غم دوری از مهدی را بگوید یا غم حرف های محمد ؟کدام را بگوید تا آشوب درونش کمتر شود. رسول: آروم کنار مزارش زانو زدم و نشستم .دستم رو روی سنگ سرد گذاشتم .خیلی سرد بود .گفتم: سلام داداشی .خوبی قربونت بشم ؟ببخشید هوا سرده ولی من برات چیزی نیاوردم که بندازم روی سنگت که سردت نشه🖤داداشی خوش میگذره ؟مامان و بابا چطورن؟خوش میگذره بدون من ؟معلومه دیگه. سه تایی نشستید از اون بالا منو میبینید و بهم میخندید .داداشی دیدی ؟دیدی چیشد ؟دیدی محمد بهم تهمت جاسوسی زد .نمیگم اشتباه کرد اما اونم میتونست مثل بقیه بگه پشتمه.بگه همراهمه. به هر حال .امروز منم باهاش خوب حرف نزدم . اونم هر چقدر باهام بد کرده بود نباید با بزرگترم اینجوری صحبت میکردم .داداشی میشه از اون بالا هوام رو داشته باشی ؟روی کمکت حساب کردم داداش :) ............. نمیدونم چقدر حرف زدم .چقدر درد و دل کردم اما خالی شدم .انگار یه وزنه صد کیلویی رو از روی کمرم برداشتم .گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و روشن کردم .نگاهی به ساعت کردم .ساعت ۷و ۴۰ دقیقه رو نشون داد ‌.پس اذان شده .چقدر زود گذشت .خواستم گوشی رو خواموش کنم که زنگ خورد .حامد بود .تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای عصبانی و بلندش توی گوشم پیچید . حامد: از بعد از ظهر که رسول آزاد شد خبری ازش نداشتم .آقا محمد که اومد سایت با دیدن لباس خاکیش ترسیدم و به زور با کمک آقا محسن تونستیم از زیر زبونش حرف بیرون بکشیم و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده . هر چقدر به گوشی رسول زنگ میزنم جواب نمیده .میترسم بلائی سرش اومده باشه .وای خدا من آخرش از دست این رسول سکته میکنم و نمیتونم حتی برم خاستگاری چه بشه به عقد و عروسی .بچه ها که از ظهر مشغول کار هاشون بودن دیگه خستگی از چهره هاشون میبارید .حالا هم که نیم ساعتی هست که در کنار بچه ها هستم و یه سره دارم به گوشی رسول زنگ میزنم اما جواب نمیده و لحظه به لحظه استرس من بیشتر میشه که نکنه اتفاقی براش افتاده .دوباره شماره اش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. داشت آخرین بوق هارو میخورد که یکدفعه تماس وصل شد و تلفنش رو جواب داد .با عصبانیت و صدای بلند گفتم: معلوم هست تو کدوم گوری هستی؟بیشعور نمیگی نگرانت میشیم؟؟😠 رسول:اول از همه سلام.دوم هم که حامد جان یکم آروم باش .پدر عروس خانم به داماد مو سفید زن نمیده توهم که حرص بخوری موهات سفید میشه. حامد: رسول دهنت رو میبندی یا بیام ببندم؟ رسول:چه کاریه برادرم خودم میبندم😐 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسولی دردناک:) پ.ن. رفت سر خاک برادرش پ.ن.یکم شوخی با حامد توسط رسول🙃 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۶ رسول: به زور لای چشمام رو باز کردم و به چهره کسی که نجاتم داده ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: خوبه .حالا کجایی؟ رسول: قبرستون حامد: مگه من مسخره تو هستم .مسخره دارم میگم کجایی؟ رسول : وا .خب قبرستونم دیگه .بهشت زهرا هستم😐 حامد : صبر کن میام دنبالت . رسول: نه خودم دارم راه میوفتم. میام سایت . حامد: باشه .زود بیا .نمیدونی که چقدر همه رو نگران کردی ‌ رسول: می.گم...محمد هم اونجاست؟ حامد: آره. اونم از بعد از ظهر تا حالا نگران بود .نشون نمیداد اما مشخص بود که برای تو ناراحته.رسول نمیخوای... رسول:حالا میام حرف میزنیم .خدافظ حامد : خداحافظ رسول: نمیتونم تحمل کنم .نه میتونم ببینم محمد ناراحت باشه و نه خودم دلم میاد باهاش قهر باشم .رفتم و تاکسی گرفتم و آدرس یه خیابون پایین از سایت رو دادم . بعد از حدودا ۱۰ دقیقه رسیدم .کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و به طرف سایت رفتم ‌.سعی کردم حرف هایی که میخوام بگم رو جمله بندی کنم اما انگار ذهنم بیشتر از اونی که فکر میکردم درگیر بود که اصلا نمیتونستم فکر کنم.بالاخره رسیدم و وارد شدم .از آسانسور خارج شدم که با جای خالی بچه ها روبه رو شدم .پس احتمالا رفتن نمازخونه .از همون پایین نگاهی به اتاق محمد انداختم .کسی داخل نبود .پس احتمالا اونم رفته نمازخونه .آروم به طرف نمازخونه رفتم .کفشم رو در اوردم و داخل شدم. بچه ها داشتن با هم حرف میزدن و هیچ کدوم حواسشون به من نبود .یکدفعه از پشت پریدم روی حامد که بدبخت دو متر پرید هوا و سکته کرد از ترس .بچه ها که اولش کپ کردن اما بعدش کم کم خندشون گرفت و سعی می کردن نخندن .خودمم خندم گرفته بود .شروع کردن به صحبت و با صدایی که ته خنده توش موج میزد گفتم: چرا جلوی خودتون رو گرفتید ؟بابا بخندید 😂 حامد : که بخندن؟؟🤨دارم برات رسول . رسول: خب از اونجایی که الان روز روشن نیست باید بگم تو شب خاموش داری مامور امنیت رو تهدید میکنی؟؟ حامد : بله .مشکلی داری؟ رسول: نه داداش کی گفته .بیا اصلا من جونمم میدم برات . حامد: پشت چشمی نازک کردم و گفتم: خب حالا لازم نیست .من نیازت دارم فعلا :) رسول: باشه هر وقت خواستی در خدمتم رسول: نگاهی به اطراف کردم .محمد گوشه ای نشسته بود و داشت قرآن میخوند.نگاه خیره بچه ها رو حس کردم .سرم رو به طرفشون چرخوندم . رنگ نگاهشون غمگین بود .حامد با ناراحتی نگاهی به محمد کرد و بعد نگاهش رو به طرف من چرخوند و لب زد . حامد: نمیخوای ببخشیش؟رسول اونم فرمانده بوده .اونم مجبور بوده که اینجوری بگه 😔 رسول:نمیدونم یه دفعه چجوری بغض توی گلوم نشست .با صدای دورگه که بر اثر بغض بود لب زدم: اما من چی؟پس دل شکسته من چی؟پس غرور شکسته شده من چی؟ حامد خودت شاهدی .محمد حتی نزاشت من توضیح بدم و سیلی زد .پس جواب ناراحتی های من رو کی میده؟؟ حامد: سرم رو ناراحت پایین انداختم .رسول راست میگه اما محمد هم ناراحته .پشیمونه😔 رسول: آروم بلند شدم که نگاه بچه ها بهم خورد. لب زدم: میرم پیش محمد . سرم رو پایین انداختم اما میتونستم لبخند بچه هارو حس کنم .به طرف محمد رفتم .داشت قرآن میخوند و اینجور که مشخص بود اصلا هواسش به ما نبود .کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم .سرم رو به دیوار پشتم گذاشتم و چشمام رو بستم .متوجه نگاه محمد شدم. با صدای آرومش به خودم اومدم ‌.تازه فهمیدم حتی با وجود ناراحتی ای که ازش داشتم چقدر دلتنگ صدای با محبتش بودم 💔 محمد: چیکار کنم که ببخشی؟گفتم که معذرت میخوام . گفتم که ببخش .پس چرا جوابم رو ندادی؟چرا جوابم رو نمیدی؟ رسول: میتونی کاری کنی که دل شکسته من درست بشه؟محمد شاید فکر کنی مسخره بازی دارم در میارم اما من از هر کسی توقع داشتم به جز تو .تویی که شده بودی برادرم .تویی که توی قلبم جای مهدی رو پر کرده بودی .محمد الان تمام بچه های سایت منو به عنوان جاسوس میشناسن .اینو میخوای چیکار کنی؟نگاه عذاب آور اونارو میخوای چجوری جبران کنی؟💔🥺 محمد: تو ببخش .جلوی زمین و زمان وایمیستم که بهت نگاه چپ هم نکنن . رسول : میبخشم محمد .میبخشم چون برام برادری .شاید من برات برادر نباشم اما تو برای من هستی . شاید تو ناراحتم کردی اما من نمیخوام ناراحت کنم پس میبخشم . میبخشم محمد .میبخشم:) محمد: بغلش کردم و دم گوشش گفتم: خیلی مردی رسول .در ضمن تو برام از برادر هم عزیز تر شدی❤️ رسول: حالا که با محمد آشتی کردم انگار راحت شدم .خیلی خسته بودم و خوابم میومد .آروم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و لب زدم: خیلی خوابم میاد .انگار صد ساله نخوابیدم ‌خسته ام . محمد: سرش رو روی پام گذاشتم و موهای فِرِش رو به هم ریختم و گفتم: بخواب داداش رسول .راحت بخواب . حامد:هممون شاهد حرف های محمد و رسول بودیم .چقدر خوشحالم که رسول و محمد آشتی کردن .حالا میتونم راحت برم کارای خاستگاری رو برای پس فردا انجام بدم ‌باید فردا به رسول هم بگم .بالاخره داداشش میخواد بره خاستگاری .باید بریم باهم کت و شلوار بخریم 🙃 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. آشتی کردن🙃 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۷ حامد: خوبه .حالا کجایی؟ رسول: قبرستون حامد: مگه من مسخره تو هستم .
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: رسول میای بریم ؟ رسول: آخه باید از محمد مرخصی بگیریم. حامد: تو که مرخصی داشتی خودت بلند شدی سر خود اومدی منم محمد گفته اجازه میده. رسول: باشه بریم. بریم که قراره لباسای دامادی داداشمون رو بخریم:) حامد : انشاالله قسمت خودت 🙂 رسول: نه بابا .من یه بار تو عمرم عاشق شدم .خودش که باهام ازدواج نکرد ولی تمام بدبختی هاش برای من شد . حامد :حالا این یکی انشاالله خوشبختی داشته باشه😁 رسول : حامد حس نمیکنی خیلی حرف میزنی داداش؟ حامد: نمیدونم ولی شاید چون تو گفتی یه چیزی باشه .دیگه نمی گم خوبه؟ رسول: عالی میشه اما بعید میدونم عملی بشه حامد: چی عملی بشه؟ رسول: اینکه تو بتونی دیگه حرف نزنی😁 حامد: وقت دنیارو میگیری😬 رسول: تیکه کلام منو میدزدی؟ حامد: ببخشید .بیا بریم فقط .دیر شد .مغازه ها بستن . رسول: بریم . راه افتادیم و رفتیم به سمت بازار .قراره فردا حامد و من و عمو بریم خاستگاری برای حامد .رسیدیم به یه پاساژ بزرگ .از بیرون نگاهی کردم .خب خداروشکر لباس های مردونه هم داره .رفتیم داخل پاساژ و از پشت ویترین مغازه ها کت هارو نگاه کردیم. نگاهم به یه کت خورد. لبخند خبیثی روی لبم نقش بست و رو به حامد گفتم: نظرت چیه اونو بگیریم؟؟ حامد: کدوم؟؟ رسول: این رو میگم . حامد: نگاهم خورد به کت و شلوار بنفشی که رسول بهم نشون داد .یه لحظه به عقل رسول شک کردم .رو بهش گفتم: آخه مسخره من اینو بپوشم؟اینو تو باید بپوشی .اتفاقا خیلی بهت میاد . رسول: نه داداش تو دامادی .من چیکارم آخه . حامد: تو هم برادر دامادی 😁 رسول: برو تو ببینم . حامد: داخل مغازه شدیم .داشتم کت هارو میدیدم که رسول صدام زد .برگشتم به طرفش که با کت و شلوار کرمی قشنگی روبه رو شدم .لبخندی از سلیقه خوبش روی لبم نقش بست .ازش گرفتم و رفتم و پرو کردم ‌بیرون اومدم و رو به رسول گفتم: چطوره؟خوب شدم؟ رسول: نگاهم به حامدی خورد که با اون کت و شلوار خیلی قشنگ شده بود .از همین الان جواب مثبت رو مطمئنم میگیره داداشم .لبخندی به روش زدم و گفتم: عالیه .خیلی بهت میاد 🥺🙃 حامد: خب پس همین رو بر میداریم .تو چی انتخاب کردی؟ رسول: نمیدونم کدوم خوبه . حامد:این چطوره؟ رسول: عالیه .بزار منم بپوشم :) حامد: منتظرم رسول: کت رو پوشیدم و بیرون رفتم ‌.لبخندی زدم و گفتم: من چطورم؟ حامد: اینجوری بیای فکر میکنن تو دامادی 😂عالیه داداش .همین رو بردار . رسول: باشه پس همین رو میخرم رسول: کت هامون رو خریدیم .چند تا وسیله دیگه هم مثل عطر و... خریدیم و به سمت خونه حامد حرکت کردیم . پشت در ایستادم و حامد در زد .بعد چند ثانیه پدر حامد در رو باز کرد . سلام کردم .با دیدن من لبخند عمیقی زد و با صدای شادی گفت پدر حامد: سلام رسول جان . کجایی تو پسر؟نمیگی یه پیر مرد اینجا منتظر بچش هست؟ باید اتفاقی برام بیفته که بیای پیشم رسول: خدا نکنه عمو .ببخشید این چند وقت اتفاقات زیادی افتاد و نتونستم بیام .امروز که اومدم دیگه . حامد: میخواید من تا آخر کار اینجا روی پا به ایستم؟خب برید داخل ،حرف بزنید رسول: عمو به پسرت بگو اینقدر حرف نزنه .اه بدم میاد .فکر کرده داره داماد میشه خوبه. پدر حامد :تو دوباره چیکار کردی که این بچه داره گله میکنه؟حامد خجالت بکش بچه. فردا میخوای بری خاستگاری بعد هنوز رفتارات رو ادامه میدی؟ حامد: وااا😳بابا این داره دروغ میگه. مگه من اصلا چیکارش دارم😐 رسول: دیدی عمو همیشه طرف منه .پس کاری نکن که برم بهش الکی چیز بگم و تو تنبیه بشی 😁 حامد: برات دارم رسول رسول: عمو ببین داره تهدید میکنه حامد: باشه باشه غلط کردم اصلا رسول: خوبه اما دیگه نکن . حامد: چی نکنم؟ رسول: غلط دیگه😁 حامد: رسول میری تو یا خودم ببرمت ؟؟ رسول: با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم: اقا داماد نبینم حرص خوردنتو😁😂 حامد: رسولللللل .برو تو دیگه رسول: حرص نخور پیر میشی داداش حامد: نمیری؟ رسول: چرا چرا .با اجازه :) (روز خاستگاری حامد) رسول: حامد جان داداش نمیخوای بری گل و شیرینی رو بخری؟ حامد: چرا الآن میرم. دستی به موهام کشیدم و عطری که به سلیقه رسول خریدم رو زدم .برگشتم و روبه رسول کتم رو دست کشیدم و گفتم: چطورم؟؟ رسول: جلو رفتم و بغلش کردم .دم گوشش لب زدم: نمیدونم این خوشحالی دلیلش این هست که دارم میبینم داداشم داره سرو سامون میگیره یا اینکه میبینم داریم از شرّ یه مزاحم راحت میشیم اما بازم خوشحالم . حامد: این تخریب بود یا تشویق؟ رسول: هر کدوم رو که دوست داری حساب کن :) رسول: خواستم برم که نقشه شیطانی ای به ذهنم رسید .با اینکه میدونم آخر این کارم کلی فحش از طرف حامد هست و شاید مجروح و زخمی هم بشم اما می ارزه به حرص دادن حامد . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خاستگاری حامد :) پ.ن. طرفداری پدر حامد از رسول😂 پ.ن. شیطنت رسول 😁 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۸ حامد: رسول میای بریم ؟ رسول: آخه باید از محمد مرخصی بگیریم. حامد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به عواقب کاری که میخوام بکنم فکر کردم ‌.از یه طرف دلم میخواست حرصش بدم اما از یه طرف میگم دیر داره میشه .اما شیطنت من مهم تره .پس میریم که شروع کنیم و کتک بخوریم :) رسول: رفتم کنار حامد که داشت خودش رو توی آیینه درست میکرد ایستادم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم .با لبخند برگشت طرفم .