•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۷ محمد: دیگه خسته شدم .سرم رو به دیوار تکیه دادم.چشمام رو بستم تا ش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۸
محمد: با وجود درد پام و دستم که هر لحظه بیشتر میشد قدم برداشتم و به طرف نمازخونه بیمارستان رفتم.وارد شدم و گوشه ای نشستم.
دستی به لباسم کشید .دلم قرآن جیبی کوچیکی رو میخواد که رسول برام خریده بود.دلم میخواست دوباره سرش رو بزاره روی پام و منتظر بشه تا براش قرآن بخونم.دلم شنیدن صداش رو میخواست.اروم قرآنی برداشتم و بوسه ای روی طرح زیباش زدم.گوشه ای نشستم. کسی نبود و فقط خودم و خدا بودیم.بهترین موقع بود.دستم رو روی یکی از صفحه های قرآن گذاشتم و بازش کردم.با دیدن اسم سوره لبخند محوی روی صورتم نقش بست.سوره ای که رسول همیشه دوستش داشت .با یادآوری روزهایی که باهام حرف میزد و موقعی که صداش میزدم با (جانم اقا)جوابم رو میداد اشک توی چشمم حلقه زد.کی رسول اینقدر برام عزیز شد؟کی حالش برام مهم شد؟از وقتی که دیدم مظلومیت نگاهش رو ،دیدم صدای آروم و خجالت زده اش رو، دیدم سر به زیری و مرد بودنش رو.از وقتی که دیدم فهمیدم کی هست و برام عزیز شد.اما ای کاش اینجور تموم نمیشد. اما نه تموم نشد .چه بسا کسایی هستن که همچین مشکلاتی داشتن و سر پا شدن.باید امید داشته باشیم هممون.باید امید داشته باشیم.دستی به پلک هام که حالا بر اثر قطره اشکی خیس شده بود کشیدم.شروع به خوندن قرآن کردم.ارامش وجود قرآن به وجودم وارد میشد و آرومم میکرد.همینه که میگن هر وقت حالت بده قرآن بخون.
...........
قرآن رو بستم و بوسه ای روش کاشتم .سرم رو تکیه دادم به دیوار و پام که زخم بود رو دراز کردم تا کمی از دردش کاسته بشه.چشمام رو بستم و پرت شدم به اون روزا .روزایی که بدون دغدغه های الانمون باهم بودیم.صداش توی مغزم می پیچید.
-استاد رسول؟ /جانم آقامحمد
-استاد بیا اتاقم /چشم آقا
-رسول جان /جانم آقا
-استاد میتونی رد اینو بزنی؟ /چشم آقا
- رسول بیا اینجا /جانم اقا محمد
تحمل ندارم .نمیتونم دیگه .چرا صداش همش توی مغزمه؟خدایا کمکم کن.خدایا کمکمون کن .تورو به بزرگی و عظمتت قسم کمک کن از این امتحان سخت بیرون بیایم.یا امام حسین کمکمون کن.یا امام حسین تو رو به برادرت قسم کمکون کن.برادرم رو سالم بهمون برگردون.یا امام رضا یه نگاهی هم بکن به ما.ببین دیگه هیچ کدوم تحمل نداریم. خودت هوامون رو داشته باش.
نمیدونم کی اما به خودم که اومدم روی صورتم پر بود از اشک.اشک هایی که گرچه بی رنگ بودن اما برای من مثل خون بود.از جام بلند شدم. باید بدم با دکتر حرف بزنم تا بزاره برم پیش رسول.با ایستادنم سرگیجه بدی سراغم اومد که باعث شد دستم به دیوار گرفته بشه تا از افتادنم جلوگیری بشه.چند ثانیه مکث کردم.احتمالا این سردرد به دو دلیل هست.یک :وجود بیماری ای که تازه متوجهش شدم.دو:گریه و سردرد که ناشی از کمبود خواب بود.
با هر سختی ای که بود به طرف بیرون نمازخونه راه افتادم.نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق دکتر رفتم.در زدم و داخل شدم.
...........
با لبخند محوی از اتاق خارج شدم.به طرف اتاقی که حالا رسول صاحبش بود رفتم.با کلی اصرار قبول کرد چند دقیقه ای کنارش باشم.
............
با لباس های مخصوص پشت در ایستاده بودم.حالا داشتم بین جدال قلب و مغزم غرق میشدم.مغزم میگفت با دیدنش حالم بدتر میشه .نباید برم پیشش.اما قلبم میگفت برو کنارش. برو تا ببینیش.برو تا کنارش باشی و ازش بخواه بیدار بشه.دلتنگی که این چیزارو حالیش نمیشه.میشه؟نه معلومه که نه.دلتنگ صداش بودم.دلتنگ چشماش .دلتنگ حرفاش.دلتنگ وجودش در کنارم و استشمام بوی ادکلنی که براش هدیه خریده بودم. دلتنگ بودم و بالاخره برنده بین جدال قلب و مغزم کسی نبود به جز قلبم.به جز قلبم که به امید دیدن دوباره صورتش، به امید شنیدن صداش،به امید زل زدن توی چشم های به رنگ شبش قدم میزاشت توی اون اتاق .اتاقی که صدای دستگاه های توش سکوت فضا رو میشکوند.زیر نگاه خسته و غمگین بچه ها دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.اروم اولین قدم رو گذاشتم .انگار پام یخ زد که نتونستم حرکت کنم.چشمام دو دو میزد و دنبال نشونه ای بود که ثابت کنه این رسول نیست.این همون رسولی نیست که با لبخند نگاهمون میکرد. این رسولی نیست که با خندیدنش چال لپش مشخص میشد.این رسول حالا دیگه خط لبخند روی صورتش مشخص نبود.این اون رسول نبود که من می شناختم.این رسولی نبود که با خودم بردم.این رسولی نیست که باهم برگشتیم.دستم رو گرفتم به دیوار و اجازه دادم اشکام جاری بشه.با دیدنش توی این وضعیت هیچ اختیاری از خودم نداشتم و نمیتونستم حرفی بزنم.نمیتونستم نزدیکش بشم و چیزی که این چند ساعت منتظرش بودم رو بدست بیارم.نمیتونستم نزدیکش بشم و دستش رو بین دستام بگیرم.نگاهم رفت روی کبودی دستش.بمیرم برات داداش رسول.بمیرم که از همون اول سختی کشیدی.بمیرم برات که درد کشیدی و دم نزدی.بمیرم برااااتتتت🥺🖤
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.بمیرم برات 💔
پ.نحال بد محمد🖤
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۸ محمد: با وجود درد پام و دستم که هر لحظه بیشتر میشد قدم برداشتم و
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۹
محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کنم این رسول همونی هست که اونقدر باهام شوخی میکرد.مگه میشه باور کنم این رسول برادر مهدی هست.جواب مهدی رو چی بدم.دست کبودش رو میون دستام گرفتم و همون طور که شروع به حرف زدن کردم آروم روی دستش رو نوازش میکردم.
محمد:میدونی رسول تقصیر خودم نیست که اینقدر دوستت دارم.تقصیر خودم نیست که اینقدر بهت وابسته ام.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره.دلتنگتم رسول . بیدار شو و بزار آروم بشم.بیدار شو و نگرانم نکن.رسول تو نباشی دل بی کس من یاری نداره.بلند شو .بیدار شو و به این دلتنگی پایان بده.اصلا من مهم نیستم؟باشه اشکال نداره.نمیخوای بلند بشی و رفیقات رو از نگرانی بیرون بیاری؟میخوای دوباره نگرانشون کنی؟رسول چیکار کنم که بلند بشی؟اصلا صبر کن ببینم تو مگه قول نداده بودی؟آره تو گفتی اگه باهام بیای قول میدی مراقب خودت باشی .پس چرا مراقب نبودی؟الان من چیکار کنم رسول؟چطور تحمل کنم که چند وقت نتونم صدات رو بشنوم؟تو بیدار شو و بگو چیکار کنم.
