┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈ 🌹•°°•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_نوزاد🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۵
🍃برگه #اعزام به خدمت روحالله وقتی رسید که در بیمارستان به دلیل عمل جراحی بستری بود. بعد از بهبودی، وسایلش را جمع کرد و به اسم اینکه محل خدمتش #همدان است، راهی آنجا شد. بعد از عزیمت روحالله، ماموران دولتی چندینبار به در خانه ما آمدند و گفتند: چرا پسرتان برای گذراندن دوره سربازی حاضر نمیشود؟! سردرگم مانده بودیم، روحالله که #سربازی رفته، پس چرا اینها به در خانه ما میآیند و میگویند سرباز فراری است؛ تا اینکه بعدها فهمیدیم به جای ارتش که یگان اعزامی پسرم بوده، به #گروه_صابرین ملحق شده است.
✨✨✨🍃💦🌹
🍃مدتها گذشت تا اینکه روزی روحالله تماس گرفت و از من #رضایت خواست تا به گروه صابرین بپیوندد که به گفته پسرم اسیری و #شهادت داشت و خدمت کردن در آنجا آسان نبود. من رضایت خودم را در گرو رضایت خدا و خود روحالله دانستم و سعی کردم حالا که چنین تصمیمی گرفته، به پسرم روحیه بدهم. با گوشه چادر شبش، #قطره_اشک گوشه چشمش را به آرامی پاک کرده، ادامه میدهد: از پشت گوشی #خندههایش را میشنیدم که به دوستانش میگفت: دیدید مادر من #رضایت میدهد!
🍃مادر ادامه می دهد: پدرش سر نماز بود، روح الله منتظر ماند تا #رضایت پدرش را هم بگیرد که گرفت. هشت ماه در #همدان آموزشهای سخت #نظامی دید. برادر روحالله با ایما و اشاره و گاهی کلامی مادرش را راهنمایی میکند.
🍃چند ماهی از وی خبر نداشتیم تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت: جای هستم که نمی توانم بگویم، ولی همین حد بدانید که حالم #خوب است. بعد از ماهها که روحالله به خانه برگشت متوجه شدیم چند روزی در بیمارستان یزد به دلیل زخمی شدن، بستری بوده است.
🌹روح الله #قطرهای_ازدریای_انقلاب
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈ 🌹•°°•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_نوزاد🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۶
🍃مادر روحالله از #شهادت فرزندش میگوید: خواب شهادت پسرم را دیده بودم. میدانستیم روحالله عضو #گروه_صابرین شده، ولی نمیدانستیم از محافظین #شهید سردارنورعلی شوشتری است. مدتها از رفتن او میگذشت و از وی خبری نداشتیم. به دلم برات شده بود اتفاقی افتاده، شماره همراه پسرم را شمارهگیری کردم تا با روحالله حرف بزنم. دوستش تلفن را جواب داد و گفت روحالله آنجا نیست، سه مرتبه تماس گرفتم و هر سه بار، همان حرف را تکرار کرد. به دلم آشوب افتاده بود قسمش دادم که بگوید چه اتفاقی برای روحالله افتاده است.
🍃گفت که پسرم زخمی شده، با لحن گفتنش فهمیدم که راست نمیگوید. خدا #رحمت کند دوستش را که در آن هنگام، ترکش خورده بود و مدتها بعد او هم به پسرم پیوست.