آه داداش اگر بدونی میخوام چی کارت کنم که دیگه لبخند نمیزنی 😐😁 آروم دستم رو از پشت سرش بالا آوردم و توی یه حرکت ناگهانی کل موهاش رو که حدودا یه ساعت درگیر درست کردنشون بود رو به هم ریختم و سریع فرار کردم . یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم .حامد همون طور ایستاده بود و انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده بود و کپ کرده بود .صدای خنده ام توی کل خونه پیچید و همون موقع بود که حامد به خودش اومد و نگاهی از توی آیینه به خودش کرد .با دیدن موهاش که دیگه مثل اون موقع صاف و قشنگ نبود اخم روی صورتش نقش بست و یه دفعه به طرف من چرخید. با عصبانیت نگاهم کرد و با صدایی که به شدت ترسناک بود لب زد. حامد: فاتحه خودتو بخون رسول ‌.میکشمت رسول .میکشمت 😠 رسول: حامد به طرفم دوید که از ترس قرار کردم و توی حیاط دویدم .خونه ی حامد و پدرش یه خونه قشنگ حیاط دار بود .وسط حیاط حوض قشنگی و نسبتا بزرگی بود و دور تا دور حیاط گل های فصلی و درخت بود .از خونه دویدم بیرون و دور تا دور حوض میدویدم .حامد هم پشتم میدوید و تا میتونست هر چی فحش از اول بچگیش تا اینجا بلد بود رو بهم گفت .صدای خنده منم که هر لحظه بلند تر میشد باعث میشد اون عصبی تر بشه و صدای فحش دادن هاش هم بلند تر بشه .نمیدونم چقدر دویدم و از دستش قرار کردم اما دیگه نفس نفس میزدم و نمیتونستم حرکت کنم. آروم آروم سرعتم کم شد و دیگه ایستادم .خم شدم و دستام رو روی زانو هام گذاشتم و همون طور که سعی میکردم نفس های عمیق بکشم بی حال لب زدم: حامد ..غلط کردم.. به خدا نفسم...بالا نمیاد حامد: حالت..خوبه ؟رسول قلبت درد میکنه؟ رسول: نه داداش ..خوبم .فقط تو بیخیال شو لطفا حامد: الان میرم اما جبران میکنم آقا رسول . رسول: باشه حالا تو فعلا برو تا بعدا حامد: داخل خونه شدم و به طرف اتاق رفتم .هوففف خدا بگم چی کارت کنه رسول .این همه وقت موهام رو درست کردم همش رو به هم ریختی .حالا چطور دوباره درست کنم .................. جلوی در خونه ایستادیم. استرس داشتم و دستم می‌لرزید .وای خدایا .من حتی وقتی خواستم مصاحبه بدم برای شغلم هم اینقدر استرس نداشتم .سعی کردم نفس های عمیق بکشم و زیر لب صلوات بفرستم تا شاید یکم آروم بشم .دستی روی شونه ام نشست .نگاهی کردم که با رسول روبه رو شدم. با لبخند دلگرم کننده ای بهم خیره شد .آروم با صدایی که لرزش کمی داشت لب زدم: رسول..میترسم😥استرس دارم رسول: نگران نباش داداش .بسپار به خدا .خودش هوات رو داره. حامد: اقا جون دستش رو روی زنگ گذاشت. چند ثانیه نگذشت که در باز شد و داخل شدیم .در ورودی خونه باز شد و اول آقا جون وارد شد و سلام و علیک کرد و بعد هم من و پشت سرم رسول .وارد شدیم و با سر به زیری سلام کردم و گل رو به دست دختر آقای طاهری دادم .با بفرمائید آقای طاهری کنار آقا جون و رسول نشستم .وقتی که نشستم دستام از شدت استرس میلرزید. ای کاش الان مامانم بود .مامانم بود تا آرومم کنه و قربون صدقه پسرش که داره داماد میشه بره.با حس اینکه دستم بین دستای گرمی قرار گرفت نگاهم رو به سمتش کشوندم .دست سرد و لرزونم توسط دست های گرم و ارامبخش رسول گرفته شده بود و باعث آرامشم میشد.با صدای آقای طاهری نگاهم به سمتش کشیده شد . ................. بعد از چند تا سوال که از من و آقا جون پرسیدن آقای طاهری با صدای بلندی گفت . آقای طاهری: دخترم چایی بیار لطفا . حامد: آروم نفس عمیقی کشیدم و به رسول نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد .با بفرمائیدی که شنیدم سرم رو بالا آوردم. یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم اما سریع سرم رو پایین انداختم و چایی برداشتم و تشکری آروم کردم .رسول که مشخص بود از هول شدن من خندش گرفته بود سعی میکرد نفس های عمیق بکشه تا خندش رو جمع کنه.اروم دم گوشم لب زد . رسول: سوژه خوبی دستم اومد داداش .منتظر باش که فردا کل سایت خبردار میشن😁 حامد: رسول فقط بزار از اینجا بریم بیرون نشونت میدم آقای طاهری: خب بهتره آقا حامد با دخترم برن حرفاشون رو بزنن .نورا جان آقا حامد رو راهنمایی کن دخترم . نورا: چشم . حامد : رسول میشه تو بری؟ رسول: بله؟؟حامد تو میخوای با زن ایندت حرف بزنی 😳 حامد : وای خدا هنگ کردم . بلند شدم و پشت سر نورا خانم حرکت کردم. رفتیم توی حیاط و روی تاب با فاصله زیادی از هم نشستیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. شیطنت رسول😂 پ.ن. چشم تو چشم شدن 😐 پ.ن. میشه تو بری حرف بزنی😁 پ.ن. حامد هول شد 😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۹ رسول: آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به عواقب کاری که میخوام بکن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: نشستیم روی تاب .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم که انگار اونم یکم استرس داشت .نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صلواتی فرستادم و لب زدم: خ.خب ..من تا حالا...خاستگاری ..نر.فتم..یعنی..اولین..نفری..که..عا.شقش..شدم ..شما ..بودین ..از نظرم..بهتره. شما شروع ..کنید .خانم ها مقدم تر هستن😬 نفسم رو پر فشار بیرون دادم و خداروشکر کردم که تا اینجای کار خراب کاری نکردم .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم .لبخند روی صورتش نقش بسته بود .با صدای آرومی لب زد. نورا: خب بهتره شما شروع کنید .البته میخوام اول از همه بدونم شما شغلتون چیه؟ حامد: راستش ..نمیخوام بهتون دروغ بگم .نمیخوام از ابتدای کار شما ناراحت بشید اما باید بگم .واقعیت این هست که من پلیس هستم .امکان داره بعضی شب ها خونه نیام و حتی امکان داره نتونم جواب تلفن هاتون رو بدم یا از سلامتی خودم مطلعتون کنم ‌.شغل من خطرات زیادی داره. احتمال داره توی ماموریت ها هر اتفاقی برام بیوفته .پس بهتره شما اینارو بدونید و بعد جواب بدید. نورا: خب من از سختی های این شغل باخبر هستم حامد: چند دقیقه ای گذشت و بعد از صحبت هامون بلند شدیم و داخل رفتیم. رسول با لبخند و چشمای آرام بخشش بهم خیره شد .آقا جون گفت . پدر حامد: خب دخترم مبارکه؟؟ نورا :ب..بله. حامد: لبخند روی صورتم کاملا غیر ارادی روی صورتم نقش بست .رسول بلند شد و بغلم کرد و دم گوشم زمزمه کرد رسول: دیدی گفتم جواب مثبت می‌گیری حامد :خداروشکر (روز بعد) حامد : به همراه رسول به طرف سایت حرکت کردیم .خوشحال بودم .رسول هم از خوشحالی من خوشحال بود و لبخند میزد .یدفعه گفت . رسول: وایسا وایسا حامد حامد: ماشین رو نگه داشتم و گفتم: براچی؟ رسول: بدون اینکه جواب حامد رو بدم از ماشین پیاده شدم و به طرف شیرینی فروشی رفتم .۲ کیلو شیرینی نون خامه ای خریدم و به طرف ماشین رفتم .توی ماشین نشستم و لب زدم: توقع که نداری واسه داداشم حالا که داره داماد میشه شیرینی ندم؟؟باید بدم خوبشم بدم 😉 حامد: نگاه قدردانی به رسول کردم و لب زدم :ممنونم که هستی رسول .ممنونم که پشتم بودی و هستی. شاید باورت نشه اما دیشب وقتی پیش تو بودم تمام استرس و ترس هام رو ریختم بیرون .همشون از بین رفت .به خاطر وجود تو .خوشحالم که دارمت :) رسول: لبخندی زدم و گفتم :خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .ممنونم ازت .حالا هم حرکت کن تا فرمانده توبیخمون نکرده که پشت و پناهت نابود بشه 😁 حامد: من این همه با علاقه و لبخند به تو حرف خوب میزنم بعد اینجوری میکنی؟؟؟واقعا برات متاسفم رسول . رسول: وا خب چیکار کنم .خواهش میکنم کاری نکردم که داداش . خوبه؟😂 حامد: با صدایی که سعی میکردم کاری کنم لرزش داشته باشه و نخندم لب زدم :هر کاری کنم تو آخرش ادم نمیشی .حیف من که جوونیم رو به پای تو گذاشتم .آه خدا .این چه آدمی بود که جلوی من گذاشتیش رسول: خنده بلندی کردم و گفتم : وای حامد بازیگر خیلی خوبی هستی .آفرین. البته باید یه چیزی رو بهت بگم .یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه😌 حامد : داداش سقف رو گرفتم ادامه بده رسول: هعی.حیف من که عمرم رو در کنار تو گذروندم حامد: آخی عمویی. ببخشید 🥺😁 رسول: حرکت کن . حامد: باشه فرشته حامد: ماشین رو روشن کردم و به سمت سایت حرکت کردم .احساس میکنم امروز یکی از بهترین روز های زندگیم هست . وجود رسول و اینکه میدونم داداشم بی گناهه یه طرف و جواب مثبت شنیدنم یه طرف .خوشحالم که خدا هوام رو داره. رسول: رسیدیم سایت .از ماشین پیاده شدم و به همراه حامد داخل شدیم .این سایت یادآور روزهای پر غم و شادی من و بچه ها بود .یاد آور تمام اتفاقات خوب و بد زندگیمون .رفتیم داخل که با دیدن بچه ها داشتن باهم حرف میزدن لبخند روی لبم نشست .مطمئنم اگر وجود بچه ها نبود من نمیتونستم به این راحتی ها زندگی کنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. جواب مثبت پ.ن. شیرینی 🧁 پ.ن.تنها دلخوشی 🙃 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۰ حامد: نشستیم روی تاب .نیم نگاهی به خانم طاهری کردم که انگار اون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که نگاهم به رسول و حامد افتاد .لبخند روی صورتم نقش بست و به طرفشون رفتم که بقیه بچه ها اومدن .رسول رو بغل کردم که اونم متقابلا در آغوشم گرفت .چقدر آرامش داره این پسر .انگار کوه آرامش و انرژی هست. حتی وقتی که خودش هم حالش بده بازم بقیه رو آروم میکنه .از بغلش در اومدم که نگاهم به جعبه شیرینی داخل دستش افتاد .با اشاره چشم بهش فهموندم که این چیه .لب زد و گفت . رسول: شیرینی 😁 فرشید: شیرینی به چه مناسبت؟؟خبریه آقا رسول؟ کیان: حالا ما غریبه شدیم؟؟ رسول: چی میگید شما؟؟من یه بار عاشق شدم نزدیک بود تا چوبه دار هم برم😬اینم دلیل دیگه ای داره معین: چه دلیلی؟؟ رسول: لبخند روی صورتم نشست و اشاره ای به حامد کردم و گفتم: جواب مثبت گرفته شد . سعید: نههه رسول: بلههه حامد: بچه ها دونه دونه اومدن و بغلم کردن و تبریک گفتن .در جواب حرفاشون لبخندی میزدم و انشاالله قسمت خودتی می گفتم که با شنیدن حرفم قیافه هاشون دیدنی میشد .مثل بچه ها خجالت میکشیدن.با صدای آقا محمد و آقا محسن نگاهمون به سمتش کشیده شد .اومدن نزدیکمون و بعد از سلام کردن آقا محمد با لبخند محوی گفت محمد: چه خبره؟؟شیرینی برای چی استاد؟خبریه؟ رسول: ای بابا .آقا محمد شما دیگه چرا. بابا خودت بهمون مرخصی دادی برای خاستگاری حامد 😐آقا جواب مثبت گرفتن .منم شیرینی خریدم. محمد : یادم نبود .مبارکه آقا حامد .به سلامتی انشاالله. محسن: بعد از اینکه محمد ،حامد رو بغل کرد و تبریک گفت من به طرفش رفتم و بغلش کردم و کنار گوشش لب زدم: به سلامتی آقا داماد. اینطور که مشخصه اسم مستعار آقا داماد برای تو بهتره😁😉 حامد: ممنونم آقا.نه بابا سعید خیلی براش بهتره 😬 محسن: اِ؟که اینطور باشه . محمد: نگاهم به چهره رسول خورد .چقدر شکسته شد این بچه با حرفای من .چقدر درد کشید و دم نزد .خدایا ببخش به خاطر همه کار هایی که کردم .ببخش. خواستم برم که چشمم به داوود و کیان خورد . ابروهام بالا پرید و بهشون خیره شدم و لب زدم: من قرار بود شما دوتا به اضافه این دوتا(اشاره به حامد و رسول)توبیخ کنم .حالا این دوتا رو که نمیشه.چون حامد که بدبخت تازه جواب مثبت شنیده .رسولم که این مدت به اندازه کافی سختی کشیده اما شما دوتا موندید . داوود:آقا.. .برا..ی چی؟؟ محمد: تازه میگی برای چی؟یادت نیست اون دفعه شما سه تا باعث شدید رسول دوباره راهی بهداری بشه؟اون موقع گفتم توبیخ می شید اما با اتفاقاتی که افتاد نشد .البته که رسول و حامد توبیخ شدن و شیفت موندن شب اما براشون کم بود اما اشکال نداره .با اونا کاری ندارم و اما شما دوتا 😈 کیان: اقا ..ببخشید محمد: نه نمیشه .داوود و کیان .توبیخ میشید همین الان همگی باهم میریم توی حیاط .جلوی چشم خودمون ۵۰ دور ،دور حیاط میدوید و بعد از اون باید کل گزارشاتی که قراره رسول بنویسه رو بنویسید . حالا هم سریع برید تو حیاط که نمیتونم بهتون اطمینان کنم و باید جلوی چشم خودم بدوید. داوود: اقا محمد دومی باشه ولی اولی نه .‌به خدا دیشب شیفت بودم خستم .صبحانه هم نخوردم آقا. محمد: اشکال نداره .میری توبیخ اولت که تموم شد میرید صبحانه هم میخورید کیان: چشم.داوود بریم بهتره وگرنه بدتر میشه. داوود: موافقم . رسول: همگی رفتیم توی حیاط .آقا محمد مثل همیشه با ابهت ایستاد و گفت شروع کنن.هر وقت سرعتشون کم میشد میگفت تند تر برن و کلا توی ۱۰ دور دویدن اولشون کلی به من که داشتم بهشون میخندیدم فحش دادن ‌.اخه قیافه هاشون خنده دار شده بود .مثل پت و مت باهم بودن .هی اون از این میزد جلو و این از اون .داشتن به هم چیز می گفتن که تقصیر اونه که توبیخ شدن و من بودم که از خنده پهن زمین شده بودم .البته فقط من نبودم .بقیه بچه ها داشتن میخندیدن اما انگار فقط خنده من اعصاب اون دو تا رو خورد کرده بود که داشتن فقط به من فحش میدادن .بالاخره با کلی فحش دادن و چیز گفتن ۵۰ دورشون تموم شد و اون موقع بود که با وجود خستگی زیادشون با عصبانیت به من نگاه کردن ‌.دستام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و لب زدم: غلط کردم خندیدم .تکرار نمیشه داوود:دیگه دیره. کیان: راست میگه .تو دیگه اشتباهت رو انجام دادی . رسول:رو کردم سمت محمد و با تموم التماسی که از خودم سراغ داشتم لب زدم: محمد تو یه چیزی بگو ‌بابا اینا دوباره دنبال من کنن که یه راست میرم سینه قبرستون. محمد: اولا خدا نکنه. دوما من چیکار کنم آخه. اینا الان از دستت حسابی عصبانی هستن .من جای تو بودم زودتر فرار میکردم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. انشاالله قسمت خودتون😂 پ.ن. توبیخ محمد :) پ.