نگاهی بهش انداختم . اصلا انگار نه انگار من نشستم جلوش اونوقت راحت خوابیده .گفتم:آقا رسول خجالت نمیکشی؟جلوی فرمانده ات میخوابی؟اصلا مگه من اینهمه می گفتم برو استراحت کن تو می گفتی لازم نیست.حالا داری جبران میکنی؟نمیشه بیدار بشی تا چشمات رو ببینم بعد استراحت کنی؟استاد رسول .چه زود گذشت .اون روزایی که استاد صدات میزدم و جوابم رو با جانم میدادی.
باشه حالا که بیدار نمیشی منم میرم ولی بدون ناراحت شدم که اومدم پیشت اما جوابم رو ندادی.
محمد:از جام بلند شدم.اروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و زمزمه کردم:زود بلند شو.تحمل ندارم اینجا روی این تخت ببینمت.تو جات پشت میز مرکزی هست :)
از اتاق خارج شدم.نگاهی به بچه ها انداختم.همشون بودن.به جز داوود و امیرعلی . رو به سعید گفتم :سعید تو به همراه معین و فرشید و کیان و حامد برید سایت.لازم نیست همتون بمونید. محسن تو هم باهاشون برو.
حامد: آقا شما برید بهتره.من پیش رسول میمونم تا چشماش رو باز کنه.
محمد:لبخند محوی زدم:حامد جان برو .برید که این مدت خبرا رسیده اصلا به فکر پرونده و کار ها نبودید .
کیان:آقا محمد حالا اونو انجام میدیم.اما بهتره شما خودتون برید خونه.شما هم تازه اومدید. خسته هستید برید لطفا.
محمد: نگاهی به اتاق رسول انداختم و زمزمه کردم: بیمارستان میمونم تا بیدار بشه.
محسن:رو به بچه ها گفتم:بچه ها محمد میمونه .کیان تو هم برو پیش داوود و بگو امیرعلی بیاد .توی سایت بیشتر بهش نیاز داریم.محمد حامد هم میمونه پیشت تا اگر کاری داشتی کمک کنه.خودمم شب دوباره میام
محمد: باشه .
محسن:به همراه بقیه بچه ها به طرف سازمان حرکت کردیم.از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداختم.سعید و معین عقب نشسته بودن و خوابیده بودن.امیرعلی هم کنارشون بود و داشت از شیشه بیرون رو میدید.فرشید هم کنارم روی صندلی شاگرد نشسته بود.نفس عمیقی کشیدم.فقط خداکنه این ماجرا ها بخیر و خوشی تموم بشه.
محمد:محسن قبل از اینکه بره بردم یه گوشه و نامه و پلاک معراج رو دستم داد.هارد رو هم پیدا کرده بودن .گفت توی لباس هامون پیدا کردن.دوباره نامه و پلاک رو دادم دست محسن تا پیش خودم گم نشه.چی میشد اگه به جای خبر شهادتش میتونستم خبر برگشتنش رو به خانواده اش بدم؟کاش میشد...
با نشستن حامد کنارم سرم رو بلند کردم.با بغض نگاهم کرد .
حامد:آقا محمد یه سوال بپرسم راستش رو میگید؟
محمد:بپرس.
حامد:خیلی درد کشید اره؟؟رسول رو میگم .بهش سخت گذشت اره؟
محمد:نفس عمیقی کشیدم .دستی به صورتم کشیدم و گفتم:این پرونده برای هممون دردسر و سختی داشت.ولی برای رسول بیشتر .اگه بگم نه سختی نکشید دروغ گفتم .چون خودم دیدم سختی و درد هاش رو .چون دیدم حال بدش رو.
حامد:خودم رو توی بغل آقا محمد رها کردم و با گریه لب زدم: آقا محمد خوشحالم که سالم برگشید.خوشحالم که برگشتید.خوشحالم که خدا بازم بهمون لطف کرد.خدا شاهده چقدر دلتنگتون بودم.اقا محمد بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم.🥺❤️🩹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دلتنگتم....
پ.ن.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره🫂
پ.ن.بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم :)
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۹ محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۰
محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پیش داوود .لطفا بمون اینجا و مراقب باش کسی به جز همون کادر اصلی پرستاری داخل نرن.
حامد:چشم آقا
محمد:با اینکه پام درد میکرد اما سعی میکردم خوب راه برم اما خب از اونجایی که پام درد میکرد نمیتونستم راحت حرکت کنم.از پشت شیشه نگاهی انداختم.داوود دراز کشیده بود و با بیحالی به حرف های کیان گوش میداد.پشت در ایستادم که صداشون به گوشم خورد.
کیان:داوود باور کن حالشون خوبه.
داوود:من..با.ید..ب.بی.نم.شون.
کیان:ای بابا .چقدر تو لجبازی.اصلا بزار زنگ میزنم با اقا محمد حرف بزن .خوبه؟
داوود:آ..ره.
کیان:گوشیم رو در آوردم.خواستم زنگ بزنم به حامد که گوشی رو به اقا محمد بده که همون موقع صدای در اومد.همونطور که گوشی دم گوشم بود گفتم(بفرمائید) در باز شد و اقا محمد داخل اومد.با دیدنش سریع از جام بلند شدم و تلفن رو قطع کردم.به طرفش رفتم و آروم کمکش کردم کنار داوود بشینه.
محمد:داوود داشت با بغض نگاهم میکرد.به زور توی جاش نشست. آروم کمکش کردم و نشست.لبخندی زدم و گفتم:به به اقا داوود شنیدم تو مدتی که نبودم خوب خودت رو نابود کردی؟مگه نگفتم مراقب باش🤨
داوود:ا.قا🥺
محمد:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ نکنه جن دیدی ؟
داوود:اختیارم رو از دست دادم و بی اراده خودم رو توی بغل آقا محمد انداختم.اشکام شروع به ریختن کرد و همون طور که گریه میکردم با بغض و صدای گرفته ای گفتم: دلم براتون تنگ شده بود اقا محمد.پس کجا بودید این همه مدت؟چرا وقتی نیاز داشتم پیشم باشید نه شما و نه رسول نبودید؟چرا موقعی که نیاز داشتم باهاتون حرف بزنم نبودید؟آقا محمد دلم برات تنگ شده بود🥺😭
محمد:آروم دستی روی کمرش کشیدم.چقدر زجر کشیده تو این مدت.اروم کنار گوشش زمزمه کردم:ببخش داوود .اما الان هستم.الان دیگه تموم شده.
داوود :رسول کجاس اقا؟حالش چطوره؟
محمد:نیمنگاهی به کیان انداختم.رو به داوود گفتم:عملش کردن.فعلا بهوش نیومده.
داوود:میخوام ببینمش🥺باید ببینمش.
محمد: حالا فعلا وقت برای دیدن هم زیاده .اول باید خوب بشید.خودت که میدونی رسول ناراحت میشه اگه ببینه تو به خودت فشار آوردی.
داوود: آقا محمد خواهش میکنم.من میخوام ببینمش.اقا محمد دلم براش تنگ شده بزار ببینمش.این مدت فقط به امید دیدن شما و رسول بودم.
محمد: شب میام پیشت تا بری پیشش.الان من تازه کنارش بودم .دکتر نمیزاره دیگه بریم پیشش.شب اجازه می گیرم برات.
داوود:باشه ممنون.اقا میشه بگید حامد بیاد؟
محمد:صبر کن من الان میرم پیش رسول.میگم حامد بیاد.
از جام بلند شدم.از اتاق خارج شدم و با پای لنگون به طرف بخشی که رسول بستری بود رفتم.حاند با دیدنم به طرفم اومد تا کمکم کنه.رو بهش گفتم:لازم نیست حامد جان. برو پیش داوود .کارت داشت.
حامد: چیکار داشت؟
محمد: نمیدونم گفت بهت بگم بری پیشش.
حامد:چشم با اجازه.
سریع حرکت کردم و به طرف اتاق داوود رفتم.ضربه ای به در زدم و داخل شدم.با دیدن داوود که نشسته بود و داشت با کیان حرف که چه عرض کنم دعوا کرد لبخند محوی زدم.داخل رفتم و نزدیکش رفتم.بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:تو و رسول کلا عادت دارید آدم رو نگران کنید.
داوود:خودت که بدتری.