✨✨✨✨🍃🔹🌹
🍃پدر روحالله ادامه میدهد: شب #شهادت روحالله مادرش خواب بدی دیده بود، وقتی خوابش را برایمان تعریف کرد، به شوخی گفتم خواب تو پدر همه را در میآورد! وقتی از تلویزیون اعلام کرد که در سیستان و بلوچستان بمبگذاری شده و سردار نورعلی شوشتری #شهید شده است، چون روحالله هم آنجا خدمت میکرد به زیرنویس تلویزیون نگاه انداختیم و دیدیم #روحالله نیز جزو #شهداست.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈ 🌹•°°•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_نوزاد🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۷
🍃 #نورانیت خاصی در چهره پدر موج میزد، #نشاط چهره ایشان مرا متعجب ساخته بود. با اینکه از #شهادت فرزندش حرف میزد ولی ناراحتی در نگاهش دیده نمیشد چرا که فرزند شهیدی تقدیم انقلاب کرده بود. پدر روحالله، انقلاب را #دریایی میخواند که پسرش هم #قطرهای از آن بود و میگوید: وقتی برادرم محمد نوزاد، #شهید شد و خبرش را برای من آوردند، گفتم #وای! ولی در شهادت روحالله آن وای را هم نگفتم. روحالله به یقین، لیاقت #شهادت را داشت.
🍃علیرضا، برادر #شهید صحبت را ادامه میدهد: تقریبا بیشتر خاطرات روحالله با من است، چون با هم رشد کردیم. بسیار پرجنب و جوش و #تیزهوش بود، درسی که معلم سرکلاس تدریس میکرد؛ میتوانست عین معلم تحویل دهد. روابط بین فردی خوبی داشت و همه را به سوی خود #جذب میکرد.
🍃ورزشکار بود و کاراته و بدنسازی میرفتیم. خیلی شجاع و #بیباک بود. در باشگاه رزمی با سابقهدارترها و بزرگتر از خودش مبارزه میکرد و نمیترسید.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈ 🌹•°°•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_نوزاد🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۸
🍃برادر #خاطرهای از دوستان روحالله میگوید که قبل از #شهادتش، به حرم امام رضا (ع) رفته بودند که روحالله از دوستانش میخواهد او را سیر #ببینند، چون آخرین دیدارشان است و #شهید میشود. سه مرتبه این حرف را تکرار میکند و دوستانش به هوای اینکه شوخی میکند، به روحالله تیکه میاندازند که شهادت #زوری نیست، غافل از آنکه به دلش افتاده بود #شهید میشود.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈ 🌹•°°•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_نوزاد🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۹
🌹 #شهادت متفاوت روحالله
🍃مادر دوباره لب به سخن وا میکند و ادامه میدهد: روحالله پانزده روز بعد از ماه رمضان تماس گرفت و گفت اگر به خانه آمد ازدواج میکند آن را برای دل خوش کردن من میگفت، روحالله از من خواست اگر #توفیق_شهادت یافت، داد و بیداد نکنم و به خدا #توکل کرده و #صبور باشم.
🍃مادرش از شهادت متفاوت روحالله میگوید: یک هفته قبل از #شهادتش تماس گرفت که #پنجشنبه به تبریز بر میگردد. به دوستانش هم گفته بود #یکشنبه شب، به سمت تهران حرکت میکند تا #دوشنبه در تهران باشد و پنجشنبه به تبریز بیاید. قضای روزگار هم این بود که یکشنبه #شهید شود، جنازهاش را دوشنبه به تهران #منتقل کنند و پس از چند روز جنازهاش را #پنجشنبه به تبریز بیاورند!
🍃مادر شهید احساسش را نسبت به اعدام ریگی میگوید: موقع دستگیری و اعدام ریگی یک #خواب مشترک دیدم که روحالله با لباس کاراته خودش، حرکات رزمی انجام میداد و بسیار #خوشحالی میکرد.
🍃جعفر اسکندری از دوستان روحالله است که در این دیدار ما را همراهی میکرد؛ وی از روحالله میگوید: از #ویژگیهای خاص روحالله #جسارت وی بود، با همه #مهربانی که داشت و #لبخند خاصش که همیشه در چهره او نمایان بود. اواخر کمتر او را در محله میدیدیم و هر از گاهی هم که میآمد زود بر میگشت. تا اینکه روزی که #آمار_شهدا را به طور اتفاقی در روزنامه نگاه میکردم، نام روحالله را دیدم که به اشتباه «نورزاد» زده بودند و فهمیدم روحالله #شهید شده است.