ن. ۵۰ دور ،دور حیاط 😬 پ.ن. فحش دادن کیان و داوود به رسول😁 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۱ داوود: داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که نگاهم به رسول و حامد افتا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با حرف آقا محمد طی یه حرکت ناگهانی به سمت عقب گِرد کردم و هر چی جون داشتم توی پاهام ریختم و دویدم .صدای دویدن از پشت سرم حس کردم و مطمئن شدم که کیان و داوود دنبالم کردن .صدای خنده بچه ها هم به گوشم رسید .در حین دویدن فریاد زدم: بابا ولم کنید.شما ها به خاطر کاری که با من کردید توبیخ شدید .دوباره دارید همون کار رو میکنید؟؟😩 داوود: با اینکه ۵۰ دور توبیخ شده بودیم و دویده بودیم اما انگار موقعی که میخوام دنبال رسول کنم انرژی خاصی بهم تزریق میشه که خستگی رو حس نمیکنم و فقط میدوم.نزدیکش شدم .احساس کردم سرعتش داره آروم میشه .سریع به سمتش هجوم بردم و پیراهنش رو گرفتم .نفس نفس میزد اما لبخند عمیقی هم روی صورتش نقش بسته بود .لبخندی که انرژی تحلیل رفته ام رو بهم برگردوند .لبخند خبیثی زدم و به کیان که حالا بهمون رسیده بود و دستش روی زانوهاش بود و حالت سجده گرفته بود و نفس میکشید اشاره کردم و گفتم: کیان چه مجازاتی برای این مجرم در نظر بگیریم؟؟ کیان: صدای خنده بچه ها میومد .نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: از نظرم دادن یک فنجان قهوه ای که خودش درست میکنه عالیه .نظرت چیه؟ داوود: سرم رو به نشانه تایید پایین و بالا کردم و گفتم: اهوم عالیه . رو کردم سمت رسول که حالا نفس نفس زدنش آروم تر شده بود و با لبخند بهمون نگاه میکرد و گفتم: شنیدی که چی گفتیم .باید همین الان بری برای هممون که میشه مکثی کردم رو کردم سمت بچه ها و فرمانده ها و تعدادشون رو شمردم .شدن ۷ نفر .دوباره به سمت رسول برگشتم و گفتم : باید برای ۷ نفر به اضافه خودمون سه تا یعنی ۱۰ نفر قهوه بدی همین الان .روشنه؟ رسول: اولا خاموشه قربان .دوما چشم به خاطر اینکه میخوام فرمانده ام بفهمه من قهوه ای که میخورم چطوری هست و هی نخواد گیر بده که برام ضرر داره درست میکنم.حالا هم ولم کن برم درست کنم . داوود: ولش کردم که زبونش رو در اورد و مثل بچه ها برام ادا در آورد و از کنارم به سرعت رد شد .خنده ای کردم و به طرف بچه ها که منتظر نگاهمون میکردن رفتیم. با هم رفتیم توی نمازخونه و حامد هم بعد از اینکه به همه شیرینی تعارف کرد با جعبه ای که باقیمونده شیرینی توش بود به طرفمون اومد و جعبه رو وسطمون گذاشت .حدودا ۱۰ دقیقه گذشت که بالاخره رسول داخل شد . رسول: رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن قهوه شدم . بعد از ۱۰ دقیقه درست شد. فنجون هارو توی سینی گذاشتم و خواستم به طرف نمازخونه برم که قلبم تیر بدی کشید .از دردش صورتم توی هم رفت . توی این چند روز که بازداشتگاه بودم با اینکه بهم قرص هارو میدادن اما من نمی خوردم.کافیه محمد و بچه ها بفهمن که نخوردم اونوقت بعید میدونم زنده بمونم.اروم قلبم رو مالش دادم و بعد از اینکه دردش کمتر شد سینی رو برداشتم و به طرف نمازخونه رفتم .پام رو که داخل نمازخونه گذاشتم صدای بچه ها بلند شد .هر کدوم چیزی میگفتن و من بودم که از یه طرف خندم گرفته بود و از طرفی هم عصبانی بودم . داوود: به به ببین آقا رسول چه کدبانویی شده فرشید:داداش وقت شوهر دادنت شده دیگه حامد: اگر منو به غلامی قبول کنی خودم میام میگیرمت. رسول: چشم غره ای رفتم و کنار محمد نشستم .حامد هم طرف دیگه ام بود.رو بهش گفتم: یه کاری نکن برم به نورا خانم بگم چه شوهر مسخره ای داره گیرش میاد . حامد:به روت خندیدم پر رو شدی ها .مگه من اجازه بدم که تو به زنم بگی .شوهر به این خوبی داره گیرش میاد .آقا، مهربون،خفن دیگه چی میخواد ؟ رسول: جدی میفرمایید؟پس ما اینارو از خودمون میگیم؟ حامد: اقا رسول شما توجه نکردی چیشد . رسول: چرا داداش توجه کردم .حالا هم قهوه هاتون رو بخورید بریم سر کارمون.دیر شده شما ها هم فقط نشستید . محمد: اقا رسول؟🤨 رسول: ب..بله؟با..با شما..نبودم😬 محمد: اهان فکر کردم یکی دلش توبیخ خواست . رسول: نه بابا کی دلش برای توبیخ های شما تنگ میشه . همون موقع فهمیدم گاف دادم و دستم رو محکم به پیشونیم زدم .با چشمای نگران به محمد نگاه کردم که چشماش میخندید اما صورتش مثل همیشه جدی بود .حامد خودش رو بهم نزدیک تر کرد و دم گوشم با صدای آرومی لب زد: گاف دادی که استاد . رسول: مثل خودش آروم لب زدم :بی استاد شدید رفت .دیگه کسی نمیمونه که بخواید حرصش بدید😐 امیرعلی: صدای حرف زدن حامد و رسول رو می شنیدیم .خندمون گرفته بود .بچه ها که مشخص بود سعی دارن خودشون رو نگه دارن .داوود انگشت شصت و اشاره اش رو دو طرف لپش گذاشته بود و سعی داشت کاری کنه که خنده اش جمع بشه .آقا محمد و آقا محسن هم چشماشون میخندید . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. قهوه😁 پ.ن. کسی دلش برای توبیخ تنگ نشده😂 پ.ن.گاف دادی که استاد :) پ.ن.بی استاد شدید😬 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۲ رسول: با حرف آقا محمد طی یه حرکت ناگهانی به سمت عقب گِرد کردم و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: استاد جان این چه حرفیه ؟؟ما بهت نیاز داریم. رسول: سرم رو پایین انداختم و لبخند ریزی زدم .چقدر خوشحالم که تمام اون اتفاقات به خیر و خوشی تموم شد و الان محمد و بقیه کنارم هستن . محمد: قهوه رو برداشتم و یکم ازش رو خوردم .خوشمزه بود .لب زدم : نه انگار استاد رسول استاد قهوه درست کردن هم هستن . رسول: درس پس میدیم فرمانده 😁 سعید: قهوه هامون رو خوردیم و بعد از تشکر از رسول و تبریک به حامد هر کدوم به طرف میزهای خودمون رفتیم و مشغول کارهامون شدیم. رسول: رفتم سر میزم و مشغول کار ها شدم .مشغول پیدا کردن اکانت های افرادی شدم که به هاتف و سینا ایمیل داده بودن .ایمیل هارو چک کردم. چیز خاصی نبود.مشغول پیدا کردن مشخصات افراد شدم . هیچ کدوم سابقه نداشتن و مهم نبودن .هوففف .عینکم رو برداشتم و دستی به چشمام کشیدم. نگاهم رو به ساعت دادم .دو ساعت شده که مشغول پیدا کردن این ایمیل ها و مشخصات بودم؟ با صدای فرشید سرم رو به طرفش چرخوندم .با لبخند بهم نزدیک شد و در همون حال که دستش رو به میز گذاشت و تکیه داد لب زد فرشید: خسته نمی شی همش سرت رو اینجوری پایین میگیری؟گردنت داغون شد رسول رسول: شما به فکر خودت باش داداش😁 فرشید:مهربون بودنم بهت نیومده😐😒 رسول: ممنونم ازت داداش .به نظرم بهتره بری یکم پیش حامد چون اون الان بیشتر محبت نیاز داره 😁 رسول: چند دقیقه ای رو با فرشید حرف زدم و شوخی کردم .اونم بعد از گفتن اینکه باید بره سراغ کار هاش رفت و من دوباره به طرف سیستم برگشتم و مشغول نوشتن گزارش شدم تا بتونم به محمد بدم. ................. با صدای داوود سرم رو بالا آوردم. کنارم ایستاد و یکی از دستاش رو به میز و اون یکی رو به صندلی من گذاشت .لبخندی زد و گفت . داوود: اقا محمد گفته بریم جلسه .بلند شو بیا . رسول :باشه .فقط صبر کن من این برگه هارو جمع کنم باهم درست بشه بیارمش. داوود:سریع بهش کمک کردم و بعد از جمع و جور کردن برگه های گزارش و توی پوشه گذاشتنشون بلند شدیم و به طرف اتاق آقا محمد رفتیم . محمد: بچه ها همه اومده بودن و نشسته بودن به جز رسول و داوود .خوبه داوود رو فرستادم رسول رو بیاره خودش هم ماندگار شده .سرم رو پایین انداختم و نگاهی به پرونده زیر دستم انداختم .با صدای در سرم رو بالا آوردم . رسول و داوود داخل شدن و کنار هم ایستادن .رسول به طرف میزم اومد و پوشه ای رو جلوم گذاشت و گفت. رسول: اقا ایمیل ها و مشخصات همشون رو نگاه کردم .چیز خاصی نبود . محمد: باشه ممنون .بشین رسول رسول: چشم رسول: نشستم و آقا محمد بلند شد و شروع به توضیحات پرونده و مدارکی که تا الان پیدا کرده بودیم کرد .صدای در اومد که نگاهمون به طرفش کشیده شد .امیر حسین یکی از بچه های محافظت از سلول های بازداشتگاه بود .نگاهی بهمون کرد و سلام کرد که جوابش رو دادیم .به طرف آقا محمد اومد و توی گوشش آروم حرف زد .هر چقدر که می گذشت اخمای آقا محمد بیشتر توی هم میرفت و چهره اش عصبانی تر میشد. دستش مشت شده بود و محکم فشارش میداد.یه لحظه نگاهش رو پر شتاب به طرف صورت من چرخوند که باعث شد کپ کنم .چرا اینجوری داره می کنه؟ امیرحسین چی داره بهش میگه ؟ محمد: با شنیدن حرفای امیرحسین واکنش هام غیر ارادی شده بود. عصبانی با صدای گرفته و ترسناکی گفتم: ممنونم که گفتی .میتونی بری. امیرحسین: چشم آقا. با اجازه رسول: محمد بشدت عصبانی بود .به طوری که همه این رو فهمیدن و حتی اقا محسن هم تعجب کرده بود .یکدفعه صدای محمد باعث شد سرم رو به طرفش برگردوندم . محمد: رسول بیا رسول: با تعجب به بچه ها نگاه کردم .دروغ بود اگر بگم نترسیدم. صدای محمد به قدری محکم و خشن بود که باعث میشد ازش بترسی. آروم بلند شدم و به طرفش رفتم .رو به روش ایستادم و لب زدم: جانم آقا. محمد: تو چه غلطی کردی رسول؟ رسول: یه لحظه موندم .چیشد که این حرف رو زد ؟چرا این حرف رو زد . داوود: با حرف آقا محمد تعجب کردیم .چرا یکدفعه اینجوری گفت ؟ محمد: رسول فقط ازت یه جواب میخوام .اون قرص هایی که زیر تخت پیدا شده همون قرص هایی هست که هر روز بهت میدادن برای قلبت و بیماری ریه ات؟؟ رسول: چشمام رو بستم و سرم رو پایین انداختم .این بار محمد بلند تر فریاد زد . محمد: ارهههه(با فریاد)😠 رسول: از صدای بلندش شونه هام بالا پرید و ترسیدم .سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم.بچه ها و آقا محسن بلند شدن و به طرفمون اومدن .اما من خیره بودم به چشمای سرد محمد .با صداش به خودم اومدم . محمد: رسول برات متاسفم .ما اینقدر نگران تو هستیم اونوقت تو همچین غلطی کردی ؟؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد رسول استاد قهوه درست کردن هم هست😁 پ.ن.تو چه غلطی کردی💔 پ.ن.چشمای سرد محمد 🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۳ محمد: استاد جان این چه حرفیه ؟؟ما بهت نیاز داریم. رسول: سرم رو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: تو از چیزی خبر نداری محمد .خبرنداری وقتی برادرت بهت تهمت جاسوسی و خیانت میزنه دیگه به چه امیدی باید زنده باشی؟من اون موقع امیدی نداشتم .میدونم اشتباه کردم اما شاید میشد اون موقع همه چیز تموم بشه .من برم.شما ها راحت بشید و همه مشکلات تموم بشه . حامد: برات متاسفم رسول .واقعا متاسفم .اینجور که مشخصه دوستی ما باهم اشتباه بوده .اگر تو همچین کاری کردی تا راحت بشی برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت. واقعا برات متاسفم .پشیمونم کردی که باهات رفیق و برادر شدم... رسول:شکستم؟نه با حرفای حامد برای دفعه دوم خورد شدم ‌همه حتی محمد هم از لحن حامد جا خوردن .اما من باورم نمی شد. این همون حامد نبود .همون رفیق روز های سخت من نبود .همونی نبود که براش رفتیم خاستگاری. همونی نبود که تا نیم ساعت پیش داشتیم باهم شوخی میکردیم .اون نبود.با چشمایی که توش اشک بود بهش خیره شدم .نمیدونم این حس من بود یا واقعا با دیدن حال من پشیمون شد .اما من این پشیمونی رو نمیخواستم .ببخشید ارومی گفتم و سریع از اتاق خارج شدم. دست خودم نبود که اشکام روی صورتم ریخت .باورم نمی شد داداش حامد من جلوی همه اینجوری گفت .از سایت خارج شدم. چرا من نمیتونم به روز خوش ببینم .صدای حرف زدنامون باهم و شوخی هامون توی مغزم اکو میشد . (رسول میکشمت آخه این چه کاریه) (__یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه) (آخی عمویی) (باشه فرشته) (خوشحالم که هستی) (__تحت تاثیر قرار گرفتما) (ممنونم که پشتم بودی) (بروگمشو دیگه نمیخوام ببینمت) رسول : به خودم اومدم که دیدم رسیدم بهشت زهرا .صورتم خیس از اشک بود .با قدم های آروم و لرزون به طرف پناهگاه همیشگی ام رفتم. کنار سنگ سقوط کردم .مثل همیشه نشستم و با برادرم درد و دل کردم .گفتم و گفتم تا وقتی که دیدم هوا سرد شده و ساعت ۸ شب رو نشون میده .آروم بلند شدم .سر درد بدی داشتم و قلبم تیر میکشید. درد وحشتناکی داشت .دستم رو به طرف قلبم بردم و محکم روش گذاشتم .چند قدمی راه رفتم .با حس اینکه چشمام تار شد و سردردم بدتر شد دستم رو بلند کردم تا تکیه گاهی پیدا کنم و زمین نخورم اما از شانس بدم هیچ درختی هم اونجا نبود و من روی زمین سقوط کردم .چشمام هر لحظه تار تر از قبل میشد و درد وحشتناک تر توی بدنم می چرخید. دیگه نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم .پلکام روی هم افتاد و سیاهی بود که نصیب چشمام شد 🖤 حامد: برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا اون طوری باهاش حرف زدم .هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمی داد. همه توی اتاق محمد بودیم و محمد روی صندلی نشسته بود و سرش رو با دستاش محاصره کرده بود .اقا محسن آروم بلند شد و رو به اقا محمد گفت . محسن: محمد میشه بگی اصلا چیشده؟ محمد: امیرحسین گفت داشتن توی سلولی که رسول بوده رو تمیز میکردن که دیدن زیر تخت چند تا قرص هست .از همون قرص های قلب و ریه رسول . همونایی که بهش میدادن بخوره اما مشخص شده اون همش رو میریخته زیر تخت .برای همین هم اون روز حالش اونقدر بد بود. داوود: خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد .نگاه همه به سمتم کشیده شد .با فکر اینکه رسول باشه سریع گوشی رو برداشتم و نگاه کردم .لبخندی زدم و گفتم: رسوله آقا. محمد:رو به داوود گفتم: بزار بلندگو داوود: چشم اقا . تلفن رو برداشتم و گفتم: الو .