کیان:حس کردم شاید حامد و داوود بخوان باهم تنها حرف بزنن.بالاخره من عضو تیم اونا نیستم و شاید نخوان چیزی بدونم.البته که با شناختی که ازشون دارم اینجوری نیستن اما از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم میرم پیش آقا محمد و از اتاق بیرون اومدم.
حامد:کنار داوود نشستم و همون طور که دستش رو توی دستم گرفته بودم و لبخندم همراه با بغض بود :چرا اینقدر به خودت فشار آوردی داوود؟مگه نگفتم باید مواظب خودت باشی؟ اصلا الان زخمت درد نمیکنه؟بگم دکتر بیاد ؟
داوود:آروم داداشم.حالم خوبه.این شک هم انگار لازم بود تا بفهمم قلبم چقدر تحمل داره.حامد یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
حامد:بپرس؟
داوود:رسول حالش خوبه؟آقا محمد یه چیزی گفت اما بعید میدونم واقعیت رو بهم گفته باشه.توروخدا راستش رو بگو.حالش بده اره؟ معلومه داداشم این همه درد کشیده باید توقع داشته باشم حالش چطور باشه. 💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد و داوود ❤️🩹
پ.ن.کیانی که حس میکنه مزاحمه🥺
پ.ن.نگرانی داوود برای رسول ...
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۰ محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۱
حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام مربوط به رسول باشه.حالش خوب نیست.دکتر گفته معلوم نیست کی بهوش بیاد .هنجره اش رو عمل کردن اما معلوم نیست تا کی نمیتونه حرف بزنه و درد داره.دکتر گفته به خاطر سربی که بهش دادن خون بالا میاره و تا یه مدت همش حالش بد میشه.توی این وضعیت دکتر گفت قلبشم بدتره و باید هر چه زودتر پیوند انجام بده اما حالا که رسول برگشته قلب براش پیدا نمیشه .
داوود حال آقا محمد خوب نیست. میفهمم ناراحتی هاش رو.میفهمم که به خاطر اینکه جلوی ما اشک نریزه همش سرش رو اون طرف میکنه و سریع به صورتش دست میکشه.میفهمم نمیخواد ما با دیدنش ای اون حال حالمون بد نشه.میفهمم سعی میکنه قوی باشه ،اما تا کی میتونه تحمل کنه؟
هر چقدر هم که فرمانده باشه آخرش یه انسانه.یه انسان عادی نه .یه انسانی که جلوی چشمش رفیقش زجر کشیده.درکش میکنم.خیلی خوبم درک میکنم.روزایی که مهدی شهید شده بود و من با اینکه حالم بد بود مجبور بودم رسول رو اروم کنم دقیقا همین حس رو داشتم.اون روزایی که رسول شبا با حال بد میخوابید و نصف شب با کابوس هایی که میدید بیدار میشد من بالای سرش بودم تا مبادا حالش بدتر بشه.اون روزی که دکتر گفته بود به خاطر تب زیاد از حال رفته و من شب بیدار موندم تا مبادا تبش بالا بره و تشنج کنه.خیلی خوب آقا محمد رو درک میکنم. با این تفاوت که من حال بد رسول رو خیلی بیشتر دیدم .با این تفاوت که آقا محمد فرمانده هست.من میتونم راحت برای دل غم دیده داداشم اشک بریزم.میتونم راحت نگرانش بشم .اما آقا محمد باید خودش رو کنترل کنه .فقط و فقط به خاطر اینکه فرمانده هست و نباید جلوی نیروهاش اشک بریزه و خودش رو خالی کنه.
داوود: حامد الان باید چیکار کنیم؟اصلا...اصلا منو ببر پیش رسول.توروخدا بزار ببینمش.حامد دلم براش تنگ شده.
حامد: آخه نمیشه .تو حالت خوب نیست.دکتر گفته باید استراحت کنی.
داوود: من حالم خوبه.به خدا خوبم .
حامد: هوففف باشه صبر کن برم برات ویلچر بیارم.با وضعیت زخمت و این حالت نمیشه راه بری.
داوود: باشه .
حامد: سریع با دکتر هماهنگ کردم و ویلچر رو آوردم. به داوود کمک کردم و روی ویلچر نشوندمش .رو بهش گفتم :حالت خوبه؟ اگه درد داری نریم.
داوود:نه خوبم .چیز خاصی نیست.
در واقع درد داشتم.اثر مسکن ها لحظه لحظه کمتر میشد و درد زخمم بیشتر بود .اما سعی کردم به روی خودم نیارم.اما انگار خیلی موفق نبودم.حامد عرق روی پیشونیم رو که بر اثر درد بود دید و متوجه شد حالم خوب نیست.
سریع ایستاد و جلوی ویلچر زانو زد.دستش رو روی پیشونیم گذاشت .نمیدونم دست اون یخ بود یا من.اما هر چی بود تضاد هم بودن .
حامد: دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.یکم داغ بود.ای بابا توی این وضعیت همین مونده که تب هم داشته باشه.بهتره سریع بره پیش رسول تا زود برگردیم اتاق خودش و دکتر معاینه اش کنه.سریع به طرف اتاق رسول رفتم.شاید یکی از دلایلی که سعی میکردم آروم باشم یا شایدم بتونم فقط خودم رو آروم جلوه بدم این بود که با اقا محمد همدرد باشم.این بود که سختی صبر و تحمل کردن رو من هم بچشم.سعی میکنم توی خلوت و تنهایی مثل همون دقایقی که آقا محمد رفته بود و تنها بودم خودم رو خالی کنم.نمیخوام جلوی بچه ها اشک بریزم.البته امیدوارم بتونم .نمیخوام جلوی داوود اشک بریزم.اون کوچیک تره و حالا با این اوضاع حالش خوب نیست و از همه مهمتر حس میکنم داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته.یه مهدی ساخته و نمیخواد دوباره این مهدی ای که رسول هست رو از دست بده و همه جوره سعی میکنه کنار خودش نگهش داره .اقا محمد و کیان با دیدنمون متعجب ایستادن و سریع به طرفمون اومدن.اقا محمد نمیتونست سریع راه بره و برای همین آروم میومد .کیان هم به خاطر احترامی که به آقا محمد میزاشت عقب تر از آقا محمد قدم میزاشت و کمک میکرد آقا محمد خیلی به پاش فشار نیاره.توی دلم به این احترامی که کیان میزاره افتخار کردم و خوشحال شدم.رفاقت با کیان برام خیلی با ارزش بوده و هست ک خواهد بود و امیدوارم تا همیشه باهم بمونیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دیدار داوود با رسول 🥺
پ.ن.داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته....
پ.ن.کیان عقب تر از محمد حرکت میکنه🥲
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۱ حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام م
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۲
حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل بره.انگار آقا محمد هم خودش خوب میدونست داوود الان فقط حالش با صحبت کردن با رسول خوب میشه که خیلی سخت نگرفت و اجازه داد بره داخل.بهش کمک کردم و داخل رفت و نشست.با بغض نگاهی به چهره ی رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم برات داداش.بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی و منِ بی معرفت بازم مثل همیشه پیشت نبودم تا مرهم دردات بشم.بمیرم برات داداش رسولم که باید اینجوری و توی این موقعیت ببینمت.خودم رو کنترل کردم و سریع از اتاق خارج شدم.تحمل موندن توی بیمارستان رو نداشتم و دیدن رسول توی اون حال برام زجر آور بود. اقا محمد و کیان اون طرف بودن و هواسشون به من نبود. از بیمارستان خارج شدم و فقط یه پیامک به گوشی کیان زدم تا نگرانم نشن و بدونن که اومدم بیرون. تاکسی گرفتم و طبق معمول آدرس همیشگی رو دادم.{بهشت زهرا} جایی که فقط آرامش داری .اما ایندفعه با یه فرق بزرگ به طرف بهشت زهرا رفتم.رفتم سر خاک پدر رسول.کنار سنگ مزار نشستم و شاخه گل رو توی دستم گرفتم.همونطور که شروع به کندن گلبرگ های گل شدم و روی سنگ مزار میریختم شروع به گفتن حرف هایی کردم که به خاطرش اینجا بودم.