⏮پایان
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۱
سهیل سنقر : #شهداي مدافع حرم تربيتيافتگان مكتب اهل بيت هستند و اين روزها سربازي اهل بيت پاداشي به ارزشمندي #شهادت دارد. #شهيد ابوذر امجديان كه نام خود را به عنوان اولين شهيد مدافع حرم شهرستان #سنقر كرمانشاه به ثبت رسانده است، عشق به اهل بيت را از روضههايي به عاريه دارد كه. از كودكي پاي آنها بزرگ شده بود.
به گزارش سهیل سنقر، #شهداي مدافع حرم تربيتيافتگان مكتب اهل بيت هستند و اين روزها سربازي اهل بيت پاداشي به ارزشمندي شهادت دارد. #شهيد ابوذر امجديان كه نام خود را به عنوان اولين شهيد مدافع حرم شهرستان سنقروکلیایی به ثبت رسانده است، عشق به اهل بيت را از روضههايي به عاريه دارد كه از كودكي پاي آنها بزرگ شده بود. چنين عشقي بود كه باعث شد او در آبان ماه سال 94 مصادف با تاسوعاي حسيني به #شهادت برسد.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۲
در گفت و گو با مريم امجديان همسر #شهيد نگاهي گذرا به زندگي يكي ديگر از ستارگان آسمان دفاع از حرم مياندازيم.
گويا #شهيد ،زاده روستا بودند؛ آشناييتان هم در محيط روستا صورت گرفت؟
بله، من و همسرم هر دو اهل روستاي سهنله از توابع شهرستان #سنقر استان كرمانشاه هستيم. خانه ما و خانه پدري همسرم چند كوچه با هم فاصله داشت. خودش بر حسب اتفاق يك بار من را ديده و با خانوادهاش مسئله را در ميان گذاشته بود. ابوذر پاسدار بود. من هميشه آرزو داشتم كه با يك پاسدار ازدواج كنم. همان روز از سختيهاي زندگي با يك نظامي برايم گفتند و اينكه احتمالاً پيش بيايد كه چند ماهي در مأموريت باشند و من هم پذيرفتم. اما هرگز فكر نميكردم كه ابوذرم به #شهادت برسد و همسر #شهيد شوم. در نهايت من و ابوذر با مهريه 72 سكه، در اول آبان ماه سال 1389 #ازدواج كرديم. من توفيق داشتم شش سال در كنار بهترين همراه و همسنگرم باشم.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۳
#شهيد امجديان را هم به عنوان همسر و هم به عنوان يك انسان كه لياقت #شهادت در دفاع از اهل بيت را پيدا كرد چطور شناختيد؟
ابوذرم بسيار مهربان و دلسوز و بسيار شوخ طبع و خيلي متواضع بود. هميشه من را ميخنداند و ميگفت خوشحالم كه ميتوانم بخندانمت و شاد ببينمت. به من خيلي احترام ميگذاشت و در كارهاي كشاورزي كمك حال خانوادهاش بود. با هر كسي متناسب با سن و سالش رفتار ميكرد. چيزي كه در #شهيد بيشتر به چشم ميآمد عشقش به اهل بيت بود.