رسول معلوم هست کجایی؟ ناشناس: سلام .ببخشید شما با این آقا نسبتی دارید؟ داوود: سلام. گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟ ناشناس :برادرتون حدودا نیم ساعت پیش توی بهشت زهرا بیهوش پیداشون کردن .الان بیمارستان ما هستن . داوود: یا ابلفضل .کدوم بیمارستان؟🥺 ناشناس: بیمارستان امام علی داوود: الان میام. حامد: با شنیدن صدای اون زن روی صندلی فرود اومدم .چی گفت؟گفت نیم ساعت پیش داداشم بیهوش توی بهشت زهرا بوده؟گفت الان بیمارستانه؟یا خدا .خدایا خودت کمکمون کن .اصلا غلط کردم اون جوری بهش گفتم .فقط حالش خوب باشه خدا.با کمک آقا محمد بلند شدم .به همراه داوود و کیان به طرف بیمارستان حرکت کردیم .توی راه به این فکر کردم که چرا دوباره دل داداشم رو شکوندم.خب حق داشته .اگر منم جای اون بودم شاید همین کار رو میکردم .من نباید بهش اون حرف رو میزدم .نباید .بالاخره رسیدیم.به زور از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتیم . محمد:رفتیم داخل .به سمت پذیرش رفتم و گفتم: سلام .ببخشید به ما زنگ زدن گفتن برادرمون توی بهشت زهرا بیهوش شده آوردنش اینجا پذیرش: سلام .بله فکر کنم آقای صالحی بودن . محمد: بله خودشه .الان کجاست ؟ پذیرش: انتهای راهرو توی بخش مراقبت های ویژه . کیان: مراقبت های ویژه ؟برای چی؟ پذیرش : من اطلاعی ندارم .دکتر دارن الان معاینه میکنند بیمارتون رو .میتونید از دکتر بپرسید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حرف حامد 💔 پ.ن. برو گمشو.... پ.ن.بیهوش❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۴ رسول: تو از چیزی خبر نداری محمد .خبرنداری وقتی برادرت بهت تهمت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: به زور رفتیم به طرف بخش مراقبت های ویژه .با دیدنش توی اون حال فرو ریختم .امکان نداره این رسول باشه .این اون رسولی نیست که صبح باهامون اون همه شوخی کرد .این رسولی نیست که برامون قهوه درست کرد .این رسول اون رسول نیست.این رسول رنگش پریده .ماسک اکسیژن بهش وصله . چند تا دستگاه مختلف بهش وصله .توی بخش مراقبت های ویژه هست .مگه چیشده که باید اینجا باشه؟؟؟💔دکتر از اتاق بیرون اومد .به طرفش رفتیم که با دیدنمون عینکش رو درست کرد و بهمون خیره شد. محمد: اقا حال داداشمون چطوره؟ دکتر: خب راستش وضعیت قلبش خوب نیست .اسمش رو برای پیوند قلب نوشتم . حالش خوب نیست. این حال برای همچین بیماری خطرناکه .نمیدونم چرا اما فشار خیلی زیادی روی بدنشون و مخصوصا قلبشون بوده که باعث شده اینجوری بشن و بیهوش بشن . فعلا که باید تحت نظر باشن .اگر تا فردا صبح حالشون بهتر شده باشه میتونن مرخص بشن . محمد: هنوز توی شک جمله اول دکتر که گفت اسمش برای پیوند قلب داده شده بودم .آروم لب زدم: میشه ببینیمش؟ دکتر:خیلی کوتاه محمد: ممنونم دکتر حامد: باورم نمیشه .پیوند قلب؟یعنی حالش اینقدر بده؟ آروم به طرف آقا محمد چرخیدم و گفتم: میشه من برم پیشش؟ محمد: با دیدن حامد با اون حال اجازه دادم که اون بره داخل . لباس مخصوص پوشید و داخل اتاق شد . حامد: لباس مخصوص پوشیدم.پام رو که داخل اتاق گذاشتم انگار جون از بدنم خارج شد .به زور به طرف تخت رفتم و کنارش روی صندلی نشستم .دستش رو توی دستم گرفتم و به اشکام اجازه باریدن دادم در همون حین هم لب زدم: غلط کردم اون حرفا رو زدم داداشم .ببخشید که اون جوری بهت گفتم .ببخشم توروخدا .چرا چشمات رو باز نمیکنی؟چرا باهام حرف نمیزنی دیگه؟ازم خسته شدی؟ناراحتت کردم؟توروخدا هر کاری میخوای بکنی بکن اما منو از شنیدن صدات محروم نکن .داداشی توروخدا بلندشو .ببینم حالت خوبه دیگه هیچی نمیگم اصلا .به خدا فقط به خاطر خودت گفتم .چون نگرانت بودم .چون برام مهم بودی 😭💔 رسول: باصدای حامد هوشیار شدم .به زور چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم .حامد داشت اشک میریخت و حرف میزد .آروم دستم رو تکون دادم که متوجه بیدار شدنم شد .ماسک اکسیژن رو پایین اوردم و لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و با صدای گرفته و خسته ای لب زدم: بب..خش.ید ک دو.ست..ت داشتم.. ببخ..شید ک وابس.تت ش.دم.. ببخ.ش.ید ک مز.احمت ب.ود.م.. ببخ.شید ک اذ.یتت..ک.ردم.. ببخش.ید ک..به دن.یا او.مدم.. ببخ.شید.. بابت.. همه.. چی... نمیخو..استم نگر.انت..ون کنم فق.ط برای راحت.. شدن خو..دم اون ..قرص هارو نمی .خور..دم. نمیخو..اس..تم ناراح..تتون ..کنم😔💔 حامد: با جملاتی که گفت از خودم شرمنده شدم که چطور به برادرم همچین حرفایی زدم .خدا شاهده از درون سوختم و آتیش گرفتم با درد کشیدن داداشم🖤 رسول: خواستم حرفی بزنم که نمیدونم چیشد سرفه ام گرفت .حامد با ترس بلند شد و ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اشکام از گوشه چشمم پایین ریخت .سرفه ام بهتر شده بود .با انگشت اشاره و شصتش آروم روی صورتم کشید و اشکم رو پاک کرد .نفسام تند شده بود و قلبم بی مهابا خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید .آروم از زیر ماسک اکسیژن لب زدم: ق..قل.بم..در..درد..می.کن..ه حامد: آروم باش داداشم .خوب میشی .اسمت رو نوشتن برای پیوند قلب . هر چه زودتر برات قلب پیدا بشه زودتر هم از این درد راحت میشی . رسول: فکر کنم اثرات سرم و ارامبخش هایی که توش بود هست که خوابم میاد . چشمام رو بستم و ثانیه ای نگذشته به خواب رفتم حامد: خیره شدم به چشمای بسته اش .به صورت مظلومش .به همون کسی که دلش برای بار دوم شکست اونم از کسی که ازش توقع نداشت .از کسی که فکر میکرد براش برادره .دلش شکست توسط کسی که روز قبلش رفته بود براش خاستگاری و اون به جای تشکر باهاش اینجور حرف زد و دلش رو شکوند .سرم رو پایین انداختم و اشکام ریخت.به همین راحتی بدون اینکه بهشون اجازه بدم ریختن .برای حال بد برادرم ریختن... محمد: شونه های لرزون حامد که توی اتاق بود نشون از گریه کردنش میداد .نشون میداد که حالش بده به خاطر رفتاری که با رسول کرده .دقیقا مثل من .با اینکه بخشید برای دومین بار بخشید اما بازم درد حرفایی که بهش زدم روی قلبم و دلم سنگینی میکنه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. پیوند قلب❤️‍🩹 پ.ن. ببخشید بابت همه چی💔 پ.ن.دلش شکست😔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۵ داوود: به زور رفتیم به طرف بخش مراقبت های ویژه .با دیدنش توی او
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {۲روز بعد} رسول : امروز قراره از بیمارستان مرخص بشم . حامد بعد از اون اتفاق و حرفایی که زد حالش خیلی بد بود .همش ازم معذرت خواهی میکرد و ناراحت بود .دلم نمی خواست غم و ناراحتی برادرام رو ببینم .میدونم که حامد به خاطر خودم اون حرف هارو زد و قصد بدی نداشت .میدونم ناراحته .پس تصمیم گرفتم ببخشمش.ببخشم چون داداشمه .چون میدونم تنها دلیل اون حرفاش سلامتی خودم بود .روی تخت نشستم و خیره شدم به دستم که روش چسب بود و جای زخم سِرُم رو پوشش داده بود .با صدای در سرم رو بلند کردم .آقا محمد و حامد داخل اومدن .لبخند محوی روی صورتم نقش بست .آقا محمد برگه رو جلوم گرفت و گفت . محمد: امضا کن رسول . رسول : برای چی؟ محمد: خدایا رسول حالت بده؟خب تو داری خودت رو مرخص میکنی .باید امضا کنی که به درخواست خودت بوده . رسول: اهان.چشم خودکار رو از دست آقا محمد گرفتم و زیر برگه رو امضا کردم .آقا محمد هم سریع رفت .نگاهم به حامد خورد .سرش پایین بود و گوشه ای ایستاده بود .لبخندی زدم و لب زدم: حامد داداش میای کمک ؟ حامد: آروم سری تکون دادم و رفتم کنارش .هنوز نتونستم خودم رو ببخشم بابت حرفی که زده بودم .رسول دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد .اشک از چشمم خارج شد. انگار توقع نداشت گریه ام رو ببینه .با بهت لب زد . رسول:حامد داری گریه میکنی؟؟؟ حامد: نتونستم تحمل کنم و بغلش کردم .اشکام میریخت . اشکام روی صورتم فرود میومد و بعد هم روی پیراهن سرمه ای رسول .دست رسول که روی کمرم نشست و دست دیگه اش موهام رو نوازش کرد پلک هام رو بستم و اجازه دادم تا حد امکان از آغوشش استفاده کنم .نمیدونم چرا این چند وقت خیلی دلم میگیره .شاید به خاطر اینه که حدودا یک ماه دیگه سالگرد مهدی از راه میرسه و میشه یک سال که رسول عزادار مهدی هست یا شایدم دلم میگیره با دیدن حال بد رسول .اما هر چی که هست آروم میشم وقتی پیش رسولم .آروم میشم وقتی باهام حرف میزنه و کنارمه و امیدوارم بودنش برام همیشگی باشه :) رسول: آروم از خودم جداش کردم و خیره شدم به چشماش و لب زدم: کمکم میکنی بریم؟خسته شدم از بیمارستان . سری تکون داد و اشکاش رو پاک کرد .دستش رو دور بازوم حلقه کرد و کمک کرد بلند بشم. دلم برای بچه ها تنگ شده .با اینکه دیشب به زور تونسته بودن بیان پیشم و چند دقیقه ای همدیگه رو دیده بودیم اما انگار سال ها هست که ازشون دور بودم و دلتنگشونم. از بیمارستان خارج شدیم .دم در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: آزادیم مبارک همتون باشه😁 صدای خنده حامد اومد .نگاهی به صورتش که حالا لبخند روش نقش بسته بود کردم و گفتم: میخندی آقا حامد؟باور نمیکنی این بیمارستان از بازداشتگاه هم بدتر بود؟ حامد: چرا داداش میدونم .بالاخره خودمم چند وقت پیش مهمون همین زندان بودم😂درک میکنم چی میگی رسول: خب خداروشکر که درک میکنی .محمد کجاس؟ حامد: نگاهی به دورتادور خیابون کردم.با دیدن ماشین محمد رو به رسول کردم و گفتم: اونجاست .بیا بریم . رسول:با کمک حامد سوار ماشین شدم .قلبم درد میکرد برای همین رو به حامد گفتم: میشه یه قرص بدی؟ حامد: درد داری؟؟ رسول: آروم سرم رو تکون دادم .سریع قرص رو از پوسته اش خارج کرد و دستم داد .بطری آب رو از پشت ماشین برداشت و دستم داد .قرص رو خوردم و چشمام رو بستم .فکر کنم هنوز اثرات سِرُم توی بدنم بود و خوردن این قرص هم بیشتر باعث شد که چشمام بسته بشه و بخوابم. .................. با صدای آروم و مهربون آقا محمد چشمام رو باز کردم .جلوی در خونه ایستاده بود .اخمام با دیدن خونه توی هم رفت .رو به محمد و حامد گفتم: چرا اینجا؟؟شما که میدونید نمیتونم این خونه رو بدون خانواده ام ببینم .خب می رفتیم سایت دیگه . محمد: استاد رسول شما باید تا سه روز استراحت کنی .میمونی خونه و فقط تنها کاری که باید بکنی استفاده به موقع داروهات هست .ما هم میریم سایت اما شب میایم یه سر بهت میزنیم . رسول: نالیدم:محمد خواهش میکنم محمد: رسول نکنه توبیخ میخوای؟؟برو سریع خونه استراحت کن سه روز دیگه توی سایت میای . رسول: با ناراحتی از حامد و محمد خداحافظی کردم و وارد خونه شدم .با دیدن خونه خالی بدون صدای داداشم انگار کل غم های عالم ریخت روی سرم .بغض کرده بودم .دلم صدای آرامبخش داداشم رو میخواست .دلم آغوش پر امنیتش رو میخواست .دلم شیطنت هامون رو میخواست .اما الان نه خبری از اون مهدی بود و نه خبری از رسول قبل .اون رسول بعد از داداشش دیگه اون رسول سابق نشد.دیگه اون رسولی نشد که همسایه ها از دستشون به خاطر شیطنت ها و صداهاشون خسته شده بودن .اون رسول نبود . یه ماه مونده تا سالگرد داداشم .یه ماه مونده تا برسه روزی که یک سال از رفتنش میگذره .چقدر زود گذشت .خیلی زود دیر شد 💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.از زندان آزاد شد😂 پ.ن.یه ماه مونده تا سالگرد مهدی💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۶ {۲روز بعد} رسول : امروز قراره از بیمارستان مرخص بشم . حامد بعد ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: خسته از توی خونه موندن نگاهی به ساعت کردم .تازه دو ساعت گذشته بود از موقعی که اومدم خونه .توی یه تصمیم ناگهانی بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم .رفتم دم خیابون و تاکسی گرفتم و به طرف سایت رفتم . .............. پول تاکسی رو حساب کردم و بعد از خداحافظی در رو بستم و اونم رفت.دستم رو توی جیبم کردم و به طرف سایت حرکت کردم .بالاخره رسیدم و بعد از نشون دادن کارت شناسایی رفتم داخل .وارد شدم که نگاهم به بچه ها که هر کدوم مشغول کارهاشون بودن افتاد .آروم بدون جلب توجه به طرف اتاق محمد رفتم .صدای آقا محسن هم میومد .نفس عمیقی کشیدم و در زدم و داخل شدم .آقا محمد سرش پایین بود .با ورود من سرش رو بلند کرد که با دیدنم اولش کپ کرد اما بعد از چند ثانیه اخماش توی هم رفت و بلند شد .به طرفم اومد.ارومی سلام کردم .آقا محسن با لبخند جوابم رو داد .محمد روبه روم ایستاد و لب زد . محمد: اینجا چیکار میکنی ؟ رسول: سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: ببخشید من که گفتم نمیتونم توی خونه تحمل کنم . محمد: نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که مثل دفعات قبل حال رسول بد بشه .آروم بهش نیم نگاهی کردم .سرش رو پایین انداخته بود و با انگشت های دستش بازی میکرد .رو بهش گفتم: برو پایین چند دقیقه پیش بچه ها بعدش خودم میام میبرمت خونه . رسول: آقا خواهش میکنم. محمد: رسول نمیخوام حرفی بزنم که مثل دفعات قبل بشه. پس لطفا با زبون خوش برو . رسول: ناراحت سرم رو پایین انداختم که آقا محسن به طرفم اومد محسن: آروم بلند شدم و به طرف رسول رفتم .روبه روش ایستادم و با لبخند گفتم: حالا بیخیال .حالت خوبه ؟ رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: بله آقا خوبم .ببخشید نگرانتون کردم محسن: عذر خواهی لازم نیست. ما برای برادرمون نگران شدیم .اینکه خجالت نداره . رسول: لبخند محوی روی صورتم نقش بست .