حامد:سلام آقا مصطفی.خوبید.اقا مصطفی اومدم بعد از مدت ها از شما بخوام کمکمون کنید.خیلی وقت بود نیومده بودم پیشتون.یادمه رسول همیشه بعد از دانشگاه میومد پیش شما و باهاتون درد و دل میکرد.منم همیشه باهاش میومدم.اقا مصطفی حالا بهتون نیاز داریم.کمکمون کنید .اقا مصطفی رسول حالش بده.تنها یادگار خانواده صالحی افتاده رو تخت بیمارستان و حالش بده.خودتون از اون بالا هواش رو داشته باشید.چشم امیدمون برای ادامه ی راهمون به رسول هست.اقا مصطفی مبادا بخواید بازم ما رو عزادار کنید .ما تحمل یه داغ دیگه نداریم.
مراقب دردونه خودتون و ما باشید .اقا مصطفی راستی یادم رفت یه چیزی بگم.پسرتون اینقدر مرد بود که برای نجات ناموسمون رفت بین اون همه داعشی نامرد.که اگه نمیرفت معلوم نبود الان وضعیت ما و اونا چی باشه.اقا مصطفی رسول خیلی مرده.مراقبش باش.
از جام بلند شدم و تاکسی گرفتم.تا بیمارستان خیلی راه نبود اما چون دوروزه زخم دستم رو شست و شو ندادم میسوزه و باید مسکن بخورم.سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان رفتیم.
.........
از تاکسی پیاده شدم و سریع رفتم داروخونه.مسکن خریدم و از مغازه سوپری کنارش یه بطری اب خریدم.دو تا مسکن باهم خوردم تا زودتر اثر کنه و دردش کم بشه.خوبه فقط یه سوختگیه.اگه تیر بود چی میشد دیگه.دستی به زخم کشیدم آروم مالیدمش که دردش بیشتر شد.هوفف.قدم برداشتم تا به داخل بیمارستان برم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.سعید بود. جواب دادم
سعید:سلام خوبی؟
حامد: سلام .ممنون. چیزی شده؟
سعید:نه خبری از رسول نشد؟
حامد : نه فعلا.
سعید: ا.هان باشه 😔راستی به اقا محمد بگو اطلاعات هارد رو علی در آورده.اقا محسن و آقای عبدی گفتن اطلاعات خیلی خوبی توش بوده که ما میتونیم به راحتی به دادگاه ارائه بدیم.
حامد: خداروشکر.باشه بهشون میگم.
سعید:من دیگه برم.اگه خبری شد زنگم بزن.
حامد: باشه چشم.خداحافظ
سعید:خدا نگهدار
حامد :خواستم برم بیمارستان که نظرم عوض شد و اول رفتم سوپری. کیک و آبمیوه خریدم .آقا محمد از وقتی اومدیم هیچی نخورده.کیان هم همینطور.نمیدونم داوود میتونه چی بخوره .باید از دکترش بپرسم و براش چیز بخرم .سریع از مغازه خارج شدم و به طرف در ورودی بیمارستان حرکت کردم.داخل شدم و به طرف بخشی که رسول بود رفتم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرف های حامد رو دوست داشتم🥺
پ.ن.رفت سر خاک پدر رسول تا کمک بخواد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۲ حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۳
حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوود با رنگ پریده و حال خراب از اتاق بیرون اومد.زودتر از آقا محمد و کیان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم تا زمین نخوره.
داوود:با بیرون رفتن حامد حس کردم بهترین فرصت هست تا به دلتنگی این مدتم پایان بدم.سرم رو روی دست رسول گذاشتم و اشکام به راحتی جاری شد.با بغض و صدای دورگه زیر لب زمزمه کردم:رسول چرا دوباره اینجایی؟بی معرفت مگه تو قول ندادی مراقب خودت باشی؟حتما باید اونجا باشم تا تو شاید یکم مراقب باشی ؟رسول داداش توروخدا چشات رو باز کن.تو اصلا فکر کردی من بدون تو باید چیکار کنم؟مه...رسول توروخدا بیدار شو.دیدی خواستم بهت بگم مهدی.تو برام مثل مهدی شدی .مهدی همیشه مراقب بود تا من که ته تغاری هستم ناراحت نباشم .تو هم مثل اون باش.باعث ناراحتیم نباش.باعث دل نگرانیم نباش.دیگه نمیدونم چی بگم تا شاید دلت برام بسوزه و دیدن چشمات رو ازم دریغ نکنی.تا حسرت در آغوش کشیدنت به دلم نمونه.
نمیدونم باید چیکار کنم فقط زود بیدار شو.مبادا چشم انتظارمون بزاری.چون تحمل ندارم دیگه.
از اتاق بیرون اومدم.درد داشتم اما دردی که داشتم از درد دلتنگیم که بیشتر نبود .بود؟نه نبود.چشام سیاهی رفت .نزدیک بود بیوفتم که به نفر گرفتم.لای پلکای سنگینم رو باز کردم.حامد بود.نمیدونم چرا اما دلم خواب میخواست.خیلی خسته بودم. بیشتر از اونی که بشه تصورش کرد.اروم آروم صدا ها محو شد و در اخر دیگه متوجه نشدم چیشد و تاریکی ...
حامد:با سنگینی وزنش نگاهش کردم.تکونش دادم اما بیدار نشد.صداش زدم اما انگار نه انگار. پلاستیک از توی دستم افتاد .آقا محمد و کیان ترسیده بودن.کیان سریع پرستار رو صدا زد.اقا محمد کنارم اومد.روی زمین نشستم و داوود هم توی آغوشم بیهوش بود.آقا محمد سریع دستش رو روی پیشونی داوود گذاشت .انگار تبش خیلی بالا بود که دستش رو سریع برداشت و رنگ نگاهش ترسیده شد.
محمد:دستم رو روی پیشونی داوود گذاشتم.از شدت داغ بودنش سریع دستم رو برداشتم و نگران بهش خیره شدم.این پسر چرا اینجوری شده؟کی اینقدر وابسته رسول شد که با حال بدش اینجور شد؟خدایا چرا اینقدر داره مشکلات خودش رو نشون میده.دکتر و پرستار ها اومدن و داوود رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.حامد خواست بره که مچ دستش رو گرفتم .نگاهی بهم انداخت که گفتم:من میرم باهاش.تو و کیان همینجا بمونید.
حامد: اما اقا...
محمد:حامد من میرم.خبرتون میکنم حالش چطوره.
کیان:متوجه شدم آقا محمد میخواد خودش با داوود تنها باشه.دست حامد رو گرفتم و رو به آقا محمد گفتم:آقا شما برید.ما همینجا هستیم.فقط از حال داوود بهمون اطلاع بدید.
محمد:سری تکون دادم و سریع با پای دردناکم به طرف اتاقی که داوود رو بردن رفتم.پشت در ایستادم.نگاهی از لای در نیمه باز اتاق به داخل انداختم.داودد با رنگی پریده روی تخت بود.دکتر در حال چکاپ و معاینه بود.پرستار هم داشت سرم رو به دستش وصل میکرد.چند دقیقه گذشت که دکتر بیرون اومد.سریع به طرفش رفتم.نگاهی بهم انداخت و گفت.
دکتر:شما احیانا نباید خودتون استراحت کنید؟
محمد:من مشکلی ندارم دکتر .حال برادرم چطوره؟
دکتر:الحق که همتون مثل هم کله شق هستید. فقط کافیه اصلی ترین عضو گروه کله شقیتون بیدار بشه که کلا کار بیمارستان تمومه.
محمد:ممنونم که اینقدر قشنگ گفتید.
دکتر:خواهش میکنم😅خب داوود هم حالش خداروشکر بهتره.فشارش افتاده بود و به خاطر تب بالاش از حال رفته.سرم وصل کردم و تب بر زدم.تا یه ساعت دیگه تبش ان شاالله قطع میشه.حال قلبشم خداروشکر خوبه و خطر رفع شده.انشاالله اگر خیلی به خودش فشار نیاره و مراقب باشه پس فردا مرخص میشه.
محمد:ممنونم دکتر.
دکتر:خواهش میکنم.به خاطر سرم و دارو ها خواب هست.احتمالا دو ساعت دیگه بیدار بشه.بهتره فعلا یکم خودتون استراحت کنید.شما خودتونم باید استراحت کنید و داروهاتون رو بخورید.هم برای زخم پا و دستتون و هم مشکل لخته ی خون .