همسرم به ظواهر خانه و زندگي اهميت ميداد اما دلبسته مال دنيا و ماديات نبود. با توجه به ويژگيهايي كه از ايشان سراغ داشتم #شهادت لايقش بود. ابوذر عاشق #شهدا بود. عكس شهيد چمران را داخل كيف سامسونتش چسبانده بود.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۴
به نظر شما اين گذاشتن و گذشتن براي رزمندگان #مدافع حرم دشوار نيست؟
اشتباه است كه تصور كنيم #مدافعان حرم دلبسته خانواده نيستند و دلتنگ نميشوند. اصل كار همين است كه ميگذارند و ميروند يعني هنر گذشتن از تعلقاتي چون زن و فرزند را دارند. من بسيار #وابسته ابوذرم بودم. هرگز دوست نداشت كه ناراحتي من را ببيند. همواره با الفاظ عاشقانه من را صدا ميكرد و هر روز يادآوري ميكرد كه چقدر من را دوست دارد. اگر كسي پيشم بود با زبان عربي ابراز علاقه ميكرد و ميگفت: «اني احبك.» يك روز به ابوذر گفتم چرا انقدر مأموريت ميروي من تاب دوري تو را ندارم. گفت يادت هست روز اول از زندگي با يك نظامي برايت گفتم. يادت هست گفتم مأموريت كاري من زياد است و تو قبول كردي. راست ميگفت. شرط كرده بود. اما من #عاشقش بودم و دورياش من را رنج ميداد و به خاطر او تحمل ميكردم. ابوذر به دوستانش هم گفته بود من ميخواهم بروم اما همسرم مخالفت ميكند. او ميگفت اگر اجازه بدهي تا من بروم دفعه بعد با هم به زيارت ميرويم. مخالفت من به خاطر اين بود كه طاقت دورياش را نداشتم.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۶
#پس چطور راضي شديد؟
وقتي مخالفت ميكردم، ميگفت دستور ولايت است. #حسين زمان ياري ميطلبد. ميگفت من كرمانشاهي هستم، با غيرتم بايد براي دفاع از اسلام براي دفاع از #عمه سادات بروم. روز آخري كه از هم جدا شديم برايم با لهجه كرمانشاهي شعر ميخواند و ميگفت موقع عصر ديدمت.اي كاش نميديدمت! با من شوخي ميكرد و ميخنديد. اما آرام و قرار نداشت. دلش را كنده بود براي رفتن. قبلاً مأموريتهاي داخل كشور كه ميرفت قسم ميخورد كه سالم برگردد. ولي براي رفتن به سوريه به ابوذرم گفتم كه قسم بخورد سالم برميگردد اما او #قسم نخورد و گفت سلامتي من را از خدا بخواه. من هم در جوابش چيزي نگفتم. وقتي رفته بود تهران تا از آنجا به سوريه برود برايم پيامك زد كه: «سلام عزيز دلم دارم ميرم فرودگاه #دوستت دارم.» اين پيامك آخرش بود. وقتي خواندمش احساس كردم ديگر او را نخواهم ديد.
⏮ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۵
#وقتي #سردار همداني #شهيد شد با ابوذر تماس گرفتم كه نرو خطرناك است. ابوذرم گفت #سردار همداني فرمانده بودند، من يك نيروي ساده هستم. من لياقت #شهادت را ندارم. منتها او هم لايق بود و #شهيد شد. بعد از #شهادتش خيلي بيتابي ميكردم تا اينكه به خوابم آمد و من را دلداري داد و دستم را گرفت و گفت اينقدر گريه نكن. بيقرار نباش من هميشه در كنارت هستم. از آن روز تا حالا وجودش را در كنار خودم احساس ميكنم.
از اولين روزهايي كه حرف از رفتن و دل كندن در خانهتان مطرح شد برايمان بگوييد.
خانواده خودم خيلي مخالف بودند كه او برود. ابوذر از رفتن به #سوريه و مدافع حرم شدن براي من بسيار صحبت ميكرد. من اما بيقراريهاي خودم را داشتم و #راضي نميشدم. بار اول بيخبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت #عيد قربان به روستا آورد و گفت كه بايد براي مأموريت به شمال برود. من هم چند روزي در منزل پدريام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست كه كاغذ و خودكار آماده كنم تا آنچه ميگويد را يادداشت كنم. همانجا فهميدم كه قصد رفتن به #سوريه دارد. دلم لرزيد و گوشي را زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. در نهايت راضي شدم كه برود. #پدرش مخالفتي با رفتنش نداشت اما #مادرش بيتاب بود و گريه ميكرد.
⏮ادامه دارد،،،