اینکه بفهمم آقا محسن هم منو به‌عنوان برادر کوچکتر می‌بینه خوش حالم میکرد . حدودا ۱۰ دقیقه ای رو با محمد حرف زدم و به زور مجبورش کردم تا اجازه بده برم سر کارم.بالاخره با کلی اصرار از طرف من و صحبت های آقا محسن با محمد اون اجازه داد که برم سراغ کارم .البته قرار شد یه ساعت کار کنم و یه ربع استراحت تا حالم بد نشه .با خوشحالی تشکر کردم و از اتاق خارج شدم .به طرف آشپزخونه رفتم و برای خودم یه لیوان چایی ریختم .به طرف میز مرکزی رفتم .بچه ها نبودن .نیم نگاهی به اتاق محمد انداختم .فکر کنم اونجا بودن. توجهی نکردم و به سمت میز خودم رفتم .خودم رو روی صندلی پرت کردم و بهش تکیه دادم.دستم رو پشت سرم گذاشتم و چشام رو بستم .نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: وای هیچی مثل میز و صندلی خود آدم نمیشه . داوود: تو اینجا چیکار میکنی؟ رسول: با صدای بلند داوود بدون اینکه از روی صندلی بلند بشم به طرفش چرخیدم و نگاهش کردم .بقیه نگاهشون به ما بود و بچه های تیم خودمون و آقا محسن هم کنار داوود حق به جانب ایستاده بودن.همونطور که دستم رو توی هم کرده بودم و حالت دست به سینه داشتم روی صندلی موندم و لب زدم: سلام .منم خوبم شما خوبی ؟ حامد: مسخره نکن رسول .تو مگه خونه نبودی؟ رسول:لبخندی زدم و گفتم: داداش داری میگی بودی .خب الان نیستم دیگه😁 امیرعلی: تو چرا اینقدر بیخیالی؟؟ رسول: چه میشه کرد برادر .خدا اینجور خواسته . فرشید: بیخیال .حالت خوبه؟ رسول: لبخند روی صورتم نشست. اینکه بفهمم برای بچه ها مهم هستم خوشحالم میکنه .با لبخند لب زدم: خداروشکر خوبم🙂 معین: خداروشکر . رسول: کیان چرا حرف نمیزنی؟ کیان: دارم فکر میکنم. رسول: به چی؟ کیان: به اینکه تو چقدر دیوونه ای .خب دیوونه مگه آقا محمد نگفته بوده خونه بمون چرا میای سایت؟میخوای دوباره حالت بد بشه؟اره؟ رسول: یا خدا .آروم باش برادر من . خب خونه موندم اما حوصلم سر رفت برای همین اومدم .آقا محمد هم گفت میتونم بیام سراغ کار هام . سعید:باشه .بچه ها بریم دیگه . حامد: میریم اما آقا رسول هواسم بهت هست .میبینم که داروهات رو میخوری یا نه .وای به حالت اگر نخوری😤😤 رسول: باشه میخورم داداش .حالا هم برید مزاحمم نشید کار دارم .چند روزه نیومدم سراغ کارهام. داوود:آخرش جون به جونت کنن آدم نمیشی تو . رسول: قبلا هم به حامد گفتم یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه😌 کیان: بچه ها بیاید بریم تا سقف نریخته . رسول: خدافظ😁 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد برگشت سایت😁 پ.ن.شوخی هاش با بچه ها 😂 پ.ن.قبلا هم گفتم یه فرشته آدم نمیشه😐😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۷ رسول: خسته از توی خونه موندن نگاهی به ساعت کردم .تازه دو ساعت گذ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (یک ماه بعد) حامد: یه ماه از اون روزی که رسول از بیمارستان مرخص شد میگذره .توی این یک ماه اتفاقات زیادی افتاد .اول از همه فهمیدیم هاتف و سینا و سما سلطانی بچه هایی رو که میدزدن و به داعشی ها که در عربستان مستقر هستن میفروشن .اوناهم بچه هارو به عنوان خدمتکار میفروشن به افرادشون و بعضی هاشون رو هم میکشن و اعضای بدنشون رو قاچاق میکنند . درست یه هفته پیش مراسم عقدم بود .با اینکه میخواستم مراسم عقد بعد از سالگرد مهدی باشه اما رسول گفت بهتره همون موقع مراسم رو بگیریم و امروز هم سالگرد شهادت مهدی هست .از صبح دنبال کار های مراسم بودم .رسول هم مشخص بود حالش خوب نبود و به گفته آقا محمد با داوود رفته خونه تا حاضر بشه و بعد از ظهر مراسم رو بگیریم.اروم از روی صندلی بلند شدم و به طرف اتاق محمد رفتم. نگاهی به ساعتم کردم. یک ساعت دیگه مراسم شروع میشد .در زدم و داخل شدم .آقا محسن هم نشسته بود .با دیدنم هر دو لبخند محوی زدن.با صدای آرومی گفتم: آقا یه ساعت مونده تا مراسم .بریم؟ محمد: برو به بچه ها بگو حاضر بشن .پنج دقیقه دیگه توی پارکینگ باشید . حامد: چشم اقا کیان: به همراه بقیه راه افتادیم به سمت بهشت زهرا .با رسیدنمون صدای مداحی به گوشم خورد .اروم از ماشین پیاده شدیم و نگاهی به طرفی که مزار مهدی بود کردیم .جمعیت نسبتا زیادی دور مزار جمع شده بودند . با نزدیک شدن به مزار مهدی چهره رنگ پریده و صورت خیس از اشک رسول جلوی چشمم ظاهر شد .روی زمین نشسته بود و دستش رو نوازش وار روی سنگ قبر می کشید و اشک میریخت .انگار داشت زیر لب چیزی میگفت .داوود هم کمی دورتر و با فاصله از رسول ایستاده بود و اشک میریخت .توی این مدت فهمیده بودم مهدی برای نجات جون داوود تیر خورده و مطمئنم داوود نمیتونه خودش رو بابت این اتفاق ببخشه برای همین اشک ریختن هاش طولانی تره.حدودا دو ساعت مراسم طول کشید .با هر کلمه ای که مداح میگفت اشکام راه خودشون رو بیشتر پیدا میکردند .رسول رنگش بشدت پریده بود. طوری که احساس میکردم هر ان ممکنه از حال بره. همه بلند شدن و بعد از تسلیت گفتن به رسول و محمد که کنارش بود رفتن .حالا دیگه فقط ما مونده بودیم. رسول هم سرش رو پایین انداخت و شونه هاش شروع به لرزیدن دوباره کرد. رسول: باورم نمیشه .یعنی واقعا یک سال ه هست که من داداشم رو از دست دادم؟یعنی یک سال هست که پشت و پناهم رو از دست دادم؟سرم رو پایین انداختم و دوباره اجازه دادم اشکم سرازیر بشه .به یاد خاطراتمون افتادم.یاد اون روزایی که حتی ثانیه ای نمیشد که حرف نزنیم.یاد اون روزایی که با هم دعوا میکردیم اما یک ساعت نکشیده از هم عذر خواهی میکردیم .یاد خاطراتی که توی هر روزش تلخی ها و شیرینی های قشنگی برامون به یادگار موند .یاد آخرین روزی که تونستم چشمای خوشگلش رو ببینم و دستش رو توی دستم بگیرم .یاد آخرین روز و آخرین خاطره💔اخ داداشی .اخ من دلم آغوش گرمت را می‌خواد .)) دلم خنده های از ته دلمون رو میخواد .یک سال گذشت از روزی که داداشم رفت .قرار بود فردای اون روز باهم بریم رستوران. آخه شب قبل اون عملیات وقتی باهم بازی کردیم اون باخت و قرار بود برای اینکه باخت منو ببره رستوران .ای کاش ازش نمیخواستم همچین کاری بکنه اما می گفتم قول بده منو تنها نزاره. نه اینکه الان هر وقت میرم خونه خاطرات جلوی چشمم رژه برن . ................ نمیدونم چقدر گریه کردم اما دیگه احساس راحتی میکردم .آروم دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم .نگاهی به اطراف کردم. بچه ها و آقا محمد و آقا محسن کمی دورتر به ماشین تکیه داده بودن و هر کدوم خودشون رو یه جوری سرگرم کرده بودن.کیان داشت با پاهاش سنگ ریزی رو تکون میداد و حامد هم هر چند دقیقه یک بار دستی توی موهاش میکشید .اروم دستم رو روی سنگ قبر کشیدم و زیر لب گفتم:داداش من دیگه میرم اما زود میام پیشت. آروم بلند شدم .بچه ها با دیدنم به طرفم اومدن .چشمام از شدت گریه می سوخت و نمیتونستم درست ببینم و حرکت کنم .همونجا ایستادم تا بچه ها برسن و بتونم با کمک اونا حرکت کنم .حامد به طرفم اومد و آروم دستم رو گرفت و لب زد. حامد: ببین با خودت چیکار کردی. بیا بریم تو ماشین رسول . رسول: سرم درد میکنه حامد .کمک میکنی بیام ؟ حامد: آره داداش .به خاطر گریه هست که سرت درد میکنه . رو کردم به فرشید و گفتم: فرشید میشه کمک کنی رسول رو ببریم سمت ماشین؟ فرشید:آره بیا بریم. آروم دست رسول رو گرفتیم و زیر نگاه ناراحت و غمگین بچه ها و بقیه به سمت ماشین حرکت کردیم .لباس سیاه رسول حالا خاکی شده بود و صورتش رنگ پریده .لباش خشک شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود و کبود شده بود .آروم توی ماشین نشست و سرش رو به صندلی تکیه داد .ماهم بعد از نگاه گذرایی به رسول در رو بستیم و برگشتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. سالگرد پ.ن.داعش پ.ن.عقد حامد https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۸ (یک ماه بعد) حامد: یه ماه از اون روزی که رسول از بیمارستان مرخص شد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول : خیره شدم به خیابون. ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن .لبخند روی صورت بیشتر مردم بود .ای کاش منم میتونستم از این لبخند ها بزنم .ای کاش ... با سنگینی ای روی دستم نگاهی بهش کردم .حامد دستش رو روی دست سردم گذاشته بود .لبخند محوی زدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم . محمد: از توی آیینه نگاهی به رسول که سرش روی شونه حامد بود انداختم .لبخند بغض داری روی صورتم نقش بست .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا به سایت رسیدیم .اولش میخواستم رسول رو ببرم خونه اش اما گفتم اینجوری یاد مهدی و خانواده اش میوفته و حالش دوباره خراب میشه .از ماشین پیاده شدم و به کمک حامد رسول رو بردیم توی نمازخونه .بچه ها زودتر از ما حرکت کرده بودن برای همین هم رسیده بودن .رو کردم به رسول که بیحال روی زمین نشسته بود و گفتم: یکم استراحت کن دو ساعت دیگه جلسه داریم .میام دنبالت با هم بریم جلسه. رسول: چشم. محمد: به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم .بعد از اجازه داخل شدم محسن هم بود .سلامی کردم و لب زدم :کاری داشتید با من اقا؟ عبدی: بله محمد .برات یه ماموریت دارم . محمد:ابروهام غیر ارادی توی هم رفت و لب زدم : خیره انشاالله .چیزی شده؟ عبدی: فهمیدیم که قراره این هفته یه سری بچه و زن و مرد جوون دیگه به داعشی ها تحویل داده بشن.ماموریت تو این هست که به همراه یکی از بچه ها به گروه اونا اضافه بشی و بری عربستان و به عنوان نفوذی بین اونا باشی . باید اول از همه خودت رو جای یکی از افرادی که قراره اون افراد رو تحویل داعشی ها بده جا بزنی و بتونی به گروه اونا نفوذ پیدا کنی یا به کمک معراج که نفوذی هست وارد گروهشون بشی محمد: نفس عمیقی کشیدم و گفتم:و اون نیروی کمکی که باید همراهم باشه کیه؟؟ عبدی: رسول هست . محمد: ابروهام بیشتر از این توی هم نمیرفت. نمیخوام رسول رو ببرم .نمیخوام مشکلی براش پیش بیاد .اون تازه از این همه مشکل خارج شده .حالا بخوام دوباره توی چاه بندازمش که نمیتونه تحمل کنه .اینجوری حالش بد میشه .افکارم رو به زبون آوردم و گفتم: اما آقا من نمیتونم اجازه بدم رسول بیاد .اون تازه از این همه مشکل رد شده اینجوری دوباره وارد مشکلات جدید میشه .دکتر گفته استرس و هیجان براش بده .اگر بخواد بیاد حالش خراب تر میشه😔 عبدی: میدونم محمد اما تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه و هکر خوبی هم باشه رسول هست . محمد: ببخشید آقا اما من اجازه نمیدم رسول بیاد. من قراره برم توی دهن شیر. چرا باید یه نفر دیگه رو هم با خودم ببرم تو دهن شیر ؟آقا خودم از پسش بر میام .لطفا بزارید خودم برم . محسن: محمد چی داری میگی؟مگه داری میری خونه خاله که بتونی تنها بری؟تو نیاز داری به کسی که بتونه همراهت باشه و بعضی کار هارو انجام بده. محمد:اما اون شخص نباید رسول باشه . عبدی: محمد حرف گوش بده پسر. بهترین گزینه رسول هست .خودم به فکر حال رسول هستم اما چاره ای جز اومدن رسول همراه تو نداریم . محمد: سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم :با اجازه میرم آماده بشم برای جلسه. از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق خودم رفتم .از بالای پله نگاهی به جای خالی رسول کردم .نمیتونم همچین ‌کاری کنم .اگر بخوام ببرمش پس تکلیف دل خودم چی میشه؟تکلیف اینکه اگر اتفاقی براش بیوفته نمیتونم جواب مهدی رو اون دنیا بدم پس چی؟ آروم داخل اتاق شدم و پشت میز نشستم .سرم رو میون دستام گرفتم و سعی کردم کمی تمرکز کنم تا بتونم دلیل خوب و قانع کننده برای آقای عبدی پیدا کنم تا اجازه بده تنها و بدون رسول به این سفر برم. ............ نمیدونم چقدر توی فکر بودم ‌که با صدای در به خودم اومدم .محسن بود .سری تکون دادم که داخل شد و بعد از سلام ارومی نشست و لب زد . محسن: بی مقدمه میگم .رسول برای منم عزیزه .میدونم که نمیخوای اتفاقی براش بیوفته و برای همین نمیخوای باهات بیاد .اما فکر نمیکنی اگر رسول بفهمه تو قراره تنها بری بین اون همه داعشی که اگر بفهمن تو مسلمان و ایرانی هستی جونت رو از دست میدی ،اون میزاره بری؟مطمئن باش رسول هم مثل خودت یه دنده و لجباز هست . محمد :محسن باور کن نمیتونم تحمل کنم .اگر رسول بیاد نگرانی هام بیشتر میشه چون باید نگران حال اونم باشم. محسن: میدونم اما به حرفام فکر کن .مطمئن باش اون قبول نمیکنه تو تنها بری. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. خنده💔 پ.ن. داعش 😈 پ.ن.قراره رسول و محمد برن ... پ.ن.محمد نگران هست که نکنه اتفاقی برای رسول بیوفته😔🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۹ رسول : خیره شدم به خیابون. ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن .لب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با صدای محمد چشمام رو باز کردم و آروم سر جام نشستم .نمیدونم چرا حس کردم حال محمد با چند ساعت قبل خیلی تغییر کرده. انگار نگرانی داشت .خیره شده بود به من و بی هیچ حرفی داشت نگاهم میکرد .آروم لب زدم: چیزی شده؟ محمد: با صدای رسول به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم .گفتم: نه بلند شو بریم جلسه . رسول: چشم .بریم . محمد: با رسول به طرف اتاق کنفرانس رفتیم .داخل شدیم .آقای عبدی و شهیدی هم توی جلسه بودن .نشستیم و من مشغول توضیح پرونده شدم .بعد از تموم شدن توضیحات خواستم حرفی بزنم که آقای عبدی گفت. عبدی: محمد باید به بچه ها هم بگم .بشین . رسول: با حرف آقای عبدی تعجب کردم .نگاه گنگی به محمد کردم .