محمد:چشم .فقط لطفا کسی از مشکل لخته خون با خبر نشه .نمیخوام فعلا کسی بفهمه.
دکتر: باشه ولی مراقب باشید.
محمد:چشم .ممنونم از لطفتون.
دکتر:خواهش میکنم.با اجازه
محمد:دکتر از کنارم رد شد و رفت.تلفن رو برداشتم و شماره ی حامد رو گرفتم.پام درد میکرد و نمیتونستم خیلی حرکت کنم تا بهشون بگم.با پیچیدن صدای حامد که با بغض آمیخته شده بود نفس عمیقی کشیدم و حال داوود رو براش شرح دادم.اخرشم با زور که لازم نیست بیاد پیش داوود و بمونه همونجا راضیش کردم تا نیاد.پشت در روی صندلی نشستم.سرم رو میون دستام گرفتم.باورم نمیشه.چرا همه ی مشکلات دست به دست هم دادن؟چرا باید حال برادرام اینقدر بد باشه؟خدایا خودت کمکشون کن.خودت کمکمون کن.با تیر کشیدن سرم حلقه ی دستم که حصار سرم بود تنگ تر شد.چشمام بیشتر روی هم فشرده شد.خواستم بلند بشم که..
♡♡♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم بگم💔
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۴
محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم،
ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد.
محسن:سلام محمد جان.
محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم.
محسن: خیره انشاالله بگو.
محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟
محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم
محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟
محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟
محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم.
محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟
محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو.
محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟
محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره.
محسن: خیره انشاالله
محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ
محسن:به سلامت
محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم.
کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من.
رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟
حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون.
محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا.
حامد:اِ آقا محمد .
محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟
کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم
محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه.
کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم.
محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که
رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر
هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود
درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم.
بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه.
حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود .
آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم.
پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد.
قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺
پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️🩹
پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۴ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۵
رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که
توی گلوم بود کار رو سخت کرده بود.نمیتونستم کاری کنم به جز
اینکه چشمام رو از شدت درد روی هم فشار بدم.لای پلکم
رو باز کردم.درست میدیدم؟آره خودشون بودن.کیان و حامد و محمد. هر سه تاشون با نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد نگاهم میکردن.
لبخند محوی که روی صورتم نشست خیلی بی اراده بود .دکتر بالای سرم بود و سوال میپرسید .خواستم جوابش رو بدم که فهمیدم صدام در نمیاد.
یه لحظه حس کردم از یه پرتگاه بلند پرت شدم پایین.
یعنی تموم شد؟واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم؟ خدایا با وجود اینکه نتونم حرف بزنم زندگی برام چه ارزشی داره؟ وقتی نتونم برم سر قبر داداشم و باهاش درد و دل کنم به چه درد میخوره؟این زندگی به چه درد میخوره 💔دکتر که فهمید حال روحی خوبی ندارم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.پرستار هم بعد از اینکه سرم رو چک کرد خارج شد.خواستم سرم رو تکون بدم که درد وحشتناکی توی گردنم پیچید . نه صدایی ازم
در میومد و میتونستم فریادی که از سر درد توی هنجره ام بود رو خارج کنم و نه میتونستم اشک نریزم.
درد وحشتناکی که الان داشتم
طعمش رو میچشیدم، با تموم درد هایی که تا حالا چشیده بودم فرق داشت. درد از شدت درد گردنم بود.درد فراق و دوری بود.دوری از خاک سرزمینم .دوری از رفیقام که برام برادر بودن.اما مهم ترینشون دردی بود که نمیتونستم دیگه وقتی محمد صدام میزنه جوابش رو بدم.یعنی تا کی نمیتونم حرف بزنم؟یعنی تا کی درد دارم؟یعنی تا کی میتونم تحمل کنم؟
از پشت هاله ی اشک که توی چشمام جمع شده بود میتونستم نگاه دلتنگ حامد رو حس کنم.میتونستم چشمای نگران کیانرو ببینم.میتونستم نگرانی و شادی محمد رو به چشم ببینم.
خواستم پام رو تکون بدم که درد وحشتناکی توش پیچید.فکر کنم این درد باید به خاطر همون بخیه ها باشه که کف پام بود.تپش قلب وحشتناکی داشتم و همه ی این درد و مشکلات دست به دست هم داده بودن تا اشکم رو سرازیر کنن.به زور دستم رو بلند کردم و قطره اشکی که روی صورتم فرود اومد رو پاک کردم.همون موقع صدای در اومد و بچه ها داخل شدن.
با دیدنشون چند لحظه حس کردمهیچ مشکلی ندارم و تنها مشکلم دوری از رفیقام بود که حل شد.
اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دلتنگی جاشو به بغض داد.حامد که انگار دیگه تحمل نداشت دوید کنارم و همونطور که سعی میکرد فشاری به دستم که توش سرم بود و گردنم وارد نکنه در آغوشم کشید.
صدای هق هقی که سعی داشت خفه اش کنه توی فضا می پیچید.نگاهم به کیان خورد که با بغض نگاهمون میکرد و یکدفعه عقب گرد کردو از اتاق خارج شد.
محمد با نگاهی که میتونستم خستگی رو توش حس کنم نگاهم میکرد.از نگاهش چیزی نمیفهمیدم.هیچ وقت نمیتونستیم از توی چشماش حرفاش رو بخونیم و این یکی از ویژگی های محمد بود.
اما انگار الان با همیشه فرق داشت. ایندفعه تونستم از توی چشماش بخونم دلتنگی رو.
بخونم شادی رو.بخونم درد رو.
محمد:دست خودم نبود که حس میکردم بعد سال ها تونستم چشمای بازش رو ببینم.
حامد هنوز داشت گریه میکرد. با لبخندی که آمیخته به بغض بود به طرفش رفتم و کنارش ایستادم.دستش رو بین دستم گرفتم.با بیحالی نگاهم کرد .میتونستم حرفی که توی چشماش بود رو متوجه بشم.سرش رو بین دستام گرفتم و بوسه ای روی موهای فری که حالا به هم ریخته شده بود زدم.سریع از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم خداروشکر کردم که چشماش
رو باز کرد و منو توی حسرت چشماش تنها نگذاشت .گوشی رو برداشتم و شماره ی سعید رو گرفتم.حالش از اون موقعی که پیدامون کرده بودن خوب نبود و بهتره اول اون باخبر بشه.
سعید: بی حوصله پشت سیستم نشسته بودم .نمیدونستم باید چیکار کنم.اصلا نمیتونستم کاری کنم .ذهنم درگیر حال بد رسول و داوود بود.با صدای گوشی نگاهم بهش خورد.شماره ی حامد بود.رنگ نگاهم ترسیده شد.نکنه اتفاقی افتاده.سریع تلفن رو برداشتم و وصل کردم.با پیچیده شدن صدای اقا محمد که حس میکردم بغض داره فورا از جام بلند شدم.با صدای ترسیده ای گفتم:آقا محمد چیزی شده؟
محمد:سعید جان رسول بهوش اومد:)
سعید:چ چی؟و واقعا؟
محمد:آره واقعا. تازه بهوش اومد.
سعید: من میرم به بچه ها خبر بدم.ممنونم که خوش خبر بودید .
محمد :برو داداش .خداحافظ
سعید:خدانگهدار
سعید:نمیدونم چطور از پله ها بالا رفتم . سریع رفتم دم اتاق آقا محسن .در زدم و داخل شدم .کسی داخل اتاق نبود.احتمالا اتاق آقای عبدی باشه.از شدت شک و خوشحالی نفس نفس میزدم. به طرف اتاق آقای عبدی دویدم و در زدم.اجازه که دادن داخل شدم. آقا محسن که انگار وضعیت منو دیده بود بدجوری نگران بود سریع پا شد.آقای عبدی و آقای شهیدی هم نگاهی به هم انداختن.با بغض لب زدم:اقا ،آقا محمد زنگ زد .رسول بهوش اومده🥺
محسن:به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا..