با چشمایی که حس کردم داره التماس میکنه به آقای عبدی نگاه میکرد .نه تنها من بلکه بقیه بچه ها با تعجب داشتن نگاه میکردن .با حرفی که آقای عبدی زد حس کردم یه لحظه قلبم ایستاد . عبدی: بچه ها قراره محمد به همراه یکی از شماها که از قبل انتخاب شده به عربستان بره و به عنوان نفوذی بین داعشی ها باشه . داوود: ا..اقا اون کسی که قراره بره کی هست ؟ رسول: فقط دعا دعا میکردم اسم من رو بگه .نمیتونم تحمل کنم که محمد بخواد به همچین سفری بره و تنها با وجود خودم خیالم راحت تر میشه.در غیر این صورت بعید میدونم اجازه بدم محمد و یا هر کدوم از بچه ها برن به این ماموریت خطرناک .نمیتونم اجازه بدم اونا هم برن و مثل مهدی پشتم رو خالی کنن .این ماموریت خیلی خطرناکه .نگاه درمونده ام رو به آقای عبدی دوختم تا خودش به حرف اومد . آقای عبدی: محمد به کسی نیاز داره که بتونه سریع هک کنه و کارهای کاپیوتریش خوب باشه .پس قرار شد رسول باهاش بره. حامد:نفسم بند اومد .سرم رو جوری بلند کردم که صدای استخون های گردنم رو حس کردم .دهنم باز و بسته میشد و سعی میکردم حرفی از دهنم خارج کنم اما نمیتونستم .اونا نباید بزارن رسول بره .اون تازه حالش بهتر شده .نمیتونم بزارم. نمیزارم.باید از روی جنازه من رد بشه که بتونه بره وسط داعشی ها .من یه بار رسول رو از دست دادم نمیخوام ایندفعه واقعا همچین اتفاقی بیوفته💔با صدای که لرزشی از شدت نگرانی و عصبانیت داشت لب باز کردم و گفتم: آقا چرا رسول؟من میرم . رسول: با حرف آقای عبدی خوشحال شدم .اما با حرفی که حامد زد ابروهام توی هم رفت . حامد داشت چی میگفت ؟اون نمیدونه من نابود میشم اگر بلایی سر هر کدومشون بیاد؟اون نمیدونه من باید خودم برم تا خیالم راحت بشه؟چرا این حرف رو میزنه .چرا داره کاری میکنه که من نتونم برم .با صدای ارومی گفتم: حامد چی داری میگی؟ حامد: همین که شنیدی رسول .من اجازه نمیدم بری. تو حق نداری از کشور خارج بشی . محمد: بچه ها . با صدام همشون سرشون رو به طرفم چرخوندن. با صدای تحلیل رفته ای لب زدم:به آقای عبدی هم گفتم . من نمیخوام کسی باهام بیاد .چه حامد و چه کس دیگه ای و چه رسول . هیچ کدوم .خودم میتونم از پس این عملیات بر بیام .نمیخوام کس دیگه ای همراهم باشه که بخوام نگرانی اونم داشته باشم . رسول: بی اراده ابروهام توی هم رفت و گفتم :یعنی چی؟مگه میشه تنهایی بری؟میخوای تنهایی بری تو دهن شیر . محمد: با صدای محکمی گفتم: همین که گفتم رسول .نمیخوام بیای .نه تنها تو بلکه حامد و بقیه .هیچ کدوم . رسول: از جام بلند شدم .به طوری که صدای صندلی که کشیده شد روی سرامیک هم بلند شد .با صدای عصبانی ای گفتم: اما من میام .حتی اگر راضی نباشی هم میام . از اتاق خارج شدم و به طرف آسانسور رفتم .دکمه رو زدم تا بیاد. دستم رو محکم توی موهام فرو کردم و نفسم رو آزاد کردم . هنوز از شدت عصبانیت از حرف های محمد نفس هام کشدار بود .سوار آسانسور شدم و رفتم پارکینگ .بدون اینکه ماشین بردارم با پای پیاده از سازمان خارج شدم .پا گذاشتم توی پارکی که خاطرات زیادی توش داشتم .خاطرات خوب و بد .خاطرات داداشم .حرفامون و سکوت هامون .شادی و ناراحتی هامون .خنده و گریه هامون .خاطراتی که با محمد داشتم .با حامد و داوود داشتم .اون روزایی که به خاطر رفتار های سرد و بدشون میومدم توی پارک و به یاد خاطراتی که با مهدی داشتم قدم میزاشتم .اون شبایی که از شدت ناراحتی محمد باهام همراه میشد و میومدیم پارک و راه می رفتیم. باهام حرف میزد .کمکم میکرد .آرومم میکرد اما حالا چی؟حالا که من بعد از مدت ها دوباره تنهایی پا گذاشتم توی این پارک که پر هست از خاطرات. خاطرات قدیم و جدید .حالا خودش شده باعث حال خرابم .باعث نگرانیم.نمیفهمه با این کاراش نگرانم میکنه .نمیفهمه مقصر حال خرابم خودشه . نفهمیدم چقدر راه رفتم .نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم که اشک پهنای صورتم رو در بر گرفته بود .روی صندلی گوشه پارک نشستم .دیگه حوصله ندارم .نمیدونم چرا اینقدر پشت سر هم باید این اتفاقات بیفته ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. نمیخواد رسول بره💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۰ رسول: با صدای محمد چشمام رو باز کردم و آروم سر جام نشستم .نمیدو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: سرم رو بین دستام گرفتم .از شدت سر درد چشمام تار میدید .آروم از روی صندلی بلند شدم .یه لحظه سر دردم بیشتر شد و خواستم بیوفتم که... داوود: بعد از این که رسول با عصبانیت از سایت خارج شد نگاه درمونده ام رو به اقا محمد دادم .سرش رو پایین انداخته بود و اخماش توی هم بود .بچه ها با ناراحتی نگاه میکردن .آروم بلند شدم که توجهشون جلب شد و گفتم: میرم دنبال رسول . محمد: آروم سری تکون دادم که داوود هم از اتاق خارج شد . داوود: دنبالش رفتم .آروم آروم توی پارک راه میرفت و صدای هق هق های ریزش رو می شنیدم. یکم گذشته بود که روی صندلی نشست و دستش رو دور سرش گرفت .خواستم برم سمتش که بلند شد .حس کردم تعادل نداره .خواست بیوفته که سریع به طرفش دویدم و زیر بغلش رو گرفتم .کمکش کردم نشست. چشماش رو باز کرد .با دیدن من اولش تعجب کرد اما حرفی نزد .خودم به حرف اومدم و گفتم: برای چی اینجوری کردی؟ رسول: ول کن داوود .تو هم میخوای نصیحت کنی؟ داوود: کی گفته داداش .میخوام بهت کمک کنم .میدونم نمی تونی تحمل کنی محمد تنها بره .میدونم که خودم بعدا پشیمون میشم و ناراحت میشم اما مهم خوشحالی تو هست .میخوام بهت کمک کنم که محمد قبول کنه تو رو هم ببره.حالا بگو ببینم خوبی؟ رسول: بغضم رو پنهان کردم و لبخند محوی زدم و گفتم: آره خوبم . داوود: میای بریم یکم بگردیم؟؟ رسول: آره بریم . داوود: سریع رفتم و ماشین رو آوردم. رسول هم سوار شد و رفتیم بیرون . رسول: سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم .با ایستادن ماشین نگاهم رو به داوود دادم . با چشماش اشاره ای به طرف مخالفم کرد .سرم رو برگردوندم که با بستنی فروشی مواجه شدم .لبخند ریزی زدم و آروم گفتم: شکمو. داوود: خنده صداداری کردم و گفتم: باشه تو خوبی .میای پایین یا بگیرم بیارم ؟ رسول: لبخندی بهش زدم و گفتم: میام. داوود: به همراه رسول از ماشین پیاده شدیم.رو کردم سمت رسول و گفتم: چی میخوری؟ رسول: با حرف داوود پرت شدم به گذشته .مهدی اون روزا همین حرف رو میزد .من می گفتم بستنی شکلاتی اما اون آب هویج بستنی میخورد .من خوشم نمیومد و اونم همش بهم میگفت عقل ندارم که از هویج بستنی خوشم نمیاد . رو کردم سمت داوود و گفتم: هویج بستنی . داوود: سری تکون دادم و داخل رفتم .بعد از سفارش دوتا هویج بستنی اومدم بیرون .همون موقع گوشیم زنگ خورد .نگاهی کردم حامد بود .جواب دادم که صداش توی گوشم پیچید . حامد:داوود، رسول رو پیدا کردی؟ داوود:اره حامد .نگران نباش .الانم پیشش هستم. باهم اومدیم بیرون تا یکم حالش بهتر بشه . حامد: خب خداروشکر .باشه .من برم خداحافظ داوود:خدانگهدار تلفن رو قطع کردم و به طرف رسول رفتم و کنار رسول که روی صندلی نشسته بود نشستم .با نشستنم نگاهش بهم خورد .مشخص بود حالش خوب نیست .مشخص بود که بغض داشت اما نمی خواست دیگه جلوی منم اشک بریزه .آروم بغلش کردم که سرش رو روی شونه هام گذاشت. آروم لب زدم:چرا اینجوری میکنی؟چرا به فکر خودت نیستی؟ رسول: داوود شده دلتنگ بشی و فقط تنها چاره ات اشک ریختن باشه؟من دقیقا تنها چاره ام همینه .باید بریزم بیرون تا توی گلوم نمونه این بغض .تا خفه ام نکنه .داوود هر چقدر میخوام بگم میگذره اشکال نداره .اما انگار میخواد روم رو کم کنه که بدتر میشه اما بهتر نمیشه .مگه چیکار کردم که باید اینقدر امتحان بشم ؟ داوود:بعضی موقع ها خدا سختی هارو میچینه توی زندگیت تا ببینه توی مواقع سختی هم به یادش هستی یا نه .میخواد ببینه یادت هست یه خدای مهربون هست که همه جوره هوای بنده اش رو داره یا نه . رسول :اشکم رو پاک کردم و از آغوشش بیرون اومدم . حالم یه جوری بود .حالم نه بد بود و نه خوب .نه میتونم دیگه گریه کنم و نه میتونم بخندم .حال بدیه که تکلیفت حتی با خودت هم مشخص نباشه .ندونی حالت خوبه یا بد .ندونی دلت میخواد چیکار کنی.نگاهی به داوود کردم و گفتم: آماده نشده؟ داوود: خنده صدا داری کردم و گفتم:بعد به من میگی شکمو .مشخصه کی شکمو هست. رسول: لبخند روی صورتم نشست .لب زدم: اون که معلومه تو شکمویی😁من فقط اداش رو در میارم که تو هم تنها نباشی . داوود: ممنونم فداکار .امیدوارم بتونم جبران کنم . رسول: اگر بری هویج بستنی منو بیاری جبران شده داداش😂 داوود: همونطوری که بلند میشدم و به داخل مغازه میرفتم بلند طوری که رسول هم بشنوه گفتم:پسره شکمو هست .نمیتونه از چیزی که خوردنی باشه بگذره بعد به من میگه شکمو رسول: خنده ای کردم و گفتم: بدو شکمو گشنمه😂 داوود : چشم قربان . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. هویج بستنی❤️‍🩹❤️‍🩹 پ.ن.حرف های رسول و داوود 🥺 پ.ن. شکمو:) پ.ن. شوخی های رسول و داوود 🙃 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۱ رسول: سرم رو بین دستام گرفتم .از شدت سر درد چشمام تار میدید .آروم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود :آب هویج هارو گرفتم و بعد از حساب کردن پولش از مغازه خارج شدم .به طرف رسول که روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود رفتم .آروم کنارش نشستم که توجهش بهم جلب شد .آب هویج رو برداشتم و به طرفش گرفتم و لب زدم:چیه تو فکری؟ رسول: آب هویج رو از داوود گرفتم و آروم لب زدم:نگرانم .حاضرم فقط خودم تنها برم اما محمد نیاد .میدونم که میدونی نمیتونم تحمل کنم بلائی سرش بیاد. اگر اتفاقی بیفته چیکار کنیم؟ داوود: کمی از اب هویج رو خوردم و لب زدم:میدونم .اما خدا بزرگه .خدا خودش هوامون رو داره .یه جایی مولانا خیلی قشنگ میگه: چو خدا بُوَد پناهت،چه خطر بُوَد ز راهت...؟ الان باید به فکر راه حل باشیم تا بتونیم محمد رو راضی کنیم اجازه بده تو هم بری باهاش .خودت که میدونی محمد لجباز تر از چیزی هست که فکرش رو میکنی .اون یه حرفی میزنه پاش میمونه. باید کاری کنیم که قبول کنه .با اینکه میدونم نمیتونه رو حرف آقای عبدی حرفی بزنه و بهتره بریم سراغ آقای عبدی .نظرت؟ رسول: اهوم درست میگی . بیا بریم سریع سایت با آقای عبدی حرف بزنیم. داوود: سری تکون دادم و سریع آب هویج هامون رو خوردیم و بلند شدیم و به سمت سایت حرکت کردیم. {مکان:سایت} محمد: یه ساعتی از موقعی که داوود رفته دنبال رسول میگذره .توی این مدت حامد هم اومد و گفت که به جای رسول همراه من میاد اما باز هم مخالفت کردم ‌.من نمیتونم هیچ کدومشون رو ببرم .اگر اتفاقی براشون بیوفته من چجوری باید جواب خانواده هاشون رو بدم؟اگر حامد رو ببرم چجور جواب پدرش و نامزدش رو بدم؟اگر رسول رو ببرم چطور جواب بچه ها رو بدم؟چطورررر؟ رسول: رسیدیم سایت .از ماشین پیاده شدیم و به همراه داوود به طرف اتاق اقای عبدی حرکت کردیم .پشت در ایستادم و در زدم و وارد شدم .نگاهم به داوود که پشت ستون مخفی شده بود افتاد. پلک هاش رو روی هم گذاشت و اشاره کرد داخل برم. داخل شدم و با تعارف آقای عبدی روی صندلی نشستم .از شدت استرس و هیجان کف دستم عرق کرده بود و احساس حالت تهوع داشتم .نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صلواتی فرستادم . آقای عبدی: خب اتفاقی افتاده رسول؟ رسول: نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی غیر ارادی از روی صندلی پایین پریدم و جلوی پای آقای عبدی زانو زدم و لب زدم:آقا توروخدا یه کاری بکنید .توروخدا نزارید محمد تنها بره . بدون اینکه هیچ اختیاری از خودم داشته باشم اشک هام روی گونه ام فرود می اومد .آقای عبدی سریع بلند شد و دستم رو گرفت و بلندم کرد .با همون صدای لرزون و بغض دار لب زدم: آقا خواهش میکنم مجبورش کنید قبول کنه باهم بریم .من نمیتونم تحمل کنم 😭 محمد: از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق آقای عبدی رفتم .از دور نگاهم به داوود که پشت ستون ایستاده بود خورد اما توجهی نکردم.پشت در ایستادم .خواستم در بزنم که صدایی به گوشم خورد .با هر کلمه ای که گفته میشد ناراحتی و غم زیادی رو روی قلبم حس میکردم. خدا شاهده من فقط خواستم از رسول محافظت کنم تا نیاد و اتفاقی براش نیوفته اما حالا داره به خاطر اینکه من تنها نرم اینطور اشک میریزه و التماس میکنه؟یعنی اینقدر براش مهم هستم؟یعنی اون جواب این همه خشک بودن های من رو با مهربونی هاش داد؟🥺😔 اروم در زدم و با بفرمایید آقای عبدی داخل شدم .نگاهم به نگاه اشک آلود رسول گره خورد . نخواستم نگاهش کنم تا مبادا با چشماش نظرم رو عوض کنه. مبادا دلم بلرزه با غم درون چشماش .سرم رو پایین انداختم و به طرف میز آقای عبدی رفتم و گزارش جلسه رو روی میز گذاشتم و با اجازه ای گفتم .عقب گرد کردم و خواستم از در خارج بشم که... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. چو خدا بُوَد پناهت،چه خطر بُوَد ز راهت...؟ پ.ن. خدا شاهده برای محافظت از رسول این کار رو کردم💔 پ.ن. التماس رسول برای همراهی محمد 🥺 پ.ن.خواستم بیام بیرون که... پ.ن.چه اتفاقی افتاد؟؟؟😱 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۱ رسول: سرم رو بین دستام گرفتم .از شدت سر درد چشمام تار میدید .آروم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: محمد داخل اومد و پوشه ای رو روی میز آقای عبدی گذاشت و با اجازه گفت و خواست خارج بشه که به طرفش دویدم و دستش رو گرفتم .هر چی التماس میتونستم رو داخل چشمام ریختم و خیره شدم به نگاهش .