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.رسول❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۵ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که تو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۶
محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم نقش بست. نیم نگاهی به اقای عبدی و اقای شهیدی انداختم.اوناهم خوشحال بودن.رو به سعید کردم و گفتم:سعید کسی میدونه؟
سعید:راستش نه.تا فهمیدم اومدم اول به شما بگم.
محسن:رو کردم سمت آقای عبدی :آقا با اجازه ما بریم به بچه ها خبر بدیم.اگر اجازه بدید زودتر بریم بیمارستان.
آقای عبدی:برید محسن جان.به سلامت
محسن:ممنونم .بااجازه
سعید:سریع رفتیم پیش بچه ها.اقا محسن گفت میره اتاقش و من بچه هارو صدا کنم تا بریم پیشش.نزدیکشون که شدم با دیدن قیافه هاشون شیطونیم گل کرد.لبخند خبیثی روی صورتم نشست.به خودم مسلط شدم و به طوری که انگار ناراحت و ترسیده ام به طرفشون رفتم و گفتم باید بریم اتاق اقا محسن.
اونا هم که با دیدن قیافه من ترسیده بودن بدون هیج سوالی و سریع رفتن.
امیرعلی:سریع رفتیم توی اتاق آقا محسن.با دیدنش که بهش نمیومد ناراحت باشه نگاه هممون متعجب بین آقا محسن و سعیدی که وارد اتاق شد در حال گردش بود.اقا محسن که از چیزی خبر نداشت با تعجب نگاهمون میکرد.اومد طرفمون و کنارمون ایستاد.
محسن:بچه ها یه خبر مهم دارم براتون.
فرشید:چیزی شده آقا محسن؟اتفاقی افتاده؟
محسن:محمد خبر داده که رسول بهوش اومده :)
معین:واقعا؟یعنی الان بیدار شده؟
محسن:بله بیدار شده .
امیرعلی:آقا میشه بریم پیششون؟
محسن:نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت نزدیک ۷ شب بود.رو بهشون گفتم:نمازمون رو بخونیم بعد میریم.بیست دقیقه دیگه اذانه.
برید وضو بگیرید و بریم نمازخونه .بعدش میریم بیمارستان.
فرشید :چشم.بریم بچه ها
محسن:با لبخند محوی خیره شدم به رفتنشون. خداروشکر با شنیدن این خبر حالشون بهتر شده.از جام بلند شدم و نامه گردنبند معراج روبرداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم.از اتاق خارج شدم و رفتم تا وضو بگیرم.
(مکان:بیمارستان)
محمد:از جام بلند شدم.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از اجازه گرفتن داخل شدم.دکتر با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از سلام کردن به طرف صندلی های وسط اتاق هدایتم کرد و خودشم روی صندلی رو به رو نشست.منتظر بهم نگاه کرد که گفتم :اومدم در مورد وضعیت رسول حرف بزنیم.
دکتر:خب ببینید خداروشکر خطر اصلی که مربوط به عملش بوده رفع شده.باید داروهاشو سر ساعت بخوره .تا یک هفته اول باید فقط سوپ بخوره.نباید به زخم گردنش فشار بیاد .ببینید بر اثر سربی که بهش دادن و دیر رسیدنش به بیمارستان مشکل به وجود اومده.اما امیدوارم با عمل و داروهاش بتونه به مرور زمان و تا حداکثر دو ماه دیگه قدرت تکلمش رو بدست بیاره .بهش امید بدید .الان با این وضعیتش به شدت امیدش رو از دست میده اما بهش امید بدید. مثل قبل باهاش رفتار کنید .انگار که هیچ مشکلی نداره.به امید خدا میتونه حرف بزنه .
نگران نباشید و باز هم تاکید میکنم داروهاش رو سر ساعت بخوره.
محمد:ممنونم .فقط کی مرخص میشه ؟
دکتر:با وضعیتی که داره احتمالا باید چهار روزی رو مهمون ما باشه.اگر بعد اون حالش بهتر شده بود مرخص میشه ان شاالله.
محمد:ان شاالله. ممنونم از لطفتون.
با اجازه خداحافظ
دکتر:خواهش میکنم .به سلامت.
محمد:از اتاق خارج شدم .نفس عمیقی کشیدم.به طرف اتاق داوود رفتم تا بهش خبر بدم که رسول بهوش اومده.معلوم نیست الان حالش چطوره.در رو که باز کردم با چهره مظلوم و غرق خوابش مواجه شدم.لبخند محوی روی صورتم نقش بست.در رو بستم و لنگ لنگان روی صندلی کنار تخت نشستم.خیره شدم به چهره اش.جوونی که در اوج جوونی انگار ۶۰ سالشه.پر درد و پر غم.الان من باید جواب پدر و مادرت رو چی بدم آخه پسر.بگم پسرتون سکته کرده ؟
با تکون خوردن پلکش لبخندی روی صورتم نشست.اروم اروم چشماش رو باز کرد.با دیدن من اولش تعجب کرد اما بعدش انگار با یادآوری حال رسول حالش خراب شد که اشکش روی صورتش ریخت. کنارش نشستم و دستی به صورتش کشیدم تا اشکش پاک بشه.لبخندی زدم و گفتم:نمیخوای بریم پیش رفیقت؟؟
فکر کنم هر دوتاتون خیلی دلتنگ هم باشید .
داوود:اما اون بی معرفت که بیدار نمیشه که من با دیدن چشماش دلتنگیم رو بر طرف کنم🥺
محمد:اگه بگم بیدار شده چی؟بازم نمیخوای بلند بشی و بریم ببینیش؟
داوود:دارید شوخی میکنید آقا محمد؟من الان واقعا حال شوخی کردن ندارم.
محمد:باشه پس من بدم خودم پیشش.توهم بمون بهش میگم نیومد.
داوود:آقا محمد دارید راست میگید ؟یعنی واقعا بیدار شده؟
محمد: بله بیدار شده.
داوود:ذوق زده سریع نشستم و سرم رو از توی دستم کندم.سوزش بدی داشت و امیدوارم رگ دستم رو پاره نکرده باشم.از تخت پایین اومدم.حالا مونده بودیم من باید به اقا محمد کمک کنم تا بتونه با وضعیت پاش راه بره با آقا محمد به من کمک کنه که بتونم با سرگیجه ای که دارم حرکت کنم.نگاهی بهم کردیم و خنده ای کردیم.همون موقع در باز شد و کیان داخل اومد.با دیدنمون اونم لبخندی زد که فهمیدم اونم باخبر شده.
♡♡♡♡
پ.ن.ذوق کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۶ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۷
داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اشکم روی صورتم ریخت.حامد توی اتاقش بود و انگار داشت هنوز گریه میکرد.نیم نگاهی به اقا محمد انداختم.دستش به سرش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.اخمام توی هم رفت و دستم رو به دیوار گرفتم و اروم به طرفش رفتم.دستم رو گذاشتم روی دست آقا محمد که چشمش رو باز کرد .چشمش به سرخی خون بی شباهت نبود.متعجب چشمام گرد شد .کیان هم که نزدیکمون اومد با دیدن آقا محمد تعجب کرد.یکدفعه آقا محمد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بیوفته که سریع گرفتمش.با ترس لب زدم:آقا محمد حالت خوبه؟چرا اینجوری شدی؟
محمد: سر دردم قدرت تکلم رو ازم گرفته بود.دستم رو به زور توی جیب کاپشنم کردم و قرص رو برداشتم.بچه ها با تعجب به قرص نگاه میکردن .حقم دارن .من حتی اگر حالم بد بود هم قرص و دارو میخوردم و حالا براشون تعجب اور هست که خودم قرص رو برداشتم.قرص رو برداشتم و بدون اب توی دهنم گذاشتم.کیان که دید دارم قرص میخورم سریع یه لیوان آب آورد و دستم داد.تشکری زیر لب گفتم و آب رو خوردم.داوود و کیان هنوز با تعجب و نگرانی نگاهم میکردن.تا خواستم حرفی بزنم داوود خودش به حرف اومد.
داوود:آقا محمد میدونی که تا چیزی که بخوام رو نفهمم ول کن نیستم. پس لطفا خودتون بگید اون قرص برای چی بود؟چرا حالتون اینجور شده؟
کیان: بله اقا داوود درست میگه.فکر نکنید نفهمیدم. چند بار حالتون بد شده ک همش سر درد و سرگیجه داشتید
دلیلش چیه آقا محمد؟
محمد: بچه ها الان وقتش نیست.بعدا صحبت میکنیم.
داوود: آقا محمد من الآن میرم پیش رسول.بعدش که اومدم بهمون میگید چرا اینطوری شدید
با اجازه
داوود:از کنار آقا محمد بلند شدم.به طرف اتاق رسول رفتم .در رو زدم و داخل شدم. رسول و حامد با دیدنم لبخندی زدن.لبخندی که با بغض مخلوط شده بود زدم و به طرفشون رفتم.کنار تختش نشستم و دست رسول رو گرفتم.اونم داشت نگاهم میکرد.بوسه ای روی دستش زدم که قطره ی اشکم روی دستش ریخت . با صدای دو رگه ای گفتم: میدونی چقدر منتظر بودم چشمات رو باز کنی؟تو کلا دوست داری ادم رو نگران کنی؟چرا چشمات رو باز نمیکردی ؟؟باید حتما دق مرگمون کنی ؟
رسول:نمیتونستم حرفی بزنم.درد گردنم هم بیشتر شده بود.سوزش گلوم هم داشت از درون نابودم میکرد.قطره اشکی از چشمم سر خورد .داوود دستش رو جلو آورد و با انگشت شستش اشکم رو که روی صورتم ریخته بود پاک کرد.
محمد: پشت شیشه ایستاده بودم.کیان رفت برای داوود آبمیوه بخره و حالا من پشت شیشه داشتم صحنه ای رو که مطمئنم داوود و حامد این مدت چندین بار توی ذهنشون تصویر سازی میکردن رو می دیدم.نمیتونستم بهشون بگم که چه مشکلی برام پیش اومده و از طرفی هم میدونم داوود تا وقتی که چیزی که میخواد رو بدست نیاره پا پس نمیکشه.حالا هم که کیان و حامد هم کنارش هستن دیگه بدتره.
با صدای پیچیدن اذان از بلندگو های مسجد نزدیک بیمارستان فهمیدم اذان شده.از قبل وضو داشتم. برای همین یه راست به طرف نمازخونه رفتم.
..........
سلام نماز رو دادم.مُهر رو برداشتم و کنار نمازخونه نشستم.طبیعی نیست که حالا که دارو میخورم سردردم بدتر داره میشه.اگر به محسن بگم کارم تمومه .باید خودم بعدا برم دکتر.گوشی حامد هنوز دست من بود.شماره ی محسن رو گرفتم .آخرای بوق خوردن بود که وصل شد.
محمد:سلام
محسن:سلام اقا محمد.چه خبر .جانم
محمد:هیچی همون اخباری که به سعید گفتم.کی میای؟
محسن:تازه نمازمون تموم شد.الان راه میوفتیم.
محمد :راه میوفتید؟مگه با کی میای؟
محسن: آره دیگه.توقع که نداری وقتی بچه های تیمت و تیمم میخوان بیان دیدن رفیقشون بگم نه.
محمد :آخه همه کارا عقب افتاده.اقای عبدی عصبانی میشه
محسن: نگران نباش. به اقای عبدی گفتم .اجازه داده.
محمد:هوفف. باشه اون چیزایی که گفتم رو بیار
محسن:باشه. محمد داروهات رو سر ساعت میخوری ؟
محمد:بیا سریع خداحافظ
محسن:تلفن رو قطع کرد.نگفت سر ساعت میخوره و این یعنی یا نمیخوره یا دیر به دیر که مورد اول احتمال بیشتری داره.خدایا منو از دست این بشر راحت کن.
سریع آماده شدیم و همگی سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.همه ی بچه ها حالشون خیلی بهتر بود و دلیلش چیزی نبود جز خبر بیدار شدن رسول .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد محمد و سردردش 🥲
پ.ن.همه خوشحالن❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۷ داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۸
محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر حالش بهتر بود اما با این وجود میتونستم بفهمم اینکه فقط تماشاگر باشه و نتونه حرفی بزنه چقدر براش زجر اور هست. داوود هم روی تخت ،کنار رسول نشسته بود و بدون حرفی فقط دست رسول رو توی دستش گرفته بود.حامد هم هنوز با بغض و لبخند نگاه میکرد .انگار هیچ کدوم باورشون نمیشه که خدا دوباره یه فرصت دیگه بهمون داده.تلفن حامد زنگ خورد .از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
حامد :بابا زنگ زد .از اتاق خارج شدم تا جواب بدم.
(مکالمه بین حامد و پدرش)
حامد:سلام بابا.خوبی؟
پدر حامد: سلام بابا جان.من خوبم .تو خوبی ؟رسول خوبه؟بهوش اومده بابا؟
حامد:بله ما خوبیمآره خداروشکر بهوش اومده.
پدر حامد: خداروشکر.بابا جان گوشی رو بده به رسول میخوام باهاش حرف بزنم.
حامد:آ..آخه بابا رسول به خاطر سربی که به خوردش دادن نمیتونه حرف بزنه.
پدر حامد:یعنی چی ؟حامد اون بچه چش شده؟
حامد:بابا رسول به خاطر سرب هنجره اش رو عمل کرده.حالا دکتر گفت فعلا تا چند وقت نمیتونه حرف بزنه .
پدر حامد:پس لااقل گوشی رو بزار دم گوشش میخوام باهاش حرف بزنم.اون نمیتونه حرف بزنه من که میتونم براش حرف بزنم.
حامد: چشم بابا .چند دقیقه صبر کن لطفا
حامد: با ورودم به اتاق بچه ها نگاهشون بهم خورد.انگار از چهره ام متوجه شدن یه چیزی شده.زیر نگاه کنجکاو و متعجب همه به طرف رسول رفتم و همراه با لبخند و بغض گوشی رو کنار گوشش گذاشتم و گفتم :بابا میخواد باهات حرف بزنه .
رسول:نمیتونستم حرف بزنم و حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم.برای همین چشمام رو به معنای فهمیدن باز و بسته کردم
حامد گوشی رو کنار گوشم گذاشت.با بغض منتظر شنیدن صدای بابای حامد بودم.یه جورایی پدر حامد برای منم پدر بود.نگرانی هاش، دلتنگی هاش، آغوشامنش ،حرفاش ،محبتش همه رفتار هاش برای من و حامد یکسان بود.هیچوقت جلوی من با حامد طوری رفتار نکرد که من حس نبود پدر زجرم بده.در عوض همیشه پشتیبانم بود و حتی بعضی اوقات بیشتر طرفداری من رو میکنه تا طرفداری حامد و این شد که من حس کردم پدر حامد مثل بابام هست. مثل بابا که آخرین روزا باهام بازی میکرد و صدای پر محبتش هنوز توی گوشم هست.
با پیچیده شدن صداش توی گوشم لبخندی روی صورتم نشست و قطره اشک سرکشی از چشمم سر خورد.سریع پاکش کردم و خودم با وجود اینکه دستم کمی درد میکرد اما دستم رو بالا بردم و گوشی رو گرفتم .
محمد: با اشاره به محسن از اتاق خارج شدیم. پشت شیشه ایستادم و همون طور که نگاهم به رسول بود محسن کنارم ایستاد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:چیزایی که گفتم رو اوردی؟
محسن:آره.
دستم رو توی جیب کاپشنم کردم و در اوردمشون و به طرف محمد گرفتم و گفتم :بیا اینم چیزایی که گفتی.
محمد:نگاهم رو از رسول گرفتم و به طرف محسن چرخیدم.پلاک و نامه رو گرفتم و تشکر کردم.
محسن:محمد الان میخوای بری پیش خانواده اش؟
محمد:آره. تا الان حتما نگران شدن که حتی تماسی هم ازش نداشتن.البته اونا عادت دارن به تماس نگرفتن ها اما باید زودتر بگیم.گناه دارن.هم مادرش و هم نامزدش.
محسن:نامزدش؟
محمد:آره نامزدش.تازه چند وقت دیگه قرار بود عروسی کنن😔
محسن :خدا به خانوادهاش صبر بده.پس بزار منم بیام.نمیتونی که تنها بری .بهترم هست که بچه ها نیان.خودم میام باهات.