بهم نگاه نمی کرد .رد نگاهش رو گرفتم که به دستم که دستش رو محاصره کرده بود رسیدم .با صدای لرزونی لب زدم:محمد چیکار کنم بزاری باهات بیام؟؟چرا میخوای نابودم کنی؟نمیدونی برام مهمی؟نمیدونی بعد از مهدی بدون تو نمیتونم تحمل کنم؟ محمد فقط نگاهم میکرد و دوباره من بودم که اشک هام میریختن . محمد: خیره شدم به رسول .بدون هیچ حرفی خیره شدم به چشماش .چشمایی که حالا داشت ازش اشک بیرون می اومد .آروم لب زدم :برام مهمی که نمیخوام بیای .نمیخوام نگرانت بشم . رسول: بزار بیام .قول میدم نگرانت نکنم .بزار میام هر کاری بگی میکنم فقط بزار . محمد:آروم نیم نگاهی به آقای عبدی کردم .پلک هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو آروم تکون داد . نفس عمیقی کشیدم و روی زانو نشستم کنار رسولی که حالا روی زمین زانو زده بود و آروم اشک میریخت .انگشت شستم رو زیر چشماش کشیدم و اشکش رو پاک کردم. با چشمایی که اشک توش جمع شده بود و باعث شده بود رد اشک روی صورتش نقش ببنده بهم نگاه کرد .با صدای ارومی گفتم:قول میدی مواظب خودت باشی؟ رسول: سرم رو تکون دادم و با صدایی که به زور شنیده میشد لب زدم:بله آقا. محمد: قراره پس فردا بریم .بلند شو بریم کار هامون رو انجام بدیم تا پس فردا باید کار های نفوذ بین داعشی ها رو انجام بدیم . رسول: باورم نمیشد .یعنی محمد قبول کرد ؟یعنی میتونم همراهش برم؟افکارم رو به زبون اوردم و گفتم:یع..یعنی ..میشه بیام؟🥺 محمد: میای به شرط اینکه مراقب باشی. رسول: لبخند بی اراده ای روی صورتم نقش بست .خودم رو توی آغوش محمد رها کردم و چشمام رو بستم و اجازه دادم آرامش توی وجودم بپیچه .لبخند روی صورتم نقش بست و زیر لب گفتم:بعد از مهدی امن ترین آغوش مال داداش محمدم هست .آغوش امن برادرم . ......... با اقا محمد به طرف میز مرکزی حرکت کردیم .خوشحال بودم که پذیرفت منم باهاش برم .کنارم ایستاد و من رو روی صندلی نشوند .مشغول پیدا کردن مکان هاتف و سینا بودم که صدای حامد از پشت سرمون اومد .سرم رو به عقب برگردوندم و نگاهش کردم .به طرفمون اومد و سلام کرد.متقابلا جوابش رو دادیم.کم کم بقیه بچه ها هم جمع شدن تا ببینن چیزی پیدا کردیم یا نه .نمیدونستم چطور باید به بچه ها بگم که محمد راضی شده.اروم داوود رو کشوندم گوشه ای و لب زدم:داوود محمد قبول کرد .الان فقط نمیدونم چطور باید به بقیه بگم . داوود: و.. وا..واقعا؟خب.خب بهتره که جلوشون بگی دیگه .بیا الان درستش میکنم . رسول:سری تکون دادم و به طرفم بچه ها برگشتیم .همه مشغول صحبت بودن که داوود لب زد . داوود: آقا محمد کِی قراره برید؟ محمد: دو روز دیگه . داوود: کی قراره باهاتون بیاد ؟ محمد: بچه ها همه منتظر نگاهم میکردن و رسول سرش رو پایین اندلخته بود .همون طور که به رسول خیره بودم لب زدم:رسول قراره بیاد. حامد: سرم رو با شتاب بلند کردم .نگاه سوالی ام رو به رسول دوختم و گفتم:رسول آقا محمد شوخی میکنه؟تو بگو داره شوخی میکنه . رسول : حامد شوخی نیست .قراره من و آقا محمد بریم . کیان:یعنی چی؟؟اقا محمد خب چرا ما نباید بیایم؟چرا رسول؟ محمد: رسول از جهت کار های کامپیوتری قوی هست و من اونجا نیاز دارم به کسی که بتونه توی زمان های کوتاه سیستم های اون هارو هک کنه و اطلاعات بدست بیاره .بهترین گزینه رسول هست .با اینکه خودم نمیخواستم اما مجبورم . حامد:آقا محمد من و رسول هر دو توی کار های کامپیوتری قوی هستیم .من میتونم بیام محمد: حامد ،رسول انتخاب شده .الان آقای عبدی هم اسم اون رو برای این عملیات رد کرده . حامد: با بغض خشم به طرف رسول رفتم و لب زدم:آخرش کار خودتو کردی؟باشه آقا رسول .برو خدا به همراهت. اما یادت باشه من این کارت رو فراموش نمیکنم .مطمئن باش . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد پذیرفت . پ.ن.حامد عصبانی میشود😬 پ.ن.برو خدا به همراهت پ.ن.این کارت رو فراموش نمیکنم💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۳ رسول: محمد داخل اومد و پوشه ای رو روی میز آقای عبدی گذاشت و با ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن . رو به محمد کردم و با همون صدای لرزون گفتم:میرم وسیله هام رو جمع کنم و ازشون دور شدم . حامد:تو شک حرف رسول بودم .نفهمیدم چی گفت؟یعنی چی فراموشم نکن ؟مگه من میتونم برادرم رو فراموش کنم🥺 از کنارم رد شد و رفت .سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: آقا چرا قبول کردید؟ محمد: حامد من دارم حال بدش رو میبینم .نمیخوام دلیل حال بدش باز هم من باشم .قبول کردم چون میدونم اگر نیاد بدتر از قبل میشه . حامد: آروم از کنارشون عبور کردم و به طرف نمازخونه رفتم .رسول گوشه ای نشسته بود و پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود .کنارش نشستم و خیره شدم به عکسی که توی گوشیش بود و پس زمینه گوشی هم بود .عکس مهدی .سرش رو روی شونم گذاشت و لب زد . رسول: یه روز حدودا یک ماه قبل شهادتش وقتی که باهم زیر بارون راه می رفتیم مهدی بهم گفت: چقد دوسم داری؟ گفتم: اندازه اشک یه گنجشک.. اخه میدونستی گنجشکا اگه گریه کنن میمیرن:)؟ اولش تعجب کرد و با حالت مسخرگی گفت همین قدر؟منم گفتم:اگر گنجشک ها گریه کنن میمیرن .اونجا بود که بغلم کرد و لب زد همیشه باهام هست .نمیدونم چرا رفت .اون که خودش قول داد پس چرا رفت؟؟🥺 حامد:رسول میدونستی من بخاطرت جونمو میدم ولی تو داری اذیتم میکنی.)) چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟رسول ،مهدی یک ساله رفته .یک سال شد از وقتی که شهید شد .اون رفت اما تو چی؟تو توی این یک سال خودت رو نابود کردی .چند بار رفتی زیر سِرُم؟چند بار تا مرز مرگ رفتی و برگشتی؟ رسول مهدی رفت . یه روز میخندی و میگی: خدایا این بیشتر از چیزی بود که من براش دعا کردم:)❤️‍🩹 خواهش میکنم، ازت میخوام اگر برات مهم هستم دیگه اینجوری نکن .دیگه غمت رو نبینم.باشه؟ رسول: اشکم رو پاک کردم و لب زدم :چشم . حامد: بی بلا .رسول واقعا میخوای بری؟اگر بری من چیکار کنم؟ رسول: میرم اما قول میدم زود بیام .مراقب هستم . حامد: قولت رو فراموش نکن .من همیشه یادم میمونه . رسول: فراموش نمیکنم:) حامد: بلند شو بریم کار هات رو بکنی بعدش خودم کمکت میکنم وسایلت رو جمع کنی . رسول:وسیله خاصی نمیتونم ببرم چون بالاخره اونا ما رو میگردن .فقط باید چند تا خط سفید ببریم حتما . حامد: درست میگی. به هر حال بلند شو:) رسول:از جام بلند شدم و خواستم قدم بردارم که صدای حامد متوقفم کرد .رو کردم سمتش که گفت. حامد: رسول من میترسم. نگرانم . رسول:برا چی؟ حامد:تو و محمد دارید میرید تو دهن شیر اونم بدون هیچ وسیله ای .این ترس نداره؟ رسول: حامد ما از همون اول با سختی های این شغل آشنا شدیم. از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم.اما بازم با این اوضاع پذیرفتیم چون عاشق این شغل بودیم .عاشق این بودیم که از مردم محافظت کنیم و امنیت رو براشون فراهم کنیم .الان این ادما دارن زن و بچه های همین کشور رو میدزدن و به داعشی ها میفروشن .ما باید جلوشون به ایستیم .باید مقابله کنیم با این دشمنایی که منتظر هستن کمی عقب نشینی کنیم تا حمله کنن بهمون.نترس .ما خدارو داریم.خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره . تهش شهید میشیم .شهادت که خوبه. آرزوی همه ی ما این هست .درسته؟ حامد:درست میگی 🥺اما رسول لطفا مراقب خودت و محمد باش .بی عقلی نکنی و سر خود کاری کنی . رسول:من و بی عقلی؟؟محاله😌 حامد: حالا میبینیم کی گند میزنه به کل عملیات 😐 رسول: به هر حال .حالا بریم که دیر شده . حامد:بریم :) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فراموشم نکن💔 پ.ن.از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم🖤 پ.ن.شهادت که خوبه🥲آرزوی همه ی ما این هست. https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۴ رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به سفری هستیم که معلوم نیست آخرش به کجا ختم میشه .معلوم نیست سالم بر میگردیم یا شاید هم نام زیبای شهید پشت اسممون قرار بگیره .اما به هر حال من حس آرامش داشتم .دیشب رفتم خونه ی پدر حامد و بعد از اینکه شام خوردیم موضوع رو بهشون گفتم و عمو هم خیلی ناراحت شد اما در آخر به گفتن جمله (خدا به همراهت )اکتفا کرد و من هم بعد از حلالیت طلبیدن به خونه برگشتم و مشغول جمع کردن وسایل ضروری و مورد نیازم شدم . از پله ها پایین رفتم و کنار محمد ایستادم .همه اومده بودن برای بدرقه و خداحافظی. از آقای عبدی و شهیدی گرفته تا آقا محسن و گروهش و البته بچه های تیم خودمون و حامد و داوود .اول از همه آقای عبدی جلو اومد و محمد رو در آغوش گرفت و بعد هم به سمت من اومد .لبخند محوی زدم .اقای عبدی من رو هم در آغوش گرفت .حس خاصی بهم تزریق شد .حس آغوش پدرانه .پس اینجوریه؟خیلی سال هست که طعم این آغوش رو نچشیدم .خیلی ساله که بابام رفت و من تو حسرت شنیدن صدای قشنگش و آغوش امنش تنها موندم .بغض بدی به گلوم چنگ زد .بعد از اینکه آقای عبدی کنار رفت اقای شهیدی و آقا محسن و بچه ها به ترتیب به طرفمون اومدن و در آغوشمون کشیدن .آقا محمد حرف میزد اما من سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا بغضی که هر لحظه بیشتر از قبل به گلوم چنگ میزنه بشکنه . سخته بغض نزاره نفس بکشی و حرف بزنی .خیلی سخته .با مورد خطاب قرار گرفتن من توسط آقای عبدی نگاهم و به چشماش دوختم و آروم لب زدم:بله آقا. اقای عبدی:به محمد هم گفتم .رسول خیلی خیلی مراقب باشید. خط های سفید رو جایی مخفی کنید تا کسی به غیر از خودتون بهش دسترسی نداشته باشه .مراقب باشید و سعی کنید حرکتی انجام ندید تا مبادا مشکوک بشن . و نکته مهم و اصلی این هست که هر خطری رو حس کردید خبر بدید. خیلی خیلی مراقب باشید و اگر حس کردید شناسایی شدید حتما مدارک رو مخفی کنید و فرار کنید . نگید بابت مدارک و پرونده زحمت کشیده شده و باید کار رو تموم کنید و نمیتونید فرار کنید. محمد و رسول باز هم میگم .امنیت جانی شما دو نفر از هر چیزی مهم تر هست. سر خود کاری انجام ندید و حتما قبل از هر اتفاقی خبر بدید . محمد:چشم اقا .نگران نباشید مراقب هستیم. خب رسول باید بریم .خوبی و بدی دیدید حلال کنید ‌ محسن:به طرف محمد رفتم و بغلش کردم و دم گوشش لب زدم: به جز خوبی از تو چیزی به یاد نمیارم .خیلی مراقب باش محمد .من رفیقم رو صحیح و سالم فرستادم. زخمی و خاکی نیاری تحویلم بدی. محمد: لبخندی زدم و گفتم:محسن مراقب بچه های تیم منم باش 🙂 محسن:بچه های تیم تو مثل برادرای خودم هستن .مراقبشون هستم .تو هم مواظب داداش من و رسول باش . محمد: مواظبم:) حامد:به طرف رسول که سرش رو پایین انداخته بود رفتم .مشخص بود بغض داره .حال خودمم بهتر از اون نبود .پلک هام رو روی هم گذاشتم و اشکم ریخت .به همین راحتی با یه اشاره ریز شروع به ریختن کردن .رسول رو بغل کردم و لب زدم: یادت نره قول دادی مواظب خودت باشی. نری اونجا تیر بخوری بعد بگی تیره داشت رد میشد خورد بهم. رسول توروخدا مراقب خودت باش . رسول:مراقب هستم داداشم . داوود: آروم جلو رفتم و کنار رسول ایستادم .خودم انجامش دادم .نباید همچین اتفاقی میوفتاد اما اگر آقا محمد تنها میرفت رسول حالش بدتر میشد اینجوری بازم شاهد حال بدش نیستیم .دستش رو گرفتم و همون طور که نگاهم به دستش بود گفتم:رسول تو به همه ی ما قول دادی ها .فراموش نکن که قول دادی خودت و آقا محمد صحیح و سالم برگردید . رسول:قول دادم داوود .محمد رو سالم میرسونم پیشتون . حامد:محمد و خودت سالم میآید. رسول یادت نره قرص هات رو بخوری . محمد: نگاهی به ساعت کردم .داشت دیر میشد.رو کردم به رسول و گفتم:دیگه بریم .خب همگی حلال کنید اگر خوبی و بدی دیدید از من . اقای عبدی:حلال شده ای محمد جان . رسول: حلال کنید .این یه سال خیلی زحمت دادم بهتون. خیلی سختی کشیدید به خاطر من .امیدوارم اگر برگشتم بتونم جبران کنم .اگرم نه که میمونه اون دنیا . کیان:وای رسول میام میزنم تو دهنت. لطفا ادامه نده . رسول:واقعیت تلخه کیان جان .یهو میبینی من نیستم .مرگ که خبر نمیکنه و چه مرگی بهتر از شهادت هست؟ کیان:میشه اینقدر چرت و پرت نگی ؟ رسول: به هر حال از من گفتن بود . محمد: رسول بیا بریم دیر شده برادر من . رسول: خب تا محمد عصبانی نشده بریم .به دور از شوخی حلال کنید . خداحافظ بچه ها:خدا به همراهتون اقای عبدی و شهیدی:به سلامت آقا محسن:خدانگهدارتون باشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.به وقت خداحافظی 💔 پ.ن.حلالم کنید🖤 پ.ن.امنیت‌وآسایشمون رو .. مدیون‌کسایی‌هستیم ؛ که‌حتی‌اسمشون‌رو‌بلدنیستیم ! https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۵ رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا دیگه تموم شد .معلوم نیست که دفعه بعدی وجود داشته باشه یا نه اما ایندفعه من خودم دلم میخواد دفعه بعدی وجود داشته باشه تا بتونیم با محمد و بقیه خاطرات رو مرور کنیم .خودم از صمیم قلبم آرزو میکنم این ماموریت خطرناک به خوبی تموم بشه و خطری محمد رو تهدید نکنه .نگران خودم نیستم .فقط نگران قولی هستم که به بچه ها دادم و قرار شد محمد رو سالم برسونم .همین... محمد: نگاهی به رسول کردم .رنگش کمی پریده بود .لب زدم:حالت خوبه؟ رسول:بله آقا. محمد: رسول ای کاش تو نمیومدی رسول: محمد چند بار بهت گفتم .من هیچ ترسی ندارم .با وجود تو امنیت رو هم دارم .وقتی پیش تو باشم برام فرقی نداره کجا باشم . محمد: لبخند محوی زدم و خیره شدم به مسیر روبه روم .آقای عبدی با یکی از بچه هایی که بین داعشی ها نفوذی بود هماهنگ کرده بود و تمام کار هارو برای اضافه کردن ما به اون گروه انجام داده بود .فقط کافی بود بریم تا نزدیک مرز و اون ها بیان دنبالمون. همه ی کار ها انجام شده بود و ما حالا با مشخصات جدیدی بین اونا می رفتیم . هر دو متولد شده در انگلیس و دو رگه ی انگلیسی و عربستانی بودیم .اسم من علیهان و اسم رسول رایان بود .قرار بود ادعا کنیم اونجا هم رو نمیشناسیم . رو کردم سمت رسول و گفتم :آقا رایان فراموش که نکردی باید ادعا کنی منو نمی شناسی . رسول:نه آقا علیهان😁هواسم هست.اقا اون کسی که قراره بیاد دنبالمون کیه؟ محمد:یکی از بچه های عربستانی هست که نفوذی بین داعشی ها رفته .اسمش معراج هست . رسول: آهان. امیدوارم این پرونده هم به خوبی تموم بشه محمد: امیدوارم . رسول: خیره شدم به مسیر . به محمد گفتم حالم خوبه ولی خب،شاید اونقدراهم حالم عالی نباشه... ولی خوب میشم،بالاخره میدونستم این اتفاق قراره بیافته و قراره بیام به این ماموریت پس لازم‌نیست کسیو گول بزنم. ولی چیزی که اینبار فرق میکنه اینه که داریم از کشور خارج میشیم و حتی من دیگه نمیتونم امیدم به حضورم در کشورم باشه و نگرانی نداشته باشم .و حالا نگرانی من تنها به خاطر خروج از کشورم هست و معلوم نیست ما میتونیم باز هم خاک کشورمون رو ببینیم یا نه .اما من امیدم فقط به همون خدایی هست که میدونم تا نخواد برگی از درخت نمیوفته:) ....... توی ماشین اونا بودیم. قیافه هاشون خیلی وحشتناک بود و آدم از دیدنشون وحشت میکرد . سردم بود ، دستام و قفل کرده بودم به هم .دلم میخواست الان محمد در آغوشم بگیره تا کمتر سردم بشه اما اون نمیتونست همچین کاری کنه .تنها یه حرکت ریز میتونه کل پرونده رو نابود کنه . وقتی که رسیدیم لب مرز از قبل باهامون تک به تک هماهنگ کردن که کنار هم بریم و برای همین هم الان کنار هم توی این ماشین هستیم . آروم به یکیشون که خیره شده بود بهم نگاهی کردم .انگار میخواست بفهمه که ریگی به کفشم نباشه .ناخواسته اخمام تو هم رفت .داعشیه سرش رو به طرف رفیقش برگردوند که ضربه ارومی به دستم خورد .نگاهم به محمد خورد که داشت اشاره میکرد اخم نکنم تا باعث تحریک اونا نشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.علیهان و رایان😁 پ.ن.دورگه انگلیسی و عربستانی... پ.ن.هر جا تو باشی امنیت دارم:) پ.ن. در کنار داعشی ها😈 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۶ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افرادی که در عربستان هستن و حتی داعشی ها به زبان عربی حرف میزنن اما من به خاطر اینکه وقت گرفته نشه و همچنین بتونم پارت هارو بیشتر تایپ کنم به زبان فارسی می نویسم . بریم سراغ داستان 🙃 (سه روز بعد) (مکان:عربستان_محل داعشی ها) رسول(رایان):خسته از تمام آزمون ها و کار هایی که مجبور بودیم انجام بدیم روی زمین نشستم و همون طور که دستم رو دور زانوم حلقه کردم و پام رو توی شکمم جمع کردم.چشمام به خاطر اینکه مدت زیادی توی کامپیوتر ها نگاه میکردم می سوخت و مطمئنم قرمز شده .با صدای در سریع از جام بلند شدم که محمد داخل اومد و با دیدن من که نگران ایستاده بودم آروم لب زد . محمد(علیهان): نگران نباش من اومدم . رسول(رایان): خیلی خسته کننده هست .چیکار کنیم؟ محمد(علیهان): درسته .تمرینات سختی دارن .اما ما باید سعی کنیم اعتماد اونا رو به خودمون جلب کنیم .خداروشکر تا اینجای کار موفق بودیم و البته معراج هم تونسته خیلی کمک کنه تا ما خیلی سختی نکشیم .فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون بچه هارو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم و بعد برمیگردیم ایران . رسول(رایان):امیدوارم همینطور که میگی باشه . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) حامد: سه روز هست که رسول و آقا محمد رفتن .توی این سه روز سعی کردم به چیز های منفی فکر نکنم و امید داشته باشم که قراره اونا سریع کارهاشون رو انجام بدن و برگردن ایران .نیم نگاهی به بچه ها کردم .همه مشغول کارهاشون بودن .انگار دیگه کسی وقتی که رسول نیست حوصله کاری نداره و حتی به زور حرف میزنه .دیگه کسی به میز رسول حتی نزدیک هم نمیشد .لبخند تلخی روی صورتم نقش بست .با به یاد آوردن اینکه نورا بهم پیام داده بود که هر وقت تونستم بهش زنگ بزنم گوشیم رو برداشتم و به طرف نمازخونه حرکت کردم .وارد شدم و گوشه ای نشستم .تلفن رو برداشتم و به نورا زنگ زدم .بعد از دو سه بوق برداشت و صدای پر انرژیش به گوشم خورد .با صداش لبخندی روی صورتم نقش بست و شروع به صحبت کردم . حامد: سلام نورا خانم .خوبی؟ نورا:سلام .ممنون شما خوبی؟ حامد: جانم خانم ‌گفته بودی زنگت بزنم . نورا:نه کاری نداشتم فقط خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. گفتم اگر کاری نداری یکم حرف بزنیم . حامد:ببخشید واقعا .این مدت نتونستم باهات باشم .معذرت میخوام . نورا: این چه حرفیه .روزی که بله رو گفتم تورو با تمام سختی هایی که شغلت داشت پذیرفتم .حالا هم پشیمون نیستم:) حامد: ممنونم که درک میکنی . نورا: خب بهتره بری .میدونم که سختته که بخوای حرف بزنی و کار داری .برو بعدا با هم حرف میزنیم . حامد: باشه. سلام برسون .خدانگهدار. نورا: خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم و بلند شدم .به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردم .آروم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم .سلامی کردم که متقابلا جواب دریافت کردم . حامد: ببخشید آقا از آقا محمد و رسول خبری ندارید؟ محسن: نه حامد جان .خودشون نمیتونن فعلا باهامون ارتباط بگیرن .فقط دیروز معراج بهم پیام داده بود که فعلا وضعیت امن هست و محمد و رسول هم دارن تمرین های سختی انجام میدن و فعلا باید یکم بگذره تا اونا بهشون شک نکنن. حامد: خداکنه زود تموم بشه این پرونده .خیلی نگرانم .حس میکنم آخر این پرونده خیلی بده . محسن: نمیدونم. هر چی خدا بخواد . حالا هم برو و اینکه لطفا اطلاعات سما سلطانی رو برام ارسال کن روی سیستم .احتمالا توی این چند روز باید سلطانی رو دستگیر کنیم . حامد: چشم اقا .با اجازه حامد :از اتاق خارج شدم و به طرف میزم رفتم .سیستم رو باز کردم و پوشه ای که مربوط به سما سلطانی بود رو برای سیستم آقا محسن ارسال کردم .تلفن رو برداشتم و شماره اتاق آقا محسن رو گرفتم که سریع جواب داد . حامد: آقا چیزی که خواستید رو براتون ارسال کردم . محسن: باشه . ممنون حامد جان حامد: خواهش میکنم تلفن رو قطع کردم و مشغول کار هام شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ‌.ن.تمرینات سخت... پ.ن.دلگرم خدایی ام؛ که باتمام بدی هایم باز هوادار دلم است:) ♥️ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۷ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (سه روز بعد) حامد: امروز قراره بریم سما سلطانی رو دستگیر کنیم .بر اساس چیز هایی که فهمیدیم سلطانی به همراه حمید محبی توی اون خونه هستن.پس باید مراقب باشیم چون محبی هر کاری انجام میده تا ما دستمون بهشون نرسه.بعد از توضیحاتی که آقا محسن داد همگی از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق دریافت اسلحه و وسیله ها رفتیم .آقا محسن سریع در زد و چند ثانیه بعد در باز شد .همگی منتظر ایستادیم .آقا محسن سریع جلیقه و بیسیم و تفنگ هارو دستمون میداد و میگفت سریع بریم .بعد از دریافت وسیله ها سریع از سازمان خارج شدیم .ایندفعه بر خلاف دفعات قبل که اقا محمد پشت داوود که روی موتور بود بشینه آقا محسن این کار رو انجام داد البته که ایندفعه کیان سوار موتور بود و من برای چندمین دفعه توی اون لحظات به یاد آوردم که رسول و آقا محمد دیگه کنار ما نیستن و معلوم نیست الان در چه حالی هستن.سریع سوار ماشین شدم . امیرعلی پشت فرمون بود و معین کنارش .من و داوود هم عقب .فرشید و سعید و هم توی یه ماشین دیگه نشستن و آقا محسن به علی گفت باید عملیات رو پشتیبانی کنه.راه افتادیم. یه حالی بودم .شاید این حس و حال بابت نبود رسول هست .اینکه بعد از این سال ها ایندفعه اولین باری هست که بدون رسول به عملیاتی میرم. شایدم اینکه دلم تنگ شده براش .دلتنگ محمد و خنده هاش .دلتنگ رسول و حرف هاش .دلتنگ هر دوشون .دلتنگم .فقط سه روز گذشته و من اینقدر چشم به راهشون هستم. خدا میدونه چند وقت دیگه میتونن برگردن .امیدوارم سریع بتونن اون زن و بچه ها رو نجات بدن و با مدارکی که ثابت میکنه هاتف و سینا گناهکار هستن برگردن.سرم رو به طرف داوود چرخوندم .سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد .دستم رو روی دستش گذاشتم که باعث شد سرش رو به طرفم برگردونه.لبخند محوی زدم و گفتم:چیزی شده؟ داوود: نگرانم . حامد: نگران چی؟ داوود: میدونی چیه .محمد از وقتی که وارد این شغل شدم فرمانده ام بود .همیشه باهام خوب بود .حمایتم میکرد و همیشه مراقب بود که خراب کاری نکنم .یادمه یه بار یه نفر بهم گفت بچه. نبودی ببینی محمد چه جوری ازم طرفداری کرد .جوری حرف زد که خودم خجالت کشیدم .محمد برام یه فرمانده نیست .بلکه یه برادره .یه پشتیبان هست .دقت کردی بیشتر فرمانده ها به زیر دستاشون به عنوان نیرو نگاه میکنن اما محمد اینطور نبود .محمد نه تنها برای من بلکه برای فرشید و سعید و از همه بیشتر مهدی برادر واقعی بود .ای کاش الان مهدی هم بود تا ببینه داداش رسولش رفته تا از ناموسمون محافظت کنه.نگران سلامتی محمدم .نگران سلامتی رسولم . حامد:درک میکنم .همه ی حرف هایی که زدی رو درک میکنم. میدونم خدا هواسش بهشون هست .میدونم اگر قرار باشه اتفاقی براشون بیوفته چه ایران باشن چه وسط ماموریت اون اتفاق میوفته. داوود:درست میگی اما نگرانم .هر چقدر میخوام بگم میگذره .اما انگار نمیشه.ترس از دست دادنشون مثل خوره افتاده به جونم . حامد: ساده ترین راه اینه که قرآن بخونی .صلوات بفرست و قرآن بخون .هر وقت دلت تنگه قرآن بخون .هر وقت دلت شکسته قرآن بخون .هر وقت نگرانی و ترس داری قرآن بخون .قول میدم آروم بشی . داوود:خوشحالم که لااقل تو هستی تا آرومم کنی. حالا که رسول و محمد نیستن تو جای اونهارو هم برام پر کردی .ممنونم ازت🥺 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عملیات دستگیری... پ.ن.محمد برام برادره پ.ن.کاش مهدی بود تا داداش رسولش رو ببینه . پ.ن.قران بخون🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۸ (سه روز بعد) حامد: امروز قراره بریم سما سلطانی رو دستگیر کنیم .بر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود:بالاخره به خونه سوژه رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم و همگی به پشت دیوار دویدیم.کنار خونه ی سوژه یه ساختمون نیمه ساز بود که هنوز دیوار و در و پنجره نداره و میشه از پشت بام خونه ی سوژه به داهل این خونه پرید .باید حواسم به این جا باشه . با اشاره آقا محسن تفنگ هامون رو مسلح کردیم .آقا محسن با علامت دست بهم فهموند باید چیکار کنم .سریع از دیوار بالا پریدم و داخل حیاط رفتم. در رو باز کردم و آقا محسن داخل شد و بعد از اون هم به ترتیب بچه ها وارد شدن و تفنگ هامون رو آماده گرفتیم.با اشاره آقا محسن امیرعلی سریع در رو باز کرد و داخل رفتیم .با وارد شدنمون صدای شلیک توی خونه پیچید. نگاهی کردیم که دیدیم حمید محبی از بالای پله داره تیراندازی میکنه .پس قبل از اومدن ما فهمیده بودن.هر کدوم به طرفی دویدیم و همون طور هم شلیک میکردیم .بوی سوختن چیزی میومد .با اشاره آقا محسن سعید و فرشید و معین سریع به طرفی رفتن و مشغول پیدا کردن چیزی که در حال سوختن هست شدن.به همراه آقا محسن و حامد به طرف طبقه بالا رفتیم .کیان هم پشتمون اومد .صدای تیراندازی به گوش میخورد . یه لحظه صدای تیراندازی از طرف محبی قطع شد .آروم آروم به جلو حرکت کردیم .خواستم حرکت کنم که سایه ای به چشمم خورد . خودشه .از همون ساختمون فرار کرده.سریع دویدم و از بالکنی که اون گوشه بود روی ساختمون نیمه ساز پریدم .حالا فقط من و محبی روی این ساختمون بودیم .سریع به طرفش دویدم .فریاد زدم:ایست .همونجا وایسا وگرنه شلیک میکنم. محبی:فکر کردی من به حرف تو بچه گوش میدم؟ هیچ کاری نمی تونی بکنی😏 داوود:امتحانش ضرر نداره. خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک به گوشم خورد و جلوی چشمم تیر به قلب محبی خورد .خواستم خودم رو کنار بکشم اما تا به خودم اومدم صدای شلیک گلوله دوم هم به گوشم خورد و ایندفعه درد توی شکمم پیچید .اسلحه از دستم افتاد و دو زانو روی زمین سقوط کردم .دستم به طرف زخمی که حالا روی شکمم جا خوش کرده بود رفت .درد وحشتناکی داشتم .چشمام سیاهی میرفت و خون از دهنم جاری بود .آخرین تصویری که با چشمای تارم دیدم صورت نگران و ترسیده کیان و حامد و آقا محسن بود . حامد:داخل اتاق رفتیم اما هیچ کس نبود و در بالکن باز بود .آقا محسن عصبانی نگاهی کرد و خواست حرفی بزنه که صدای شلیک تیر به گوشمون خورد .با تعجب به هم نگاه کردیم .خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک دیگه ای به گوش رسید .این صدای ۲ تا شلیک از اسلحه های ما نبود ‌.از اسلحه محبی هم نبود .این صدای اسلحه مال اسلحه( ژ۳ )بود .مطمئنم همچین صدایی داره .با ترس به طرف منبع صدا دویدیم .و ای کاش اون صحنه رو نمی دیدیم.داوود غرق در خون روی زمین افتاده بود و چند متر اون طرف تر محبی هم خون آلود بود . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود💔 پ.ن.محبی کشته شد ... پ.ن‌.اسلحه (ژ۳)بوده😱 https://eitaa.com/romanFms