محمد:باشه .پس به سعید و معین بگو که میخوایم بریم .بعدا که رفتیم به بچهها بگن.من میرم دم ماشین سریع بیا.
محسن:باشه. بیا سوییچ رو بگیر بشین تو ماشین تا من بیام.
محمد: باشه.
محسن:محمد اروم اروم رفت.رفتم داخل اتاق که از شانس بدمون همشون هواسشون جمع من شد.همون موقع سوالی که ازش ترس داشتم به زبون داوود اومد.
داوود: آقا محسن یه سوال.اقا محمد چش شده که قرص میخوره؟چرا امروز چند بار حالش بد شد و نزدیک بود زمین بخوره؟
محسن :چیز مهمی نیست .
کیان:چرا آقا محسن مهمه. لطفا بگید چیشده؟
محسن:نگاه کنجکاو رسول هم به نگاه بقیه اضافه شد.نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم محمد رفته و بعد شروع کردم به توضیح ماجرا.......
ولی بچه ها نگران نباشید محمد داروهاش رو بخوره خوب میشه.دکتر گفت نیازی به عمل نیست.
داوود: ی..یعن.ی یعنی لخته خون تو سرشه؟
محسن:آره
بچه ها محمد نمیخواست که شماها باخبر بشید پس اصلا جلوش حرفی نزنید .متوجه هستید ؟
بچه ها:بله آقا.
محسن: من و محمد الان باید بریم. قراره بریم پیش خانواده معراج .برمیگردیم.نیم نگاهی به رسول و داوود انداختم و دستم رو به طرفشون گرفتم و گفتم: مراقب این دوتا هم باشید .این دوتا قاچاقی زنده ان😁
داوود:اِ آقا محسن شما هم؟
محسن:بله ماهم 😉
خب من میرم . مراقب خودتون باشید خداحافظ
بچه ها :به سلامت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پدر حامد برای رسول هم پدره🥺
پ.نفهمیدن محمد چه مشکلی داره😬
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۸ محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۹
محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم .تمام رفتار های معراج، تمام حرف هاش،نگاه هاش،کمک هاش ،همه اش مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور میکردن.
یادآوری اون لحظات تلخ برام گرون تموم میشد.روزی که داشتم با معراج حرف میزدم و اون از سختی هایی که توی اون مدت کشیده بود میگفت.
(فلش بک به گذشته)
معراج: خدا برای هیچ کس نخواد آقا.خیلی سخته موندن بین این نامرد هایی که مثل حیوون هستن و هیچی حالیشون نیست .
محمد:درک میکنم .میگذره و تموم میشه.اونوقت تو میری پیش خانواده ات .
معراج:هر چی خدا بخواد.اما هیچ وقت فراموش نمی کنم اون موقع هایی که جلوی چشمم زن و مرد های بیگناه رو میکشتن.خیلی بده که جلوی چشمت کسی رو بزنن اما تو نتونی کاری کنی .خیلی بده😔آقا هر لحظه میترسیدم دستور بدن که قراره به ایران حمله کنن.تصور اینکه بتونن وارد کشور بشن و ناموس مردم جلوی چشممون کشته بشه آزارم میده.
محمد:اینا تقاص کاراشون رو پس میدن.تا وقتی ما هستیم اونا حق نزدیکی به کشور ما و ناموس ما ندارن. معراج فراموش نکن.خدا باماهست .تا وقتی که پشتیبانی خدا رو داریم دلیلی برای ترس نداریم.درسته؟
معراج :بله درسته
(زمان حال)
محمد:با صدای باز شدن در لای پلکام رو از هم باز کردم.محسن نشست و نیم نگاهی به من کرد .
محسن:حالت خوبه؟
محمد: آره چطور؟
محسن:پس چرا گریه کردی؟
محسن:دستی به صورتم کشیدم.کی گریه کردم.حتی متوجه نشدم کی اشکام ریخته. آخه پسر من چطور باید به مادرت خبر بدم که پسرش دیگه برنمیگرده؟اخه من چطور جلوی نامزدت بگم و شکستنش رو ببینم.چطور ببینم نامزدت پشت و پناه زندگیش رو از دست داده. منو ببخش معراج .نتونستم کاری کنم که سالم بمونی.
محسن:خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.گوشه ای ایستادم و جواب دادم.
محسن :سلام .جانم آقا
آقای عبدی:سلام محسن جان.محمد پیشته؟
محسن:بله آقا کاریش دارید؟
آقای عبدی: نه برو جایی که کسی نباشه حتی محمد.
محسن:چند لحظه صبر کنید لطفا.
سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم :جانم آقا
آقای عبدی:محسن بچه های عربستان خبر دادن داعشی ها از اون پایگاه رفتن و جای دیگه ای مستقر شدن.بچه های عربستان برای پاک سازی رفته بودن که پیکر معراج رو پیدا کردن.
محسن:یا امام حسین.ا..الان چطور باید به بقیه بگیم؟
آقای عبدی:امشب پیکر معراج رو با پرنده میارن ایران.شما کجایید؟
محسن:من و محمد داشتیم میرفتیم خونه ی خانواده معراج تا بهشون خبر بدیم.
آقای عبدی:بهشون بگید فردا ظهر ساعت ۲ پیکر معراج رو توی گلزار شهدا میارن. بیان اونجا .
بنا به وصیت معراج که گفته بوده دوست داره دور تابوتش پرچم ایران باشه قراره با پرچم ایران بیارنش .
محسن:ممنونم که خبر دادید .با اجازه من برم .
آقای عبدی: به سلامت
محسن:خدانگهدار .
محسن:به طرف ماشین برگشتم .نگاه محمد با اخم به من بود .سوار شدم.خواستم حرکت کنم که محمد گفت.
محمد:چیزی شده بود؟چرا پیاده شدی؟
محسن:رو کردم سمت محمد و گفتم:محمد یه چیزی میگم بهت هول نکن .باشه؟
محمد : چی شده محسن: اتفاقی افتاده؟
محسن:کسی که داشتیم در موردش حرف میزدیم داره بر میگرده. 🙂💔مهمونمون داره بر میگرده.
محمد:م..مع..معراج؟
محسن:آره. خودش .بچه های عربستان فهمیدن داعشی ها تغییر مکان دادن.رفتن برای پاکسازی که پیکر معراج رو هم پیدا کردن.فردا ظهر ساعت ۲ توی گلزار شهدا قراره بگیم خانواده اش برن پیشش.
محمد:باورم نمیشه :)
محسن: خدا با مادرش فرصت داد برای آخرین بار بتونه پسرش رو ببینه.
محمد: سرم رو پایین انداختم .محسن هم حرکت کرد و به طرف خونه ی خانواده معراج حرکت کرد .حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم.زنگ در رو زدیم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعد اون صدای زنی که میگفت (احتمالا معراجه گفته بود قراره توی این چند روزه برگرده)
بغض توی گلوم لونه کرده بود.چطور باید بهشون خبر بدم آخه.توی این سال هایی که توی این شغل بودم کم خبر شهادت فرزند هایی رو برای خانواده هاشون نبردم و نگفتم پسرتون برای دفاع از کشورمون جونش رو فدا کرد.کسایی مثل مصطفی .رفیق صمیمی من و محسن که باهم وارد این شغل شدیم.مصطفی ای که جلوی چشم من تیر خورد و توی بغل من شهید شد و من مجبور شدم خبر شهادتش رو به خانواده اش بدم.یکی مثل احسان که برای اینکه سوژه پرونده تیر نخوره خودش رو انداخت جلوی اون ۵ تا تیر بهش خورد.اونم من مسئولیت خبر دادن به خانواده اش شدم.همشون مثل هم بودن.خانواده هاشون منتظر پسراشون بودن و من رفتم و گفتم بچشون دیگه برنمیگرده.همشون چشم انتظار داشتن و آخرش با دادن خبر داغدار و عزادار شدن.
در باز شد .یه خانم جوون که احتمالا باید نامزد معراج باشه در رو باز کرده بود.با دیدن ما سریع سرش رو پایین انداخت و با خجالت سلام کرد .
♡♡♡♡♡
پ.ن.معراج رو پیدا کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms